عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۳ - در توحید باریتعالی گوید
ای که بر اسرار تو دانا کمند
کی رسد از عقل کس آنجا کمند
کیست درین مرحله تا آخرت
رهبر اول شده یا آخرت
چون همه ز اندیشه خود واپسند
کی بود اندیشه ات از ما پسند
کی کند ادراک تو حاصل خرد
فهم کی این عشوه باطل خرد
در کف داود تو جان جبه چیست
علم تو داند که در آن جبه چیست
لطف تو بخشنده تخت از نواخت
یوسف جان رایت بخت از نوآخت
یافته از لطف تو جنت نعم
قهر تو لا گفته و رحمت نعم
بخشش تو نعمت و گنج روان
رنجش تو علت و رنج روان
تا شدی از بنده دین رنجکاه
یافته صد راحت ازین رنجگاه
گلبن تن را دهی از جان نوا
بلبل دل را رسد از آن نوا
نغمه شوقت دل عشاق راست
آمد از آن نغمه عشاق راست
بنده بی عشق تو مرد ارزنست
بهتر از آن بی غم و درد ارزنست
در مکش از کرده بد روز ما
شب مکن از هیبت خود روز ما
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۷ - منقبت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب
پیر و حیدر شو و همرنگ آل
تا دمد از روی تو هم رنگ آل
حیدر والا گهر آن سرفراز
کامده نور حقش از در فراز
رهرو حق آمد و همراه حق
هم حق از او ظاهر و هم راه حق
تیغ وی آن رهبر جان بر قدم
آتش قهر آمده زان برق دم
سرور و شاه همه کو صفدرست
در صف جنگ از همه او صفدرست
جوهر او گوهر حق آفرین
باد بر آن مظهر حق آفرین
مردم نورانی او عرض عین
بر همه شان سجده او فرض عین
یافته عزت فلک از شاه دین
دعوی او را ملک از شاهدین
گوهر او یافته درج شرف
اختر او تافته برج شرف
واقف جود آن شه دین در سجود
شد همه جا حافظ این درس جود
مرغ دل از خرمن او دانه چید
بلبل جان هم گل از آن خانه چید
با سک او تا شده دشمن مزید
دوزخش انداخته هل من مزید
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۸ - نعت ایمه اثنا عشر
چون علی اندر ره دین راهبر
نیست جز آل علی این راه بر
شد دل و جان بنده روی حسن
مظهر خلق خوش و خوی حسن
دیده حق اندر دم قربان حسین
یافته از عالم قرب آن حسین
از دل غمدیده زین العباد
یافته نم دیده زین العباد
باقر حق بین که شد او حقشناس
معنی او از همه رو حق شناس
جعفر صادق هم از آلای شاه
خاطر او شسته از آلایش آه
موسی کاظم شه نیکو نهاد
آنکه سر اندر ره نیک او نهاد
قبله هشتم علی آن زهر نوش
کش شده در ساغر جان زهر نوش
رهرو تقوی تقی آن پاکدل
شسته از آلایش جان پاک دل
خان یزدان نقی از حلم و داد
گوهر معنی ستد از علم و داد
عسکری آن سرور خیل بشر
در دل او نامده میل بشر
سکه مهدی زند آخر زمان
بر عدوی دین کند آخر زمان
پیرو ایشان شو و در آخر زمان
بر عدوی دین کند آخر زمان
پیرو ایشان شو و در آن جهان
رخش دل اندر صف مردن جهان
هر که سر اندر ره پاکان شدش
خاک ره اندر ته پاکان شدش
هر که شد او سایل ازین خاندان
حاجت او حاصل ازین خانه دان
شأنی از ایشان دهم ای شان فزا
قدر من از همت ایشان فزا
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۹ - در موعظه و نصیحت گوید
ساقی از آن شیشه منصور دم
بر رگ و بر ریشه من صوردم
خواهی از این نادره گو گر مقال
زاتش می کن دم او گرم قال
آتشی از می فکن اندر روان
تا شود این نکته چون زر روان
یکنفس ای مونس من کوش دار
گوهری از مجلس من گوش دار
مرتبه دان همه شی دانش است
وین سخن اندر دل شیدا نشست
نامه من کامده یکسر بلاغ
حق شمر آن نامه و مشمر بلاغ
در صف طاعت اکثر صفا
پیشتر از عقد صف اندر صف آ
هر که شد از طاعت حق پیشتر
فیض وی از رحمت حق بیشتر
بنده بی قیمت و میر اجل
هر دو شد افتاده تیر اجل
پیشتر از مرگ خود ایخواجه میر
