عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
سبزه ی خطش دمید و روزگار عاشقی ست
فصل گلریزان داغ و نوبهار عاشقی ست
از دلم چون کاو کاو شوق را بیرون کنم؟
نیست این خار کف پا، خارخار عاشقی ست
آسمان با خاکساران در مقام کبر نیست
این غبار خاطرم از رهگذار عاشقی ست
حیف اوقاتی که صرف کار دیگر می شود
فکر فکر می پرستی، کار کار عاشقی ست
گر بقای جاودان خواهی سلیم از عشق جوی
زان که آب زندگی در جویبار عاشقی ست
فصل گلریزان داغ و نوبهار عاشقی ست
از دلم چون کاو کاو شوق را بیرون کنم؟
نیست این خار کف پا، خارخار عاشقی ست
آسمان با خاکساران در مقام کبر نیست
این غبار خاطرم از رهگذار عاشقی ست
حیف اوقاتی که صرف کار دیگر می شود
فکر فکر می پرستی، کار کار عاشقی ست
گر بقای جاودان خواهی سلیم از عشق جوی
زان که آب زندگی در جویبار عاشقی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بیا که بی لب لعل تو بس که پیر شده ست
شراب کهنه به ساغر به رنگ شیر شده ست
وجود من به جراحت سرشته همچون گل
به آب تیغ مگر خاک من خمیر شده ست؟
ببین به شانه که دعوی شبروی می کرد
که چون به کوچه ی آن زلف دستگیر شده ست
ز شوق غنچه ی پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است این که چوب تیر شده ست
چمن ز مجلس شیرین خبر دهد امشب
ز ماهتاب، خیابان چو جوی شیر شده ست
سلیم صبح دمید و هنوز مخمورم
پیاله زود بنوش و بده، که دیر شده ست
شراب کهنه به ساغر به رنگ شیر شده ست
وجود من به جراحت سرشته همچون گل
به آب تیغ مگر خاک من خمیر شده ست؟
ببین به شانه که دعوی شبروی می کرد
که چون به کوچه ی آن زلف دستگیر شده ست
ز شوق غنچه ی پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است این که چوب تیر شده ست
چمن ز مجلس شیرین خبر دهد امشب
ز ماهتاب، خیابان چو جوی شیر شده ست
سلیم صبح دمید و هنوز مخمورم
پیاله زود بنوش و بده، که دیر شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
دلا ز دام صفیری به گلستان بفرست
به دست ناله دعایی به بلبلان بفرست
کسی قبول ندارد که در قفس هستی
پری برای نشانی به آشیان بفرست
تهی مدار چمن را ز گلشن آرایی
اگر بهار نیاید، پی خزان بفرست
شبی به خلوت خود آفتاب را بطلب
پی سفارش من پیش آسمان بفرست
به هر کجا که بود دلخوشی، بهشت آنجاست
گلی سلیم ز گلخن به باغبان بفرست
به دست ناله دعایی به بلبلان بفرست
کسی قبول ندارد که در قفس هستی
پری برای نشانی به آشیان بفرست
تهی مدار چمن را ز گلشن آرایی
اگر بهار نیاید، پی خزان بفرست
شبی به خلوت خود آفتاب را بطلب
پی سفارش من پیش آسمان بفرست
به هر کجا که بود دلخوشی، بهشت آنجاست
گلی سلیم ز گلخن به باغبان بفرست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دلم ز نسبت روی تو مهربان گل است
چو عندلیب همه عمر مدح خوان گل است
شکسته رنگ شود گل چو بیندش به چمن
بهار عارض او باعث خزان گل است
ز دیدن تو درآید به ناله مرغ چمن
چراغ حسن تو گویا ز دودمان گل است
ز فیض گریه ی مجنون، همیشه لیلی را
چو داغ لاله، سیه خانه در میان گل است
به باغ می رود آن شاخ گل سلیم، دگر
بهار در چمن امروز میهمان گل است
چو عندلیب همه عمر مدح خوان گل است
شکسته رنگ شود گل چو بیندش به چمن
بهار عارض او باعث خزان گل است
ز دیدن تو درآید به ناله مرغ چمن
