عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من
که فتحالباب هجرانست و تحویل نگار من
مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او
از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من
من آن چرخم، که از جانست مهرم در میان دل
من آن صبحم، که از اشکست پروین در کنار من
مرا روی چو تقویمست و به روی جدولی خونین
که حکم آن نشد، منسوخ چون تقویم پار من
سرم را اتصالی هست کلی با خیال او
از آن سر در نمیآرد به دوش بردبار من
خبر ده ز اجتماع او تنم را، تا برون آید
به استقبال روی او دل و صبر و قرار من
پیاپی مایلست این دل به قرب نقطهٔ خالش
دریغ ار خارج از مرکز نیفتادی مدار من!
به سرحد وصالش گر زوجهی راه میابم
شرف هم خانه میگردد دگر با روزگار من
چو ماه از عقدهٔ زلفش مگر دارد خسوف آن رخ؟
که از آغاز تاثیرش زمستان شد بهار من
چو دانستی کز آن تست بیتالمال دل یکسر
به سهمالغیب آن غمزه بگو: تا کیست یار من
طریق اجتماعی نیست دل را با فرح بیتو
ازان چون عقلهٔ زلف تو منکوسست کار من
ز اشکم نقطه میراند غمت بر تختهای رخ
که در هنگامها گوید نهان و آشکار من
فلکها را رصد کردم من، ای ماه و نپندارم
کزیشان چون تو خورشیدی بتابد بر دیار من
تو اصطرلاب این دل را بگردان در شعاع رخ
ببین تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟
از آن خاک اوحدی را گر نهی بر جبهه اکلیلی
به شعری میبرد شعر چو در شاهوار من
که فتحالباب هجرانست و تحویل نگار من
مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او
از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من
من آن چرخم، که از جانست مهرم در میان دل
من آن صبحم، که از اشکست پروین در کنار من
مرا روی چو تقویمست و به روی جدولی خونین
که حکم آن نشد، منسوخ چون تقویم پار من
سرم را اتصالی هست کلی با خیال او
از آن سر در نمیآرد به دوش بردبار من
خبر ده ز اجتماع او تنم را، تا برون آید
به استقبال روی او دل و صبر و قرار من
پیاپی مایلست این دل به قرب نقطهٔ خالش
دریغ ار خارج از مرکز نیفتادی مدار من!
به سرحد وصالش گر زوجهی راه میابم
شرف هم خانه میگردد دگر با روزگار من
چو ماه از عقدهٔ زلفش مگر دارد خسوف آن رخ؟
که از آغاز تاثیرش زمستان شد بهار من
چو دانستی کز آن تست بیتالمال دل یکسر
به سهمالغیب آن غمزه بگو: تا کیست یار من
طریق اجتماعی نیست دل را با فرح بیتو
ازان چون عقلهٔ زلف تو منکوسست کار من
ز اشکم نقطه میراند غمت بر تختهای رخ
که در هنگامها گوید نهان و آشکار من
فلکها را رصد کردم من، ای ماه و نپندارم
کزیشان چون تو خورشیدی بتابد بر دیار من
تو اصطرلاب این دل را بگردان در شعاع رخ
ببین تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟
از آن خاک اوحدی را گر نهی بر جبهه اکلیلی
به شعری میبرد شعر چو در شاهوار من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
عشق نورزیده بود جان سبکبار من
بر تو مرا فتنه کرد این دل بیکار من
گر خبر از درد من نیست ترا، در نگر
تا بتو گوید درست روی چو دینار من
ای که بیازردهای بیسببم بارها
تا توچه میخواستی از من و آزار من؟
زلف تو در راه دل دام بلا چون نهاد
روی چو گل را بگو تا: ننهد خار من
روی پشیمان شدن نیست، که در عشق تو
نایب قاضی نوشت حجت اقرار من
خود چه حبیبی؟ بتا، یا چه طبیبی؟ که هیچ
از تو دوایی ندید این دل بیمار من
چارهٔ کارم نهان گر بکنی میتوان
لیک تو خود فارغی از من و افکار من
عشق تو هم برگسیخت رشتهٔ تسبیح دل
حسن تو بر باد داد خرمن کردار من
پیش تو بادیست سرد آه دل اوحدی
با همه کز آه اوست گرمی بازار من
بر تو مرا فتنه کرد این دل بیکار من
گر خبر از درد من نیست ترا، در نگر
تا بتو گوید درست روی چو دینار من
ای که بیازردهای بیسببم بارها
تا توچه میخواستی از من و آزار من؟
زلف تو در راه دل دام بلا چون نهاد
روی چو گل را بگو تا: ننهد خار من
روی پشیمان شدن نیست، که در عشق تو
نایب قاضی نوشت حجت اقرار من
خود چه حبیبی؟ بتا، یا چه طبیبی؟ که هیچ
از تو دوایی ندید این دل بیمار من
چارهٔ کارم نهان گر بکنی میتوان
لیک تو خود فارغی از من و افکار من
عشق تو هم برگسیخت رشتهٔ تسبیح دل
حسن تو بر باد داد خرمن کردار من
پیش تو بادیست سرد آه دل اوحدی
با همه کز آه اوست گرمی بازار من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
هر شب ز عشق روی تو این چشم لعبت باز من
در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من
از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس
