عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
به جهان لطیف طبعی که ز خود ملال دارد
ز غم رخش چه گویم که دلم چه حال دارد
قدحی که جان زارم نه به یاد او بنوشد
غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد
به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم
که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد
گنهی چو آید از سر بنهم بر آستانش
به امید آنکه روزی دو سه پایمال دارد
چه عجب اگر برم پی به حدایق میانش
به معانی خیالی که همین خیال دارد
ز غم رخش چه گویم که دلم چه حال دارد
قدحی که جان زارم نه به یاد او بنوشد
غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد
به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم
که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد
گنهی چو آید از سر بنهم بر آستانش
به امید آنکه روزی دو سه پایمال دارد
چه عجب اگر برم پی به حدایق میانش
به معانی خیالی که همین خیال دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
تا دل به وصف آن دهن عرض تکلّم می کند
از غایت دیوانگی گه گه سخن گم می کند
گر در حقیقت بنگری دانی که عین مردمی ست
آنچه ز شوی و جفا چشمت به مردم می کند
گل نیز همچون جام می در رقص می آید به سر
بلبل چو در بزم چمن با خود ترنّم می کند
گر ز آنکه گل ناموخته ست آیین بی رحمی ز تو
بر گریهٔ ابر از چه رو هر دم تبسّم می کند
از فکر شام زلف تو روز خیالی تیره شد
وقت است اگر بر حال او چشمت ترحّم می کند
از غایت دیوانگی گه گه سخن گم می کند
گر در حقیقت بنگری دانی که عین مردمی ست
آنچه ز شوی و جفا چشمت به مردم می کند
گل نیز همچون جام می در رقص می آید به سر
بلبل چو در بزم چمن با خود ترنّم می کند
گر ز آنکه گل ناموخته ست آیین بی رحمی ز تو
بر گریهٔ ابر از چه رو هر دم تبسّم می کند
از فکر شام زلف تو روز خیالی تیره شد
وقت است اگر بر حال او چشمت ترحّم می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
تا گرد عارض تو خط سبز بردمید
بر گل بنفشه صدف زد و ریحان تر دمید
آشفته ایم تا پیِ تسخیر عاشقان
افسون بخواند خطّ تو و بر شکر دمید
نخلی ست محنت تو که از جویبار دل
هرچند کندمش منِ بیدل دگر دمید
ای بوی زلف یار گذر بر ره چمن
کز انتظار سبزه بر آن رهگذر دمید
از مزرع ضمیر خیالی گیاه مهر
هرچند بیش دید تو را بیشتر دمید
بر گل بنفشه صدف زد و ریحان تر دمید
آشفته ایم تا پیِ تسخیر عاشقان
افسون بخواند خطّ تو و بر شکر دمید
نخلی ست محنت تو که از جویبار دل
هرچند کندمش منِ بیدل دگر دمید
ای بوی زلف یار گذر بر ره چمن
کز انتظار سبزه بر آن رهگذر دمید
از مزرع ضمیر خیالی گیاه مهر
هرچند بیش دید تو را بیشتر دمید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا گلشن از طراوت روی تو یاد داد
سرو از هوای قامت تو سر به باد داد
دلتنگ بود غنچه به صد رو چو من ولی
پایش صبا گرفت و خدایش گشاد داد
با گل نداد حسن رخت نقشبند صنع
پیرایه یی ست حسن که با هر که داد داد
اسباب نامرادیِ جاوید بود و غم
عشق تو تحفه یی که بدین نامراد داد
با اهل درد عشق تو تقسیم شوق کرد
