عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
شام معراجی که زلف یار ماست
قاب قوسین ابروی آنمه لقا است
وهوه معکم گفت ای دل درنگر
تا نه پنداری که او از جان جدا است
نحن اقرب آیتی بس روشن است
یعنی او نزدیکتر از ما بما است
آفرینش ظل ممدودوی است
او بر اشیاء علی العرش استواست
اسم الهادی بدان ای راه رو
دوست ما را جانب خود رهنما است
از سرای امهانی شو برون
من رانی دان که قول مصطفی است
هیچ میدانی علی عینی چه بود
مردم چشم همه جانها خدا است
چون خدا پرورد کوهی را بلطف
روز و شب ذکر زبانش ربنا است
قاب قوسین ابروی آنمه لقا است
وهوه معکم گفت ای دل درنگر
تا نه پنداری که او از جان جدا است
نحن اقرب آیتی بس روشن است
یعنی او نزدیکتر از ما بما است
آفرینش ظل ممدودوی است
او بر اشیاء علی العرش استواست
اسم الهادی بدان ای راه رو
دوست ما را جانب خود رهنما است
از سرای امهانی شو برون
من رانی دان که قول مصطفی است
هیچ میدانی علی عینی چه بود
مردم چشم همه جانها خدا است
چون خدا پرورد کوهی را بلطف
روز و شب ذکر زبانش ربنا است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به خدا پیش جمله ذرات
کرده ام همچو خاک راه حیات
دیده ام در روایت از همه رو
فعل اسماء وذات را بصفات
می نماید بعینه او روشن
ذات خود را به چشم خود ذرات
همه در چرخ سیر خویش بدام
یافتند از شراب حق حالات
هردو عالم بخوان که یک ورق است
دل انسان چو مصحف و آیات
به حدیث رسول و نص کلام
جای او نیست جان موجودات
مصحف وجه لاینام بخوان
دلت ار هست حافظ اوقات
می کند نفی غیر خود همه وقت
تا شود ذات خود بحق اثبات
میکند مرده زنده می بینم
اینکه میروید از جماد نبات
زنده زان شد که ریخت حق به کرم
بر سر خاک مرده آب حیات
بت پرستی آنچه غیر خدا است
وه که نقش هوا استلات و منات
نوک مژگان قلم کن و بنویس
کوهیا چونکه هست چشم دوات
کرده ام همچو خاک راه حیات
دیده ام در روایت از همه رو
فعل اسماء وذات را بصفات
می نماید بعینه او روشن
ذات خود را به چشم خود ذرات
همه در چرخ سیر خویش بدام
یافتند از شراب حق حالات
هردو عالم بخوان که یک ورق است
دل انسان چو مصحف و آیات
به حدیث رسول و نص کلام
جای او نیست جان موجودات
مصحف وجه لاینام بخوان
دلت ار هست حافظ اوقات
می کند نفی غیر خود همه وقت
تا شود ذات خود بحق اثبات
میکند مرده زنده می بینم
اینکه میروید از جماد نبات
زنده زان شد که ریخت حق به کرم
بر سر خاک مرده آب حیات
بت پرستی آنچه غیر خدا است
وه که نقش هوا استلات و منات
نوک مژگان قلم کن و بنویس
کوهیا چونکه هست چشم دوات
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
بر رخ میان قطره دریا وجود ما است
فرقی مکن که قطره ز دریا کجا جدا است
هستی یکی است هر چه جز او نیستی بود
زانرو که اعتبار تعین همه بپا است
آن مه لقا چو مردم چشم است دیده را
مانند آفتاب که او عین ذره ها است
ذات و صفات نقطه واحد بود بدان
وان نقطه هم ز سرعت خود دایره نماست
عرش خدا دل است از آن منقلب بود
آنجا بدانکه رمز علی العرش استوا است
ز انرو که انفکار سران جمال را
جسمت که ظلمت آمد و جان تو در صفا است
چون باطل است ظاهر کوهی ز روی صدق
از هر چه دید اول و آخر همه خدا است
فرقی مکن که قطره ز دریا کجا جدا است
هستی یکی است هر چه جز او نیستی بود
زانرو که اعتبار تعین همه بپا است