چراغ حسن تو گویا ز دودمان گل است
ز فیض گریه ی مجنون، همیشه لیلی را
چو داغ لاله، سیه خانه در میان گل است
به باغ می رود آن شاخ گل سلیم، دگر
بهار در چمن امروز میهمان گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چو شعله گرم درآمد، چو گل به تاب نشست
چراغ باده بیارید کآفتاب نشست
چو ناامید ازو گشت، دل قرار گرفت
سپند سوخته چون شد ز اضطراب نشست
به شمع انجمن ما نسیم محرم نیست
ازان ز پرده ی فانوس در نقاب نشست
به بزم باده مرو بی صحیفه ی غزلی
سفینه ای بطلب تا توان به آب نشست
نشست یار چو پیشت، نماز چیست سلیم
نماز خویش قضا کن که آفتاب نشست
چراغ باده بیارید کآفتاب نشست
چو ناامید ازو گشت، دل قرار گرفت
سپند سوخته چون شد ز اضطراب نشست
به شمع انجمن ما نسیم محرم نیست
ازان ز پرده ی فانوس در نقاب نشست
به بزم باده مرو بی صحیفه ی غزلی
سفینه ای بطلب تا توان به آب نشست
نشست یار چو پیشت، نماز چیست سلیم
نماز خویش قضا کن که آفتاب نشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
ساقی بیا که فصل بهاران غنیمت است
جامی بده که صحبت یاران غنیمت است
مستند بلبلان و گلستان شکفته است
نی یک غنیمت است، هزاران غنیمت است
ابر کرم ز وادی ما تند می رود
ای سبزه سر برآر که باران غنیمت است
افتاده ای ز گردش افلاک اگر ز خاک
برخاست همچو گرد سواران، غنیمت است
از زخم دل منال درین صیدگه سلیم
جان برده ای ز شیرشکاران، غنیمت است
جامی بده که صحبت یاران غنیمت است
مستند بلبلان و گلستان شکفته است
نی یک غنیمت است، هزاران غنیمت است
ابر کرم ز وادی ما تند می رود
ای سبزه سر برآر که باران غنیمت است
افتاده ای ز گردش افلاک اگر ز خاک
برخاست همچو گرد سواران، غنیمت است
از زخم دل منال درین صیدگه سلیم
جان برده ای ز شیرشکاران، غنیمت است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
شد بهار و به بوستان عید است
لاله با گل به دید و وادید است
جام گیتی نماست ساغر گل
باغبان جانشین جمشید است
هر طرف غلتد از نسیم بهار
فصل مستی گربه ی بید است
خنده ی گل گرفت عالم را
مستی او ز جام خورشید است
آسمان به رقص آورده ست
صورت بلبل، نوای ناهید است
از گل آموخت کبک خندیدن
کار اهل جهان به تقلید است
ناشکفته گلی نماند سلیم
غنچه ی ما ز خنده نومید است
لاله با گل به دید و وادید است
جام گیتی نماست ساغر گل
باغبان جانشین جمشید است
هر طرف غلتد از نسیم بهار
فصل مستی گربه ی بید است
خنده ی گل گرفت عالم را
مستی او ز جام خورشید است
آسمان به رقص آورده ست
صورت بلبل، نوای ناهید است
از گل آموخت کبک خندیدن
کار اهل جهان به تقلید است
ناشکفته گلی نماند سلیم
غنچه ی ما ز خنده نومید است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
هر کجا موج زند جام شرابی دام است
ساغر باده، گل صبح و چراغ شام است
روشنایی ز فروغ می گلگون داریم
روزن خانه ی ما باده پرستان جام است
قلعه ی قهقهه ی کبک بود دامن کوه
پای خم هست، چه پروای غم ایام است
از محبت کسی آسیب نبیند هرگز
عشق آهوست، همین است که شیراندام است
نیست در دوستی خلق بجز بیم خطر
طفل را دامن مادر چو کنار بام است
هر که زین باغ نظر بست، فراغت دارد
چشم پوشیده، ز آفت، زره بادام است
ره و رسم کرم از دور برافتاده سلیم
می دهند آنچه کریمان به گدا، دشنام است!
