عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
آنکه فرشته را ازو دست امید کوته است
با دل ما بود ولی از دل خود کی آگه است
از بر ما چه میروی بهر خدا که باز گرد
جان بفدای مرکبت چشم امید بر ره است
دست بلند همتان عشق چو آفتاب کرد
سایه ز پست همتی گمشده در ته چه است
بر من پیر ای جوان طعنه ز عاشقی مزن
باده چو سالخورده شد مستی و سوز آنگه است
جامه زهد دوختن بر تن پیر سینه چاک
عقل هوس کند ولی رشته عمر کوته است
ز آتش دوزخش چه غم اهلی از ابر لطف تو
سایه رحمت تواش در همه حال همره است
با دل ما بود ولی از دل خود کی آگه است
از بر ما چه میروی بهر خدا که باز گرد
جان بفدای مرکبت چشم امید بر ره است
دست بلند همتان عشق چو آفتاب کرد
سایه ز پست همتی گمشده در ته چه است
بر من پیر ای جوان طعنه ز عاشقی مزن
باده چو سالخورده شد مستی و سوز آنگه است
جامه زهد دوختن بر تن پیر سینه چاک
عقل هوس کند ولی رشته عمر کوته است
ز آتش دوزخش چه غم اهلی از ابر لطف تو
سایه رحمت تواش در همه حال همره است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
هرکه سوی قبله مقصود رو میآورد
قبله مقصود هم رو سوی او میآورد
در ره طاعت چو اصل حق پرستی شد سجود
ای خوش آنکو سجده بر روی نکو میآورد
روز وصلش زان نگویم حرف هجران کاینحدیث
تلخی آن زهر بازم در گلو میآورد
صد ره از دست غم آن آرزوی جان بخشم
میروم زانکوی و یازم آرزو میآورد
مست من پیش حریفان گر نهد باری سری
ظن مبر اهلی که با کس سر فرو میآورد
قبله مقصود هم رو سوی او میآورد
در ره طاعت چو اصل حق پرستی شد سجود
ای خوش آنکو سجده بر روی نکو میآورد
روز وصلش زان نگویم حرف هجران کاینحدیث
تلخی آن زهر بازم در گلو میآورد
صد ره از دست غم آن آرزوی جان بخشم
میروم زانکوی و یازم آرزو میآورد
مست من پیش حریفان گر نهد باری سری
ظن مبر اهلی که با کس سر فرو میآورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
هر گرد بلایی که خدا خواسته باشد
چون بنگرم از کوی تو برخاسته باشد
مجلس بتو نازد که تو آرایش بزمی
هر جا که تو باشی بتو آراسته باشد
یکروز اگر روی تو خورشید به بیند
روزی دگرش چهره چو مه کاسته باشد
با اطلس شاهی نتوانیم که رقصیم
ما را که کهن خرقه پیراسته باشد
اهلی نه بسعی است مراد از دل معشوق
باشد که مراد تو خدا خواسته باشد
چون بنگرم از کوی تو برخاسته باشد
مجلس بتو نازد که تو آرایش بزمی
هر جا که تو باشی بتو آراسته باشد
یکروز اگر روی تو خورشید به بیند
روزی دگرش چهره چو مه کاسته باشد
با اطلس شاهی نتوانیم که رقصیم
ما را که کهن خرقه پیراسته باشد
اهلی نه بسعی است مراد از دل معشوق
باشد که مراد تو خدا خواسته باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
یک جرعه به خاکم فکن و خاک بجوش آر
وز بیخودی مرگ مرا باز بهوش آر
یکبار صبوحی زده از خانه برون آی
چون صبح قیامت همه عالم بخروش آر
من ماهی لب تشنه ام ای خضر کرامت
بازم چو خط خود بلب چشمه نوش آر
تا چند نهی گوش بر افسانه مردم
یکره سخن عاشق خود نیز بگوش آر
اهلی اگرت هست هوس معجز عیسی
تابوت من آخر به در باده فروش آر
وز بیخودی مرگ مرا باز بهوش آر
یکبار صبوحی زده از خانه برون آی
چون صبح قیامت همه عالم بخروش آر
من ماهی لب تشنه ام ای خضر کرامت
بازم چو خط خود بلب چشمه نوش آر
تا چند نهی گوش بر افسانه مردم
یکره سخن عاشق خود نیز بگوش آر
اهلی اگرت هست هوس معجز عیسی
تابوت من آخر به در باده فروش آر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
عیسی دم من وقت سماع طرب انگیز
دستی بسوی مرده برافشاند که برخیز
روزیکه شهیدان علم داد برآرند
شرمنده فرهاد بود خسرو پرویز
طوطی همه خاییده سخن گفت ز شکر
گویا خجلش ساخته آن لعل شکر ریز
تا چند خورم زهر غم آخر قدحی بخش
یکبار هم این زهر به تریاک برآمیز
هرگاه که اهلی نگرد بر گل رویت
خاری شکنی بر جگرش از نگه تیز
دستی بسوی مرده برافشاند که برخیز
روزیکه شهیدان علم داد برآرند
شرمنده فرهاد بود خسرو پرویز
طوطی همه خاییده سخن گفت ز شکر
گویا خجلش ساخته آن لعل شکر ریز
تا چند خورم زهر غم آخر قدحی بخش
یکبار هم این زهر به تریاک برآمیز
هرگاه که اهلی نگرد بر گل رویت
خاری شکنی بر جگرش از نگه تیز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
مردیم ز غم تا بتو محبوب رسیدیم
از خود بگذشتیم و بمطلوب رسیدیم
انصاف همین است که ما صبر نداریم
هرچند که در صبر به ایوب رسیدیم
از خون شهیدان تو خوش معرکه گرم است
ما نیز درین معرکه خوش خوب رسیدیم
مکتوبم اگر میبری ایباد روان باش
کاینک من و جان از پی مکتوب رسیدیم
اهلی نرسیدیم ز یوسف بوصالی
لیکن بغم و محنت یعقوب رسیدیم
از خود بگذشتیم و بمطلوب رسیدیم
انصاف همین است که ما صبر نداریم
هرچند که در صبر به ایوب رسیدیم
از خون شهیدان تو خوش معرکه گرم است
ما نیز درین معرکه خوش خوب رسیدیم
مکتوبم اگر میبری ایباد روان باش
کاینک من و جان از پی مکتوب رسیدیم
اهلی نرسیدیم ز یوسف بوصالی
لیکن بغم و محنت یعقوب رسیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
در کمال است جمال تو که ما می طلبیم
این زمان فرصت وصلت ز خدا می طلبیم
تو ببتخانه و ما بهر تو در کعبه بذکر
الله الله تو کجا ما ز کجا می طلبیم
ما نه آنیم که رنجیده ز دشنام شویم
بلکه دشنام ترا ما بدعا می طلبیم
گفته یی اهل نظر گنج وصالم طلبند
پس درین عالم ویرانه کرامی طلبیم
همه را زندگی آسایش و ما را مردن
اهلی آسودگی اینست که ما می طلبیم
این زمان فرصت وصلت ز خدا می طلبیم
تو ببتخانه و ما بهر تو در کعبه بذکر
الله الله تو کجا ما ز کجا می طلبیم
ما نه آنیم که رنجیده ز دشنام شویم
بلکه دشنام ترا ما بدعا می طلبیم
گفته یی اهل نظر گنج وصالم طلبند
پس درین عالم ویرانه کرامی طلبیم
همه را زندگی آسایش و ما را مردن
اهلی آسودگی اینست که ما می طلبیم
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در توحید و حکمت و موعظه گوید
به شکر حق که کند شکر حق ستایی را
کسی چه شکر کند نعمت خدایی را
چه کبریاست ندانم ز ملک تا ملکوت
چه فسحت است و فضا ملک کبریایی را
کمال حکمت او میکند بنات نبات
در امهات زمین نطفه سمایی را
برای روشنی خانه دل از دیده
نهد براه نظر چشم روشنایی را
خطی کشیده بناگوش گلرخان از مشک
که گو شمال دهد نافه ختایی را
دهد به گوش چو گل شیوه سخن چینی
به مرغ ناطقه بخشد سخن سرایی را
ز باغ عارض خوبان بصید دل هرسو
نهد ز سنبل مو دام دلربایی را
به دلگشایی بلبل برآورد از خاک
گلی که آب دهد باغ دلگشایی را
به شهد حکمت او از پی شفاءالناس
طبیب نحل برد مرهم شفایی را
فتیله مه نو را چراغ بدر کند
به شمع مهر دهد نور مه فزایی را
به ذره چهره کاهی دهد ز پرتو مهر
به آفتاب دهد مهر کهربایی را
کسی که بر در او دولت گدایی یافت
کجا بشاهی عالم دهد گدایی را
بملک هر دو جهان غیر او ندارد راه
که غیر ازو نسزد ملک پادشایی را
بزرگوار خدایا به مبتلایان ده
که جز تو نیست دوا مبتلایی را
طبیب اگر بدهد داروی شفا بخشی
شفا تو دهی داروی شفایی را
تن شکسته اگر مومیایی اش سودست
به دل شکسته چکارست مومیایی را
به پیش تیر قضای تو چاره جان سپرست
سپر چکار کند ناوک قضایی را
دلا ز چون و چرا دم مزن درین مشهد
که راه نیست در او چونی و چرایی را
سجود قبله جان کن بدوست روی آور
چه رو بخاک نهی سجده ریایی را
ترا بقدر قدم کعبه سر فراز کند
چه عذر لنگ بیاری شکسته پایی را
صفای کعه چه خواهی دلت چه دریابد
نخست از آینه بزدای بی صفایی را
براه کعبه جان سر به جای پای بنه
