عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
اگرچه خانه خرابی زباده ای ساقی است
خراب جام شرابیم تا دمی باقی است
ز شوق روی تو خورشید را اشعه نور
بصد هزار زبان در حدیث مشتاقی است
مرا نیاز درونی ز صدق دل با تست
که زهد ظاهر یاران طریق زراقی است
ببر تو این دل زارم گر آدمی زادی
نه آدمی صفتی در فرشته اخلاقی است
خموش اهلی ازین درس و توبه و تقوی
که بخت ما و تو موقوف صحبت ساقی است
خراب جام شرابیم تا دمی باقی است
ز شوق روی تو خورشید را اشعه نور
بصد هزار زبان در حدیث مشتاقی است
مرا نیاز درونی ز صدق دل با تست
که زهد ظاهر یاران طریق زراقی است
ببر تو این دل زارم گر آدمی زادی
نه آدمی صفتی در فرشته اخلاقی است
خموش اهلی ازین درس و توبه و تقوی
که بخت ما و تو موقوف صحبت ساقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
جهان جوان ز بهار و خزان پیری ماست
کنون بساغر می وقت دستگیری ماست
تو مست عیش و فقیران غبار غم دارند
ترا چه غم ز غبار غم و فقیری ماست
وصال چشمه خورشید سایه تابش نیست
مگو که دوری از آب حیات سیری ماست
اگر چو ذره دلیریم پیشت ای خورشید
هم از حمایت مهر تو این دلیری ماست
خلاص ما ز اسیری مباد تا به ابد
اگر مراد توای دوست در اسیری ماست
سخن ز وصف جوانان دلپذیر مگوی
اگر مراد تو ناصح سخن پذیری ماست
غم از قیری ما نیست ذره وش اهلی
که آفتاب در آن کو بصد حقیری ماست
کنون بساغر می وقت دستگیری ماست
تو مست عیش و فقیران غبار غم دارند
ترا چه غم ز غبار غم و فقیری ماست
وصال چشمه خورشید سایه تابش نیست
مگو که دوری از آب حیات سیری ماست
اگر چو ذره دلیریم پیشت ای خورشید
هم از حمایت مهر تو این دلیری ماست
خلاص ما ز اسیری مباد تا به ابد
اگر مراد توای دوست در اسیری ماست
سخن ز وصف جوانان دلپذیر مگوی
اگر مراد تو ناصح سخن پذیری ماست
غم از قیری ما نیست ذره وش اهلی
که آفتاب در آن کو بصد حقیری ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاهان اگر بصحبت رندان نظر کنند
شاید که نازو سروری از سر بدر کنند
با دشمنان عتاب بود مصلحت ولی
با دوستان بچشم عنایت نظر کنند
خون دلم چنین که دو لعل تو میخورند
دل رفت و رخنه عاقبتم در جگر کنند
مارا بهشت صحبت پیرست و جام می
طفلان راه میل به شیر و شکر کنند
اهلی مگوی شرح غم خود به گلرخان
ایشان کجا تحمل این درد سر کنند
شاید که نازو سروری از سر بدر کنند
با دشمنان عتاب بود مصلحت ولی
با دوستان بچشم عنایت نظر کنند
خون دلم چنین که دو لعل تو میخورند
دل رفت و رخنه عاقبتم در جگر کنند
مارا بهشت صحبت پیرست و جام می
طفلان راه میل به شیر و شکر کنند
اهلی مگوی شرح غم خود به گلرخان
ایشان کجا تحمل این درد سر کنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
گاهم دو آهوی تو سگ خویش خوانده اند
گاهم بسنگ تفرقه از پیش رانده اند
ما دل نمی بریم که شاهان چو باز خود
کس را نرانده اند که بازش نخوانده اند
مارا چو چشم خویش حریفان بیوفا
مخمور و ناتوان بکناری نشانده اند
تا داده اند جرعه جامی ز لعل خویش
خوبان عشوه ساز به جانم رسانده اند
آنرا که داده اند بتان نوش لعل خود
از زهر چشم چاشنیی هم چشانده اند
اهلی بدرد بیدلی و بیکسی بساز
