عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ای آفتاب روشن تابان میان گلشن
آرام شهر مائی نام تو شیر اوژن
از فخر نام داری و ز نام نیک جوشن
فرخنده باد بر تو نوروز و سیر گلشن
گیتی بتست خرم گردون بتست روشن
ناز روان مائی رنج روان دشمن
در زیر دشمنانت سوسن شود چو سوزن
در دست دوستانت سوزن شود چو سوسن
بستند بخت و دولت با دامن تو دامن
وندر زدند آتش دشمنت را بخرمن
با دوستان همی زی با دشمنان همی زن
با دوستان بساغر با دشمنان به آهن
هستی بکف کافی مر جود را تو معدن
هستی برای روشن مر فضل را تو مسکن
آرام شهر مائی نام تو شیر اوژن
از فخر نام داری و ز نام نیک جوشن
فرخنده باد بر تو نوروز و سیر گلشن
گیتی بتست خرم گردون بتست روشن
ناز روان مائی رنج روان دشمن
در زیر دشمنانت سوسن شود چو سوزن
در دست دوستانت سوزن شود چو سوسن
بستند بخت و دولت با دامن تو دامن
وندر زدند آتش دشمنت را بخرمن
با دوستان همی زی با دشمنان همی زن
با دوستان بساغر با دشمنان به آهن
هستی بکف کافی مر جود را تو معدن
هستی برای روشن مر فضل را تو مسکن
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹
خداوندا بپیروزی همه گیتی گشادی تو
ز بخت و دولت پیروز ماه و سال شادی تو
از آنگه باز کز مادر بپیروزی بزادی تو
بهر جائی که می باشی بپیروزی نهادی تو
اگر داد و نشاط و جود چون بهرام دادی تو
بدیدار سیاوشی و فر کیقبادی تو
ز بهر آن که بر گردون گردان اوفتادی تو
بکار رادی و شادی شب و روز ایستادی تو
برادی بر دل قطران در شادی گشادی تو
چنان کوهست شاد از تو ز دولت شاد بادی تو
ز بخت و دولت پیروز ماه و سال شادی تو
از آنگه باز کز مادر بپیروزی بزادی تو
بهر جائی که می باشی بپیروزی نهادی تو
اگر داد و نشاط و جود چون بهرام دادی تو
بدیدار سیاوشی و فر کیقبادی تو
ز بهر آن که بر گردون گردان اوفتادی تو
بکار رادی و شادی شب و روز ایستادی تو
برادی بر دل قطران در شادی گشادی تو
چنان کوهست شاد از تو ز دولت شاد بادی تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۰
اکنون دهند خصمان ای شاه کام تو
واکنون کنند جان جهان را بنام تو
گر تو یکی پیام فرستی بشاه روم
آید بسر بخدمت دارالسلام تو
هستند نامدار تو شاهان این جهان
خوانند خطبه باز به عالم بنام تو
امید دشمن تو بمردان روم بود
تا شه کند رها پسرش را ز دام تو
گردند رومیان ز نهیب تو سر بسر
با آنکسی که هست چنو صد غلام تو
اکنون اگر بکار تو ناید عدو فراز
از بر بنار ماند زخم حسام تو
باشد مقام باقی خیلش میان خاک
چون پشت اسب جنگی باشد مقام تو
تا قلعه ها بود ببر اوستام او
مأمورها بود ببر او پیام تو
هرگز مباد کار جهان جز برای تو
هرگز مباد دور فلک جز بکام تو
امیرا بر همه میران خداوند و امیری تو
بطبع و رای برنائی بعقل و هوش پیری تو
چو دولت ناگرانی تو چو نعمت ناگزیری تو
سزاوار قبادی تاج و کاوسی سریری تو
بهر کاری که خواهد بود در گیتی بصیری تو
جهان بر ما چو افریدون بدانائی بگیری تو
بجان دوستان اندر چو نوشروان پیری تو
بچشم دشمنان اندر چو زهرآلود تیری تو
از اکنون تا گه آدم امیربن امیری تو
بدانش بی بدیلی تو بدولت بی نظیری تو
واکنون کنند جان جهان را بنام تو
گر تو یکی پیام فرستی بشاه روم
آید بسر بخدمت دارالسلام تو
