عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
بوی عشق
شب، همه دروازه‌هایش باز بود
آسمان چون پرنیان ناز بود
گرم، در رگ های‌ ما، روح شراب
همچو خون می‌گشت و در اعجاز بود
با نوازش‌های دلخواه نسیم
نغمه‌های ساز در پرواز بود
در همه ذرات عالم، بوی عشق
زندگی لبریز از آواز بود
بال در بال کبوترهای یاد
روح من در دوردست راز بود
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
نور عشق
رهروان کوی جانان سرخوش‌اند
عاشقان در وصل و هجران سرخوش‌اند
جان عاشق، سر به فرمان می ‌رود
سر به فرمان، سوی جانان می‌ رود
راه کوی می‌فروشان بسته نیست
در به روی باده‌نوشان بسته نیست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستی ما در سر ما عشق ماست
دل ز جام عشق او شد می پرست
مست مست از عشق او شد مست مست
ما به سوی روشنایی می ‌رویم
سوی آن عشق خدایی می ‌رویم
دوستان! ما آشنای این رهیم
می‌رویم از این جدایی وارهیم
نور عشق پاک او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما
امام خمینی : غزلیات
عید نوروز
باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا
جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
صوفی و عارف ازین بادیه دور افتادند
جام می گیر ز مطرب، که رَوی سوی صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند
من سرمست، ز میخانه کنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنی و درویش
یار دلدار، ز بتخانه دری را بگشا
گر مرا ره به در پیر خرابات دهی
به سر و جان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم
تا به دلدار رسیدم نکنم باز خطا
امام خمینی : غزلیات
حُسن ختام
الا یا ایها الساقی! ز می پُر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد، هوای ننگ و نامم را
از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی، هسته نیرنگ و دامم را
از آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازد
به خود گیرد زمامم را، فرو ریزد مقامم را
از آن می ده که در خلوتگه رندان بیحرمت
به هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را
نبودی در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه
که از هر روزنی آیم، گلی گیرد لجامم را
روم در جرگه پیران از خود بی‏خبر، شاید
برون سازند از جانم، به می افکار خامم را
تو ای پیک سبکباران دریای عدم، از من
به دریادارِ آن وادی، رسان مدح و سلامم را
به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه
به پیرِ صومعه برگو: ببین حُسن ختامم را
امام خمینی : غزلیات
شرح جلوه
دیده ‏ای نیست نبیند رخ زیبای تو را
نیست گوشی که همی‏ نشنود آوای تو را
هیچ دستی نشود جز بر خوان تو دراز
کس نجوید به جهان جز اثر پای تو را
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار
به دو عالم ندهم روی دل آرای تو را
قامت سروقدان را به پشیزی نخرد
آنکه در خواب ببیند قد رعنای تو را
به کجا روی نماید که تواش قبله نه ‏ای؟
آنکه جوید به حرم، منزل و ماوای تو را
همه جا منزل عشق است؛ که یارم همه جاست
کور دل آنکه نیابد به جهان، جای تو را
با که گویم که ندیده است و نبیند به جهان
جز خم ابرو و جز زلف چلیپای تو را
دکه علم و خرد بست، درِ عشق گشود
آنکه می‏داشت به سر علّت سودای تو را
بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر
نتوان شرح کنم جلوه والای تو را
امام خمینی : غزلیات
دریای جمال
سر زلفت به کناری زن و رخسار گشا
تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا
به سر کوی تو ای قبله ی دل، راهی نیست
ورنه هرگز نشوم راهی وادیّ مِنا
از صفای گل روی تو هر آن کس برخورد
بَرکَند دل ز حریم و نکُند رو به صفا
طاق ابروی تو محراب دل و جان من است
من کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟
ملحد و عارف و درویش و خراباتی و مست
همه در امرِ تو هستند و تو فرمانفرما
خرقه صوفی و جام می و شمشیر جهاد
قبله ‏گاهی تو و این جمله، همه قبله نما
رَسَم آیا به وصال تو که در جان منی؟
هجر روی تو که در جان منی، نیست روا
ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست
موج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا
امام خمینی : غزلیات
ملک نیستی
جزعشق تو، هیچ نیست اندر دل ما
عشق تو سرشته گشته اندر گلِ ما
