عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴۱ - دل تنگ
جهان ماند به خم رنگ ریزان
که هر ساعت از او رنگی بر آید
حذر کن از دل آزاری مبادا
که آهی از دل تنگی بر آید
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴۲ - حال خویش
گر مردگان ز زیر لحد سر بر آوردند
معلوم زندگان شود احوال حول قبر
شاید به حال خویش بگریند زار زار
بر زندگی خود نکنند از هراس صبر
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴۶ - نرم خویی
هر که با تو بدی کند روزی
تو به پاداش او نکویی کن
با تو هر کس درشت خویی کرد
در مقابل، تو نرم خویی کن
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۴۸ - مرد باش
گر کسی از تو غیبتی گوید
بر میاشوب و تند و تیز مشو
تو به پاداش او به مدحش کوش
راه این است، مرد باش و برو
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۶۰ - حادثات زمان
در این جهان، بود آسوده از کلال و ملا
کسی که طالع او سعد و بخت میمون است
هر آن که طالع او نحس و بخت منحوس است
ز حادثات زمان، دایما دلش خون است
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۶۸ - راست گویم
آدمی را در این سراچهٔ دهر
نیست چیزی زتن درستی به
مفلسی چو نهاد پا به میان
راست گویم به تندرستی ره
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۸۵ - عز و شرف
در کرب و بلا اگر شود مدفن من
در عز و شرف نیست کسی مانندم
چون خاک شوم زخاک من سبحه کنند
وانگه به سر دست بگردانندم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ز چشم ساقی و تاب شراب و بانگ رباب
به روز و شب همه افتاده ایم مست و خراب
رفیق صادق و یار موافق ار نبود
رفیق رطل شرابست و یار غار کباب
اگر رقیب گریزد ز کلک ما چه عجب
پرد چگونه عزازیل پیش تیر شهاب
سراب، آب نماید ز دور، و میدانیم
که از سراب نشد هیچ تشنه ای سیراب
ز ضعف پیری و جهل جهول و شدت فقر
دگر، نه حال سؤال است و نی مجال جواب
کنون که روز حساب است و حشر و نشر امم
نمیروند چرا مرد و زن به راه حساب
متاز، توسن ناز ای سوار گرم عنان
که در گذشت تو را خون عاشقان زرکاب
مشو به سنگدلی غره و به خویش مبال
که هست شیشه مر از هوا به شکل حباب
به کنج عزلت و گنج قناعتم خورسند
به پیری است مرا، کر و فر عهد شباب
حجاب وهم برانداز از میان «حاجب »
که وهم عقل جهان را بود بزرگ حجاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هر که آمد گل ز باغ زندگانی چید و رفت
عاقبت بر سستی اهل جهان خندید و رفت
کس در این ویرانه جز یکدانه حاصل برنچید
هر که آمد دانه بذر هوس پاشید و رفت
سر چرا عاقل فرود آرد، به تاجل سلطنت
باید آخر پای خود را در کفن پیچید و رفت
گر تو هم از رفتن راه عدم ترسی مترس
بس که آسانست این ره می‌توان خوابید و رفت
بس که در گل گل عذاران خفته در پهلوی هم
همچو شبنم میتوان در روی گل غلتید و رفت
در جهان از رفتن معراج خود ترسی مترس
بسکه خوش جائیست با سر میتوان گردید و رفت
«حاجب » اندر دار دنیا میل آسایش نداشت
چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
یار آنقدر، به حسن بنازید و ناز کرد
کش روزگار هستی خود را نیاز کرد
با حقه بازیش فلک حقه باز باخت
باید قمار با فلک حقه باز کرد
زاهد ز کعبه رخت به دیر مغان کشید
تبدیل بر حقیقت مطلق مجاز کرد
گر مسجد است میکده و قبله خم می
باید به هفت وقت به مستی نماز کرد
زاهد بیا، به مسجد و میخوارگان ببین
کاین خانه را خدا ز، ریا بی نیاز کرد
تا این سرای را، در رحمت نمود باز
درهای کذب و نکبت و زحمت فراز کرد
دانست عشق من ذهب خالصم به عهد
چون کوره گشت بوته خود شکل گاز کرد
کوتاه پای ظلم و دراز است دست عدل
باید نشست راحت و پائی دراز کرد
دهر مشعبد فلک حقه باز، را
حق دست بست و بسته ارباب راز کرد
جز آرزو، چه صرفه و سود، از جهان برد
آن کس که عمر صرف طمع وقت آز کرد
«حاجب » بگوی مردم آزاده را خدای
ممتاز کرد و قابل هر امتیاز کرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
همچنان تیر که ناگه ز کمان می‌گذرد
از من آن ترک کماندار چنان می‌گذرد
هرکه را دست دهد منصب ما بوسه یار
از سر تخت جم و تاج کیان می‌گذرد
تا شبان است در این گله، به راحت گذران
گرگ، سگ را بفریبد چو شبان می‌گذرد
گر بخواهی به جهان زنده و جاوید شوی
به جهان تکیه مکن زان که جهان می‌گذرد
تن فولادی خود جوشن جان کردم لیک
تیر نازش عجب از جوشن جان می‌گذرد
عشق ورزیدن و جان خواستن از بوالهوسی است
