عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
اسیر قید محبت ز جان نیندیشد
قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد
غریق بحر مودت ز سیل نگریزد
حریق آتش مهر از دخان نیندیشد
شکار دانهٔ هستی ز دام سر نکشد
مقیم خانهٔ رندی ز خان نیندیشد
ز های و هوی رقیبان چه غم که شبرو عشق
ز های و هوی سگ پاسبان نیندیشد
گرم تو صید شوی گو حسود جان میده
که گرگ چو بره برد از شبان نیندیشد
چو گل نقاب برافکند بلبل سحری
فغان برآرد و از باغبان نیندیشد
ز نوک ناوک چشمت چه غم که در صف عشق
کسی سپه شکند کو ز جان نیندیشد
ترا که غارت دل میکنی چه غم ز کسی
که هر که ره زند از کاروان نیندیشد
کرا به جان جهان دسترس بود هیهات
مگر کسی که ز جان و جهان نیندیشد
نسیم باد صبا چون بگل در آویزد
ز شور بلبل فریاد خوان نیندیشد
چه سست مهر طبیبی که درد خواجو را
دوا تواند و زان ناتوان نیندیشد
قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد
غریق بحر مودت ز سیل نگریزد
حریق آتش مهر از دخان نیندیشد
شکار دانهٔ هستی ز دام سر نکشد
مقیم خانهٔ رندی ز خان نیندیشد
ز های و هوی رقیبان چه غم که شبرو عشق
ز های و هوی سگ پاسبان نیندیشد
گرم تو صید شوی گو حسود جان میده
که گرگ چو بره برد از شبان نیندیشد
چو گل نقاب برافکند بلبل سحری
فغان برآرد و از باغبان نیندیشد
ز نوک ناوک چشمت چه غم که در صف عشق
کسی سپه شکند کو ز جان نیندیشد
ترا که غارت دل میکنی چه غم ز کسی
که هر که ره زند از کاروان نیندیشد
کرا به جان جهان دسترس بود هیهات
مگر کسی که ز جان و جهان نیندیشد
نسیم باد صبا چون بگل در آویزد
ز شور بلبل فریاد خوان نیندیشد
چه سست مهر طبیبی که درد خواجو را
دوا تواند و زان ناتوان نیندیشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
یارش نتوان گفت که از یار بنالد
واندل نبود کز غم دلدار بنالد
گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست
مشتاق گل آن نیست که از خار بنالد
چون یار بدست آیدت از غیر چه نالی
کان یار نباشد که ز اغیار بنالد
هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق
نبود سر یار ار ز سر دار بنالد
در وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامی
در بادیه و وادی خونخوار بنالد
عیبی نبود گر ز جفای تو بنالم
بیمار هر آئینه ز تیمار بنالد
بر گریهٔ من ساغر می گرم بگرید
وز زاری من چنگ سحر زار بنالد
دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور
دوری نبود گر بشب تار بنالد
خواجو چو درین کار نداری سر انکار
آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد
واندل نبود کز غم دلدار بنالد
گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست
مشتاق گل آن نیست که از خار بنالد
چون یار بدست آیدت از غیر چه نالی
کان یار نباشد که ز اغیار بنالد
هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق
نبود سر یار ار ز سر دار بنالد
در وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامی
در بادیه و وادی خونخوار بنالد
عیبی نبود گر ز جفای تو بنالم
بیمار هر آئینه ز تیمار بنالد
بر گریهٔ من ساغر می گرم بگرید
وز زاری من چنگ سحر زار بنالد
دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور
دوری نبود گر بشب تار بنالد
خواجو چو درین کار نداری سر انکار
آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
ماه فرو رفت و آفتاب برآمد
شاهد سرمست من ز خواب برآمد
نرگس مستانه چون ز خواب برانگیخت
ولوله از جان شیخ و شاب برآمد
پیش جمالش ز رشک ماه فروشد
وز شکن زلفش آفتاب برآمد
صبحدم از لاله چون گلاله برافشاند
قرص مه از عنبرین حجاب برآمد
از شکن زلف روز پوش قمر ساش
چشمهٔ خورشید شب نقاب برآمد
عکس رخش چون در آب چشم من افتاد
بوی گل و نفحهٔ گلاب برآمد
مردم چشمم به آب نیل فرو شد
کان خط نیلوفری ز آب برآمد
وقت صبوح از هوای مجلس عشاق
زمزمهٔ نغمهٔ رباب برآمد
مجلسیانرا ز جام بادهٔ نوشین
کام دل خسته از شراب برآمد
خواجو از آن جعد عنبرین چو سخن راند
از نفسش بوی مشک ناب برآمد
شاهد سرمست من ز خواب برآمد
نرگس مستانه چون ز خواب برانگیخت
ولوله از جان شیخ و شاب برآمد
پیش جمالش ز رشک ماه فروشد
وز شکن زلفش آفتاب برآمد
صبحدم از لاله چون گلاله برافشاند
قرص مه از عنبرین حجاب برآمد
از شکن زلف روز پوش قمر ساش