ساغر باده، گل صبح و چراغ شام است
روشنایی ز فروغ می گلگون داریم
روزن خانه ی ما باده پرستان جام است
قلعه ی قهقهه ی کبک بود دامن کوه
پای خم هست، چه پروای غم ایام است
از محبت کسی آسیب نبیند هرگز
عشق آهوست، همین است که شیراندام است
نیست در دوستی خلق بجز بیم خطر
طفل را دامن مادر چو کنار بام است
هر که زین باغ نظر بست، فراغت دارد
چشم پوشیده، ز آفت، زره بادام است
ره و رسم کرم از دور برافتاده سلیم
می دهند آنچه کریمان به گدا، دشنام است!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بهار آمد و سر تا به سر جهان سبز است
ز فیض ابر، زمین تا به آسمان سبز است
ز خانه بهر چه بیرون رود، که بلبل را
ز یاد رفته چمن، بس که آشیان سبز است
غبار کو که نشیند به دامن صحرا؟
ز بس چو آب چمن، راه کاروان سبز است
برو چگونه توان طعن زردرویی زد؟
که همچو ریشه ی گل، رنگ زعفران سبز است
نه چوب تیر همین سبز شد، که پنداری
نهاده وسمه بر ابرو ز بس کمان سبز است
ز لطف جوهر آتش به حشر هندو را
هنوز چون قلم سوسن استخوان سبز است
مرا ز خرمی نوبهار رنگی نیست
چه سود دسته ی گل را که ریسمان سبز است
ز لطف ابر بهار است هرچه هست، ولی
چمن ز آبله ی دست باغبان سبز است
خنک تر است ز خس خانه آشیانه ی ما
درین چمن که به دلگرمی خزان سبز است
خزان رسید و حریفان نشسته اند به خاک
بجز شراب که جایش به بوستان سبز است
زمانه زهرفروش است ازان شکر مطلب
که زهر خورده، از ان رنگ طوطیان سبز است
به نوبهار خط سبز نازم و اثرش
که تا رسیده سخن بر سر زبان، سبز است
سلیم جام می از کف منه چو لاله که باز
شکفته شد گل و اطراف بوستان سبز است
ز فیض ابر، زمین تا به آسمان سبز است
ز خانه بهر چه بیرون رود، که بلبل را
ز یاد رفته چمن، بس که آشیان سبز است
غبار کو که نشیند به دامن صحرا؟
ز بس چو آب چمن، راه کاروان سبز است
برو چگونه توان طعن زردرویی زد؟
که همچو ریشه ی گل، رنگ زعفران سبز است
نه چوب تیر همین سبز شد، که پنداری
نهاده وسمه بر ابرو ز بس کمان سبز است
ز لطف جوهر آتش به حشر هندو را
هنوز چون قلم سوسن استخوان سبز است
مرا ز خرمی نوبهار رنگی نیست
چه سود دسته ی گل را که ریسمان سبز است
ز لطف ابر بهار است هرچه هست، ولی
چمن ز آبله ی دست باغبان سبز است
خنک تر است ز خس خانه آشیانه ی ما
درین چمن که به دلگرمی خزان سبز است
خزان رسید و حریفان نشسته اند به خاک
بجز شراب که جایش به بوستان سبز است
زمانه زهرفروش است ازان شکر مطلب
که زهر خورده، از ان رنگ طوطیان سبز است
به نوبهار خط سبز نازم و اثرش
که تا رسیده سخن بر سر زبان، سبز است
سلیم جام می از کف منه چو لاله که باز
شکفته شد گل و اطراف بوستان سبز است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
از سایه ی تو سبز سر خاک من بس است
لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است
شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست
پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است
میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست
شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است
خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟
فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است
در غربت از وجود خود آزار می کشیم
ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است
بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم
چون خامه آشنایی من با سخن بس است
لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است
شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست
پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است
میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست
شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است
خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟
فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است
در غربت از وجود خود آزار می کشیم
ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است
بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم
چون خامه آشنایی من با سخن بس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
غنچه دلتنگ و لاله در خون است
زین چمن برگ عیش بیرون است
ز آشنایان ما درین گلشن
سرو موزون و بید مجنون است
نوحه بر حال خویش دارد سرو
این چنین است هر که موزون است
آسمانش به خاک زنده کند
هر که مغرور زر چو قارون است
راه از پای ما به خون خفته ست
نیست شبگیر، این شبیخون است!
پر به فکر جهان سلیم مپیچ
کس چه داند که این جهان چون است
زین چمن برگ عیش بیرون است
ز آشنایان ما درین گلشن
سرو موزون و بید مجنون است
نوحه بر حال خویش دارد سرو
این چنین است هر که موزون است
آسمانش به خاک زنده کند
هر که مغرور زر چو قارون است
راه از پای ما به خون خفته ست
نیست شبگیر، این شبیخون است!