هرکه دارد غم جانانه، ز جان می‌گذرد
هر زیانی که ز عشق است بود مایه سود
این چه سود است، که از سود و زیان می‌گذرد؟
هرکجا می‌گذرد، در پیش از دلشدگان
بر فلک ناله و فریاد و فغان می‌گذرد
چه عجب روبه اگر بگذرد از بیشه ما
پا نگه دار و ببین شیر ژیان می‌گذرد
خرمن قدر تو را، گرچه دهد دهر، به باد
جو، ز جوزا و که از کاهکشان می‌گذرد
آن بیانی که معطر کند آن کام و دهان
حرف صلح است که ناگه به زبان می‌گذرد
غیرت ماه فلک بین که روان می‌آید
عبرت سرو چمن بین که چمان می‌گذرد
گرچه مرگ از پی پیری است جوان غره مشو
کاین بلایی‌ست که بر پیر و جوان می‌گذرد
هرکه از حسن صور، درک معانی نکند
به یقین آمده است و به گمان می‌گذرد
در کمین گرچه ز هرسوی کماندارانند
«حاجبا» تیر تو، تا پر ز نشان می‌گذرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر سر خاکم اگر یار گذاری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ما را نبود شکوه ز آلمان گله از روس
گر، روس زما برد بسی کشور محروس
لیکن همه ایران بود از مردم ایران
وز، یاد برفت آن همه عرض آن همه ناموس
روزی که بود صلح، جهان دار و جهانگیر
محروم شود ظالم مردم کش مأیوس
از میمنت صلح شود خاک بهم وصل
مردم همه مربوط و جوانان همه مأنوس
بهر خبر صلح چه زد صور سرافیل
نی طبل زند بر سر و نی سینه زند کوس
در جامه دیبا تنت ای مه به چه ماند
رخشنده چراغ است جهانتاب به فانوس
کی جنت شداد و بهشت عدن استی
آن باغ حیاتی که کند عشق تو مفروس
هر شیئی فزون است، بود قیمت او کم
بی شبهه خروس است و بد از طوطی و طاووس
درویش فزون است در این شهر و در این دهر
بی قدر از آنند ببین در همه محسوس
دجال خر لنگ به میدان جهان تاخت
از طالع میشوم خود و اختر منحوس
زد صیحه خروس سحر ای مرغ شب آهنگ
طالع شود از حق حق تو طلعت قدوس
در کعبه و در بتکده و دیر و کلیسا
شد نام تو تکبیر از آن نغمه ناقوس
آنان که ندانند تو را قدر و مراتب
زین پس همه سایند ز حسرت کف افسوس
«حاجب » مکن اسرار حقیقت پس از این فاش
کابلیس وشانند بر احوال تو جاسوس
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۷
این دل که جنون همیشه اش خوست
دیوانه عشق آن پریروست
کس پنجه عشق برنتابد
از آهن و رویش ار چه بازوست
ای دوست مخور فریب دشمن
دشمن به عبث نمیشود دوست
این باد مگر ز کوی اوخاست
کز وی همه شهر عنبرین بوست
عشقش بکجا رود که ما را
بنشسته چو مغز در رگ و پوست
دلجو نبود چو قد رعناش
این سرو روان که بر لب جوست
چون نور دگر رهائیش نیست
جائیکه اسیر طره اوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۶
کسیکه ذوق تمنای دوستان دارد
مگر که شوق تمنای بوستان دارد
نشان و نام چه جوئی ز عاشق آزاد
که او نه بسته نامست و نه نشان دارد
غم کهولت و پیری کجا خورد پیری
که عشق روی جوانان دلش جوان دارد
کمین بقصد هلاکم نکرده گر چشمت
خدنگ غمزه چرا باز در کمان دارد
حدیث عشق نخواهی گرم بعالم فاش
بگو بغمزه غماز تا نهان دارد
مران ز درگه خویشم که هر کرا بینی
بپاس خویش کسی را برآستان دارد
ندانم ازچه سبب نور ناتوان امشب
چه بلبل سحری ناله و فغان دارد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۸
بهار آمد ای بلبل خوش نفس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۷
کهن پیرا چو عهد نوجوانی
گذشت و رفت از کف زندگانی
بود بیهوده همچون کودکان دل
نهادن بر بقای عمر فانی
مجو جاوید در دنیا نشیمن
که دنیا نیست جای جاودانی
زپنجه سال سامانی سرانجام
نشد این پنجروزه کی توانی
بکشت آخرت تخمی بدنیا
بیفشاندی ندانم کی توانی
زمانی تا زکار عمرباقیست
مشوغافل ز کار خود زمانی
چو نور آرامت از دل برنخیزد
اگر دردل دلارامی نشانی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
برون رفتن چو تیر از خانه، می زیبد جوانان را
تلاش گوشه گیری کن، چو از پیری کمان باشی
در ایام بهار ای عندلیب از بخت می نالی
چه خواهی کرد اگر بی گل در ایام خزان باشی؟
کند در زیر خاکت عاقبت چرخ ستم پیشه
گریزان تا به کی از خاک، چون آب روان باشی؟
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۶
یا أَیهُّا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوا لَکُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْ فَ حُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ
مرد ملک‌طلب باید تا عدو را نیک بشناسد و بداند که دشمن ملک را کم باید کردن اگرچه برادر است و فرزندست.
