عبارات مورد جستجو در ۷۸۹ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
تن عاشق همای لامکان است
تو پنداری ک مشتی استخوان است
از آن هر موی ما ماری است بر تن
که با هر موی ما گنجی نهان است
بهار عمر دریاب از صبوحی
که تا خورشید سربرزد خزان است
در آتش گر بود پروانه با شمع
بر او آتش بهشت جاودان است
بصورت از ملک بگذشت اهلی
بمعنی خود سگ این آستان است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح شیخ روز بهان
بحری که دلش منبع اسرار نهان است
شطاع جهان شیخ بحق روز بهان است
آن گلبن تحقیق که در مشرب عذبش
صد جوی ز سر چشمه توحید روان است
آن طرفه عروسان که پس پرده غیبند
از کشف عرایس همه بر خلق عیان است
گر مرده رسد بر در او زنده شود باز
او عیسی جانبخش و درش عالم جان است
سر بیشه عشق است درش ذروه رفعت
پای سگ این در بسر شیر ژیان است
اندیشه بمعراج کمالش نبرد راه
کو بیشتر از مرتبه فهم و گمان است
در سلسه معنی از آن گلبن توحید
بوییست که در خرقه پیر خرقان است
افروخته از شمع محبت اثر اوست
سعدی که چراغ دل صاحبنظران است
اهلی چو عیان است کمالش چه دهی شرح
آنجا که عیان است چه حاجت ببیان است
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷۷
ای مست غفلت آخر تا چند لطف دانش
در عالم حقیقت هشیار و نکته دان باش
بشنود و حرف از من کآن حاصل دو کون است
تعظیم امر حق کن با خلق مهربان باش
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ما مست ره و هوای دل طبع فریب
رخش هوس از فراز تازان به نشیب
آنگه که عنان گسسته شد توسن نفس
چون بازکشد عنان او صبر و شکیب
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۳
در مهر علی کوش و در ایمان آویز
با هر که نه یار اوست منشین و مخیز
آنانکه ز راه مهر او دور شدند
زان مردم دور مردم ای دل بگریز
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۲
فرزند نکو بر آر ای صاحب هش
ور زشت بر آریش هم از پیش بکش
انگور در اصل طبع خود شیرین است
از تربیت تو میشود تلخ و ترش
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۳
خضر ره ماست عقل در راهبری
غول ره توست نفس در شکل پری
غولت به سراب خواند و خضر به آب
هشدار کزین میانه بازی نخوری
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۳
هوا بسبزه گهر ریخت بلبل آب از چشم
تو لاله وار نشین چشم جان پر خون دار
دگر بروی خوش گل که دیده دوخته مرغ
چو دیده ز آتش گل سوخت پاو سر هموار
بسکه بلبل چشم بر روی خوش گل دوخته
لاله وارش چشم پرخون زآتش گل سوخته
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
قافیه: محجوب
بحر: رمل مثمن محذوف
صنعت: تشبیه مطلق
وجود نافه گل را بخور مشک دهد
ز شمع غنچه اگر شعله سرکشد زانوار
لبان غنچه بجو گر شراب مشکین بوست
چو لاله هر چه بر افروخت چهره دوست مدار
نافه گر مشک دهد غنچه چرا مشکین بوست؟
شمع اگر شعله دهد لاله چه افروخته روست؟
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات
قافیه: معروف و مجهول جلی
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور، صدر و ابتدا هر دو سالم
صنعت: تشبیه اضمار
تو نرگسش که بود سحر سامری بنگر
ولیکن این بود از عین دلبری بیمار
نرگسش بود سحر سامری
لیکن این بود عین دلبری
تقطیع: فاعلن فعل فاعلن فعل
قافیه: اختلاف توجیه
بحر: متدارک مقطوع
