عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ببر تو رخت ببستان که نوبهار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب
چو دید نرگس بیمار با خمار آمد
در آب میکده یا رب بگو چه اکسیر است
که هر که خورد مس او زر عیار آمد
نو از عشق در این پرده مختلف برخاست
نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد
نسیم باغ زجیب و بغل فشاند مشک
بباغ قافله پنداری از تتار آمد
در این هوا بجز از مستیش نباشد کار
بروزگار اگر مرد هوشیار آمد
بشکر وصل گل ای عندلیب نغمه طراز
که ناله های سحر گاهیت بکار آمد
نمود کشف حقایق شقایق نعمان
زعشق لاله زآغاز داغدار آمد
نرفته است زرستم بجان روئین تن
بدل هر آنچه از آن طفل نی سوار آمد
زرنگ و بوی تو گل شد زشرم غرق عرق
چها زناز تو بر سرو جویبار آمد
بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس
چه فایده بگل ار نغمه خوان هزار آمد
بهار گلشن توحید دست حق حیدر
که از عنایت او هر خزان بهار آمد
امیر مشرق و مغرب پناه آشفته
که نه سپهر زکویش یکی غبار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب
چو دید نرگس بیمار با خمار آمد
در آب میکده یا رب بگو چه اکسیر است
که هر که خورد مس او زر عیار آمد
نو از عشق در این پرده مختلف برخاست
نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد
نسیم باغ زجیب و بغل فشاند مشک
بباغ قافله پنداری از تتار آمد
در این هوا بجز از مستیش نباشد کار
بروزگار اگر مرد هوشیار آمد
بشکر وصل گل ای عندلیب نغمه طراز
که ناله های سحر گاهیت بکار آمد
نمود کشف حقایق شقایق نعمان
زعشق لاله زآغاز داغدار آمد
نرفته است زرستم بجان روئین تن
بدل هر آنچه از آن طفل نی سوار آمد
زرنگ و بوی تو گل شد زشرم غرق عرق
چها زناز تو بر سرو جویبار آمد
بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس
چه فایده بگل ار نغمه خوان هزار آمد
بهار گلشن توحید دست حق حیدر
که از عنایت او هر خزان بهار آمد
امیر مشرق و مغرب پناه آشفته
که نه سپهر زکویش یکی غبار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
خضر گر خوش زندگانی میکند
زندگانی جاودانی میکند
گر ببیند ساعد و تیغ تو را
کی بکشتن سرگرانی میکند
غمزه تو در نگاهش مضمر است
دلبری کاو دلستانی میکند
از دل سنگین تو دارد نشان
گر بتی نامهربانی میکند
روز و شب با کودکان هم بازیم
پیر چل ساله جوانی میکند
مصحف عشق است باغ چهره ات
خط سبزت ترجمانی میکند
گر غباری خیزدت از آستان
بر ثریا آسمانی میکند
پیش قدر تو قضا و هم قدر
لابه ای از ناتوانی میکند
زندگانی جاودانی میکند
گر ببیند ساعد و تیغ تو را
کی بکشتن سرگرانی میکند
غمزه تو در نگاهش مضمر است
دلبری کاو دلستانی میکند
از دل سنگین تو دارد نشان
گر بتی نامهربانی میکند
روز و شب با کودکان هم بازیم
پیر چل ساله جوانی میکند
مصحف عشق است باغ چهره ات
خط سبزت ترجمانی میکند
گر غباری خیزدت از آستان
بر ثریا آسمانی میکند
پیش قدر تو قضا و هم قدر
لابه ای از ناتوانی میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
آن چه گردون که چنین اختر تابان دارد
وان چه باغیست که این نوگل خندان دارد
تند میراند سمند و بتکبر میگفت
بر سر باد صبا تکیه سلیمان دارد
آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور
باغ فردوس کجا همچو تو غلمان دارد
عشق کاین شور و نوا در همه عالم افکند
نمکی زآن لب شیرین بنمکدان دارد
جادوی بابلی این سحر نه خود تنها کرد
با سر زلف چلیپای تو پیمان دارد
پیکرش چیست مگوئید که یک گردون ماه
همه تن سرو و گل و سنبل و ریحان دارد
کی شنیدی که کند مه بسر سرو طلوع
یا کجا ماه قد سرو خرامان دارد
بیم دارند زشیطان همه مردم ایشوخ
بیم از مردم چشمان تو شیطان دارد
این امید است که آشفته زدامت برهد
چون بسر شوق در شاه خراسان دارد
وان چه باغیست که این نوگل خندان دارد
تند میراند سمند و بتکبر میگفت
بر سر باد صبا تکیه سلیمان دارد
آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور
باغ فردوس کجا همچو تو غلمان دارد
عشق کاین شور و نوا در همه عالم افکند
نمکی زآن لب شیرین بنمکدان دارد
جادوی بابلی این سحر نه خود تنها کرد
با سر زلف چلیپای تو پیمان دارد
پیکرش چیست مگوئید که یک گردون ماه
همه تن سرو و گل و سنبل و ریحان دارد
کی شنیدی که کند مه بسر سرو طلوع
یا کجا ماه قد سرو خرامان دارد
بیم دارند زشیطان همه مردم ایشوخ
بیم از مردم چشمان تو شیطان دارد
این امید است که آشفته زدامت برهد
چون بسر شوق در شاه خراسان دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مطرب این نغمه که بر ساز طرب میبندد
از نوا راست عرب را بعجم میبندد
نه خود از خویش نوا سنجد ونه نغمه زساز
از مسبب بود ار کس بسبب میبندد
باغبان بینی و نخلی که رطب بار آرد
که بود آنکه حلاوت بر طب میبندد
عارفان مست از آن نشئه فروش ازلی
زاهد ار مایه مستی به عنب میبندد
زآن قصب پوش همه چابکی این جلوه گرست
نه از آنست که این تار قصب میبندد
قوت نامیه از شاخ شکوفه آرد
که بود کاین حرکت را به حطب میبندد
زدیش نقش عجب مانی نقش بناز
کیست کاز اصل خود این نقش عجب میبندد
تاری و روشنی اززلف و بناگوش تو بود
غلط آشفته که بر روز و به شب میبندد
فخر آشفته بود بندگی خسرو طوس
هر که خود را به حسب یا به نسب میبندد
از نوا راست عرب را بعجم میبندد
نه خود از خویش نوا سنجد ونه نغمه زساز
از مسبب بود ار کس بسبب میبندد
باغبان بینی و نخلی که رطب بار آرد
که بود آنکه حلاوت بر طب میبندد
عارفان مست از آن نشئه فروش ازلی
زاهد ار مایه مستی به عنب میبندد
زآن قصب پوش همه چابکی این جلوه گرست
نه از آنست که این تار قصب میبندد
قوت نامیه از شاخ شکوفه آرد
که بود کاین حرکت را به حطب میبندد
زدیش نقش عجب مانی نقش بناز
کیست کاز اصل خود این نقش عجب میبندد
تاری و روشنی اززلف و بناگوش تو بود
غلط آشفته که بر روز و به شب میبندد
فخر آشفته بود بندگی خسرو طوس
هر که خود را به حسب یا به نسب میبندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
گلبنان انجمن خاص بیاراسته اند
بلبلان خوش بنوا سنجی برخاسته اند
شاهدان چمن از لطف تقاضای بهار
غازه کردند رخ خویش و خود آراسته اند
لیک گلچهره بتان در همه فصل و همه وقت
آنچنانند نه خود یک سر مو کاسته اند
عارفانی که بگل نغمه چو بلبل سنجند
گلبننانند که از گلبن دل خاسته اند
همه درویش تو آشفته صفت ای مولا
کسوت مهر تو بر خویش به پیراسته اند
بلبلان خوش بنوا سنجی برخاسته اند
شاهدان چمن از لطف تقاضای بهار
غازه کردند رخ خویش و خود آراسته اند
لیک گلچهره بتان در همه فصل و همه وقت
آنچنانند نه خود یک سر مو کاسته اند
عارفانی که بگل نغمه چو بلبل سنجند
گلبننانند که از گلبن دل خاسته اند
همه درویش تو آشفته صفت ای مولا
کسوت مهر تو بر خویش به پیراسته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
آتشین مرغ دلم چون بسخن میآید
شمع سان آتشم از دل بدهن میآید
من نخواهم که شکایت بنویسم که قلم
آتشی دارد و هر شب بسخن میآید
از شهیدان خود دار خواسته باشی تو نشان
کشته عشق تو دودش زکفن میآید
هر که در چاه غم عشق چویوسف افتاد
نتوان گفت که عارش زرسن میآید
صحبتش یافته اصحاب ولیکن بلباس
بوی رحمن سوی احمد زیمن میآید
کرم شب تاب مزن لاف بر ماه تمام
کی خسی جلوه کنان سوی چمن میآید
قدر نشناخته یاران زپیمبر غم نیست
مژده اکنون که اویسی زقرن میآید
شکرستان لبت خال سیاهی بگرفت
جای طوطی زچه مأوای زغن میآید
دل در آن حلقه خط مانده و بیرون نرود
مور بیچاره برون کی زلگن میآید
آهوان تو دوجین مشگ بدنباله کشند
این خطا گفت که اینها زختن میآید
ای بسا داغ که بر خاک گذارد سلمی
تا دگر باره سوی ربع و دمن میآید
مطلب کار علی را تو زیاران دگر
کار مردان تو نگوئی که ززن میآید
روح آشفته چو پرواز کند سوی نجف
چون غریبی است که او سوی وطن میآید
چون حسین و حسنش هست شفیع عرصات
روسیه رفته و با وجه حسن میآید
