عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
غریب کوی تو بی ناله ی حزین ننشست
نداشت صحبت و با هیچ همنشین ننشست
نه مرغ بر سر من مور نیز خانه گرفت
کسی به راه بت خویش بیش ازین ننشست
چه غم ز دامن آلوده ی منست ترا
که گرد غیر به دامان و آستین ننشست
ز خاک کشته ی زهر فراق سبزه دمید
هنوز یکسر مویت بر انگبین ننشست
گل مراد ز روی تو شمع مجلس چید
که تا نخاست ازو شعله بر زمین ننشست
هزار زهره جبین رام تازیانه ی تست
بدین ظهور بلند اختری بزین ننشست
خراب آن دو لب لعل یار خویشتنم
که هرگز او ز حیا با بتان چین ننشست
خوش آن حریف که هر چند درد درد کشید
گره به گوشه ی ابرو نزد غمین ننشست
حسود بر دل تنگم هزار داغ نهاد
که یکرهش عرق از شرم بر جبین ننشست
به دامن تو چه زیباست قطره های شراب
به برگ لاله و گل شبنم این چنین ننشست
برای صبح وصالت فغانی مهجور
شبی نرفت که تا روز در کمین ننشست
نداشت صحبت و با هیچ همنشین ننشست
نه مرغ بر سر من مور نیز خانه گرفت
کسی به راه بت خویش بیش ازین ننشست
چه غم ز دامن آلوده ی منست ترا
که گرد غیر به دامان و آستین ننشست
ز خاک کشته ی زهر فراق سبزه دمید
هنوز یکسر مویت بر انگبین ننشست
گل مراد ز روی تو شمع مجلس چید
که تا نخاست ازو شعله بر زمین ننشست
هزار زهره جبین رام تازیانه ی تست
بدین ظهور بلند اختری بزین ننشست
خراب آن دو لب لعل یار خویشتنم
که هرگز او ز حیا با بتان چین ننشست
خوش آن حریف که هر چند درد درد کشید
گره به گوشه ی ابرو نزد غمین ننشست
حسود بر دل تنگم هزار داغ نهاد
که یکرهش عرق از شرم بر جبین ننشست
به دامن تو چه زیباست قطره های شراب
به برگ لاله و گل شبنم این چنین ننشست
برای صبح وصالت فغانی مهجور
شبی نرفت که تا روز در کمین ننشست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بیمار ترا دیده ی نمناک همانست
پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست
از گریه سواد بصرم شسته شد اما
نقش تو در آیینه ی ادراک همانست
کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست
خار و خسکم در جگر چاک همانست
شد سلسله ی گردن شیران رگ جانم
پیوند بران حلقه ی فتراک همانست
هر چند که خوبان نظر مهر نمایند
با اهل نظر کینه ی افلاک همانست
صد بحر فرو رفت و لبی تر نشد آنجا
شد زیر زمین پر گهر و خاک همانست
با آنکه جهانسوز بود آه فغانی
در بستر خوابش خس و خاشاک همانست
پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست
از گریه سواد بصرم شسته شد اما
نقش تو در آیینه ی ادراک همانست
کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست
خار و خسکم در جگر چاک همانست
شد سلسله ی گردن شیران رگ جانم
پیوند بران حلقه ی فتراک همانست
هر چند که خوبان نظر مهر نمایند
با اهل نظر کینه ی افلاک همانست
صد بحر فرو رفت و لبی تر نشد آنجا
شد زیر زمین پر گهر و خاک همانست
با آنکه جهانسوز بود آه فغانی
در بستر خوابش خس و خاشاک همانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
بگشا زبان که طبع زبونم گره شدست
در سینه آرزوی فزونم گره شدست
از بسکه جور بینم و دم بر نیاورم
اندوه عالمی بدرونم گره شدست
نگشاید آهم از دل و رویم بخنده هم
ازدرد و غم درون و برونم گره شدست
دل سوخت چون سپند و گشادی نشد ز تو
دردا که با تو سحر و فسونم گره شدست
