عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۰
چو اوست طالب بخشش چرا طلب نکنی
چو دوست عیش پسندد چرا طرب نکنی
تو ماه و ماه بود آفت کتان و قصب
تو پیرهن زکتان جامه از قصب نکنی
تو پادشاهی و از مهر و کینه ناچاری
بدوست لطف و بدشمن چرا غضب نکنی
کدام شب که زوصل تو صبح عید نشد
کدام روز که از هجر خویش شب نکنی
تو نخل باغ بهشتی سخن بگو زآن لب
که از حلاوت او میل بر رطب نکنی
تو بت که آینه بنهاده ای برابر خویش
اگر صنم بپرستی بسی عجب نکنی
مسلم است که تقسیم نقطه ممکن نیست
اگر تو باطلش از حرف زیر لب نکنی
بسنگدل بت آئینه رو اگر بینی
دگر تو آینه اسکندر از حلب نکنی
شفای درد جهان گرچه پیش تست مسیح
بدرد عشق عجب باشدم که تب نکنی
تو طوطی عجم آشفته و شکر گفتار
ستم بود که مدیح از شه عرب نکنی
علی که از دو جهان بود او بود مطلب
زهر دو کون بجز بر درش طلب نکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
با داورت سخن چه بود روز داوری
یا خود بخون خلق بهانه چه آوری
گر گیردت که داد ندادی بسلطنت
با اینکه آمدت مه و ماهی بچاکری
پاسخ چه آوری و چه گوئی بمعذرت
کانجا نمیخرند زتو ناز و دلبری
می را حلال خوردی و خون زآن حلالتر
تا بر تو باد هان که زخون جگرخوری
از سر بنه غرور و بیاد آر عاقبت
هرگه بخاک حلقه عشاق بگذری
گرد سپاه خط زعذارت بلند شد
تا کبر و ناز و حسن زخاطر بدر بری
تا کی بنخوت کله و تاجی و کمر
سر را فرود آر بکنج قلندری
درویش را بیار و باو یار شو زمهر
چون بخت یاریت کند و حسن یاوری
پندی بیادگار بگویم نگاهدار
با بندگان شه مکن ای ترک داوری
آشفته راست داغ غلامی زمرتضی
بهر نثار شاه بدامان در دری
او را بود بخاک نجف کان کیمیا
از او بجو بتا عمل کیمیاگری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۱
من به تو مشتاق و تو پیوسته از من در نفوری
بس عجب نبود که من ظلمت تو سرتا پای نوری
من زتو محروم و تو محرم بمن درگاه و بیگاه
گنج سان مخفی ولی خورشید آسا در ظهوری
پیش غلمان پریزاد من آنغلمان غلامی
با بهشتی حور من ای حور در عین قصوری
خاتم از دست سلیمان اهرمن بگرفت آنخط
تو گرفتی در میان آن لعل اهریمن به موری
گر نمکدانی چرا شکر دهی ای لعل نوشین
ورو توئی تنگ شکر ای لب چرا پیوسته شوری
شمع وش سر تا قدم میسوزم و دم بر نیارم
ناشکیبم من زتو اما تو از من خوش صبوری
عاشق و درویش و سرگردان و محتاجم خدا را
غیر زاری پیش تو ای شه نه زر دارم نه زوری
ای علی اندر صف محشر که کس کس را نداند
دست من گیر اندر آن غوغا که تو داری نشوری
لاجرم اندر خطر ای سالک مسکین نمانی
جز خیال عشق گر در خاطرت کرده خطوری
من ندارم غیر عجز و مسکنت در دست چیزی
از عمل ای زاهد ار فردا تو را باشد غروری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
سبزه ای جوی و تماشاگاهی
با رفیقی دو زراز آگاهی
از بره رانی و از باده بطی
با غزلخوان صنم دلخواهی
اگر این نعمتت افتاد بدست
کشور عیش جهان را شاهی
مؤذن میکده زد بانگ صبوح
خضر چون هست چرا گمراهی
آه کاندر بر آن آینه روی
نیست تابم که برآرم آهی
بی توام باغ بهشتست حرام
با تو دوزخ نبود اکراهی
از فسون نگه و جادوی زلف
دل براهی شد و دین در راهی
حال دل چیست در آن چاه زنخ
یوسفی مانده نگون در چاهی
بگمانم که مگر از مه و سرو
بمثل آورمت اشباهی
ماه را خانه نباشد بر سرو
سرو را میوه نباشد ماهی
با چنین حسن و صباحت گویا
بنده درگه شاهنشاهی
دست حق شیر خدا سر ازل
کش نبی گفت که سر اللهی
با ولایش دو جهان گر گنه است
در بر کوه نیاید کاهی
