عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸
دعوی عشق جانان در هر دهان نگنجد
وصف جمال رویش در هر زبان نگنجد
نور کمال حسنش در هر نظر نیاید
شرح صفات ذاتش در هر بیان نگنجد
عز جلال وصلش جبریل در نیابد
منجوق کبریایش در لامکان نگنجد
عکسی ز تاب نورش آفاق بر ندارد
فیضی ز فضل جودش در بحر و کان نگنجد
سیمرغ قاف عشقش از بیضه چون بر آید
مرغی است کاشیانش در جسم و جان نگنجد
یک ذره بار حکمش کونین بر نتابد
یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد
یک شعله نار قهرش هفتم سقر بسوزد
یک لعمه نور لطفش در هشت جنان نگنجد
خوناب عاشقانش روی زمین بگیرد
وافغان بیدلانش در آسمان نگنجد
آن را که بار یابد در بارگاه وصلش
در هر مکان نیابی در هر زمان نگنجد
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من
ز آن سان شده که مویی اندر میان نگنجد
گویند راز وصلش پنهان چرا نداری
پنهان چگونه دارم کاندر نهان نگنجد
گفتی ز وصل رویش با ما بده نشانی
این خود محال باشد کاندر نشان نگنجد
«نجما» حدیث وصلش زنهار تا نگویی
کان عقل در نیابد و اندر دهان نگنجد
از گفت و گو نیابد وصلش کسی محال است
بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد
وصف جمال رویش در هر زبان نگنجد
نور کمال حسنش در هر نظر نیاید
شرح صفات ذاتش در هر بیان نگنجد
عز جلال وصلش جبریل در نیابد
منجوق کبریایش در لامکان نگنجد
عکسی ز تاب نورش آفاق بر ندارد
فیضی ز فضل جودش در بحر و کان نگنجد
سیمرغ قاف عشقش از بیضه چون بر آید
مرغی است کاشیانش در جسم و جان نگنجد
یک ذره بار حکمش کونین بر نتابد
یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد
یک شعله نار قهرش هفتم سقر بسوزد
یک لعمه نور لطفش در هشت جنان نگنجد
خوناب عاشقانش روی زمین بگیرد
وافغان بیدلانش در آسمان نگنجد
آن را که بار یابد در بارگاه وصلش
در هر مکان نیابی در هر زمان نگنجد
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من
ز آن سان شده که مویی اندر میان نگنجد
گویند راز وصلش پنهان چرا نداری
پنهان چگونه دارم کاندر نهان نگنجد
گفتی ز وصل رویش با ما بده نشانی
این خود محال باشد کاندر نشان نگنجد
«نجما» حدیث وصلش زنهار تا نگویی
کان عقل در نیابد و اندر دهان نگنجد
از گفت و گو نیابد وصلش کسی محال است
بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۷
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۰
دوشم سحر گهی ندی حق به جان رسید
کای روح پاک مرتع حیوان چه می کنی
تو نازنین عالم عصمت بدی کنون
با خواری و مذلت عصیان چه می کنی
پروردهٔ حظائر قدسی به ناز وصل
اینجا اسیر محنت هجران چه می کنی
خو کرده ای به رقهٔ الطاف حضرتی
سر گشته در تصرف دوران چه می کنی
تو صافی «الست بربک» چشیده ای
با دردی و ساوس شیطان چه می کنی
زندان روح تن بود ار هیچ عاقلی
غافل چنین نشسته به زندان چه می کنی
تو انس با جمال و جلالم گرفته ای
وحشت سرای عالم انسان چه می کنی
در وسعت هوای هویت پریده ای
در تنگنای عرصهٔ دو جهان چه می کنی
بر پر سوی نشیمن اول چو باز شاه
چون بوم خس نه ای تو به ویران چه می کنی
گیرم که مال و ملک سلیمان به تو رسید