خواهم که بگسلم ز همه کام چون کنم
در طبع سفله همت دونم گره شدست
هر جام می که قطره فشان داده یی بغیر
در دل هزار قطره ی خونم گره شدست
هر کس گشاد یافت فغانی ازین کمند
بیچاره من که بند جنونم گره شدست
در سینه آرزوی فزونم گره شدست
از بسکه جور بینم و دم بر نیاورم
اندوه عالمی بدرونم گره شدست
نگشاید آهم از دل و رویم بخنده هم
ازدرد و غم درون و برونم گره شدست
دل سوخت چون سپند و گشادی نشد ز تو
دردا که با تو سحر و فسونم گره شدست
خواهم که بگسلم ز همه کام چون کنم
در طبع سفله همت دونم گره شدست
هر جام می که قطره فشان داده یی بغیر
در دل هزار قطره ی خونم گره شدست
هر کس گشاد یافت فغانی ازین کمند
بیچاره من که بند جنونم گره شدست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
جفای لاله رخان راحت و فراغ منست
هر آنچه داغ بود پیش خلق باغ منست
سزد که آتش دل بر فلک زبانه کشد
ازین هوی که شب و روز در دماغ منست
دلم ربود و در آتش فگند و گفت بناز
دگر کجا رود این صید چون بداغ منست
دلی که طایر بستانسرای جنت بود
بسی شبست که پروانه ی چراغ منست
چو من به کلبه ی احزان شدم خراب چه سود
که بوی پیرهن از دور در سراغ منست
حریف جور نیی دل مده بساقی دور
درین شراب نظر کن که در ایاغ منست
چه عیش و ناز فغانی، نصیب دشمن باد
چنین حضور که در گوشه ی فراغ منست
هر آنچه داغ بود پیش خلق باغ منست
سزد که آتش دل بر فلک زبانه کشد
ازین هوی که شب و روز در دماغ منست
دلم ربود و در آتش فگند و گفت بناز
دگر کجا رود این صید چون بداغ منست
دلی که طایر بستانسرای جنت بود
بسی شبست که پروانه ی چراغ منست
چو من به کلبه ی احزان شدم خراب چه سود
که بوی پیرهن از دور در سراغ منست
حریف جور نیی دل مده بساقی دور
درین شراب نظر کن که در ایاغ منست
چه عیش و ناز فغانی، نصیب دشمن باد
چنین حضور که در گوشه ی فراغ منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
شبست و ما همه جویای می ایاغ کجاست
چه تیر گیست درین انجمن چراغ کجاست
چه شد که باده ی ما دیر می رسد امروز
حرارت نفس تشنگان داغ کجاست
براه میکده گم کرده ایم گوهر عقل
کجاست اهل دلی تا دهد سراغ کجاست
نه می که گر خورم آب حیات غصه شود
مفرحی که دهد یکزمان فراغ کجاست
من و هوای تو، پروای هیچ کارم نیست
چنین خیال که من می پزم دماغ کجاست
بخلوتی که گلی نیست رنگ و بویی نیست
دلم گرفت درین خانه طرف باغ کجاست
دران مقام که بستند بلبلان دم عشق
تو خود بگوی فغانی، مجال زاغ کجاست
چه تیر گیست درین انجمن چراغ کجاست
چه شد که باده ی ما دیر می رسد امروز
حرارت نفس تشنگان داغ کجاست
براه میکده گم کرده ایم گوهر عقل
کجاست اهل دلی تا دهد سراغ کجاست
نه می که گر خورم آب حیات غصه شود
مفرحی که دهد یکزمان فراغ کجاست
من و هوای تو، پروای هیچ کارم نیست
چنین خیال که من می پزم دماغ کجاست
بخلوتی که گلی نیست رنگ و بویی نیست
دلم گرفت درین خانه طرف باغ کجاست
دران مقام که بستند بلبلان دم عشق
تو خود بگوی فغانی، مجال زاغ کجاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
پیش ما خاطر شاد و دل غمناک یکیست
حال آسوده و درد جگر چاک یکیست
برگ عیش دگران روز بروز افزونست
خرمن سوخته ی ماست که با خاک یکیست
در گلستان جهانم اثر عیش نماند
همچنان به که گلش با خس و خاشاک یکیست
ما که از خویش گذشتیم چه هجران چه وصال