پر به فکر جهان سلیم مپیچ
کس چه داند که این جهان چون است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
خوش آن کز فکر بیش و کم گذشته ست
چو خورشید از سر عالم گذشته ست
نظر تا می کنی در مجلس عمر
چو دورجام، عهد جم گذشته ست
گل از خورشید کام خویشتن یافت
چه می داند چه بر شبنم گذشته ست
بپرس از دیگران ذوق طرب را
که عمر ما همه در غم گذشته ست
جنون تا پیرهن را می کند چاک
گریبان قبا از هم گذشته ست
به درد خود سلیم آن به که سازم
که کار زخمم از مرهم گذشته ست
چو خورشید از سر عالم گذشته ست
نظر تا می کنی در مجلس عمر
چو دورجام، عهد جم گذشته ست
گل از خورشید کام خویشتن یافت
چه می داند چه بر شبنم گذشته ست
بپرس از دیگران ذوق طرب را
که عمر ما همه در غم گذشته ست
جنون تا پیرهن را می کند چاک
گریبان قبا از هم گذشته ست
به درد خود سلیم آن به که سازم
که کار زخمم از مرهم گذشته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
موسم کسب هوا شد که دگر مهتاب است
دور افکن کله ای شمع ز سر، مهتاب است
مژه چون خامه ی نقاش طلاکار امشب
هر طرف جلوه کند، تا به کمر مهتاب است
عالم از نور تجلی ست چراغان امشب
برگ گل را به چمن آینه در مهتاب است
جوی شیر است خیابان به چمن پنداری
سرو دامن ز چه برچیده اگر مهتاب است؟
بازم امشب به سر افتاده هوای صحرا
آن غلامم که مرا خضر سفر مهتاب است
آنکه چون برق ز ویرانه ی ما می گذرد
شب به بزم دگران تا به سحر مهتاب است
روشنی دیده ی ما را ز سواد زلف است
دود در خانه ی ارباب نظر مهتاب است
پرتو حسن ترا شعله ی هستی سوز است
خرمن شوق مرا برق خطر مهتاب است
شده در هند مرا شمع طرب اختر خویش
مور ظلمتکده را نور شرر مهتاب است
بس که اجزای من از عشق تو نورانی شد
روزن چشم مرا لخت جگر مهتاب است
لاله را داغ تو خوشتر بود از سایه ی ابر
شمع را شعله ی شوق تو به سر مهتاب است
شب مهتاب مکن منع من از باده سلیم
چون گلم باعث این دامن تر مهتاب است
دور افکن کله ای شمع ز سر، مهتاب است
مژه چون خامه ی نقاش طلاکار امشب
هر طرف جلوه کند، تا به کمر مهتاب است
عالم از نور تجلی ست چراغان امشب
برگ گل را به چمن آینه در مهتاب است
جوی شیر است خیابان به چمن پنداری
سرو دامن ز چه برچیده اگر مهتاب است؟
بازم امشب به سر افتاده هوای صحرا
آن غلامم که مرا خضر سفر مهتاب است
آنکه چون برق ز ویرانه ی ما می گذرد
شب به بزم دگران تا به سحر مهتاب است
روشنی دیده ی ما را ز سواد زلف است
دود در خانه ی ارباب نظر مهتاب است
پرتو حسن ترا شعله ی هستی سوز است
خرمن شوق مرا برق خطر مهتاب است
شده در هند مرا شمع طرب اختر خویش
مور ظلمتکده را نور شرر مهتاب است
بس که اجزای من از عشق تو نورانی شد
روزن چشم مرا لخت جگر مهتاب است
لاله را داغ تو خوشتر بود از سایه ی ابر
شمع را شعله ی شوق تو به سر مهتاب است
شب مهتاب مکن منع من از باده سلیم
چون گلم باعث این دامن تر مهتاب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
بهار آمد و ما را به باغ راهی نیست
شکفته شد چمن و رخصت نگاهی نیست
چو لاله در ته باران نشسته آن مستم
که غیر سایه ی ابرم دگر پناهی نیست
شراب با رخ زردم چه کارها که نکرد
به روزگار چنین آب زیرکاهی نیست
چو مور بر سر غربال در جهان خراب
به هیچ جا نگذاریم پا که چاهی نیست
امید فیض اگر هست از گدایان است
بجز کلاه نمد، پشم در کلاهی نیست
رسیده کار به جان، گر سلیم ازان بدخو
گناه خویش بپرسد کسی گناهی نیست