همتت هست بلند آشفته
بنظرها تو اگر کوتاهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۹
الا ای باغبان خاصیت سرو روان دانی
اگر آن سرو بالا را بجای سرو بنشانی
بنازم ایزد گلی دارم که از خار و خزان فارغ
اگر آن گل ببینی روی از گلشن بگردانی
اگر دامن کشان آید بباغ آن سرو گلچهره
بسرو و سنبل و سوری و گل دامن برافشانی
مگر باغ نظر دارم که باغی در نظر دارم
اگر آید بجلوه در جمال او فرومانی
نهال تو ترنج آرد نهال من شکر بارد
برو آشفته وش میبایدت حرز یمان خوانی
کدامین حرز از آن بهتر که خوانی مدحت حیدر
که در هر جا که درمانی خود از این حرز برهانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
ای کودک ماهرو چه نامی
ای لعبت سرو قد کدامی
مردم نه ای پرده نه چه جنسی
حوری ملکی بگو چه نامی
نامی نرود زحور و غلمان
آنجا که تو خوبرو غلامی
سرهنگ بفوج دلبرانی
خوبی زتو یافته نظامی
چون زلف و رخ تو در نظر هست
کو هیچ میان صبح و شامی
با ماه چه نسبتت که هر روز
او ناقص و تو مه تمامی
جز جام که از تو کامیاب است
زآن لب که گرفته است کامی
ای خال تو دانه بهشتی
ای زلف براه عقل دامی
از شیر نشسته ای دهان را
در خوردن خون در اهتمامی
خاصان بکشی به نیم غمزه
یک غمزه تمام و قتل عامی
می نوش ببزم خرقه پوشان
لب خشک اگر مه صیامی
چون مست شدی بتا بپا کن
آشوب قیامت از قیامی
آنگاه سروش غیب در گوش
زآشفته بگویدت پیامی
تا بشنوی و شوی غزل سنج
در بزم به بهترین کلامی
در مدح علی که ایزدش گفت
در رتبه تو هشتمین امامی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
دلا تویی که به کار خودت گزیده خدا
برای عشق بتانت نیافریده خدا
ازین عزیزی خود را قیاس کن که جهان
ترا فروخته چون یوسف و خریده خدا
وجود خاکی ما مهر سجده ملک است
به حیرتم که درین مشت گل چه دیده خدا
به تنگنای حبابی محیط چون گنجد؟
به دل ز قدرت خویش است آرمیده خدا
هوای وصل بتان است عیب دل چو حباب
براو ز لطف، ازآن پرده ای کشیده خدا
ز حرف وصل بتان آنچه گفته ایم به دل
شنیده و ز کرم کرده ناشنیده خدا
چو گل، سلیم همه پرده گر شود، رسواست
کسی که پرده ی ناموس او دریده خدا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جهان کهنه چو نو کرد عادت و خو را
به قبله ی عربی آورد عجم رو را
شفیع روز قیامت، محمد مرسل
که قبله گاه جهان کرده طاق ابرو را
شهی که کرده ز درویشی و تهیدستی
کمند وحدت خود همچو موج، بازو را
چنان ز مقدم او گشت مضطرب کسری
که بوی شیر رسد بر مشام آهو را
به دور او فلک خودفروش چند زند؟
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را
به حشر، دشمنش از سیلی پشیمانی
کند چو لاله سیه، کاسه های زانو را
غبار رشک که در دل ز شوکت او داشت
ز خاک کرده لبالب دهان بدگو را
حریف شاهسواری که می تواند شد؟
که هست شیر فلک، گربه ی براق او را
اگر حمایت لطفش بود، زیان نرسد
چو داغ لاله در آتش وجود هندو را
به دور نکهت خلقش، ز شرم در گلشن
چو رنگ، پرده نشین کرده است گل بو را
ز شوق خاک در اوست کز پی پرواز
جبین چو مرغ گشوده ست بال ابرو را
مرا چه باک ز عمر گذشته در عشقش
ز آب رفته غمی نیست سبزه ی جو را
مجردان چه غم از فتنه ی جهان دارند
غمی ز باد خزان نیست شاخ آهو را
سلیم نامه سیاه است یا رسول الله
تو روز حشر شفاعت کن این سیه رو را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ما را سپرده است به ساقی حبیب ما
نیکو خلیفه ای ست که دارد ادیب ما
مخمور شوق را می وصل است سازگار
ما خسته ایم و ساقی کوثر طبیب ما
