عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
چه غم گر در برش مهر خموشی بر دهن دارم
که با او در میان از هر نگاهی صد سخن دارم
مرا نه طاقتی در دست و نه خویی به بیدادی
نمیدانم علاجش چیست این دردی که من دارم
شود روزی که پرسد از تو خون خلق و من پوشم
نهانی زخمهایی را که در زیر کفن دارم
مرا رانند از بزم وصال اغیار و من غافل
که در بزم دل از وصلش هزاران انجمن دارم
نه حسنی کامل و نه بی غم عشقش شکیبائی
فغان از دست این مشکل پسندیها که من دارم
علاج درد هجر امشب به آه صبحدم خواهم
(سحاب) از سادگی تا صبح امید زیستن دارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
دل شد از دست و به راه طلبش آنچه دویدم
غیر ناکامی و رنج و غم و اندوه ندیدم
رشته ی مهر و وفا را چو گسست آن بت زیبا
نبود جای ملامت که دل از عمر بریدم
هر چه آن دوست بسوزاندم از آتش هجران
هیچگه در ره وصلش نشود قطع امیدم
بر در میکده از راه خلوص آمدم اکنون
به امیدی که دهد پیر خرابات نبیدم
سالها در ره مقصود زدم گام ولیکن
لحظه ی ئی نو گلی از گلشن آمال نچیدم
من (سحابم) که نشستم به امیدی که بناگه
پیکی از جانب دلبر دهد از وصل نویدم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
چند خونش رود از دیده ی نمناک برون؟
کاش از سینه رود این دل صد چاک برون
تو در اندیشه ی خون من و غافل که به حشر
بر نیاید تن صد پاره ام از خاک برون
چاره ی جور تو بیباک ندانم ورنه
آید آه دلم از عهده ی افلاک برون
ز آشیان من از اول گذرد هر بادی
که ز گلزار تو آرد خس و خاشاک برون
گر چو من ناله ای از سینه کشد مرغ چمن
خون دل از عوض می چکد از تاک برون
هوس وصل تو بیرون نتوان کرد ز جان
گر چه آید ز تن این جان هوسناک برون
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
نمیدانم کسی در کوی او دارد گذریانه
اگر دارد گذر از حال دل دارد خبر یا نه
اثر در سنگ خارا دارد افغانم نمیدانم
که او را دل بود از سنگ خارا سخت تر یا نه
به کویش جرأت فریادم ار باشد ز بیدادش
رسد یا رب به فریاد من آن بیدادگر یا نه
نهالی را کز آب دیده عمری پرورش دادم
ندانم بر مرادم عاقبت بخشد ثمر یا نه
پس از عمری که اذن یک نگه دارم نمیدانم
که گردد مانع نظاره آب چشم تر یا نه
نمی پرسی (سحاب) آمد به کویت یا نه ور آمد
تواند دیدت از بیم رقیبان یک نظر یا نه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مکن تکیه زنهار تا میتوانی
به عهد جوانان به عهد جوانی
کی آوردمی تاب این سست مهری؟
نمی بود اگر با من این سخت جانی
نه چندان به عشاق الفت نه دوری
نه پر ساده لوحی نه پر بد گمانی
مده تاج درویشی و کنج عزلت
به تاج فریدون و ملک کیانی
غم از شادمانی بود زانکه در دل
ز شادی غم آمد زغم شادمانی
تو را باشد از ناله ی ناتوانان
فغان و مرا ناله از ناتوانی
گرفتم به دل نیست میل (سحابت)
چه شد آخر اظهار لطف زبانی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
سپید گشت دو چشمم در انتظار نگاهی
که سوی من کند اما نکرد چشم سیاهی
زبیم آنکه ندانند کیست قاتلم افغان
که جانب تو نکردم به حشر نیز نگاهی
فتد به گردن من جرم خون من به قیامت
که کودکی تو و نبود هنوز بر تو گناهی
به غیر دل که مجال سخن بر تو ندارد
ز من فغان که ندارد کسی بکوی تو راهی
مبر گمان که زجور فلک کسی بود ایمن
مگر کسی که به میخانه یافته است پناهی
ز جور دهر چنین سوزم از چه من که توانم
به خرمنش فگنم آتش از شراره ی آهی
(سحاب) تخم وفا را به زمین که فشاندم
به غیر خار ندامت از آن نرست گیاهی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
