عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
گل را به جرم عربده رنگ و بو گرفت
راه سخن به عاشق آزرم جو گرفت
لطف خدای ذوق نشاطش نمی دهد
کافر دلی که با ستم دوست خو گرفت
چون اصل کار در نظر همنشین نبود
بیچاره خرده بر روش جستجو گرفت
در خلوتی گشود خیالم ره دعا
کز تنگی بساط نفس در گلو گرفت
شرمنده نوازش گردون نمانده ام
گر چاک دوخت، جامه به مزد رفو گرفت
با خویشتن چه مایه نظرباز بوده است؟
کز من دل مرا به هزار آرزو گرفت
گفتم خود از مشاهده بخشایش آورد
خوش باد حال دوست که حالم نکو گرفت
از یک سبوست باده و قسمت جدا جداست
جمشید جام برد و قلندر کدو گرفت
فرمانروا نگشت مسلمان به هیچ عصر
گر رفت مغ ز میکده، ترسا فرو گرفت
ایمان اگر به خوف و رجا کردم استوار
اخلاص در نمود وفایم دورو گرفت
هر فتنه در نشاط و سماع آورد مرا
گویی فلک به عربده هنجار او گرفت
رضوان چو شهد و شیر به غالب حواله کرد
بیچاره باز داد و می مشکبو گرفت
راه سخن به عاشق آزرم جو گرفت
لطف خدای ذوق نشاطش نمی دهد
کافر دلی که با ستم دوست خو گرفت
چون اصل کار در نظر همنشین نبود
بیچاره خرده بر روش جستجو گرفت
در خلوتی گشود خیالم ره دعا
کز تنگی بساط نفس در گلو گرفت
شرمنده نوازش گردون نمانده ام
گر چاک دوخت، جامه به مزد رفو گرفت
با خویشتن چه مایه نظرباز بوده است؟
کز من دل مرا به هزار آرزو گرفت
گفتم خود از مشاهده بخشایش آورد
خوش باد حال دوست که حالم نکو گرفت
از یک سبوست باده و قسمت جدا جداست
جمشید جام برد و قلندر کدو گرفت
فرمانروا نگشت مسلمان به هیچ عصر
گر رفت مغ ز میکده، ترسا فرو گرفت
ایمان اگر به خوف و رجا کردم استوار
اخلاص در نمود وفایم دورو گرفت
هر فتنه در نشاط و سماع آورد مرا
گویی فلک به عربده هنجار او گرفت
رضوان چو شهد و شیر به غالب حواله کرد
بیچاره باز داد و می مشکبو گرفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
یار در عهد شبابم به کنار آمد و رفت
همچو عیدی که در ایام بهار آمد و رفت
تا نفس باخته پیروی شیوه کیست
تندبادی که به تاراج غبار آمد و رفت
سبحه گردان اثرهای وجودست خیال
هر چه گل کرد تو گویی به شمار آمد و رفت
طالع بسمل ما بین که کماندار ز پی
پاره ای بر اثر خون شکار آمد و رفت
شادی و غم همه سرگشته تر از یکدگرند
روز روشن به وداع شب تار آمد و رفت
هرزه مشتاب و پی جاده شناسان بردار
ای که در راه سخن چون تو هزار آمد و رفت
برق تمثال سراپای تو می خواست کشید
طرز رفتار ترا آینه دار آمد و رفت
هله غافل ز بهاران چه طمع داشته ای
گیر کامسال به رنگینی پار آمد و رفت
به فریب اثر جلوه قاتل صد بار
جان به پروانگی شمع مزار آمد و رفت
غالبا عین حزینست به هنجار بروز
موج این بحر مکرر به کنار آمد و رفت
همچو عیدی که در ایام بهار آمد و رفت
تا نفس باخته پیروی شیوه کیست
تندبادی که به تاراج غبار آمد و رفت
سبحه گردان اثرهای وجودست خیال
هر چه گل کرد تو گویی به شمار آمد و رفت
طالع بسمل ما بین که کماندار ز پی
پاره ای بر اثر خون شکار آمد و رفت
شادی و غم همه سرگشته تر از یکدگرند
روز روشن به وداع شب تار آمد و رفت
هرزه مشتاب و پی جاده شناسان بردار
ای که در راه سخن چون تو هزار آمد و رفت
برق تمثال سراپای تو می خواست کشید
طرز رفتار ترا آینه دار آمد و رفت
هله غافل ز بهاران چه طمع داشته ای
گیر کامسال به رنگینی پار آمد و رفت
به فریب اثر جلوه قاتل صد بار
جان به پروانگی شمع مزار آمد و رفت
غالبا عین حزینست به هنجار بروز
موج این بحر مکرر به کنار آمد و رفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
در پرده شکایت ز تو داریم و بیان هیچ
زخم دل ما جمله دهانست و زبان هیچ
ای حسن گر از راست نرنجی سخنی هست
ناز این همه یعنی چه؟ کمر هیچ و دهان هیچ
در راه تو هر موج غباری ست روانی
دلتنگ نگردم ز برافشاندن جان هیچ
بر گریه بیفزود زدل هر چه فرو ریخت
در عشق بود تفرقه سود و زیان هیچ
تن پروری خلق فزون شد ز ریاضت
جز گرمی افطار ندارد رمضان هیچ
دنیاطلبان عربده مفت ست بجوشید
آزادی ما هیچ و گرفتاریتان هیچ
پیمانه رنگی ست درین بزم به گردش
هستی همه طوفان بهارست خزان هیچ
عالم همه مرآت وجودست عدم چیست؟
تا کار کند چشم محیط ست و کران هیچ
در پرده رسوایی منصور نوایی ست
رازت نشنودیم ازین خلوتیان هیچ