رو مدار ز پا عذر ناروایی را
به بین عزیزی تقوی که نفس خویش بزر
فروخت یوسف و نفروخت پارسایی را
ز نفس بد نشوی مطمین که در خوابست
که اژدها نکند ترک اژدهایی را
مرو بخواب که دزدان چه کاروان گیرند
دگر بخواب نبیند کسی رهایی را
مگیر انس چو وحشی بخویش و بیگانه
بهیچکس مگشا چشم آشنایی را
نهفته میر درین دار ملک و چون منصور
به دار جلوه مده نقش خودنمایی را
ز مرگ غم نخورد هرکه ترک خویش کند
که مرگ عید بود عاشق فدایی را
ز ما و من بگذر زانکه قدسیان گویند
که خاکیان بچه دعوی کنند مایی را
ز فقر هر که غنی شد ز غیر مستغنی است
چه احتیاج به غیر است کیمیایی را
برای دام گدایی گرفتم ای عباس
هزار رخنه کنی این کهن قبایی را
ز حرص سیر نگردی اگر بدام آری
بجای مرغ هوا ذره هوایی را
تو در سرای جهان چون نکرده یی کاری
چه مزد میطلبی نقد آن سرایی را
گل جوانیت از یاد برده چون بلبل
خزان پیری، و امید بی نوایی را
تو مرده دل که شوی زنده از دم نایی
عجب که صور نخوانی صفیر نایی را
مخور شراب که پوشد غمت نه دفع کند
بخور صیقل می زنگ غم زدایی را
مکن بآب بقا تکیه هم که باد فنا
سرشته است در او گرد بی بقایی را
هزار سال وفا عمر نوح اگرچه نمود
نمود عاقبت الامر بی وفایی را
تو هم ز شعر مزن لاف اهلی و بشناس
کمال انوری و سعدی و سنایی را
اگرچه گوهر مخزن باسم و تاریخ است
که میخرد بجوی این در بهایی را
بزرگوار خدایا ز لطف خود بر ما
مگیر هرزه درایی و هرزه رایی را
اگرچه خدمت ما نیست در خور رحمت
ز ما دریغ مکن رحمت عطایی را
کسی چه شکر کند نعمت خدایی را
چه کبریاست ندانم ز ملک تا ملکوت
چه فسحت است و فضا ملک کبریایی را
کمال حکمت او میکند بنات نبات
در امهات زمین نطفه سمایی را
برای روشنی خانه دل از دیده
نهد براه نظر چشم روشنایی را
خطی کشیده بناگوش گلرخان از مشک
که گو شمال دهد نافه ختایی را
دهد به گوش چو گل شیوه سخن چینی
به مرغ ناطقه بخشد سخن سرایی را
ز باغ عارض خوبان بصید دل هرسو
نهد ز سنبل مو دام دلربایی را
به دلگشایی بلبل برآورد از خاک
گلی که آب دهد باغ دلگشایی را
به شهد حکمت او از پی شفاءالناس
طبیب نحل برد مرهم شفایی را
فتیله مه نو را چراغ بدر کند
به شمع مهر دهد نور مه فزایی را
به ذره چهره کاهی دهد ز پرتو مهر
به آفتاب دهد مهر کهربایی را
کسی که بر در او دولت گدایی یافت
کجا بشاهی عالم دهد گدایی را
بملک هر دو جهان غیر او ندارد راه
که غیر ازو نسزد ملک پادشایی را
بزرگوار خدایا به مبتلایان ده
که جز تو نیست دوا مبتلایی را
طبیب اگر بدهد داروی شفا بخشی
شفا تو دهی داروی شفایی را
تن شکسته اگر مومیایی اش سودست
به دل شکسته چکارست مومیایی را
به پیش تیر قضای تو چاره جان سپرست
سپر چکار کند ناوک قضایی را
دلا ز چون و چرا دم مزن درین مشهد
که راه نیست در او چونی و چرایی را
سجود قبله جان کن بدوست روی آور
چه رو بخاک نهی سجده ریایی را
ترا بقدر قدم کعبه سر فراز کند
چه عذر لنگ بیاری شکسته پایی را
صفای کعه چه خواهی دلت چه دریابد
نخست از آینه بزدای بی صفایی را
براه کعبه جان سر به جای پای بنه
رو مدار ز پا عذر ناروایی را
به بین عزیزی تقوی که نفس خویش بزر
فروخت یوسف و نفروخت پارسایی را
ز نفس بد نشوی مطمین که در خوابست
که اژدها نکند ترک اژدهایی را
مرو بخواب که دزدان چه کاروان گیرند
دگر بخواب نبیند کسی رهایی را
مگیر انس چو وحشی بخویش و بیگانه
بهیچکس مگشا چشم آشنایی را
نهفته میر درین دار ملک و چون منصور
به دار جلوه مده نقش خودنمایی را
ز مرگ غم نخورد هرکه ترک خویش کند
که مرگ عید بود عاشق فدایی را
ز ما و من بگذر زانکه قدسیان گویند
که خاکیان بچه دعوی کنند مایی را
ز فقر هر که غنی شد ز غیر مستغنی است
چه احتیاج به غیر است کیمیایی را
برای دام گدایی گرفتم ای عباس
هزار رخنه کنی این کهن قبایی را
ز حرص سیر نگردی اگر بدام آری
بجای مرغ هوا ذره هوایی را
تو در سرای جهان چون نکرده یی کاری
چه مزد میطلبی نقد آن سرایی را
گل جوانیت از یاد برده چون بلبل
خزان پیری، و امید بی نوایی را
تو مرده دل که شوی زنده از دم نایی
عجب که صور نخوانی صفیر نایی را
مخور شراب که پوشد غمت نه دفع کند
بخور صیقل می زنگ غم زدایی را
مکن بآب بقا تکیه هم که باد فنا
سرشته است در او گرد بی بقایی را
هزار سال وفا عمر نوح اگرچه نمود
نمود عاقبت الامر بی وفایی را
تو هم ز شعر مزن لاف اهلی و بشناس
کمال انوری و سعدی و سنایی را
اگرچه گوهر مخزن باسم و تاریخ است
که میخرد بجوی این در بهایی را
بزرگوار خدایا ز لطف خود بر ما
مگیر هرزه درایی و هرزه رایی را
اگرچه خدمت ما نیست در خور رحمت
ز ما دریغ مکن رحمت عطایی را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح قاسم پرناک گوید
زهی به تیغ شجاعت گرفته عالم را
حدیث جنک تو جان تازه کرد ستم را
ابولمظفر منصور قاسم پرناک
که جرعه نوشی جامت نمیسزد جم را
غمی نماند جهان را بیمن دولت تو
شکست شادی فتح تو لشگر غم را
هنوز اینهمه آثار صبح دولت توست
تو آفتابی و خواهی گرفت عالم را
ببار گاه تو سر بر زمین نهد ورنه
چه جای بر سر کرسی است عرش اعظم را
دمیکه قهر کنی چون قضای کن فیکون
مجال نطق نماند مسیح مریم را
تو شیر معرکه و اژدهای رزم گهی
صلابت تو جگر پاره کرد آدم را
ز برق تیغ تو بگداخت لشگر دشمن
چو آفتاب برآید چه تاب شبنم را
محیط قهر تو جوشید و بیم طوفان شد
ز بسکه زلزله در دل فتاد زمزم را
حدیث رمح تو تا گفت باد در بیشه
گرفت لرزه چونی استخوان ضیغم را
مبارزان ترا روز جنگ و سرمستی
زره بس اینکه پریشان کنند پرچم را
مریض قهر تو جایی رسید تلخی او
که همچو شهد خورد زهر ناب ارقم را
بر.زگار تو ماتم نبود در عالم
بمرگ خویش عدو زنده کرد ماتم را
دل حسودترا زخم بهتر از رحم است
که مرده دل نشناسد ز نیش مرهم را
بدولت تو خلل کی رسد ز گریه خصم
بکوه و دشت خرابی نمیرسد نم را
اساس قهر ترا گوهر عدو بشکست (کذا)
زسنگ ژاله چه نقصان بنای محکم را
هر آن گدا که برد بهره یی ز نعمت تو
گدای خویش کند صد شه معظم را
قیاس قدر تو کردن چه کنه باری شد
که راه نیست در آن پرده هیچ محرم را
نگین ملک سلیمان نشان قدرت بس
گواه مهر نبوت بس است خاتم را
بظاهر ارچه در آیین عیش میکوشی
بباطن آیینه یی بایزید و ادهم را
سپهر مرتبتا، گوش کن غم اهلی
تو فهم اگر نکنی اینحدیث مبهم را
بخدمت از همه بیشم بقدر از همه پس
چرا زیاد بری خدمت مقدم را
اگر نه لطف تو باشد طمع ز کس نکنم
به نیم جو نخرم صد هزار حاتم را
همیشه تا چو رخ و موی نو خطای سنبل
نقاب لاله کند جعد زلف پر خم را
بهار عمر تو بادا شکفته تر هم دم
خزان غم نرسد این بهار خرم را
حدیث جنک تو جان تازه کرد ستم را
ابولمظفر منصور قاسم پرناک
که جرعه نوشی جامت نمیسزد جم را
غمی نماند جهان را بیمن دولت تو
شکست شادی فتح تو لشگر غم را
هنوز اینهمه آثار صبح دولت توست
تو آفتابی و خواهی گرفت عالم را
ببار گاه تو سر بر زمین نهد ورنه
چه جای بر سر کرسی است عرش اعظم را
دمیکه قهر کنی چون قضای کن فیکون
مجال نطق نماند مسیح مریم را
تو شیر معرکه و اژدهای رزم گهی
صلابت تو جگر پاره کرد آدم را
ز برق تیغ تو بگداخت لشگر دشمن
چو آفتاب برآید چه تاب شبنم را
محیط قهر تو جوشید و بیم طوفان شد
ز بسکه زلزله در دل فتاد زمزم را
حدیث رمح تو تا گفت باد در بیشه
گرفت لرزه چونی استخوان ضیغم را
مبارزان ترا روز جنگ و سرمستی
زره بس اینکه پریشان کنند پرچم را
مریض قهر تو جایی رسید تلخی او
که همچو شهد خورد زهر ناب ارقم را
بر.زگار تو ماتم نبود در عالم
بمرگ خویش عدو زنده کرد ماتم را
دل حسودترا زخم بهتر از رحم است