باقی چو نیست ملک سلیمان چه می کنی
چون چار گز نشیب زمین است مسکنت
چندین بلند درگه و ایوان چه می کنی
مرگ از پیت دو اسبه شب و روز می دود
تو خواب خوش چو مردم نادان چه می کنی؟
کای روح پاک مرتع حیوان چه می کنی
تو نازنین عالم عصمت بدی کنون
با خواری و مذلت عصیان چه می کنی
پروردهٔ حظائر قدسی به ناز وصل
اینجا اسیر محنت هجران چه می کنی
خو کرده ای به رقهٔ الطاف حضرتی
سر گشته در تصرف دوران چه می کنی
تو صافی «الست بربک» چشیده ای
با دردی و ساوس شیطان چه می کنی
زندان روح تن بود ار هیچ عاقلی
غافل چنین نشسته به زندان چه می کنی
تو انس با جمال و جلالم گرفته ای
وحشت سرای عالم انسان چه می کنی
در وسعت هوای هویت پریده ای
در تنگنای عرصهٔ دو جهان چه می کنی
بر پر سوی نشیمن اول چو باز شاه
چون بوم خس نه ای تو به ویران چه می کنی
گیرم که مال و ملک سلیمان به تو رسید
باقی چو نیست ملک سلیمان چه می کنی
چون چار گز نشیب زمین است مسکنت
چندین بلند درگه و ایوان چه می کنی
مرگ از پیت دو اسبه شب و روز می دود
تو خواب خوش چو مردم نادان چه می کنی؟
نجمالدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۵
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵
به رخ مهر جهان آرا به گیسو چون شب یلدا
به لب شیرین تر از حلوا به قد موزون تر از طوبا
فلک چترش کشد بر سر ملایک پیش او چاکر
کلام الله شد پیدا شهادت می دهد «لولا»
بهشت و حور و رضوانش همه در امر و فرمانش
شده در عصر او رسوا چه مذهب ها چه ملت ها
در آن ساعت که او با حق ثناخوان بود و مستغرق
نه دنیا بود و نی عقبا نه آدم بود و نی حوا
ز شرعش عقل ها عاجز ولایت ها از او معجز
همه اقوال او رعنا همه افعال او زیبا
شکسته قیمتش را کم کشیده پنجه اش از هم
نگه کیفیت صهبا کف دستش ید بیضا
جهان جویای آن گوهر چه در بحر و چه اندر بر
همه لفظند او معنی همه جوی اند او دریا
رسول حق تعالایی، سپهسالار مولایی
شفاعت کن سعیدا را به حق فاطمه زهرا
به لب شیرین تر از حلوا به قد موزون تر از طوبا
فلک چترش کشد بر سر ملایک پیش او چاکر
کلام الله شد پیدا شهادت می دهد «لولا»
بهشت و حور و رضوانش همه در امر و فرمانش
شده در عصر او رسوا چه مذهب ها چه ملت ها
در آن ساعت که او با حق ثناخوان بود و مستغرق
نه دنیا بود و نی عقبا نه آدم بود و نی حوا
ز شرعش عقل ها عاجز ولایت ها از او معجز
همه اقوال او رعنا همه افعال او زیبا
شکسته قیمتش را کم کشیده پنجه اش از هم
نگه کیفیت صهبا کف دستش ید بیضا
جهان جویای آن گوهر چه در بحر و چه اندر بر
همه لفظند او معنی همه جوی اند او دریا
رسول حق تعالایی، سپهسالار مولایی
شفاعت کن سعیدا را به حق فاطمه زهرا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
لب وانشد به ذکر، ز بیم ریا مرا
بر سینه بسته دست طلب در دعا مرا
تا همچو موج، نقش خودی را زدم بر آب
در سینه داده همچو گهر بحر، جا مرا
عشق تو روشناس نعیم و جحیم کرد
بیگانه کرد از دو جهان آشنا مرا
در عالم شمار منم کم ز هر چه هست
گردون به دیده چون نکند توتیا مرا
یک گندم درست سعیدا برون نشد
بی آبروی قسمت از این آسیا مرا
بر سینه بسته دست طلب در دعا مرا
