عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
هر کرا نقش نبسته بضمیر آیه نور
گو بخوان فاتحه و صورت او بین از دور
با پری آدمئی گر بمثل جمع شود
شاید ار زاید همچون تو بهشتی رو حور
هر کرا شب چو تو غلمان بهشتی بسراست
گر بفردا طلبد حور بود عین قصور
تا بصبح رخ تو شمع صفت سربازم
سوخت سر تا بقدم جان بشبان دیجور
بگذر از حلقه زهاد که عاشق گردند
عیسی آری بقدم زنده کند اهل قبور
نشمارند زاهل نظرش دیده روان
هر کرا نیست نظر وقف جمال منظور
تو که بی پرده چو خورشید بتابی همه جا
چون پری از چه شدستی زخلایق مستور
غلط ار شکوه کس از غیبتت ایدوست کند
غیبتی نیست که گوئیم شکایت بحضور
شکر و قند زموران خطت گشت پدید
گر عسل گشته هویدا زلعاب زنبور
کلک من از لب شیرین تو گر وصف کند
میتواند که بشیرین سخنی شد مشهور
غیرت عشق زآشفته عجب میداری
که هوس پیشه بود عاشق اگر نیست غیور
من به تیغ علی و بازو او مینازم
مدعی گرچه کند فخر بمن از زر و زور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
عشق کرد آدم از ملک ممتاز
نبود مردمی بدیده باز
گل بستان ندارد این همه لطف
سرو را می نباشد این همه ناز
مرغ روحم بگرد شمع رخت
همچو پروانه میکند پرواز
تا بغیر از توام نظر نبود
در چشم از جهان نموده فراز
هر کس از بانگ عشق زنده نشد
مرده آسا بر او کنند نماز
کیستم من کهن سمندر عشق
امتحان کن در آتشم بگداز
عشق و تقوی مخالفند بهم
کفر و ایمان کجا شود انباز
بعد از آلایشست آسایش
بحقیقت رساندت زمجاز
مردم دیده گفت راز درون
پرده خلق میدرد غماز
هر که بر دار رفت چون منصور
نیستش فرق در نشیب و فراز
ناز او را خریدم آشفته
چهره سودم بر آستان نیاز
روح من طوف میکند به نجف
قالبم اوفتاده در شیراز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
شب قدر است این یا صبح نوروز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
بساز مطرب مجلس نوای شورانگیز
که تا بری زرهم زآن اصول رنگ آمیز
بیار آتش سیاله ساقی مستان
بسوز خرمن تقوی و حاصل پرهیز
بنای دهر زعشق است و عشق زآدم خاست
بیا بتجربه طرحی زخاک آدم ریز
غلام همت آن کشته ام که همچو خضر
مدام زنده بود آبشار خنجر تیز
زدم بعجز بحبل المتین عشق تو چنگ
که نیستم بجز این روز حشر دست آویز
بروز معرکه گر جوشنت زمهر علیست
اگر جهان همه لشکر شود بیا مگریز
بگوی مدحت حیدر که با گران باری
تو رستگار برآئی بروز رستاخیز
میان آینه و دیده شد غبار حجاب
علیست آینه تو گرد از میان برخیز
عبادتت ندهد سود بی ولای علی
بیاد او برو آشفته چون روی بحجیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
دل چو افغان برکشد پروا نمیدارد زکس
مرغ عاشق را نه بیم از بند باشد نه قفس
عشق چون در دل نشست اندیشه غفلت خطاست
رند کز می مست شد پروا ندارد از عسس
دیده را نبود نظر جز جانب منظور دل
منظر دل لاجرم خلوتگه یار است و بس
از همچو مشتری گر عار دارد شکری
یا شکر پنهان کند یا پر ببندد از مگس
باغبان ما را مران از گلشن کوی نگار
کاب و رنگ او نکاهد از هجوم خار و خس
محمل لیلی مگر در ره بود ای ساربان