صنعت: تاکید مدح بما یشبه الذم
پی چه بسته زبان گشته گم ز خود بلبل
مگر گشاده زبان صاحب یمین و یسار
نظام دین علی شیر بیشه اسلام
که یافت لوح و قلم از شعارش استظهار
امور حشمت ازو خاتمه پذیرفته
رموز حکمت ازو ناشنفته در اسرار
بی زبان کشته ز خود بلبل دلسوخته رفته
مگر از صاحب سیف و قلم اشعار شنفته
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
قافیه: اختلاف حذو
بحر: رمل مثمن مخبون، صدر سالم
صنعت: تخلص
مروجی که چنان تازه ساخت جان سخن
که بسته چشم خرد از تصورش افکار
ملایک از طلب همدمیش بر در و بام
ملوک از طمع محرمیش بر در بار
تازه جان سخن از همدمیش
بسته چشم خرد از محرمیش
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: نفاذ
بحر: رمل مسدس مخبون محذوف، صدر و ابتدا سالم
صنعت: استعاره
یقین که هم علم عدل بر فرازد وی
یقین که هم جگر ظلم را گدازد زار
رمیده است کنون از ممالکش زان جور
که او بامر تدارک سرش کند بردار
علم عدل فرازد ممالکش
جگر ظلم گدازد تدارکش
تقطیع: فعلاتن فعلاتن مفاعلن
قافیه: اختلاف اشباع
بحر: غریب مخبون
صنعت: مدح موجه
عجب مدار ز دستش که کرده ام مانند
به بحر نیل که جاری بود از و انهار
لطایف کرمش کام خلق شهری داد
کف عنایت او شد چو بحری از ایثار
دستش که دهد کام خلق شهری
بحری که بود هر کفیش بحری
تقطیع: مفعول مفاعیل فاعلاتن
قافیه: اختلاف حرف قید
بحر: قریب اخرب
صنعت: ایهام
یکی که وی نهدش زهر فی المثل در دست
بگو بنوش که در کام اوست نوش گوار
شراب در دهن دوستانش نوشین طعم
شکر ببخت بد دشمنانش نیش خمار
زهر در دست دوستانش نوش
نوش در کام دشمنانش نیش
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه: اختلاف ردف
بحر: خفیف مسدس مخبون اصلم مسبغ- صدر و ابتدا سالم
صنعت: استعاره
یگانه آ سخنت را چو پیک باد آرد
دلی که مرده بود زنده سازد آن گفتار
رسانده یی تو بدان پایه سخن کامروز
جهان گرفته قیامت زصیت استشهار
بجز تو کیست که آرد بنظم بیگه و گه
گهر نثار کند کوه کوه بر احرار
سخنت چو باد آرد سوی خاکسار گه گه
دل مرده زنده سازد چه قیامت است وه وه
تقطیع: فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن
قافیه: مکرر
بحر: رمثل مثمن جزوی مشکول جزوی سالم
صنعت: متضاد
اگر چه دل بتوا برار را قرین خواند
ولی کمند بدین حسن اعتقاد بر آر
دل تو ره بحق از عرش و انجمش بیش است
بعالمی که کمند از گمان درو اخیار
دل تو خواند بعرش وانجم
و نحن اقرب الیه منکم
تقطیع: فعول فعلن فعول فعلن
قافیه: مقید مجرد
بحر: متقارب مقبوض اثلم
صنعت: اقتباس
وکیل رزق تویی ای بزرگوار از لطف
نسیم خلق تو این مژده داد در اقطار
خیال فتنه و غمزش گرفته است گلاب
به شیشه کرده ز پاست گلاب از آن عطار
گلاب وار از لطفت گرفته است گل آب
نسیم خلق تو در شیشه کرده است گلاب
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه: ایطاء خفی
بحر: مجتث مخبون مقصور
صنعت: رد العجزعلی الصدر نوع اول
و رای طبع تو در از سخن که میبارد
تو طوطیی بسخن گفتن و شکر منقار
از آنجهت که نبودت زروی معنی مثل
نبود عقلش ازین دعوی تو استکبار
هنر بعهد تو دلجوترست و زیباتر
ستم ز عدل تو رنجور تر ز بو تیمار
در از سخنت نبود دلجوتر و زیباتر
طوطی بسخن گفتن نبود ز تو دلجوتر
تقطیع: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن
قافیه: ایطاء جلی
بحر: هزج مثمن اخرب
صنعت: ردالعجز نوع ثانی