چیزی زِ یادِ تو به خیالی زیاد داد
سرو از هوای قامت تو سر به باد داد
دلتنگ بود غنچه به صد رو چو من ولی
پایش صبا گرفت و خدایش گشاد داد
با گل نداد حسن رخت نقشبند صنع
پیرایه یی ست حسن که با هر که داد داد
اسباب نامرادیِ جاوید بود و غم
عشق تو تحفه یی که بدین نامراد داد
با اهل درد عشق تو تقسیم شوق کرد
چیزی زِ یادِ تو به خیالی زیاد داد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
چو نام مستیِ نرگس به بزم باغ برآمد
ز خاک لالهٔ رعنا به کف ایاغ برآمد
ندید نرگس صاحب نظر ز روی لطافت
نظیر روی تو چندان که گرد باغ برآمد
کمند شب رو زلف تو پر دل است از آن رو
به دزدیِ دل عشّاق با چراغ برآمد
ز بس که سوخت ز رشک نسیم سنبل زلفت
بنفشه را به چمن دود از دماغ برآمد
به هرکجا که ز سوز درون خویش خیالی
دهن گشاد چو شمعش ز دل فُراغ برآمد
ز خاک لالهٔ رعنا به کف ایاغ برآمد
ندید نرگس صاحب نظر ز روی لطافت
نظیر روی تو چندان که گرد باغ برآمد
کمند شب رو زلف تو پر دل است از آن رو
به دزدیِ دل عشّاق با چراغ برآمد
ز بس که سوخت ز رشک نسیم سنبل زلفت
بنفشه را به چمن دود از دماغ برآمد
به هرکجا که ز سوز درون خویش خیالی
دهن گشاد چو شمعش ز دل فُراغ برآمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید
ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید
آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب
در قدمهای گل و سرو به سر می غلتید
دی گل و لاله همی چید کسی در بستان
چون رخت دید از آنها همه دامن درچید
پیش صاحب نظران در صفت عارض تو
اشک هر نکته که گفت از سخنش آب چکید
ما به خاک در تو راه نبردیم ولیک
اشک هر فکر که می کرد در این باب دوید
گفته ام غیرت مه روی تو را نادیده
تا نگویند خیالی رخ آن مه را دید
ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید
آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب
در قدمهای گل و سرو به سر می غلتید
دی گل و لاله همی چید کسی در بستان
چون رخت دید از آنها همه دامن درچید
پیش صاحب نظران در صفت عارض تو
اشک هر نکته که گفت از سخنش آب چکید
ما به خاک در تو راه نبردیم ولیک
اشک هر فکر که می کرد در این باب دوید
گفته ام غیرت مه روی تو را نادیده
تا نگویند خیالی رخ آن مه را دید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گل جامه دران بار دگر سر به در آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح بادهٔ گلرنگ به چرخ آر
چون گُل خبر از نغمهٔ مرغ سحر آورد
هر گوهر اشکی که دلم داشت نهانی
چشمم چو تو را دید روان در نظر آورد
از عمر خیالی به جز این بهره ندارد
کاندر قدم یار گرامی به سر آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح بادهٔ گلرنگ به چرخ آر
چون گُل خبر از نغمهٔ مرغ سحر آورد
هر گوهر اشکی که دلم داشت نهانی
چشمم چو تو را دید روان در نظر آورد
از عمر خیالی به جز این بهره ندارد
کاندر قدم یار گرامی به سر آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
گهی که باغ ز فصل بهار یاد دهد
بود که شاخ امل میوهٔ مراد دهد
اگر ز پردهٔ گِل گُل جمال ننماید
ز لطف چهرهٔ نو رفتگان که یاد دهد