آتش به جانم در زدی این آه برقانداز من
من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو
لیکن تو کمتر میکنی گوشی به دل پرداز من
بالم به سنگ سر کشی بشکستی ای سیمین بدن
ورنه کجا خالی شدی کوی تو از پرواز من؟
برخاستی تا: خون من در پای خود ریزی دگر
ای آرزوی دل، دمی بنشین و بنشان آز من
پروانهوارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو
نه پرتوی بر حال دل، نه بوسهای در گاز من
از بس که نالد اوحدی در حسرت دیدار تو
پر شد جهان ز آوازه عشق بلند آواز من
در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من
از دیده گر در پیش دل سیلی نرفتی هر نفس
آتش به جانم در زدی این آه برقانداز من
من شرح دل پرداز خود برخی فرستم پیش تو
لیکن تو کمتر میکنی گوشی به دل پرداز من
بالم به سنگ سر کشی بشکستی ای سیمین بدن
ورنه کجا خالی شدی کوی تو از پرواز من؟
برخاستی تا: خون من در پای خود ریزی دگر
ای آرزوی دل، دمی بنشین و بنشان آز من
پروانهوارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو
نه پرتوی بر حال دل، نه بوسهای در گاز من
از بس که نالد اوحدی در حسرت دیدار تو
پر شد جهان ز آوازه عشق بلند آواز من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
نه بییادت برآید یک دم از من
نه بیرویت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمی، که دانی
به شرط آنکه گویی: مرهم از من
دلم را خون تو میریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من
مرا از هر که دیدی بیش کشتی
مگر کس را نمیبینی کم از من؟
اگر آهی بر آرم زین دل تنگ
به تنگ آیند خلق عالم از من
کجا کارم ز قدت راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من
به سودای تو گشت از هر کناری
جهان پر نوحه و پر ماتم از من
چنان رسوا شدم در عالم این بار
که گویی: پر شدست این عالم از من
بسان اوحدی، دور از تو، بیمست
که فریادی برآید هر دم از من
نه بیرویت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمی، که دانی
به شرط آنکه گویی: مرهم از من
دلم را خون تو میریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من
مرا از هر که دیدی بیش کشتی
مگر کس را نمیبینی کم از من؟
اگر آهی بر آرم زین دل تنگ
به تنگ آیند خلق عالم از من
کجا کارم ز قدت راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من
به سودای تو گشت از هر کناری
جهان پر نوحه و پر ماتم از من
چنان رسوا شدم در عالم این بار
که گویی: پر شدست این عالم از من
بسان اوحدی، دور از تو، بیمست
که فریادی برآید هر دم از من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
بر سر کویت ای پسر، پی سپرم، دریغ من!
با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من!
با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین
دور نشسته در شما مینگرم، دریغ من!
برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو
دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من!
از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو
میروم و نمیروی از نظرم، دریغ من!
دل به تو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان
من ز فریب چشم تو بیخبرم، دریغ من!
تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد
بر تن مرده بیرخت مویه گرم، دریغ من!
لعل لب تو خون من خورده چنین و آنگهی
من ز درخت قامتت بر نخورم، دریغ من!
رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل
آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من!
از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم
هجر تو میرود روان بر اثرم،دریغ من!
چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او
گر ز تو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من!
نیست دریغ کاوحدی برد خطر ز دست تو
من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من!
با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من!
با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین
دور نشسته در شما مینگرم، دریغ من!
برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو
دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من!
از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو
میروم و نمیروی از نظرم، دریغ من!
دل به تو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان
من ز فریب چشم تو بیخبرم، دریغ من!
تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد
بر تن مرده بیرخت مویه گرم، دریغ من!
لعل لب تو خون من خورده چنین و آنگهی
من ز درخت قامتت بر نخورم، دریغ من!
رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل
آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من!
از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم
هجر تو میرود روان بر اثرم،دریغ من!
چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او
گر ز تو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من!
نیست دریغ کاوحدی برد خطر ز دست تو
من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من!
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
نگارا، چرا شدی نهان از نهان من؟
چه کردم که گشتهای جهان از جهان من
به کینم مخای لب، چو آنم که پیش ازین
همی بر نداشتی دهان از دهان من
چو من پر شدم ز تو، ز من پر شد این جهان
به نوعی که تنگ شد مکان از مکان من
چنان در تو گم شدم که: گر جویدم کسی
نیابد به عمرها نشان از نشان من
چو سرمایهٔ دکان مرا در سر تو شد
چرا دور میکنی دکان از دکان من؟
به گوشت همی رسد که: من میکنم زیان
ولی در تو کی رسد زیان از زیان من؟
مرا در دل آتشیست نهفته ز هجر تو
که بر میکند کنون زبان از زبان من
چو شد در دلم پدید خبرها، که میشنید
خبرها بسی بود عیان از عیان من
بسی فتنها که گشت پدید از جمال تو
بسی فیضها که شد روان از روان من
مرا در زمین مجوی، مرا از زمان مپرس
که غیرت برد همی زمان از زمان من
بخوانند سالها،درین وجد و حالها
سخن کاوحدی کند بیان از بیان من
چه کردم که گشتهای جهان از جهان من
به کینم مخای لب، چو آنم که پیش ازین
همی بر نداشتی دهان از دهان من
چو من پر شدم ز تو، ز من پر شد این جهان
به نوعی که تنگ شد مکان از مکان من
چنان در تو گم شدم که: گر جویدم کسی
نیابد به عمرها نشان از نشان من
چو سرمایهٔ دکان مرا در سر تو شد
چرا دور میکنی دکان از دکان من؟
به گوشت همی رسد که: من میکنم زیان
ولی در تو کی رسد زیان از زیان من؟
مرا در دل آتشیست نهفته ز هجر تو
که بر میکند کنون زبان از زبان من
چو شد در دلم پدید خبرها، که میشنید
خبرها بسی بود عیان از عیان من
بسی فتنها که گشت پدید از جمال تو
بسی فیضها که شد روان از روان من
مرا در زمین مجوی، مرا از زمان مپرس
که غیرت برد همی زمان از زمان من
بخوانند سالها،درین وجد و حالها
سخن کاوحدی کند بیان از بیان من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
عشق را فرسودهای باید چو من
در مشقت بودهای باید چو من
لایق سودای آن جان و جهان
از جهان آسودهای باید چو من
تا غم او را به کار آید مگر
کار غم فرسودهای باید چو من
از برای خوردن حلوای غم
خون دل پالودهای باید چو من
انتظار دیدن آن ماه را
سالها نغنودهای باید چو من
تا ز وصل او به درمانی رسد
درد دل پیمودهای باید چو من
اوحدی، راه غم آن دوست را
خاک و خون آلودهای باید چو من
در مشقت بودهای باید چو من
لایق سودای آن جان و جهان
از جهان آسودهای باید چو من
تا غم او را به کار آید مگر
کار غم فرسودهای باید چو من
از برای خوردن حلوای غم
خون دل پالودهای باید چو من
انتظار دیدن آن ماه را
سالها نغنودهای باید چو من
تا ز وصل او به درمانی رسد
درد دل پیمودهای باید چو من
اوحدی، راه غم آن دوست را
خاک و خون آلودهای باید چو من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
چشم دولت را اگر زین به نظر هستی به من
آن فراق اندیش روزی باز پیوستی به من
همچو ماهی صید آن ماهم، که روزی بیست بار
زلف چون دامش در اندازد همی شستی به من
گر سر زلفش به دست من رسیدی گاه گاه
کی رسیدی محنت ایام را دستی به من؟
گفتمش روزی که: از وصل تو کی من برخورم؟
گفت: با چندین بلندی کی رسد پستی به من؟
گر مجالی بودی اندر خانهٔ وصلش مرا
پرتوی از روزن مهرش فرو جستی به من
ورنه چشم مست او را زلف او یار آمدی
این خرابی کی رسیدی از چنان مستی به من؟
اوحدی بیمهرش ار بودی زمانی، کافرم
گر به مسمار وفاقش چرخ بر بستی به من
آن فراق اندیش روزی باز پیوستی به من
همچو ماهی صید آن ماهم، که روزی بیست بار
زلف چون دامش در اندازد همی شستی به من
گر سر زلفش به دست من رسیدی گاه گاه
کی رسیدی محنت ایام را دستی به من؟
گفتمش روزی که: از وصل تو کی من برخورم؟
گفت: با چندین بلندی کی رسد پستی به من؟
گر مجالی بودی اندر خانهٔ وصلش مرا
پرتوی از روزن مهرش فرو جستی به من
ورنه چشم مست او را زلف او یار آمدی
این خرابی کی رسیدی از چنان مستی به من؟
اوحدی بیمهرش ار بودی زمانی، کافرم
گر به مسمار وفاقش چرخ بر بستی به من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
ای ز سودای تو در هر گوشهای آواره من
چارهٔکارم نه نیکو میکنی، بیچاره من!