دم مجادله تنها نه شورت از فضل است
که تیغ قهر تو بشکست قلب صد قهار
بدست فضل تو نقد هنر کرمها نیست
که هست گنج نهانت کرامت از دو ار
تنها نه دشت هنر کرمها
تیغ تو شکست قلب تنها
تقطیع: مفعول مفاعلن فعولن
قافیه: ایطاء جلی نوعی دیگر
بحر: هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف
صنعت: رد العجز نوع رابع
وجود نه فلکت خاک ره بهر قدمی
ستاده خیل ملک بر درت باستحضار
در تو بوسه دهد کعبه گر صفا جوید
چنانکه بر قدمت چهره می نهد زوار
نه فلکت خاک قدم بوسه دهد
خیل ملک بر قدمت چهره نهد
تقطیع: مفتعلن مفتعلن مفتعلن
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: رجز مسدس مطوی
صنعت: رد العجز نوع ثالث
عقود گوهر و دامان زر تو افشانی
به خلق یا شده ریزان ز باد برگ بهار
دری که بر سر خاصان کف تو میبارد
نریخت ابر چنان ژاله و ندید بحار
زر، تو فشانی بر سر خاصان
یا شده ریزان برگ بهاران
تقطیع: مفتعلن فع مفتعلن فاع
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: منسرح مطوی مثمن منحور مجذوع
صنعت: تجاهل العارف
و جاهتت فلک از چهره ملک جوید
که آدمی نبود اینچنین تمام عیار
یقین که یک قدم اندر سحر همی نچمند
که سوی تو ندمند آیتی ذوی الاذکار
چه فلک چه ملک قدمی نچمند
که دمی دعا سوی تو ندمند
تقطیع: فعلن فعلن فعلن فعلان
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: رکض الخیل عروض و ضرب مذال
صنعت: جمع منفرد
دل عدوی تو در آتشی چو شمع آمد
که جان نبرد از آن سوختن بصد اصرار
ولیکنش بتر از این هلاک میخواهم
بزاریی که نیارد حدیث استغفار
لییم خصم تو از مدبری دم کشتن
امید نیست که ایمان بدر برد ز انکار
عدویت چو شمع آمد ولیکن دم کشتن
که جانرا بصد زاری نیارد بدر بردن
تقطیع: فعولن مفاعیلن فعولن مفاعیلن
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: طویل
صنعت: جمع و تفریق
تویی که ما بثنای تو عاجزیم آری
که دید چون تو خداوندی از صغار و کبار
اگر بمدح نه شایسته ایم جز ما نیست
سزای مدح که ما بنده ایم و خدمتکار
ما بثنای تو نه شایسته ایم
چون تو خداوندی و ما بنده ایم
تقطیع: مفتعلن مفتعلن فاعلات
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: سریع مطوی موقوف
صنعت: تفریق و تقسیم
وجود کس نبود همچو خلق و مردمیت
که این نگفت به تلخی و آن نکرد آزار
دگر چو همتت اندر جهان ندیده کسی
نکرده در همه عمر التماسی از اغیار
همچو خلق و مردمیت در جهان ندیده کسی
کاین نگفته تلخی و آن رد نکرده ملتمسی
تقطیع: فاعلات مفتعلن فاعلات مفتعلن
قافیه: ایطاء جلی نوعی دیگر
بحر: مقتضب مطوی
صنعت: جمع و تقسیم
سواد کلک تو هندوستانش در دستست
چنین که ریزد از اینگونه قطره ها بقطار
ترا ز لطف خداوندی آمد این حشمت
که برده است از آن بحر درفشان ذخار
قیاس خلق چه نامد ید ترا چشمه
که بخشش تو دوانید چشمه را در غار
دوستان دست خداوندیش می نامید
نی نی اینقطره ده آن بحر فشانش دانید
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فاعلاتن فعلان
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: رمل مثمن مخبون عروض و ضرب اصلم مسبغ، صدر و ابتداء سالم
صنعت: جمع و تفریق و تقسیم
درون دشمن جاهت که بر قرار مباد
نیافت هیچ دل از سوز حسرتش جز نار
رفیق خصم تو نبود بجز دل بریان
بهر چه دیده گریان او کند تیمار
دشمنت را مباد جز دل بریان