آن مه لقا چو مردم چشم است دیده را
مانند آفتاب که او عین ذره ها است
ذات و صفات نقطه واحد بود بدان
وان نقطه هم ز سرعت خود دایره نماست
عرش خدا دل است از آن منقلب بود
آنجا بدانکه رمز علی العرش استوا است
ز انرو که انفکار سران جمال را
جسمت که ظلمت آمد و جان تو در صفا است
چون باطل است ظاهر کوهی ز روی صدق
از هر چه دید اول و آخر همه خدا است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دارم از ترک برسر خود تاج
به فقیری ستانم از شه باج
سلطنت را ببین که در شب و روز
دارم از ماه و آفتاب سراج
شستم از غیر لوح باطل را
دارم ای جان دلی چو تخته عاج
هر چه او خواست آنچنان کردم
نه بطبع خود و برأی مزاج
همه مرغان سبق ز گل گیرند
بلبل و کبک و قمری و دراج
حضرت حق محیط بر اشیاست
دارد این بحربی عدد امواج
کعبه وصل حق دل است ای دوست
ما از این رو شدیم مسیر به حاج
یار دانست درد کوهی را
کرد از این رو به بوسه ایش علاج
به فقیری ستانم از شه باج
سلطنت را ببین که در شب و روز
دارم از ماه و آفتاب سراج
شستم از غیر لوح باطل را
دارم ای جان دلی چو تخته عاج
هر چه او خواست آنچنان کردم
نه بطبع خود و برأی مزاج
همه مرغان سبق ز گل گیرند
بلبل و کبک و قمری و دراج
حضرت حق محیط بر اشیاست
دارد این بحربی عدد امواج
کعبه وصل حق دل است ای دوست
ما از این رو شدیم مسیر به حاج
یار دانست درد کوهی را
کرد از این رو به بوسه ایش علاج
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
تا رود جان بجانب معراج
نیست جز شرع مصطفی منهاج
در ره انبیاء بسر رفتی
دلدل درد دل بود هملاج
عشق در جان و دل علم می زد
که در آندم که جسم بود امشاج
سدره ای بود آدم و ابلیس
هر دو را از بهشت کرد اخراج
چون به طبع هوای شیطا ن رفت
آدم آندم ندید برسرتاج
کرد افشای سر حضرت حق
بر سردار شد سر حلاج
بحر وحدت محیط بر اشیاست
آسمان و زمین کف امواج
بسکه با خود تنید تار خیال
عقل، چون عنکبوت شد نساج
کوهیا میرسی به عالم فوق
گر نمانی به تخت طبع مزاج
نیست جز شرع مصطفی منهاج
در ره انبیاء بسر رفتی
دلدل درد دل بود هملاج
عشق در جان و دل علم می زد
که در آندم که جسم بود امشاج
سدره ای بود آدم و ابلیس
هر دو را از بهشت کرد اخراج
چون به طبع هوای شیطا ن رفت
آدم آندم ندید برسرتاج
کرد افشای سر حضرت حق
بر سردار شد سر حلاج
بحر وحدت محیط بر اشیاست
آسمان و زمین کف امواج
بسکه با خود تنید تار خیال
عقل، چون عنکبوت شد نساج
کوهیا میرسی به عالم فوق
گر نمانی به تخت طبع مزاج
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
عارفانی که با خدا باشند
از تن و جان و دل جدا باشند
غرقه بحر لایزال شدند
پس چه دربند قطره ها باشند
چون گذشتند از بد و از نیک
همدم یار جان فزا باشند
صائم الدهر و قائم اللیل اند
تابع شرع مصطفی باشند
پادشان ملک معنوی اند
گر بصورت بسی گدا باشند
چون گدایان کبریا شده اند
فارغ از کبر و از ریا باشند
یک نفس بی حبیب دم نزنند
با خدایند هر کجا باشند
فانی اندر خود و بحق باقی
بقضای خدا رضا باشند
همچو خورشید روز تابانند
بشب تار مه لقا باشند
این جماعت که وصف کوهی کرد
در همه غار و کوهها باشند
از تن و جان و دل جدا باشند
غرقه بحر لایزال شدند
پس چه دربند قطره ها باشند
چون گذشتند از بد و از نیک
همدم یار جان فزا باشند
صائم الدهر و قائم اللیل اند
تابع شرع مصطفی باشند
پادشان ملک معنوی اند