غالب ز گرفتاری اوهام برون آی
بالله جهان هیچ و بد و نیک جهان هیچ
زخم دل ما جمله دهانست و زبان هیچ
ای حسن گر از راست نرنجی سخنی هست
ناز این همه یعنی چه؟ کمر هیچ و دهان هیچ
در راه تو هر موج غباری ست روانی
دلتنگ نگردم ز برافشاندن جان هیچ
بر گریه بیفزود زدل هر چه فرو ریخت
در عشق بود تفرقه سود و زیان هیچ
تن پروری خلق فزون شد ز ریاضت
جز گرمی افطار ندارد رمضان هیچ
دنیاطلبان عربده مفت ست بجوشید
آزادی ما هیچ و گرفتاریتان هیچ
پیمانه رنگی ست درین بزم به گردش
هستی همه طوفان بهارست خزان هیچ
عالم همه مرآت وجودست عدم چیست؟
تا کار کند چشم محیط ست و کران هیچ
در پرده رسوایی منصور نوایی ست
رازت نشنودیم ازین خلوتیان هیچ
غالب ز گرفتاری اوهام برون آی
بالله جهان هیچ و بد و نیک جهان هیچ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
تا بشوید نهاد ما ز وسخ
گشت گرمابه ساز از دوزخ
تا چه بخشند در جهان دگر
کشتگان ترا چمن برزخ
وه که از کشتزار امیدم
بهره مور نیز برد ملخ
دلم اجزای ناله را مدفن
درت اشخاص بقعه را مسلخ
از دل آرم، بساط من آتش
از تو گویم، برات من بر یخ
هوس ما و دانه از یک دست
نفس ما و دام از یک نخ
برگ در خورد همت فلکست
به شکایت چه می زنیم زنخ؟
مور چون ساز میزبانی کرد
به سلیمان رسید پای ملخ
با تو شد همسخن پیام گزار
چه شکیبم به ارزش پاسخ
در سخن کار بر قیاس مکن
ترش گردد ترش نه تلخ تلخ
قاصد من به راه مرده و من
همچنان در شماره فرسخ
مرگ غالب دلت به درد آورد
خویش را کشت و هرزه کشت آوخ
گشت گرمابه ساز از دوزخ
تا چه بخشند در جهان دگر
کشتگان ترا چمن برزخ
وه که از کشتزار امیدم
بهره مور نیز برد ملخ
دلم اجزای ناله را مدفن
درت اشخاص بقعه را مسلخ
از دل آرم، بساط من آتش
از تو گویم، برات من بر یخ
هوس ما و دانه از یک دست
نفس ما و دام از یک نخ
برگ در خورد همت فلکست
به شکایت چه می زنیم زنخ؟
مور چون ساز میزبانی کرد
به سلیمان رسید پای ملخ
با تو شد همسخن پیام گزار
چه شکیبم به ارزش پاسخ
در سخن کار بر قیاس مکن
ترش گردد ترش نه تلخ تلخ
قاصد من به راه مرده و من
همچنان در شماره فرسخ
مرگ غالب دلت به درد آورد
خویش را کشت و هرزه کشت آوخ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
آزادگی ست سازی اما صدا ندارد
از هر چه درگذشتیم آواز پا ندارد
عشق ست و ناتوانی حسنست و سرگرانی
جور و جفا نتابم مهر و وفا ندارد
فارغ کسی که دل را با درد واگذارد
کشت جهان سراسر دارو گیا ندارد
درهم فشار خود را تا دررسد دماغی
در بزم ما ز تنگی پیمانه جا ندارد
ای سبزه سر ره از جور پا چه نالی؟
در کیش روزگاران گل خونبها ندارد
صد ره درین کشاکش بگذشته در ضمیرش
رنجور عشق گویی آه رسا ندارد
هر مطلعی که ریزد از خامه ام فغانی ست
جز نغمه محبت سازم نوا ندارد
جان در غمت فشاندن مرگ از قفا ندارد
تن در بلا فگندن بیم بلا ندارد
بر خویشتن ببخشای گفتم دگر تو دانی
دارم دلی که دیگر تاب جفا ندارد
کشتن چنان که گویی نشناخته ست ما را
هی ناتمام لطفی کز شکوه وا ندارد
مهرش ز بی دماغی ماناست با تغافل
یارب ستم مبادا بر ما روا ندارد
چشمی سیاه دارد یعنی به ما نبیند
رویی چو ماه دارد اما به ما ندارد
چون لعل تست غنچه اما سخن نداند
چون چشم تست نرگس اما حیا ندارد
آبش گداز خاکی بادش تف بخاری
دهلی به مرگ غالب آب و هوا ندارد
از هر چه درگذشتیم آواز پا ندارد
عشق ست و ناتوانی حسنست و سرگرانی
جور و جفا نتابم مهر و وفا ندارد
فارغ کسی که دل را با درد واگذارد
کشت جهان سراسر دارو گیا ندارد
درهم فشار خود را تا دررسد دماغی
در بزم ما ز تنگی پیمانه جا ندارد
ای سبزه سر ره از جور پا چه نالی؟
در کیش روزگاران گل خونبها ندارد
صد ره درین کشاکش بگذشته در ضمیرش
رنجور عشق گویی آه رسا ندارد
هر مطلعی که ریزد از خامه ام فغانی ست
جز نغمه محبت سازم نوا ندارد
جان در غمت فشاندن مرگ از قفا ندارد
تن در بلا فگندن بیم بلا ندارد
بر خویشتن ببخشای گفتم دگر تو دانی
دارم دلی که دیگر تاب جفا ندارد
کشتن چنان که گویی نشناخته ست ما را
هی ناتمام لطفی کز شکوه وا ندارد
مهرش ز بی دماغی ماناست با تغافل
یارب ستم مبادا بر ما روا ندارد
چشمی سیاه دارد یعنی به ما نبیند
رویی چو ماه دارد اما به ما ندارد
چون لعل تست غنچه اما سخن نداند
چون چشم تست نرگس اما حیا ندارد