مردن و زیستن مردم بیباک یکیست
آنچنانم که جفای تو ندانم ز وفا
زهر پیش من دیوانه و تریاک یکیست
صدق ما با تو درستست چو آیینه و آب
عاشقانرا دل صاف و نظر پاک یکیست
راحت و رنج فغانی ز خیال من و تست
راست بین باش که نیک و بد افلاک یکیست
حال آسوده و درد جگر چاک یکیست
برگ عیش دگران روز بروز افزونست
خرمن سوخته ی ماست که با خاک یکیست
در گلستان جهانم اثر عیش نماند
همچنان به که گلش با خس و خاشاک یکیست
ما که از خویش گذشتیم چه هجران چه وصال
مردن و زیستن مردم بیباک یکیست
آنچنانم که جفای تو ندانم ز وفا
زهر پیش من دیوانه و تریاک یکیست
صدق ما با تو درستست چو آیینه و آب
عاشقانرا دل صاف و نظر پاک یکیست
راحت و رنج فغانی ز خیال من و تست
راست بین باش که نیک و بد افلاک یکیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
برویم میشوی خندان و چشمم از تو خونریزست
در آب و آتشم میافگنی باز این چه انگیزست
نداری تاب درد من برون آی از دل تنگم
درین محنت سرا منشین که بس جای بلاخیزست
مرا پروانه ی خود خوانده یی طعنم مزن چندین
زبان تیزی چه حاجت شمع من چون آتشم تیزست
چه حاصل چاره سازی چون بعاشق در نمی آیی
چه سود از آشنایی چون دلت بیگانه آمیزست
من بد روز بهبودی ندارم ورنه از بویت
صبا عنبرفشان گشت و نسیم صبح گلبیزست
مسیحا خسته گردد گر تو از دستش کشی دامن
من دیوانه را از ناز کشتی این چه پرهیزست
همه چیز تو محبوبانه و عاشق کشست اما
قیامت در قبای چست و تک بند دلاویزست
من و جولانگه شیرین سواران بگذر ای ناصح
ز سامان باز ماند هر که خاک راه شبدیزست
فغانی در وطن هر دم گلی از گلشنی دارد
ولی مرغ دلش در صحبت یاران تبریزست
در آب و آتشم میافگنی باز این چه انگیزست
نداری تاب درد من برون آی از دل تنگم
درین محنت سرا منشین که بس جای بلاخیزست
مرا پروانه ی خود خوانده یی طعنم مزن چندین
زبان تیزی چه حاجت شمع من چون آتشم تیزست
چه حاصل چاره سازی چون بعاشق در نمی آیی
چه سود از آشنایی چون دلت بیگانه آمیزست
من بد روز بهبودی ندارم ورنه از بویت
صبا عنبرفشان گشت و نسیم صبح گلبیزست
مسیحا خسته گردد گر تو از دستش کشی دامن
من دیوانه را از ناز کشتی این چه پرهیزست
همه چیز تو محبوبانه و عاشق کشست اما
قیامت در قبای چست و تک بند دلاویزست
من و جولانگه شیرین سواران بگذر ای ناصح
ز سامان باز ماند هر که خاک راه شبدیزست
فغانی در وطن هر دم گلی از گلشنی دارد
ولی مرغ دلش در صحبت یاران تبریزست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
رویم شکفته از سخن تلخ مردمست
زهرست در دهان و لبم در تبسمست
بیطاقتم چنانکه ندارم مجال صبر
رحمی، به دل درآی که جای ترحمست
سیاره ی زبون چکند فتنه مهر تست
در کار من گره نه از افلاک و انجمست
دانم حلاوت سخن پند گو ولی
آفت زبان ساقی شیرین تکلمست
خون می چکد ز اطلس سیما بی سپهر
بس رنگ بوالعجب که درین نیلگون حمست
با هر که تاختی سر و جان باخت در رهت
رخش ترا چه خون که نه در کاسه ی سمست
از هیچ رو نبرد فغانی رهی بدوست
خضر رهش شوید که در کار خود گمست
زهرست در دهان و لبم در تبسمست
بیطاقتم چنانکه ندارم مجال صبر
رحمی، به دل درآی که جای ترحمست
سیاره ی زبون چکند فتنه مهر تست
در کار من گره نه از افلاک و انجمست
دانم حلاوت سخن پند گو ولی
آفت زبان ساقی شیرین تکلمست
خون می چکد ز اطلس سیما بی سپهر