هستند نامدار تو شاهان این جهان
خوانند خطبه باز به عالم بنام تو
امید دشمن تو بمردان روم بود
تا شه کند رها پسرش را ز دام تو
گردند رومیان ز نهیب تو سر بسر
با آنکسی که هست چنو صد غلام تو
اکنون اگر بکار تو ناید عدو فراز
از بر بنار ماند زخم حسام تو
باشد مقام باقی خیلش میان خاک
چون پشت اسب جنگی باشد مقام تو
تا قلعه ها بود ببر اوستام او
مأمورها بود ببر او پیام تو
هرگز مباد کار جهان جز برای تو
هرگز مباد دور فلک جز بکام تو
امیرا بر همه میران خداوند و امیری تو
بطبع و رای برنائی بعقل و هوش پیری تو
چو دولت ناگرانی تو چو نعمت ناگزیری تو
سزاوار قبادی تاج و کاوسی سریری تو
بهر کاری که خواهد بود در گیتی بصیری تو
جهان بر ما چو افریدون بدانائی بگیری تو
بجان دوستان اندر چو نوشروان پیری تو
بچشم دشمنان اندر چو زهرآلود تیری تو
از اکنون تا گه آدم امیربن امیری تو
بدانش بی بدیلی تو بدولت بی نظیری تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ای شهریار یار تو بس کردگار تو
اندیشه نیست گر نبود خلق یار تو
تو دستگیر خلقی واو دستگیر تو
تو گوش دار خلقی و او گوش دار تو
ایزد ترا ز خلق جهان اختیار کرد
کار جهان نباشد بی اختیار تو
هر چند خلق کار تو آشفته تر کنند
اوراست تر کند ز همه خلق کار تو
کس را نداد دولت و تأیید و بخت تو
از روزگار آدم تا روزگار تو
در بوستان بخت درخت سعادتی
فرهنگ و دانش است همه برگ و بار تو
اندیشه های خلق بدانی ز بهر آنک
بختست و دولت و خرد آموزگار تو
باشد نهان دشمن تو بر تو آشکار
بر دشمن تو هست نهان آشکار تو
اندیشه نیست گر نبود خلق یار تو
تو دستگیر خلقی واو دستگیر تو
تو گوش دار خلقی و او گوش دار تو
ایزد ترا ز خلق جهان اختیار کرد
کار جهان نباشد بی اختیار تو
هر چند خلق کار تو آشفته تر کنند
اوراست تر کند ز همه خلق کار تو
کس را نداد دولت و تأیید و بخت تو
از روزگار آدم تا روزگار تو
در بوستان بخت درخت سعادتی
فرهنگ و دانش است همه برگ و بار تو
اندیشه های خلق بدانی ز بهر آنک
بختست و دولت و خرد آموزگار تو
باشد نهان دشمن تو بر تو آشکار
بر دشمن تو هست نهان آشکار تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۲
ای خسرو جوان و جوانبخت گاه نو
در خور چو اول شب شوال ماه نو
فرخنده باد بر تو و بر دوستان نو
این مجلس پرآئین وین بزمگاه نو
هستی تو یادگار فریدون و همچو او
آئین نو نمائی هر روز و راه نو
هر ساعتیت باد یکی شهر و گنج نو
هر ساعتیت باد یکی تاج و گاه نو
کینت مخالفان ترا کرد بند نو
مهرت موافقان ترا کرد جاه نو
هر روز دشمنان ترا داد رنج نو
هر ماه دوستان ترا داد ماه نو
هر ماه نو بدست تو بادایسر جهان
هم بسته هم گشاده نگین و کلاه تو
در خور چو اول شب شوال ماه نو
فرخنده باد بر تو و بر دوستان نو
این مجلس پرآئین وین بزمگاه نو
هستی تو یادگار فریدون و همچو او
آئین نو نمائی هر روز و راه نو
هر ساعتیت باد یکی شهر و گنج نو
هر ساعتیت باد یکی تاج و گاه نو
کینت مخالفان ترا کرد بند نو
مهرت موافقان ترا کرد جاه نو
هر روز دشمنان ترا داد رنج نو
هر ماه دوستان ترا داد ماه نو
هر ماه نو بدست تو بادایسر جهان
هم بسته هم گشاده نگین و کلاه تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۵