که مرده دل نشناسد ز نیش مرهم را
بدولت تو خلل کی رسد ز گریه خصم
بکوه و دشت خرابی نمیرسد نم را
اساس قهر ترا گوهر عدو بشکست (کذا)
زسنگ ژاله چه نقصان بنای محکم را
هر آن گدا که برد بهره یی ز نعمت تو
گدای خویش کند صد شه معظم را
قیاس قدر تو کردن چه کنه باری شد
که راه نیست در آن پرده هیچ محرم را
نگین ملک سلیمان نشان قدرت بس
گواه مهر نبوت بس است خاتم را
بظاهر ارچه در آیین عیش میکوشی
بباطن آیینه یی بایزید و ادهم را
سپهر مرتبتا، گوش کن غم اهلی
تو فهم اگر نکنی اینحدیث مبهم را
بخدمت از همه بیشم بقدر از همه پس
چرا زیاد بری خدمت مقدم را
اگر نه لطف تو باشد طمع ز کس نکنم
به نیم جو نخرم صد هزار حاتم را
همیشه تا چو رخ و موی نو خطای سنبل
نقاب لاله کند جعد زلف پر خم را
بهار عمر تو بادا شکفته تر هم دم
خزان غم نرسد این بهار خرم را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در منقبت امیر المومنین علی (ع) گوید
ای جان همه جانها روح القدسی گویا
پنهان ز نظر اما در دیده جان پیدا
در مکه و در یثرب شاهنشه ذو موکب
در مشرق و در مغرب خورشید جهان آرا
عیسی فلک رتبت موسی ملک همت
دانا بهمه حکمت در علم نظر بینا
هم مهدی و هم حارث بی ثانی و بی ثالث
در علم نبی وارث عالم بهمه اشیا
هر کوبه تو آمد کج شد از در حق مخرج
این نکته بود مدرج در سر قدر حقا
از لطف تو شد مشروح معنی «انا املح»
مرغان اولی اجنح در گلشن تو پیدا
بر هر که نمایی رخ در عرصه زند شه رخ
بنمای رخ فرخ منصوبه ما بگشا
هر کو بتو رو آورد یا آنکه بمهرت مرد
از دست اجل جان برد در دنیی و در عقبا
آنکز تو نشد ملتذ دوزخ شوش ماخذ
مشکل که بود مقذ از دوزخ غم او را
شاهنشه دین حیدر شاهی مه شعاع خور
بنوشه به کلک زر منشور ترا طغرا
خورشید جهان افروز بر تشنه لبان دلسوز
بخشنده جان امروز ساقی جنان فردا
آیینه عقل و حس گنجینه هر مفلس
آرایش هر مجلس آسایش جان ما
ایمظهر خلق خوش گر خصم شود سر کش
باد از عقب آتش در خاک تنش بادا
در حجت خاص الخاص نام تو بر م ز اخلاص
تا زهره شود رقاص در این چمن خضرا
بر جمله سجودت فرض لازم چو ادای قرض
خورشید فتد بر ارض در سجده تو صد جا
حرفی که نشد منقوط از داغ تو شد مسقوط
هرگز نشود مسبوط بی داغ تو دل قطعا
از هر چه شود ملفوظ ذکر تو بود ملحوظ
آنی که شود محفوظ از یاد خوشت جانها
ایشمع همه مجمع نور همه را مطلع
هم افضل و هم اشجع هم اعلم و هم اعلا
نرگس چو شقایق داغ دارد ز حسد در باغ
کز سرمه کش ما زاغ شد نرگس او شهلا
ای در همه جا معروف از خلق و کرم موصوف
مهدی صفتی موقوف از غیب برون فرما
در قول و عمل صادق علمت بعمل عاشق
در حکمت و دین حاذق در علم و ادب دانا
بر هر دو جهان مالک و زهر دو جهان تارک
در راه حق ایسالک سالکتری از عنقا
مهر تو به جان و دل آمیخت در آب و گل
مارا همه الحاصل حاصل تویی از دنیا
هم آدم و هم خاتم خرم بتو در عالم
مقصود بنی آدم از عالم و مافیها
دید از تو دم کشتن بخشیدن جان دشمن
جانی همه جسم و تن روحی همه سر تا پا
مهر تو دهد پرتو کاین زورق ماه نو
گردید سلامت رو بر جنبش این دریا
ای از همه حال آگه همراز نبی الله
با شاه رسل همره در منزل او ادنا
بی مدح علی اصلا نرگف سخن بالا
اهلی تو پی مولا اهلی بشدی اهلا
یا رب به کمال وی کافر و خت از و هرشی
کاین نامه چو گردد طی جرمم بکرم بخشا
پنهان ز نظر اما در دیده جان پیدا
در مکه و در یثرب شاهنشه ذو موکب
در مشرق و در مغرب خورشید جهان آرا
عیسی فلک رتبت موسی ملک همت
دانا بهمه حکمت در علم نظر بینا
هم مهدی و هم حارث بی ثانی و بی ثالث
در علم نبی وارث عالم بهمه اشیا
هر کوبه تو آمد کج شد از در حق مخرج
این نکته بود مدرج در سر قدر حقا
از لطف تو شد مشروح معنی «انا املح»
مرغان اولی اجنح در گلشن تو پیدا
بر هر که نمایی رخ در عرصه زند شه رخ
بنمای رخ فرخ منصوبه ما بگشا
هر کو بتو رو آورد یا آنکه بمهرت مرد
از دست اجل جان برد در دنیی و در عقبا
آنکز تو نشد ملتذ دوزخ شوش ماخذ
مشکل که بود مقذ از دوزخ غم او را
شاهنشه دین حیدر شاهی مه شعاع خور
بنوشه به کلک زر منشور ترا طغرا
خورشید جهان افروز بر تشنه لبان دلسوز
بخشنده جان امروز ساقی جنان فردا
آیینه عقل و حس گنجینه هر مفلس
آرایش هر مجلس آسایش جان ما
ایمظهر خلق خوش گر خصم شود سر کش
باد از عقب آتش در خاک تنش بادا
در حجت خاص الخاص نام تو بر م ز اخلاص
تا زهره شود رقاص در این چمن خضرا
بر جمله سجودت فرض لازم چو ادای قرض
خورشید فتد بر ارض در سجده تو صد جا
حرفی که نشد منقوط از داغ تو شد مسقوط
هرگز نشود مسبوط بی داغ تو دل قطعا
از هر چه شود ملفوظ ذکر تو بود ملحوظ
آنی که شود محفوظ از یاد خوشت جانها
ایشمع همه مجمع نور همه را مطلع
هم افضل و هم اشجع هم اعلم و هم اعلا
نرگس چو شقایق داغ دارد ز حسد در باغ
کز سرمه کش ما زاغ شد نرگس او شهلا
ای در همه جا معروف از خلق و کرم موصوف
مهدی صفتی موقوف از غیب برون فرما
در قول و عمل صادق علمت بعمل عاشق
در حکمت و دین حاذق در علم و ادب دانا
بر هر دو جهان مالک و زهر دو جهان تارک
در راه حق ایسالک سالکتری از عنقا
مهر تو به جان و دل آمیخت در آب و گل
مارا همه الحاصل حاصل تویی از دنیا
هم آدم و هم خاتم خرم بتو در عالم
مقصود بنی آدم از عالم و مافیها
دید از تو دم کشتن بخشیدن جان دشمن
جانی همه جسم و تن روحی همه سر تا پا
مهر تو دهد پرتو کاین زورق ماه نو
گردید سلامت رو بر جنبش این دریا
ای از همه حال آگه همراز نبی الله
با شاه رسل همره در منزل او ادنا
بی مدح علی اصلا نرگف سخن بالا
اهلی تو پی مولا اهلی بشدی اهلا
یا رب به کمال وی کافر و خت از و هرشی
کاین نامه چو گردد طی جرمم بکرم بخشا
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در ماتم شهید کربلا (ع) گوید
ماه محرم است و شد دجله روان ز چشم ما
بهر حسین تشنه لب شاه شهید کربلا
تشنه لبان روی بخاک و تن بخون
ما پی آبروی خود خاک بر آبروی ما
با شهدای کربلا لاف وفا هر آنکه زد
گرنه شهید گریه شد مدعی است بیوفا
بسکه ز آتش جگر گریه گرم می کنم
مردمک دو دیده ام سوخته شد درین عزا
از پی جیفه جهان خون حسین ریختند
لعنت حق بر آن سگان سگ نکند چنین جفا
گرچه سگ اشنا شود سگ صفت اشنا نشد
دوست نمی شود بکس دشمن آل مصطفا
روی فلک سیه شود کز چه به تیرگی کشید
چشم و چراغ فاطمه نور دو چشم مرتضا
وای بر آن دلی که او می طلبد وفا ز چرخ
خاک بر آن سری که او تکیه کند بدینسرا
حلق حسین میبرد تیزی تیغ بی امان
جان حسن همی گزد تلخی زهر جانگزا
آنکه حسین میکشد دعوی دین چه میکند
شمر لعین رو سیه شرم ندارد از خدا
هست حسین تشنه لب خضر کجاست در جهان
آی حیات مومنان تشنه جگر بود چرا
روز عزاست ای پسر سعی صفا چه میکنی
کعبه سیاه پوش شد رفت ز مروه هم صفا
در غم ما نمی چنین جامه چه مرد و زن درد
زن بود آنکه در برش جامه نمیشود قبا
دشمن آل مرتضی پرده خویش می درد
پنجه شیر حق کجا روبه حیله گر کجا
نیش زنند دشمنان تیغ برآر یا علی
تا همه را فرو برد تیغ تو همچو اژدها
شکر که در زمان ما کار یزید آخرست
مهدی آخر الزمان تیغ کشیده در غزا
بنده اهل بیت شد اهلی از آن همیشه است
روی نیاز بر زمین دست امید بر دعا
یارب اگر چه از گنه آینه تیره کرده ام
هم تو صفای سینه ده از دم شاه اولیا
بهر حسین تشنه لب شاه شهید کربلا
تشنه لبان روی بخاک و تن بخون
ما پی آبروی خود خاک بر آبروی ما
با شهدای کربلا لاف وفا هر آنکه زد
گرنه شهید گریه شد مدعی است بیوفا
بسکه ز آتش جگر گریه گرم می کنم
مردمک دو دیده ام سوخته شد درین عزا
از پی جیفه جهان خون حسین ریختند