بس رنگ بوالعجب که درین نیلگون حمست
با هر که تاختی سر و جان باخت در رهت
رخش ترا چه خون که نه در کاسه ی سمست
از هیچ رو نبرد فغانی رهی بدوست
خضر رهش شوید که در کار خود گمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
فروغ حسن تو از آه سوزناک منست
صفای دامن پاکت ز عشق پاک منست
مبین خرابی حالم که زیر طاق سپهر
هزار تعبیه پنهان در آب و خاک منست
شراب لعل ز دست حریف تلخ سخن
نه آب روح فزا شربت هلاک منست
هزار پیرهن از رشک می شود پاره
که دست او بگریبان چاک چاک منست
جریده ییست فغانی دام ز مهر بتان
برو نوشته سخنهای دردناک منست
صفای دامن پاکت ز عشق پاک منست
مبین خرابی حالم که زیر طاق سپهر
هزار تعبیه پنهان در آب و خاک منست
شراب لعل ز دست حریف تلخ سخن
نه آب روح فزا شربت هلاک منست
هزار پیرهن از رشک می شود پاره
که دست او بگریبان چاک چاک منست
جریده ییست فغانی دام ز مهر بتان
برو نوشته سخنهای دردناک منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای دل بیا که نوبت مستی گذشته است
وقت نشاط و باده پرستی گذشته است
از آب زندگی چه حکایت کند کسی
با دل شکسته یی که ز هستی گذشته است
خواهی بلند ساز مرا خواه پست کن
کار من از بلندی و پستی گذشته است
دارم چنان خیال که نشکسته یی دلم
ورهم شکست چون تو شکستی گذشته است
بنشین دمی و باقی عمرم عدم شمار
کاین یک دو لحظه تا تو نشستی گذشته است
هم در شرابخانه فغانی خراب به
کارش چو از خرابی و مستی گذشته است
وقت نشاط و باده پرستی گذشته است
از آب زندگی چه حکایت کند کسی
با دل شکسته یی که ز هستی گذشته است
خواهی بلند ساز مرا خواه پست کن
کار من از بلندی و پستی گذشته است
دارم چنان خیال که نشکسته یی دلم
ورهم شکست چون تو شکستی گذشته است
بنشین دمی و باقی عمرم عدم شمار
کاین یک دو لحظه تا تو نشستی گذشته است
هم در شرابخانه فغانی خراب به
کارش چو از خرابی و مستی گذشته است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
غمی دارم ازو سودم همینست
فگارم ساخت بهبودم همینست
کشم آهی و سوزم خرمن خود
زبان آتش آلودم همینست
فراموشم کند آن دیر پروا
بلای جان مردودم همینست
اگر من زنده باشم ور نباشم
ترا خوش باد مقصودم همینست
ز برق آه سازم خانه روشن
طربگاه زر اندودم همینست
زدی آتش، اگر دزدیده آهی
کشم، درهم مشو دودم همینست
گشایم در خیال آن روی و سوزم
فغانی فال مسعودم همینست
فگارم ساخت بهبودم همینست
کشم آهی و سوزم خرمن خود
زبان آتش آلودم همینست
فراموشم کند آن دیر پروا
بلای جان مردودم همینست
اگر من زنده باشم ور نباشم
ترا خوش باد مقصودم همینست
ز برق آه سازم خانه روشن
طربگاه زر اندودم همینست
زدی آتش، اگر دزدیده آهی
کشم، درهم مشو دودم همینست
گشایم در خیال آن روی و سوزم
فغانی فال مسعودم همینست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست
عود دلم از دود جگر تار سیه بست
منشور سرافرازی و گردنکشی او
تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست
آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت
اول گذر بادیه بر میر سپه بست
یوسف به بیابان عدم چون علم افراخت
خورشید سراپرده اش از پرده ی مه بست
دست از همه او برد که در معرکه ی عشق
از روی ارادت کمر خدمت شه بست
در بدرقه ی نور بصر دیده ی یعقوب
صد قافله ی نیل روان بر سر چه بست