آبش گداز خاکی بادش تف بخاری
دهلی به مرگ غالب آب و هوا ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
اگر به دل نخلد هر چه از نظر گذرد
زهی روانی عمری که در سفر گذرد
به وصل لطف به اندازه ای تحمل کن
که مرگ تشنه بود آب چون ز سر گذرد
هلاک ناله خویشم که در دل شبها
دود به عربده چندان که از اثر گذرد
از این اوریب نگاهان حذر که ناوکشان
به هر دلی که رسد راست از جگر گذرد
نفس ز آبله های دلم برآرد سر
چنان که رشته در آمودن از گهر گذرد
حریف شوخی اجزای ناله نیست شرر
که آن برون جهد و این ز خاره درگذرد
ز شعله خیزی دل بر مزار ما چه عجب
که برق مرغ هوا را ز بال و پر گذرد
شکست ما به عدم نیز همچنان پیداست
به صورت سر زلفی که از کمر گذرد
خوشا گلی که به فرق بلندبالایی ست
دمد ز شاخ و ازین سبز کاخ برگذرد
دماغ محرمی دل رساندن آسان نیست
چه ها که بر سر خارا ز شیشه گر گذرد؟
حریف منت احباب نیستم غالب
خوشم که کار من از سعی چاره گر گذرد
زهی روانی عمری که در سفر گذرد
به وصل لطف به اندازه ای تحمل کن
که مرگ تشنه بود آب چون ز سر گذرد
هلاک ناله خویشم که در دل شبها
دود به عربده چندان که از اثر گذرد
از این اوریب نگاهان حذر که ناوکشان
به هر دلی که رسد راست از جگر گذرد
نفس ز آبله های دلم برآرد سر
چنان که رشته در آمودن از گهر گذرد
حریف شوخی اجزای ناله نیست شرر
که آن برون جهد و این ز خاره درگذرد
ز شعله خیزی دل بر مزار ما چه عجب
که برق مرغ هوا را ز بال و پر گذرد
شکست ما به عدم نیز همچنان پیداست
به صورت سر زلفی که از کمر گذرد
خوشا گلی که به فرق بلندبالایی ست
دمد ز شاخ و ازین سبز کاخ برگذرد
دماغ محرمی دل رساندن آسان نیست
چه ها که بر سر خارا ز شیشه گر گذرد؟
حریف منت احباب نیستم غالب
خوشم که کار من از سعی چاره گر گذرد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
صاحبدلست و نامور عشقم به سامان خوش نکرد
آشوب پیدا ننگ او اندوه پنهان خوش نکرد
دانست بی حس ناخنم الماس زد بر ریش من
سنجید شست خود قوی در تیر پیکان خوش نکرد
آن خود به بازی می برد دین را دو جو می نشمرد
بنمودش دین خنده زد آوردمش جان خوش نکرد
در نامه تا بنوشتمش کز شهر پنهان می روم
دل بست در مضمون ولی نامم به عنوان خوش نکرد
دارم هوای آن پری کو بس که نغز و سرکش ست
ز افسون مسخر شد ولی زهد پریخوان خوش نکرد
فریاد زان شرمندگی کارند چون در محشرم
گویند اینک خیره سر کز دوست فرمان خوش نکرد
عام ست لطف دلبران جز عام ننهد دل بر آن
عاشق ز خاصانش بدان گر دل به حرمان خوش نکرد
شرع از سلامت پیشگی عشق مجازی برنتافت
زاهد به کنج صومعه غوغای سلطان خوش نکرد
با من میاویز ای پدر فرزند آزر را نگر
هر کس که شد صاحب نظر دین بزرگان خوش نکرد
گویند صنعان توبه کرد از کفر نادان بنده ای
کز خودفروشی های دین بخشش ز یزدان خوش نکرد
غالب به فن گفتگو نازد بدین ارزش که او
ننوشت در دیوان غزل تا مصطفی خان خوش نکرد
آشوب پیدا ننگ او اندوه پنهان خوش نکرد
دانست بی حس ناخنم الماس زد بر ریش من
سنجید شست خود قوی در تیر پیکان خوش نکرد
آن خود به بازی می برد دین را دو جو می نشمرد
بنمودش دین خنده زد آوردمش جان خوش نکرد
در نامه تا بنوشتمش کز شهر پنهان می روم
دل بست در مضمون ولی نامم به عنوان خوش نکرد
دارم هوای آن پری کو بس که نغز و سرکش ست
ز افسون مسخر شد ولی زهد پریخوان خوش نکرد
فریاد زان شرمندگی کارند چون در محشرم
گویند اینک خیره سر کز دوست فرمان خوش نکرد
عام ست لطف دلبران جز عام ننهد دل بر آن
عاشق ز خاصانش بدان گر دل به حرمان خوش نکرد
شرع از سلامت پیشگی عشق مجازی برنتافت
زاهد به کنج صومعه غوغای سلطان خوش نکرد
با من میاویز ای پدر فرزند آزر را نگر
هر کس که شد صاحب نظر دین بزرگان خوش نکرد
گویند صنعان توبه کرد از کفر نادان بنده ای
کز خودفروشی های دین بخشش ز یزدان خوش نکرد
غالب به فن گفتگو نازد بدین ارزش که او
ننوشت در دیوان غزل تا مصطفی خان خوش نکرد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
هر ذره را فلک به زمین بوس می رسد
گر خاک راست دعوی ناموس می رسد
زان می که صاف آن به بتان وقف کرده اند
درد ته پیاله به طاووس می رسد
زین سان که خو گرفته عاشق کشی ست حسن
مر شمع را شکایت فانوس می رسد
خود پیش خود کفیل گرفتاری منست