شمع سان آتشم از دل بدهن میآید
من نخواهم که شکایت بنویسم که قلم
آتشی دارد و هر شب بسخن میآید
از شهیدان خود دار خواسته باشی تو نشان
کشته عشق تو دودش زکفن میآید
هر که در چاه غم عشق چویوسف افتاد
نتوان گفت که عارش زرسن میآید
صحبتش یافته اصحاب ولیکن بلباس
بوی رحمن سوی احمد زیمن میآید
کرم شب تاب مزن لاف بر ماه تمام
کی خسی جلوه کنان سوی چمن میآید
قدر نشناخته یاران زپیمبر غم نیست
مژده اکنون که اویسی زقرن میآید
شکرستان لبت خال سیاهی بگرفت
جای طوطی زچه مأوای زغن میآید
دل در آن حلقه خط مانده و بیرون نرود
مور بیچاره برون کی زلگن میآید
آهوان تو دوجین مشگ بدنباله کشند
این خطا گفت که اینها زختن میآید
ای بسا داغ که بر خاک گذارد سلمی
تا دگر باره سوی ربع و دمن میآید
مطلب کار علی را تو زیاران دگر
کار مردان تو نگوئی که ززن میآید
روح آشفته چو پرواز کند سوی نجف
چون غریبی است که او سوی وطن میآید
چون حسین و حسنش هست شفیع عرصات
روسیه رفته و با وجه حسن میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
باد گل بوی سحر مژده زبستان آورد
که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
سبزه از خاک برآورد سرو لاله دمید
می گلرنگ بچنگ آرو بنه جام نبید
هر چه داری بده و جام زساقی بستان
صرفه آن برد که یوسف بزر و سیم خرید
بنده عشق تو آزاد بود از عالم
هر که پیوست بتو از دو جهان جمله برید
سرو کز ناز زدی لاف سر دعوی داشت
دید چون قامت تو پای بدامان بکشد
غنچه را جامه قبا گشته و گل را دل چاک
تا که آن شاخ گل تازه بگلزار چمید
گرنه سودای تو بودش بسر ای گلبن نو
از چمن بلبل سودازده بهر چه پرید
نخورد باده زکوثر نخرد آب حیات
هر که از میکده عشق تو یک جرعه چشید
سر انگشت ندامت بگزد تا بلحد
هر که بر سیب بهشتی به بستان بگزید
از سیاهی و سفیدی غرض آن معرفتست
مرد حق را نشناسند بدستار سفید
اثر مهر گیاهست خط سبز تو را
این نه آن مهر و گیاهی است که از خاک دمید
نسر طایر بکمند آمدم از قهوه عشق
روزی باده کشان بی خبر از غیب رسید
آهوی شیرشکار نگهت را نازم
که بچنگال مژه سینه شیران بدرید
من خود آشفته نبودم زازل میدانی
دل آشفته ززلف تو پریشان گردید
دستی ای دست خدا بر در امیدم زن
زآنکه انگشت تو شد بهر در بسته کلید
می گلرنگ بچنگ آرو بنه جام نبید
هر چه داری بده و جام زساقی بستان
صرفه آن برد که یوسف بزر و سیم خرید
بنده عشق تو آزاد بود از عالم
هر که پیوست بتو از دو جهان جمله برید
سرو کز ناز زدی لاف سر دعوی داشت
دید چون قامت تو پای بدامان بکشد
غنچه را جامه قبا گشته و گل را دل چاک
تا که آن شاخ گل تازه بگلزار چمید
گرنه سودای تو بودش بسر ای گلبن نو
از چمن بلبل سودازده بهر چه پرید
نخورد باده زکوثر نخرد آب حیات
هر که از میکده عشق تو یک جرعه چشید
سر انگشت ندامت بگزد تا بلحد
هر که بر سیب بهشتی به بستان بگزید
از سیاهی و سفیدی غرض آن معرفتست
مرد حق را نشناسند بدستار سفید
اثر مهر گیاهست خط سبز تو را
این نه آن مهر و گیاهی است که از خاک دمید
نسر طایر بکمند آمدم از قهوه عشق
روزی باده کشان بی خبر از غیب رسید
آهوی شیرشکار نگهت را نازم
که بچنگال مژه سینه شیران بدرید
من خود آشفته نبودم زازل میدانی
دل آشفته ززلف تو پریشان گردید
دستی ای دست خدا بر در امیدم زن
زآنکه انگشت تو شد بهر در بسته کلید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
بود آیا که گل نو بچمن باز آید
گرد او بلبل شوریده بآواز آید
راستی پرده عشاق نگهدار آخر
ناخنت مطرب خویش بذله چو بر ساز آید
خوش بود مستی ایام جوانی و بهار
خاصه آن لحظه که با عشق هم انباز آید
نیست تغییر در انجام طلب عاشق را
گر بپاکی بره عشق از آغاز آید
کی بسر منزل او راه برد عنقائی
مگسی گر بهوای تو به پرواز آید
گفت بی پرده بمردم غم دل چشم ترم
چکنم مردمک دیده چو غماز آید
دل اسیر مژه ترک تو شد حالش چیست
صعوه کافتاده سر پنجه شهباز آید
شکرستان شده از آن لب شیرین شیراز