هیچ دل سوز بهر دیده گریان
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلاتان
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: خفیف مسدس مخبون، صدر و ابتدا سالم عروض و ضرب مسبغ
صنعت: سحر حلال
تو خضر راهروانی بدانش و تحقیق
تو شیلی و تو جنید از دلایل اطوار
شک و یقین نبرد راه در کمالاتت
که در مقام عنایت نمودی استقرار
تو خضر رهروانی در کمالات
تو شبلی و جنیدی در مقامات
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: هزج مسدس عروض و ضرب مقصور
صنعت: تنسیق الصفات
یقین ربوده کلک تو صورت ما نیست
که سوزد از حسدش چون خطت کند اظهار
از آنکه زلف تو خال و خطیست رنگینش
بسوخت صد دل سنگین و نسخ کرد اغیار
بود کلک ترا خال و خط رنگین
که سوزد حسن خطت صد دل سنگین
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلان
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: هزج مسدس، عروض و ضرب مسبغ
صنعت: سیاقه الاعداد
رکاب خنک فلک پیش رخش تست کران
که در هزیمت از او رفته شیر در پیکار
به پیش حمله او باد و آب سست تکند
اگر چه هست به تن همچو سنگ زیر سوار
پیش رخشت کش مبادا سست تک
در هزیمت رفته شیران همچو سگ
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
قافیه: اکفاء
بحر: رمل مسدس محذوف
صنعت: حشو ملیح
جهان کیش برکت گرد مملکت گردد
بسعی اگر حرکت ناید از تو چون پرگار
ولایت از حرکات قلم کنی معمور
از آن زحق برکت میرسد به استکثار
برکت کلک ترا از حرکت
حرکت از تو و از حق برکت
تقطیع : فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: متراکب
بحر: رمل مسدس مخبوب محذوف
صنعت: ارسال المثل
در آنچه نیست بنفشه چو خط مکتوبت
چه شک که نیست چو مهر پیمبری طومار
تو فارغی و نظر چهره سوسنیش سفید
از آن بشارت و امید کاورد اخبار
چیست بنفشه رسته در غنچه سوسن سفید
مهر پیمبری برو پیک بشارت و امید
تقطیع: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلان
قافیه: مترادف
بحر: رجز مطوی مخبون، عروض و ضرب مذال
صنعت: لغز: نامه
دل کریم توام در دل افکند این ظن
که بارد از کرمت بر سرم در شهوار
شود امید مرا هم دل تو حاجت بخش
که پاشیم گهر القصه بر سر و دینار
مبین درین که رهی بر ستوده خود راز انک
بریده است به شایستگی ره پندار
کریما دل کند این ظن مرا هم دل درین بسته
که زر بر سر مرا پاشی که باری هست شایسته
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
قافیه: متواتر
بحر: هزج مثمن سالم
صنعت: معما باسم امیر نظام الدین علی- حسن طلب
نه من که طی نکند کس محیط خط ثبات
که بر سپهر کشد کلک تو همی ادوار
دلیل ثابته و رهنمای سایره است
دلت که دایره چرخ ازو بود دوار
طی نکند ثابته و سایره
گر بکشد کلک تو یک دایره
تقطیع: مفتعلن مفتعلن فاعلن
قافیه: متدارک
بحر: سریع مطوی مکشوف
صنعت: اضمار قبل الذکر
یقین ز قدر فلک شد که بنده درگاه
تر از بهر سرافرازی است لیل و نهار
فلک شد بنده درگاهت از بهر سرافرازی
دایره مجتلبه
نکرده ایم بجز مدحتت ستایش کس
روا نباشدم این شیوه هم مگر ناچار
کی بجز مدحت ستایش روا باشد مرا
دایره مختلفه
زبان چه میکنم آخر اگر نه بیگه و گه
ثنای تو نکنم در سخن همی تکرار
چه کنم اگر به ثنای تو نکنم سخن
دایره موتلفه
یقین که کار تو را شد ز علم شرع اساس
یقین که کام ترا شد ز حلم و صبر حصار
کار ترا شد ز علم کام ترا شد زحلم