هر دم به پرسش دل مأیوس می رسد
بیرون میا ز خانه به هنگام نیمروز
رشک آیدم که سایه به پابوس می رسد
ارباب جاه را ز رعونت گزیر نیست
کاین نشئه از شراب خم کوس می رسد
گفتم به وهم پرسش عبرت برای چه؟
گفتا ز طوف دخمه کاووس می رسد
سجاده رهن می نپذیرفت میفروش
کاین را نسب به خرقه سالوس می رسد
خون موجزن ز مغز رگ جان ندیده ای
دانی که از تراوش کیموس می رسد
خشکست گر دماغ ورع غالبا چه بیم
کز ذوق سودن کف افسوس می رسد
گر خاک راست دعوی ناموس می رسد
زان می که صاف آن به بتان وقف کرده اند
درد ته پیاله به طاووس می رسد
زین سان که خو گرفته عاشق کشی ست حسن
مر شمع را شکایت فانوس می رسد
خود پیش خود کفیل گرفتاری منست
هر دم به پرسش دل مأیوس می رسد
بیرون میا ز خانه به هنگام نیمروز
رشک آیدم که سایه به پابوس می رسد
ارباب جاه را ز رعونت گزیر نیست
کاین نشئه از شراب خم کوس می رسد
گفتم به وهم پرسش عبرت برای چه؟
گفتا ز طوف دخمه کاووس می رسد
سجاده رهن می نپذیرفت میفروش
کاین را نسب به خرقه سالوس می رسد
خون موجزن ز مغز رگ جان ندیده ای
دانی که از تراوش کیموس می رسد
خشکست گر دماغ ورع غالبا چه بیم
کز ذوق سودن کف افسوس می رسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
تا چند بلهوس می و عاشق ستم کشد
کو فتنه تا به داوری هم علم کشد
دل را به کار ناز چه سرگرم کرده ای؟
یعنی به خویش هم کند و از تو هم کشد
رشک ست و دفع دخل مقدر عتاب چیست؟
بگذار در دلم مژه چندان که نم کشد
صیدت ز بیم جان نرمد بلکه می رود
تا دشت را ز شوق در آغوش رم کشد
دشوار نیست چاره عیش گریزپای
دور قدح چو سلسله گر سر به هم کشد
آنی که تاب جذبه ذوق نگاه تو
رنگ از گل و می از رز و صید از حرم کشد
شوقم که روشناس دل نازنین تست
کی منت نوشتن و ناز قلم کشد
زشت آن که تا ز زحمت پشت و شکم رهد
هم رنج کارسازی پشت و شکم کشد
صهبا حلال زاهد شب زنده دار را
اما به شرط آن که همان صبحدم کشد
از تازگی به دهر مکرر نمی شود
نقشی که کلک غالب خونین رقم کشد
کو فتنه تا به داوری هم علم کشد
دل را به کار ناز چه سرگرم کرده ای؟
یعنی به خویش هم کند و از تو هم کشد
رشک ست و دفع دخل مقدر عتاب چیست؟
بگذار در دلم مژه چندان که نم کشد
صیدت ز بیم جان نرمد بلکه می رود
تا دشت را ز شوق در آغوش رم کشد
دشوار نیست چاره عیش گریزپای
دور قدح چو سلسله گر سر به هم کشد
آنی که تاب جذبه ذوق نگاه تو
رنگ از گل و می از رز و صید از حرم کشد
شوقم که روشناس دل نازنین تست
کی منت نوشتن و ناز قلم کشد
زشت آن که تا ز زحمت پشت و شکم رهد
هم رنج کارسازی پشت و شکم کشد
صهبا حلال زاهد شب زنده دار را
اما به شرط آن که همان صبحدم کشد
از تازگی به دهر مکرر نمی شود
نقشی که کلک غالب خونین رقم کشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد
قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد
تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه
کعبه ز فرش سیاه مردمک احرام شد
پیچ و خم دستگاه کرد فزون حرص جاه
ریشه چو آمد برون دانه ما دام شد
هست تفاوت بسی هم ز رطب تا نبیذ
لذت دیگر دهد بوسه چو دشنام شد
ای که ترا خواستم لب ز مکیدن فگار
خود لبم اندر طلب خسته ابرام شد
گر همه مهری برو ور همه خشمی بخسب
صبح امید مرا روز سیه شام شد
ساده دلم در امید خشم تو گیرم به مهر
بوسه شود در لبم هر چه ز پیغام شد
همچو خسی کش شرر چهره گشایی کند
صورت آغاز ما معنی انجام شد
دیگرم از روزگار شکوه چه در خور بود
ناله شررتاب شد اشک جگرفام شد
ای شده غالب ستای دشمنی بخت بین
خود صفت دشمنست آنچه مرا نام شد
قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد
تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه
کعبه ز فرش سیاه مردمک احرام شد
پیچ و خم دستگاه کرد فزون حرص جاه
ریشه چو آمد برون دانه ما دام شد
هست تفاوت بسی هم ز رطب تا نبیذ
لذت دیگر دهد بوسه چو دشنام شد
ای که ترا خواستم لب ز مکیدن فگار
خود لبم اندر طلب خسته ابرام شد
گر همه مهری برو ور همه خشمی بخسب
صبح امید مرا روز سیه شام شد
ساده دلم در امید خشم تو گیرم به مهر
بوسه شود در لبم هر چه ز پیغام شد
همچو خسی کش شرر چهره گشایی کند
صورت آغاز ما معنی انجام شد
دیگرم از روزگار شکوه چه در خور بود
ناله شررتاب شد اشک جگرفام شد