امیر ابر تو فروردین فرخ باد فرخنده
مبراد از دلت شادی مبراد از لبت خنده
بسان کوه بادی تو فراز تخت پاینده
ز دل تیمار کاهند بدل شادی فزاینده
هران چیزی کجا کردند زیر خاکش آگنده
همه کردی بسان خاک در گیتی پراکنده
توئی دارنده مردم خدایت باد دارنده
که شاد و زنده چندانیم تا تو شادی و زنده
ترا من بنده زان خواهم همیشه شاد و فرخنده
که بی تو ذره ای نبود روان و جان من زنده
مبراد از دلت شادی مبراد از لبت خنده
بسان کوه بادی تو فراز تخت پاینده
ز دل تیمار کاهند بدل شادی فزاینده
هران چیزی کجا کردند زیر خاکش آگنده
همه کردی بسان خاک در گیتی پراکنده
توئی دارنده مردم خدایت باد دارنده
که شاد و زنده چندانیم تا تو شادی و زنده
ترا من بنده زان خواهم همیشه شاد و فرخنده
که بی تو ذره ای نبود روان و جان من زنده
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶
شد از بهار خجسته سپاه برد شکسته
بر اوستاد موفق بهار باد خجسته
همیشه بادا دستش بدست ساغر و دسته
رخ ولیش شکفته دل عدوش شکسته
همیشه باد دل آن کفیده چون دل پسته
که دل ندارد با او بدوستاری بسته
همیشه همچو فرشته ز مرگ بادا رسته
که فعلش آن فرشته است و رسمش آن فرشته
رونده بادا دولت بدو چو باز بمسته
زمانه پیشش بر پای و او بتخت نشسته
ببزمش اندر بازار خوبرویان بسته
بباغ دولتش اندر درخت شادی رسته
ز تنش رنج رمیده ز جانش انده جسته
زمانه یارش با دو ستاره بادش جسته
به آب دولت بادا مدام رویش شسته
سر محبش سبز و تن عدویش خسته
بر اوستاد موفق بهار باد خجسته
همیشه بادا دستش بدست ساغر و دسته
رخ ولیش شکفته دل عدوش شکسته
همیشه باد دل آن کفیده چون دل پسته
که دل ندارد با او بدوستاری بسته
همیشه همچو فرشته ز مرگ بادا رسته
که فعلش آن فرشته است و رسمش آن فرشته
رونده بادا دولت بدو چو باز بمسته
زمانه پیشش بر پای و او بتخت نشسته
ببزمش اندر بازار خوبرویان بسته
بباغ دولتش اندر درخت شادی رسته
ز تنش رنج رمیده ز جانش انده جسته
زمانه یارش با دو ستاره بادش جسته
به آب دولت بادا مدام رویش شسته
سر محبش سبز و تن عدویش خسته
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸
ای نیزه تو گوی و دل دشمن انگله
خصم تو روبهست و حسام تو بنگله
با خوی تو نه مشک بکار و نه غالیه
با روی تو نه شمع بکار و نه مشعله
شیرین حدیث شاهی و شیرین مناظره
نیکو خصال میری و نیکو معامله
بر کارهای شیر بتغافل همی زنی
بر کارهای خیر نداری تغافله
از بهر آنکه یکدله بخشی مرا عطا
گویم همه مدیح و ثنای تو یکدله
خشنود از آن شدند همه مردمان ز تو
کز دست تو همیشه درم را بود گله
از درد و رنج راه نپرداختی بمن
چون کردیم پرندوش از زلزله یله
تا لاجرم چنان شدم از آرزوی تو
کز هم همی ندانم سنبل ز سنبله
خصم تو روبهست و حسام تو بنگله
با خوی تو نه مشک بکار و نه غالیه
با روی تو نه شمع بکار و نه مشعله
شیرین حدیث شاهی و شیرین مناظره
نیکو خصال میری و نیکو معامله
بر کارهای شیر بتغافل همی زنی
بر کارهای خیر نداری تغافله
از بهر آنکه یکدله بخشی مرا عطا
گویم همه مدیح و ثنای تو یکدله
خشنود از آن شدند همه مردمان ز تو
کز دست تو همیشه درم را بود گله
از درد و رنج راه نپرداختی بمن
چون کردیم پرندوش از زلزله یله
تا لاجرم چنان شدم از آرزوی تو
