عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
درویش ز دور تو توانگر گردد
بی دل ز قبول تو دلاور گردد
زر در کف تو به خاک ماند لیکن
گر دست به خاک برنهی زر گردد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
شاها فلکی که روی از هر دارد
در خدمت تو پشت چو چنبر دارد
خورشید چو زهره تخت او بردارد
همنام ترا چو تاج بر سر دارد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
شاها سوسن نمونه پروین شد
زان خطه بزم از و سپهر آئین شد
در مدح تو چون دهان سیمین بگشاد
در حال همه دهان او زرین شد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
ای شاه چو دولت تو جاوید آید
حاشا که امید گشته نومید آید
از بیم تو پرداخت جهان و چه عجب
شب پره بدر رود چو خورشید آید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
هر دم خسرو هزار دل شاد کند
هر روز هزار بنده آزاد کند
در وهم کی آید که خداوند ملوک
از کمتر بندگان خود یاد کند
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
خشنود ز بهرام روان محمود
می نازد از او به خلد جان محمود
گر گشت به کام خلق سوری چه عجب
شوم است خلاف خاندان محمود
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
هر سنگی را که آفتاب از تک و تاز
پیروزه و لعل کرد در عمر دراز
در بزم انداخت خسرو بنده نواز
کز همچو منی چنین سزد سنگ انداز
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
شاهنشه را که بخت بادا وطنش
شد نیک فراموش ز بنده حسنش
امروز منم بنده نیکو سخنش
ای رحمت شاه یاد ندهی ز منش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
تا عمر بود به دل هوای تو کنم
تاج سر خود ز خاک پای تو کنم
ای برده مرا بر آسمان همچو دعا
والله که زمین پر از ثنای تو کنم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای دولت و دین را به سزا شاهنشاه
ای بر عدلت دوام ملک تو گواه
امشب می خور که مشتری با همه جاه
بر چرخ به روی تو همی بیند ماه
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
ای شاه تو شیر می فکندی ره ره
اقبال همی کرد پیاپی زه زه
با خصمان شرط کن که روزی گه گه
از شیر پنج پنج ازیشان ده ده
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
ای عزم تو بر دولت و دین آکنده
وی زلزله بر جان ملوک افکنده
والله که ز تو خصم نماند زنده
صادق صبح است این زبان بنده
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
شاها چو نشاط بزم خرم گیری
هر ماه که در جهان بود کم گیری
نشگفت که یک طرف ز عالم گیری
گر مرد توئی همه جهان هم گیری
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۵
بر چهره من به نام خود زر داری
بر دیده که تخت تست افسر داری
برسرو روان ز ماه چنبر داری
بادات ز ملک حسن برخورداری
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
شاها ملکی که دیر پاید داری
بختی که همه جهان گشاید داری
چشمی که به شب حلقه رباید داری
شکر ایزد را که هر چه باید داری
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
شاها اگر از بخت نشانی است توئی
وز خلق نسیم بوستانی است توئی
شمسی که بهمت آسمانی است توئی
جانی که بدو زنده جهانی است توئی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
شاها کرم تو راز کان بگشاده ست
تیر تو گره ز آسمان بگشاده ست
این صفه در این گشادگی دانی چیست
از دیدن تو دل جهان بگشاده ست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۷
هوای شمع رخت آتشم بجان انداخت
حدیث سوز نهانم بهر زبان انداخت
طمع ز شکر لعلت بریده بودم لیک
تبسم تو مرا باز در گمان انداخت
من و ترا ز حسد غالبا نخواست بهم
قضا که تفرقه هجر در میان انداخت
گهی که وصل تو جستم هزار خار بلا
فلک براه من زار ناتوان انداخت
قد مرا که کمانیست بهر ناوک آه
شکست چرخ و بخاک ره بتان انداخت
اگر نداشت گمان ضرر از آن ناوک
چرا بزور شکستی برین کمان انداخت
ز من نماند نشانی و چرخ در هر دم
هزار تیر برین خاک بی نشان انداخت
چو آسمان شده اعضای من پر از پیکان
ز تیرهای حوادث که آسمان انداخت
نماند در نظر من زمانه را قدری
مرا ز چشم عنایت ز بهر آن انداخت
ستمگرا فلکا بعد ازین بجانب من
خدنگ ظلم و اهانت نمی توان انداخت