گر بصورت بسی گدا باشند
چون گدایان کبریا شده اند
فارغ از کبر و از ریا باشند
یک نفس بی حبیب دم نزنند
با خدایند هر کجا باشند
فانی اندر خود و بحق باقی
بقضای خدا رضا باشند
همچو خورشید روز تابانند
بشب تار مه لقا باشند
این جماعت که وصف کوهی کرد
در همه غار و کوهها باشند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
صوت نقاره ونی و سرناو چنگ و عود
گلبانگ میزنند که هستیم در شهود
ممکن بوقت هستی خود واجب الوجود
آری بود چو هستی او هست در وجود
عاشق شد ار بحسن خود از روی دلبران
خود را مگر بدیده خود باز می نمود
اجیب گفت حضرت و آنگاه آفرید
از جان جمله نعره بر آورد در شهود
آتش زد آفتاب جمالش بچشم ما
اعیان ممکنات برفتند همچو دود
کوهی بدید پرتو انوار آن جمال
او را چو جذبهای خداوند در ربود
گلبانگ میزنند که هستیم در شهود
ممکن بوقت هستی خود واجب الوجود
آری بود چو هستی او هست در وجود
عاشق شد ار بحسن خود از روی دلبران
خود را مگر بدیده خود باز می نمود
اجیب گفت حضرت و آنگاه آفرید
از جان جمله نعره بر آورد در شهود
آتش زد آفتاب جمالش بچشم ما
اعیان ممکنات برفتند همچو دود
کوهی بدید پرتو انوار آن جمال
او را چو جذبهای خداوند در ربود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بیاد لعل تو خون دلم شراب شود
چو باده چشم تو نو شد جگر کباب شود
ز خوندل که دو چشم تو باده می نوشد
فغان و ناله ز خون چون نی و رباب شود
در آن شبی که شراب از لب حبیب خورم
ز عکس ساعد او ساغر آفتاب شود
ز نور طلعت او سوخت هر چه موجود است
بغیر زلف که بر روی او نقاب شود
چو هر چه هست همه اوست ظاهرو باطن
بیا بگو که برای چه در حجاب شود
به بین بآدم خاکی که هست گرد آلود
به بین که آینه ذات او تراب شود
بعالم جبروت است جان کوهی محو
چو دید خانه تن عاقبت خراب شود
چو باده چشم تو نو شد جگر کباب شود
ز خوندل که دو چشم تو باده می نوشد
فغان و ناله ز خون چون نی و رباب شود
در آن شبی که شراب از لب حبیب خورم
ز عکس ساعد او ساغر آفتاب شود
ز نور طلعت او سوخت هر چه موجود است
بغیر زلف که بر روی او نقاب شود
چو هر چه هست همه اوست ظاهرو باطن
بیا بگو که برای چه در حجاب شود
به بین بآدم خاکی که هست گرد آلود
به بین که آینه ذات او تراب شود
بعالم جبروت است جان کوهی محو
چو دید خانه تن عاقبت خراب شود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
بط حرصم بمرد و بلبلان شد
خروس شهوتم باز جنان شد
ز زاغ امنیت در خوف بودم
بگشتم زاغ و خوفم در امان شد
پر از طاوس مال و جاه کندم
چو عیسی جان من بر آسمان شد
بدانکه چارمرغ این چار طبع است
که اندر چار طبع ارکان عیان شد
ز خون و بلغم و صفرا و سودا
شتا صیف و بهار آمد خزان شد
بسیط روح را اینها نباشند
مرکب داند این کزخاکدان شد
ز طبع تن چو کوهی شست دل پاک
بدریای محیط بیکران شد
دل که وصف دهان او گوید
در دهان از زبان او گوید
هر چه از قاب گوید و قوسین
از خم ابروان او گوید
گر کند شرح روح سالک را
هم ز قدر روان او گوید
رمز خیر الامور او سطها
جان من از میان او گوید
بر سر سرو جسم بلبل روح
قصه گلستان او گوید
کوهی خسته هر سحر غم دل
با سگ آستان او گوید
خروس شهوتم باز جنان شد
ز زاغ امنیت در خوف بودم
بگشتم زاغ و خوفم در امان شد
پر از طاوس مال و جاه کندم
چو عیسی جان من بر آسمان شد
بدانکه چارمرغ این چار طبع است