گو چه حاجت شکر از هند و زاهواز آید
مه باین جلوه نتابیده گهی بر افلاک
سرو در باغ ندیدم که باین ناز آید
شرمسار آنکه برد جان بسلامت از عشق
هر که سر باخت در این رزم سرافراز آید
میل تن پروری و عشق زهی لاف دروغ
شاید اینکار گر از عاشق جانباز آید
سرو سر حلقه عشاق علی بوده و هست
که خطابش همه از انجمن راز آید
پشت آشفته خم از بار گنه شد مددی
تا سبکبار بکویت به تک و تاز آید
گرد او بلبل شوریده بآواز آید
راستی پرده عشاق نگهدار آخر
ناخنت مطرب خویش بذله چو بر ساز آید
خوش بود مستی ایام جوانی و بهار
خاصه آن لحظه که با عشق هم انباز آید
نیست تغییر در انجام طلب عاشق را
گر بپاکی بره عشق از آغاز آید
کی بسر منزل او راه برد عنقائی
مگسی گر بهوای تو به پرواز آید
گفت بی پرده بمردم غم دل چشم ترم
چکنم مردمک دیده چو غماز آید
دل اسیر مژه ترک تو شد حالش چیست
صعوه کافتاده سر پنجه شهباز آید
شکرستان شده از آن لب شیرین شیراز
گو چه حاجت شکر از هند و زاهواز آید
مه باین جلوه نتابیده گهی بر افلاک
سرو در باغ ندیدم که باین ناز آید
شرمسار آنکه برد جان بسلامت از عشق
هر که سر باخت در این رزم سرافراز آید
میل تن پروری و عشق زهی لاف دروغ
شاید اینکار گر از عاشق جانباز آید
سرو سر حلقه عشاق علی بوده و هست
که خطابش همه از انجمن راز آید
پشت آشفته خم از بار گنه شد مددی
تا سبکبار بکویت به تک و تاز آید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
نفس باد بهاری دم عیسی دارد
گر شود خضر صفت زنده چمن جا دارد
جیب هر شاخ پر است از گل خورشید مثال
موسی طور گلستان ید بیضا دارد
مزن ای مانی ارژنگ دم از نقش و نگار
صنعت این است که کلک چمن آرا دارد
وقت آنست که درویش بسلطان نازد
گر چه او ملک جم و افسر دارا دارد
منت از باده کوثر نکشد در فردا
هر که امروز بکف ساغر صهبا دارد
بید مجنون صفت آمد بتماشای چمن
که زهر گوشه گلی طلعت لیلا دارد
صوت هر مرغ دل از جا نبرد مردم را
این اثر زمزمه بلبل شیدا دارد
گل بجز ناله بلبل نکند گوش بطبع
زاغ در باغ اگر غلغل و غوغا دارد
چمن از شاخ شکوفه فلک پروینست
که زازهار نمودار ثریا دارد
من بشاهد کنمش ثابت کاینست بهشت
مدعی گرچه در این مسئله دعوا دارد
لیک میل چمن و لاله و نسرین نکند
هر که در گلشن خاطر گل رعنا دارد
میگساری که می از لعل شکرخندی خورد
میتوان گفت که او عیش مهنا دارد
میل بوئیدن سنبل نکند در بستان
هر که آشفته وش از زلف تو سودا دارد
رند میخواره ندارد غم امروز بدل
چشم امید چو بر شافع فردا دارد
گر شود خضر صفت زنده چمن جا دارد
جیب هر شاخ پر است از گل خورشید مثال
موسی طور گلستان ید بیضا دارد
مزن ای مانی ارژنگ دم از نقش و نگار
صنعت این است که کلک چمن آرا دارد
وقت آنست که درویش بسلطان نازد
گر چه او ملک جم و افسر دارا دارد
منت از باده کوثر نکشد در فردا
هر که امروز بکف ساغر صهبا دارد
بید مجنون صفت آمد بتماشای چمن
که زهر گوشه گلی طلعت لیلا دارد
صوت هر مرغ دل از جا نبرد مردم را
این اثر زمزمه بلبل شیدا دارد
گل بجز ناله بلبل نکند گوش بطبع
زاغ در باغ اگر غلغل و غوغا دارد
چمن از شاخ شکوفه فلک پروینست
که زازهار نمودار ثریا دارد
من بشاهد کنمش ثابت کاینست بهشت
مدعی گرچه در این مسئله دعوا دارد
لیک میل چمن و لاله و نسرین نکند
هر که در گلشن خاطر گل رعنا دارد
میگساری که می از لعل شکرخندی خورد
میتوان گفت که او عیش مهنا دارد
میل بوئیدن سنبل نکند در بستان
هر که آشفته وش از زلف تو سودا دارد
رند میخواره ندارد غم امروز بدل
چشم امید چو بر شافع فردا دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
خیمه زد لیلی گلی باز بطرف گلزار
ابر چون دیده مجنون بچمن شد خونبار
تا به بندد در این فصل دکان عطاران
باز کن نافه از آن زلف دو تا در گلزار
بسکه زد شانه صبا زلف بنفشه زنسیم
اندر این ملک دگر کس نخرد مشک تتار
لاله چون ساقی مستان می گلگون در کف
تا که از نرگس مخمور کند رفع خمار
خار با گل شده همدوش برغم بلبل
