عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ما را سر ملک و فکر شاهی نبود
با خصم بنای داد خواهی نبود
شد جامه ما بخم‌الفقر سواد
رنگی به جهان پس از سیاهی نبود
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
گر کار جهان به میل ما ساز نشد
ور باب مرادمان به رخ باز نشد
تسلیم شویم و ترک تدبیر کنیم
تدبیر ندارد آنچه ز آغاز نشد
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
هر کس که رهی گزید رهبر نشود
هر حیه دری بدهر حیدر نشود
کی گام پی صفیعلی شاه نهد
تا مرد مجرد و قلندر نشود
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
مائیم قلندران وارسته ز خویش
بیگانه ز خلق و بی‌نیاز از کم و بیش
جوئی چو نشان ما بملک و ملکوت
گردید نشان به بی‌نشان درویش
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۴
گر تو ای دل تارک دنیا مستعمل شوی
در جهانی کان ندارد کهنگی واصل شوی
بایم استیزه است گر خواهی جهان بر میل خویش
بایم و کوه ارنمائی پنجه مستأصل شوی
بر رموز علم الاسماءء چو آدم پی‌بری
گر خموش از قیل و قال علم بی حاصل شوی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴ - البدنه
بود بدنه از آن نفسی کنایت
که کرد از سیر منزلها حکایت
کند قطع منازل هم مراحل
هم اثقال معانی راست حامل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۲ - عبدالرشید
دگر از اولیا عبدالرشید است
که در عالم بهر رشدی وحید است
بود ساعی در ارشاد خلایق
بدنیا و بدین بر قدر لایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۹ - الکیمیا
دهم بازت نشان از کیمیایی
کنی از فقر تا رو برغنائی
قناعت باشد ار دانی تو معیار
که گردد طرح قطمیرش بقنطار
قناعت اکتفا باشد بموجود
گذشتن از خیال شیئ مفقود
از آنرو گفت سلطان صناعت
که کنز بی‌زوال آمد قناعت
نه پندار اعظم از وی کیمیائی
بدرد فقر از او بهتر دوائی
کند رد یک دم آن گو گرد احمر
براده آهن نفس تو را زر
ببوته امتحان گر تابی اینحرف
جسد را نیست حاجت رنگ شنجرف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۳ - النفس
نفس گویند ترویح قلوبست
بامداد لطایف کز غیوب است
نفسها مر محبی راست مطلوب
که باشد در تنفس انس محبوب
بر این مخصوص باشند اهل انفاس
دم آدم بود غیر از دم ناس
نه هر جنبنده‌ئی صاحب نفس شد
کسی قدر نفس داند که کس شد
کسی قدر نفس داند که شبها
کشیده در فراقی رنج و تبها
کسی قدر نفس داند که حالی
رسیده بعد هجران بر وصالی
کسی کو صرف وقتی کرد هم را
شناسد قدر وقت و قدر دم را
کسی را می‌توان صاحب نفس گفت
که در عشق بتی ترک هوس گفت
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹
مرا ز آدم خاکی چو غم بود میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
جهان بود حدثی بازمانده از فرعون
بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث
چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار
برو چو اهل یقینش طلاق کن به ثلاث
فلک چو حادثه زای است زو مشو ایمن
پناه بر به در می فروش از آن احداث
جهان چو بر سر راه قیامت است بلی
منه اساس اقامت که نیست جای اثاث
خبیثه ای است جهان و تو باز عالم قدس
چو کرکسان مکن امروز خوی بر اخباث
بنه تو دل به غم و غصه جهان صوفی
چو این رسید ز حوا و آدمت میراث
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ساقیا عید صیام آمد و هنگام بهار
به علی رغم صراحی شکنان باده بیار
از سر کوی تو هرگز نروم سوی چمن
بی جمال تو بود در نظر من گل خار
عمر چون باد وزان است و فلک حادثه زای
چون دمی خوش گذرد با تو غنیمت می دار
حالیا این دو سه دم را تو بیا خوش گذران
چون نداری خبر از خاتمت و اول کار
آن که بودست دلا، پیر خرابات کجاست
دست در دامن آن اهل کرم زن زنهار
غم دنیا چه خوری باده خور و شاد بزی
یک نصیحت بشنو عمر نباشد چو دوبار
صوفی از صحبت ناجنس برو رنجه مباش
مثلی هست که از مار چه زاید جز مار
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
سحر به میکده یارب چه بانگ بود و خروش
که نی به چنگ کسی بود و خنب می در جوش
مغنیان همه سرمست و مطربان رقاص
رسیده تا به ثریا صدای نوشانوش
نشسته پیر خرابات مست لایعقل
صراحی می حمرا گرفته در آغوش
بگفتمش که صبوح است و وقت استغفار
به خنده گفت که گر عاقلی برو خاموش
چو نیست عاقبت کار هیچ کس معلوم
چه طیلسان تو و چه سبوی باده بدوش
ترا که عاقبت کار خاک باید شد
غم جهان چه خوری باده مروق نوش