ای شده غالب ستای دشمنی بخت بین
خود صفت دشمنست آنچه مرا نام شد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
نهم جبین به درش آستان بگرداند
نشینمش به سر ره عنان بگرداند
اگر شفاعت من در تصورش گذرد
به بزم انس رخ از همدمان بگرداند
به بزم باده به ساقیگری ازو چه عجب
که پیر صومعه را در میان بگرداند؟
اگر نه مایل بوس لب خودست چرا
به لب چو تشنه دمادم زبان بگرداند؟
به بند دام بلای تو صعوه را گردون
هما به گرد سر آشیان بگرداند
چو غمزه تو فسون اثر فرو خواند
بلای راهزن از کاروان بگرداند
بهار را ز رخت تا چه رنگ در نظرست؟
که دم به دم ورق ارغوان بگرداند
تو نالی از خله خار و ننگری که سپهر
سر حسین علی بر سنان بگرداند
برو به شادی و اندوه دل منه که قضا
چو قرعه بر نمط امتحان بگرداند،
یزید را به بساط خلیفه بنشاند
کلیم را به لباس شبان بگرداند
اگر به باغ ز کلکم سخن رود غالب
نسیم روی گل از باغبان بگرداند
نشینمش به سر ره عنان بگرداند
اگر شفاعت من در تصورش گذرد
به بزم انس رخ از همدمان بگرداند
به بزم باده به ساقیگری ازو چه عجب
که پیر صومعه را در میان بگرداند؟
اگر نه مایل بوس لب خودست چرا
به لب چو تشنه دمادم زبان بگرداند؟
به بند دام بلای تو صعوه را گردون
هما به گرد سر آشیان بگرداند
چو غمزه تو فسون اثر فرو خواند
بلای راهزن از کاروان بگرداند
بهار را ز رخت تا چه رنگ در نظرست؟
که دم به دم ورق ارغوان بگرداند
تو نالی از خله خار و ننگری که سپهر
سر حسین علی بر سنان بگرداند
برو به شادی و اندوه دل منه که قضا
چو قرعه بر نمط امتحان بگرداند،
یزید را به بساط خلیفه بنشاند
کلیم را به لباس شبان بگرداند
اگر به باغ ز کلکم سخن رود غالب
نسیم روی گل از باغبان بگرداند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
باید ز می هر آینه پرهیز گفته اند
آری دروغ مصلحت آمیز گفته اند
فصلی هم از حکایت شیرین شمرده ایم
آن قصه شکر که به پرویز گفته اند
خون ریختن به کوی تو کردار چشم ماست
مردم ترا برای چه خونریز گفته اند؟
گویم ز سوز سینه و گوید که این همه
تا خود نگشته آتش دل تیز گفته اند
نشکفت دل ز باد تو گویی دروغ بود
از نوبهار آنچه به پاییز گفته اند
انداخت خار در ره و انداز خوانده اند
انگیخت گرد فتنه و انگیز گفته اند
گفتا سخن ز بی سر و پایان نه زیرکی ست
با قیس ره نوردی شبدیز گفته اند
نازی به صد مضایقه عجزی به صد خوشی
گر از تو گفته اند ز ما نیز گفته اند
غالب ترا به دیر مسلمان شمرده اند
آری دروغ مصلحت آمیز گفته اند
آری دروغ مصلحت آمیز گفته اند
فصلی هم از حکایت شیرین شمرده ایم
آن قصه شکر که به پرویز گفته اند
خون ریختن به کوی تو کردار چشم ماست
مردم ترا برای چه خونریز گفته اند؟
گویم ز سوز سینه و گوید که این همه
تا خود نگشته آتش دل تیز گفته اند
نشکفت دل ز باد تو گویی دروغ بود
از نوبهار آنچه به پاییز گفته اند
انداخت خار در ره و انداز خوانده اند
انگیخت گرد فتنه و انگیز گفته اند
گفتا سخن ز بی سر و پایان نه زیرکی ست
با قیس ره نوردی شبدیز گفته اند
نازی به صد مضایقه عجزی به صد خوشی
گر از تو گفته اند ز ما نیز گفته اند
غالب ترا به دیر مسلمان شمرده اند
آری دروغ مصلحت آمیز گفته اند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
بهر خواری بس که سرگرم تلاشم کرده اند
پاره ای نزدیک در هر دورباشم کرده اند
ترسم از رسواییم آخر پشیمانی کشید
رازم و این شاهدان مست فاشم کرده اند
چرخ هر روزم غم فردا به خوردن می دهد
تا قیامت فارغ از فکر معاشم کرده اند
غیر گفتی روشناس چشم گوهربار هست
رازدان ناله الماس پاشم کرده اند
هر چه از بی طاقتی مزد ثباتم داده اند
هر چه از اندوه صرف انتعاشم کرده اند
از تف داغت به دل دوزخ سرشتم خوانده اند
وز دم تیغت به تن مینو قماشم کرده اند
هم به صحرای جنون مجنون خطابم داده اند
هم به کوه بیستون خارا تراشم کرده اند
چشم نبوم از چه رو خارم به جیب افشانده اند
دل نباشم تا چرا رزق خراشم کرده اند
از چه غالب خواجگی های جهان ننگ منست
گر نه با سلمان و بوذر خواجه تاشم کرده اند؟
پاره ای نزدیک در هر دورباشم کرده اند
ترسم از رسواییم آخر پشیمانی کشید
رازم و این شاهدان مست فاشم کرده اند
چرخ هر روزم غم فردا به خوردن می دهد
تا قیامت فارغ از فکر معاشم کرده اند