که اندر چار طبع ارکان عیان شد
ز خون و بلغم و صفرا و سودا
شتا صیف و بهار آمد خزان شد
بسیط روح را اینها نباشند
مرکب داند این کزخاکدان شد
ز طبع تن چو کوهی شست دل پاک
بدریای محیط بیکران شد
دل که وصف دهان او گوید
در دهان از زبان او گوید
هر چه از قاب گوید و قوسین
از خم ابروان او گوید
گر کند شرح روح سالک را
هم ز قدر روان او گوید
رمز خیر الامور او سطها
جان من از میان او گوید
بر سر سرو جسم بلبل روح
قصه گلستان او گوید
کوهی خسته هر سحر غم دل
با سگ آستان او گوید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
عارفان میخانه را فردوس اعلی گفته اند
اهل معنی داند این کز روی معنی گفته اند
چون سقیهم ربهم فرمود ایزد در کلام
حسن ساقی گفته اند و وجه باقی گفته اند
شب نشینان محبت در مناجات خدا
روح را موسی و دل طور تجلی گفته اند
پاکبازان مجرد بهر دیدار خدا
قطع دنیا کرده اند و ترک عقبی گفته اند
جز فنای محض هر کودم زند در کوی دوست
خورده بینانش همه پندار و دعوی گفته اند
دم مزن در آینه کوهی چو می بینی عیان
آنچه موجودات در سفلی و علوی گفته اند
اهل معنی داند این کز روی معنی گفته اند
چون سقیهم ربهم فرمود ایزد در کلام
حسن ساقی گفته اند و وجه باقی گفته اند
شب نشینان محبت در مناجات خدا
روح را موسی و دل طور تجلی گفته اند
پاکبازان مجرد بهر دیدار خدا
قطع دنیا کرده اند و ترک عقبی گفته اند
جز فنای محض هر کودم زند در کوی دوست
خورده بینانش همه پندار و دعوی گفته اند
دم مزن در آینه کوهی چو می بینی عیان
آنچه موجودات در سفلی و علوی گفته اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کجا رفتند یارانی که بودند
چنان رفتند پنداری نبودند
چو خورشید و قمر در روز و در شب
جمال خویشتن را می ستودند
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
ندای ارجعی کزحق شنودند
نصیب اندرون کز غیب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
به اصل خویشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
همه جسمی نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عین وجودند
تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا
چو از رخ جعد مشکین را گشودند
چنان رفتند پنداری نبودند
چو خورشید و قمر در روز و در شب
جمال خویشتن را می ستودند
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
ندای ارجعی کزحق شنودند
نصیب اندرون کز غیب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
به اصل خویشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
همه جسمی نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عین وجودند
تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا
چو از رخ جعد مشکین را گشودند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
نیست جز ذات خدا پیدا و پنهان هیچکس
حق شناسان دو عالمرا همه یکحرف بس
همچو نی بنواخت جانرا صبح یار لب شکر
از لب جان بخش نائی می زند جانها نفس
آمد از امکان و واجب کاروان سالار غیب
ناله اشیا بود در کاروان بانگ جرس
دوش در شهر دل ما دزد رو آورده بود
دیدم آن شه را که هم خود زد بود و هم عسس
گفتمش دزدی چرا ای پادشاه انس و جان
گفت گوهر را ز چشم غیب میپوشم نه خس
با دوزخ شهمات خواهم کردنش در عرصه گاه
کز دو زلف خویش طرحش داده پیل و فرس