چون رقیبی که کند جای به پهلوی نگار
باغبان فکر گلابست و بیغما گلچین
غنچه خون میخورد و خامش از افغان هزار
دل نگهدار از آن غمزه خونریز که هست
مست و خنجر بکف و عربده جوی و جرار
زلفت این رشته کفری که بهم پیوسته
شیخ تسبیح کند پاره برهمن زنار
من و آن گلبن نوخیز که در گلشن دل
هر نفس تازه زشوقش شودم فصل بهار
خال هندو بچه ای گشته مقیم کوثر
زلف بر بتکده ات وقف نموده زنار
وقتی از چشمت حال دل آشفته بپرس
زآنکه بیمار خبردار شود از بیمار
ور نترسی تو زمن میبرمت شکوه بشاه
شاه خیبر شکن آن حیدر عالیمقدار
ابر چون دیده مجنون بچمن شد خونبار
تا به بندد در این فصل دکان عطاران
باز کن نافه از آن زلف دو تا در گلزار
بسکه زد شانه صبا زلف بنفشه زنسیم
اندر این ملک دگر کس نخرد مشک تتار
لاله چون ساقی مستان می گلگون در کف
تا که از نرگس مخمور کند رفع خمار
خار با گل شده همدوش برغم بلبل
چون رقیبی که کند جای به پهلوی نگار
باغبان فکر گلابست و بیغما گلچین
غنچه خون میخورد و خامش از افغان هزار
دل نگهدار از آن غمزه خونریز که هست
مست و خنجر بکف و عربده جوی و جرار
زلفت این رشته کفری که بهم پیوسته
شیخ تسبیح کند پاره برهمن زنار
من و آن گلبن نوخیز که در گلشن دل
هر نفس تازه زشوقش شودم فصل بهار
خال هندو بچه ای گشته مقیم کوثر
زلف بر بتکده ات وقف نموده زنار
وقتی از چشمت حال دل آشفته بپرس
زآنکه بیمار خبردار شود از بیمار
ور نترسی تو زمن میبرمت شکوه بشاه
شاه خیبر شکن آن حیدر عالیمقدار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
کمتر بنفشه بوی کن ای غیرت بهار
ترسم که باغ روی تو گردد بنفشه زار
نه حاجتی بگل بودش نه بسنبلی
آنرا که باغ چهره بهار است و مو تتار
ای بوستان معنوی از داغ صورتت
زاطراف عاشقان تو چون لاله داغدار
گلراست پنجروزه تو را حسن بر دوام
آنرا خزان قرین و تو را نوبهار یار
گر بلبلی بنالد بر گلبنی زشوق
عشاق در نوا بگل روی تو هزار
سرو از تو ناز دارد و نسرین زتو صفا
حسن گلست از تو بگلزار مستعار
آشفته را مران تو زگلزار خویشتن
بی عندلیب نیست سزا طرف لاله زار
وانگاه عندلیبی و دستان سرای شاه
حیدر که آفرینش از او جوید افتخار
ترسم که باغ روی تو گردد بنفشه زار
نه حاجتی بگل بودش نه بسنبلی
آنرا که باغ چهره بهار است و مو تتار
ای بوستان معنوی از داغ صورتت
زاطراف عاشقان تو چون لاله داغدار
گلراست پنجروزه تو را حسن بر دوام
آنرا خزان قرین و تو را نوبهار یار
گر بلبلی بنالد بر گلبنی زشوق
عشاق در نوا بگل روی تو هزار
سرو از تو ناز دارد و نسرین زتو صفا
حسن گلست از تو بگلزار مستعار
آشفته را مران تو زگلزار خویشتن
بی عندلیب نیست سزا طرف لاله زار
وانگاه عندلیبی و دستان سرای شاه
حیدر که آفرینش از او جوید افتخار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
دانشوران بفضل و هنر کرده افتخار
بخت آوران بطالع میمون امیدوار
زاهد بزهد غره و صوفی بوجد حال
غازی بتیغ و مطرب از زخمهای تار
خور از شعاع و ماه بنازد بروشنی
گل خود زرنگ و بوی سهی سرو از اعتبار
بلبل بصوت دلکش و گلشن زسرو و گل
دریا و کان زگوهر پاک و زر عیار
طوطی بنطق و باده بنشئه شکر بطعم
عارف بذوق و مست زمی باغ از بهار
ما عاشقان که هیچ کسانیم در جهان
جز عشق بر که فخر کنیم اندر این دیار
ساقی بیا برغم امیر و حکیم و شیخ
آن جام مرد افکن مردانه را بیار
تا مست گردم از می و پرده برافکنم
سوزم همه حجاب و نشانم همه غبار
گیرم دو زلف یار و در آغوشش آورم
بستانم آنچه حاصل عمر است و روزگار
آنگه که مست گشتم و سرخوش شدم زوصل
گویم مدیح مظهر حق دست کردگار
زآشفته دست گیر که از پا فتاده است
ای سایه خدای زمن سایه برمدار
بخت آوران بطالع میمون امیدوار
زاهد بزهد غره و صوفی بوجد حال
غازی بتیغ و مطرب از زخمهای تار
خور از شعاع و ماه بنازد بروشنی
گل خود زرنگ و بوی سهی سرو از اعتبار
بلبل بصوت دلکش و گلشن زسرو و گل
دریا و کان زگوهر پاک و زر عیار