هر طرح که در پرده ی دل حسن تو انداخت
صد صورت دلکش همه بر وجه شبه بست
هر دل که ز دار ستم حسن وفا جست
سودای خطا کرد و تمنای تبه بست
قطع نظر از شهر بتان کرد فغانی
بیرون شد و از دیر مغان بار گنه بست
عود دلم از دود جگر تار سیه بست
منشور سرافرازی و گردنکشی او
تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست
آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت
اول گذر بادیه بر میر سپه بست
یوسف به بیابان عدم چون علم افراخت
خورشید سراپرده اش از پرده ی مه بست
دست از همه او برد که در معرکه ی عشق
از روی ارادت کمر خدمت شه بست
در بدرقه ی نور بصر دیده ی یعقوب
صد قافله ی نیل روان بر سر چه بست
هر طرح که در پرده ی دل حسن تو انداخت
صد صورت دلکش همه بر وجه شبه بست
هر دل که ز دار ستم حسن وفا جست
سودای خطا کرد و تمنای تبه بست
قطع نظر از شهر بتان کرد فغانی
بیرون شد و از دیر مغان بار گنه بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دل بیتو چنان سوخت که داغش نتوان یافت
در بزم تو دیگر بچراغش نتوان یافت
هر چند که گم گشته ی ما هست پری خوی
اما نه چنان هم که سراغش نتوان یافت
مجنون در مکتب خوبانست دل من
در خانقه و کنج فراغش نتوان یافت
دل شیفته ی شاهسواریست که هرگز
لهوش نتوان دیدن و لاغش نتوان یافت
محروم بماندیم درین بزم که ساقی
ترکیست که بویی ز ایاغش نتوان یافت
مرغی که سراسیمه ی دامست فغانی
در گرد گل و گوشه ی باغش نتوان یافت
در بزم تو دیگر بچراغش نتوان یافت
هر چند که گم گشته ی ما هست پری خوی
اما نه چنان هم که سراغش نتوان یافت
مجنون در مکتب خوبانست دل من
در خانقه و کنج فراغش نتوان یافت
دل شیفته ی شاهسواریست که هرگز
لهوش نتوان دیدن و لاغش نتوان یافت
محروم بماندیم درین بزم که ساقی
ترکیست که بویی ز ایاغش نتوان یافت
مرغی که سراسیمه ی دامست فغانی
در گرد گل و گوشه ی باغش نتوان یافت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
یار باید که غم یار خورد یار کجاست
غم دل هست فراوان دل غمخوار کجاست
ماه من روشنی دیده ی بیدار منست
یا رب آن روشنی دیده ی بیدار کجاست
دلم افگار شد از داغ و بمرهم نرسید
سوختم مرهم داغ دل افگار کجاست
زخم خاریست مرا در دل از آن غنچه ی گل
خون روانست و عیان نیست که آن خار کجاست
نرگس از چشم تو مردم کشی آموخت ولی
چشم او را مژه و غمزه ی خونخوار کجاست
زهر چشم و سخن تلخ ز اندازه گذشت
آن شکر خنده و شیرینی گفتار کجاست
نیست در حلقه ی مستان تو بیگانه کسی
همه یارند درین دایره اغیار کجاست
شد گرفتار فغانی بکمند غم عشق
کس نپرسید که آن صید گرفتار کجاست
غم دل هست فراوان دل غمخوار کجاست
ماه من روشنی دیده ی بیدار منست
یا رب آن روشنی دیده ی بیدار کجاست
دلم افگار شد از داغ و بمرهم نرسید
سوختم مرهم داغ دل افگار کجاست
زخم خاریست مرا در دل از آن غنچه ی گل
خون روانست و عیان نیست که آن خار کجاست
نرگس از چشم تو مردم کشی آموخت ولی
چشم او را مژه و غمزه ی خونخوار کجاست
زهر چشم و سخن تلخ ز اندازه گذشت
آن شکر خنده و شیرینی گفتار کجاست
نیست در حلقه ی مستان تو بیگانه کسی
همه یارند درین دایره اغیار کجاست
شد گرفتار فغانی بکمند غم عشق
کس نپرسید که آن صید گرفتار کجاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
خوبی همین کرشمه و ناز و خرام نیست