کامده دل در بر مجنون بافغان چون جرس
تا توئی در محفل آشفته غزلخوانست و مست
با حضور گل نبندد بلبل شیدا نفس
کاشف اسرار یزدان مشعله افروز طور
آنکه ساجد کرد موسی را زانوار قبس
گل علی مرتضی و جای او گلزار دل
بلبل طبعم بمدح او نواخوانست و بس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
آنکه سلامت جهان آمده در سلامتش
خون دو عالم ار خورد من نکنم ملامتش
جلوه بباغ اگر کند تازه نهال قامتش
سرو سهی زجا رود با همه استقامتش
قصد هلاک و ترک سر سینه چاک و چشم تر
گفتمت این بود پسر عاشقی و علامتش
غمزه که خورد خون دل چون دهیش جواب اگر
لعل لبت ببوسه ای می ندهد غرامتش
بار خدای رحم کن بر دل پرگناه من
کامده عذرخواه او اشک دی ندامتش
با دو جهان گنه مرا دل شده قائم از وفا
کار چو با علی بود در سفر قیامتش
شاید اگر بخواندم بر در میکده شبی
پیر مغان که عام شد بر دو جهان کرامتش
آشفته اندر این سفر نام علیست حرز دل
گو ببرند در وطن مژده ای از سلامتش
هست ید خدا علی نایت مصطفی علی
لعن بخارجی کن و منکر بر امامتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
ایدل نگفتمت بنشین خوش بجای خویش
رفتی برزم عشق و کشیدی سزای خویش
در هر دلی که خیمه معشوق میزنند
عاشق گذشته است زنفس و هوای خویش
چوگان چو گوی میطلبیدش بسر زشوق
او را بگوی تا نگرد از قفای خویش
خود بد کنی و بد شنوی شکوه ات زکیست
گو نفس را منال بجز از جفای خویش
گر تخت جم بود که رود عاقبت بباد
سلطان کسی که ساخته با بوریای خویش
ما را گناه از نظر او را خطا زچشم
بر من گناه معترف او بر خطای خویش
پایاب من برفت و بچاه اوفتاده ام
عاشق نگاه می نکند پیش پای خویش
ما را جز از رضای تو گر زانکه دوزخست
زاهد بهشت عدن شمارد جزای خویش
دل عمر خویش صرف زنخدان یار کرد
یوسف نگر که چاه بسازد برای خویش
گر او رضا بدادن دین است و جان و دل
آری رضای دوست بجو نه رضای خویش
آئی اگر بحشر بدعوی کشتگان
عاشق بنظره ای ببرد خونبهای خویش
ای پادشاه کون و مکان ای علی زلطف
آشفته را بخوان تو خدا را گدای خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
عاشق ار کامل است ایمانش
کفر و اسلام هست یکسانش
زخمی تیر عشق را نازم
که بدل مرهم است پیکانش
مصحف عشق آیه قتل است
خاتمه دیده ایم و عنوانش
شمع را آتشی بود پنهان
که عیان برزد از گریبانش
خط جادوی اهرمن سیرت
میبرد خاتم سلیمانش
کرد آزاد عشقم از دو جهان
لاجرم بنده ام باحسانش
در چمن پرده برکشد چو چمان
سرو و گل میشوند حیرانش
نام آشفته را مبر که بهیچ
نخرد کافر و مسلمانش
میبرم این متاع سوی شهی
که بود گرد راه امکانش
ره نبردم اگر بکوی علی
میروم در پناه سلمانش
لاجرم پیش شه چو بارت نیست
بوسه ای زن بپای دربانش
بلبلی را که گل رخی باشد
باغبان گو مخوان ببستانش
هر کرا نعمتی بخانه دراست
گو نخواهد کسی بمهمانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
باغبانت چون صلا در داد در گلزار خویش
شکر کن ای بلبل شیدا بوصل یار خویش
تا تو ای پروانه هستی نیست از وصلت نصیب
تا اثر از شمع بینی محو کن آثار خویش