روز مرگم بر سر تابوت خواهد شعله زد
آتش عشقت که در دل دارم از گهواره من
ای که گفتی: با جفای یار سیمین بر بساز
چند شاید ساخت؟ ز آهن نیستم، یا خاره، من
در زبان خاص و عام افتاد رازم چون سخن
ای مسلمانان، زبون افتادهام یک باره من
کاشکی! آن روی منظورش نمیدیدم ز دور
تا چو دوران کردمی از گوشهای نظاره من
خرقهٔ پرهیزم از سودای این دل پاره شد
خود نمییابم خلاص از دست این دل پاره من
اوحدی را عاشق و میخواره کرد او این چنین
ورنه تاکنون نبودم عاشق و میخواره من
چارهٔکارم نه نیکو میکنی، بیچاره من!
روز مرگم بر سر تابوت خواهد شعله زد
آتش عشقت که در دل دارم از گهواره من
ای که گفتی: با جفای یار سیمین بر بساز
چند شاید ساخت؟ ز آهن نیستم، یا خاره، من
در زبان خاص و عام افتاد رازم چون سخن
ای مسلمانان، زبون افتادهام یک باره من
کاشکی! آن روی منظورش نمیدیدم ز دور
تا چو دوران کردمی از گوشهای نظاره من
خرقهٔ پرهیزم از سودای این دل پاره شد
خود نمییابم خلاص از دست این دل پاره من
اوحدی را عاشق و میخواره کرد او این چنین
ورنه تاکنون نبودم عاشق و میخواره من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
جور دیدم تا بدید آن خسرو خوبان که من،
عاشقم، وز من بپوشانید رخ چندان که من،
در غمش دیوانه گشتم، بی رخش مجنون شدم
سر به صحراها نهادم، فاش گردید آن که من،
خوف بدنامی ندارم، بیم رسواییم نیست
ور بمانم مدتی دیگر چنان میدان که من،
دل به درد او سپارم، تن به مهر او دهم
وآن بلا را کس نداند بعد از آن درمان که من،
هر چه گویم راست گویم، وین بتر کز هر طرف
من دوای درد دل پرسان و دل ترسان که من،
هم به ترک سر بگویم، هم دل از جان بر کنم
وآن زمان درد دلم را چارهای نتوان که من،
دل ز غم خون کرده باشم، خون ز مژگان ریخته
ور چنین باشد حدیثم کی شود پنهان که من،
دیدهای پر اشک دارم، چهرهای پر خون دل
واندر این محنت نخواهم شست دست از جان که من،
اوحدی را میشناسم، طالع خود دیدهام
ور تو حالم را بدانی، رحمت آری زآن که من،
عاشقم، وز من بپوشانید رخ چندان که من،
در غمش دیوانه گشتم، بی رخش مجنون شدم
سر به صحراها نهادم، فاش گردید آن که من،
خوف بدنامی ندارم، بیم رسواییم نیست
ور بمانم مدتی دیگر چنان میدان که من،
دل به درد او سپارم، تن به مهر او دهم
وآن بلا را کس نداند بعد از آن درمان که من،
هر چه گویم راست گویم، وین بتر کز هر طرف
من دوای درد دل پرسان و دل ترسان که من،
هم به ترک سر بگویم، هم دل از جان بر کنم
وآن زمان درد دلم را چارهای نتوان که من،
دل ز غم خون کرده باشم، خون ز مژگان ریخته
ور چنین باشد حدیثم کی شود پنهان که من،
دیدهای پر اشک دارم، چهرهای پر خون دل
واندر این محنت نخواهم شست دست از جان که من،
اوحدی را میشناسم، طالع خود دیدهام
ور تو حالم را بدانی، رحمت آری زآن که من،
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
ای اوفتاده در غم عشقت ز پای من
گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من!