غیر گفتی روشناس چشم گوهربار هست
رازدان ناله الماس پاشم کرده اند
هر چه از بی طاقتی مزد ثباتم داده اند
هر چه از اندوه صرف انتعاشم کرده اند
از تف داغت به دل دوزخ سرشتم خوانده اند
وز دم تیغت به تن مینو قماشم کرده اند
هم به صحرای جنون مجنون خطابم داده اند
هم به کوه بیستون خارا تراشم کرده اند
چشم نبوم از چه رو خارم به جیب افشانده اند
دل نباشم تا چرا رزق خراشم کرده اند
از چه غالب خواجگی های جهان ننگ منست
گر نه با سلمان و بوذر خواجه تاشم کرده اند؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند
عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند
شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش
نیست زخمی کز چکیدن طرح ناسور افگند
قربتی خواهم به قاتل کاستخوان سینه ام
قرعه فالی به نام زخم ساطور افگند
از شهیدان ویم کز بیم برق خنجرش
لرزه در حور افتد و جام از کف حور افگند
شرم جور خاص خاص اوست لیکن در جواب
چون فروماند سخن در رسم جمهور افگند
چون بجوید کام تا لختی پرستاری کنم
خویش را بر رختخواب ناز رنجور افگند
وقت کار این جنبش خلخال کاندر ساق تست
حلقه رغبت به گوش خون منصور افگند
گر قضا ساز تلافی در خور عشرت کند
آه از آن خونابه کاندر جام فغفور افگند
گر مسلمانی یکی بین زردهشت ست آن که او
اختلافی در میان ظلمت و نور افگند
آمدم بر راه و غالب گرد دل می گرددم
لغزش پایی که باز از جاده ام دور افگند
عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند
شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش
نیست زخمی کز چکیدن طرح ناسور افگند
قربتی خواهم به قاتل کاستخوان سینه ام
قرعه فالی به نام زخم ساطور افگند
از شهیدان ویم کز بیم برق خنجرش
لرزه در حور افتد و جام از کف حور افگند
شرم جور خاص خاص اوست لیکن در جواب
چون فروماند سخن در رسم جمهور افگند
چون بجوید کام تا لختی پرستاری کنم
خویش را بر رختخواب ناز رنجور افگند
وقت کار این جنبش خلخال کاندر ساق تست
حلقه رغبت به گوش خون منصور افگند
گر قضا ساز تلافی در خور عشرت کند
آه از آن خونابه کاندر جام فغفور افگند
گر مسلمانی یکی بین زردهشت ست آن که او
اختلافی در میان ظلمت و نور افگند
آمدم بر راه و غالب گرد دل می گرددم
لغزش پایی که باز از جاده ام دور افگند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بتان شهر ستم پیشه شهریارانند
که در ستم روش آموز روزگارانند
برند دل به ادایی که کس گمان نبرد
فغان ز پرده نشینان که پرده دارانند
به جنگ تا چه بود خوی دلبران کاین قوم
در آشتی نمک زخم دلفگارانند
نه زرع و کشت شناسند نی حدیقه و باغ
ز بهر باده هواخواه باد و بارانند
ز وعده گشته پشیمان و بهر دفع ملال
امیدوار به مرگ امیدوارانند
ز روی خوی و منش نور دیده آتش
به رنگ و بوی جگرگوشه بهارانند
تو سرمه بین و ورق درنورد و دم درکش
مبین که سحرنگاهان سیاهکارانند
ز دید و داد مزن حرف خردسالانند
به گرد راه منه چشم نی سوارانند
ز چشم زخم بدین حیله کی رهی غالب
دگر مگو که چو من در جهان هزارانند
که در ستم روش آموز روزگارانند
برند دل به ادایی که کس گمان نبرد
فغان ز پرده نشینان که پرده دارانند
به جنگ تا چه بود خوی دلبران کاین قوم
در آشتی نمک زخم دلفگارانند
نه زرع و کشت شناسند نی حدیقه و باغ
ز بهر باده هواخواه باد و بارانند
ز وعده گشته پشیمان و بهر دفع ملال
امیدوار به مرگ امیدوارانند
ز روی خوی و منش نور دیده آتش
به رنگ و بوی جگرگوشه بهارانند
تو سرمه بین و ورق درنورد و دم درکش
مبین که سحرنگاهان سیاهکارانند
ز دید و داد مزن حرف خردسالانند
به گرد راه منه چشم نی سوارانند
ز چشم زخم بدین حیله کی رهی غالب
دگر مگو که چو من در جهان هزارانند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
به مقصدی که مر آن را ره خدا گویند
برو برو که از آن سو بیا بیا گویند
کسی که پای ندارد چگونه راه رود
خود اهل شرع درین داوری چه ها گویند؟
ز رمز نخل «انا الله » گوی ناآگاه
حدیث جلوه گه و موسی و عصا گویند
مگر ز حق نبود شرم حق پرستان را
که نام حق نبرند و همین «انا» گویند
ز قول شان نبود دلنشین اهل نظر
جز آن صفات که از ذات کبریا گویند
نخوانده در کتب و ناشنیده از فقها
به غیر بی مزه واگویه ها که واگویند
دم از «وجودک ذنب » زدند بی خبران
