عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
عید تو به سامان ز طرب سازی باد
انجام نشاط تو در آغازی باد
تا بال همای عید باشد مه نو
اقبال تو در بلندپروازی باد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
ایزد ما را ز لطف چون جان می داد
ای کاش دلی امین ایمان می داد
می آمد ازو بیش ازینها به ظهور
نفس ما را اگر به شیطان می داد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
ای حاصل دور سال و ماه عالم
وی سایه ی لطف تو پناه عالم
تا نام و نشان ز عید در عالم هست
درگاه تو باد عیدگاه عالم
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
از تندی مرکب نه ز زین افتادی
گویم ز چه ای قبله ی دین افتادی
از غیب ترا بشارت فتح رسید
در سجده ی شکر بر زمین افتادی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
کاری نیاید از خرد ذوفنون ما
ما را بس است مرشد کامل جنون ما
سر در کنار دامن محشر نهاده است
خوش دل ازین مباش که خوابیده خون ما
پیرا نه سر ز سرکشی نفس فارغیم
خصم از شکست ما شده آخر زبون ما
مانند داغ لالهٔ نشکفته در چمن
گردیده دود آه گره در درون ما
دل را کمال حسن برآشفتگی فزود
دور خط است فصل بهار جنون ما
جویا سزد اگر به فلاطون زنیم طعن
استاد ماست موسوی ذوفنون ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
چون حباب از بیخودی شد کام دل حاصل مرا
رفتن از خود گام اول بود تا منزل مرا
مشهدم جولانگه او گر شود در زیر خاک
می دود چون ریشه از دنبال سروش دل مرا
در جوابم وا نشد هرگز لب تمکین یار
بخت آنم کو که گردد حل این مشکل مرا
طبع وحشت مشربان پیوسته کثرت دشمن است
بار خاطر می شود سنگینی محفل مرا
از تو گویم بعد از این کز خویشتن ببریده ام
از مرا گفتن پشیمانم که خواهد دل ترا
همچو شاخ نازک گل از نسیم نوبهار
جوش مستی می کند در هر طرف مایل ترا
ای زخود غافل چه در تعمیر تن جان می کنی
زندگانی صرف شد در کار آب و گل ترا
گر سراپا دست و پای سعی گردی همچو موج
دور می اندازد از پهلوی خود ساحل ترا
خاطرت را فیض بخشش بشکفاند باغ باغ
برگ عیشی نیست جویا چون کف سائل ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
به عرش عزتم جا داده است اقبال خواریها
نماند ضایع آخر فیض ضایع روزگاریها
چو با تیغ تضرع رو به سویم کرد دانستم
که تابد پنجهٔ خورشید را نیروی زاریها
به نام خویشتن گیری برات لامکان سیری
نهی گر پای استغنا به دوش بردباریها
من و در خاک و خون غلطیدن و بیطاقتی و غم
تو و مژگان خون آلود و شغل دشنه کاریها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
می کنم در سینه پنهان آه درد آلود را
آتش ما در گره چون لاله دارد دود را
رونداده حسن شوخش خط مشک اندود را
با وجود آنکه لازم دارد آتش دود را
برگ برگ غنچه با صد ترزبانی گفته است
واشدن باشد ز پی دلهای خون آلود را
می توان در عاشقی دیدن عیار مرد کار
سوختن عیب و هنر ظاهر نماید عود را
اختیاری نیست گل را در زر افشاندن به خاک
کی پریشانی تواند گشت مانع جود را
تشنهٔ جام می ام ساقی مگر لطفت کند
سایه افکن بر سرم آن اختر مسعود را
یا علی گو تا ز فیض نام او یابد ز غیب
این غزل جویا خطاب عاقبت محمود را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
آه از بیداد چرخ دون که گردید از جفا
آتش افروز بلا در دودمان مصطفا
داد از بی مهری چرخ ستم پرور که کرد
زهر غم در کاسه لب تشنگان کربلا
آه از مظلومی آن ثالث هشت و چهار
داد از ناکامی آن خامس آل عبا
آه از تنهایی آن قرة العین بتول
داد از حالی که رفت آندم به شاه اولیا
آه از درد جگرسوزی که بر زهرا رسید
داد از محرومی آن نور چشم مرتضا
آه از داغی که تا دنیاست نپذیرد علاج
داد از دردی که باشد تا قیامت بی دوا
بعد ازین جویا من و توفیق طوف درگهش
بعد ازین دست من و دامان دشت کربلا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
احمد مرسل که عالم جمله در تسخیر اوست
ممکنات از حلقه های چرخ در زنجیر اوست
قاضی باز و کبوتر، غازی دلدل سوار
تا قیامت برق در کار رم از شمشیر اوست
بضعهٔ خیرالبشر کدبانوی دنیا و دین
آنکه نور چشم احمد، شبر و شبیر اوست
سرور دنیا و دین زین العباد و باقرند
آنگهی صادق که عالم روشن از تنویر اوست
آسمان جاه نور دیدهٔ موسی علی
آنکه آرام زمین در سایهٔ توقیر اوست
تاج عصمت بر نقی زیبا بود بعد از تقی
آنکه نظم کار عالم بستهٔ تدبیر اوست
عسکری باشد امام اهل حق بعد از تقی
آنکه نه قوس فلک در قبضهٔ تسخیر اوست
پیر گردون را مرید خود نمی گیرد ز عار
هر که جویا قایم آل محمد پیر اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
وارستگی از خویش ترا رهبر فیض است
دلبستگی تست که قفل در فیض است
مانند نسیم سحری در ره شوقش
پرواز دل از سینه به بال و پر فیض است
از جوش صفا طعنه زن طور تجلی است