لعنت حق بر آن سگان سگ نکند چنین جفا
گرچه سگ اشنا شود سگ صفت اشنا نشد
دوست نمی شود بکس دشمن آل مصطفا
روی فلک سیه شود کز چه به تیرگی کشید
چشم و چراغ فاطمه نور دو چشم مرتضا
وای بر آن دلی که او می طلبد وفا ز چرخ
خاک بر آن سری که او تکیه کند بدینسرا
حلق حسین میبرد تیزی تیغ بی امان
جان حسن همی گزد تلخی زهر جانگزا
آنکه حسین میکشد دعوی دین چه میکند
شمر لعین رو سیه شرم ندارد از خدا
هست حسین تشنه لب خضر کجاست در جهان
آی حیات مومنان تشنه جگر بود چرا
روز عزاست ای پسر سعی صفا چه میکنی
کعبه سیاه پوش شد رفت ز مروه هم صفا
در غم ما نمی چنین جامه چه مرد و زن درد
زن بود آنکه در برش جامه نمیشود قبا
دشمن آل مرتضی پرده خویش می درد
پنجه شیر حق کجا روبه حیله گر کجا
نیش زنند دشمنان تیغ برآر یا علی
تا همه را فرو برد تیغ تو همچو اژدها
شکر که در زمان ما کار یزید آخرست
مهدی آخر الزمان تیغ کشیده در غزا
بنده اهل بیت شد اهلی از آن همیشه است
روی نیاز بر زمین دست امید بر دعا
یارب اگر چه از گنه آینه تیره کرده ام
هم تو صفای سینه ده از دم شاه اولیا
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مرثیه شهیدان کربلا گوید
این نقد دل نثار شهیدان کربلا
چون خاک رهگذار شهیدان کربلا
طوری که قدر و منزلش از فلک گذشت
سنگی است در مزار شهیدان کربلا
دین در حصار کعبه و از روی معنی است
صد کعبه در حصار شهیدان کربلا
آب خضر بپرده ظلمت نهفته چیست
گر نیست شرمسار شهیدان کربلا
گر خضر از حیات پشیمان شود رواست
کو نیست در شمار شهیدان کربلا
در چشم آفتاب کند خاک اگر رود
بر آسمان غبار شهیدان کربلا
طوفان نوح سر نزد از کربلا عجب
از چشم اشکبار شهیدان کربلا
طوفان آب اگر طلبی در کنار بحر
طوفان خون کنار شهیدان کربلا
گلگشت عاشقان همه در خون خود بود
اینست لاله زار شهیدان کربلا
در خون نشسته تشنه لبان تا که غم برد
ابری بگرید بار شهیدان کربلا
و احسرتا که دود بر آمد بجای ابر
از جان دلفگار شهیدان کربلا
از جور عهد و از ستم کوفیان شوم
این فتنه شد دچار شهیدان کربلا
آخر شدند سگ صفت آنان که بوده اند
آدم باعتبار شهیدان کربلا
از روزگاز شکوه دلا چند میکنی
بنگر بروزگار شهیدان کربلا
تا دست لطف حق چه نهد مرهم نهان
بر زخم آشکار شهیدان کربلا
استاده است ساقی کوثر می طهور
بر کف در انتظار شهیدان کربلا
یا رب بحق شاه رسل مصطفی که هست
بر فخرش افتخار شهیدان کربلا
یا رب بحق گنج کرم مرتضی علی
آن اژدها شکار شهیدان کربلا
یا رب بحق گوهر پاکیزه حسن
آن در شاهوار شهیدان کربلا
یا رب بحق عصمت زین العباد کوست
در دهر یادگار شهیدان کربلا
یا رب بحق باقر صابر مکان علم
آن مکرمت شعار شهیدان کربلا
یا رب بحق جعفر ادق امام دین
آن گنج باوقار شهیدان کربلا
یارب بحق موسی کاظم سحاب لطف
آن ابر در نثار شهیدان کربلا
یارب بحق شاه خراسان که نور اوست
شمع سر مزار شهیدان کربلا
یارب بحق جود تقی مظهر کرم
آن نخل میوه دار شهیدان کربلا
یارب بحق هادی دین نبی تقی
آن سرو جویبار شهیدان کربلا
یارب بحق عسکری آنشهسوار دین
لشکر کش تبار شهیدان کربلا
یارب بحق مهدی هادی کزو شود
جبر شکست کار شهیدان کربلا
کز آفتاب لطف باهلی نگر که هست
چون سایه خاکسار شهیدان کربلا
دارد امید آنکه بجنت در آردش
لطف تو در جوار شهیدان کربلا
چون خاک رهگذار شهیدان کربلا
طوری که قدر و منزلش از فلک گذشت
سنگی است در مزار شهیدان کربلا
دین در حصار کعبه و از روی معنی است
صد کعبه در حصار شهیدان کربلا
آب خضر بپرده ظلمت نهفته چیست
گر نیست شرمسار شهیدان کربلا
گر خضر از حیات پشیمان شود رواست
کو نیست در شمار شهیدان کربلا
در چشم آفتاب کند خاک اگر رود
بر آسمان غبار شهیدان کربلا
طوفان نوح سر نزد از کربلا عجب
از چشم اشکبار شهیدان کربلا
طوفان آب اگر طلبی در کنار بحر
طوفان خون کنار شهیدان کربلا
گلگشت عاشقان همه در خون خود بود
اینست لاله زار شهیدان کربلا
در خون نشسته تشنه لبان تا که غم برد
ابری بگرید بار شهیدان کربلا
و احسرتا که دود بر آمد بجای ابر
از جان دلفگار شهیدان کربلا
از جور عهد و از ستم کوفیان شوم
این فتنه شد دچار شهیدان کربلا
آخر شدند سگ صفت آنان که بوده اند
آدم باعتبار شهیدان کربلا
از روزگاز شکوه دلا چند میکنی
بنگر بروزگار شهیدان کربلا
تا دست لطف حق چه نهد مرهم نهان
بر زخم آشکار شهیدان کربلا
استاده است ساقی کوثر می طهور
بر کف در انتظار شهیدان کربلا
یا رب بحق شاه رسل مصطفی که هست
بر فخرش افتخار شهیدان کربلا
یا رب بحق گنج کرم مرتضی علی
آن اژدها شکار شهیدان کربلا
یا رب بحق گوهر پاکیزه حسن
آن در شاهوار شهیدان کربلا
یا رب بحق عصمت زین العباد کوست
در دهر یادگار شهیدان کربلا
یا رب بحق باقر صابر مکان علم
آن مکرمت شعار شهیدان کربلا
یا رب بحق جعفر ادق امام دین
آن گنج باوقار شهیدان کربلا
یارب بحق موسی کاظم سحاب لطف
آن ابر در نثار شهیدان کربلا
یارب بحق شاه خراسان که نور اوست
شمع سر مزار شهیدان کربلا
یارب بحق جود تقی مظهر کرم
آن نخل میوه دار شهیدان کربلا
یارب بحق هادی دین نبی تقی
آن سرو جویبار شهیدان کربلا
یارب بحق عسکری آنشهسوار دین
لشکر کش تبار شهیدان کربلا
یارب بحق مهدی هادی کزو شود
جبر شکست کار شهیدان کربلا
کز آفتاب لطف باهلی نگر که هست
چون سایه خاکسار شهیدان کربلا
دارد امید آنکه بجنت در آردش
لطف تو در جوار شهیدان کربلا
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در نعت سید المرسلین گوید
مارا چراغ دیده خیال محمدست
خرم دلی که مست وصال محمدست
هرگز نبسته سایه او نقش بر زمین
کی نقش بندد آنکه مثال محمدست
مرغی که نامه احدیت بما رساند
مرغ ضمیر وحی مقال محمدست
معراج قدر بین که در اوج هوای عرش
پرواز جبرییل به بال محمدست
نعلین اگرچه بر سر گردون زند هلال
در آرزوی صف نعال محمدست
فیض مسیح کز دم او مرده زنده شد
در گوش جان صداب بلال محمدست
حسن و جمال عالم اگر یافت آفتاب
یک ذره ز آفتاب جمال محمدست
هنگامه قیامت و غوغای رستخیز
حرفی ز شرح جاه و جلال محمدست
تعریف حور و خوبی جنت که میکنند
وصف جمال حسن مآل محمدست
جبریل اگرچه طوطی وحی است و عقل کل
درمانده در جواب و سوال محمدست
این حال بین که دم نزدند انبیا همه
در سر آن حدیث که حال محمدست
از مشک نافه بر دل خود داغ مینهد
یعنی خراب خوبی خال محمدست
دالیست تاج دولت دنیا و دین همه
وین دال بر کرامت آل محمدست
کسری که چون هلال بود طاق کسریش
از طاق ابروی چو هلال محمدست
قطب فلک که مرکز پرگار هستی است
یک نقطه از جنوب و شمال محمدست
کرد اختیار فقر و به فقر افتخار کرد
با آنکه گنج حق همه مال محمدست
مست کمال ساقی کوثر دو کون و او
با این کمال مست کمال محمدست
اثنا عشر که بحر کمالند هر یکی
سرچشمه شان محیط زلال محمدست
مهدی که از نهال وجود آخرین بر است
او نیز میوه یی ز نهال محمدست
هر کس که از نعیم بهشتش نواله ایست
آن بخششی ز خوان نوال محمدست
زد دیو نفس راهم و چشم شفاعتم
از مشرب فرشته خصال محمدست
هرکس بر آستان محبت سگ کسی است
اهلی سگ محمد و آل محمدست
خرم دلی که مست وصال محمدست
هرگز نبسته سایه او نقش بر زمین
کی نقش بندد آنکه مثال محمدست
مرغی که نامه احدیت بما رساند
مرغ ضمیر وحی مقال محمدست
معراج قدر بین که در اوج هوای عرش
پرواز جبرییل به بال محمدست
نعلین اگرچه بر سر گردون زند هلال
در آرزوی صف نعال محمدست
فیض مسیح کز دم او مرده زنده شد
در گوش جان صداب بلال محمدست
حسن و جمال عالم اگر یافت آفتاب
یک ذره ز آفتاب جمال محمدست
هنگامه قیامت و غوغای رستخیز
حرفی ز شرح جاه و جلال محمدست