ز ناتوانی پیری اگر بجان آئی
برو به میکده یکچند تا جوان آئی
به بزم وصل من اغیار ره کجا یابد؟
اگر ز چشم فلک در برم نهان آئی
خبر ز حسرت من در زوال حسن رخش
شوی اگر به چمن موسم خزان آئی
تن ضعیف فرو مانده زیر بار دلم
ز بسکه بر دلم ای بار غم گران آئی
چه شعله ها که مرا از زبان زبانه کشد
چو ای حدیث غم هجر بر زبان آئی
همیشه گویم اگر بینمت سپارم جان
مگر که بر سرم از بهر امتحان آئی
همین نه سنگ بنالد ز ناله ام شاید
اگر به پیش تو نالم تو در فغان آئی
به عاشقان بت ناسازگار ما سازد
اگر تو بر سر سازش به آسمانی آئی
سحاب رشک گهی بر غریق عشق بری
که خود بساحل از این بحر بیکران آئی
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
خیمه زد باز ابر نیسان در چمن
بر سر شمشاد و سرو و یاسمن
لاله ی حمرا زند در صحن باغ
نرگس شهلا در اطراف چمن
خنده بر رخسار ترکان ختا
طعنه بر چشم غزالان ختن
ابر بر دامان صحرا اشکبار
غنچه در صحن گلستان خنده زن
این چو لعل روح بخش ماه مصر
آن چو چشم ساکن بیت الحزن
گر بیفتد چشم شعرا و سهیل
بررخ نسرین و روی نسترن
رو بپوشاند ز خجلت آن ز شام
رخ نهان سازد ز شرم این از یمن
بر فراز شاخ و طرف جویبار
غنچه را مأوا و نرگس را وطن
کرده جا در لعل شفافش شفا
کرده خو با چشم فتانش فتن
بر فراز سنبل و نسرین و گل
سایه گستر گشته چتر نارون
تا که را مشاطه ی ابر بهار
بر سرور و بسته صد عقد پرن
طرف گلشن گشت جای شیخ و شاب
صحن بستان شد مقام مرد و زن
هر کسی مفتون یاری مهر چهر
هر کسی عاشق به مهری سیمتن
تا برآید از شکوفه نار و سیب
نار پستان بیند و سیب ذقن
در چنین فصلی ز جور روزگار
من گرفتار بلایا و محن
کرده ز اندوه و ملال بیشمار
گردش گردون به چشم و گوش من
طلعت گل زشت همچون نوک خار
صوت بلبل شوم چون بانگ زغن
من به کار خود همی درمانده ام
هر کسی مشغول کار خویشتن
تا بچندم سر به زانوی ملال؟
تا کیم مهر خموشی بر دهن؟
گر نداری شادم ای گردون پیر
ور نسازی کارم ای چرخ کهن
عرضه خواهم داشت حال خویش را
نزد دارای زمین، فخر زمن
بنده ی رزاق بی منت که هست
بر سرش ظل خدای ذوالمنن
آنکه خواهد زینهار از جود او
گوهر ازیم، زر ز کان، دراز عدن
در زمان عدلش از پستان گرگ
بره بی اندیشه می نوشد لبن
خاره را لعل بدخشان می کند
مهر لطفش چون شود پرتو فکن
ای دعای تو طراز هر زبان
ای ثنایت زینت هر انجمن
آفتاب و آسمان در محفلت
شمع زرینی است در سیمین لگن
بنده ات برجیس و بهرامت غلام
آفتابت تیغ و گردونت مجن
تا قبای سروری شد بر تو راست
بر تن خصمت قبا آمد کفن
از ضمیرت صبح دوم منقبس
با کمالت عقل اول مقترن
بخت فیروزت جوان و عقل پیر
خصلتت مستحسن اخلاقت حسن
هر غریبی در دیارت شد مقیم
تا به خیلت یافت راه زیستن
هرگزش نام وطن نامد به یاد
گرچه خود باشد صفاهانش وطن
لب فرو بندوره ایجاز گیر
ز آنکه نیکو نیست تطویل سخن
تا بر آید ساغر زرین مهر
هر صباح از قعر این سیمینه دن
دوستانت را می عشرت به کام
دشمنان را زهر قاتل بر دهن
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
یک عمر از او به حسرت یاری ها
شبها گذراندم همه در زاری ها
آخر مردم بلی زغم لازم داشت
یک خواب چنین آن همه بیداری ها
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
گریم هر روز و دل خموش است امشب
از ناله و فارغ از خروش است امشب
روز آید و بینم که چو دی رفت امروز
شب آید و بینم که چو دوش است امشب
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
میخواست فلک که خوارو زارم بکشد
وز محنت و درد بی شمارم بکشد
بسپرد عنانم به کف سنگ دلی
تا روزو شبی هزار بارم بکشد