کز هم همی ندانم سنبل ز سنبله
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲
ای نیکخوی مردم ای نیک خوی شاه
تو نیکخواه شاه و ترا بخت نیکخواه
اندر میان رزم نمانی مگر بشیر
اندر میان بزم نمانی مگر بماه
هم آلت نبیدی و هم آلت سلاح
هم زینت سرائی و هم زینت سپاه
همچون دل فرشته دلت خالی از بدی
همچون تن ستاره تنت فارغ از گناه
با دولت تو کاه ببالد بسان کوه
با هیبت تو کوه بنالد بسان کاه
آهنگ راه دارد شاه اندرین دو روز
من هیچگونه اسب ندارم سزای راه
من بنده را امید بفضل و سخای تست
گر فضل تو نباشد باز اوفتم ز شاه
تو نیکخواه شاه و ترا بخت نیکخواه
اندر میان رزم نمانی مگر بشیر
اندر میان بزم نمانی مگر بماه
هم آلت نبیدی و هم آلت سلاح
هم زینت سرائی و هم زینت سپاه
همچون دل فرشته دلت خالی از بدی
همچون تن ستاره تنت فارغ از گناه
با دولت تو کاه ببالد بسان کوه
با هیبت تو کوه بنالد بسان کاه
آهنگ راه دارد شاه اندرین دو روز
من هیچگونه اسب ندارم سزای راه
من بنده را امید بفضل و سخای تست
گر فضل تو نباشد باز اوفتم ز شاه
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸
ای درم یافته از دست تو ارزانی
ای کرم داشته ایزد بتو ارزانی
تو بگیتی در فاشی بگهر پاشی
تو چو لقمانی هنگام سخندانی
تو توانائی داری بهمه چیزی
لیکن خویشتن دیدن نتوانی
آنچه بستانی از خصم بدشواری
به یکی بخشی در بزم به آسانی
همه میرانت همواره بفرمانند
بهمه کاری بر جمله سلیمانی
زی تو مهمانی دائم بود و گوهر
نبود یک شب نزد تو به مهمانی
همه گفتار سخاوت را معنائی
همه دعوی شجاعت را برهانی
روبهان باشند در پیش تو بیچاره
بمصاف اندر شیران بیابانی
تو از ان زندان آخر بمراد دل
برهی روزی چون یوسف زندانی
ای کرم داشته ایزد بتو ارزانی
تو بگیتی در فاشی بگهر پاشی
تو چو لقمانی هنگام سخندانی
تو توانائی داری بهمه چیزی
لیکن خویشتن دیدن نتوانی
آنچه بستانی از خصم بدشواری
به یکی بخشی در بزم به آسانی
همه میرانت همواره بفرمانند
بهمه کاری بر جمله سلیمانی
زی تو مهمانی دائم بود و گوهر
نبود یک شب نزد تو به مهمانی
همه گفتار سخاوت را معنائی
همه دعوی شجاعت را برهانی
روبهان باشند در پیش تو بیچاره
بمصاف اندر شیران بیابانی
تو از ان زندان آخر بمراد دل
برهی روزی چون یوسف زندانی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹
ای همه از رادی و از راستی
جان و دل از راستی آراستی
شمع سخاوت را افروختی
سرو سیادت را پیراستی
بی تو خدا دانی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی
تا بنشانده است بخیری پدرت
غم ز دل مردم بنشاستی
در دل یاران و دل دشمنان
درد بیفزودی و غم کاستی
طبع تو از راستی آمد پدید
دوست ندارد کجی از راستی
از امرا جمله ترا خواستم
کز شعرا جمله مرا خواستی
جان و دل از راستی آراستی
شمع سخاوت را افروختی
سرو سیادت را پیراستی
بی تو خدا دانی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی
تا بنشانده است بخیری پدرت
غم ز دل مردم بنشاستی
در دل یاران و دل دشمنان
درد بیفزودی و غم کاستی
طبع تو از راستی آمد پدید
دوست ندارد کجی از راستی
از امرا جمله ترا خواستم