معشوق ماست ساقی گلچهره ای که هست
در عشق او خدا و پیمبر رقیب ما
ناقوس بت پرستی ما زنگ حیدری ست
از شوق اوست در پی گل عندلیب ما
یارب سلیم لعل و گهر را چه می کند
یک پاره ای ز درّ نجف کن نصیب ما
تا کی بود ز راه خطا، پیچ و تاب ما
یارب کجاست هادی راه صواب ما
آتش زدیم و چون پر پروانه سوختیم
حرف خطا، به آب نرفت از کتاب ما
عالم ز کفر همچو دل شب سیاه شد
کی باشد آنکه تیغ کشد آفتاب ما
جان انتظار مقدم خورشید می کشد
چون شمع صبح نیست عبث اضطراب ما
عذر گنه به حشر بود لطف او سلیم
عاجز نمی شود دل حاضر جواب ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
به صورت تو بتی کمتر آفریده خدا
ترا کشیده و دست از قلم کشیده خدا
چو کرده نقش تو بر صفحه ی وجود رقم
صد آفرین ز زبان قلم شنیده خدا
متاب روی ز همصحبتان که تنهایی
لطیفه ای ست که از بهر خود گزیده خدا
زمانه کیست که منصور را به دار کشد
به این وسیله به سوی خودش کشیده خدا
مرا چه کار به بال هماست، پندارم
چو مرغ عیسی، او را نیافریده خدا
لباس فقر برازنده ی من است سلیم
که جامه ای ست که بر قد من بریده خدا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
شراب نقل نخواهد، بگیر ساغر را
که احتیاج شکر نیست شیر مادر را
درین محیط، قناعت به آب تلخی کن
همان به جام صدف ریز آب گوهر را
به راه عشق قدم چون نهی مجرد شو
برهنگی بود اسباب ره شناور را
مباد کم ز سرت سایه ی کلاه نمد
ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را
سر برهنه ی خورشید را زوالی نیست
ز شمع پرس که چون تاج می خورد سر را
سلیم آینه در دیده آب می آرد
کند چو یاد، لب تشنه ی سکندر را
درین محیط ز من باخت نوح لنگر را
به ناخدا نبود نسبتی شناور را
چنان زمانه کمر در شکست پاکان بست
که در صدف چو سفیداب کرد گوهر را
چو شمع موم، نسب از پدر شود روشن
بری چو دختر رز چند نام مادر را؟
کسی که سیر خزان کرده است، می داند
که چیست نوحه گری در چمن صنوبر را
به یارنامه چو سازم رقم، کنم قراض
به جای نامه ز غیرت پر کبوتر را
سلیم، کفر ازان زلف بس که رونق یافت
بود به خواری اسلام رحم، کافر را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای قناعت مژده ای ده شاه هفت اقلیم را
از کلاه فقر و بردارش ز سر دیهیم را
می دود گر جانب گرداب دایم همچو موج
از معلم کشتی ما دارد این تعلیم را
جان فدای آن رسولی کآورد پیغام دوست
بت برای این به پا افتاد ابراهیم را
از سبکروحی ز جا خیزم برای هر نسیم
چون غبار آموز از من شیوه ی تعظیم را
هر که چشم او ز نیش اختران ترسیده است
خانه ی زنبور داند صفحه ی تقویم را
نغمه ی آزادگی زان کس بود خارج سلیم
کز طمع دارد چو مطرب در کشاکش سیم را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
سینه ریشان ترا تیغ شهادت مرهم است
بر گل زخم شهیدان تو طوفان شبنم است
دل درون سینه ی من کعبه ی ویرانه ای ست
آستینم از سرشک دیده چاه زمزم است
در کمین صد چشم از هر چشم دارد آسمان
زین مشو ایمن که چون بادام چشمت برهم است
نوحه ی سرو و صنوبر در چمن بیهوده نیست
یعنی این باغ ملال انگیز، جای ماتم است
از دم شمشیر او ای خضر مگذر زینهار
نیست چندان اعتباری عمر را، دم این دم است
گر جهان را کس به ما بخشد سخاوت پیشه نیست
هر که می گیرد به جامی دست ما را حاتم است
نیست مستان را به اسباب تنعم احتیاج
در بط می، باده شیر مرغ و جان آدم است
گر پدر را هست سامانی، پسر در راحت است
ریشه ی گلبن چو سیراب است، شاخش خرم است