تا همچو موج، نقش خودی را زدم بر آب
در سینه داده همچو گهر بحر، جا مرا
عشق تو روشناس نعیم و جحیم کرد
بیگانه کرد از دو جهان آشنا مرا
در عالم شمار منم کم ز هر چه هست
گردون به دیده چون نکند توتیا مرا
یک گندم درست سعیدا برون نشد
بی آبروی قسمت از این آسیا مرا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
به آب دیده کنم سبز، خط ریحان را
غبار کفر، لباس است حسن ایمان را
ز خط و زلف چه فرق است روی جانان را
ز هم جدا نتوان کرد کفر و ایمان را
صفات ذات جمالی به غیر، رخ منمای
که کافران نشناسند قدر قرآن را
زاشک، مردم چشم مرا زیانی نیست
چه غم ز حادثه این خانمان به دوشان را
فقیه طعنهٔ می می کند خدایا زود
به آب تلخ سپار این حکیم یونان را
کجا توان به نگاه تو آشنا گردید
نکرده رام، کسی آهوی گریزان را
رقیب را به خدا منع صحبت خود کن
به باغ خود مگذار این هزاردستان را
از آن گذشته ام تا نگه به غیر نیفتد
به گرد دیدهٔ خود خاربست مژگان را
نگاه دار به حق چهارده معصوم
ز شر حادثه مداح شاه کرمان را
ز کثرت غم دوران چه غم سعیدا را
کمند وحدت غم کرده رشتهٔ جان را
غبار کفر، لباس است حسن ایمان را
ز خط و زلف چه فرق است روی جانان را
ز هم جدا نتوان کرد کفر و ایمان را
صفات ذات جمالی به غیر، رخ منمای
که کافران نشناسند قدر قرآن را
زاشک، مردم چشم مرا زیانی نیست
چه غم ز حادثه این خانمان به دوشان را
فقیه طعنهٔ می می کند خدایا زود
به آب تلخ سپار این حکیم یونان را
کجا توان به نگاه تو آشنا گردید
نکرده رام، کسی آهوی گریزان را
رقیب را به خدا منع صحبت خود کن
به باغ خود مگذار این هزاردستان را
از آن گذشته ام تا نگه به غیر نیفتد
به گرد دیدهٔ خود خاربست مژگان را
نگاه دار به حق چهارده معصوم
ز شر حادثه مداح شاه کرمان را
ز کثرت غم دوران چه غم سعیدا را
کمند وحدت غم کرده رشتهٔ جان را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
جامع رشک جنان فیض اثر دیدیم ما
گوییا در شام دنیای دگر دیدیم ما
سقف جامع با سراجات منیرش بی گمان
آسمان و کوکب و شمس و قمر دیدیم ما
واعظان در هر طرف سرگرم وعظ خویشتن
سرخوش از ذکر خدا دیوار و در دیدیم ما
باخبر با بی خبر را اندرین دارالامان
بی خبر از خویش و از حق باخبر دیدیم ما
وعدهٔ فردا مهیا در دمشق امروز بود
فیض شامش را فزون تر از سحر دیدیم ما
اندرین معبد ره فیض است باب و روزنش
در دل هر بیدلی از حق نظر دیدیم ما
نور احمد از مزار حضرت یحیی مبین
همچو بینایی ز مردم در بصر دیدیم ما
قاپوی جنت سعیدا نیست جز باب البرید
اهل غفران را از این در، در گذر دیدیم ما
گوییا در شام دنیای دگر دیدیم ما
سقف جامع با سراجات منیرش بی گمان
آسمان و کوکب و شمس و قمر دیدیم ما
واعظان در هر طرف سرگرم وعظ خویشتن
سرخوش از ذکر خدا دیوار و در دیدیم ما
باخبر با بی خبر را اندرین دارالامان
بی خبر از خویش و از حق باخبر دیدیم ما
وعدهٔ فردا مهیا در دمشق امروز بود
فیض شامش را فزون تر از سحر دیدیم ما
اندرین معبد ره فیض است باب و روزنش
در دل هر بیدلی از حق نظر دیدیم ما
نور احمد از مزار حضرت یحیی مبین
همچو بینایی ز مردم در بصر دیدیم ما
قاپوی جنت سعیدا نیست جز باب البرید