شکفته شد چمن و رخصت نگاهی نیست
چو لاله در ته باران نشسته آن مستم
که غیر سایه ی ابرم دگر پناهی نیست
شراب با رخ زردم چه کارها که نکرد
به روزگار چنین آب زیرکاهی نیست
چو مور بر سر غربال در جهان خراب
به هیچ جا نگذاریم پا که چاهی نیست
امید فیض اگر هست از گدایان است
بجز کلاه نمد، پشم در کلاهی نیست
رسیده کار به جان، گر سلیم ازان بدخو
گناه خویش بپرسد کسی گناهی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
زان می که باغ را رخ او در پیاله ریخت
چون گرد سرمه، داغ ز دامان لاله ریخت
پیچیده است بس که ازان زلف تابدار
بر خاک مشک سوده ز ناف غزاله ریخت
در محفلی که بود درو ساقی آفتاب
درد شراب حسن تو در جام هاله ریخت
خوبان شهید او شده اند، این شراب نیست
ساقی ز شیشه خون پری در پیاله ریخت
فریاد خود ز دست خموشی کجا بریم؟
تا کی درون سینه توان خون ناله ریخت؟
دندان نماند در دهن از جنبش لبم
دامان خویش ابر برافشاند و ژاله ریخت
هفتاد ساله آب رخ خویش را سلیم
بر خاک از برای شراب دوساله ریخت
چون گرد سرمه، داغ ز دامان لاله ریخت
پیچیده است بس که ازان زلف تابدار
بر خاک مشک سوده ز ناف غزاله ریخت
در محفلی که بود درو ساقی آفتاب
درد شراب حسن تو در جام هاله ریخت
خوبان شهید او شده اند، این شراب نیست
ساقی ز شیشه خون پری در پیاله ریخت
فریاد خود ز دست خموشی کجا بریم؟
تا کی درون سینه توان خون ناله ریخت؟
دندان نماند در دهن از جنبش لبم
دامان خویش ابر برافشاند و ژاله ریخت
هفتاد ساله آب رخ خویش را سلیم
بر خاک از برای شراب دوساله ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
در باغ بی تو خاطر سنبل شکسته است
آیینه ی گل و دل بلبل شکسته است
ساقی ز مومیایی می، می کند درست
گر شیشه ی دلی ز تغافل شکسته است
چون برگ های غنچه که از شاخ سر زند
از تنگی چمن، بر بلبل شکسته است
کی تاب کبریایی تو دارد طریق فقر
بر پشت فیل مستی و این پل شکسته است
گر گوش او به ناله ی من نیست در چمن
ناخن که این قدر به دل گل شکسته است؟
هر کس درست دیده به سوی رخ و لبش
همچون سلیم، عهد گل و مل شکسته است
آیینه ی گل و دل بلبل شکسته است
ساقی ز مومیایی می، می کند درست
گر شیشه ی دلی ز تغافل شکسته است
چون برگ های غنچه که از شاخ سر زند
از تنگی چمن، بر بلبل شکسته است
کی تاب کبریایی تو دارد طریق فقر
بر پشت فیل مستی و این پل شکسته است
گر گوش او به ناله ی من نیست در چمن
ناخن که این قدر به دل گل شکسته است؟
هر کس درست دیده به سوی رخ و لبش
همچون سلیم، عهد گل و مل شکسته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
کی توان در عشق، بی سامان حیرانی نشست؟
آنچنان در گوشه ای بنشین که بتوانی نشست
خاک خلعت خانه ی عالم اگر بر باد رفت
گرد کی بر گوشه ی دامان عریانی نشست؟
کاروان عیش را زین خاکدان ره بسته شد
چند همچون رهزنان بتوان به ویرانی نشست؟
از قفس پهلو تهی گر می کند دل، دور نیست
چند روزی همره مرغان بستانی نشست
بلبلی چون من برون آمد ز گلزار عراق
شور و غوغای حریفان خراسانی نشست
از تماشای رخش شد دیده را حاجت روا
در سجود آستانش نقش پیشانی نشست
گاه سرو و گل ترا گوید، گهی خورشید و ماه
عقل چون دفتر گشود و در غلط خوانی نشست
عشق چند اوقات صرف صحبت عاشق کند؟
پاسبان دلگیر شد از بس به زندانی نشست
از هجوم مرغ دل ها نیست ره در کوی عشق
آخر این صیاد بر تخت سلیمانی نشست
از گلستان بس که بلبل داشت بر خاطر غبار
در قفس بر خاک از بال و پر افشانی نشست