درمان طلب نکن که طبیبان نخوانده اند
گاهم بسنگ تفرقه از پیش رانده اند
ما دل نمی بریم که شاهان چو باز خود
کس را نرانده اند که بازش نخوانده اند
مارا چو چشم خویش حریفان بیوفا
مخمور و ناتوان بکناری نشانده اند
تا داده اند جرعه جامی ز لعل خویش
خوبان عشوه ساز به جانم رسانده اند
آنرا که داده اند بتان نوش لعل خود
از زهر چشم چاشنیی هم چشانده اند
اهلی بدرد بیدلی و بیکسی بساز
درمان طلب نکن که طبیبان نخوانده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
خوبان که نیش بر جگر ریش می زنند
نوشی نمی دهند چرا نیش می زنند
خار از دلم بزخم زبان کی برون شود؟
بیهوده سوزنی به دل ریش می زنند
در حیرتم که ماه وشان از چراغ حسن
آتش چرا بخرمن درویش می زنند
ره بر بتان بعقل که بندد؟ که این سپاه
اول بعقل مصلحت اندیش می زنند
پیش سگان او که ملک در حساب نیست
بیگانه مردمی که دم از خویش می زنند
اهلی صبور باش که مرهم پذیر نیست
زخمی که گلرخان جفا کیش می زنند
نوشی نمی دهند چرا نیش می زنند
خار از دلم بزخم زبان کی برون شود؟
بیهوده سوزنی به دل ریش می زنند
در حیرتم که ماه وشان از چراغ حسن
آتش چرا بخرمن درویش می زنند
ره بر بتان بعقل که بندد؟ که این سپاه
اول بعقل مصلحت اندیش می زنند
پیش سگان او که ملک در حساب نیست
بیگانه مردمی که دم از خویش می زنند
اهلی صبور باش که مرهم پذیر نیست
زخمی که گلرخان جفا کیش می زنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
بسکه از گرم اختلاطی گلرخان آتش وشند
عاشقان تا دیده اند این قوم را در آتشند
خسروان ملک خوبی را همه چیزی خوشست
اینقدر باشد که گاهی با فقیران ناخوشند
ایکه رشک آید ترا بر عیش مستان وصال
غافلی کاین دردمندان زهر هجران میچشند
سالها در کوره رندی چو زر بگداختم
حمل ناپاکی مکن بر ما که رندان بی غشند
پیش لطف ساقی ما صافی و دردی یکیست
اهلی از بی بختی ما عاشقان دردی کشند
عاشقان تا دیده اند این قوم را در آتشند
خسروان ملک خوبی را همه چیزی خوشست
اینقدر باشد که گاهی با فقیران ناخوشند
ایکه رشک آید ترا بر عیش مستان وصال
غافلی کاین دردمندان زهر هجران میچشند
سالها در کوره رندی چو زر بگداختم
حمل ناپاکی مکن بر ما که رندان بی غشند
پیش لطف ساقی ما صافی و دردی یکیست
اهلی از بی بختی ما عاشقان دردی کشند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
خوبان بگلشن از نظر ما چه میروند؟
چون خانه پرگل است بصحرا چه میروند؟
در حیرتم که با خط یا قوت لعل تو
گل عارضان بحسن خط از جا چه میروند؟
آن صوفیان که منکر سودا و مستی اند
خود در سماع و رقص بسودا چه میروند؟
نازک دلان که طاقت خاری نیاورند
در گلستان آن گل رعنا چه میروند؟
غیرت برم که درگه خونریز عاشقان
بیدرد مردمان بتماشا چه میروند؟
خوش میکندد غارت دین زلف و خمال او
کافر دلان نگر که بیغما چه میروند؟
اهلی بگو که با رخ همچون بهشت او
این قوم گمره از پی دنیا چه میروند؟
چون خانه پرگل است بصحرا چه میروند؟
در حیرتم که با خط یا قوت لعل تو
گل عارضان بحسن خط از جا چه میروند؟
آن صوفیان که منکر سودا و مستی اند
خود در سماع و رقص بسودا چه میروند؟
نازک دلان که طاقت خاری نیاورند
در گلستان آن گل رعنا چه میروند؟