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ای از غم تو ناله ی زار همه کس
ای از تو سیاه روزگار همه کس
در عشق تو کار من نه مشکل شد و بس
مشکل شده از عشق تو کار همه کس
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
وقتی که ربود خواب و از دل تابم
شد کلبه منور از رخ احبابم
این هم اثر بخت بد من که زخواب
بیدار گهی شود که من در خوابم
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
رفتیم ز خدمت تو، دل خون کرده
دل خون شده و ز دیده بیرون کرده
قد چو الف بعشق تو نون کرده
خاک ره پشت موزه گلگون کرده
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
یک دم نشود که در دم افزون نکنی
چو عادت خویت این بود، چون نکنی؟
دلداری بر من یقین که داری در دل
لیکن نکنی، تا جگرم خون نکنی
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۷
غم تو خجسته بادا، که غمیست جاودانی
ندهم چنین غمی را بهزار شادمانی
منم آنکه خدمت تو کنم و نمی توانم
تویی آنکه چاره من نکنی و می توانی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
آتشی از رخ چرا افکنده ای در جان ما
همچو زلفت ای صنم بشکسته ای پیمان ما
سر فدای راه عشقت کرده بودم لاجرم
در غم هجران تو بر باد شد سامان ما
ای طبیب از روی رحمت چاره ی دردم بساز
زآنکه از حد رفت بیرون چاره ی درمان ما
هر که را یاری بود چون جان در آغوشش کشد
جز جفا بر من نمی آید هم از جانان ما
ای مسلمانان مرا روزی دلی بودی مگر
خود نمی دانم چرا بیرون شد از فرمان ما
گفتمش عید رخت از ما چرا داری بعید
گفت از آن کاین لاشه نیکو نیست در قربان ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
صبر می باید دلا در کارها
با تو گفتم این حکایت بارها
در ره عشق و بیابان فراق
صبر می باید تو را خروارها
بس گنه دارم ز کردارم مپرس
شرمسارم نیک از آن کردارها
چون نچیدم یک گل از بستان وصل
در دل و جانم شکست آن خارها
بود پندارم که پیوندم به وصل
نیست حاصل هیچ ازین پندارها
در درون ما چرا افروختی
از فروغ مهر خود این نارها
از دو چشم سرخوش و آشوب زلف
در جهان انگیخته بازارها
چشم سرمستت جهان در خود گرفت
در دل من هست ازو آزارها
یاریی باید مرا از لطف تو
چون نیاری برنیاید کارها
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای عزیزان تا به کی باشد ز غم حالم خراب
تا به کی باشد دل و جانم چنین در اضطراب
تا به کی جان مرا در آتش هجران نهد
تا به کی باشم ز آب دیدگان در خون ناب
تا به کی از تیغ هجر خود کند ما را زبون
خون دل را ریختن آخر چه می بیند صواب
تا به کی دارد مرا بر روی شهرآرای خویش
همچو زلف خوب رویان پر ز پیچ و پر ز تاب
در بیابان فراقت چند سرگردان شوم
تشنه ی مسکین ز حسرت آب پندارد سراب
خاطر مسکین من در بند تنهایی بماند
هیچ درمانش نمی دانم بجز جام شراب
تلخ گفتن خوش نمی آید از آن شیرین زبان
پس چرا بر من نمی آید از او غیر خطاب
هیچ می دانی دو چشم شوخ او مانند چیست
نرگسی مخمور کاو باشد همیشه مست خواب
از وصالت گر کنی شادم چه بهتر زان بود
در جهان بسیار خیری باشد از روی ثواب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
نیاری چرا یاد ما ای حبیب
نپرسی ز دردم چرا ای طبیب
من خسته دل در فراق رخت
چه گویم چه دیدم ز جور رقیب
ز خوان وصالت من خسته را
تو گویی نیاید بجز غم نصیب
ز دست غمت جان رسیدم به لب
نگفتی که چونست مسکین غریب
ز عشق رخ همچو گلبرگ تو
همی نالم از شوق چون عندلیب
کسی را که درد تو درمان بود
کجا گوش دارد به پند ادیب
ز هجرت به جان از غم آمد جهان
بنالد چو بلبل ز جور حبیب