چرا که بر سر من سایه افاضه من
لوای معدلت سرور زمان انداخت
زهی سپهر جنابی که چون بعرصه حکم
بانبساط بساط علوشان انداخت
به خلق شفقت او وعده اعانت داد
بملک رأفت او پرتو امان انداخت
زمانه داشت بکف تیغ ظلم و خنجر جور
چو دید صولت او را ز کف روان انداخت
ز سنگ کوه وقارض اساس کرد درست
قضا که طرح طربخانه جهان انداخت
بهار گلشن جاه جلال جعفر بیک
که عدل او به جهان رونق چنان انداخت
بلند منزلتا آن تویی که خازن دهر
بخاک راه تو محصول بحر و کان انداخت
نوال لطف عمیمت ز بهر وجه معاش
به پیش جمله ارباب فقر خوان انداخت
عدوی جاه ترا برق خانه سوز حسد
دم مشاهده آتش به خان و مان انداخت
فضولی از سر اخلاص هر کجا که دمی
در ثنای تو در عرصه بیان انداخت
هزار شوق پی دولت ملازمتت
بجان نکته گذاران خرده دان انداخت
بسان سیل که از چشمه ای جدا گردد
اگر چه هجر تو او را به صد فغان انداخت
امید هست که یابد چو خاک تسکینی
بصد امید چو خود را بر آستان انداخت
امید هست ز الطاف آنکه قدرت او
بساط سبزه ز سبزه به بوستان انداخت
به برگهای نهال سعادت تو دهد
چنان ثبات که نتواندش خزان انداخت
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۸
روی الم باز سوی کربلاست
رغبت بیمار بدارالشفاست
گرد ره بادیه کربلا
مخبر مظلومی آل عباست
زین سبب از دیده اهل نظر
اشک فشاننده تر از توتیاست
ذکر لب تشنه شاه شهید
شهد شفای دل بیمار ماست
آن که بهر خسته بی دست و پا
نیت طوف در او هم دواست
آن که پس از واقعه کربلا
آرزوی نصرت او هم غزاست
اشرف اشراف بنی فاطمه
سید آل علی المرتضاست
پرده آرایش درگاه او
پرده کش چهره جرم و خطاست
کنگره قصر معلای او
اره نخل بن خصم دغاست
آن که بدرگاه حسین علی
روی نهاده بامید جزاست
نیتش اینست که کردم طواف
روضه جزای عمل من سزاست
می شود البته خجل گر کسی
پرسد ازو روضه دیگر کجاست
در همه طاعت غرض آدمی
مرتبه دولت قرب خداست
هر که طواف در آن شاه کرد
چون به یقین مدرک این مدعاست
دغدغه دارم که دران نیست رای
دغدغه طاعت دیگر چراست
ای برضای تو قضا و قدر
وی همه کار تو به تقدیر راست
بود دلت را به شهادت رضا
نصرت دشمن اثر آن رضاست
ورنه کجا دشمن بدکیش را
تاب مصاف خلف مصطفاست
خصم ز تدبیر ظهور فساد
گر چه ثبات خود و نفی خداست
معجزات این بس که کنون بی اثر
آن شده محجوب حجاب فناست
داخل آثار علامات تست
تا به ابد آنچه بدست بقاست
در همه مذهب حق مجملا
قاتل تو قابل لعن خداست
تجربه کردیم بسی در جهان
هیچ دلی نیست که دور از بلاست
بهر تو ماتمکده ای بیش نیست
خانه دل کز غم و رنج و عناست
گریه کنان مردم چشم همه
بهر تو پوشیده سیه در عزاست
مردم دیده همه ماتمزده
دیده مردم همه ماتمسراست
دوست چه سان از تو شود ناامید
حاجت دشمن چو بلطفت رواست
کار فضولی بتو افتاده است
چاره او کن که بسی بینواست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۹
خیز ساقی که بهار انجمن بزم آراست
ز چمن بوی گل و ناله بلبل برخاست
یاسمین و سمن و یاسمن و سوسن و گل
همه ظاهر شده در بزم چمن جام کجاست
نیست زخمی که درین فصل نیابد مرهم
سبزه طرف چمن نسخه جلاب شفاست
تا صداعی نکشد کوه ز نالیدن سیل
صبح بر صحن فلک بهر همین صندل ساست
بس که صحرا شده از باغ بزینت بهتر
باغبان نیز سراسیمه سیر صحراست
در چمن من نه همین ذوقم امروز
کین هوس در همه کس در همه دم در همه جاست
ره بتخانه دیت بست هوا بر راهب
تا ریاحین فرح انگیز و چمن روح فزاست
هست تشبیه ریاحین به بتان محض غلط
بچمن نسبت بتخانه چین عین خطاست
بت جمادیست چه داند روش دلجویی
رسم دلجویی ازان جوی که در نشو و نماست
شست حیرت خط افسون عزایم خونرا
تا بر اطراف چمن شاهد گل جلوه نماست
نیست نظاره گل کم ز تماشای پری
فرق این هر دو بر دیده دانش پیداست
در چنین روز که همرنگ بهشت است چمن
در چنین فصل که تحریک هوا غم فرساست
ما ازان رو بتماشای خوش داریم
که چون برم طرب افزای ولی نعمت ماست
آن زکی طبع که در سایه جمعیت او
بر چمن اهل نظر را نظر استغناست
جویبار قلمش چشمه تنفیذ امور
سبزه زار رقمش صفحه تصویر زکاست
نظر همتش از هر گذری فیض رسان
اثر دولتش از هر گرهی عقده گشاست
کلک اندیشه او بر همه صورت جاری
دیده دانش او بر همه معنی بیناست
ملک ادراک فلک مرتبه عبدالرحمن
که نهال قلمش سرو گلستان زکاست