شش جهة غرق است در دریای وحدت خشک لب
قطره ها را در محیط عشق نبود پیش و پس
فاذکر و نی گفت اول یاد کرد آخر ز ما
بیش از این ما را از آن حضرت نباشد ملتمس
کوهیا بر چرخ چارم رفت چون عیسی بدم
دل که بگذشت از خیال شهوت و حرص و هوس
حق شناسان دو عالمرا همه یکحرف بس
همچو نی بنواخت جانرا صبح یار لب شکر
از لب جان بخش نائی می زند جانها نفس
آمد از امکان و واجب کاروان سالار غیب
ناله اشیا بود در کاروان بانگ جرس
دوش در شهر دل ما دزد رو آورده بود
دیدم آن شه را که هم خود زد بود و هم عسس
گفتمش دزدی چرا ای پادشاه انس و جان
گفت گوهر را ز چشم غیب میپوشم نه خس
با دوزخ شهمات خواهم کردنش در عرصه گاه
کز دو زلف خویش طرحش داده پیل و فرس
شش جهة غرق است در دریای وحدت خشک لب
قطره ها را در محیط عشق نبود پیش و پس
فاذکر و نی گفت اول یاد کرد آخر ز ما
بیش از این ما را از آن حضرت نباشد ملتمس
کوهیا بر چرخ چارم رفت چون عیسی بدم
دل که بگذشت از خیال شهوت و حرص و هوس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ختم قرآن خدا هست از این رو برناس
زانکه تعبیر کلامش ز ازل کرد نیاس
مصحف حضرت حق را تو معبر باشی
گر دلت جمع کنی از غم و شر وسواس
کرد تعلیم خدا اعلم لدنی جان را
بی سیاهی دوات و قلم و بی قرطاس
علم توحید بدان علم نظر می باشد
که جز او هیچ نه بینی تو بادراک و قیاس
وقت آن شد که بجان از دو جهان فرد شوی
بدردل به نشینی همه عمر بپاس
بخوری آب حیاتی که ز جان شد جاری
تا شوی زنده جاوید بخضر و الیاس
تاج شاهی مطلب بنده درویشی باش
کوهیا شکر کن و شاه شو از فقر و پلاس
زانکه تعبیر کلامش ز ازل کرد نیاس
مصحف حضرت حق را تو معبر باشی
گر دلت جمع کنی از غم و شر وسواس
کرد تعلیم خدا اعلم لدنی جان را
بی سیاهی دوات و قلم و بی قرطاس
علم توحید بدان علم نظر می باشد
که جز او هیچ نه بینی تو بادراک و قیاس
وقت آن شد که بجان از دو جهان فرد شوی
بدردل به نشینی همه عمر بپاس
بخوری آب حیاتی که ز جان شد جاری
تا شوی زنده جاوید بخضر و الیاس
تاج شاهی مطلب بنده درویشی باش
کوهیا شکر کن و شاه شو از فقر و پلاس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
هزاران آفرین بر صنع صانع
که کرد از نور وظلمت نور جامع
منم مجموعه ارض و سموات
که روح قدسیم اصل تبایع
میان چار عنصر آفتاب است
چو شمع از چرخ چارم گشت لامع
چو عکس آفتاب آن جمالم
از آن گشتم بوصل یار طامع
ندارد عقل درک ذات پاکش
باسماء و صفاتش کرد قانع
جلا ده آینه دل را که از حق
تجلی می شود بر بنده واقع
انا الحق می زند در دل خداوند
چو انسان گوش جانرا کرد سامع
که کرد از نور وظلمت نور جامع
منم مجموعه ارض و سموات
که روح قدسیم اصل تبایع
میان چار عنصر آفتاب است
چو شمع از چرخ چارم گشت لامع
چو عکس آفتاب آن جمالم
از آن گشتم بوصل یار طامع
ندارد عقل درک ذات پاکش
باسماء و صفاتش کرد قانع
جلا ده آینه دل را که از حق
تجلی می شود بر بنده واقع
انا الحق می زند در دل خداوند
چو انسان گوش جانرا کرد سامع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
هر که شد کشته شهوت نشود زنده عشق
نرسد هیچ بوی دولت پاینده عشق
عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد
تا چه خورشید شود زنده و تابنده عشق
چشم حق بین بجز از وجه خدا هیچ ندید
هر کرا داد خدا دیده بیننده عشق