طوطی بنطق و باده بنشئه شکر بطعم
عارف بذوق و مست زمی باغ از بهار
ما عاشقان که هیچ کسانیم در جهان
جز عشق بر که فخر کنیم اندر این دیار
ساقی بیا برغم امیر و حکیم و شیخ
آن جام مرد افکن مردانه را بیار
تا مست گردم از می و پرده برافکنم
سوزم همه حجاب و نشانم همه غبار
گیرم دو زلف یار و در آغوشش آورم
بستانم آنچه حاصل عمر است و روزگار
آنگه که مست گشتم و سرخوش شدم زوصل
گویم مدیح مظهر حق دست کردگار
زآشفته دست گیر که از پا فتاده است
ای سایه خدای زمن سایه برمدار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
رفت صیاد و مرا بگذاشت تنها در قفس
ورنه کی نالم که او داده مرا جا در قفس
نالدم در سینه دل بی همنفس از سوز جان
نه کند غوغا بود مرغی چو تنها در قفس
تا مبادا مرغ دیگر رام دام او شود
میکنم از مصلحت پیوسته غوغا در قفس
گرچه محرومم زاوج شاخ ای برق یمان
هست زآه آتشین برقم مهیا در قفس
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو بط
زاشک و آه آتشکده داریم و دریا در قفس
کی شکار افکن کند بر صید بسته اعتنا
لذت تیری ندیدم مانده ام تا در قفس
هست خاک کوی صیادم چو گلگشت چمن
روز و شب باشد مرا عیش مهنا در قفس
زان لبان شکرینم طعمه ای ده لاجرم
کرده ای صیاد چون مرغ شکرخا در قفس
نه همین آشفته مانده در قفس کاورا بپاست
دام دیگر باد آنزلف چلیپا در قفس
گلشن رضوان نجف شد یا علی شیراز دام
بسته این مرغ نواخوان تو اینجا در قفس
ورنه کی نالم که او داده مرا جا در قفس
نالدم در سینه دل بی همنفس از سوز جان
نه کند غوغا بود مرغی چو تنها در قفس
تا مبادا مرغ دیگر رام دام او شود
میکنم از مصلحت پیوسته غوغا در قفس
گرچه محرومم زاوج شاخ ای برق یمان
هست زآه آتشین برقم مهیا در قفس
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو بط
زاشک و آه آتشکده داریم و دریا در قفس
کی شکار افکن کند بر صید بسته اعتنا
لذت تیری ندیدم مانده ام تا در قفس
هست خاک کوی صیادم چو گلگشت چمن
روز و شب باشد مرا عیش مهنا در قفس
زان لبان شکرینم طعمه ای ده لاجرم
کرده ای صیاد چون مرغ شکرخا در قفس
نه همین آشفته مانده در قفس کاورا بپاست
دام دیگر باد آنزلف چلیپا در قفس
گلشن رضوان نجف شد یا علی شیراز دام
بسته این مرغ نواخوان تو اینجا در قفس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
کی در بهاران دیده ای بلبل فرو بندد نفس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس
پائی به دامان میکشم، در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس
دیگر به یاد گلستان بیجا بود آه و فغان
صیاد اگر شد مهربان سازیم با کنج قفس
دارم فراغ از بال کشت من با تو ای حورا سرشت
ور بی تو باشم در بهشت، باشد به چشمم چون قفس
از قید هستی رسته ام وز زندگانی خسته ام
تا دل به عشقت بسته ام برکنده ام بیخ هوس
ای هوشمندان الحذر از راه عشق پُر خطر
وهم گمان را زین سفر فرسوده شد پای حرس
دین و خرد در باختم تا توشه ره ساختم
جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زین سپس
از کعبه و دیرم مگو زنار و تسبیحم مجو
زین هر دو دارم بر تو رو، محرابم ابروی تو بس
گیتی مرا دشمن بود، دوران به قصد من بود
آشفته ات یک تن بود جز تو ندارد هیچکس
فرمانده کیهان توئی، شاهنشه دوران توئی
چون شحنه امکان توئی، پروا ندارم از عسس
ای صاحب عصر و زمان ای خضر راه گمرهان
من مانده دور از کاروان وین رهزنان از پیش و پس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس
پائی به دامان میکشم، در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس
دیگر به یاد گلستان بیجا بود آه و فغان
صیاد اگر شد مهربان سازیم با کنج قفس
دارم فراغ از بال کشت من با تو ای حورا سرشت
ور بی تو باشم در بهشت، باشد به چشمم چون قفس
از قید هستی رسته ام وز زندگانی خسته ام
تا دل به عشقت بسته ام برکنده ام بیخ هوس
ای هوشمندان الحذر از راه عشق پُر خطر
وهم گمان را زین سفر فرسوده شد پای حرس