کز شعرا جمله مرا خواستی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای گشته یادگار ز کردار تو شهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد
چون دست را بدسته شمشیر بر نهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی
جانم بسوختند و زان بر فروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی
از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری
از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی
یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام
گاهی جهان ستانی و گاهی عطا دهی
از چشم خصم چشمه خون سر بر آورد
چون دست را بدسته شمشیر بر نهی
با هیبت تو کوهی کاهی شود ولیک
با دولت تو خاری سروی شود سهی
گر پیشت اندر آید دریا بروز جنگ
با اسب و با سلاح ز دریا برون جهی
امسال هست بار خدایا رهیت را
خانه ز دانه خالی و میدان ز می تهی
جانم بسوختند و زان بر فروختند
سیمم بکار گل شد از این هم تو آگهی
کار رهی بساز که دائم تو ساختی
از غله و نبید بده بهره رهی
تا چون رخ صنم بود اندر بهار گل
تا چون رخ شمن بود اندر خزان بهی
بادا رخ عدوی تو همچون بهی ز غم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱
ای شاه جهانگیر جهاندار جهانجوی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تورها یافت
تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در شدت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تورها یافت
تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در شدت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳
ای همه رادی و راستی و درستی
یافتی از روزگار آنچه که جستی
زود بمستی رسد ز دست زمانه
هرکه ترا خواهد از زمانه بمستی
دولت تو محکم است و بخت تو پیر است
رشته تدبیر بد کنش تو گسستی
با تو چخیدن چنان بود دگران را
چون بره کو با پلنگ گیرد کستی
شاخ سترگی بدست عدل بکندی
روی بزرگی بر آب جود بشستی
قیصر رومی بتو خراج فرستد
سر بنهد گر بدو پیام فرستی
باد تن تو درست و دولت تو راست
چونکه تو با خلق راستی و دوستی
ای پادشاه عالم بایسته پادشائی
رادی و راست گوئی پاکی و پارسائی
پاینده چون زمینی تابنده چون هوائی
هم بر قران وکیلی هم بر زمان گوائی
آن کس که با تو دارد یک ساعت آشنائی
تا روز حشر باشد با روز آشنائی
با رتبت سپهری با فره خدائی
با نام نیک جفتی و ز راه بد رهائی
سالار شاه بندی شاه جهان گشائی
جز بخت را نزیبی جز تخت را نشائی
خواهنده را نشاطی بدخواه را بلائی
از راستی و رادی و آزاده گی ملائی
زر از تو بی بها شد مدح از تو شد بهائی
در بخشش آفتابی در کوشش اژدهائی
بر دشمنان بلائی بر دوستان نوائی
هم بخت را قرینی هم تخت را بهائی
در حلم چون زمینی در قدر چون سمائی
هم در خوری به تحسین هم لایق ثنائی
فضل و هنر بگیتی از تو شده بهائی
بیگانه ای ز زشتی با نیکی آشنائی
یافتی از روزگار آنچه که جستی
زود بمستی رسد ز دست زمانه
هرکه ترا خواهد از زمانه بمستی
دولت تو محکم است و بخت تو پیر است
رشته تدبیر بد کنش تو گسستی
با تو چخیدن چنان بود دگران را
چون بره کو با پلنگ گیرد کستی
شاخ سترگی بدست عدل بکندی
روی بزرگی بر آب جود بشستی
قیصر رومی بتو خراج فرستد
سر بنهد گر بدو پیام فرستی
باد تن تو درست و دولت تو راست
چونکه تو با خلق راستی و دوستی