چشمهٔ خورشید شب نقاب برآمد
عکس رخش چون در آب چشم من افتاد
بوی گل و نفحهٔ گلاب برآمد
مردم چشمم به آب نیل فرو شد
کان خط نیلوفری ز آب برآمد
وقت صبوح از هوای مجلس عشاق
زمزمهٔ نغمهٔ رباب برآمد
مجلسیانرا ز جام بادهٔ نوشین
کام دل خسته از شراب برآمد
خواجو از آن جعد عنبرین چو سخن راند
از نفسش بوی مشک ناب برآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
از صومعه پیری بخرابات درآمد
با باده پرستان بمناجات درآمد
تجدید وضو کرد بجام می و سرمست
در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد
هر کس که ز اسرار خرابات خبرداشت
از نفی برون رفت و باثبات درآمد
این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان
درد دلش از راه مداوات درآمد
ایدل چو در بتکده در کعبهگشودند
بشتاب که هنگام عبادات درآمد
فارغ بنشست از طلب چشمهٔ حیوان
همچو خضر آنکس که بظلمات درآمد
مطرب چو خروس سحری نغمه برآورد
با مرغ صراحی بمقالات درآمد
دل در غم عشقش بخرافات درافتاد
جان با لب لعلش بمراعات درآمد
مستان خرابش بدر دیر کشیدند
در حال که خواجو بخرابات درآمد
با باده پرستان بمناجات درآمد
تجدید وضو کرد بجام می و سرمست
در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد
هر کس که ز اسرار خرابات خبرداشت
از نفی برون رفت و باثبات درآمد
این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان
درد دلش از راه مداوات درآمد
ایدل چو در بتکده در کعبهگشودند
بشتاب که هنگام عبادات درآمد
فارغ بنشست از طلب چشمهٔ حیوان
همچو خضر آنکس که بظلمات درآمد
مطرب چو خروس سحری نغمه برآورد
با مرغ صراحی بمقالات درآمد
دل در غم عشقش بخرافات درافتاد
جان با لب لعلش بمراعات درآمد
مستان خرابش بدر دیر کشیدند
در حال که خواجو بخرابات درآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
مراد بین که به پیش مرید باز آمد
بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد
سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست
بفال سعد برفت و سعید باز آمد
بعید نبود اگر جان ما شود قربان
چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد
بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز
که رفت روزه و هنگام عید باز آمد
بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر
قدح گرفت و ز وعد وعید باز آمد
بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد
بکوی میکده رفت و سدید باز آمد
فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد
که از تتبع دیو مرید باز آمد
جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند
که شد بملک مراد و مرید باز آمد
بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست
عبادتی که بکار عبید باز آمد
کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت
بشد بعزم غزا و شهید باز آمد
ز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زد
ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد
شد آشیانه وحدت مقام شهبازی
که از نشیمن کثرت وحید باز آمد
کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو
عبور کرد ز شد و رشید باز آمد
بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد
سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست
بفال سعد برفت و سعید باز آمد
بعید نبود اگر جان ما شود قربان
چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد
بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز
که رفت روزه و هنگام عید باز آمد
بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر
قدح گرفت و ز وعد وعید باز آمد
بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد
بکوی میکده رفت و سدید باز آمد
فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد
که از تتبع دیو مرید باز آمد
جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند
که شد بملک مراد و مرید باز آمد
بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست
عبادتی که بکار عبید باز آمد
کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت
بشد بعزم غزا و شهید باز آمد
ز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زد
ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد
شد آشیانه وحدت مقام شهبازی