غیرت برم که درگه خونریز عاشقان
بیدرد مردمان بتماشا چه میروند؟
خوش میکندد غارت دین زلف و خمال او
کافر دلان نگر که بیغما چه میروند؟
اهلی بگو که با رخ همچون بهشت او
این قوم گمره از پی دنیا چه میروند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
مجنون شوم و وارهم از بوالهوسی چند
باشد که برآرم بفراغت نفسی چند
مردن به ازین زندگی تلخ که بینم
بر شکر عیسی نفسان خرمگسی چند
باشد که نسیمی وزد از جانب لیلی
تا از ره مجنون ببرد خار و خسی چند
هرگز دم وارستگی از کس نشنیدیم
مرغی دو سه دیدیم اسیر قفسی چند
اهلی ز حریفان جهان قطع نظر کن
آدم شو و بگریز ازین هیچکسی چند
باشد که برآرم بفراغت نفسی چند
مردن به ازین زندگی تلخ که بینم
بر شکر عیسی نفسان خرمگسی چند
باشد که نسیمی وزد از جانب لیلی
تا از ره مجنون ببرد خار و خسی چند
هرگز دم وارستگی از کس نشنیدیم
مرغی دو سه دیدیم اسیر قفسی چند
اهلی ز حریفان جهان قطع نظر کن
آدم شو و بگریز ازین هیچکسی چند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
آن تقوی ام که از همه کس احتراز بود
تقوی نبود مایه صد کبر و ناز بود
ساقی که می بخرقه این توبه کار ریخت
خوش کرد اگرنه قصه تقوی دراز بود
روشن بود چراغ تو ای پیر زانکه من
هر وقت کآمدم در میخانه باز بود
از جنگ و بحث مدرسه رفتم بمیکده
دیدم میان درد کشان صد نیاز بود
اهلی شکست کار تو میخواست مدعی
بیچاره غافل از کرم کارساز بود
تقوی نبود مایه صد کبر و ناز بود
ساقی که می بخرقه این توبه کار ریخت
خوش کرد اگرنه قصه تقوی دراز بود
روشن بود چراغ تو ای پیر زانکه من
هر وقت کآمدم در میخانه باز بود
از جنگ و بحث مدرسه رفتم بمیکده
دیدم میان درد کشان صد نیاز بود
اهلی شکست کار تو میخواست مدعی
بیچاره غافل از کرم کارساز بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
سر بجای پای در میخانه میباید نهاد
جای مردان را قدم مردانه میباید نهاد
گر خراباتی و مستی جامه رندی بپوش
ورنه این زهد و ورع در خانه میباید نهاد
اندک اندک چند سوزد کس بداغ عاشقی
داغ دل یکباره چون پروانه میباید نهاد
واعظا، ما نیز بیداریم پر افسون مدم
کودکان را گوش بر افسانه میباید نهاد
اهلی آن گنجی که میجویی در این ویرانه نیست
پا برون زین عالم ویرانه میباید نهاد
جای مردان را قدم مردانه میباید نهاد
گر خراباتی و مستی جامه رندی بپوش
ورنه این زهد و ورع در خانه میباید نهاد
اندک اندک چند سوزد کس بداغ عاشقی
داغ دل یکباره چون پروانه میباید نهاد
واعظا، ما نیز بیداریم پر افسون مدم
کودکان را گوش بر افسانه میباید نهاد
اهلی آن گنجی که میجویی در این ویرانه نیست
پا برون زین عالم ویرانه میباید نهاد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ابر نوروزی چو گل را بر ورق شبنم زند
غنچه تر سازد دماغ و خنده بر عالم زند
ای رقیب این جور تا کی کآخر اندر خرمنت
دود آه شب نشینان آتش ماتم زند
گریه حسرت ز حد شد ساقیا ساغر بیار
ترسم این طوفان محنت عالمی بر هم زند
ز آتش عشقت ملک را جان چو ما هرگز نسوخت
آه کاین برق بلا در خرمن آدم زند
تا ز زلفت دم زدم چون نافه خونین دل شدم
خون شود هر دل که از بوی محبت دم زند