نای دلم مگیر به چنگ جفا چنین
کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من
پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری
دل بستهام در آن رسن مشکسای من
گردن بسی بگشت، تن و دل به جای بود
روی ترا بدیدم و رفتم ز جای من
دشمن لب تو بوسد و در آرزوی آن
کز دور بوسه میدهمت، خاک پای من
سگ بر در سرای تو گستاخ و من غریب
ای بندهٔ سگان در آن سرای من
درد ترا به خلق چو گویم چو اوحدی؟
آن به که اعتماد کنم بر خدای من
گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من!
نای دلم مگیر به چنگ جفا چنین
کز چنگ محنت تو ننالم چو نای من
پشتم چو چنبر از غم و نیکوست ماجری
دل بستهام در آن رسن مشکسای من
گردن بسی بگشت، تن و دل به جای بود
روی ترا بدیدم و رفتم ز جای من
دشمن لب تو بوسد و در آرزوی آن
کز دور بوسه میدهمت، خاک پای من
سگ بر در سرای تو گستاخ و من غریب
ای بندهٔ سگان در آن سرای من
درد ترا به خلق چو گویم چو اوحدی؟
آن به که اعتماد کنم بر خدای من
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
شبت میبینم اندر خواب و میگویم: وصالست این
به بیداری تو خود هرگز نمیپرسی: چه حالست این؟
دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟
جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟
به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی
شکستی بال او، آنگه نمیگویی: وبالست این
ز هجران شب زلف تو بنشینم به روز غم
معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست این
مرا گویند: مجموعی ز عشق آن صنم یا نه؟
ز همچون من پریشانی چه جای این سؤالست این؟
برای عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود
مکن عیبی که: پیش من به از صد جاه و مالست این
حرامست اوحدی را جز درین معنی سخن گفتن
که هر کو بشنود گوید: مگر سحر حلالست این؟
به بیداری تو خود هرگز نمیپرسی: چه حالست این؟
دهان یا نوش، قد یا سرو، تن یا سیم خامست آن؟
جبین یا زهره، رخ یا ماه، ابرو یا هلالست این؟
به جرم آنکه مرغ دل هوادار تو شد روزی
شکستی بال او، آنگه نمیگویی: وبالست این
ز هجران شب زلف تو بنشینم به روز غم
معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست این
مرا گویند: مجموعی ز عشق آن صنم یا نه؟
ز همچون من پریشانی چه جای این سؤالست این؟
برای عشق تو گر من ببازم مال و جاه خود
مکن عیبی که: پیش من به از صد جاه و مالست این
حرامست اوحدی را جز درین معنی سخن گفتن
که هر کو بشنود گوید: مگر سحر حلالست این؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
منم آنکه گلشن عشق را چمنم، ببین
گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین
تو و او که باشد؟ ازین دویی چه کنی سخن؟
همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین
درو بام خلوت من پرست ز نقش او
به تو شرح واقعه بیش ازین چه کنم؟ ببین
ز درش به روز من ار چه دور همی روم
شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین
به دیار ما چو به دوستی گذرت بود
سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین
نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه
تو به سر من چو نمیرسی، علنم ببین
چو پس از منت هوس تفرج دل کند
بر خاک من رو و بازکن کفنم، ببین
ز خدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی
نفس خدای ز جانب یمنم ببین
مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین
بهل این زمین و برون ازین زمنم ببین
گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین
تو و او که باشد؟ ازین دویی چه کنی سخن؟