تعریف حور و خوبی جنت که میکنند
وصف جمال حسن مآل محمدست
جبریل اگرچه طوطی وحی است و عقل کل
درمانده در جواب و سوال محمدست
این حال بین که دم نزدند انبیا همه
در سر آن حدیث که حال محمدست
از مشک نافه بر دل خود داغ مینهد
یعنی خراب خوبی خال محمدست
دالیست تاج دولت دنیا و دین همه
وین دال بر کرامت آل محمدست
کسری که چون هلال بود طاق کسریش
از طاق ابروی چو هلال محمدست
قطب فلک که مرکز پرگار هستی است
یک نقطه از جنوب و شمال محمدست
کرد اختیار فقر و به فقر افتخار کرد
با آنکه گنج حق همه مال محمدست
مست کمال ساقی کوثر دو کون و او
با این کمال مست کمال محمدست
اثنا عشر که بحر کمالند هر یکی
سرچشمه شان محیط زلال محمدست
مهدی که از نهال وجود آخرین بر است
او نیز میوه یی ز نهال محمدست
هر کس که از نعیم بهشتش نواله ایست
آن بخششی ز خوان نوال محمدست
زد دیو نفس راهم و چشم شفاعتم
از مشرب فرشته خصال محمدست
هرکس بر آستان محبت سگ کسی است
اهلی سگ محمد و آل محمدست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در منقبت شاه نجف (ع)گوید
شاه نجف که هر دو جهان در پناه اوست
هرجا سری که هست همه خاک راه اوست
با مهر شاه هست نشانی که چون سهیل
بر هر که تافت رنگ عقیقی گواه اوست
بغض علی نشان بناگوش زردی است
با هرکه هست فاش زرنگ چو کاه اوست
برهم زند چو عرصه شطرنج باد قهر
هر عرصه یی که جز اسدالله شاه اوست
زان گفت (او کشف) که دو گیتی نگاه کرد
گیتی نمای هر دو جهان یک نگاه اوست
تنها چراغ مه نبود شمع بر رهش
قندیل عرش سوخته بارگاه اوست
هرجا که هست سفره شاه است در میان
او پیر عالم است و جهان خانقاه اوست
نان جوین این خلف، آدم خرید باز
زان گندمی که این همه تخم گناه ازوست
طوفان چو نوح دید بکشتی پناه برد
او شد به منجنیق که طوفان براه اوست
نور علی اگر نشود رهبر یقین
صد چون خلیل راهزن اشتباه اوست
زان حسن و خال سبز و رگ هاشمی فتاد
یوسف دلش بچاه که دلها بچاه اوست
فقر علی طلب که سلیمان به تخت داشت
باد است هر سخن که نه تخت و کلاه اوست
امروز گر سپاه سکندر جهان گرفت
فردا به زیر سایه خیل و سپاه اوست
جمشید اگر بشاه و گدا پادشاه شد
کمتر گدای شاه نجف پادشاه اوست
گر عمر خضر یافت کسی بی ولای شاه
مردن به از درازی عمر تباه اوست
کشت اژدها چو رستم و عمرش دو ماه بود
صد سال عمر رستم دستان دو ماه اوست
جانبخش و جان ستان همه شاه ولایت است
جانبخشی مسیح هم از دستگاه اوست
زان برگزیده ساخت بدامادی خودش
فخر رسل که سلطنت فقر جاه اوست
زوج مطهرش که به زهرا بود علم
آنرا که نام زهره زهراست داه اوست
گردون دو گوشواره عرش آورد گواه
کو هم یکی ز حلقه بگوشان راه اوست
برج دوازده مه تابان ازو تمام
وین پرتو شرف همه را هم ز ماه اوست
در سایه عنایت او اولیا همه
خوش گلشنی که اینهمه گلها گیاه اوست
یا بوالحسن کی است که از خاندان تو
خورشید دین پناه بر آید که گاه اوست
عالم شبست و مهر تو چون روز روشن است
و آن را که نیست وای بروز سیاه اوست
از آه آتشین جگر دشمن تو سوخت
ای وای او که دوزخ او هم ز آه اوست
جان یزید سگ که بسگ باد حشر او
بانگ شغال هر طرف از آه آه اوست
تیغت دمی مسیح و دمی اژدهاست لیک
صد اژدها هلاک دم عمر کاه اوست
با دلدل تو توسن گردون جنیبت است
زی ات ماه نو که به پشت دوتاه اوست
اهلی که یافت گنج سعادت به لطف تست
از فیض مهر حیدر و فضل اله اوست
یارب بحق شاه ولایت که عفو کن
جرم گدا که هم کرمت عذر خواه اوست
هرجا سری که هست همه خاک راه اوست
با مهر شاه هست نشانی که چون سهیل
بر هر که تافت رنگ عقیقی گواه اوست
بغض علی نشان بناگوش زردی است
با هرکه هست فاش زرنگ چو کاه اوست
برهم زند چو عرصه شطرنج باد قهر
هر عرصه یی که جز اسدالله شاه اوست
زان گفت (او کشف) که دو گیتی نگاه کرد
گیتی نمای هر دو جهان یک نگاه اوست
تنها چراغ مه نبود شمع بر رهش
قندیل عرش سوخته بارگاه اوست
هرجا که هست سفره شاه است در میان
او پیر عالم است و جهان خانقاه اوست
نان جوین این خلف، آدم خرید باز
زان گندمی که این همه تخم گناه ازوست
طوفان چو نوح دید بکشتی پناه برد
او شد به منجنیق که طوفان براه اوست
نور علی اگر نشود رهبر یقین
صد چون خلیل راهزن اشتباه اوست
زان حسن و خال سبز و رگ هاشمی فتاد
یوسف دلش بچاه که دلها بچاه اوست
فقر علی طلب که سلیمان به تخت داشت
باد است هر سخن که نه تخت و کلاه اوست
امروز گر سپاه سکندر جهان گرفت
فردا به زیر سایه خیل و سپاه اوست
جمشید اگر بشاه و گدا پادشاه شد
کمتر گدای شاه نجف پادشاه اوست
گر عمر خضر یافت کسی بی ولای شاه
مردن به از درازی عمر تباه اوست
کشت اژدها چو رستم و عمرش دو ماه بود
صد سال عمر رستم دستان دو ماه اوست
جانبخش و جان ستان همه شاه ولایت است
جانبخشی مسیح هم از دستگاه اوست
زان برگزیده ساخت بدامادی خودش
فخر رسل که سلطنت فقر جاه اوست
زوج مطهرش که به زهرا بود علم
آنرا که نام زهره زهراست داه اوست
گردون دو گوشواره عرش آورد گواه
کو هم یکی ز حلقه بگوشان راه اوست
برج دوازده مه تابان ازو تمام
وین پرتو شرف همه را هم ز ماه اوست
در سایه عنایت او اولیا همه
خوش گلشنی که اینهمه گلها گیاه اوست
یا بوالحسن کی است که از خاندان تو
خورشید دین پناه بر آید که گاه اوست
عالم شبست و مهر تو چون روز روشن است
و آن را که نیست وای بروز سیاه اوست
از آه آتشین جگر دشمن تو سوخت
ای وای او که دوزخ او هم ز آه اوست
جان یزید سگ که بسگ باد حشر او
بانگ شغال هر طرف از آه آه اوست
تیغت دمی مسیح و دمی اژدهاست لیک
صد اژدها هلاک دم عمر کاه اوست
با دلدل تو توسن گردون جنیبت است
زی ات ماه نو که به پشت دوتاه اوست
اهلی که یافت گنج سعادت به لطف تست
از فیض مهر حیدر و فضل اله اوست
یارب بحق شاه ولایت که عفو کن
جرم گدا که هم کرمت عذر خواه اوست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در منقبت شاه ولایت علی (ع) گوید
آن شهنشاهی که بحر لافتی را گوهر است
شحنه دشت نجف شاه ولایت حیدرست
جویبار ذوالفقار از آب رحمت پرورید
گلشن هر دو سر ازان صاحب هر دو سرست
ذات پاک مرتضی را با کسی نسبت مکن
زانکه این آب حیات از چشمه سار دیگرست
معنی قول «علی بابها» آسان مدان
کاین سخن را صد جهان معنی بهر بابی درست
سر سبحانی که پنهانست در ناد علی
هم بمعنی مظهرش او هم بمعنی مظهرست
در ارادت اولیا را او موردست
معجزات انبیا را مظهر او مصدرست
از فروع روی او خورشید ذرات جهان
هر یکی جام جم و آیینه اسکندرست
هم شراب کوثر و هم آب خضر از لطف اوست
آری آن نخل کرم هر جا بود بار آورست
پیر و شاه نجف شو گر بکوثر مایلی
زانکه آن آب بقا را خضر راهش رهبرست
لحمک لحمی بدان و جسمک جسمی بخوان
تا بدانی ذات حیدر از کدامین جوهرست
هر کرا باشد حصاری جز پناه مرتضی
بشکند دست ولایت گر حصار خبیر است
پا به دوش مصطفی بهر شکست بت نهاد
پایه قدرش نگر هر دو عالم برترست
در شب جان باختن بر جای احمد تکیه کرد
زانکه جای مصطفی هم مرتضی را در خورست
شاهی ملک جهان او را سزد کز روی قدر
هر گدای آستانش صد عزیز و قیصرست
پیش لطفش هشت جنت وادیی باشد سراب
نزد قهرش هفت دوزخ توده خاکسترست
عالم علم نهان کاندر دبیرستان او
تخته تعلیم طفلان قصه خیر و شرست
تا جهان بودست بود و تا جهان باشد بود
زانکه نفس کاملش واصل به وحی اکبرست
از خطا کاری کز مهر او بویی نبرد
گر همه آهوی مشکین است از سگ کمترست
سینه نا پاک بد مهری که در جان و دلش
جای شاهنشاه مردان نیست جای خنجرست
گر ز دشت ارژن و سلمان کسی یاد آورد
آب گردد زهره او گر همه شیر نر است
هر کراکین غلامان علی در دل بود
گر برادر باشدم گویم گناه مادر است