دین و خرد در باختم تا توشه ره ساختم
جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زین سپس
از کعبه و دیرم مگو زنار و تسبیحم مجو
زین هر دو دارم بر تو رو، محرابم ابروی تو بس
گیتی مرا دشمن بود، دوران به قصد من بود
آشفته ات یک تن بود جز تو ندارد هیچکس
فرمانده کیهان توئی، شاهنشه دوران توئی
چون شحنه امکان توئی، پروا ندارم از عسس
ای صاحب عصر و زمان ای خضر راه گمرهان
من مانده دور از کاروان وین رهزنان از پیش و پس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چمن امروز شده از اثر باران خوش
مژده ساقی که بود وقت بمیخواران خوش
گفت رندی که بود دل حرم خاص خدا
کعبه نزدیک شده وقت طلبکاران خوش
زی زلفین تو چشمان ببرند آسان دل
در شب تار بود حالت طراران خوش
سرو زآزادگی خویش ندیده ثمری
بنده شوبنده که شد حال گرفتاران خوش
از شمیم سر زلف تو معطر شده مشک
گر شد از مشک ختن طبله عطاران خوش
ما به تو سرخوش و چشمان تو مستند از می
مست را نیست بجز صحبت خماران خوش
عجبی نیست که دل در خم زلفت نالد
زآنکه در شب نبود حالت بیماران خوش
شمع زد شعله بفانوس بیا پروانه
رفت مانع زمیان روز هواداران خوش
شرح کن قصه از آن زلف دو تا آشفته
تا از این قصه نمائی تو شب یاران خوش
مژده ساقی که بود وقت بمیخواران خوش
گفت رندی که بود دل حرم خاص خدا
کعبه نزدیک شده وقت طلبکاران خوش
زی زلفین تو چشمان ببرند آسان دل
در شب تار بود حالت طراران خوش
سرو زآزادگی خویش ندیده ثمری
بنده شوبنده که شد حال گرفتاران خوش
از شمیم سر زلف تو معطر شده مشک
گر شد از مشک ختن طبله عطاران خوش
ما به تو سرخوش و چشمان تو مستند از می
مست را نیست بجز صحبت خماران خوش
عجبی نیست که دل در خم زلفت نالد
زآنکه در شب نبود حالت بیماران خوش
شمع زد شعله بفانوس بیا پروانه
رفت مانع زمیان روز هواداران خوش
شرح کن قصه از آن زلف دو تا آشفته
تا از این قصه نمائی تو شب یاران خوش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
چه اختر بود طالع در شب دوش
که با آن ماه رو بودم در آغوش
به ترکستان رویش چی گیسو
فتاده کاروانی دوش بر دوش
مژه از ابروی مشکین کمانش
عذر از خط زنگاری زره پوش
من از آن لعل میگون سرخوش و مست
حریفان از می و پیمانه مدهوش
صراحی وار خونم ریخت از چشم
زبس چون خم زدی خون دلم جوش
همه شب چشم من بیدار از شوق
رقیبان جملگی در خواب خرگوش
گهی در حلقه زلفش زدم چنگ
کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش
کله افکند از سر زآنکه هرگز
نگنجد آفتابی زیر سر پوش
اگر بزمی بعمرت شد میسر
که با او می بنوشی پند مینوش
عوض گر میدهندت جنت و حور
بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش
بیا آشفته دم درکش زگفتار
که هر کاو باخبر شد گشت خاموش
بگو از صاحب سر سلونی
حدیث آزمندی کن فراموش
که با آن ماه رو بودم در آغوش
به ترکستان رویش چی گیسو
فتاده کاروانی دوش بر دوش
مژه از ابروی مشکین کمانش
عذر از خط زنگاری زره پوش
من از آن لعل میگون سرخوش و مست
حریفان از می و پیمانه مدهوش
صراحی وار خونم ریخت از چشم
زبس چون خم زدی خون دلم جوش
همه شب چشم من بیدار از شوق
رقیبان جملگی در خواب خرگوش
گهی در حلقه زلفش زدم چنگ
کشیدم عقل و دین را حلقه در گوش
کله افکند از سر زآنکه هرگز
نگنجد آفتابی زیر سر پوش
اگر بزمی بعمرت شد میسر
که با او می بنوشی پند مینوش
عوض گر میدهندت جنت و حور
بیا یوسف بهیچ ای خواجه مفروش
بیا آشفته دم درکش زگفتار
که هر کاو باخبر شد گشت خاموش
بگو از صاحب سر سلونی
حدیث آزمندی کن فراموش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
امشبم خورشید سرزد از وثاق
ماه از این خجلت فتاد اندر محاق
کی چمد سرو چمن در انجمن
ماه کی دیدی نشیند در رواق
مطربا چنگی و ساقی ساغری
کاینچنین شب نادر افتد اتفاق
در درون بلبله خون رزان
بسته کامشب در گلو دارد حناق
آفت دل شاهدان بذله گوی
دشمن دین ساقیان سیم ساق
از نگینی بد سلیمان را حشم