آن سینه که از یاد خدا مظهر فیض است
پیداست ز در باری بحرین دو چشمم
کز یاد کسی دل صدف گوهر فیض است
تا جلوهٔ دیدار بود گرم تجلی
جویا به رخم دیدهٔ حیران در فیض است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
در توبه کوش، توبه حصار سلامت است
سیلاب خرمن گنه اشک ندامت است
از شب توان گرفت مکافات روز را
روزی که نیست شب ز پی او قیامت است
صبر گرانرکاب دهد نفس را شکست
نصرت همیشه در قدم استقامت است
سرو سهی است سایهٔ بالای او، ولی
بر خاک ره فتادهٔ آن سرو قامت است
از سرزنش زیاده شود غفلت عوام
بالین خواب خلق ز سنگ ملامت است
بی رخصت رقیب به وصلش نمی رسم
چون دیدن بهشت که بعد از قیامت است
جویا ز جور نفس اگر خواهی ایمنی
از خود بپوش چشم که حصن سلامت است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
این ماه چارده که ترا در برابر است
حقا که پیش روی تو نادر برابر است
افشای عیب خود نکنی روبروی خلق
چون معصیت کنی که خدا در برابر است؟
آیینه خانه ای است جهان موسم بهار
هر سو که نگریم هوا در برابر است
ای حق طلب ز دامن حیدر مدار دست
آیینهٔ خدای نما در برابر است
آن دولتی که در طلبش عمرها گذشت
جویا هزار شکر مرا در برابر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
فتاد تا دلم آن مست شوخ و شنگ شکست
به شیشه خانهٔ رنگم هزار رنگ شکست
نظر به حوصلهٔ من پیاله پیما باش
به روی طاقتم از شوخی تو رنگ شکست
به روی بوالهوس سنگدل نگاه مکن
نشان چون سخت بود می خورد خدنگ شکست
فروغ جبههٔ اسلام را نقابی شد
کلاه گوشهٔ ناز آن بت فرنگ شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
کم گرفتن عشق را بسیار کافر نعمتی است
شکوه از جورش مکن زنهار کافر نعمتی است
با وجود دست و پا در راه جست و جوی او
اندکی استادگی بسیار کافر نعمتی است
بی خودی مفتاح قفل بستهٔ دل بود
شکوه از مستی مکن مکن هشیار کافر نعمتی است
در شب وصلش که بعد از عمرها رو داده است
باده نوشان مستی سرشار کافر نعمتی است
چون توانم گفت زنار دلم گردیده زلف
زلف را مانایی زنار کافر نعمتی است
ای که همچون سینه ات صندوق سری داده اند
راز پنهان بر لب اظهار کافر نعمتی است
‏ منکه جویا از خیالش در بهشت افتاده ام
آرزو کردن وصال یار کافر نعمتی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
در حریمش دل و جان باخته می باید رفت
شمع سان پای ز سر ساخته می باید رفت
توبه کن تا سبک از خویش توانی برخاست
آنچه اندوختی، انداخته می باید رفت
بخت اگر یار و مددکار شود سایه مثال
پی آن قد برافراخته می باید رفت
تا شود آینهٔ جلوهٔ او در ره شوق
دل زفکر همه پرداخته می باید رفت
بگسلد سلسلهٔ الفت دل تا زکنار
ای سرشک از پی هم تاخته می باید رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
در غم شاه شهیدان زار می باید گریست
روز و شب با دیدهٔ خونبار می باید گریست
می کند اغیار منع گریه در یاد حسین
غم دو چندان شد کنون بسیار می باید گریست
سهل باشد گر کنارت تر شد از جوش سرشک
خون دل هم رنگ دریابار می باید گریست
همچو آن ظرف سفالینی که نم بیرون دهد
با همه اعضا در این غم زار می باید گریست
کی تواند چشم تر آبی زند بر آتشم
با دلی از خون غم سرشار می باید گریست
کم نبود این فتنه کز وی زاد بر روی زمین
مادر ایام را بسیار می باید گریست
همچنان کز غنچه ها جویا فتد شبنم بخاک
هر سحرگه با دل افگار می باید گریست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
عالم از جوش بهاران چه بسامان شده است
شش جهت نام خدا یک گل خندان شده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
نوبهار است و شد از بسکه فراوان گل سرخ
کوه و صحرا برد امروز به دامان گل سرخ
باغ را موج صفا از سر دیوار گذشت
کرده تا در چمن نامیه طوفان گل سرخ
نکهت طرهٔ مشکین تو دارد زانرو
به کف باد صبا داده گریبان گل سرخ
ساغر و خنده زنان روی برافروخته باز
آمدی نام خدا چون به گلستان گل سرخ
باد شادی و غم عاشق و معشوق مدام
تا بود ناله کنان بلبل و خندان گل سرخ
قرمزی شاه نجف زینب این نه چمن است
هست در گلشن امکان شه مردان گل سرخ
سایهٔ مرحمتش تاج سر جویا باد
تا به گلزار بود خرم و خندان گل سرخ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
پا ز سر در ره شوقش چو شرر باید کرد
خردهٔ جان به کف از خویش سفر باید کرد
این شکرخند کز ابنای زمان می بینی
لب خمیازهٔ شیر است حذر باید کرد
تا دل اهل بصیرت خورد از دیدنت آب
فکر گردآوری خود چو گهر باید کرد
هیچ دانی زچه مقراض دو پلکت دادند
یعنی از غیر خدا قطع نظر باید کرد
تا دلت مطلع انوار حقیقت گردد
سعی در پاکی طینت چو سحر باید کرد
پای توفیق بهرآه آر و دل از دست مده
کار هر گه به افتاد جگر باید کرد
ذکر و فکر سخنم دل نگشاید جویا
بعد از این ذکر دگر فکر دگر باید کرد