دایره مشتبهه
رفیق گشت ترا فضل و لطف یزدانی
نگاهدار تو باشد حراست جبار
ترا لطف یزدان نگهدار باشد
دایره متفقه
بطوع من نگشایم کمر ازین خدمت
بصدق مدح تو کارم بود نه از اعسار
من نگشایم کمر از مدح شاه
دایره منتزعه
اگر خط تو دیده به سر من نهاده ام چه عجب
زمانه بر خط تو سر نهد باستفخار
دو دیده روشن از آن بر در تو ساید چرخ
که کرده سجده ظاهر ترا اولوالابصار
کر خط تو دیده بنده نادرا
بر خط تو سجده کرده ظاهرا
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن فعولن، فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر: رمل مسدس محذوف – هزج مسدس محذوف
قافیه: اول مقید بتاسیس ثانی مطلق بتاسیس
صنعت: التدویر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۴ - سؤال کردن فرامرز از پیر برهمن
چو دیدش فرامرز کان فره مند
سخن گفت زین گونه با وی بلند
به پاسخ بدو گفت دانای راز
که درتن نباشد جهان دراز
بدو گفت کای پیر آموزگار
همانا بسی دیده ای روزگار
شنیدیم اندر سرای درنگ
نهان در تن مرد باشد پلنگ
زمردار هرگز نگیرد شکیب
همه کار او مکر و رنگ و فریب
تن مرد زان بد بود مبتلا
وزین غم همیشه بود در بلا
به پاسخ بدو گفت دانای راز
که در تن نباشد همانا جز آز
به گیتی نخواهد شد از چیز سیر
وگر چرخ پیر اندرآید به زیر
فریبش همه رنگ و اورنگ نیز
به گیتی ازین بد بتر نیست چیز
غم و رنج خود را نخواهی دراز
مگرد از بنه گرد اندوه و آز
که او دل برد،مرد،بیدین کند
سرانجام را دوزخ آیین کند
قناعت زملک سلیمان بهست
فراغت ز فر جهانبان بهست
مگرد ای جوان گرد دریای آز
که موجش گرانست و پنها دراز
دگر گفت کای کان به چربی سخن
به جای سپنجم تو آگاه کن
شنیدم درختی بلند و بزرگ
همه برگ او سبز و شاخش سترگ
همه شاخ او زآسمان تا زمین
یکایک بدو میوه نازنین
کسی کو برآن شاخ بر شد بلند
به گیتی همانا شود ارجمند
هرآن کو نیارد بدان شاخ شد
بدو دیو وارونه گستاخ شد
کیان و بزرگان شهر ستخر
بدین شاخ فرخنده دارند فخر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۷ - جواب دادن فرامرز
به پاسخ بدو گفت کز بخردی
نباشد جز افسانه ایزدی
مثل ها زدی گشت امروز کار
عمل گرفرستی سوی کردگار
ازین در شود نام فردا عمل
چو گشتی ز فردا درآید اجل
خرد خواند او را یکایک به نام
تو برخیز زین پایه برتر خرام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۹ - سئوال فرامرز از برهمن
زپیر جهاندیده پرسید و گفت
که ای پیر با دانش و هوش جفت
از این زندگانی چه دارید رای
برهنه شب و روز مانده به جای
نه خورد ونه خواب ونه آرام و کام
به بی کامی اندر بدن شادکام
چرا این همه رنج بر خود نهید
بدین گونه اکنون چه دارید امید
جهان پر زخوبی و پر خواسته
همه کارها گشته آراسته
چنین داد پاسخ برهمن بدوی
که ای مرد با دانش و خوب گوی
چنان دان که هر کو جهان را شناخت
درو جای آرام و بودن نساخت
جهان همچو خانیست بر رهگذر
خردمند از این خانه جوید حذر
هرآن کس که دل بندد اندر جهان
هشیوار خواند وی از ابلهان
فراز آورد گنج و هم خواسته
مرادش همه گردد آراسته
زناگه شبیخون به سر برش مرگ
بیارد نهد بر سرش تیره ترگ
زتختش سوی تیره خاک آورد
سر و تاجش اندر مغاک آورد
بماند دلش بسته این سرای
خرامش نیاید به نزد خدای
روانش بماند بدان تیرگی
همه ساله جانش پر از خیرگی
نه تن ماند آنجا نه گستردنی
نه آسایش و خورد واز خوردنی