ای پادشاه عالم بایسته پادشائی
رادی و راست گوئی پاکی و پارسائی
پاینده چون زمینی تابنده چون هوائی
هم بر قران وکیلی هم بر زمان گوائی
آن کس که با تو دارد یک ساعت آشنائی
تا روز حشر باشد با روز آشنائی
با رتبت سپهری با فره خدائی
با نام نیک جفتی و ز راه بد رهائی
سالار شاه بندی شاه جهان گشائی
جز بخت را نزیبی جز تخت را نشائی
خواهنده را نشاطی بدخواه را بلائی
از راستی و رادی و آزاده گی ملائی
زر از تو بی بها شد مدح از تو شد بهائی
در بخشش آفتابی در کوشش اژدهائی
بر دشمنان بلائی بر دوستان نوائی
هم بخت را قرینی هم تخت را بهائی
در حلم چون زمینی در قدر چون سمائی
هم در خوری به تحسین هم لایق ثنائی
فضل و هنر بگیتی از تو شده بهائی
بیگانه ای ز زشتی با نیکی آشنائی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۴
شاه زمینی و پادشاه زمانی
جز بفریدون با هیچ خلق نمانی
جد تو گرچه جهان بپیری بگشاد
تو بگشادی همه جهان بجوانی
جان ولی را همه سلامت و سودی
جسم عدو را همه بلا و زیانی
آن را کش مال خویش روزی باشد
میل ندارد بگنجهای نهانی
عمر بشادی و خرمی گذراند
دائم چو نان که تو همی گذرانی
بخشش و بخشایش است کار تو دائم
زانکه همه رازهای گیتی دانی
جشن خزانست و وقت خون رزانست
خون رزان خور بیاد جشن خزانی
کنون چون به باغ اندرون بگذری
بجز نار و سیب و بهی ننگری
بهم ساخته سیب سرخ و سپید
چو مریخ پیوسته با مشتری
هوا گشت چون نیلگون پرنیان
زمین گشت چون سبز گون ششتری
ز نیلوفر و گل بدل دادمان
می و زعفران چرخ نیلوفری
شده بلبل از باغ و با او شده
گل تازه و ارغوان طری
سیه پوش زاغ آمده با فغان
چو بدخواه شاه جهان لشگری
بملک اندرون جاودان زنده باد
تن از رنج خالی دل از غم بری
جز بفریدون با هیچ خلق نمانی
جد تو گرچه جهان بپیری بگشاد
تو بگشادی همه جهان بجوانی
جان ولی را همه سلامت و سودی
جسم عدو را همه بلا و زیانی
آن را کش مال خویش روزی باشد
میل ندارد بگنجهای نهانی
عمر بشادی و خرمی گذراند
دائم چو نان که تو همی گذرانی
بخشش و بخشایش است کار تو دائم
زانکه همه رازهای گیتی دانی
جشن خزانست و وقت خون رزانست
خون رزان خور بیاد جشن خزانی
کنون چون به باغ اندرون بگذری
بجز نار و سیب و بهی ننگری
بهم ساخته سیب سرخ و سپید
چو مریخ پیوسته با مشتری
هوا گشت چون نیلگون پرنیان
زمین گشت چون سبز گون ششتری
ز نیلوفر و گل بدل دادمان
می و زعفران چرخ نیلوفری
شده بلبل از باغ و با او شده
گل تازه و ارغوان طری
سیه پوش زاغ آمده با فغان
چو بدخواه شاه جهان لشگری
بملک اندرون جاودان زنده باد
تن از رنج خالی دل از غم بری
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶
بپیروزی شدی شاها که باز آئی بپیروزی
سر هرکس تو افرازی دل هرکس تو افروزی
امیران چون شب تارند و تو ماننده روزی
نگردد از تو هرگز دور بهروزی و پیروزی
برسم خسروان باشی و کین راستان توزی
نبرد خسروان سازی و جان دشمنان سوزی
همه میران گیتی را بدانش میری آموزی
بهر کس نیکی اندازی و نام نیک اندوزی
الا تا با غرا نوروز پوشد وش نوروزی
بپیروزیت عیدی باد و نوروزی ز نوروزی
سر هرکس تو افرازی دل هرکس تو افروزی
امیران چون شب تارند و تو ماننده روزی
نگردد از تو هرگز دور بهروزی و پیروزی