دیده بر دور ز شهوت بگشا چشم خیال
بر حذر باش تو از غیرت پاینده عشق
شهوت و خواب و خورش قسم بهایم آمد
روح یکجانب از اینهاست چو شو بنده عشق
جمع چون خال بکن لب خوبان نشود
دل که چون زلف بتان نیست پراکنده عشق
کوهی از شمع رخ یار چو پروانه بسوز
تا نگویند تو را عاشق ترسنده عشق
نرسد هیچ بوی دولت پاینده عشق
عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد
تا چه خورشید شود زنده و تابنده عشق
چشم حق بین بجز از وجه خدا هیچ ندید
هر کرا داد خدا دیده بیننده عشق
دیده بر دور ز شهوت بگشا چشم خیال
بر حذر باش تو از غیرت پاینده عشق
شهوت و خواب و خورش قسم بهایم آمد
روح یکجانب از اینهاست چو شو بنده عشق
جمع چون خال بکن لب خوبان نشود
دل که چون زلف بتان نیست پراکنده عشق
کوهی از شمع رخ یار چو پروانه بسوز
تا نگویند تو را عاشق ترسنده عشق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
نظر دارد بسوی ما شه عیار تنها یک
نمود از هر طرف روئی بصد اظهار تنها یک
بروز او آفتاب است و بشب چونماه میتابد
همه ذرات می بینند او رخسار تنها یک
حدیث ما سوالله را نمی گوید بدرویشان
همه توحید میگویند آن رخسار تنها یک
شدیم از باده لعلش همه مست از می وحدت
ز لب می میدهد جانرا بت عیار تنها یک
درون خانه دل را صفا ده گوش جان بگشای
انا الحق میزند پیدا درو دیوار تنها یک
ندارد دیده او طاقت که بیند روی نیکو را
ز یک یک ذره می بینیم و او دیدار تنها یک
ز کهف دل برون رفتن نمی شاید نشین کوهی
تو را در غار دل چون هست یار غار تنها یک
نمود از هر طرف روئی بصد اظهار تنها یک
بروز او آفتاب است و بشب چونماه میتابد
همه ذرات می بینند او رخسار تنها یک
حدیث ما سوالله را نمی گوید بدرویشان
همه توحید میگویند آن رخسار تنها یک
شدیم از باده لعلش همه مست از می وحدت
ز لب می میدهد جانرا بت عیار تنها یک
درون خانه دل را صفا ده گوش جان بگشای
انا الحق میزند پیدا درو دیوار تنها یک
ندارد دیده او طاقت که بیند روی نیکو را
ز یک یک ذره می بینیم و او دیدار تنها یک
ز کهف دل برون رفتن نمی شاید نشین کوهی
تو را در غار دل چون هست یار غار تنها یک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
حله حور بود فصل بهاران کپنک
چتر درویش بود موسم باران کپنک
پادشاهان جهان جمله نمد می پوشند
گر چه پوشند ز عشق تو گدایان کپنک
گر نشد حلقه بگوش در درویش بصدق
از چه پوشید بگو شاه سواران کپنک
چون بزنا رد و زلف تو میان دربندد
خرقه فقر بود در بر مردان کپنک
آدم از جنت فردوس چو برخاک افتاد
موی شد بر بدن آدم گریان کپنک
چونکه بر سحره فرعون عصا شد ثعبان
داشت از دلبر خود موسی عمران کپنک
پیش سید که بگو سر حقیقت آورد
جبرئیل از نظر رحمت رحمان کپنک
در میان همه مرغان چمن از سر صدق
داشت بر گردن خود قمری نالان کپنک
بلبل از بال و پر خود چو قبا در پوشید
کرد از اطلس گل غنچه خندان کپنک
تا بگیرد سر گوشی بر ارباب طریق
از صدف ساخته در در دل عمان کپنک
اطلس و صوف و سقرلات شهان میپوشند
نزد درویش به از ملک سلیمان کپنک
من نه تنها نمد فقر و فنا می پوشم
دیده ام بر کتف خسرو دوران کپنک
پیش دیوانه دلان هست ادیم حلبی
ز آتش عشق تو در کوه و بیابان کپنک
پوست پوشیده به نظاره لیلی مجنون
کردم از موی سر خود من عریان کپنک
گفتمش جامه جان بر قد زیبای شما است
گفت پوشیم بیک رنگی رندان کپنک