در تواضع مصلحت ها هست غیر از عاجری
نیست از پیری، اگر شمشیر را قامت خم است
از اثر باشد بقای نام در عالم سلیم
هر که جامی می کشد بر طاق ابروی جم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
در ره عشق بتان جان ز بلا نتوان برد
سر درین راه به همراهی پا نتوان برد
خضر توفیق اگر راهنمایی نکند
راه بر قافله از بانگ درا نتوان برد
می گشاید ز گره کار اسیران، اما
این کلیدی ست کزان بند قبا نتوان برد
همه کاری بجز از مرگ، تلافی دارد
بازی باخته ای نیست که وا نتوان برد
راستی را نتوان در همه جا برد به کار
گوی ازین معرکه بیرون به عصا نتوان برد
دم شمشیر بود جاده ی عشق تو سلیم
سر ازین راه سلامت ز قضا نتوان برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
هر طرف جلوه کند، روی به ما بنماید
نتواند به کسی شمع قفا بنماید
شمع بتخانه به منعم سر خود جنباند
چون ره کعبه به من قبله نما بنماید
رازهای فلک از سینه ی عارف پیداست
همچو دریا که درو مرغ هوا بنماید
چوب خواهد، مدد از هرکه کسی می جوید
رهنما چون طلبم، خضر عصا بنماید
سوی گلخن چو روم، شعله ز روی تعظیم
خیزد از مسند خاکستر و جا بنماید
کامی از عمر سبکرو نپذیرد صورت
عکس در آب روان، روی کجا بنماید؟
خبر از گرمی این بادیه هرکس پرسد
خضر افتد به قفا و کف پا بنماید
ما و آوارگی ای دل، که خدا می خواهد
وسعت مملکت خویش به ما بنماید!
شحنه ای نیست درین بادیه افسوس سلیم
که ره گم شده را راهنما بنماید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
قلم دگر به زبان حرف آشنا دارد
گلی به فرق خود از نعت مصطفی دارد
گلی در آب گرفته ست خامه کز رنگش
گمان بری که مگر پای در حنا دارد
در دهان بجز از حرف نعت او بستم
درین قفس همه صیاد ما هما دارد
سخن ز کوتهی خود به وصفش از نقطه
سر بریده ی خود را به زیر پا دارد
ز آسمان بطلب یارسول، کین سلیم
که دانه شکوه ای از دور آسیا دارد
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۷ - در مدح
ای آفتاب مشرق دین کز فروغ صدق
روی تو همچو صبح، دم از نور می زند
نازم به همت تو که در خرقه ی نمد
ساغر ز کاسه ی سر فغفور می زند
جام تو از شراب تجلی لبالب است
شوق تو می ز خمکده ی طور می زند
دعوی درد با تو کند گر به راه عشق
دلتنگی تو بر کمر مور می زند
بر خاک درگه تو ز پاس ادب سلیم
چون آفتاب، بوسه ای از دور می زند
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - تاریخ و توصیف بنای اسلام خان
ای خجسته بنا، ز رونق تو
چشم بد دور، چشم ایامی
همه روی زمین به سایه ی توست
کز بلندی چو صیت اسلامی
در نظرها ز بس که مرغوبی
خوش تر از پیکر دلارامی
خاک توست از گل بتان چگل
زان چنین دلکش و خوش اندامی
دایم از نقش های آینه کار
همچو طاووس مست در دامی
تابدان ها دلیل روشن توست
که سزاوار شیشه و جامی
آرمیده چو صاحب خویشی
آسمانی و با زمین رامی
یعنی اسلام خان مهر ضمیر
که ز نامش تو صاحب نامی
وصف قدر تو من چگونه کنم
که خوش آغاز و نیک انجامی
طاق نوشیروان گجراتی
جای چنگیز ملک آسامی
منزل آصف سلیمانی
بزمگاه وزیر بهرامی
پی تاریخ تو جهان گوید
کعبه ی خاص و قبله ی عامی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
فراوان تاجداران را که از مرگ
ز ملک و مملکت شد دست کوتاه
جهان را خاتم فیروزه ای دان
که نقش او بود الملک لله
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
در دل همه در گره گشایی ست خدا
با ما به سر لطف خدایی ست خدا
مفلس چو شدیم، رو به او می آریم
معشوقه ی روز بینوایی ست خدا