داشت جم از فیض جامی طمطراق
سده کرد از آب می مینا بریز
در قدح شاید گشاید از فواق
من نمیدانم گنه را از ثواب
شرع آشفته بود صدق و وفاق
از نجف هرگز نمی آیم بخلد
شیخنا بگذر مکن تکلیف شاق
ماه از این خجلت فتاد اندر محاق
کی چمد سرو چمن در انجمن
ماه کی دیدی نشیند در رواق
مطربا چنگی و ساقی ساغری
کاینچنین شب نادر افتد اتفاق
در درون بلبله خون رزان
بسته کامشب در گلو دارد حناق
آفت دل شاهدان بذله گوی
دشمن دین ساقیان سیم ساق
از نگینی بد سلیمان را حشم
داشت جم از فیض جامی طمطراق
سده کرد از آب می مینا بریز
در قدح شاید گشاید از فواق
من نمیدانم گنه را از ثواب
شرع آشفته بود صدق و وفاق
از نجف هرگز نمی آیم بخلد
شیخنا بگذر مکن تکلیف شاق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
نوبهار است و برآورد گل رعنا خاک
لعبتان کرده عیان نغز و خوش و زیبا خاک
تا که عیش که بود در چمن و عشرت کیست
که چمن باز حلی کرد قبا دیبا خاک
گو بموسی گلستان دم از ارنی نزنی
که بسی مشعله افروخته چون سینا خاک
گل خورشید بپرورده بدامان از مهر
خود بر او دیده فرو دوخته چون حربا خاک
رسته از خاک بسی لاله خونین پیداست
داغها داشته پنهان بدل از سودا خاک
زادگانش همه مستانه چمان رقص کنان
خورده از خمکده ابر زبس صهبا خاک
تا که آیا بتماشای چمن میآید
کاین همه گنج بگسترده بی پروا خاک
بوستان کافر زمرد شد و لعل زرو سیم
بشتابید که داد است صلا یغما خاک
نوبت سلطنت حق بود و عید عجم
کز شعف سوده کله بر فلک اعلی خاک
جان بیاسایدت آشفته زآتش فردا
اگر امروز کنی تن بدر مولی خاک
لعبتان کرده عیان نغز و خوش و زیبا خاک
تا که عیش که بود در چمن و عشرت کیست
که چمن باز حلی کرد قبا دیبا خاک
گو بموسی گلستان دم از ارنی نزنی
که بسی مشعله افروخته چون سینا خاک
گل خورشید بپرورده بدامان از مهر
خود بر او دیده فرو دوخته چون حربا خاک
رسته از خاک بسی لاله خونین پیداست
داغها داشته پنهان بدل از سودا خاک
زادگانش همه مستانه چمان رقص کنان
خورده از خمکده ابر زبس صهبا خاک
تا که آیا بتماشای چمن میآید
کاین همه گنج بگسترده بی پروا خاک
بوستان کافر زمرد شد و لعل زرو سیم
بشتابید که داد است صلا یغما خاک
نوبت سلطنت حق بود و عید عجم
کز شعف سوده کله بر فلک اعلی خاک
جان بیاسایدت آشفته زآتش فردا
اگر امروز کنی تن بدر مولی خاک
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
ابر برکشت من ار گشت زامساک بخیل
رشحه افشانی بحر کف ساقیست کفیل
قطره ای از سر رحمت بزن ای ابر کرم
که در این مزره خشکیده بسی زرع و نخیل
ندهد شیر باطفال چمن دایه ابر
که شده لاله و نرگس همه خونین و علیل
چشم ما نیست به تخمی که بخاک افشاندیم
ساقی آن آب بده گرنه کثیر است قلیل
قوت جان قوت دل اصل روان نور بصر
می که در باغ بقا روید از او اصل اصیل
راه گمگشته بظلمات سکندر دارم
خضر کو تا شودم بر سر آن چشمه دلیل
قطره خون منت کی بنظر میآید
که بود خون جهان بر سر کوی تو سبیل
آب و آتش نشناسم زتو رحمت خواهم
کز توهم خون شد و هم آب روان دجله نیل
از سر دار بر افلاک بری عیسی را
میکنی از نظری نار گلستان خلیل
دست تو دست خدا میشمرد آشفته
از تو هر کار که آید بنظر هست جمیل
رشحه افشانی بحر کف ساقیست کفیل
قطره ای از سر رحمت بزن ای ابر کرم
که در این مزره خشکیده بسی زرع و نخیل
ندهد شیر باطفال چمن دایه ابر
که شده لاله و نرگس همه خونین و علیل
چشم ما نیست به تخمی که بخاک افشاندیم
ساقی آن آب بده گرنه کثیر است قلیل
قوت جان قوت دل اصل روان نور بصر
می که در باغ بقا روید از او اصل اصیل
راه گمگشته بظلمات سکندر دارم
خضر کو تا شودم بر سر آن چشمه دلیل
قطره خون منت کی بنظر میآید
که بود خون جهان بر سر کوی تو سبیل
آب و آتش نشناسم زتو رحمت خواهم
کز توهم خون شد و هم آب روان دجله نیل
از سر دار بر افلاک بری عیسی را
میکنی از نظری نار گلستان خلیل
دست تو دست خدا میشمرد آشفته
از تو هر کار که آید بنظر هست جمیل