پاکبازان جهان نیز نمد می پوشند
بود این پاک نظر جامه پاکان کپنک
نمد و پشم ز قربانی اسمعیل است
سبب این بود که شد پیش محبان کپنک
کوهیا هر که کفن از کپنک خواهد کرد
بگذراند ز صراطش بحق آسان کپنک
چتر درویش بود موسم باران کپنک
پادشاهان جهان جمله نمد می پوشند
گر چه پوشند ز عشق تو گدایان کپنک
گر نشد حلقه بگوش در درویش بصدق
از چه پوشید بگو شاه سواران کپنک
چون بزنا رد و زلف تو میان دربندد
خرقه فقر بود در بر مردان کپنک
آدم از جنت فردوس چو برخاک افتاد
موی شد بر بدن آدم گریان کپنک
چونکه بر سحره فرعون عصا شد ثعبان
داشت از دلبر خود موسی عمران کپنک
پیش سید که بگو سر حقیقت آورد
جبرئیل از نظر رحمت رحمان کپنک
در میان همه مرغان چمن از سر صدق
داشت بر گردن خود قمری نالان کپنک
بلبل از بال و پر خود چو قبا در پوشید
کرد از اطلس گل غنچه خندان کپنک
تا بگیرد سر گوشی بر ارباب طریق
از صدف ساخته در در دل عمان کپنک
اطلس و صوف و سقرلات شهان میپوشند
نزد درویش به از ملک سلیمان کپنک
من نه تنها نمد فقر و فنا می پوشم
دیده ام بر کتف خسرو دوران کپنک
پیش دیوانه دلان هست ادیم حلبی
ز آتش عشق تو در کوه و بیابان کپنک
پوست پوشیده به نظاره لیلی مجنون
کردم از موی سر خود من عریان کپنک
گفتمش جامه جان بر قد زیبای شما است
گفت پوشیم بیک رنگی رندان کپنک
پاکبازان جهان نیز نمد می پوشند
بود این پاک نظر جامه پاکان کپنک
نمد و پشم ز قربانی اسمعیل است
سبب این بود که شد پیش محبان کپنک
کوهیا هر که کفن از کپنک خواهد کرد
بگذراند ز صراطش بحق آسان کپنک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
خسبیده چند مانی در جامه خواب غافل
بر تو بخواند حضرت یا ایها المزمل
از خواب و خور حذر کن در جسم و جان گذر کن
باید همیشه باشی با وصل یار واصل
ازگفتگو چه حاصل کردار باید اینجا
بگذر ز علم و دعوی میباش مرد عاقل
قربان راه حق شو تا عید وصل یابی
هر لحظه نفس خود را بی تیغ ساز بسمل
شد حاصل حقیقت جان تو در دو عالم
یعنی صفات حق را هستی بذات حاصل
برداشتی امانت نفست خیانتی کرد
ز انرو خدای گفتت هم ظالمی و جاهل
سبحان من عرفناک ورد زبان اشیا است
دیوانه کی شناسد یا عقل و هیچ عاقل
چندانکه سیر کردیم در حکم حرف الله
جز حلقه دو زلفش روحم نساخت منزل
در سیر شام اسری ما زاغ می شنیدیم
جانم بهر دو عالم زانرو بگشت مایل
بگذشتم از دو عالم در قید خویش ماندم
آمدند از حضرت کز غیر ما چه حاصل
فعل و صفات و اسما در کوهی است ظاهر
انسان کسی بود او کز ذات هست کامل
بر تو بخواند حضرت یا ایها المزمل
از خواب و خور حذر کن در جسم و جان گذر کن
باید همیشه باشی با وصل یار واصل
ازگفتگو چه حاصل کردار باید اینجا
بگذر ز علم و دعوی میباش مرد عاقل
قربان راه حق شو تا عید وصل یابی
هر لحظه نفس خود را بی تیغ ساز بسمل
شد حاصل حقیقت جان تو در دو عالم
یعنی صفات حق را هستی بذات حاصل
برداشتی امانت نفست خیانتی کرد
ز انرو خدای گفتت هم ظالمی و جاهل
سبحان من عرفناک ورد زبان اشیا است
دیوانه کی شناسد یا عقل و هیچ عاقل
چندانکه سیر کردیم در حکم حرف الله
جز حلقه دو زلفش روحم نساخت منزل
در سیر شام اسری ما زاغ می شنیدیم
جانم بهر دو عالم زانرو بگشت مایل
بگذشتم از دو عالم در قید خویش ماندم
آمدند از حضرت کز غیر ما چه حاصل
فعل و صفات و اسما در کوهی است ظاهر
انسان کسی بود او کز ذات هست کامل