اهل غفران را از این در، در گذر دیدیم ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
دل ناخدای بحر تماشای دیگر است
این گوهر یگانه ز دریای دیگر است
داغ تو کی به هر دل و هر سینه جا کند
این لاله زیب و زینت صحرای دیگر است
ز آب عنب کس این همه مستی نمی کند
کیفیت من از می و مینای دیگر است
زاهد از این عبادت ظاهر چه فایده
تن در میان مسجد و دل جای دیگر است
در هر طرف که می نگری از میان خلق
فریاد و شور و ناله و غوغای دیگر است
ذکر طریق عشق، کریم و رحیم نیست
ورد بلاکشان تو اسمای دیگر است
باور مکن که در دو جهان صاحب سخن
درویش دیگر است و سعیدای دیگر است
این گوهر یگانه ز دریای دیگر است
داغ تو کی به هر دل و هر سینه جا کند
این لاله زیب و زینت صحرای دیگر است
ز آب عنب کس این همه مستی نمی کند
کیفیت من از می و مینای دیگر است
زاهد از این عبادت ظاهر چه فایده
تن در میان مسجد و دل جای دیگر است
در هر طرف که می نگری از میان خلق
فریاد و شور و ناله و غوغای دیگر است
ذکر طریق عشق، کریم و رحیم نیست
ورد بلاکشان تو اسمای دیگر است
باور مکن که در دو جهان صاحب سخن
درویش دیگر است و سعیدای دیگر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
از خس و خار حوادث قلب ما را کی صفاست
عقل تا در خانهٔ ما پیشوا و کدخداست
بی فنا کی دیدهٔ باطن شود بینا به حق
نیستی گردی است کان در چشم هستی توتیاست
هر که در چشم خلایق شد سبک در راه عشق
جذبهٔ مطلوب با او همچو کاه و کهرباست
خسته ما به ز قند و گل نگردد ای طبیب
زان شکر لب، حرف تلخی یاد اگر داری دواست
برنمی گردد کسی محروم از این در تا ابد
صاحب این خانه با بیگانگان هم آشناست
گفت دل گر عاشقی محنت سرا را در بکوب
گفتمش طاقت ندارم گفت عشقت پس هواست
شکرها دارد سعیدا از خدا در کارها
گرچه افتاده است دستش نارسا، طبعش رساست
عقل تا در خانهٔ ما پیشوا و کدخداست
بی فنا کی دیدهٔ باطن شود بینا به حق
نیستی گردی است کان در چشم هستی توتیاست
هر که در چشم خلایق شد سبک در راه عشق
جذبهٔ مطلوب با او همچو کاه و کهرباست
خسته ما به ز قند و گل نگردد ای طبیب
زان شکر لب، حرف تلخی یاد اگر داری دواست
برنمی گردد کسی محروم از این در تا ابد
صاحب این خانه با بیگانگان هم آشناست
گفت دل گر عاشقی محنت سرا را در بکوب
گفتمش طاقت ندارم گفت عشقت پس هواست
شکرها دارد سعیدا از خدا در کارها
گرچه افتاده است دستش نارسا، طبعش رساست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آن خانه برانداز که خود راهبر ماست
همخانهٔ ما همره ما همسفر ماست
آن یار مبرا ز خیالات عیان است
سری که نهان است ز دل در نظر ماست
دارد سر منصور در این باغ، مکافات
آن نخل به بار آمده و این ثمر ماست
آن صید ضعیفیم که سرپنجهٔ باز است
دست تهی بهله اگر در کمر ماست
از پای رفیقان سبکبار سعیدا
هر خار نشانی است که در رهگذر ماست
همخانهٔ ما همره ما همسفر ماست
آن یار مبرا ز خیالات عیان است
سری که نهان است ز دل در نظر ماست
دارد سر منصور در این باغ، مکافات
آن نخل به بار آمده و این ثمر ماست
آن صید ضعیفیم که سرپنجهٔ باز است
دست تهی بهله اگر در کمر ماست
از پای رفیقان سبکبار سعیدا