مگر که چارهٔ کارم همو کند ورنه
ز جور او به که نالم مرا که داد دهد
به آب باده نشان آتش ستم ز آن پیش
که خاکِ هستیِ ما را فلک به باد دهد
امید قرب خیالی به سعی ممکن نیست
مگر ز عین عنایت خدا گشاد دهد
بود که شاخ امل میوهٔ مراد دهد
اگر ز پردهٔ گِل گُل جمال ننماید
ز لطف چهرهٔ نو رفتگان که یاد دهد
مگر که چارهٔ کارم همو کند ورنه
ز جور او به که نالم مرا که داد دهد
به آب باده نشان آتش ستم ز آن پیش
که خاکِ هستیِ ما را فلک به باد دهد
امید قرب خیالی به سعی ممکن نیست
مگر ز عین عنایت خدا گشاد دهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گر بیابد شرف خدمت آن حور ملک
کی فرود آورد از کبر دگر سر به فلک
ماه از عارض تو منفعل و آب خجل
شد و دادند گواهی ز سما تا به سمک
پستهٔ شور زند با لب شیرین تو لاف
سنگ بر سر پی آن می خورد آن کور نمک
کرد بر قلبی خود نقد دل اقرار و هنوز
دم به دم می زندش عشق تو بر سنگ محک
آخر از جور رقیب تو خیالی دانست
آنچه در باب عداوت به گدا دارد و سک
کی فرود آورد از کبر دگر سر به فلک
ماه از عارض تو منفعل و آب خجل
شد و دادند گواهی ز سما تا به سمک
پستهٔ شور زند با لب شیرین تو لاف
سنگ بر سر پی آن می خورد آن کور نمک
کرد بر قلبی خود نقد دل اقرار و هنوز
دم به دم می زندش عشق تو بر سنگ محک
آخر از جور رقیب تو خیالی دانست
آنچه در باب عداوت به گدا دارد و سک
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
تا چمن دم زد ز لطف عارض رعنای او
گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضای او
گوییا از شیوهٔ قدّش نشانی داد سرو
کز هوس مرغان همی میرند بر بالای او
دید نرگس عارضش را و گلِ فردوس گفت
خوب دیده ست آفرین بر دیدهٔ بینای او
چون کند دل خود فروشی با سر زلفش چو نیست
نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او
ای خیالی کی بود کز لوح دل گردد تمام
نقش جان محو و خیال یار گیرد جای او
گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضای او
گوییا از شیوهٔ قدّش نشانی داد سرو
کز هوس مرغان همی میرند بر بالای او
دید نرگس عارضش را و گلِ فردوس گفت
خوب دیده ست آفرین بر دیدهٔ بینای او
چون کند دل خود فروشی با سر زلفش چو نیست
نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او
ای خیالی کی بود کز لوح دل گردد تمام
نقش جان محو و خیال یار گیرد جای او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
ای که در عالم خوبی به لطافت علمی
گلرخان برگ و گیاهند و تو باغ ارمی
گر نه باغی ز چه معنی طرب انگیز و خوشی
ورنه سروی ز چه رو سرکش و صاحب قدمی
گرچه سرمایهٔ حسن مه نو بسیار است
هیچ از او ابروی دلجوی تو را نیست کمی
خیز و دیگر مکن ای گل به رخش دعوی حسن
ورنه بنشین به همین داعیه چندانکه دمی
ای خیالی به وجودش همه شیرین گویی
چو دهانش سخن آغاز کند تو عدمی
گلرخان برگ و گیاهند و تو باغ ارمی
گر نه باغی ز چه معنی طرب انگیز و خوشی
ورنه سروی ز چه رو سرکش و صاحب قدمی
گرچه سرمایهٔ حسن مه نو بسیار است
هیچ از او ابروی دلجوی تو را نیست کمی
خیز و دیگر مکن ای گل به رخش دعوی حسن