که از نشیمن کثرت وحید باز آمد
کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو
عبور کرد ز شد و رشید باز آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
کس حال من سوخته جز شمع نداند
کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند
دلبستگئی هست مرا با وی از آنروی
کز سوخته حالی بمن سوخته ماند
گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد
ور تشنه شوم در نظرم سیل براند
زنجیر دل تافته را در غم و دردم
گر رشتهٔ جانست بهم در گسلاند
بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز
سر باختن و پای فشردن که تواند
گر شمع چراغ دل من بر نفروزد
شبهای غم هجر بپایان که رساند
آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت
از سوختن و ساختنم باز رهاند
حال جگر ریش من و سوز دل شمع
هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند
از شمع بپرسید حدیث دل خواجو
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند
دلبستگئی هست مرا با وی از آنروی
کز سوخته حالی بمن سوخته ماند
گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد
ور تشنه شوم در نظرم سیل براند
زنجیر دل تافته را در غم و دردم
گر رشتهٔ جانست بهم در گسلاند
بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز
سر باختن و پای فشردن که تواند
گر شمع چراغ دل من بر نفروزد
شبهای غم هجر بپایان که رساند
آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت
از سوختن و ساختنم باز رهاند
حال جگر ریش من و سوز دل شمع
هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند
از شمع بپرسید حدیث دل خواجو
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
دل بدست یار و غم در دل بماند
خارم اندر پای و پا در گل بماند
ما فرو رفتیم در دریای عشق
وانکه عاقل بود بر ساحل بماند
ساربان آهسته رو کاصحاب را
چشم حسرت در پی محمل بماند
کی تواند زد قدم با کاروان
ناتوانی کاندرین منزل بماند
یادگار کشتگان ضرب عشق
نیم جانی بود و با قاتل بماند
ای پسر گر عاقلی دیوانه شو
کانکه او دیوانه شد عاقل بماند
کبک را بنگر که چون شد پای بند
چشم بازش در پی طغرل بماند
هر که او در عاشقی عالم نشد
تا قیامت همچنان جاهل بماند
دل چو رویش دید و جانرا در نباخت
خاطر خواجو عظیم از دل بماند
خارم اندر پای و پا در گل بماند
ما فرو رفتیم در دریای عشق
وانکه عاقل بود بر ساحل بماند
ساربان آهسته رو کاصحاب را
چشم حسرت در پی محمل بماند
کی تواند زد قدم با کاروان
ناتوانی کاندرین منزل بماند
یادگار کشتگان ضرب عشق
نیم جانی بود و با قاتل بماند
ای پسر گر عاقلی دیوانه شو
کانکه او دیوانه شد عاقل بماند
کبک را بنگر که چون شد پای بند
چشم بازش در پی طغرل بماند
هر که او در عاشقی عالم نشد
تا قیامت همچنان جاهل بماند
دل چو رویش دید و جانرا در نباخت
خاطر خواجو عظیم از دل بماند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
گل اندامی که گلگون میدواند
بدان نازک تنی چون میدواند
بگاه جلوه از چابک سواری
فرس بر شاه گردون میدواند
مگر خونم بخواهد ریخت امشب
که برعزم شبیخون میدواند
چو گلگون سرشکم مردم چشم
ز راه دیده بیرون میدواند
چنانش گرم رو بینم که چون آب
دمادم تا بجیحون میدواند
برو در خواهد آمد خون چشمم
بدین گرمی که گلگون میدواند
سپهرم در پی خورشید رویان
بگرد ربع مسکون میدواند
چنین کز چشم خواجو میرود اشک
عجب نبود گرش خون میدواند
بدان نازک تنی چون میدواند
بگاه جلوه از چابک سواری
فرس بر شاه گردون میدواند
مگر خونم بخواهد ریخت امشب
که برعزم شبیخون میدواند
چو گلگون سرشکم مردم چشم
ز راه دیده بیرون میدواند
چنانش گرم رو بینم که چون آب
دمادم تا بجیحون میدواند
برو در خواهد آمد خون چشمم
بدین گرمی که گلگون میدواند
سپهرم در پی خورشید رویان
بگرد ربع مسکون میدواند
چنین کز چشم خواجو میرود اشک
عجب نبود گرش خون میدواند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
اگر ز پیش برانی مرا که برخواند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند
بدست تست دلم حال او تو میدانی
که سوز آتش پروانه شمع میداند
چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست
خبر برید بدهقان که سرو ننشاند
برفت آنکه بلای دلست و راحت جان
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