خردمند،رنج اندرین کی برد
که بگذارد اینجا و خود بگذرد
برمرگ،درویش یا تاجور
یکی بود خواهد در این رهگذر
چه تن را همی داشت باید به رنج
به دانش بباید بیندوخت گنج
که چون بگذری زین سپنجی سرای
شود دستگیرت به نزد خدای
سبکبار شو تا توانی برید
ره دور و آسان به منزل رسید
برهمن چو این در معنی بسفت
رخ پهلوان همچو گل برشکفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳ - در ستایش خرد
چو همراه دانش نباشد خرد
نه نیک آید از دانش تو نه بد
وز آن پس دلی شسته باید ز راز
رسیده بدو راز یزدان فراز
هنر کرده در زیر او بیخ سخت
زده شاخ چون نوبهاران درخت
خرد رهبر و هوش و آرام، یار
رسیده بدو، نیک آموزگار
هوا دور از او گشته و خشم و کین
که را دیده ای با دلی این چنین؟
نبینی که را از خرد مایه نیست
سپردن بدو گنج پیرایه نیست
سپاه خرد را سخن پیشرو
که زاید همی از سخن نو به نو
خرد کرد اندر سخنها پدید
سخن دان تو بند خرد را کلید
سخن کز ره دانش آید برون
چو خرسند هرگز بود بر فزون
خرد هدیه ی کردگار است نیز
مرا بازگو کز خرد به چه چیز
خرد جوشن آمد تن مرد را
خرد داروی آمد همه درد را
خرد دور دارد ز تو کار دیو
خرد بشکند تیز بازار دیو
خرد دور آمد میان دو تن
روان است یکی و دگر دم زدن
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۷ - در سبب نظم کوش نامه
زمانه چو کارم دلارای کرد
دلم داستانی دگر رای کرد
یکی مهتری داشتم من به شهر
که از دانش و مردمی داشت بهر
جوانی که هر کس که او را بدید
همی نام یزدان بر او بر دمید
به بالا چو سرو و به تن چون تَهَمْ
به رخساره چون شیر و چون می بهم
سر آل یاسین و آل عبا
بنیزه ی علی، بوعلی مجتبا
مرا گفت اگر رای داری براین
یکی داستان دارم از شاه چین
که هر کس که آن را بخواند به هوش
بسی بهره بردارد از کار کوش
بدیدم من این نامه ی سودمند
سراسر همه دانش و رای و پند
بهاری، ولیکن ز باران دژم
نگاری، ولیکن رسیده ستم
مگر یابم از کردگار جهان
به گیتی از این بیش چندین زمان
که از دانش این بهره پیش آورم
همه نامه در بیت خویش آورم
چو باغ بهاری بیارایمش
ز زنگارگون رنگ بزدایمش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۷۶ - پاسخ آتبین
بدو آتبین گفت کای تند مرد
زبان تو مغز مرا بنده کرد
بدان گه که بابت بیفگند خوار
به بیشه درون زار و بیچاره وار
اگر من تو را اندر آن تیره خاک
رها کردمی، گشته بودی هلاک
نه امروز بودی تو او را پسر
نه باب تو را نیز نام پدر
تو نیواسب را ز آن بکشتی درست
که او مر تو را خواست کشتن نخست
به من برسپاسی نباید نهاد
درِ داد بر خود بباید گشاد
اگر تو مر او نکشتی به جنگ
ندادی تو را او زمانی درنگ
گرامی پسر با تو همشیره بود
ز دل دوستی بر تو بر خیره بود
بیامد چنانچون برادر پَسَت
نکوهش کند زین همی هرکست
مر او را به بیهوده کردی تباه
به تو بازگردد ز هر سو گناه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۷ - دعوت کوش مردم را به پرستش خویش
جهاندیده گوید بدان روزگار
نبوده ست کس بر ره کردگار
جهانی همه غمر و نادان و مست
رها کرده راه و شده بت پرست
چو مردم به راه اندر آمد همی
مر او را زمانه سر آمد همی
بزرگان دیندار را پیش خواند
بسی پندها پیش ایشان براند
وزآن پس چنان بد که آیین ما
شما نیک دانید و هم دین ما
پس از ما همین راه دارید و کیش
همان صورت ما نگاریده پیش
نبینی که فرزند آدم چه گفت