تا بکی در چاه کنعان اسیر و دردمند
گرم کن ای یوسف مصری زنو بازار خویش
فارغم از منت شیخ و برهمن بعد از این
چون گسستم سبحه و ببریده ام زنار خویش
صبحدم بگذر بچین طره طرار دوست
دم مزن باد صبا از نافه تاتار خویش
خار عشق تو بدل دارم چه ذوق از گلشنم
باغبان منت منه من ساختم با خار خویش
در کش ای منصور دم دارت سزای گفتن است
عاشق صادق چرا گوید بکس اسرار خویش
وصف حیدر گوی واعض صحبت دونان بهل
افسری بر سر نه و بگسل زسر افسار خویش
تا بگلزار ولای مرتضی شد نغمه سنج
لاجرم من عاشقم آشفته بر گفتار خویش
روزه دارم همچو مریم در جهان مادام عمر
تا که بگشایم بآب میکده افطار خویش
عقل همسایه بود با نفس و نفس اندر خطاست
دل گرفتاری چرا بیند مجرم جار خویش
نفی خور خفاش تا کی کوری خود را بگو
منکر فضل علی را گو بکن انکار خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ای باغبان که گفت که گل را به خار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
خرقه صورت بسوزان کسوت معنی بپوش
از خم کثرت برآی و ساغر وحدت بنوش
گرچه از کوشش نگردد هیچ زنگی روسفید
تا توانی در صفای قلب زنگ اندود کوش
شاهدان بی پرده اند و مطربان اندر نوا
نشنوی یا خود نمی بینی تو با این چشم و گوش
قطره ای وقتی زابر عشق بر خاکم چکید
لاجرم خون شیاوشست میآید بجوش
حیرتم بر حیرت افزوده بظلمات سلوک
خضر راهی کو که بگشاید مرا او هوش گوش
بت پرست ار نقش بتگر را ببندد در نظر
لاجرم از کعبه خاطر فرو شوید نقوش
تا مگر از خاک سوی عالم پاکش برند
گوش جان آشفته را باشد بپیغام سروش
راند شیخ از مسجدم ای میگساران همتی
تا مگر راهی دهندم در سرای میفروش
میفروش بزم وحدت ساقی مستان علی
آنکه او را مدح گویند گویا و خموش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
کافور بیخت ابر چو بر بوستان باغ
کنجی بجوی و همدمی و از جهان فراغ
بر جای سرو و گل بنشان یار معتدل
می نه بجای لاله و نرگس کن از ایاغ
شمعی بدست آر که پروانه اش شوی
روشن کنی بخلوت دل از رخش چراغ
بگذار بلبله زمی و بذله ای بگوی
بلبل اگرچه رفت و چمن کرد وقف زاغ
ساقی اگر چه جام بکف آیدت زدر
از چهره و شراب توان کرد طرح باغ
بردار از دهان صراحی تو پنبه را
تا دست ساقیت بنهد پنبه ای بداغ
لیلی نشسته در حشم دلبری بناز
مجنون عبث ببادیه حیران بکوه و راغ
آشفته شاهباز شو و کبک کن شکار
مردار خور مباش تو چون زاهد و کلاغ
شور علی بکاسه سر جای میدهدم
سودای مختلف بزدائیم از دماغ
شاهی که در غدیر رسول جهانیان
او را خلیفه خواند که کامل شدش بلاغ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
ترک چشمت صنما گر چه علیل است علیل
لیک هر جا نگری خیل قتیل است قتیل
بار هجرت بدل زار گرانست گران
گو بنه کوه که بالله نه ثقیل است ثقیل
آب حیوان که سکندر زپیش رفت و نیافت
خضر خط تو بر آن چشمه دلیلست دلیل
مه کنعانی من ایکه عزیزی در مصر
سوی یعقوب نظر کن که ذلیلست ذلیل
گرچه صورت گر چین نقش نکند صد لعبت
پیش عشاق جمال تو جمیل است جمیل
نیستم هیچ غم از حادثه دهر بدل