تا شوی از ترک خود ایخواجه میر
از پی گور آمده بهرام گور
پیش دل وحش تو به رام گور
خواجه در ابریشم و ما در گلیم
عاقبت ایدل همه یکسر گلیم
دانه امید در آن خانه کار
کامده جاوید در آن خانه کار
پر مکن این تخته جان خان گیر
مهره تن واکن و آن خانه گیر
هر که شد اینجا دم او دیر پای
برکشد از دل غم او دیر پای
زودتر این وادی و صحرا نورد
زانکه نه خارش بود از مانه ورد
چرخ کی اندر سر غمخواریست
رحمت او بر سر غم خواری است
در ره حق گر شوی از رهروان
یوسف جان بر کشی از چه روان
بر دل تو نیست تن این جامه ایست
بگسل ازین جامه و اینجامایست
پیکرت آراسته حق چون پری
تا تو سوی صانع بیچون پری
بگذر ازین پیکر و بیناییش
غلغل نی منگر و بین ناییش
رهزن مردان شده شیطان بمال
گوش وی از کوشش احسان بمال
کی بود این مملکت جان بی خدیو
کز دل ما برکند آن بیخ دیو
مرد گر آخر کم از آن رهزن است
مرد نه کان ناکس گمره، زن است
دور کن از آینه مردود را
ره مده از روزنه مردود را
گر تهی آن آینه آید ز دود
زنگ غم از آینه شاید زدود
نفس تو چون خر همه سود چراست
آهوی جان در پی این خر چراست
با همه این دعوی شهبازیت
میدهد این روی سیه بازیت
جان شده از حرص تو پیچان در آز
بگسل ازین رشته دامان دراز
سر بسر از لقمه آزی دهان
فکر کن از لقمه بازی دهان
مرغ تو تا قوت بازیش هست
وسوسه هم فرصت بازیش هست
جای اگر اندر ته غارت بود
وسوسه اندر ره غارت بود
شد بد و نیک همه کس درگذر
از بد و نیک همه پس درگذر
بر تن بیگانه و بر جان خویش
ناحق و حق دان همه در شأن خویش
گرچه شد این ره روی آسان نما
نی تو درین ره روی آسان نه ما
میکند اینها همه توفیق راست
دولت عقبی همه توفیق راست
اهلی از آن غم که کم آید بدست
ناخوشی حال تو از خود بدست
مشتکی از نعمت جان بیحساب
زهر به اندر تن آن بیحس آب
شکوه حق زد چو سر از نافقیر
مشک وی آمد بدر از نافه قیر
کی شد ازین خوان دل فرو آتش جوی
شکر کن امروزش و فرداش جوی
شکر اگر آید ز تو فرد آشکار
کی بود آتش بتو فرداش کار
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۱ - نکته در بیان وحی و الهام
ساقی از اغیار در امشب ببند
رخنه آزار در امشب ببند
امشب از آن ساغر می مایه بخش
کش برد از تو دل بیمایه بخش
سر حق از محفل مستان طلب
نزدل شیخ از دل دست آن طلب
صد محلش پرده وز آن صد محال
جز نبی آنجا ره کس خود محال
حق پی آن پرده بر آن رخ نکرد
دیده الهام در آن رخنه کرد
دیدن پیغمبر ازین دیده است
ز آینه آن آینه بین دیده است
گر تو ز الهام در آن جانبی
محرم رازست در آنجا نبی
صاحب وحیش در پیغام باز
میدهد از وی خبر الهام باز
هر چه از آن پرتو اشعار یافت
عکسی از الهام در اشعار یافت
مه نبی و کوکب دیدن اهل بیت
سایه روحی نبی این اهل بیت
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۶ - در خاتمه کتاب فرماید
ساقی ازین جرعه در انجام کوش
چون همه داریم بر انجام کوش
پر مکن این شیشه و خم کوتهیست
کاخر سررشته گم کوتهیست
تا بکی این خانه و جام مدام
بگذر ازین دانه و دام مدام
جان که در آتش پرداز از سرخوشی
تلخی مرگش برد از سرخوشی
دام تو شد از طرب آواز چنگ
تا برد آنشمع شب آواز چنگ
نعره زن از قافله آن خوش درای
کز سر جان خیز و در آتش درآی
درگذر از این تن چون سرخ روی
زر شو و ساز از تف خون سرخ روی
میل تو شد گر سوی دارالسلام
من شدم اینک روی دارالسلام
از سر جان بگذر و دلخوش نشین
باش در آن منزل گل خوش نشین
ناوک دل را پر دین برنشان
تا خورد این ناوک ازین بر نشان
کعبه دل گر در بتخانه ایست
رو چوبت اندر در بتخانه ایست