هر خار نشانی است که در رهگذر ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
آن که نامش جان جانان است آن جانان ماست
آن که قربان می شود هر دم به جانان، جان ماست
مشرب ما ترک دنیا، مذهب ما نفی غیر
دین ما اثبات حق و کفر ما ایمان ماست
ما به دشت بیخودی و بی غمی خو کرده ایم
صحبت اهل تکلف قید ما زندان ماست
خلعت ما خرقه و تاج کیانی ترک سر
مفلسی ها دستگاه، افتادگی ها شأن ماست
زنده می گردد دل افسرده از فریاد و آه
هر کجا چشمی است گریان، چشمهٔ حیوان ماست
زاد ما افلاس و راه ما طریق فقر [و] عشق
در جگر هر کس ندارد آه از یاران ماست
حیله های نفس دون ما را سعیدا [خوار] کرد
گر بمیرد نفس روبه، شیر در فرمان ماست
آن که قربان می شود هر دم به جانان، جان ماست
مشرب ما ترک دنیا، مذهب ما نفی غیر
دین ما اثبات حق و کفر ما ایمان ماست
ما به دشت بیخودی و بی غمی خو کرده ایم
صحبت اهل تکلف قید ما زندان ماست
خلعت ما خرقه و تاج کیانی ترک سر
مفلسی ها دستگاه، افتادگی ها شأن ماست
زنده می گردد دل افسرده از فریاد و آه
هر کجا چشمی است گریان، چشمهٔ حیوان ماست
زاد ما افلاس و راه ما طریق فقر [و] عشق
در جگر هر کس ندارد آه از یاران ماست
حیله های نفس دون ما را سعیدا [خوار] کرد
گر بمیرد نفس روبه، شیر در فرمان ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
آنچه در شش جهات گردون است
بهر اثبات ذات بیچون است
آنچه آورده از عدم به وجود
به حقیقت نگر که موزون است
لیلیی را که نیستش طرفی
هر طرف صدهزار مجنون است
عارفان زان شدند دیوانه
که شناسش ز عقل بیرون است
هر نشانی کزو شود پیدا
مرو از جا که فعل واژون است
پیش علمش جهان و هرچه در اوست
به مثل همچو نقطه در نون است
هرچه در خانهٔ قدم ره یافت
از بلای حدوث مأمون است
نیست از معنیت خبر ورنه
نیک و بد آنچه هست مضمون است
نیست حد قیاس ذاتش را
او مبرا ز کم ز افزون است
عمر در چون چرا کنی ضایع؟
بازگشت که سوی بیچون است
تو مگو وقت رفت از دستم
آنچه آن وقت بود اکنون است
شاد کن خاطر سعیدا را
در فراق رخ تو محزون است
بهر اثبات ذات بیچون است
آنچه آورده از عدم به وجود
به حقیقت نگر که موزون است
لیلیی را که نیستش طرفی
هر طرف صدهزار مجنون است
عارفان زان شدند دیوانه
که شناسش ز عقل بیرون است
هر نشانی کزو شود پیدا
مرو از جا که فعل واژون است
پیش علمش جهان و هرچه در اوست
به مثل همچو نقطه در نون است
هرچه در خانهٔ قدم ره یافت
از بلای حدوث مأمون است
نیست از معنیت خبر ورنه
نیک و بد آنچه هست مضمون است
نیست حد قیاس ذاتش را
او مبرا ز کم ز افزون است
عمر در چون چرا کنی ضایع؟
بازگشت که سوی بیچون است
تو مگو وقت رفت از دستم
آنچه آن وقت بود اکنون است
شاد کن خاطر سعیدا را
در فراق رخ تو محزون است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
در محیط دین ز بس کشتی تبه گردیده است
کعبه را زان جامه در ماتم سیه گردیده است
بسکه در عین گنه از دیده اشکم رفته است
چشم من سرچشمهٔ بحر گنه گردیده است
یک سر مو نیست خالی زلف از جان و دلی
چون نگردد سیر آن چشم سیه گردیده است
در طریق عشق ای بی درد هرگز پا منه
در پی ما سر ز سختی های ره گردیده است