ورنه بنشین به همین داعیه چندانکه دمی
ای خیالی به وجودش همه شیرین گویی
چو دهانش سخن آغاز کند تو عدمی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
باد آورده بگلشن مژده نوروز را
گل نود از شاخساز آن موکب فیروز را
دوستان در بوستان رخت اقامت میبرند
ما بکاخ اندر کشیم آن شمع شب افروز را
حاصلی هستی برده اندوختم با صد امید
مژده بر از من صبا آن برق خرمن سوز را
غیر چشمت کاو بدل پیوسته ناوک میزند
کس نشان تیر کرده صید دست آموز را
شد روان تازه بتن از لذت پیکان تو
بر مکش از سینه ام آن ناوک دلدوز را
عاصیان را بهره افزون تر بود از لطف حق
مژده بر مر زاهد زهد و ریا اندوز را
نیستش آشفته فردا آرزوی باغ خلد
هر که اندر میکده منزل گزید امروز را
گل نود از شاخساز آن موکب فیروز را
دوستان در بوستان رخت اقامت میبرند
ما بکاخ اندر کشیم آن شمع شب افروز را
حاصلی هستی برده اندوختم با صد امید
مژده بر از من صبا آن برق خرمن سوز را
غیر چشمت کاو بدل پیوسته ناوک میزند
کس نشان تیر کرده صید دست آموز را
شد روان تازه بتن از لذت پیکان تو
بر مکش از سینه ام آن ناوک دلدوز را
عاصیان را بهره افزون تر بود از لطف حق
مژده بر مر زاهد زهد و ریا اندوز را
نیستش آشفته فردا آرزوی باغ خلد
هر که اندر میکده منزل گزید امروز را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نمیدانم چه افغانست در گلشن هزاران را
که غیر از رنگ و بوئی نیست ایام بهاران را
چو گل هر ساعتی در دست گلچینی بگلزاری
دلا سنجیدی و دیدی وفای گلعذاران را
بزاری لاله را از خاک بیرون با دل خونین
بهارا تازه کردی باز داغ داغداران را
اگر با آن قد موزون خرامی جانب بستان
نخواهی دید پا برجای سرو جویباران را
حدیث مدعی بگذار و بنشین خوش بمی خوردن
غنمیت میشماری ایکه وصل دوستداران را
درا ای ساقی ساده زدر با ساغر باده
که بیتو هیچ رنگی نیست بزم می گساران را
بیا در میکده درویش و تاج سلطنت بستان
که خاکش تاجداری داده خیل خاکساران را
دل مرده خدازردان و می آمد محک او را
نباشد از محک اندیشه کامل عیاران را
نه هر سر قابل فتراک زلف مهوشان افتد
مگر یاری نماید بخت فوج بختیاران را
کفن از خون کنم گلگون و آیم از لحد بیرون
بخاکم گر گذر افتد شه گلگون سواران را
صفا از زاهدان آشفته کمتر جوا گر رندی
که نبود این کرامت غیر پیر باده خواران را
علی پرده نشین خلوت اسرار او دانی
که از رازش خبر هرگز نبوده پرده داران را
که غیر از رنگ و بوئی نیست ایام بهاران را
چو گل هر ساعتی در دست گلچینی بگلزاری
دلا سنجیدی و دیدی وفای گلعذاران را
بزاری لاله را از خاک بیرون با دل خونین
بهارا تازه کردی باز داغ داغداران را
اگر با آن قد موزون خرامی جانب بستان
نخواهی دید پا برجای سرو جویباران را
حدیث مدعی بگذار و بنشین خوش بمی خوردن
غنمیت میشماری ایکه وصل دوستداران را
درا ای ساقی ساده زدر با ساغر باده
که بیتو هیچ رنگی نیست بزم می گساران را
بیا در میکده درویش و تاج سلطنت بستان
که خاکش تاجداری داده خیل خاکساران را
دل مرده خدازردان و می آمد محک او را
نباشد از محک اندیشه کامل عیاران را
نه هر سر قابل فتراک زلف مهوشان افتد
مگر یاری نماید بخت فوج بختیاران را