طاعت یزدان کن و بت کم پرست
بر دل طایر صفت آن هم پرست
طاعت صد قافله هر شام کن
صبح حج و نافله در شام کن
از همه کش خواری و چون خارپشت
کم کن ازین وادی خونخوار پشت
اهلی ازین بادیه کز خون ترست
دمبدم آشفته و مجنون ترست
شد ز خود آواره و ثابت نشست
تا بر سیاره و ثابت نشست
تا که در این کعبه جان گام زد
مدتی از سعی در آن کام زد
ناوک صد جعبه برین بوته ریخت
از همه زر بر دو درین بوته ریخت
سکه او بین کم از آن خورده گیر
خورده رشکی هم از آن خورده گیر
آهوی او گر شده عیبش مبین
نافه او بنگر و عیبش مبین
خوش کن ازین گلشن و مأوا گذار
گل بر و خارش بر ما واگذار
سوختم از محنت و پر ساختم
تا که من این مخزن در ساختم
بسته برین سوخته ره بحرها
گه سد ره قافیه گه بحرها
معرکه بر مدر که تنگ آمده
رستم ازین معرکه تنگ آمده
نوح شد این همت و کشتی گرفت
تر نشد از زحمت و کشتی گرفت
تا که خم آمد قد هم کشتیم
رسته شد از ورطه غم کشتیم
کس چو من این رشته زیبا نتافت
پرتو فکر کسی اینجا نتافت
سودن این لعل و در آسان کجاست
این حق دریاست در آس آن کجاست
فکرت من صاحب صد رمز شعر
در همه جا صاحب صدرم ز شعر
زهره گر این چنگ من آرد بچنگ
تارک جان سخن آرد به چنگ
گو سر مضراب در ابریشم آر
وز نم خون هر مژه ابری شمار
باتک من شیر نر از همرهی
ناید ازو تک مگر از هم رهی
فارس میدان طلب این فارسیست
وز دم شاه عرب این فارسیست
بنده محمودم و سر در قدم
حلقه شد از خدمت این در قدم
لطف وی از دجله خون برکنار
کشتیم آورد در اندر کنار
هست درین سر هوس شاهیم
نیست سر و مال بجز شاهیم
بر لب بحر از همه سو فارغم
رسته ام از ناوک و سوفا رغم
شرطه شد از همت محمود باد
آخر کار همه محمود باد
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۶
ساقی قدحی که هست عالم ظلمات
جز روی تو نیست در جهان آب حیات
از جان جهان و هرچه در عالم هست
مقصود تویی و بر محمد صلوات
اهلی شیرازی : صنف دوم که زر سفید است و بیش بر است
برگ چهارم نه زر سفید
ای کز کرمت خلق فرحناک بود
با لطف تو سیم و زر کم از خاک بود
زر پیش تو هیچ است ولی در کف ما
نه تنگه برابر نه افلاک بود
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ چهارم نه برات است
ای آب حیات رشحه یی از قلمت
یک نقطه سواد دیده ام از رقمت
آنجا که شود کلک تو درپاش بود
نه صفحه چرخ نه برات از کرمت
نه صفحه چرخ نه برات از کرمت
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ ششم هفت برات است
ای نامه زندگی خط اشرف تو
دستور سپهر کمترین آصف تو
خوشتر ز سپهر و سبعه سیاره
بر هفت برات هفت مهر از کف تو
بر هفت برات هفت مهر از کف تو
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ هفتم شش برات است
ای آنکه مرا مهر تو از دل نشود
با لطف تو هیچ کار مشکل نشود
بی مهر عنایتت ز دیوان قضا
یک اقچه به شش برات حاصل نشود
یک اقچه به شش برات حاصل نشود
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ هشتم پنج برات است
ای در کف خلق از کرمت وجه طرب
با لطف تو بیوجه بود نام طلب
از دست تهی پیش تو پنج انگشتم
گر پنج برات در کف آرد چه عجب
گر پنج برات در کف آرد چه عجب
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تعالی الله به رحمت شاد کردن بی گناهان را
خجل نپسندد آزرم کرم بی دستگاهان را
خوی شرم گنه در پیشگاه رحمت عامت
سهیل و زهره افشانده ز سیما روسیاهان را
زهی دردت که با یک عالم آشوب جگرخایی
دود در دل گدایان را و در سر پادشاهان را
به حرفی حلقه در گوش افگنی آزادمردان را
به خوابی مغز در شور آوری بالین پناهان را