دولت آنست که از پس خود لت ندارد و ملک آنست که دمادمش هلاکت نبود. شما همه خلیفه‌زادگان‌اید، از گلخن تا ننگ دارید، شما در عقب و میمنه و میسره آدم بودیت که ملایکه در خدمت شما ایستاده بودند. چون شما را آن همّت و آن دولت بوده است جهد کنید تا بدان مقام باز روید که فرشتگان به خدمت شما بازآیند و سلام ربّ العالمین را بشما برسانند در بهشت.
شما همه موزونی‌ها و خوبی‌ها و جمال‌ها و سماع‌ها و کوشک‌ها و لباس‌ها و براق‌ها و مرغزارها و می‌ و شیر و پادشاهی و آرایش داشتید و همه را مشاهده کردید و در طبع شما نقش آن گرفت همچون شکل جکندوزان؛ چون درین جهان آمدید راه غلط کردید و آن را فراموش کردید.
هر کاری و هر پیشه که هست چون بیشتر استعمال کنی از آنجا موزونی‌ دیگر پیدا می‌شود. پس این قطره‌قطره موزونی که از این سنگ طبیعت می‌چکد چون ندانی که از موضع دیگر می‌آید؟ هر چیزی را میزانی و اصلی‌ست، آخر این موزونی خود را میزانی و اصلی نطلبی.
اکنون چون مال و اولاد تو را از ملک آن جهان و از آن موزونی معزول می‌گرداند عدوّ تو باشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۷
وَ أَنَّهُ یُحْیِ الْمَوْتی
گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوت‌های نطفه و مضغه که مبدل می‌شود و به زندگی می‌رسد از آن است که اللّه محیی است، یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات، تا شما اِحیای او را بدانید. چنانکه کسی خاک‌ها جمع کند و از وی کوشکی سازد، معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن. عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورت‌های دیگر همچنان باشد. پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد.
این درهای هوس را که هر شب در دریای غیب می‌اندازد و روز بازمی‌آرد، عجب که ریزه‌های اجزای شما را جمع نتواند کردن.
این صفحهٔ تیغ روز را او همی‌جنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحهٔ او لامع است، و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقِرّ باشید که او زنده می‌کند مرده را، و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم.
کارگاه جهان را که بازکشیدند، رویش بدان سوی است و از آن پردهٔ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماه‌رویان بر آن سوی پرده است.
تو در این چه راحت داری و چه شغل داری؟ اگر شغل داری به رنج داری. آن شغل که با خوشدلی‌ست در آن جهان است. این جهان باغی‌ست و سرایی‌ست سهل، زیرا که عام است؛ بِایست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی، آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست. چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی، ببینی خوشی‌های آن را و عجایب‌های آن را .
وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها
آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آنکه داشتِ یک‌ماهه داری، یعنی از ترس بینواییِ موهوم خود را هلاک کردی، و چیزی که آمدنی است غم آن نمی‌خوری.
تو هر لقمه که می‌خوری بدان که آن لقمه تو را می‌خورد و عمر تو را کم می‌کند، و این زمان که می‌گذرد چون سیلابی‌ست که تو را می‌رباید و می‌گذرد، تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش، خواه گو چنگ در غیشه سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش، و خواه گو به زوبعی شنا کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب. مراد، غم خود و روزی زندگانی خود که می‌طلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بی‌عمر مانی. و این آب عمر تو از دریای غیب می‌آید و هم به دریای غیب بازمی‌رود، و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمی‌بینم. و بدان که همه چیزها را بر تختهٔ جهان حساب می‌کنند، و چون حساب می‌کنند دانی که بی‌فایده نمی‌کنند.