کفن از خون کنم گلگون و آیم از لحد بیرون
بخاکم گر گذر افتد شه گلگون سواران را
صفا از زاهدان آشفته کمتر جوا گر رندی
که نبود این کرامت غیر پیر باده خواران را
علی پرده نشین خلوت اسرار او دانی
که از رازش خبر هرگز نبوده پرده داران را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
عشق بعقل بارها کرده کارزارها
کرده از او فرارها داده باو قرارها
عقل چو بختی اشتران عشق بر اوست ساربان
برده از او قطارها کره از او مهارها
در غم آن عقیق لب از دل و دیده روز و شب
روید لاله زارها جوشد چشمه سارها
وه چه لب آن عقیقها و چه رخان شقیقها
برده از آن نگارها کرده از آن بهارها
چون رخ ماه پارها باغ پر از ستارها
چون قد گلعذارها سرو جویبارها
کرده از او فرارها داده باو قرارها
عقل چو بختی اشتران عشق بر اوست ساربان
برده از او قطارها کره از او مهارها
در غم آن عقیق لب از دل و دیده روز و شب
روید لاله زارها جوشد چشمه سارها
وه چه لب آن عقیقها و چه رخان شقیقها
برده از آن نگارها کرده از آن بهارها
چون رخ ماه پارها باغ پر از ستارها
چون قد گلعذارها سرو جویبارها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
که بر زلف سنبل زد این تابها
که داد بگلبرگ این آب ها
که افکند پرتو بآتشکده
که ابرو نموده بمحراب ها
که سودا بزلف نکویان نهاد
که از لعلشان ساخت عنابها
بطاوسها چتر الوان که داد
بکبکان که پوشید سنجاب ها
که پرورد الحان بمزمارو نای
که در پرده ره داد مضراب ها
که از نیش زنبور آورد نوش
که داد از صدف در خوشاب ها
کرامت نگر ساقی میکشان
زیک خم دهد دردها تاب ها
زحسن ازل عشق آمد پدید
فراهم شد از عشق اسباب ها
زهر ذره نورش هویدا بود
چو از پنجره نور مهتاب ها
منجم بگیرد زذرات او
چو از پرتو خور صطرلاب ها
زیک بحر این موجها خواسته است
همه موج ها نقش بر آب ها
زدریا نیند آگه این ماهیان
فتاده زحیرت بگرد آبها
بود شهر علم الهی علی
گشوده زدست علی بابها
تو آشفته سر را ازین در مپیچ
دهد فیض باران نه میزاب ها
که داد بگلبرگ این آب ها
که افکند پرتو بآتشکده
که ابرو نموده بمحراب ها
که سودا بزلف نکویان نهاد
که از لعلشان ساخت عنابها
بطاوسها چتر الوان که داد
بکبکان که پوشید سنجاب ها
که پرورد الحان بمزمارو نای
که در پرده ره داد مضراب ها
که از نیش زنبور آورد نوش
که داد از صدف در خوشاب ها
کرامت نگر ساقی میکشان
زیک خم دهد دردها تاب ها
زحسن ازل عشق آمد پدید
فراهم شد از عشق اسباب ها
زهر ذره نورش هویدا بود
چو از پنجره نور مهتاب ها
منجم بگیرد زذرات او
چو از پرتو خور صطرلاب ها
زیک بحر این موجها خواسته است
همه موج ها نقش بر آب ها
زدریا نیند آگه این ماهیان
فتاده زحیرت بگرد آبها
بود شهر علم الهی علی
گشوده زدست علی بابها
تو آشفته سر را ازین در مپیچ
دهد فیض باران نه میزاب ها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
گل هزار است صحن بستان را
بلبل آهسته تر کش افغان را
گل من برفزود بر گلزار
نیست انصاف بوستان بان را
دل بخوبان این دیار مده
که نپایند عهد و پیمان را
عاشقان را چه کیش زا سلامست
عشق برقی است کشت ایمان را
داشت طغرا بخون ماخطت
سر نهادیم خط و فرمان را