چه سان عطیه حق را گناه ما گویند؟
بلی گناه بود دعوی وجود ز ما
به اهل راز چنین گوی تا بجا گویند
دگر ملامتیان را چه زهره پاسخ
اگر به خشم گرایند و ناسزا گویند
نکرده زر مس خود را و بهر عرض فریب
به پیش خلق حکایت ز کیمیا گویند
کسان که دعوی نیکی همی کنند مرا
اگر نه نیک شمارند بد چرا گویند؟
طمع مدار که یابی خطاب مولانا
بس ست همچو تویی را که پارسا گویند
بگوی مرده که در دهر کار غالب زار
از آن گذشت که درویش و بینوا گویند
برو برو که از آن سو بیا بیا گویند
کسی که پای ندارد چگونه راه رود
خود اهل شرع درین داوری چه ها گویند؟
ز رمز نخل «انا الله » گوی ناآگاه
حدیث جلوه گه و موسی و عصا گویند
مگر ز حق نبود شرم حق پرستان را
که نام حق نبرند و همین «انا» گویند
ز قول شان نبود دلنشین اهل نظر
جز آن صفات که از ذات کبریا گویند
نخوانده در کتب و ناشنیده از فقها
به غیر بی مزه واگویه ها که واگویند
دم از «وجودک ذنب » زدند بی خبران
چه سان عطیه حق را گناه ما گویند؟
بلی گناه بود دعوی وجود ز ما
به اهل راز چنین گوی تا بجا گویند
دگر ملامتیان را چه زهره پاسخ
اگر به خشم گرایند و ناسزا گویند
نکرده زر مس خود را و بهر عرض فریب
به پیش خلق حکایت ز کیمیا گویند
کسان که دعوی نیکی همی کنند مرا
اگر نه نیک شمارند بد چرا گویند؟
طمع مدار که یابی خطاب مولانا
بس ست همچو تویی را که پارسا گویند
بگوی مرده که در دهر کار غالب زار
از آن گذشت که درویش و بینوا گویند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
قدر مشتاقان چه داند؟ درد ما چندش بود؟
آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود
شاهد ما همنشین آرای و رنگین محفل ست
لاجرم در بند خویش ست آن که در بندش بود
در نگارین روضه فردوس نگشاید دلش
آن که در بند دروغ راست مانندش بود
آن که از شنگی به خاموشی دل از ما می برد
وای گر چون ما زبان نکته پیوندش بود
در ستم حق ناشناسش گفتن از انصاف نیست
آن که چندین تکیه بر حلم خداوندش بود
هیچ دانی این همه شور عتاب از بهر چیست؟
تا جگرها تشنه موج شکرخندش بود
نازم آن خودبین که ناید غیر خویشش در نظر
گر به خاک رهگذار دوست سوگندش بود
آن که خواهد در صف مردان بقای نام خویش
خون دشمن سرخ تر از خون فرزندش بود
با خرد گفتم نشان اهل معنی بازگوی
گفت گفتاری که با کردار پیوندش بود
غالبا زنهار بعد از ما به خون ما مگیر
قاتل ما را که حاکم آرزومندش بود
آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود
شاهد ما همنشین آرای و رنگین محفل ست
لاجرم در بند خویش ست آن که در بندش بود
در نگارین روضه فردوس نگشاید دلش
آن که در بند دروغ راست مانندش بود
آن که از شنگی به خاموشی دل از ما می برد
وای گر چون ما زبان نکته پیوندش بود
در ستم حق ناشناسش گفتن از انصاف نیست
آن که چندین تکیه بر حلم خداوندش بود
هیچ دانی این همه شور عتاب از بهر چیست؟
تا جگرها تشنه موج شکرخندش بود
نازم آن خودبین که ناید غیر خویشش در نظر
گر به خاک رهگذار دوست سوگندش بود
آن که خواهد در صف مردان بقای نام خویش
خون دشمن سرخ تر از خون فرزندش بود
با خرد گفتم نشان اهل معنی بازگوی
گفت گفتاری که با کردار پیوندش بود
غالبا زنهار بعد از ما به خون ما مگیر
قاتل ما را که حاکم آرزومندش بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
لطفی به تحت هر نگه خشمگین شناس
آرایش جبین شگرفان ز چین شناس
بازآ که کار خود به نگاهت سپرده ایم
ما را خجل ز تفرقه مهر و کین شناس
بی پرده تاب محرمی راز ما مجوی
خون گشتن دل از مژه و آستین شناس
داغم که وحشت تو بیفزود ز انتظار
جز صید دام دیده نباشد کمین شناس
می خواهد انتقام ز هجران کشیدنی
خونگرمی دل از نفس آتشین شناس
آرایش زمانه ز بیداد کرده اند
هر خون که ریخت، غازه روی زمین شناس
در راه عشق شیوه دانش قبول نیست
حیف ست سعی رهرو پا از جبین شناس
از دهر غیر گردش رنگی پدید نیست
این روضه را سراب گل و یاسمین شناس
حسرت صلای ربط سر و دست می زند
نقش ضمیر شاه ز تاج و نگین شناس
بی غم نهاد مرد گرامی نمی شود
زنهار قدر خاطر اندوهگین شناس
دور قدح به نوبت و میخوارگان گروه
آوخ ز ساقیان یسار از یمین شناس
غالب مذاق ما نتوان یافتن ز ما
رو شیوه نظیری و طرز حزین شناس
آرایش جبین شگرفان ز چین شناس