بسیار شیوه هست بتان را که نام نیست
کامی ندید از تو دل نامراد من
جایی که نامرادی عشقست کام نیست
ماییم و آه نیمشب و ناله ی سحر
اهل فراق را طلب صبح و شام نیست
گاهی صبا ببوی تو جان بخشدم ولی
افسوس کاین نسیم عنایت مدام نیست
هر جا که هست جای تو در چشم روشنست
بنشین که آفتاب بدین احترام نیست
ناصح مگوی پند که گفتار تلخ تو
چون گفتگوی ساقی شیرین کلام نیست
مستان اگر کنند فغانی بتوبه میل
پیری باعتقاد به از پیر جام نیست
بسیار شیوه هست بتان را که نام نیست
کامی ندید از تو دل نامراد من
جایی که نامرادی عشقست کام نیست
ماییم و آه نیمشب و ناله ی سحر
اهل فراق را طلب صبح و شام نیست
گاهی صبا ببوی تو جان بخشدم ولی
افسوس کاین نسیم عنایت مدام نیست
هر جا که هست جای تو در چشم روشنست
بنشین که آفتاب بدین احترام نیست
ناصح مگوی پند که گفتار تلخ تو
چون گفتگوی ساقی شیرین کلام نیست
مستان اگر کنند فغانی بتوبه میل
پیری باعتقاد به از پیر جام نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
چو باشم سر بزانو مانده شب در فکر یار خود
رود چشمم بخواب و ماه بینم در کنار خود
ببزم شمع خودخواهم که سوزم همچو پروانه
که غیرت می برم از سایه ی شخص نزار خود
به راه انتظارش تا بکی از اشک نومیدی
بخون غلتیده بینم دیده ی شب زنده دار خود
ز آه سینه سوزم چون چراغ لاله درگیرد
خس و خاری که شب در دشت غم سازم حصار خود
فغانی چون بخاطر بگذراند روز وصل او
نهد صد داغ حسرت بر دل امیدوار خود
رود چشمم بخواب و ماه بینم در کنار خود
ببزم شمع خودخواهم که سوزم همچو پروانه
که غیرت می برم از سایه ی شخص نزار خود
به راه انتظارش تا بکی از اشک نومیدی
بخون غلتیده بینم دیده ی شب زنده دار خود
ز آه سینه سوزم چون چراغ لاله درگیرد
خس و خاری که شب در دشت غم سازم حصار خود
فغانی چون بخاطر بگذراند روز وصل او
نهد صد داغ حسرت بر دل امیدوار خود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
فراوشم شود چندان کزو بیداد می آید
ولی فریاد ازان ساعت که یک یک یاد می آید
ملامت بین که هر سنگی که جست از تیشه ی فرهاد
هوا می گیرد و هم بر سر فرهاد می آید
نه تنها آشنا، بیگانه را هم می خراشد دل
سخن کز جان پر درد و دل ناشاد می آید
بدام انتظار او من آن مرغ گرفتارم
که جانم می رود تابر سرم صیاد می آید
بکوی درد نوشان میفشانم قطره ی اشکی
که از این خاک بوی مردم آزاد می آید
چه می پرسی فغانی داستان دلخراش من
که گر بر کوه میخوانند در فریاد می آید
ولی فریاد ازان ساعت که یک یک یاد می آید
ملامت بین که هر سنگی که جست از تیشه ی فرهاد
هوا می گیرد و هم بر سر فرهاد می آید
نه تنها آشنا، بیگانه را هم می خراشد دل
سخن کز جان پر درد و دل ناشاد می آید
بدام انتظار او من آن مرغ گرفتارم
که جانم می رود تابر سرم صیاد می آید
بکوی درد نوشان میفشانم قطره ی اشکی
که از این خاک بوی مردم آزاد می آید
چه می پرسی فغانی داستان دلخراش من
که گر بر کوه میخوانند در فریاد می آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از جور گلرخان دل من خوار و زار شد
چندان جفا کشید که بی اعتبار شد
ای آرزوی دیده و دل بهر دیدنت
عمرم تمام صرف ره انتظار شد
حیرت نصیب دیده ی شب زنده دار گشت
حرمان حواله ی دل امیدوار شد
رفتیم بیرخ تو به نظاره ی چمن
بر هر گلی که دیده فگندیم خار شد