که مرا پیر خرابات کفیل است کفیل
میرد از حسرت دیوانگی مستانت
شیخ فرزانه ما گرچه عقیل است عقیل
عشقت از آتش نمرود بود گو میباش
که مرا نار تو گلزار خلیل است سبیل
روز وصلم بکش و هیچ میندیش از آنک
خون قربابی در عید سبیل است جلیل
گنه باده کشان گرچه بزرگست بزرگ
عفو دادار خطا بخش جلیل است جلیل
با سر زلف وی آشفته گرت پیغامیست
با نسیم سحری گو که دلیل است دلیل
عمره و حج نکند کاملت ایشیخ برو
مهر مولات در این کار دخیل است دخیل
من زدم دست بدامان حسین شاه شهید
که تو را شبل و بو خشور سلیل است سلیل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
مدعی تا چند میپرسی تو از اسرار دل
چشم تر افکند بیرون نقطه پرگار دل
رشته زنار بگسستی ولی بت در بغل
گر توانی بگسل ای جان رشته زنار دل
شاهد معنی بود بیرنگ آئینه بیار
زرد و سرخ و سبزدان از پرده زنگار دل
پرتو رحمن نتابد در درون سینه ات
تا که داری نقش شیطان بر در و دیوار دل
وصل جانانت میسر نیست جز ایثار جان
جان نخواهد صاف شد الا باستظهار دل
هر که از نفس و هوا بگذشت و بیرون شد زتن
پای تا سر جان شود بی شبهه برخوردار دل
غیر نقش مرتضی اندر درون پرده نیست
لاجرم گر پرده برداری شبی از کار دل
تا بکی آشفته گوشت وقف موسیقی بود
گوش جان بگشای بر الحان موسیقار دل
عقل موسی و قبس عشق است و سینا سینه اش
نور سینا نیز باشد پرتوی از نار دل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
بختی عقلم بگسسته عقال
عشق خلاصی دهد از ما یقال
خس صفت از جنبش باد شمال
چند روی سوی یمین و شمال
کعبه جانان دل و سوی حجاز
شیخ کند بیهده شد رحال
عیش محال است در این غمکده
هان چه شوی طالب امر محال
گر بودت باده چو جم لاجرم
آئینه ای ساز زجام سفال
جام می و پنجه ساقی ببزم
بدر کش اطراف بود ده هلال
چیست تو را توشه در این راه دور
برگ بساز ای که بیابی مآل
مطرب و نی قرقف و راح و عقال
خوش که کند ملک جهان انتقال
چهره ساقی زنظرها ببرد ‏
حسن نکویان بدیع الجمال
جام شرابی که نماید در او
چهره رخسار جمال و جلال
شاهد غیبی علی مرتضی
مظهر حی صمد لا یزال
تا کشد آشفته از آن یک قدح
بشنود از حوری و غلمان تعال
تکیه شیخ است بعلم و عمل
من نکنم جز بعلی اتکال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
بر برگ سمن میزنی از مشک طری خال
وحشی است غزال تو و خلقیش زدنبال
از خال تو روشن بودم دیده نبینی
بی نور بود چشم چو خالیست از آن خال
مژگان تو آن نشتر فصاد که از نیش
از مردمک دیده مردم زده قیفال
جز آینه کاو روی تو را عاریه کرده است
نقاش کجا بندد نقش تو به تمثال
زلفت بقفای نگه مست کدامست
شاهین که غزالی بگرفتست بچنگال
خشکیده گر از روزه لب لعل تو یکچند
ترکن بمی صافش در غره شوال
ساقی بده آن آب که از گرمی طبعش
افتد بتن جام تب و آرد تبخال
آن آب که آتشکده خیزد زفروغش
آن آب کزو رنگ زریری شده چون آل
ترکن تو دماغ من و دل گرم کن از می
کز سردی و خشکی شده ام منقلب احوال
تا مست شوم زآن می و مستانه بگویم
بی پرده مدیح علی آن مظهر متعال
داری جهان والی امکان ولی حق
همسایه واجب شه دین مصدر اجلال