روز وصلم بریز خون و بگوی
که به عید است فخر قربان را
باغبانا گل مرا بگذار
ورنه آتش زنم گلستان را
ابر چشمم چو قطره افشاند
ببرد سیل باغ و بستان را
ای که دامن کشانا روی بچمن
خارت آویخته است دامان را
تو چو صرصر روان و من چو غبار
پویمت از قفا بیابان را
حاجی از شوق کعبه نشناسد
لاجرم سبزه و مغیلان را
هم نفس لب مرا بنه بر لب
تا که چون نی برآرم افغان را
گر بهر بنده من نهی انگشت
نشنوی جز نوای هجران را
حلقه زلف سرکشت داند
حال آشفته پریشان را
درد دل را مسیح دست خداست
از طبیبان مجوی درمان را
بلبل آهسته تر کش افغان را
گل من برفزود بر گلزار
نیست انصاف بوستان بان را
دل بخوبان این دیار مده
که نپایند عهد و پیمان را
عاشقان را چه کیش زا سلامست
عشق برقی است کشت ایمان را
داشت طغرا بخون ماخطت
سر نهادیم خط و فرمان را
روز وصلم بریز خون و بگوی
که به عید است فخر قربان را
باغبانا گل مرا بگذار
ورنه آتش زنم گلستان را
ابر چشمم چو قطره افشاند
ببرد سیل باغ و بستان را
ای که دامن کشانا روی بچمن
خارت آویخته است دامان را
تو چو صرصر روان و من چو غبار
پویمت از قفا بیابان را
حاجی از شوق کعبه نشناسد
لاجرم سبزه و مغیلان را
هم نفس لب مرا بنه بر لب
تا که چون نی برآرم افغان را
گر بهر بنده من نهی انگشت
نشنوی جز نوای هجران را
حلقه زلف سرکشت داند
حال آشفته پریشان را
درد دل را مسیح دست خداست
از طبیبان مجوی درمان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گرفتم نوبهارم دست داد و گشت و بستان ها
ولی بی دوست گلخن ها بود طرف گلستان ها
سماع عاشقان از نغمه قانون عشق آید
چه بگشاید که بر گلها عنادل راست دستانها
عجب نبود گر اطفال چمن سرسبز و خندانند
که همچون دایه ابر از شیر پر کرده است پستان ها
خط و زلف و رخ جانان بهشتی جاودان باشد
اگر گرد سمن زاری بنفشه هست و ریحان ها
اگر مست شرابستی و جویای کبابستی
به کانون درون هست از جگر آماده بریان ها
خیال خواب در شب های هجران توام حاشا
که در رگهای چشمانم بود نشتر زمژگان ها
علاج درد عاشق جز طبیب عشق نشناسد
طبیبان جهان گر جمله پیش آرند درمان ها
درین فصلی که هر خشکیده شاخی در طرب باشد
نیفزاید بجز غم بر دل مسکین پژمان ها
مرا بد خاطری خرم به شیراز و به نوروزش
به طوسم نیست غیر از غم ز گشت باغ و بستان ها
مگر رو بر حرم آرم به شاه محترم آرم
رضا آن شافع فردا کز او شد تازه ایمان ها
شها زآشفتگی آشفته ات دیوانه شد رحمی
زبس لیلا همی جوید چو مجنون در بیابان ها
سرا پا گر خطا باشد به او جای عطا باشد
که اندر مدحت از نظم دری آراست دیوان ها
ولی بی دوست گلخن ها بود طرف گلستان ها
سماع عاشقان از نغمه قانون عشق آید
چه بگشاید که بر گلها عنادل راست دستانها
عجب نبود گر اطفال چمن سرسبز و خندانند
که همچون دایه ابر از شیر پر کرده است پستان ها
خط و زلف و رخ جانان بهشتی جاودان باشد
اگر گرد سمن زاری بنفشه هست و ریحان ها
اگر مست شرابستی و جویای کبابستی
به کانون درون هست از جگر آماده بریان ها
خیال خواب در شب های هجران توام حاشا
که در رگهای چشمانم بود نشتر زمژگان ها
علاج درد عاشق جز طبیب عشق نشناسد
طبیبان جهان گر جمله پیش آرند درمان ها