گر ز روی مقبلی قنبر غلام شاه بود
من سگ آن بختیارم کو غلام قنبر است
یا امیر المونین آنی که گر گوید کسی
نیست جز حب تو ایمان مومنان را باور است
هر که نبود میوه حب تواش چون خشک
آتشش باید زدن گر خود همه عودتر است
چون نسوزد دشمنت از داغ دل کاندر تنش
چون انار از نازکی هر قطره خون یک اخگرست
خطبه برنامت چو خواند بلبل روح القدس
گلبن طوبی ز روی پایه چوب منبر است
بحر الطاف ترا دریای اخضر نیم موج
بلکه هر یک قطره یی از آن چو بحر اخضرست
ای چراغ شرع و شمع دین دلیل راه شو
کاندرین ظلمت سرا نور تو ما را رهبرست
کرد اهلی جان فدا بهر شهید کربلا
وز «سقاهم ربهم» مزدش شراب کوثرست
گر حسودان همچو روبه دشمن جان ویند
غم ندارد آنکه او را شیر یزدان رهبرست
سایه آل علی پاینده بادا کاین پناه
سایبانی از برای آفتاب محشرست
شحنه دشت نجف شاه ولایت حیدرست
جویبار ذوالفقار از آب رحمت پرورید
گلشن هر دو سر ازان صاحب هر دو سرست
ذات پاک مرتضی را با کسی نسبت مکن
زانکه این آب حیات از چشمه سار دیگرست
معنی قول «علی بابها» آسان مدان
کاین سخن را صد جهان معنی بهر بابی درست
سر سبحانی که پنهانست در ناد علی
هم بمعنی مظهرش او هم بمعنی مظهرست
در ارادت اولیا را او موردست
معجزات انبیا را مظهر او مصدرست
از فروع روی او خورشید ذرات جهان
هر یکی جام جم و آیینه اسکندرست
هم شراب کوثر و هم آب خضر از لطف اوست
آری آن نخل کرم هر جا بود بار آورست
پیر و شاه نجف شو گر بکوثر مایلی
زانکه آن آب بقا را خضر راهش رهبرست
لحمک لحمی بدان و جسمک جسمی بخوان
تا بدانی ذات حیدر از کدامین جوهرست
هر کرا باشد حصاری جز پناه مرتضی
بشکند دست ولایت گر حصار خبیر است
پا به دوش مصطفی بهر شکست بت نهاد
پایه قدرش نگر هر دو عالم برترست
در شب جان باختن بر جای احمد تکیه کرد
زانکه جای مصطفی هم مرتضی را در خورست
شاهی ملک جهان او را سزد کز روی قدر
هر گدای آستانش صد عزیز و قیصرست
پیش لطفش هشت جنت وادیی باشد سراب
نزد قهرش هفت دوزخ توده خاکسترست
عالم علم نهان کاندر دبیرستان او
تخته تعلیم طفلان قصه خیر و شرست
تا جهان بودست بود و تا جهان باشد بود
زانکه نفس کاملش واصل به وحی اکبرست
از خطا کاری کز مهر او بویی نبرد
گر همه آهوی مشکین است از سگ کمترست
سینه نا پاک بد مهری که در جان و دلش
جای شاهنشاه مردان نیست جای خنجرست
گر ز دشت ارژن و سلمان کسی یاد آورد
آب گردد زهره او گر همه شیر نر است
هر کراکین غلامان علی در دل بود
گر برادر باشدم گویم گناه مادر است
گر ز روی مقبلی قنبر غلام شاه بود
من سگ آن بختیارم کو غلام قنبر است
یا امیر المونین آنی که گر گوید کسی
نیست جز حب تو ایمان مومنان را باور است
هر که نبود میوه حب تواش چون خشک
آتشش باید زدن گر خود همه عودتر است
چون نسوزد دشمنت از داغ دل کاندر تنش
چون انار از نازکی هر قطره خون یک اخگرست
خطبه برنامت چو خواند بلبل روح القدس
گلبن طوبی ز روی پایه چوب منبر است
بحر الطاف ترا دریای اخضر نیم موج
بلکه هر یک قطره یی از آن چو بحر اخضرست
ای چراغ شرع و شمع دین دلیل راه شو
کاندرین ظلمت سرا نور تو ما را رهبرست
کرد اهلی جان فدا بهر شهید کربلا
وز «سقاهم ربهم» مزدش شراب کوثرست
گر حسودان همچو روبه دشمن جان ویند
غم ندارد آنکه او را شیر یزدان رهبرست
سایه آل علی پاینده بادا کاین پناه
سایبانی از برای آفتاب محشرست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مرثیه شهید کربلا (ع) گوید
آمد عشور و خاطرم افکار کرده است
درد حسین در دل ما کار کرده است
کافر به مومن این نکند کان سگ یزید
با خاندان حیدر کرار کرده است
قدر حسین کم نشد و شد عزیز تر
خود را یزید روسیه و خوار کرده است
آغشته شد به خون سرو فرقی که موی او
خون در درون نافه تاتار کرده است
ببرید حلق پاک حسین آن یزید و شمر
این غدربین که آنسگ غدار کرده است
لعنت بر آن سگی که پی جیفه جهان
خلق و خدا از خود همه بیزار کرده است
ظلمی که بر حسین در اسلام کرده اند
باور مکن که لشکر کفار کرده است
چون سوز این عزا نچکاند ز دیده آب
جاییکه چشم چشمه گهربار کرده است
خورشید را بماتم او هر شبی فلک
پوشیده در لباس شب تار کرده است
در مصر اگر نه شور عزای حسین خاست
نیل از چه لب کبود عرب وار کرده است
ای دیده سیل اشک روان کن که درد آب
جانحسین خسته و بیمار کرده است
بهر حسین تشنه جگر دشت کربلا
باد صبا سموم جگر خوار کرده است
دست از فرات شو که یزید آب خورد ازو
گر آب زمزم است که مردار کرده است
ماه محرم است و لب تشنه حسین
آب بقا حرام بر ابرابر کرده است
آن ناکسی که قصد حسین اختیار کرد
بی شک مه قصد احمد مختار کرده است
و آنکس که خاطر نب آزرده شد ازو
حق را ز جهل و معصیت آزار کرده است
هر ناسزا که ظلم بر آل رسول کرد
خود را سزای لعنت جبار کرده است
بادا هزار لعنت حق بر کسی که او
اقرار کرده و دگر انکار کرده است
لعنت بر آن کمر که پی کین یزید بست
کاخر ز کین چو حلقه زنار کرده است
یا مرتضی علی به شهیدان روا مدار
ظلمی چنین که چرخ ستمکار کرده است
بگشای پنجه یا اسد الله که بر حسین
روباه چرخ حمله بسیار کرده است
اینک ظهور مهدی آخر زمان رسید
زین رایت یزید نگونسار کرده است
چندان نخفت خون شهیدان که عاقبت
روی زمین ز خون همه گلنار کرده است
بعد از هزار سال به شمشیر انتقام
حق لشکر یزید گرفتار کرده است
شکر خدا که شاه بخونخواهی حسین
دلها زبار غصه سبکبار کرده است
کلک قضا ز بهر عزا نامه حسین
اوراق نه فلک همه طومار کرده است
هر نعره یی که در دل به عزای حسین زد
جان مرا ز درد خبردار کرده است
اهلی ز گریه بهر شهیدان کربلا
آبی که داشت در جگر ایثار کرده است
یارب بحق مشهد فرخنده حسین
کو چشم کور روشن از انوار کرده است
کاین دل شکسته ظاهر حالش درست کن
کو هم شکست حال خود اظهار کرده است
درد حسین در دل ما کار کرده است
کافر به مومن این نکند کان سگ یزید
با خاندان حیدر کرار کرده است
قدر حسین کم نشد و شد عزیز تر
خود را یزید روسیه و خوار کرده است
آغشته شد به خون سرو فرقی که موی او
خون در درون نافه تاتار کرده است
ببرید حلق پاک حسین آن یزید و شمر
این غدربین که آنسگ غدار کرده است
لعنت بر آن سگی که پی جیفه جهان
خلق و خدا از خود همه بیزار کرده است
ظلمی که بر حسین در اسلام کرده اند
باور مکن که لشکر کفار کرده است
چون سوز این عزا نچکاند ز دیده آب
جاییکه چشم چشمه گهربار کرده است
خورشید را بماتم او هر شبی فلک
پوشیده در لباس شب تار کرده است
در مصر اگر نه شور عزای حسین خاست
نیل از چه لب کبود عرب وار کرده است
ای دیده سیل اشک روان کن که درد آب
جانحسین خسته و بیمار کرده است
بهر حسین تشنه جگر دشت کربلا
باد صبا سموم جگر خوار کرده است
دست از فرات شو که یزید آب خورد ازو
گر آب زمزم است که مردار کرده است
ماه محرم است و لب تشنه حسین
آب بقا حرام بر ابرابر کرده است
آن ناکسی که قصد حسین اختیار کرد
بی شک مه قصد احمد مختار کرده است
و آنکس که خاطر نب آزرده شد ازو
حق را ز جهل و معصیت آزار کرده است
هر ناسزا که ظلم بر آل رسول کرد
خود را سزای لعنت جبار کرده است
بادا هزار لعنت حق بر کسی که او
اقرار کرده و دگر انکار کرده است
لعنت بر آن کمر که پی کین یزید بست
کاخر ز کین چو حلقه زنار کرده است
یا مرتضی علی به شهیدان روا مدار
ظلمی چنین که چرخ ستمکار کرده است
بگشای پنجه یا اسد الله که بر حسین
روباه چرخ حمله بسیار کرده است
اینک ظهور مهدی آخر زمان رسید
زین رایت یزید نگونسار کرده است
چندان نخفت خون شهیدان که عاقبت
روی زمین ز خون همه گلنار کرده است