خاک آدم در ازل عشق تو چون با غم سرشت
نیست آدم هرکه در عالم دمی بی غم زند
اهل مجلس را نماند خرمی گر بشنود
ناله اهلی که آتش در دل خرم زند
غنچه تر سازد دماغ و خنده بر عالم زند
ای رقیب این جور تا کی کآخر اندر خرمنت
دود آه شب نشینان آتش ماتم زند
گریه حسرت ز حد شد ساقیا ساغر بیار
ترسم این طوفان محنت عالمی بر هم زند
ز آتش عشقت ملک را جان چو ما هرگز نسوخت
آه کاین برق بلا در خرمن آدم زند
تا ز زلفت دم زدم چون نافه خونین دل شدم
خون شود هر دل که از بوی محبت دم زند
خاک آدم در ازل عشق تو چون با غم سرشت
نیست آدم هرکه در عالم دمی بی غم زند
اهل مجلس را نماند خرمی گر بشنود
ناله اهلی که آتش در دل خرم زند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
عمرم بآه و ناله و فریاد می رود
عمر عزیز من همه بر باد میرود
شیرین نماند و شوری خسرو که ظلم کرد
روز قیامت از دل فرهاد میرود
در هر قدم هزار گرفتار در رهند
وان سرو ناز از همه آزاد میرود
غم نیست گر به بستر مرگم ز هجر او
در این غمم که مدعی ام شاد میرود
یادم کجا کند که اسیران درد او
چندان بود که درد من از یاد میرود
با سیل گریه خانه در آن کوی چون کنم؟
کانجا هزار خانه ز بنیاد میرود
اهلی که شد بآتش آه از جهان برون
از جور دوست باعلم داد میرود
عمر عزیز من همه بر باد میرود
شیرین نماند و شوری خسرو که ظلم کرد
روز قیامت از دل فرهاد میرود
در هر قدم هزار گرفتار در رهند
وان سرو ناز از همه آزاد میرود
غم نیست گر به بستر مرگم ز هجر او
در این غمم که مدعی ام شاد میرود
یادم کجا کند که اسیران درد او
چندان بود که درد من از یاد میرود
با سیل گریه خانه در آن کوی چون کنم؟
کانجا هزار خانه ز بنیاد میرود
اهلی که شد بآتش آه از جهان برون
از جور دوست باعلم داد میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
وه که این شیرین غزالان بازی ما میدهند
هر کرا کردند مجنون سر بصحرا میدهند
حیرتی دارم که این دنیا پرستان ازچه رو
با وجود روی خوبان دل بدنیا میدهند
شربت کوثر بنقد امروز ساقی میدهد
بی نصیبان جان برای عیش فردا میدهند
گر بنقد جان دلا نوشی دهندت زان دو لب
فرصتی زین به چه باشد میستان تا میدهند
عشوه شیرین لبان اهلی مخر کاین ساقیان
زهر پنهان است هر جامی که پیدا میدهند
هر کرا کردند مجنون سر بصحرا میدهند
حیرتی دارم که این دنیا پرستان ازچه رو
با وجود روی خوبان دل بدنیا میدهند
شربت کوثر بنقد امروز ساقی میدهد
بی نصیبان جان برای عیش فردا میدهند
گر بنقد جان دلا نوشی دهندت زان دو لب
فرصتی زین به چه باشد میستان تا میدهند
عشوه شیرین لبان اهلی مخر کاین ساقیان
زهر پنهان است هر جامی که پیدا میدهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
عاشقان گردم گرم از دل غمناک زنند
گلرخان غنچه صفت جامه بتن چاک زنند
باشد ای گل که ببرق کرم از ممکن غیب
آتش تفرقه یی در خس و خاشاک زنند
ازره غمزدگان سنگ ملامت برگیر
تا شهیدان تو چون سبزه سر از خاک زنند
عاشقانی که نشویند بخونابه نظر
شرمشان باد که لاف از نظر پاک زنند
دردمندان قدم اول بسر خویش نهند
وانگهی دست بر آن حلقه فتراک زنند
سگ عیسی نفسانیم که این گرم روان
گرچه خاکند قدم بر سر افلاک زنند