ز شوقت بی قراری آرزو، خارا نهادان را
به بزمت لای خواری آبرو، پرویزجاهان را
به بزمت شادم اما زین خجالت چون برون آیم؟
که رشکم، در جحیم افگند، خلد آرامگاهان را
به دلها ریختی یکسر شکستن هم ز یزدان دان
که لختی بر خم زلف و کله زد، کجکلاهان را
بنازم خوبی خونگرم محبوبی که در مستی
کند ریش از مکیدن ها زبان عذرخواهان را
به می آسایش جانها بدان ماند که ناگاهان
گذر بر چشم افتد، تشنه لب گم کرده راهان را
ز جورش داوری بردم به دیوان،لیک زین غافل
که سعی رشکم از خاطر برد نامش گواهان را
گسست تار و پود پرده ناموس را نازم
که دام رغبت نظاره شد رسوانگاهان را
نشاط هستی حق دارد از مرگ ایمنم غالب
چراغم چون گل آشامد نسیم صبحگاهان را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
پس از کشتن به خوابم دید نازم بدگمانی را
به خود پیچد که هی هی دی غلط کردم فلانی را
دلم بر رنج نابرداری فرهاد می سوزد
خداوندا بیامرز آن شهید امتحانی را
دریغ از حسرت دیدار ور نه جای آن دارد
که بی رویت به دشمن داده باشم زندگانی را
سرشتم را بیالودند تا سازند از لایش
پر پروانه و منقار مرغ بوستانی را
چو خود را ذره گویم رنجد از حرفم زهی طالع
ز خود می داندم بی مهر نازم مهربانی را
به پایش جان فشاندن شرمسارم کرد می دانم
که داند ارزشی نبود متاع رایگانی را
فدایت دیده و دل رسم آرایش مپرس از من
خراب ذوق گلچینی چه داند باغبانی را
چه خیزد گر هوس گنج امیدم در دل افشاند
در این کشور روایی نیست نقد شادمانی را
نشاط لذت آزار را نازم که در مستی
هلاک فتنه دارد ذوق مرگ ناگهانی را
مپرس از عیش نومیدی که دندان در دل افشردن
اساس محکمی باشد بهشت جاودانی را
سراسر غمزه هایت لاجوردی بود و من عمری
به معشوقی پرستیدم بلای آسمانی را
به جز سوزنده اخگر گل نگنجد در گریبانم
بدآموز عتابم برنتابم مهربانی را
دلم معبود زردشتست غالب فاش می گویم
به خس یعنی قلم من داده ام آذرفشانی را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
حق جلوه گر ز طرز بیان محمدست
آری کلام حق به زبان محمدست
آیینه دار پرتو مهرست ماهتاب
شأن حق آشکار ز شأن محمدست
تیر قضا هر آینه در ترکش حق ست
اما گشاد آن ز کمان محمدست
دانی اگر به معنی لولاک وارسی
خود هر چه از حق ست از آن محمدست
هر کس قسم بدانچه عزیزست می خورد
سوگند کردگار به جان محمدست
واعظ حدیث سایه طوبی فروگذار
کاینجا سخن ز سرو روان محمدست
بنگر دو نیمه گشتن ماه تمام را
کان نیمه جنبشی ز بنان محمدست
ور خود ز نقش مهر نبوت سخن رود
آن نیز نامور ز نشان محمدست
غالب ثنای خواجه به یزدان گذاشتم
کان ذات پاک مرتبه دان محمدست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
ببین که در گل و مل جلوه گر برای تو کیست؟
مپوش دیده ز حق طالب رضای تو کیست؟
چه ناکسی که ز درد فراق می نالی
نمی رسی که در این پرده همنوای تو کیست؟
کلید بستگی تست غم بجوش ای دل
تو گر چنین نگدازی گره گشای تو کیست؟
شکایتی نفروشی و عشوه ای نخری
تو آشنای که ای خواجه و آشنای تو کیست؟
ترا که موجه گل تا کمر بود دریاب
که غرق خون به در بوستان سرای تو کیست؟
بلا به صورت زلف تو رو به ما آورد
به بند خصمی دهریم مبتلای تو کیست؟
تراست جلوه فراوان درین بساط ولی
حریف باده میخواره آزمای تو کیست؟
ز وارثان شهیدان هراس یعنی چه؟
قوی ست دست قضا کشته ادای تو کیست؟
به انتظار تو در پاس وقت خویشتنم
فریب خورده نیرنگ وعده های تو کیست؟
زلال لطف تو سیرابی هوسناکان
یکی ببین که جگرتشنه جفای تو کیست؟
ترا ز اهل هوس هر یکی به جای منست
تو و خدای تو، شاهم مرا به جای تو کیست؟