چه بیش آمد از راز ما در نهفت
گر از دانش خویش رانی سخن
گشادنش نتوان به هیچ انجمن
به اندازه ی دانش هر کسی
همی گوی تا بد نبینی بسی
سر تازیانت نبینی چه گفت
چو بگشاد راز از نهان و نهفت
نه هر جای جای سخن گفتن است
نه کردار ما بهره ی هر تن است
سخن را نگهداشت باید همی
به هر جای گفتن نشاید همی
چو من راز گویم بدان سان که بود
دو گوشت نداند شنودن، چه سود
پسندیده فرزند آدم چه گفت
چنین گفت مرد و زن اندر نهفت
که آیین ما پیش دارید و راه
که تا بر شما دین نگردد تباه
برفتند وز سنگ بت ساختند
دو صورت چو مردم بپرداختند
که شیث است این و دگر آدم است
چنین داستان در خور ماتم است
پرستش نمودندشان سالیان
برآمد یکی کافری زآن میان
ز گیتی چو آن مردم اندر گذشت
دل هر کس از راه ایشان بگشت
همی خواندند آن بتان را خدای
به گیتی نمانْد هیچ کس رهنمای
براین بود ضحّاک تازی نژاد
که گفتیم و کردیم در نامه یاد
ز تازی اگر باز پرسیش نام
ورا قیس لهبوب خواند مدام
دگر نام او پارسی پهلوی
همی بیوراسب آید ار بگروی
برادرش را نام حفران نهاد
چنین دارم از مرد گوینده یاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸۸ - در عبرت گرفتن از کارِ جهان و گریز به مدح ممدوح
چنین است کار جهان کرد کرد
گهی تندرستی بود گاه درد
گهی شادمانی و گاهی غمان
میان غم و شادیش یک زمان
غم و شادمانیش چون درگذشت
چو بادی بود کاو سبک برگذشت
چو در کارها ژرف بربنگری
دراز است با تو مرا داوری
یکی باغبان است و چندین درخت
چرا گشت سست این و آن گشت سخت
یکی چون بکِشت، از بنه خود به دست
یکی رُست و تا سالیان گشت مست
چرا میوه آرد یکی همچو مشک
برابر یکی شاخه ها گشته خشک
براین همگنان را همی خاک و آب
یکی بینم و باد و نیز آفتاب
درختی که یابد به کام این چهار
تهی پس چرا ماند از بیخ و بار
به پیری یکی هست مانند تیر
چو آید یکی کوژ مانند پیر
از این باغبان هرچه خسرو بخواست
بدید آنچه پیش آمدش کژّ و راست
هم از راستان ساخت پر مایه تخت
به دیبا بیاراست و شد نیکبخت
ز کژّان بلند آتشی برفروخت
یکایک همه پیش تختش بسوخت
همانا چنین آمد او رهنمای
کزآن سان همی کرد خواهد خدای
نگر تا نتابی سر از راستی
اگر هیچ ناسوختن خواستی
که آتش نسوزد تن راستان
چنین داستان آمد از باستان
ز تن راستی خواه و نیز از روان
بهانه مکن گشتِ چرخ روان
نبینی که دارای روشنروان
همی باز جوید ز مردم نهان
محمّد شهنشاه یزدان پرست
همی راست خواهد از دین پرست
همی آیت فاستقم خواند او
ز دینی کجا متهم داند او
چو باد سمندش بدو بگذرد
همی آنچه گردون بدو ننگرد
در این راه آیین بجوید همی
که گیتی ز بددین بشوید همی
من ایدر رسانیده بودم سخن
که بشکفت شاخ درخت کهن
بیاراست دستور بر پیشگاه
بر او مهربان گشت فرخنده شاه
بدو داد دیوان و جای پدر
چه زیباست جای پدر بر پسر
ندید و نبیند دگر چرخ پیر
شهی چون محمّد، چو احمد وزیر
ملکشاه و خواجه مگر زنده شد
لب فلسفی زین پر از خنده شد
از او داد شد دُر چو دریای رنگ
وزاین رای زاید چو نافه ز رنگ
به خشم افگند سنگ مانند آب
به حکم آن بپوشد رخ آفتاب
به تیغ او برآرد ز دریا دمار
به کلک این کند قاع باغ بهار
سر تخت از آن و رخ بخت از این
فروزنده بادا همیشه چنین
از او جان بدخواه، رنجور باد
وز این چشم بد، سال و مه دور باد
ایا شهریاری که هنگام کین
ز سمّ سمندت بلرزد زمین
به شمشیر خشم و به رای ردان