زاهدانی که محبت نشناسند که چیست
عیب باشد که دم از دانش و ادراک زنند
سر هر کس نشود گوی بمیدان بتان
اهلی این گوی مگر مردم چالاک زنند
گلرخان غنچه صفت جامه بتن چاک زنند
باشد ای گل که ببرق کرم از ممکن غیب
آتش تفرقه یی در خس و خاشاک زنند
ازره غمزدگان سنگ ملامت برگیر
تا شهیدان تو چون سبزه سر از خاک زنند
عاشقانی که نشویند بخونابه نظر
شرمشان باد که لاف از نظر پاک زنند
دردمندان قدم اول بسر خویش نهند
وانگهی دست بر آن حلقه فتراک زنند
سگ عیسی نفسانیم که این گرم روان
گرچه خاکند قدم بر سر افلاک زنند
زاهدانی که محبت نشناسند که چیست
عیب باشد که دم از دانش و ادراک زنند
سر هر کس نشود گوی بمیدان بتان
اهلی این گوی مگر مردم چالاک زنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
کم همنفسی پاکدل و راست زبان بود
جز شمع بهر کسکه نشستیم زیان بود
دیدیم پری را نه چنان بود که گفتیم
بسیار شنیدیم چو دیدیم نه آن بود
در خاطر ما بود که جان صرف تو گردد
هر نکته که در خاطر ما گشت همان بود
از سینه صد پاره بیکبار عیان شد
حال دل ما کز نظر خلق نهان بود
در صومعه سجاده نشین نیز چو دیدیم
در حلقه ذکر از غم دل نعره زنان بود
امروز نه لب میگزد از کینه من باز
تا بود مرا یار چنین دشمن جان بود
اهلی تو همان روز که دیدی رخ آن مه
حال شب غم پیش تو چون روز عیان بود
جز شمع بهر کسکه نشستیم زیان بود
دیدیم پری را نه چنان بود که گفتیم
بسیار شنیدیم چو دیدیم نه آن بود
در خاطر ما بود که جان صرف تو گردد
هر نکته که در خاطر ما گشت همان بود
از سینه صد پاره بیکبار عیان شد
حال دل ما کز نظر خلق نهان بود
در صومعه سجاده نشین نیز چو دیدیم
در حلقه ذکر از غم دل نعره زنان بود
امروز نه لب میگزد از کینه من باز
تا بود مرا یار چنین دشمن جان بود
اهلی تو همان روز که دیدی رخ آن مه
حال شب غم پیش تو چون روز عیان بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
خم مویش که در کین من بیمار می پیچد
ز تاب آتش آهم بخود چون مار می پیچد
چو خواند نامه دردم مبر نام من ایقاصد
که گر نام من آنم بشنود طومار می پیچد
مگر آن سنبل موهم بود عاشق بسرو او
که همچون عشق پیچان بر قد دلدار می پیچد
ز بد مهری نمیدانم چرا چرخ فلک دایم
بکین در رشته جان من افکار می پیچد
بد آن بدخو اگر گاهی سلامی میکند اهلی
جوابی میدهد اما بخود بسیار می پیچد
زاهد نشود عارف اگر سالک دین شد
سیمرغ نشد جغد اگر گوشه نشین شد
بس دود چراغی ز غم خال تو خوردم
تا آبله های جگرم نافه چین شد
چون برهمنم سوز که تا خلق نگویند
کاین دلشده بادامن نو زیر زمین شد
سودش نبود مدعی از عشق که دشمن
دیوست همان گرچه گرفتار نگین شد
گر عاشقی افسانه مخوان جان ده و خوشباش
تا چند بگویی که چنان بود و چنین شد
هر کسکه دمی شد به رقیبان تو نزدیک
دور از تو بصد محنت و اندوه قرین شد
اهلی که بیک جو نخرد خرمن خورشید
یکذره غمش بخش که راضی بهمین شد
ز تاب آتش آهم بخود چون مار می پیچد
چو خواند نامه دردم مبر نام من ایقاصد
که گر نام من آنم بشنود طومار می پیچد
مگر آن سنبل موهم بود عاشق بسرو او
که همچون عشق پیچان بر قد دلدار می پیچد
ز بد مهری نمیدانم چرا چرخ فلک دایم
بکین در رشته جان من افکار می پیچد