همه اوست این نه تویی، بدان، نه منم، ببین
درو بام خلوت من پرست ز نقش او
به تو شرح واقعه بیش ازین چه کنم؟ ببین
ز درش به روز من ار چه دور همی روم
شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین
به دیار ما چو به دوستی گذرت بود
سخنم مپرس ز دشمنان، سخنم ببین
نخورم بر غم تو باده جز بعلانیه
تو به سر من چو نمیرسی، علنم ببین
چو پس از منت هوس تفرج دل کند
بر خاک من رو و بازکن کفنم، ببین
ز خدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی
نفس خدای ز جانب یمنم ببین
مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین
بهل این زمین و برون ازین زمنم ببین
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
از بند زلفش پای ما مشکل گشاید بعد ازین
چشمی که بیند غیر او ما را نشاید بعد ازین
دل را چو با دیدار او پیوند و پیمان تازه شد
در چشم ما جز روی او بازی نماید بعد ازین
خود را چو دادیم آگهی از ذوق حلوای لبش
لذت نیابد کام ما، گر شهد خاید بعد ازین
در دستگاه چرخ اگر اندوه و محنت کم شود
از پیش ما گو: خرج کن چندان که باید بعد ازین
بس فتنه زایید آسمان، در دور چشم مست او
از روزگار بیوفا تا خود چه زاید بعد ازین
با زلف آن دلدار چون باد صبا گستاخ شد
یا عنبر افشاند هوا، یا مشک ساید بعد ازین
ای یار نیکوکار، تو تدبیر کار خویش کن
کز ما به جز سودای او کاری نیاید بعد ازین
تا این زمان گر نطق ما تقصیر کرد اندر سخن
بر یاد آن شیرین دهان شیرین سراید بعد ازین
گو: آزمایش را ببر گردی ز خاک اوحدی
گر در جهان آشفتهای عشق آزماید بعد ازین
چشمی که بیند غیر او ما را نشاید بعد ازین
دل را چو با دیدار او پیوند و پیمان تازه شد
در چشم ما جز روی او بازی نماید بعد ازین
خود را چو دادیم آگهی از ذوق حلوای لبش
لذت نیابد کام ما، گر شهد خاید بعد ازین
در دستگاه چرخ اگر اندوه و محنت کم شود
از پیش ما گو: خرج کن چندان که باید بعد ازین
بس فتنه زایید آسمان، در دور چشم مست او
از روزگار بیوفا تا خود چه زاید بعد ازین
با زلف آن دلدار چون باد صبا گستاخ شد
یا عنبر افشاند هوا، یا مشک ساید بعد ازین
ای یار نیکوکار، تو تدبیر کار خویش کن
کز ما به جز سودای او کاری نیاید بعد ازین
تا این زمان گر نطق ما تقصیر کرد اندر سخن
بر یاد آن شیرین دهان شیرین سراید بعد ازین
گو: آزمایش را ببر گردی ز خاک اوحدی
گر در جهان آشفتهای عشق آزماید بعد ازین
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
در فراق روی جانان بر نتابد بیش ازین
سینه داغ هجر آنان بر نتابد بیش ازین
با چنین تلخی، که طبع ما کشید از دست هجر
شور این شیرین زبانان بر نتابد بیش ازین
پیر گشتم، ایدل، از خوبان حذر میکن، که پیر
قوت دست جوانان بر نتابد بیش ازین
مهربانا، گر توانی رحم کن بر کار ما
زانکه کار ناتوانان بر نتابد بیش ازین
چند راند چون سگان ما را رقیب از کوی تو؟
گرگ با چوب شبانان بر نتابد بیش ازین
اوحدی، این گریه کمتر کن، که خاک کوی دوست
آب چشم مهربانان برنتابد بیش ازین
طبع یار نازنین در خواب نوشین سحر
نالهٔ فریاد خوانان برنتابد بیش ازین
سینه داغ هجر آنان بر نتابد بیش ازین
با چنین تلخی، که طبع ما کشید از دست هجر
شور این شیرین زبانان بر نتابد بیش ازین
پیر گشتم، ایدل، از خوبان حذر میکن، که پیر
قوت دست جوانان بر نتابد بیش ازین
مهربانا، گر توانی رحم کن بر کار ما
زانکه کار ناتوانان بر نتابد بیش ازین
چند راند چون سگان ما را رقیب از کوی تو؟
گرگ با چوب شبانان بر نتابد بیش ازین
اوحدی، این گریه کمتر کن، که خاک کوی دوست
آب چشم مهربانان برنتابد بیش ازین
طبع یار نازنین در خواب نوشین سحر
نالهٔ فریاد خوانان برنتابد بیش ازین