درین فصلی که هر خشکیده شاخی در طرب باشد
نیفزاید بجز غم بر دل مسکین پژمان ها
مرا بد خاطری خرم به شیراز و به نوروزش
به طوسم نیست غیر از غم ز گشت باغ و بستان ها
مگر رو بر حرم آرم به شاه محترم آرم
رضا آن شافع فردا کز او شد تازه ایمان ها
شها زآشفتگی آشفته ات دیوانه شد رحمی
زبس لیلا همی جوید چو مجنون در بیابان ها
سرا پا گر خطا باشد به او جای عطا باشد
که اندر مدحت از نظم دری آراست دیوان ها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
نوبهار است و عروس گل کشید از رخ نقاب
رخت عیش از کاخ اندر باغ آور با شتاب
عندلیب از شاخ گلبانگ صبوحی میزند
یعنی از غفلت برون آیید از مستان خواب
من غزل خوان تو بلبل نغمه سنج از گل به باغ
چنگ مطرب در رباب و جام ساقی پرشراب
شاهد گلزار بی پرده است می ده ساقیا
تا مگر پرده نشین من درآید بی حجاب
شاخ طوبی در بر بالای رعنای تو خم
آب کوثر پیش لعل می پرست تو سراب
با مدادی عنبرین نقاش شیرین کار صنع
زد رقم بر آن گل رخسار خط انتخاب
تیر اگر بارد زدیدار بتان دیده مدوز
تیغ اگر آید زمیدان نکویان رخ متاب
تا نگریم من نخندد غنچه آن لعل لب
آری آری خنده گل باشد از اشک سحاب
نیست حایل نه حجابش پیش چشم حق شناش
هر که چون آشفته بیند روی شاهد بی نقاب
زما تو بی سبب ای آفتاب روی متاب
که هست ماه رخت شمع محفل اصحاب
زبیم نرگس فتان تست پرده نشین
نه اینکه فتنه ی آخر زمان بود در خواب
حدیث شوق تو را مینگاشت نیست عجب
اگر بجای مداد از قلم چکد خوناب
رخت عیش از کاخ اندر باغ آور با شتاب
عندلیب از شاخ گلبانگ صبوحی میزند
یعنی از غفلت برون آیید از مستان خواب
من غزل خوان تو بلبل نغمه سنج از گل به باغ
چنگ مطرب در رباب و جام ساقی پرشراب
شاهد گلزار بی پرده است می ده ساقیا
تا مگر پرده نشین من درآید بی حجاب
شاخ طوبی در بر بالای رعنای تو خم
آب کوثر پیش لعل می پرست تو سراب
با مدادی عنبرین نقاش شیرین کار صنع
زد رقم بر آن گل رخسار خط انتخاب
تیر اگر بارد زدیدار بتان دیده مدوز
تیغ اگر آید زمیدان نکویان رخ متاب
تا نگریم من نخندد غنچه آن لعل لب
آری آری خنده گل باشد از اشک سحاب
نیست حایل نه حجابش پیش چشم حق شناش
هر که چون آشفته بیند روی شاهد بی نقاب
زما تو بی سبب ای آفتاب روی متاب
که هست ماه رخت شمع محفل اصحاب
زبیم نرگس فتان تست پرده نشین
نه اینکه فتنه ی آخر زمان بود در خواب
حدیث شوق تو را مینگاشت نیست عجب
اگر بجای مداد از قلم چکد خوناب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
علی الصباح که ریزد بباغ اشک سحاب
بعذر توبه شکن میکشان مست و خراب
از آن شراب شبانه کرم کن ایساقی
که تا زخاطر مستان بری کسالت خواب
خمار و خواب زسر کی رود مگر از می
قدح بیار پیا پی مکن دریغ شراب
اگرچه در رمضان بسته بود میخانه
هزار شکر گشودش مفتح الابواب
گذشت آنکه زدی طبل را بزیر گلیم
بگو مغنی مجلس ببانگ و چنگ رباب
صلای عیش بنوروز داده است ملک
غمین دگر ننشینند یا اولی الالباب
مهل به بیهده فیض سحاب در گلزار
که مغتنم شمری فیض صحبت اصحاب
تهی و ساده عیش و نشاط در بستان
برغم دشمن بدگوی و شادی احباب
ترانه گوی عنادل زمقدم گل نو