بازآ که کار خود به نگاهت سپرده ایم
ما را خجل ز تفرقه مهر و کین شناس
بی پرده تاب محرمی راز ما مجوی
خون گشتن دل از مژه و آستین شناس
داغم که وحشت تو بیفزود ز انتظار
جز صید دام دیده نباشد کمین شناس
می خواهد انتقام ز هجران کشیدنی
خونگرمی دل از نفس آتشین شناس
آرایش زمانه ز بیداد کرده اند
هر خون که ریخت، غازه روی زمین شناس
در راه عشق شیوه دانش قبول نیست
حیف ست سعی رهرو پا از جبین شناس
از دهر غیر گردش رنگی پدید نیست
این روضه را سراب گل و یاسمین شناس
حسرت صلای ربط سر و دست می زند
نقش ضمیر شاه ز تاج و نگین شناس
بی غم نهاد مرد گرامی نمی شود
زنهار قدر خاطر اندوهگین شناس
دور قدح به نوبت و میخوارگان گروه
آوخ ز ساقیان یسار از یمین شناس
غالب مذاق ما نتوان یافتن ز ما
رو شیوه نظیری و طرز حزین شناس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
کاشانه نشین عشوه گری را چه کند بس؟
بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟
بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست
بیهوده امید اثری را چه کند بس؟
کیموس مپیمای و ز اخلاط مفرمای
تا دشنه نباشد، جگری را چه کند بس؟
در هدیه دل و دین به صد ابرام پذیرد
منت نه سرمایه بری را چه کند بس؟
انصاف دهم چون نگراید به من از مهر
دلداده آشفته سری را چه کند بس؟
با خویشتن از رشک مدارا نتوان کرد
در راه محبت خضری را چه کند بس؟
گر سرخوشی از باده مرادست بیاشام
واعظ تو و یزدان، خبری را چه کند بس؟
نایافته بارم به نراندن چه شکیبم
گیرم که خود از تست دری را چه کند کس؟
آن نیست که صحرای سخن جاده ندارد
واژون روش کج نگری را چه کند کس؟
غالب به جهان پادشهان از پی دادند
فرمانده بیدادگری را چه کند کس؟
بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟
بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست
بیهوده امید اثری را چه کند بس؟
کیموس مپیمای و ز اخلاط مفرمای
تا دشنه نباشد، جگری را چه کند بس؟
در هدیه دل و دین به صد ابرام پذیرد
منت نه سرمایه بری را چه کند بس؟
انصاف دهم چون نگراید به من از مهر
دلداده آشفته سری را چه کند بس؟
با خویشتن از رشک مدارا نتوان کرد
در راه محبت خضری را چه کند بس؟
گر سرخوشی از باده مرادست بیاشام
واعظ تو و یزدان، خبری را چه کند بس؟
نایافته بارم به نراندن چه شکیبم
گیرم که خود از تست دری را چه کند کس؟
آن نیست که صحرای سخن جاده ندارد
واژون روش کج نگری را چه کند کس؟
غالب به جهان پادشهان از پی دادند
فرمانده بیدادگری را چه کند کس؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
هر که را بینی ز می بیخود، ثنایش می نویس
بهر دفع فتنه حرزی از برایش می نویس
ای رقم سنج یمین دوست بیکاری چرا
خود سپاس دست خنجر آزمایش می نویس
آنچه همدم هر شب غم بر سرم می بگذرد
هر سحر یکسر به دیوار سرایش می نویس
گر همین دیو و غریو و رنگ و نیرنگست و بس
هر کجا شیخی ست کافر ماجرایش می نویس
خواریی کاندر طریق دوستداری رو دهد
از مداد سایه بال همایش می نویس
می فرستی نامه وین را چشم زخمی در پی ست
چشم حاسد کور بادا در دعایش می نویس
هر که بعد از مرگ عاشق بر مزارش گل برد
فتوی از من در بتان زود آشنایش می نویس
رحمی از معشوق هر جا در کتابی بنگری
بر کنار آن ورق جانها فدایش می نویس
ای که با یارم خرامی گر دل و دستیت هست
نام من در رهگذر بر خاک پایش می نویس
هر کجا غالب تخلص در غزل بینی مرا
می تراش آن را و مغلوبی به جایش می نویس
بهر دفع فتنه حرزی از برایش می نویس
ای رقم سنج یمین دوست بیکاری چرا
خود سپاس دست خنجر آزمایش می نویس
آنچه همدم هر شب غم بر سرم می بگذرد
هر سحر یکسر به دیوار سرایش می نویس
گر همین دیو و غریو و رنگ و نیرنگست و بس
هر کجا شیخی ست کافر ماجرایش می نویس
خواریی کاندر طریق دوستداری رو دهد
از مداد سایه بال همایش می نویس
می فرستی نامه وین را چشم زخمی در پی ست
چشم حاسد کور بادا در دعایش می نویس
هر که بعد از مرگ عاشق بر مزارش گل برد
فتوی از من در بتان زود آشنایش می نویس
رحمی از معشوق هر جا در کتابی بنگری
بر کنار آن ورق جانها فدایش می نویس
ای که با یارم خرامی گر دل و دستیت هست
نام من در رهگذر بر خاک پایش می نویس
هر کجا غالب تخلص در غزل بینی مرا
می تراش آن را و مغلوبی به جایش می نویس