به رهن باده کن امروز خرقه را صوفی
مرقع ار چه نباشد برو خطا می پوش
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
وقت آن شد که اقامت به خرابات برم
چند در مدسه بی فایده اوقات برم
عمر بی صحبت رندان خرابات گذشت
باقی عمر به آنجا به مکافات برم
می کند آن عنب آینه دل، صافی
خواهم این زنگ غم از طلعت مرآت برم
خود فروشی است کرامات بگو زاهد را
من چرا رنج دل از بهر کرامات برم
زلف آن شاه پسر فتنه دور قمرست
زان شر و شور امان سوی خرابات برم
طاق محراب دو ابروی تو کو در شب زلف
تا دل غمزده خود به مناجات برم
هر کسی روز جزا فخر کند از عملی
من چو صوفی غم او را به مباهات برم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶
هر که او لعل جانفزای تو دید
گشت آزاد از فراق شدید
در جواب او
دوش دیدم به خواب لحم قدید
وه، چنین جز به خواب نتوان دید
روز عید و کلیچه و حلوا
هست بر طالعی که یافت سعید
چون خروسم به ناله و فریاد
تا به من بوی خایگینه رسید
هر که از بوی قلیه جان بدهد
هست در دین لوت خواره شهید
هست واقف ز سر سنبوسه
هر که لبها ز جوش بره گزید
بوی مرغ مسمن آمد دوش
مرغ روحم روان ز تن پرید
دست در سفره چون به نان نرسد
نزد صوفی زهی عذاب شدید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۸
بوسی زلبش اگر کنی نوش
غمهای جهان شود فراموش
در جواب او
گر آرده و عسل کنی نوش
عیش دو جهان کنی فراموش
جان تازه کند بیا و بنگر
آن اشکنه لطیف سر جوش
چون از تو شود کسی خریدار
یک نان به دو عالمش بمفروش
بریان که عروس اطعمه اوست
باشد که بگیرمش در آغوش
این بوی جگر کباب بازار
برد از دل خسته طاقت و هوش
آن دانه درکه هست انگور
بی او منشین، بگیر در گوش
من آب برای شرب صوفی
بر دوش کشیده بوده ام دوش
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۷
تو گر به وقت طرب دست را بر افشانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۳
چه نازنین جهانی به حسن خویش بناز
که پیش ناز تو میرم به صد هزار نیاز
در جواب او
اگر تو گوش کنی شرح قلیه دو پیاز
به خویش فرض شماری تو پختنش چو نماز
همیشه در دل خلق آرزوی زناج است
بلی بود همه کس را هوای عمر دراز
بدان امید که بیند رخ مزعفر را
همیشه دنبه بود در میان سوز و گداز
نمی رسد به تو ای پیه، زعفران و نخود
چرا به ناله و آهی، به سیر خویش ساز
به گرد قلعه گیپا سحر همی گشتم
که کی بود که شود بر رخ من آن در باز
مراست قبله چو دکان نانبا امروز
طواف می کنم این دم کجا روم به حجاز
بیا و گوش کن اکنون ز شوق ماهیچه
دعای صوفی مسکین به صد هزار نیاز
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۹ - وله ایضا
ز جور مطبخیان کی ز نان کنم اعراض
که مهر نان نتواند برید، صد مقراض
دلم به گوشه مطبخ چنان گرفته است قرار
که فارغ است ز جنت درین زمان ریاض
چو یافتم ته نان، نانخورش طلب کردم
چو جوهری به کف آمد چه می کنم اعراض
برو طبیب که دل گشته از تو مستغنی
که هست صحن مزعفر دوای این امراض
به مطبخی کشد این دم دگر ز صحبت شیخ
چو نیست دعوتیان را چو او کسی مرتاض
به دیگ کله پز این دم، تو حاضر دم باش
که تا رسد به تو ناگاه فیض از آن فیاض
ز یمن دولت قلیه برنج و نان باشد
تو هر سواد که صوفی ببرده ای به بیاض
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۲
هر که دل در هوس آن بت رعنا دارد
گو درآ زود که بر دیده من جا دارد
در جواب او
هر که با جوش بره قلیه تمنا دارد
واقف سر نهان نیست که سودا دارد
می برد دل ز همه گرسنگان در شب و روز
نخود آن حسن که در صحنک بغرا دارد
تلخیی هر که نبیند به دم رفتن دوج
هر که او معده پر از گرده و حلوا دارد
سر به کونین فرو ناورد از عیش و نشاط
در بغل هر که به اسرار منقا دارد
هیچ دانی چه بود عمر و حلاوت با او
صحنک شیر برنجی است که حلوا دارد
خلق گویند مخور خربزه کو صفرائی است
دلم از بهر همین واقعه صفرا دارد
ز غم خوشه انگور ببین صوفی را
همه شب تا به سحر رو به ثریا دارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۴ - و ایضا له
سحر به خاطرم آمد پلونی شیره
عجب عجب که ز شوقش کسی نمی‌میره
خوش است کاسه گلریزه پر از قیمه
ولی به شرط که ترشی او بود تیره
شنوده ای تو به مثلش که بر درند به مشک
در آ به مطبخ و بنگر که سرکه و سیره
ببین به سله ای انگور مسکه و فخری
که در لطافت او عقل می شود خیره
همیشه صوفی بیچاره اشتها پاک است
به کار نیست مر او را گوارش زیره