بعد از هزار سال به شمشیر انتقام
حق لشکر یزید گرفتار کرده است
شکر خدا که شاه بخونخواهی حسین
دلها زبار غصه سبکبار کرده است
کلک قضا ز بهر عزا نامه حسین
اوراق نه فلک همه طومار کرده است
هر نعره یی که در دل به عزای حسین زد
جان مرا ز درد خبردار کرده است
اهلی ز گریه بهر شهیدان کربلا
آبی که داشت در جگر ایثار کرده است
یارب بحق مشهد فرخنده حسین
کو چشم کور روشن از انوار کرده است
کاین دل شکسته ظاهر حالش درست کن
کو هم شکست حال خود اظهار کرده است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در ماتم حسین (ع) گوید
آمد عشور و در همه ماتم گرفته است
آه این چه ماتم است که عالم گرفته است
ماه محرم آمد و بیگانه را چه غم
کاین برق به سینه محرم گرفته است
زان مانده است تشنه جگر خاک کربلا
کز خون اهل بیت نبی نم گرفته است
زان غم که گشت آب فرات از حسین دور
طوفان غصه در دل زمزم گرفته است
بست از حسین آب و بسگ میدهد یزید
این سگ ببین که صورت آدم گرفته است
سوز دل کباب حسینش چه غم بود
مستی که خود شراب دمادم گرفته است
حلقی برید شمر لعین کز نسیم او
بویی است اینکه عیسی مریم گرفته است
بر نیزه نیست سرخی خون از سر حسین
کآتش بجان نیزه و پرچم گرفته است
ناوک زدند بر دل طفلی که از عطش
پیکان آبدار به مرهم گرفته است
کس را مجال نطق درین داوری کجاست
روح القدس درین سخنش دم گرفته است
حلقی که تشنه دم آبیست چون خورد
تیغی که زهر آب ز ارقم گرفته است
زان هر محرم است جهان تا جهان سیاه
کان آفتاب ماه محرم گرفته است
تنها در میانه ما شور این عزاست
کاین شور در زمین و زمان هم گرفته است
زین دود سینه ها که برآمد عجب مدار
گر تیرگی در آینه جم گرفته است
پیداست حال گریه شبهای تا بروز
در سبزه زار چرخ که شبنم گرفته است
سیمرغ وار گم شد ازین غصه خرمی
کز قاف تا بهقاف جهان غم گرفته است
تا خرمی نمود یزید از عزای شاه
مارا کدورت از دل خرم گرفته است
دنیا بدین خرید یزید این خری ببین
کو ترک یوسف از پی درهم گرفته است
گر زانکه رو بقبله یزید آورد چه سود
چون در بروی قبله اعظم گرفته است
جان یزید کی رهد از آتش حجیم
کورا خدا گرفته و محک گرفته است
نگرفت چرخ دست کسی را بیکدم آب
کو دست صد هزار چو حاتم گرفته است
چرخ فلک که راه او نمی برد
خود را چنین بلند و معظم گرفته است
از بار منت کرم خاندان اوست
پشت فلک که همچو کمان خم گرفته است
زان سپهر خون جگر گوشه اش بریخت
شیری که صدهزار چو رستم گرفته است
پیوسته گرچه کار اجل صید کردن است
صیدی چنین بدام فنا گرفته است
یارب بنورت مرقد شهزاده یی کزو
شمع مراد شبلی و ادهم گرفته است
کز لطف اهل بیت نبی یاوریش ده
اهلی که گوشه از غم عالم گرفته است
آه این چه ماتم است که عالم گرفته است
ماه محرم آمد و بیگانه را چه غم
کاین برق به سینه محرم گرفته است
زان مانده است تشنه جگر خاک کربلا
کز خون اهل بیت نبی نم گرفته است
زان غم که گشت آب فرات از حسین دور
طوفان غصه در دل زمزم گرفته است
بست از حسین آب و بسگ میدهد یزید
این سگ ببین که صورت آدم گرفته است
سوز دل کباب حسینش چه غم بود
مستی که خود شراب دمادم گرفته است
حلقی برید شمر لعین کز نسیم او
بویی است اینکه عیسی مریم گرفته است
بر نیزه نیست سرخی خون از سر حسین
کآتش بجان نیزه و پرچم گرفته است
ناوک زدند بر دل طفلی که از عطش
پیکان آبدار به مرهم گرفته است
کس را مجال نطق درین داوری کجاست
روح القدس درین سخنش دم گرفته است
حلقی که تشنه دم آبیست چون خورد
تیغی که زهر آب ز ارقم گرفته است
زان هر محرم است جهان تا جهان سیاه
کان آفتاب ماه محرم گرفته است
تنها در میانه ما شور این عزاست
کاین شور در زمین و زمان هم گرفته است
زین دود سینه ها که برآمد عجب مدار
گر تیرگی در آینه جم گرفته است
پیداست حال گریه شبهای تا بروز
در سبزه زار چرخ که شبنم گرفته است
سیمرغ وار گم شد ازین غصه خرمی
کز قاف تا بهقاف جهان غم گرفته است
تا خرمی نمود یزید از عزای شاه
مارا کدورت از دل خرم گرفته است
دنیا بدین خرید یزید این خری ببین
کو ترک یوسف از پی درهم گرفته است
گر زانکه رو بقبله یزید آورد چه سود
چون در بروی قبله اعظم گرفته است
جان یزید کی رهد از آتش حجیم
کورا خدا گرفته و محک گرفته است
نگرفت چرخ دست کسی را بیکدم آب
کو دست صد هزار چو حاتم گرفته است
چرخ فلک که راه او نمی برد
خود را چنین بلند و معظم گرفته است
از بار منت کرم خاندان اوست
پشت فلک که همچو کمان خم گرفته است
زان سپهر خون جگر گوشه اش بریخت
شیری که صدهزار چو رستم گرفته است
پیوسته گرچه کار اجل صید کردن است
صیدی چنین بدام فنا گرفته است
یارب بنورت مرقد شهزاده یی کزو
شمع مراد شبلی و ادهم گرفته است
کز لطف اهل بیت نبی یاوریش ده
اهلی که گوشه از غم عالم گرفته است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - مدح امامزاده واجب التعظیم احمد بن موسی الکاظم علیه السلام
آنکه خاک آستانش کعبه صدق و صفاست
سید سادات عالم احمد موسی الرضاست
ز آستانش گرنیی واقف ندانی عرش چیست
هر که این در میشناسد آگه از عرش خداست
از جهان نوری که میخیزد ز بامش ظاهر است
کاین چراغ روشنی از خاندان مصطفی است
نور این شهزاده چشم کور روشن میکند
زانکه نور دیده شاه شهید کربلاست
اصل این گوهر که نور شرا چراغ عالم است
مجمع البحرین ختم انبیا و اولیاست
انتساب گوهر پاکش ببحر الاتنساب
هفت بحر آمد که او بحر محیط کبریاست
احمد بن موسی بین جعفر بن باقری
کز علی بن حسین بن علی مرتضاست
حجه الله است و علم الله را برهان از اوست
این سخنرا حجت و برهان طلب کردن خطاست
نور پاکش قبله خیل ملک شد کز شرف
او کجا از روی قدر و کعبه خاکی کجاست
یا امام از لطف حاجت بخش خلق عالمی
کعبه گر قبله حاجت ترا خواند رواست
رحم کن بر اهلی مسکین که از آب دو چشم
پای بر گل مانده و دست امیدش بر دعاست
یارب از لطفت بآب روی این سید بشوی
هر چه از خط خطا بر نامه اعمال ماست
سید سادات عالم احمد موسی الرضاست
ز آستانش گرنیی واقف ندانی عرش چیست
هر که این در میشناسد آگه از عرش خداست
از جهان نوری که میخیزد ز بامش ظاهر است
کاین چراغ روشنی از خاندان مصطفی است
نور این شهزاده چشم کور روشن میکند
زانکه نور دیده شاه شهید کربلاست
اصل این گوهر که نور شرا چراغ عالم است
مجمع البحرین ختم انبیا و اولیاست
انتساب گوهر پاکش ببحر الاتنساب
هفت بحر آمد که او بحر محیط کبریاست
احمد بن موسی بین جعفر بن باقری
کز علی بن حسین بن علی مرتضاست
حجه الله است و علم الله را برهان از اوست
این سخنرا حجت و برهان طلب کردن خطاست
نور پاکش قبله خیل ملک شد کز شرف
او کجا از روی قدر و کعبه خاکی کجاست
یا امام از لطف حاجت بخش خلق عالمی
کعبه گر قبله حاجت ترا خواند رواست
رحم کن بر اهلی مسکین که از آب دو چشم
پای بر گل مانده و دست امیدش بر دعاست
یارب از لطفت بآب روی این سید بشوی
هر چه از خط خطا بر نامه اعمال ماست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح شاه نجف علی مرتضی (ع) گوید
شاه نجف که گوهر بحر عنایتست
چون بحر بیکران کرمش بی نهایتست
با هر نبی که بود بمعنی رفیق بود
سر نهان که میشنوی این حکایتست
بر دوش آفتاب رسالت نهاده پای
بنگر که پایه شرفش تا چه غایتست
او را رسد که پایه قدرش کند بلند
کش آفتاب سایه نشین زیر رایتست
مهر نگین مومن و ترساست مهر شاه
در سنگ خاره مهر علی را سرایتست
با شهسوار عرش بمعراج سر حق
آنکس که همعنان شده شاه ولایتست
خورشید در شرف به علوش کجا رسد
کو در نهاین شرف این در بدایتست
شاهان رعیت از ره قدرند و شاه اوست
شاهی که با رعیت خود در رعایتست