برسم خسروان باشی و کین راستان توزی
نبرد خسروان سازی و جان دشمنان سوزی
همه میران گیتی را بدانش میری آموزی
بهر کس نیکی اندازی و نام نیک اندوزی
الا تا با غرا نوروز پوشد وش نوروزی
بپیروزیت عیدی باد و نوروزی ز نوروزی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸
ای پیشه تو رامش و پیروزی و بهی
گل رفت و لاله رفت و ترنج آمد و بهی
از دست لاله رویان گل بوی و می ستان
بفزای بر ترنج و بهی رامش و بهی
داد تو روزگار ز دولت همی دهد
تو داد روزگار بخوشی همی دهی
کردی ز نام نیک همه شهرها ملا
کردی ز زر و سیم همه گنجها تهی
راه نشاط گیرد و از غم رها شود
آنکس که کمترین رهیت را شود رهی
آن از میان آهن و پولاد سر نهد
گر دست خود به آهن پولاد بر نهی
کارت همیشه بخشش و بخشایش است از آنک
از راز روزگار فرومایه آگهی
گل رفت و لاله رفت و ترنج آمد و بهی
از دست لاله رویان گل بوی و می ستان
بفزای بر ترنج و بهی رامش و بهی
داد تو روزگار ز دولت همی دهد
تو داد روزگار بخوشی همی دهی
کردی ز نام نیک همه شهرها ملا
کردی ز زر و سیم همه گنجها تهی
راه نشاط گیرد و از غم رها شود
آنکس که کمترین رهیت را شود رهی
آن از میان آهن و پولاد سر نهد
گر دست خود به آهن پولاد بر نهی
کارت همیشه بخشش و بخشایش است از آنک
از راز روزگار فرومایه آگهی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۹
ای طبع تو سرشته ز رادی و راستی
دور از روان تو کژی و نارواستی
میرا خدای راست سوی راستان بود
زانست راست کار تو دائم که راستی
چیزی که خواست بر تو ندید است خصم تو
بر هرکسی بدیدی چیزی که خواستی
از روزگار شاه فریدون تاکنون
چون او بدین و دانش و دولت تو خاستی
آنانکه از کژی که بحیلت بخاستند
از راستی و داد فروشان نشاستی
اندر جهان فکندی هولی که هیچ شاه
از بیم تو برون نکند دست از آستی
دور از روان تو کژی و نارواستی
میرا خدای راست سوی راستان بود
زانست راست کار تو دائم که راستی
چیزی که خواست بر تو ندید است خصم تو
بر هرکسی بدیدی چیزی که خواستی
از روزگار شاه فریدون تاکنون
چون او بدین و دانش و دولت تو خاستی
آنانکه از کژی که بحیلت بخاستند
از راستی و داد فروشان نشاستی
اندر جهان فکندی هولی که هیچ شاه
از بیم تو برون نکند دست از آستی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۰
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳
ای آفتاب شاهان شاهی و بی قرینی
پاک از همه بلائی چون گیتی آفرینی
با راستی رفیقی با مردمی قرینی
رایند جمله شاهان تو رای آفرینی
گر چه مه زمانی ورچه شه زمینی
از همت بلندی بر چرخ هفتمینی
از بخردان خیاری وز راستان گزینی
از بهر این ز یزدان جز راستی نه بینی
هم نور تاج و تختی هم فر اسب و زینی
هم شاه بی خلافی هم میر راستینی
بر خاتم سخاوت ماننده نگینی
با زائران بصلحی با خواسته بکینی
پاک از همه بلائی چون گیتی آفرینی
با راستی رفیقی با مردمی قرینی
رایند جمله شاهان تو رای آفرینی
گر چه مه زمانی ورچه شه زمینی
از همت بلندی بر چرخ هفتمینی
از بخردان خیاری وز راستان گزینی
از بهر این ز یزدان جز راستی نه بینی
هم نور تاج و تختی هم فر اسب و زینی
هم شاه بی خلافی هم میر راستینی
بر خاتم سخاوت ماننده نگینی
با زائران بصلحی با خواسته بکینی