غزل سرائی آشفته مدحت اطیاب
کدام سلسله پاکان نبی و آل کرام
خصوص آنکه بغیب اندر است و بسته نقاب
بعذر توبه شکن میکشان مست و خراب
از آن شراب شبانه کرم کن ایساقی
که تا زخاطر مستان بری کسالت خواب
خمار و خواب زسر کی رود مگر از می
قدح بیار پیا پی مکن دریغ شراب
اگرچه در رمضان بسته بود میخانه
هزار شکر گشودش مفتح الابواب
گذشت آنکه زدی طبل را بزیر گلیم
بگو مغنی مجلس ببانگ و چنگ رباب
صلای عیش بنوروز داده است ملک
غمین دگر ننشینند یا اولی الالباب
مهل به بیهده فیض سحاب در گلزار
که مغتنم شمری فیض صحبت اصحاب
تهی و ساده عیش و نشاط در بستان
برغم دشمن بدگوی و شادی احباب
ترانه گوی عنادل زمقدم گل نو
غزل سرائی آشفته مدحت اطیاب
کدام سلسله پاکان نبی و آل کرام
خصوص آنکه بغیب اندر است و بسته نقاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عندلیبا در چمن آوازه آواز تست
شورها در پرده عشاق باز از ساز تست
از نشاط نغمه تو غنچه خندد هر سحر
گوش را گل پهن کرده صبح بر آواز تست
چون بنوروز همایون راست برداری نوا
ترک آذربایجان را تکیه بر شهناز تست
این نیاز بلبل شیدا ببانگ زیر و بم
ای گل نوخیز در گلشن برای ناز تست
غنچه را چون چنگل شهباز کردی بهر صید
صعوه مسکین اسیر چنگل شهباز تست
حسن تو ای گل قدیم و عشق بلبل حادثست
هر کجا خیمه زنی او لاجرم انباز تست
گر کنی دارش زخار آماده حق بر دست تست
کز چه افشا کرد سرت چون امین راز تست
لیک گر منصور وش سر انا الحق گفت فاش
گر کنی بردار یا سایش که سرافراز تست
باری ای گل تو بحسن پنج روز خود مناز
نازم آن گل را که بویش مایه ابراز تست
گر بود بر عندلیبت فخر آشفته رواست
کی گل گلزار همچون گلبن طناز تست
آن گل باقی که اندر گلشن وحدت شکفت
عشق او شور افکن طبع سخن پرداز تست
تا نگارین کرده ی صفحه بوصف عارضش
مانی چین بنده پیش کلک افسونساز تست
ای گل باغ ولایت ای بهار جاودان
بی تفاوت در نظر انجام با آغاز تست
ار پرش سوزی بر آتش ارزد ایشمع ازل
زانکه گر پروانه را پر باشد از پرواز تست
شورها در پرده عشاق باز از ساز تست
از نشاط نغمه تو غنچه خندد هر سحر
گوش را گل پهن کرده صبح بر آواز تست
چون بنوروز همایون راست برداری نوا
ترک آذربایجان را تکیه بر شهناز تست
این نیاز بلبل شیدا ببانگ زیر و بم
ای گل نوخیز در گلشن برای ناز تست
غنچه را چون چنگل شهباز کردی بهر صید
صعوه مسکین اسیر چنگل شهباز تست
حسن تو ای گل قدیم و عشق بلبل حادثست
هر کجا خیمه زنی او لاجرم انباز تست
گر کنی دارش زخار آماده حق بر دست تست
کز چه افشا کرد سرت چون امین راز تست
لیک گر منصور وش سر انا الحق گفت فاش
گر کنی بردار یا سایش که سرافراز تست
باری ای گل تو بحسن پنج روز خود مناز
نازم آن گل را که بویش مایه ابراز تست
گر بود بر عندلیبت فخر آشفته رواست
کی گل گلزار همچون گلبن طناز تست
آن گل باقی که اندر گلشن وحدت شکفت
عشق او شور افکن طبع سخن پرداز تست
تا نگارین کرده ی صفحه بوصف عارضش
مانی چین بنده پیش کلک افسونساز تست
ای گل باغ ولایت ای بهار جاودان
بی تفاوت در نظر انجام با آغاز تست
ار پرش سوزی بر آتش ارزد ایشمع ازل
زانکه گر پروانه را پر باشد از پرواز تست