از طلوع اختر طالع سعیدا سال هاست
یار ما در صبح مهر و شام مه گردیده است
کعبه را زان جامه در ماتم سیه گردیده است
بسکه در عین گنه از دیده اشکم رفته است
چشم من سرچشمهٔ بحر گنه گردیده است
یک سر مو نیست خالی زلف از جان و دلی
چون نگردد سیر آن چشم سیه گردیده است
در طریق عشق ای بی درد هرگز پا منه
در پی ما سر ز سختی های ره گردیده است
از طلوع اختر طالع سعیدا سال هاست
یار ما در صبح مهر و شام مه گردیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
عالم ز دستگاه کمالش نمونه ای است
عقبی ز گفتگوی وصالش نمونه ای است
ماه از صفای چهرهٔ او فیض دیده است
خورشید از شعاع جمالش نمونه ای است
از دوست حرف و صوت کجا کس شنیده است؟
قرآن ز لطف معنی قالش نمونه ای است
جنت ز حسن خلق خدا آفریده ای است
دوزخ ز های و هوی جلالش نمونه ای است
با مدعی بگوی که آب حرام ما
بی ریب و شک ز نان حلالش نمونه ای است
رسم جنون طریق سعیدای بینواست
دیوانگی ز شورش حالش نمونه ای است
عقبی ز گفتگوی وصالش نمونه ای است
ماه از صفای چهرهٔ او فیض دیده است
خورشید از شعاع جمالش نمونه ای است
از دوست حرف و صوت کجا کس شنیده است؟
قرآن ز لطف معنی قالش نمونه ای است
جنت ز حسن خلق خدا آفریده ای است
دوزخ ز های و هوی جلالش نمونه ای است
با مدعی بگوی که آب حرام ما
بی ریب و شک ز نان حلالش نمونه ای است
رسم جنون طریق سعیدای بینواست
دیوانگی ز شورش حالش نمونه ای است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
جستجوی جان جانان کن که جان پیداست کیست
میزبان را شو شناسا میهمان پیداست کیست
چون شنیدم رمز «الرحمن علی العرش استوا»
بر سریر آسمان بنشسته آن پیداست کیست
جز درون دیده، خوبان راه نتوانند کرد
آن که در دل ها اثر دارد نهان پیداست کیست
آن که بر صدر این نه آشیان کرده است دوش
از سکونت کردگان آستان پیداست کیست
معرفت بر ظاهر اشیا سعیدا مشکل است
ورنه در باطن تجلی کرده آن پیداست کیست
میزبان را شو شناسا میهمان پیداست کیست
چون شنیدم رمز «الرحمن علی العرش استوا»
بر سریر آسمان بنشسته آن پیداست کیست
جز درون دیده، خوبان راه نتوانند کرد
آن که در دل ها اثر دارد نهان پیداست کیست
آن که بر صدر این نه آشیان کرده است دوش
از سکونت کردگان آستان پیداست کیست
معرفت بر ظاهر اشیا سعیدا مشکل است
ورنه در باطن تجلی کرده آن پیداست کیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
می از انگور شد میخانه از کیست؟
بت از کافر بود بتخانه از کیست؟
روی از جا به هر آواز پایی
اگر دانی که این افسانه از کیست
ز مجنون کی گریزد طفل وحشی
اگر داند که این دیوانه از کیست
نبیند چشم او ناآشنایی
اگر داند کسی بیگانه از کیست
در این مهمانسرا کس را مکن عیب
گشا چشمی ببین کاشانه از کیست
حقیقت را تماشا کن در این بزم
مبین دست و ببین پیمانه از کیست
تو خود را صاحب خرمن چه سازی
تفکر کن که اصل دانه از کیست
در این ماتم سرای عقل آباد
بجز دل شیوهٔ مستانه از کیست؟
تو را با صاحب کاشانه راهی است
چه می پرسی سعیدا خانه از کیست؟
بت از کافر بود بتخانه از کیست؟
روی از جا به هر آواز پایی
اگر دانی که این افسانه از کیست
ز مجنون کی گریزد طفل وحشی