چراغ مجلس روحانیون فرو میرد
گر او بجلوه گری آستین بر افشاند
تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت
گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند
به خون دیده از آن رو نوشتهام روشن
که هر کسش که ببیند چو آب برخواند
دبیر سردلم فاش کرد و معذورست
چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند
سرشک دیدهٔ خواجو چنین که میبینم
اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند
بدست تست دلم حال او تو میدانی
که سوز آتش پروانه شمع میداند
چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست
خبر برید بدهقان که سرو ننشاند
برفت آنکه بلای دلست و راحت جان
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
چراغ مجلس روحانیون فرو میرد
گر او بجلوه گری آستین بر افشاند
تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت
گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند
به خون دیده از آن رو نوشتهام روشن
که هر کسش که ببیند چو آب برخواند
دبیر سردلم فاش کرد و معذورست
چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند
سرشک دیدهٔ خواجو چنین که میبینم
اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
آن خط شب مثال که بر خور نوشتهاند
یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشتهاند
از خضر نامهئی به لب چشمهٔ حیات
گوئی محرران سکندر نوشتهاند
یا نی مگر برات نویسان ملک شام
وجهی برآفتاب منور نوشتهاند
گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز
از شب چه آیتیست که برخور نوشتهاند
در خنده رفت و گفت که مستوفیان روم
خطی باسم اجری قیصر نوشتهاند
یا از پی معیشت سلطان زنگبار
تمغای هند بر شه خاور نوشتهاند
گوئی که بستهاند تب لرز آفتاب
کز مشک آیتی بشکر برنوشتهاند
یا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخم
بر گرد آن عقیق چو شکر نوشتهاند
ریحانیان گلشن روی تو برسمن
خطی بخون لالهٔ احمر نوشتهاند
وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل
حوران خلد بر لب کوثر نوشتهاند
خواجو محرران سرشکم بسیم ناب
اسرار عشق بر ورق زر نوشتهاند
یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشتهاند
از خضر نامهئی به لب چشمهٔ حیات
گوئی محرران سکندر نوشتهاند
یا نی مگر برات نویسان ملک شام
وجهی برآفتاب منور نوشتهاند
گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز
از شب چه آیتیست که برخور نوشتهاند
در خنده رفت و گفت که مستوفیان روم
خطی باسم اجری قیصر نوشتهاند
یا از پی معیشت سلطان زنگبار
تمغای هند بر شه خاور نوشتهاند
گوئی که بستهاند تب لرز آفتاب
کز مشک آیتی بشکر برنوشتهاند
یا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخم
بر گرد آن عقیق چو شکر نوشتهاند
ریحانیان گلشن روی تو برسمن
خطی بخون لالهٔ احمر نوشتهاند
وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل
حوران خلد بر لب کوثر نوشتهاند
خواجو محرران سرشکم بسیم ناب
اسرار عشق بر ورق زر نوشتهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت بردهاند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آوردهاند
گر حرامی در رسد با ما چه خواهد کرد زانک
رخت ما پیش از نزول ما بمنزل بردهاند
می پرستان محبت را ز غم اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خوردهاند
هر که در عشق پریرویان نیامد در شمار
عارفانش از حساب عاقلان نشمردهاند
با وجود آنکه بد گفتند و نیک انگاشتیم
ما نیازردیم و بدگویان ز ما آزردهاند
گلعذاران بین که کل پرده بر ما میدرند
ما برون افتاده ویشان همچنان در پردهاند
باد پیمایان که آگه نیستند از سوز عشق
زان نمیسوزند از آه گرم ما کافسردهاند
زنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمعوار
ز آتش دل سر فدا کردند و پای افشردهاند
چون ببدنامی برآمد نام خواجو در جهان
نیک نام آنها که ترک نیک نامیکردهاند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آوردهاند
گر حرامی در رسد با ما چه خواهد کرد زانک
رخت ما پیش از نزول ما بمنزل بردهاند
می پرستان محبت را ز غم اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خوردهاند
هر که در عشق پریرویان نیامد در شمار
عارفانش از حساب عاقلان نشمردهاند