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
در صدد هلاک من شیوهٔ چشم مست تو
مرد کشی و سرکشی عادت زلف پست تو
غیرت دل نشاندم بر سر آتشی دگر
هر نفسی که بنگرم با دگری نشست او
هر سر مویت، ای پسر، دست گرفته خاطری
در عجبم که: چون بود از همه باز رست تو؟
مست توام، چه میدهی باده به دست مست خود؟
بوسه بده، که نشکند باده خمار مست تو
تا به کنون اگر سرم داشت هوای دیگری
دست بیار، تا از آن توبه کنم به دست تو
با همه زیرکی، نگر: صید تو گشت اوحدی
ور تو تویی، در اوفتد پنجه ازو به شست تو
مرد کشی و سرکشی عادت زلف پست تو
غیرت دل نشاندم بر سر آتشی دگر
هر نفسی که بنگرم با دگری نشست او
هر سر مویت، ای پسر، دست گرفته خاطری
در عجبم که: چون بود از همه باز رست تو؟
مست توام، چه میدهی باده به دست مست خود؟
بوسه بده، که نشکند باده خمار مست تو
تا به کنون اگر سرم داشت هوای دیگری
دست بیار، تا از آن توبه کنم به دست تو
با همه زیرکی، نگر: صید تو گشت اوحدی
ور تو تویی، در اوفتد پنجه ازو به شست تو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
من از مادری زادم که پارم پدر بود او
شدم خاک آن پایی کزین پیش سر بود او
ز عالم همی جستم نشان دل آرایش
چو عالم شدم بر وی ز عالم به در بود او
از آن راه بین گشتم که هر جا رخ آوردم
دلم را دلیل ره، مرا راهبر بود او
ز خاطرت نرفت آن نقش و از دل نشد خالی
کجا رفتی از خاطر؟ که نقش حجر بود او
قمروار حالم ار کمابیش بود چندی
شد امسال شمس آن مه، که عمری قمر بود او
ز بس قطره باران که فیضش فراهم زد
چو دریا شد آن آبی، که وقتی شمر بود او
من آن نقد عرضی، کش درین فرش بنهفتم
نه از خاک شد تیره، نه ازنم، که زر بود او
نه عقلم بسی گفتی، مکن یاد او دیگر؟
که اندر طریق ما عجب بیخبر بود او!
مجوی اوحدی را تو ز من کندر آن ساعت
که من بار میبستم، به جانبی دگر بود او
شدم خاک آن پایی کزین پیش سر بود او
ز عالم همی جستم نشان دل آرایش
چو عالم شدم بر وی ز عالم به در بود او
از آن راه بین گشتم که هر جا رخ آوردم
دلم را دلیل ره، مرا راهبر بود او
ز خاطرت نرفت آن نقش و از دل نشد خالی
کجا رفتی از خاطر؟ که نقش حجر بود او
قمروار حالم ار کمابیش بود چندی
شد امسال شمس آن مه، که عمری قمر بود او
ز بس قطره باران که فیضش فراهم زد
چو دریا شد آن آبی، که وقتی شمر بود او
من آن نقد عرضی، کش درین فرش بنهفتم
نه از خاک شد تیره، نه ازنم، که زر بود او
نه عقلم بسی گفتی، مکن یاد او دیگر؟
که اندر طریق ما عجب بیخبر بود او!
مجوی اوحدی را تو ز من کندر آن ساعت
که من بار میبستم، به جانبی دگر بود او
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
بنگر بدان دو ابروی همچون کمان او
وآن غمزهٔ چو تیر و رخ مهربان او
انگشت میگزد به تحیر کمان چرخ
ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او
گر جان من طلب کند، از وی دریغ نیست
بشنو، که این دروغ نگفتم به جان او
گو: بوسهای به جان بفروش، ار زیان کند
دل نیز میدهم، که نخواهم زیان او
با دشمنان دوست کنم دوستی مدام
زیرا که غیرت آیدم از دوستان او
از وی بپرس حال من، ای باد صبح دم
باشد که نام من برود بر زبان او
آن کو به حسن فتنهٔ آخر زمان بود
ناچار فتنها بود اندر زمان او
آن موی او به پای رسد، گر فرو کشی
لیکن به لاغری نرسد در میان او
گویی طبیب خفتهٔ ما را خبر نبود:
کامشب نخفت تا به سحر ناتوان او
روزی که جان اوحدی از تن جدا شود
از دوستی جدا نشود استخوان او
از ذوقهای شعر روانش بسی که خلق
گویند: کافرین خدا بر روان او
وآن غمزهٔ چو تیر و رخ مهربان او
انگشت میگزد به تحیر کمان چرخ
ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او
گر جان من طلب کند، از وی دریغ نیست
بشنو، که این دروغ نگفتم به جان او
گو: بوسهای به جان بفروش، ار زیان کند
دل نیز میدهم، که نخواهم زیان او
با دشمنان دوست کنم دوستی مدام
زیرا که غیرت آیدم از دوستان او
از وی بپرس حال من، ای باد صبح دم
باشد که نام من برود بر زبان او
آن کو به حسن فتنهٔ آخر زمان بود
ناچار فتنها بود اندر زمان او
آن موی او به پای رسد، گر فرو کشی
لیکن به لاغری نرسد در میان او
گویی طبیب خفتهٔ ما را خبر نبود:
کامشب نخفت تا به سحر ناتوان او
روزی که جان اوحدی از تن جدا شود
از دوستی جدا نشود استخوان او
از ذوقهای شعر روانش بسی که خلق
گویند: کافرین خدا بر روان او
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او
امروز قربان میشوم، گر مینمایی روی او
عید من آن رخسار بس، تا درتنم باشد نفس
چندان که دارم دسترس باشم به جست و جوی او
بر عید گاه ار بگذرد، چوگان به دست، از لاله رخ
جز تن نشاید خاک ره جز سر نزیبد گوی او
صد بار بر زانو نهم سر بیرخش هر ساعتی
نادیده خود را در جهان یک بار همزانوی او
از سایه سر گردان ترم، بیآفتاب عارضش
تا سایهای بینی ز من، مشنو که آیم: سوی او
در وصل او مشکل رسم، تا زان من دانی مرا
چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوی او
فردا که از خاک لحد سر بر کنند این رفتگان
ما را ز خاک انگیختن نتواند، الا بوی او
زان دوست دل برداشتن،صورت مبند، ای اوحدی
اکنون که ما را صرف شد عمری به گفت و گوی او
چون بر توان گشت از رخش؟ و آنگاه خود ناساخته
بالین ز سنگ آستان،بستر ز خاک کوی او
امروز قربان میشوم، گر مینمایی روی او
عید من آن رخسار بس، تا درتنم باشد نفس
چندان که دارم دسترس باشم به جست و جوی او
بر عید گاه ار بگذرد، چوگان به دست، از لاله رخ
جز تن نشاید خاک ره جز سر نزیبد گوی او
صد بار بر زانو نهم سر بیرخش هر ساعتی
نادیده خود را در جهان یک بار همزانوی او
از سایه سر گردان ترم، بیآفتاب عارضش
تا سایهای بینی ز من، مشنو که آیم: سوی او
در وصل او مشکل رسم، تا زان من دانی مرا
چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوی او
فردا که از خاک لحد سر بر کنند این رفتگان
ما را ز خاک انگیختن نتواند، الا بوی او
زان دوست دل برداشتن،صورت مبند، ای اوحدی
اکنون که ما را صرف شد عمری به گفت و گوی او
چون بر توان گشت از رخش؟ و آنگاه خود ناساخته
بالین ز سنگ آستان،بستر ز خاک کوی او
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
ای دلبر سنگین دل، فریاد ز دست تو
دستی، که دل من شد بر باد ز دست تو
کی راست شود کارم؟ زین غصه که من دارم
ای کار مرا ویران بنیاد ز دست تو
عقلم چو دهد یاری، گوید که: درین زاری
آنست که صد نوبت افتاد ز دست تو
دادی ز جفا نوشم، تا گشت فراموشم
چیزی که مرا بودی بر یاد، ز دست تو
از بند رها میکن، مملوک و بها میکن
کین بنده نخواهد شد آزاد ز دست تو
شادی به غمت دادم و اکنون ز غمت شادم
زیرا که نشاید شد دلشاد ز دست تو
چون اوحدی ار راهم باشد به در شاهم
یا دولت او خواهم یا داد ز دست تو
دستی، که دل من شد بر باد ز دست تو
کی راست شود کارم؟ زین غصه که من دارم
ای کار مرا ویران بنیاد ز دست تو
عقلم چو دهد یاری، گوید که: درین زاری
آنست که صد نوبت افتاد ز دست تو
دادی ز جفا نوشم، تا گشت فراموشم
چیزی که مرا بودی بر یاد، ز دست تو
از بند رها میکن، مملوک و بها میکن
کین بنده نخواهد شد آزاد ز دست تو
شادی به غمت دادم و اکنون ز غمت شادم
زیرا که نشاید شد دلشاد ز دست تو
چون اوحدی ار راهم باشد به در شاهم
یا دولت او خواهم یا داد ز دست تو