فرشته، معنی «من ربک » نمی فهمم
به من بگوی که غالب بگو خدای تو کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دماغ اهل فنا نشئه بلا دارد
به فرقم اره طلوع پر هما دارد
به وعده گاه خرام تو کرد نمناکم
بیا که شوقم از آوارگی حیا دارد
گشاد شست ادای تو دلنشین منست
اگر خدنگ تو در دل نشست جا دارد
ز من مترس که ناگه به پیش قاضی حشر
هجوم ناله لبم را ز ناله وا دارد
دلم فسرد بیفزا به وعده ذوق وصال
چراغ کشته همان شعله خونبها دارد
تپم ز رشک، همانا به جستجوی کسی ست
که خور ز تاب خود آتش به زیر پا دارد
پی عتاب همانا بهانه می طلبد
شکایتی که ز ما نیست هم به ما دارد
خوش ست دعوی آرایش سر و دستار
ز جلوه کف خاکی که نقش پا دارد
ز جور دست تهی ناله از نهادم جست
نیی که برگ ندارد همان نوا دارد
ز سادگی رمد از حرف عشق و من به گمان
که دوست تجربه ای دارد از کجا دارد
به خون تپیدن گلها نشان یکرنگی ست
چمن عزای شهیدان کربلا دارد
فغان که رحم بدآموز یار شد غالب
روا نداشت که بر ما ستم روا دارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نقابدار که آیین رهزنی دارد
جمال یوسفی و فر بهمنی دارد
وفای غیر گرش دلنشین شده ست چه غم
خوشم ز دوست که با دوست دشمنی دارد
چه ذوق رهروی آن را که خارخاری نیست
مرو به کعبه اگر راه ایمنی دارد
به دلفریبی من گرم بحث و سود منست
نگاه تو به زبان تو همفنی دارد
به باده گر بودم میل شاعرم نه فقیه
سخن چه ننگ ز آلوده دامنی دارد
خوشم به بزم ز اکرام خویش و زین غافل
که می نمانده و ساقی فروتنی دارد
نباشدش سخنی کش توان به کاغذ برد
برو که خواجه گهرهای معدنی دارد
بیاورید، گر اینجا بود زباندانی
غریب شهر سخن های گفتنی دارد
مبارکست رفیق ار چنین بود غالب
«ضیای نیر» ما چشم روشنی دارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند
عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند
شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش
نیست زخمی کز چکیدن طرح ناسور افگند
قربتی خواهم به قاتل کاستخوان سینه ام
قرعه فالی به نام زخم ساطور افگند
از شهیدان ویم کز بیم برق خنجرش
لرزه در حور افتد و جام از کف حور افگند
شرم جور خاص خاص اوست لیکن در جواب
چون فروماند سخن در رسم جمهور افگند
چون بجوید کام تا لختی پرستاری کنم
خویش را بر رختخواب ناز رنجور افگند
وقت کار این جنبش خلخال کاندر ساق تست
حلقه رغبت به گوش خون منصور افگند
گر قضا ساز تلافی در خور عشرت کند
آه از آن خونابه کاندر جام فغفور افگند
گر مسلمانی یکی بین زردهشت ست آن که او
اختلافی در میان ظلمت و نور افگند
آمدم بر راه و غالب گرد دل می گرددم
لغزش پایی که باز از جاده ام دور افگند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دانست کز شهادتم امید حور بود
برگشتنم ز دین دم بسمل ضرور بود
رفت آن که ما ز حسن مدارا طمع کنیم
سررشته در کف «ارنی گوی » طور بود
محرم مسنج رند «انا الحق » سرای را
معشوقه خودنمای و نگهبان غیور بود
سالک نگفته ایم که منزل شناس نیست
بی جاده ماند راه از آن رو که دور بود
نازم به امتیاز که بگذشتن از گناه
با دیگران ز عفو و به ما از غرور بود
ای آن که از غرور به هیچم نمی خری
زان پایه بازگوی که پیش از ظهور بود
درد دلم به حشر ز شدت نهفته ماند
خون باد ناله ای که هم آهنگ صور بود
دل از تو بود و تو پی الزام ما ز ما
بردی نخست آنچه ز جنس شعور بود
قطع پیام کردی و دانستم آشتی ست
دلاله خوبروی و دلم ناصبور بود
دادی صلای جلوه و غالب کناره کرد
کو بخش آن گدا که ز غوغا نفور بود