با وجود آنکه بد گفتند و نیک انگاشتیم
ما نیازردیم و بدگویان ز ما آزردهاند
گلعذاران بین که کل پرده بر ما میدرند
ما برون افتاده ویشان همچنان در پردهاند
باد پیمایان که آگه نیستند از سوز عشق
زان نمیسوزند از آه گرم ما کافسردهاند
زنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمعوار
ز آتش دل سر فدا کردند و پای افشردهاند
چون ببدنامی برآمد نام خواجو در جهان
نیک نام آنها که ترک نیک نامیکردهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
خورشید را ز مشک زره پوش کردهاند
وانگه بهانه زلف و بنا گوش کردهاند
از پردلی دو هندوی کافر نژادشان
با آفتاب دست در آغوش کردهاند
در تاب رفتهاند و برآشفته کز چه روی
تشبیه ما بسنبل مه پوش کردهاند
کردند ترک صحبت عهد قدیم را
معلوم میشود که فراموش کردهاند
هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق
برقول بلبلان سحر گوش کردهاند
منعم مکن ز باده که ارباب عقل را
از جام عشق واله و مدهوش کردهاند
خواجو بنوش دردی عشقش که عاشقان
خون خوردهاند و نیش جفا نوش کردهاند
وانگه بهانه زلف و بنا گوش کردهاند
از پردلی دو هندوی کافر نژادشان
با آفتاب دست در آغوش کردهاند
در تاب رفتهاند و برآشفته کز چه روی
تشبیه ما بسنبل مه پوش کردهاند
کردند ترک صحبت عهد قدیم را
معلوم میشود که فراموش کردهاند
هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق
برقول بلبلان سحر گوش کردهاند
منعم مکن ز باده که ارباب عقل را
از جام عشق واله و مدهوش کردهاند
خواجو بنوش دردی عشقش که عاشقان
خون خوردهاند و نیش جفا نوش کردهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
زندهاند آنها که پیش چشم خوبان مردهاند
مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپردهاند
چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح
تا ببینی چشمهها را کاب دریا بردهاند
ما برون افتادهایم از پردهٔ تقوی ولیک
پرده سازان نگارین همچنان در پردهاند
درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر راندهاند
خون دل در صحن شادروان بجوش آوردهاند
ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی
گرم کن خامان عشرتخانه را کافسردهاند
اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشاندهاند
از نسیم گلشن وصلش روان پروردهاند
بردل رندان صاحبدرد اگر آزارهاست
پارسایان باری از رندان چرا آزردهاند
خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی
نیستانرا بین که ترک ملک هستی کردهاند
قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر
زانکه مردان سالها در گوشهها خون خوردهاند
مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپردهاند
چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح
تا ببینی چشمهها را کاب دریا بردهاند
ما برون افتادهایم از پردهٔ تقوی ولیک
پرده سازان نگارین همچنان در پردهاند
درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر راندهاند
خون دل در صحن شادروان بجوش آوردهاند
ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی
گرم کن خامان عشرتخانه را کافسردهاند
اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشاندهاند
از نسیم گلشن وصلش روان پروردهاند
بردل رندان صاحبدرد اگر آزارهاست
پارسایان باری از رندان چرا آزردهاند
خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی
نیستانرا بین که ترک ملک هستی کردهاند
قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر
زانکه مردان سالها در گوشهها خون خوردهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
این دلبران که پرده برخ در کشیدهاند
هر یک بغمزه پردهٔ خلقی دریدهاند
از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس
اندر کنار رحمت حق پروریدهاند
یا طوطیان روضهٔ خلدند گوئیا
کز آشیان عالم علوی پریدهاند
از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر
آن نقطههای خال چه زیبا چکیدهاند
گوئی مگر بتان تتارند کز ختا
از بهر دل ربودن مردم رسیدهاند
برطرف صبح سلسله از شام بستهاند
برگرد ماه خط معنبر ، کشیدهاند
کروبیان عالم بالا و ان یکاد
بر استوای قامت ایشان دمیدهاند
صاحبدلان ز شوق مرقع فکندهاند
بر آستان دیر مغان آرمیدهاند
از بهر نرد درد غم عشق دلبران
برسطح دل بساط الم گستریدهاند
خواجو برو بچشم تامل نگاه کن