جهان بستدی تو ز دست بدان
به شمشیر بخشش تویی سرفراز
مرا نیز بستان ز دست نیاز
ز دستور پیشین به من بد رسید
چو بد کرد، دیدم که چون بد کشید
نداد آنچه فرمودی ای شهریار
به من بنده، دستور ناسازگار
که هر کاو کند نام مردی بلند
نیاید ز بدگوهران جز گزند
ز بخشش کرا نیست یک پاره جو
نیابد از او هیچ کس آرزو
کنون کار دیوان بدان بازگشت
که گیتی زنامش پرآواز گشت
تو جای پدر داری و رای او
به فرزند خواجه سزد جای او
از این به همانا ندیدی تو رای
که دادی بدو این گرانمایه جای
که هم پاکدین است و هم مهربان
دلش با گمان راست و با دل زبان
بماناد در پیش تخت بلند
به تو شاد و تو شاد و دور از گزند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۳ - دانش آموختن کوش از پیر
وزآن پس بدان راه دانش نمود
ز دانش دلش روشنایی فزود
به ده سال خواند بیاموختش
روان از نبشتن برافروختش
پزشکی و راز سپهر بلند
بدانست یکسر که چون است و چند
ز نیرنگ و طِلْسَم، وَز افسون دگر
بیاموخت و شد زین همه بهره ور
نمودش همه راه یزدان پاک
دلش کرد از آتش پر از ترس و باک
به فرزانه گفت ای سرافراز مرد
مرا دانش و مهر تو زنده کرد
همانا نبود آن که دیدم شکار
سروش آمد از پرده ی کردگار
مرا اندر آورد با تیرگی
کند دورم از دل همان خیرگی
کنون تا نیاموزم از تو تمام
از ایدر نخواهم گرفتن خرام
همی بود از آن سان چهل سال و پنج
فراوان کشید اندر آن کار رنج
چو بر وی نهان هیچ دانش نماند
جهاندیده فرزانه او را بخواند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
شریعت در طریقت مستعینست
شریعت راه فخرالمرسلینست
شریعت شیوه مردان راهست
شریعت شاهراه مستبینست
شریعت حکمت مردان راهست
شریعت قصه حبل المتینست
شریعت از امور اعتدالیست
شریعت شارع علم الیقینست
طریق شرع را خوف و خطر نیست
وگر باشد هم از دزدان دینست
باستحقاق پیشی کن درین راه
ترا گر فکر روز واپسینست
ز قاسم این سخن را یاد گیرد
کسی کور است دان و راست بینست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
آب حیوان،که سکندر طلبش میفرمود
روزی جان خضر گشت و خضر شد خشنود
آب حیوان چه بود؟زنده جاوید شدن
بشنو،ای خواجه،که در عین شهودی مشهود
در ازل سابقه عشق «قسمنا» گفتند
«عونناالله » خداوند کریمست و ودود
دل ما شیفته حسن جهانگیر تو شد
تاجهان هست و جهاندار جهان خواهد بود
من که از بودن و نابود فراغت دارم
پیش ما قصه مگویید ازین بود و نبود
چون یقین گشت ترا طالب ومطلوب یکیست
طلب اینجابسر آمد، طرق اینجا مسدود
قاسمی از سر عالم بهوایت برخاست
علم الله کزین جمله تو بودی مقصود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
«کل یوم هو فی شان » چه نشانست و چه شان؟
گرنه با ما سخنی دارد پیدا و نهان؟
هر ظهوری که کند «عز تعالی » یومیست
جمله ذرات جهان مظهر این شأن و چه شان؟
من چه گویم سخن حضرت حق؟ با قومی
که شب از روز ندانند و زمین را ز زمان
ثمری با شجری و شجری با ثمری
امر ساریست معین همه جا در اعیان
قیمت خویش بدان، حاضر این دم می باش
ملک عالم همه جسمند، تویی جان جهان
زاهدا، گر بیقین خوانده این درگاهی
پیش این زنده دلان قصه و افسانه مخوان
صوفی ما، که نشد واقف اسرار درون
باده ناب ننوشید ز عین عرفان
گر نشانی ز خدا یافته ای وقت تو خوش!
گم کنی در صفت صفوت جانان دل و جان
یار هم خانه خانه است، عجایب حالیست!
قاسمی در طلبش دربدر و سرگردان