اگر داند که این دیوانه از کیست
نبیند چشم او ناآشنایی
اگر داند کسی بیگانه از کیست
در این مهمانسرا کس را مکن عیب
گشا چشمی ببین کاشانه از کیست
حقیقت را تماشا کن در این بزم
مبین دست و ببین پیمانه از کیست
تو خود را صاحب خرمن چه سازی
تفکر کن که اصل دانه از کیست
در این ماتم سرای عقل آباد
بجز دل شیوهٔ مستانه از کیست؟
تو را با صاحب کاشانه راهی است
چه می پرسی سعیدا خانه از کیست؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
شایستهٔ درگاه تو هر بی سر و پا نیست
درگاه تو جایی است که گنجایش جا نیست
آتش که درون کار کند شعله ندارد
آن را که دلش سوخته انگشت نما نیست
تا یک نظر از رهگذر دیده درآید
یک رهگذری نیست که صد دیده ورانیست
دست کرمت بسته ره و رسم طلب را
در شهر و دیاری که تویی نام گدا نیست
هر سو که دلم رفت رهی بود به کویت
این طرفه که تا کوی تو یک راهنما نیست
بی درد به آخر نرسد مرحلهٔ شمع
ماند به ره آن دل که در او آه رسا نیست
از باطن کس حرف زدن شرک خفی دان
کز سر دل آگاه کسی غیر خدا نیست
بر عاشق بیچاره ستم این همه یارب
در مذهب معشوق مگر روز جزا نیست؟
از ماست سعیدا که خطاها شده پیدا
ورنه ز قلم آنچه به ما رفت خطا نیست
درگاه تو جایی است که گنجایش جا نیست
آتش که درون کار کند شعله ندارد
آن را که دلش سوخته انگشت نما نیست
تا یک نظر از رهگذر دیده درآید
یک رهگذری نیست که صد دیده ورانیست
دست کرمت بسته ره و رسم طلب را
در شهر و دیاری که تویی نام گدا نیست
هر سو که دلم رفت رهی بود به کویت
این طرفه که تا کوی تو یک راهنما نیست
بی درد به آخر نرسد مرحلهٔ شمع
ماند به ره آن دل که در او آه رسا نیست
از باطن کس حرف زدن شرک خفی دان
کز سر دل آگاه کسی غیر خدا نیست
بر عاشق بیچاره ستم این همه یارب
در مذهب معشوق مگر روز جزا نیست؟
از ماست سعیدا که خطاها شده پیدا
ورنه ز قلم آنچه به ما رفت خطا نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
چند ای عمامه داران بر سر دستار، بحث
بر سر سجاده و تسبیح و بر زنار بحث
با رقیبان جنگ ما در کوی او نبود عجب
از خمارآلودگان در خانهٔ خمار بحث
نیست ما را گفتگو ما بندهٔ امریم و بس
هر که را باشد جوابی می کند بسیار بحث
کار عاقل نیست با ابنای عالم گفتگو
جهل باشد گر کند گلدسته ای با خار بحث
عاقلان را از چه رو کین است با اهل حضور
بس عجیب است این که دارد خواب با بیدار بحث
زینهار ای دل به دونان نرد یکرنگی مباز
می کنند این قوم ظالم بر سر دینار بحث
هر که دارد در جهان از رتبهٔ خود گفتگو
شیخ بر منبر، سعیدا راست بر اشعار بحث
بر سر سجاده و تسبیح و بر زنار بحث
با رقیبان جنگ ما در کوی او نبود عجب
از خمارآلودگان در خانهٔ خمار بحث
نیست ما را گفتگو ما بندهٔ امریم و بس
هر که را باشد جوابی می کند بسیار بحث
کار عاقل نیست با ابنای عالم گفتگو
جهل باشد گر کند گلدسته ای با خار بحث
عاقلان را از چه رو کین است با اهل حضور
بس عجیب است این که دارد خواب با بیدار بحث
زینهار ای دل به دونان نرد یکرنگی مباز
می کنند این قوم ظالم بر سر دینار بحث
هر که دارد در جهان از رتبهٔ خود گفتگو
شیخ بر منبر، سعیدا راست بر اشعار بحث