بد آن بدخو اگر گاهی سلامی میکند اهلی
جوابی میدهد اما بخود بسیار می پیچد
زاهد نشود عارف اگر سالک دین شد
سیمرغ نشد جغد اگر گوشه نشین شد
بس دود چراغی ز غم خال تو خوردم
تا آبله های جگرم نافه چین شد
چون برهمنم سوز که تا خلق نگویند
کاین دلشده بادامن نو زیر زمین شد
سودش نبود مدعی از عشق که دشمن
دیوست همان گرچه گرفتار نگین شد
گر عاشقی افسانه مخوان جان ده و خوشباش
تا چند بگویی که چنان بود و چنین شد
هر کسکه دمی شد به رقیبان تو نزدیک
دور از تو بصد محنت و اندوه قرین شد
اهلی که بیک جو نخرد خرمن خورشید
یکذره غمش بخش که راضی بهمین شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
عیبم مکن که عقل تو از کف زمام داد
بس جان که دل به پختن سودای خام داد
نشنیده یی که عشق عنان مراد دل
از دست شه ربود و بدست غلام داد
دانی سر نیاز مرا خاک ره که کرد
آنکس که سر و ناز بتانرا خرام داد
هشیار تا بصبح قیامت کجا شود
مستی که دل بشاهد و ساقی و جام داد
صوفی چو دید نگس سرمست یار ما
یکباره ترک تقوی و ناموس و نام داد
اهلی مجوی کام که این چرخ کج نهاد
در کام اژدها کشد آنرا که کام داد
بس جان که دل به پختن سودای خام داد
نشنیده یی که عشق عنان مراد دل
از دست شه ربود و بدست غلام داد
دانی سر نیاز مرا خاک ره که کرد
آنکس که سر و ناز بتانرا خرام داد
هشیار تا بصبح قیامت کجا شود
مستی که دل بشاهد و ساقی و جام داد
صوفی چو دید نگس سرمست یار ما
یکباره ترک تقوی و ناموس و نام داد
اهلی مجوی کام که این چرخ کج نهاد
در کام اژدها کشد آنرا که کام داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
ما تا حدیث سبز خطان گوش کرده ایم
هر نکته یی که هست فراموش کرده ایم
در گردن فرشته حمایل نمی کنیم
دستی که با سگ تو در آغوش کرده ایم
هرجا که گفته ایم حدیثی ز سوز خود
بس عاشقان سوخته خاموش کرده ایم
از دست دل که نیست ز یک قطره خون زیاد
هر دم هزار کاسه خون نوش کرده ایم
اهلی گرفته ره به در پیر خرقه پوش
ما رو بدان جوان قباپوش کرده ایم
هر نکته یی که هست فراموش کرده ایم
در گردن فرشته حمایل نمی کنیم
دستی که با سگ تو در آغوش کرده ایم
هرجا که گفته ایم حدیثی ز سوز خود
بس عاشقان سوخته خاموش کرده ایم
از دست دل که نیست ز یک قطره خون زیاد
هر دم هزار کاسه خون نوش کرده ایم
اهلی گرفته ره به در پیر خرقه پوش
ما رو بدان جوان قباپوش کرده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
ماییم که در دیر خرابات مقیمیم
دیرینه دیریم و ز رندان قدیمیم
خلق کرم پیر مغان دام ره ماست
حقا که سگ و بنده آن خلق کریمیم
ای یوسف جان چشم همه بر گل وصلت
ماییم که از باغ تو قانع به نسیمیم
ترسا بچگان با همه علم و هنر ما
با ما ننشینند که ما بی زر و سیمیم
نقد دو جهان داو تو کردیم چو اهلی
ما همچو حریفان نه زبون طبع و لییمیم
دیرینه دیریم و ز رندان قدیمیم
خلق کرم پیر مغان دام ره ماست
حقا که سگ و بنده آن خلق کریمیم
ای یوسف جان چشم همه بر گل وصلت
ماییم که از باغ تو قانع به نسیمیم
ترسا بچگان با همه علم و هنر ما
با ما ننشینند که ما بی زر و سیمیم
نقد دو جهان داو تو کردیم چو اهلی
ما همچو حریفان نه زبون طبع و لییمیم