با آن همه تفصیل که تنزیل خدائیست
ایزد نکند وصف توالا که با جمال
گر کرده بمن پشت جهان گو همه میکن
با این همه ادبار تواش میکنی اقبال
سنجند بمیزان چو مرا جرم بخروار
در کفه دیگر نهم از مهر تو مثقال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
ابر برکشت من ار گشت زامساک بخیل
رشحه افشانی بحر کف ساقیست کفیل
قطره ای از سر رحمت بزن ای ابر کرم
که در این مزره خشکیده بسی زرع و نخیل
ندهد شیر باطفال چمن دایه ابر
که شده لاله و نرگس همه خونین و علیل
چشم ما نیست به تخمی که بخاک افشاندیم
ساقی آن آب بده گرنه کثیر است قلیل
قوت جان قوت دل اصل روان نور بصر
می که در باغ بقا روید از او اصل اصیل
راه گمگشته بظلمات سکندر دارم
خضر کو تا شودم بر سر آن چشمه دلیل
قطره خون منت کی بنظر میآید
که بود خون جهان بر سر کوی تو سبیل
آب و آتش نشناسم زتو رحمت خواهم
کز توهم خون شد و هم آب روان دجله نیل
از سر دار بر افلاک بری عیسی را
میکنی از نظری نار گلستان خلیل
دست تو دست خدا میشمرد آشفته
از تو هر کار که آید بنظر هست جمیل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
رند و مستم دگر نمیدانم
بیخود ستم دگر نمیدانم
تا بود نقش تو بکعبه دل
بت پرستم دگر نمیدانم
توبه و عهد ساغرای زاهد
دی شکستم دگر نمیدانم
سبحه زرق و رشته زنار
بر گسستم دگر نمیدانم
برگسستم علاقه از عالم
بر تو بستم دگر نمیدانم
خسته ام از طلب بکوی مغان
بر نشستم دگر نمیدانم
کیست آشفته مدح خوان علیست
آنچه هستم دگر نمیدانم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
مانده بر دست این دل صد پاره ام
دوستان از دست رفته چاره ام
تا که دارم این دل خونین بدست
هست با من دلبر خون خواره ام
کار سازم خلق را از یمن عشق
تا نگوئی عاجز و بیکاره ام
چاره کار جهانم در دمست
گرچه خود در کار خود بیچاره ام
در بر دل دلبر و دل در طلب
من عبث در شهرها آواره ام
سنگها خوردم زدوران تاکنون
لعل میبخشد زسنگ خاره ام
عاشق و رند و نظرباز و خراب
شیخ گو زین بیش گو درباره ام
جوشن از مهر علی دارم برزم
نیست بیم از توپ و از خمپاره ام
گو بدنیا حرز ما نام علیست
کی فریبد شاهد مکاره ام
ذره ام اما زفر شاه طوس
مهر و مه آید پی نظاره ام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
آخر ای پیر خرابات نه من مخمورم
گر زنم حلقه بدر می طلبم معذورم
از چه در حلقه مستان تو را هم ندهند
من که در سلسله دردکشان مشهورم
میکشانت همه کشتی بشط می راندند
در سراب از چه من مست بگو مخمورم
نه مرا خرقه و سجاده نه سیم و زر و زور
زاری آورده ام و نیست جز این مقدورم
کفر و اسلام زمن هردو گریزند زننگ
چه غم از آن که از این هر دو توئی منظورم
دستی ای دست خدا بهر نجاتم زکرم
زانکه در پنجه شاهین قضا مقهورم
راه در پرده جانان نبرم آشفته
در حجاب تن و جان تا چو تو من مستورم
دهر گر گرد برانگیخته از هستی من
چون تو معمار وجودی بخدا معمورم
غم غربت اگرم سخت سرا پا چون شمع
چون که در بزم رضا سوخته ام مسرورم
شیخ غره زعمل شد زسپاه و زر و ملک
من زخاک در کریاس علی مغرورم