بر اهل دل که گوشهٔ عزلت گزیدهاند
هر یک بغمزه پردهٔ خلقی دریدهاند
از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس
اندر کنار رحمت حق پروریدهاند
یا طوطیان روضهٔ خلدند گوئیا
کز آشیان عالم علوی پریدهاند
از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر
آن نقطههای خال چه زیبا چکیدهاند
گوئی مگر بتان تتارند کز ختا
از بهر دل ربودن مردم رسیدهاند
برطرف صبح سلسله از شام بستهاند
برگرد ماه خط معنبر ، کشیدهاند
کروبیان عالم بالا و ان یکاد
بر استوای قامت ایشان دمیدهاند
صاحبدلان ز شوق مرقع فکندهاند
بر آستان دیر مغان آرمیدهاند
از بهر نرد درد غم عشق دلبران
برسطح دل بساط الم گستریدهاند
خواجو برو بچشم تامل نگاه کن
بر اهل دل که گوشهٔ عزلت گزیدهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
ساقیا می زین فزونتر کن که میخواران بسند
همچو ما دردیکشان در کوی خماران بسند
ساغر وصل ار به بیداران مجلس میرسد
سر برآر از خواب و می در ده که بیداران بسند
گر سبک دل گشتم از رطل گران عیبم مکن
زانکه در بزم سبک روحان سبکساران بسند
ای عزیزان گر بصد جان مینهند ارزان بود
یوسف ما را که در مصرش خریداران بسند
چشم مستت کو طبیب درد بیدردمان ماست
گو نگاهی کن که در هر گوشه بیماران بسند
چون ننالم کانکه فریاد گرفتاران ازوست
کی بفریادم رسد کو را گرفتاران بسند
ذره باری از چه ورزد مهر و سوزد در هوا
زانکه چون او شاه انجم را هواداران بسند
ایکه گفتی هر زمان یاری گرفتن شرط نیست
ما ترا داریم و بس لیکن ترا یاران بسند
گر گنهکارم که عمری صرف کردم در غمت
بگذران از من که همچون من گنهکاران بسند
بر امید گنج خواجو از سر شوریدگی
دست در زلفش مزن کانجا سیه ماران بسند
همچو ما دردیکشان در کوی خماران بسند
ساغر وصل ار به بیداران مجلس میرسد
سر برآر از خواب و می در ده که بیداران بسند
گر سبک دل گشتم از رطل گران عیبم مکن
زانکه در بزم سبک روحان سبکساران بسند
ای عزیزان گر بصد جان مینهند ارزان بود
یوسف ما را که در مصرش خریداران بسند
چشم مستت کو طبیب درد بیدردمان ماست
گو نگاهی کن که در هر گوشه بیماران بسند
چون ننالم کانکه فریاد گرفتاران ازوست
کی بفریادم رسد کو را گرفتاران بسند
ذره باری از چه ورزد مهر و سوزد در هوا
زانکه چون او شاه انجم را هواداران بسند
ایکه گفتی هر زمان یاری گرفتن شرط نیست
ما ترا داریم و بس لیکن ترا یاران بسند
گر گنهکارم که عمری صرف کردم در غمت
بگذران از من که همچون من گنهکاران بسند
بر امید گنج خواجو از سر شوریدگی
دست در زلفش مزن کانجا سیه ماران بسند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
میکشندم بخرابات و در آن میکوشند
که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند
دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم
پختگان سوخته و افسرده دلان میجوشند
باده از دست حریفان ترشروی منوش
که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند
ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا
با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند
مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند
می پرستان جگر خسته چنین نخروشند
تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان
خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند
برفکن پرده ز رخسار که صاحبنظران
همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند
بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن
همه تن جمله زبانند ولی خاموشند
عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما
صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند
که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند
دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم
پختگان سوخته و افسرده دلان میجوشند
باده از دست حریفان ترشروی منوش
که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند
ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا
با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند
مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند
می پرستان جگر خسته چنین نخروشند
تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان
خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند
برفکن پرده ز رخسار که صاحبنظران
همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند
بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن
همه تن جمله زبانند ولی خاموشند
عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما
صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
در آن مجلس که جام عشق نوشند
کجا پند خردمندان نیوشند
خداوندان دانش نیک دانند
که مدهوشان خداوندان هوشند
خوشا وقتی که مستان جام نوشین
بیاد چشمهٔ نوش تو نوشند
مکن قصد من مسکین که خوبان
چنین در خون مسکینان نکوشند
برون از زلف و رخسارت ندیدم
که برمه سنبل مه پوش پوشند
هنوزت جادوان در عین سحرند
هنوزت هندوان عنبر فروشند
مگر خواجو که مرغان ضمیرم
ز مستی همچو بلبل در خروشند
نگر کازادگان گرده زبانند
چو سوسن جمله گویای خموشند
کجا پند خردمندان نیوشند
خداوندان دانش نیک دانند
که مدهوشان خداوندان هوشند
خوشا وقتی که مستان جام نوشین
بیاد چشمهٔ نوش تو نوشند
مکن قصد من مسکین که خوبان
چنین در خون مسکینان نکوشند
برون از زلف و رخسارت ندیدم
که برمه سنبل مه پوش پوشند
هنوزت جادوان در عین سحرند
هنوزت هندوان عنبر فروشند
مگر خواجو که مرغان ضمیرم
ز مستی همچو بلبل در خروشند
نگر کازادگان گرده زبانند
چو سوسن جمله گویای خموشند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
جان وطن بر در جانان چه کند گر نکند
تن خاکی طلب جان چه کند گر نکند
هر گدائی که مقیم در سلطان گردد
روز و شب خدمت دربان چه کند گر نکند
بینوائی که برو لشکریان جور کنند
روی در حضرت سلطان چه کند گر نکند
طالب وصل حرم در شب تاریک رحیل
تکیه بر خار مغیلان چه کند گر نکند
آن نگارین مبرقع چو کند میل عراق
دلم آهنگ سپاهان چه کند گر نکند
چون زلیخا دلش از دست بشد ملکت مصر
در سر یوسف کنعان چه کند گر نکند
هر که در پای گلش برگ صبوحی باشد
صبحدم عزم گلستان چه کند گر نکند
زلف سرگشته که بر روی تو گشت آشفته
گرد رخسار تو دوران چه کند گر نکند
نتواند که ز هجر تو ننالد خواجو
هر که خنجر خورد افغان چه کند گر نکند
تن خاکی طلب جان چه کند گر نکند
هر گدائی که مقیم در سلطان گردد
روز و شب خدمت دربان چه کند گر نکند
بینوائی که برو لشکریان جور کنند
روی در حضرت سلطان چه کند گر نکند
طالب وصل حرم در شب تاریک رحیل
تکیه بر خار مغیلان چه کند گر نکند
آن نگارین مبرقع چو کند میل عراق
دلم آهنگ سپاهان چه کند گر نکند
چون زلیخا دلش از دست بشد ملکت مصر
در سر یوسف کنعان چه کند گر نکند
هر که در پای گلش برگ صبوحی باشد
صبحدم عزم گلستان چه کند گر نکند
زلف سرگشته که بر روی تو گشت آشفته
گرد رخسار تو دوران چه کند گر نکند
نتواند که ز هجر تو ننالد خواجو
هر که خنجر خورد افغان چه کند گر نکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
گمان مبر که دلم میل دوستان نکند
چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند
کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید
اگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکند
بجان دوست که گنج روان دلی یابد
که او مضایقه با دوستان بجان نکند
شب رحیل خوشا در عماری آسودن
بشرط آنکه جرس ناله و فغان نکند
چه باشد ار نفسی ساربان در این منزل
قرار گیرد و تعجیل کاروان نکند
شهی که بادهٔ روشن کشد بتیره شبان
معینست که اندیشه از شبان نکند
چو خامه هر که حدیث دل آورد بزبان
طمع مدار که سر بر سر زبان نکند
زبان شمع جگرسوز از آن برند بگاز
که از فسرده دلان راز دل نهان نکند
جهان بحال کسی ملتفت شود خواجو
که التفات به نیک و بد جهان نکند
چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند
کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید
اگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکند
بجان دوست که گنج روان دلی یابد
که او مضایقه با دوستان بجان نکند
شب رحیل خوشا در عماری آسودن
بشرط آنکه جرس ناله و فغان نکند
چه باشد ار نفسی ساربان در این منزل
قرار گیرد و تعجیل کاروان نکند
شهی که بادهٔ روشن کشد بتیره شبان
معینست که اندیشه از شبان نکند
چو خامه هر که حدیث دل آورد بزبان
طمع مدار که سر بر سر زبان نکند
زبان شمع جگرسوز از آن برند بگاز
که از فسرده دلان راز دل نهان نکند
جهان بحال کسی ملتفت شود خواجو
که التفات به نیک و بد جهان نکند