در گریه اختیار ندارم که دیده ام
از گریه در فراق تو بی اختیار شد
گفتم رخت بینم و گیرد دلم قرار
آن خود بلای جان من بیقرار شد
از جلوه ی تو آه فغانی علم کشید
در دل غمی که داشت نهان آشکار شد
چندان جفا کشید که بی اعتبار شد
ای آرزوی دیده و دل بهر دیدنت
عمرم تمام صرف ره انتظار شد
حیرت نصیب دیده ی شب زنده دار گشت
حرمان حواله ی دل امیدوار شد
رفتیم بیرخ تو به نظاره ی چمن
بر هر گلی که دیده فگندیم خار شد
در گریه اختیار ندارم که دیده ام
از گریه در فراق تو بی اختیار شد
گفتم رخت بینم و گیرد دلم قرار
آن خود بلای جان من بیقرار شد
از جلوه ی تو آه فغانی علم کشید
در دل غمی که داشت نهان آشکار شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
مدام از کشت امیدم خس و خاشاک می روید
عجب گر بر مراد من گلی از خاک می روید
چو من بی بهره ام از عشرت دنیا چه سودم زان
که بر طرف چمن گل می دمد یا تاک می روید
پریشانم ز سعد و نحسن گردون آه ازین گلها
که نونو بهر من از گلشن افلاک می روید
مرا از هر گل نو در جگر خاریست پنداری
ز خاک بخت من آنهم بصد امساک می روید
منم در عالم و این دانه های اشک بی قیمت
که از دلهای ریش و سینه های چاک می روید
دمی باقیست د امن بر مچین از آب و خاک من
هنوز اندک گیاهی زین گل نمناک می روید
فغانی پاک شو تا مهر گردد کینه ی دشمن
که داروی محبت از زمین پاک می روید
عجب گر بر مراد من گلی از خاک می روید
چو من بی بهره ام از عشرت دنیا چه سودم زان
که بر طرف چمن گل می دمد یا تاک می روید
پریشانم ز سعد و نحسن گردون آه ازین گلها
که نونو بهر من از گلشن افلاک می روید
مرا از هر گل نو در جگر خاریست پنداری
ز خاک بخت من آنهم بصد امساک می روید
منم در عالم و این دانه های اشک بی قیمت
که از دلهای ریش و سینه های چاک می روید
دمی باقیست د امن بر مچین از آب و خاک من
هنوز اندک گیاهی زین گل نمناک می روید
فغانی پاک شو تا مهر گردد کینه ی دشمن
که داروی محبت از زمین پاک می روید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندید
یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید
جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر
گلدسته یی که آفت باد خزان ندید
فردا جواب نقد کدام آرزو دهد
عاشق که هیچگونه مراد از جهان ندید
باور که می کند که مرا رفتن تو کشت
از خون چو کس بدامن پاکت نشان ندید
کی در دلش گذشت که سوز من از کجاست
دشمن که آتشم زد و داغ نهان ندید
کس را چه انفعال، مرا طعن می کشد
آسوده را چه درد که زخم زبان ندید
نگرفت در پناه خودم زاغ هم ز ننگ
کرگس چه عیبها که درین استخوان ندید
تا چشم باز کرد فغانی بدان کمر
خود را به هیچ شکل دگر در میان ندید
یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید
جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر
گلدسته یی که آفت باد خزان ندید
فردا جواب نقد کدام آرزو دهد
عاشق که هیچگونه مراد از جهان ندید
باور که می کند که مرا رفتن تو کشت
از خون چو کس بدامن پاکت نشان ندید
کی در دلش گذشت که سوز من از کجاست
دشمن که آتشم زد و داغ نهان ندید
کس را چه انفعال، مرا طعن می کشد
آسوده را چه درد که زخم زبان ندید
نگرفت در پناه خودم زاغ هم ز ننگ
کرگس چه عیبها که درین استخوان ندید
تا چشم باز کرد فغانی بدان کمر
خود را به هیچ شکل دگر در میان ندید