پیش غراش قصه رستم فسانه ایست
شهنامه از حکایت او یک روایتست
فرموده است شاه رسل آنکه در کلام
شرح نبوتش بتفاصیل آیتست
من شهر علم و شاه ولایت در منست
دریاب آنکه شهر قزین ولایتست
در سر این سخن دل نادان کجا رسد
کاین در گشاده بر دل صاحب درایتست
شاها نهان و فاش تویی شد سخن صریح
وصف ترا چه حاجت رمز و کنایتست
هرکس که باخت بهر تو جان مژده اش رسید
کآسوده شو که جنت جاوید جایتست
شیطان صفت کسی که نیارد سجود تو
در طوق لعنت ابدی زین جنایتست
جان مخالفت که کرامند زیست نیست
در زیر بار تن چو خر بی کرایتست
شیر حقی کیت نظر افتد به شیر چرخ
اورا نگاهی از سگ کویت کفایتست
خورشید با وجود تو عکسی در آینه است
هیچش وجود نیست که محض ارایتست
شاها سگ توام چه شکایت کنم ز چرخ
با شکر نعمت تو چه جای شکایتست
اهلی شکسته گر ز فلک شد چه غم بود
کو را ز مومیایی لطفت حمایتست
هرگز نبود از فلکش چشم التفات
اورا ز التفات تو چشم عنایتست
باشد که روز حشر شود رهنمای ما
نور محبتت که چراغ هدایتست
چون بحر بیکران کرمش بی نهایتست
با هر نبی که بود بمعنی رفیق بود
سر نهان که میشنوی این حکایتست
بر دوش آفتاب رسالت نهاده پای
بنگر که پایه شرفش تا چه غایتست
او را رسد که پایه قدرش کند بلند
کش آفتاب سایه نشین زیر رایتست
مهر نگین مومن و ترساست مهر شاه
در سنگ خاره مهر علی را سرایتست
با شهسوار عرش بمعراج سر حق
آنکس که همعنان شده شاه ولایتست
خورشید در شرف به علوش کجا رسد
کو در نهاین شرف این در بدایتست
شاهان رعیت از ره قدرند و شاه اوست
شاهی که با رعیت خود در رعایتست
پیش غراش قصه رستم فسانه ایست
شهنامه از حکایت او یک روایتست
فرموده است شاه رسل آنکه در کلام
شرح نبوتش بتفاصیل آیتست
من شهر علم و شاه ولایت در منست
دریاب آنکه شهر قزین ولایتست
در سر این سخن دل نادان کجا رسد
کاین در گشاده بر دل صاحب درایتست
شاها نهان و فاش تویی شد سخن صریح
وصف ترا چه حاجت رمز و کنایتست
هرکس که باخت بهر تو جان مژده اش رسید
کآسوده شو که جنت جاوید جایتست
شیطان صفت کسی که نیارد سجود تو
در طوق لعنت ابدی زین جنایتست
جان مخالفت که کرامند زیست نیست
در زیر بار تن چو خر بی کرایتست
شیر حقی کیت نظر افتد به شیر چرخ
اورا نگاهی از سگ کویت کفایتست
خورشید با وجود تو عکسی در آینه است
هیچش وجود نیست که محض ارایتست
شاها سگ توام چه شکایت کنم ز چرخ
با شکر نعمت تو چه جای شکایتست
اهلی شکسته گر ز فلک شد چه غم بود
کو را ز مومیایی لطفت حمایتست
هرگز نبود از فلکش چشم التفات
اورا ز التفات تو چشم عنایتست
باشد که روز حشر شود رهنمای ما
نور محبتت که چراغ هدایتست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در ماتم و عزای حسین (ع) گوید
چرخ از شفق نه صاعقه در خرمنش گرفت
خون حسین تازه شد و دامنش گرفت
گردون که سوخت ز آتش لب تشنگی حسین
آن آتش بلاست که پیرامنش گرفت
بود از خطای چرخ که آهوی مشگبار
در صیدگاه عمر سگ دشمنش گرفت
باد اجل بکشت چراغی که بر فلک
قندیل مهر و مه ز دل روشنش گرفت
شب در عزای اوست سیه پوش صبحدم
گویی که در گلو نفس از شیونش گرفت
در خون نشست ساکن نه مسکن فلک
از رستخیز گریه که در مسکنش گرفت
از داغ لاله بسوخت چنان لاله زین عزا
کاتش ز داغ سینه به پیراهنش گرفت
یکقطره آب ابر بر آن تشنگان نریخت
زان بر زبان طعنه زدن سوسنش گرفت
روزم شب از عزای حسین است و روزگار
زان است تیره روز که آه منش گرفت
آهم بسوخت خانه دل وین گواه بس
دود سواد دیده که در روزنش گرفت
پر شد ز خون دیده من آنچنان فلک
کز خون هزار چشمه چو پرویزنش گرفت
بر اهل بیت و آل علی مرحمت نکرد
شمر لعین که لعنت مرد و زنش گرفت
سگ در قلاده شمر لعین است در جهان
وین طوق لعنت است که در گردنش گرفت
از تاب برق قهر تن شمر کی رهد
گر همچو نقش آینه در آهش گرفت
ای وای او که آتش خشم خدا چو شمع
از پای تا بسر همه جان و تنش گرفت
بد بخت هر دو کون شد از کودنی یزید
کاین راه ناصواب دل کودنش گرفت
زیر زمین ز مکمن غیبش عذابهاست
تنه نه دست مرگ درین مکمنش گرفت
همسایه هم ز پهلوی او سوخت زیر خاک
زان آتش عذاب که در مدفنش گرفت
خون حسین آنکه پی لعل و در بریخت
آن لعل و در شد آتش و در مخزنش گرفت
آن کو امان نداد بخون حسین و آل
فریاد الامان همه در مامنش گرفت
این نور چشم شاهسواریست کآسمان
کحل نظر ز گرد سم توسنش گرفت
شاهی که خرمن فلکش در کرم جوی
ارزنده نیست بلکه کم از ارزنش گرفت
جای یزید در چه ویل است یا علی
کافراسیاب خشم تو چون بیژنش گرفت
هرگز نخفت خون شهدان کربلا
پرویز خون کوهکن جان کش گرفت
تن پیش تیر مرگ نهنگان بجان نهد
ماهی جگر نداشت که در جوشنش گرفت
او مرغ سدره بود نکرد التفات هیچ
بر گلشن جهان و کم از گلخنش گرفت
دنیا بهر صفت که بود آخرش فناست
خوش آنکه چون حسن صفت احسنش گرفت
اهلی طمع بخرمن گردون چه میکنی
بی خون دل دو دانه که از خرمنش گرفت
دل از متاع دهر ببر گر مجردی
عیسی شنیده یی که بیک سوزنش گرفت
بشناس خویش را که بری ره بسوی دوست
هرکس که در شناخت ره معدنش گرفت
یارب تو دستگیر که شخص ضعیف ما
شیطان نفس در نفس مردنش گرفت
فریادرس تو باش که گر فتنه ره زند
کی ره توان برستم و رویین تنش گرفت
خون حسین تازه شد و دامنش گرفت
گردون که سوخت ز آتش لب تشنگی حسین
آن آتش بلاست که پیرامنش گرفت
بود از خطای چرخ که آهوی مشگبار
در صیدگاه عمر سگ دشمنش گرفت
باد اجل بکشت چراغی که بر فلک
قندیل مهر و مه ز دل روشنش گرفت
شب در عزای اوست سیه پوش صبحدم
گویی که در گلو نفس از شیونش گرفت
در خون نشست ساکن نه مسکن فلک
از رستخیز گریه که در مسکنش گرفت
از داغ لاله بسوخت چنان لاله زین عزا
کاتش ز داغ سینه به پیراهنش گرفت
یکقطره آب ابر بر آن تشنگان نریخت
زان بر زبان طعنه زدن سوسنش گرفت
روزم شب از عزای حسین است و روزگار
زان است تیره روز که آه منش گرفت
آهم بسوخت خانه دل وین گواه بس
دود سواد دیده که در روزنش گرفت
پر شد ز خون دیده من آنچنان فلک
کز خون هزار چشمه چو پرویزنش گرفت
بر اهل بیت و آل علی مرحمت نکرد
شمر لعین که لعنت مرد و زنش گرفت
سگ در قلاده شمر لعین است در جهان
وین طوق لعنت است که در گردنش گرفت
از تاب برق قهر تن شمر کی رهد
گر همچو نقش آینه در آهش گرفت
ای وای او که آتش خشم خدا چو شمع
از پای تا بسر همه جان و تنش گرفت
بد بخت هر دو کون شد از کودنی یزید
کاین راه ناصواب دل کودنش گرفت
زیر زمین ز مکمن غیبش عذابهاست
تنه نه دست مرگ درین مکمنش گرفت
همسایه هم ز پهلوی او سوخت زیر خاک
زان آتش عذاب که در مدفنش گرفت
خون حسین آنکه پی لعل و در بریخت
آن لعل و در شد آتش و در مخزنش گرفت
آن کو امان نداد بخون حسین و آل
فریاد الامان همه در مامنش گرفت
این نور چشم شاهسواریست کآسمان
کحل نظر ز گرد سم توسنش گرفت
شاهی که خرمن فلکش در کرم جوی
ارزنده نیست بلکه کم از ارزنش گرفت
جای یزید در چه ویل است یا علی
کافراسیاب خشم تو چون بیژنش گرفت
هرگز نخفت خون شهدان کربلا
پرویز خون کوهکن جان کش گرفت
تن پیش تیر مرگ نهنگان بجان نهد
ماهی جگر نداشت که در جوشنش گرفت
او مرغ سدره بود نکرد التفات هیچ
بر گلشن جهان و کم از گلخنش گرفت
دنیا بهر صفت که بود آخرش فناست
خوش آنکه چون حسن صفت احسنش گرفت
اهلی طمع بخرمن گردون چه میکنی
بی خون دل دو دانه که از خرمنش گرفت
دل از متاع دهر ببر گر مجردی
عیسی شنیده یی که بیک سوزنش گرفت
بشناس خویش را که بری ره بسوی دوست
هرکس که در شناخت ره معدنش گرفت
یارب تو دستگیر که شخص ضعیف ما
شیطان نفس در نفس مردنش گرفت
فریادرس تو باش که گر فتنه ره زند
کی ره توان برستم و رویین تنش گرفت