شد بهار و رفت هرکس بر سر کاری سلیم
محتسب هم در پی کاری که می دانی نشست
آنچنان در گوشه ای بنشین که بتوانی نشست
خاک خلعت خانه ی عالم اگر بر باد رفت
گرد کی بر گوشه ی دامان عریانی نشست؟
کاروان عیش را زین خاکدان ره بسته شد
چند همچون رهزنان بتوان به ویرانی نشست؟
از قفس پهلو تهی گر می کند دل، دور نیست
چند روزی همره مرغان بستانی نشست
بلبلی چون من برون آمد ز گلزار عراق
شور و غوغای حریفان خراسانی نشست
از تماشای رخش شد دیده را حاجت روا
در سجود آستانش نقش پیشانی نشست
گاه سرو و گل ترا گوید، گهی خورشید و ماه
عقل چون دفتر گشود و در غلط خوانی نشست
عشق چند اوقات صرف صحبت عاشق کند؟
پاسبان دلگیر شد از بس به زندانی نشست
از هجوم مرغ دل ها نیست ره در کوی عشق
آخر این صیاد بر تخت سلیمانی نشست
از گلستان بس که بلبل داشت بر خاطر غبار
در قفس بر خاک از بال و پر افشانی نشست
شد بهار و رفت هرکس بر سر کاری سلیم
محتسب هم در پی کاری که می دانی نشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
خط نیست این به گرد گلت، سبزه ی تری ست
این خط برای دعوی حسن تو محضری ست
از خضر، رهروان تو منت نمی کشند
هر موج ریگ بادیه بر چشمه رهبری ست
ناموس برده پرده نشینان باغ را
ای تاک، دختر تو چه محجوب دختری ست
بر رهگذار جلوه ات ای ابر نوبهار
هر دانه بر زمین چمن، خاک بر سری ست
سر نیست ای حریف، وگرنه درین چمن
هر لاله است تاجی و هر غنچه افسری ست
ای ناخدا، ز صحبت او احتراز کن
طوفان ندیده ای که چه دیوانه ی تری ست
روزم سیاه گشته ز شوخی که هر زمان
چون آفتاب گنجفه در دست دیگری ست
از بس چمن سلیم برافروخت از بهار
هر غنچه ای به شاخ، درخشنده اختری ست
این خط برای دعوی حسن تو محضری ست
از خضر، رهروان تو منت نمی کشند
هر موج ریگ بادیه بر چشمه رهبری ست
ناموس برده پرده نشینان باغ را
ای تاک، دختر تو چه محجوب دختری ست
بر رهگذار جلوه ات ای ابر نوبهار
هر دانه بر زمین چمن، خاک بر سری ست
سر نیست ای حریف، وگرنه درین چمن
هر لاله است تاجی و هر غنچه افسری ست
ای ناخدا، ز صحبت او احتراز کن
طوفان ندیده ای که چه دیوانه ی تری ست
روزم سیاه گشته ز شوخی که هر زمان
چون آفتاب گنجفه در دست دیگری ست
از بس چمن سلیم برافروخت از بهار
هر غنچه ای به شاخ، درخشنده اختری ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
بیا که فصل خوش روزگار نزدیک است
زمان سیر گل و لاله زار نزدیک است
فتاده ام به طلسم قفس، چه چاره کنم
ز باغ دورم و فصل بهار نزدیک است
به حرف عشق، همین کوهکن بود امروز
که پاره ای سخن او به کار نزدیک است
نوید دولت دنیا چنان بود کز مهر
دهند مژده به مجرم که دار نزدیک است
چو نیست قوت یک گام رفتنم از ضعف
چه سود ازین که ره کوی یار نزدیک است
حدیث قرب وطن پیش من مگوی، چه سود
که سیل بادیه را کوهسار نزدیک است
به خانه می نتوان خورد در بهار سلیم
کنار کشت و لب جویبار نزدیک است
زمان سیر گل و لاله زار نزدیک است
فتاده ام به طلسم قفس، چه چاره کنم
ز باغ دورم و فصل بهار نزدیک است
به حرف عشق، همین کوهکن بود امروز
که پاره ای سخن او به کار نزدیک است
نوید دولت دنیا چنان بود کز مهر
دهند مژده به مجرم که دار نزدیک است
چو نیست قوت یک گام رفتنم از ضعف
چه سود ازین که ره کوی یار نزدیک است
حدیث قرب وطن پیش من مگوی، چه سود
که سیل بادیه را کوهسار نزدیک است
به خانه می نتوان خورد در بهار سلیم
کنار کشت و لب جویبار نزدیک است