اسفار و شفاء ابن سینا نگشود
با آن همه جرّ و بحثها مشکل ما
با شیخ بگو که راه من باطل خواند
بر حقّ تو لبخند زند باطل ما
گر سالک او منازلی سیر کند
خود مسلک نیستی بود منزل ما
صد قافله دل، بار به مقصد بستند
بر جای بماند این دل غافل ما
گر نوح ز غرق سوی ساحل ره یافت
این غرق شدن همی بود ساحل ما
امام خمینی : غزلیات
لب دوست
گرچه از هر دو جهان هیچ نشد حاصل ما
غم نباشد، چو بود مهر تو اندر دل ما
حاصل کونْ و مکان، جمله ز عکس رخ توست
پس همین بس که همه کوْن و مکانْ حاصل ما
جمله اسرار نهان است درونِ لب دوست
لب گشا! پرده برانداز ازین مشکل ما
یا بکش یا برَهان زین قفس تنگ، مرا
یا برون ساز ز دل، این هوس باطل ما
لایق طوْف حریم تو نبودیم اگر
از چه رو پس ز محبت بسرشتی گِل ما؟
امام خمینی : غزلیات
خانقاهِ دل
الا یا ایها الساقی! برون بر حسرت دلها
که جامت حل نماید یکسره اسرار مشکلها
به می بربند راه عقل را از خانقاه دل
که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها
اگر دل بسته ‏ای بر عشق جانان، جای خالی کن
که این میخانه هرگز نیست جز ماوای بیدلها
تو گر از نشئه می کمتر از آنی به خود آیی
برون شو بی درنگ از مرز خلوتگاه غافل ها
چه از گلهای باغ دوست رنگ آن صنم دیدی
جدا گشتی ز باغ دوست دریاها و ساحلها
تو راه جنت و فردوس را در پیش خود دیدی
جدا گشتی ز راه حق و پیوستی به باطلها
اگر دل داده ‏ای بر عالم هستی و بالاتر
به خود بستی ز تار عنکبوتی بس سلاسلها
امام خمینی : غزلیات
آفتاب نیمه‌شب
ای خوب رخ که پرده نشینی و بی ‏حجاب
ای صدهزار جلوه‏ گر و باز در نقاب
ای آفتابِ نیم شب، ای ماهِ نیمروز
ای نجم دوربین که نه ماهی، نه آفتاب
کیهان طلایه دارت و خورشید سایه‏ ات
گیسوی حور خیمه ناز تو را طناب
جانهای قدسیان همه در حسرتت به سوز
دلهای حوریان همه در فرقتت کباب
انموذج جمالی و اسطوره جلال
دریای بیکرانی و عالم همه سراب
آیا شود که نیم نظر سوی ما کنی
تا پر گشوده کوچ نماییم از این قِباب
ای جلوه ات جمالْ دهِ هرچه خوبرو
ای غمزه ات هلاکْ کنِ هر چه شیخ و شاب
چشم خرابِ دوست خرابم نموده است
آبادی دو کوْن به قربان این خراب
امام خمینی : غزلیات
درگاه جمال
هر کجا پا بنهی حسن وی آنجا پیداست
هرکجا سر بنهی سجده‏ گه آن زیباست
همه سرگشته آن زلف چلیپای ویند
در غم هجر رُخش، این همه شور و غوغاست
جمله خوبان برِ حُسن تو سجود آوردند
این چه رنجی است که گنجینه پیر و برناست؟
عاشقان، صدرنشینانِ جهانِ قدسند
سرفراز آنکه به درگاه جمال تو گداست
فارغ از ما و من است آنکه به کوی تو خزید
غافل از هر دو جهان، کی به هوای من و ماست؟
بر کن این خرقه آلوده و این بت بشکن
به در عشق فرود آی که آن قبله نماست
امام خمینی : غزلیات
مکتب عشق
آنکه دامن می زند بر آتش جانم، حبیب است
آنکه روزافزون نماید درد من، آن خود طبیب است
آنچه روح افزاست، جام باده از دست نگار است
نی مدرّس، نی مربّی، نی‏ حکیم و نی خطیب است
سرّ عشقم، رمز دردم در خم گیسوی یار است
کی به جمع حلقه صوفیّ و اصحاب صلیب است؟
از فتوحاتم نشد فتحیّ و از مصباح، نوری
هر چه خواهم، در درون جامه آن دلفریب است
درد می جویند این وارستگان مکتب عشق
آنکه درمان خواهد از اصحاب این مکتب، غریب است
جرعه ‏ای می خواهم از جام تو تا بیهوش گردم
هوشمند از لذّت این جرعه ی می، بی نصیب است
موج لطف دوست، در دریای عشق بی کرانه
گاه در اوُج فراز و گاه در عمق نشیب است
امام خمینی : غزلیات
رخ خورشید
عیب از ما است، اگر دوست ز ما مستور است
دیده بگشای که بینی همه عالم طور است
لاف کم زن که نبیند رخ خورشید جهان
چشم خفاش که از دیدن نوری کور است
یا رب، این پرده ی پندار که در دیده ی ماست
باز کن تا که ببینم همه عالم نور است
کاش در حلقه ی رندان خبری بود ز دوست
سخن آنجا نه ز ناصر بود از منصور است
وای اگر پرده ز اسرار بیفتد روزی
فاش گردد که چه در خرقه این مهجور است
چه کنم تا به سر کوی توام راه دهند؟
کاین سفر توشه همی ‏خواهد و این ره دور است
وادی عشق که بی هوشی و سرگردانی است
مدعی در طلبش بوالهوس و مغرور است
لب فرو بست هر آن کس رخ چون ماهش دید
آنکه مدحت کند از گفته ی خود مسرور است
وقت آن است که بنشینم و دم در نزنم
به همه کون و مکان مدحت او مسطور است
امام خمینی : غزلیات
مذهب رندان
آنکه دل بگسلد از هر دو جهان، درویش است
آنکه بگذشت ز پیدا و نهان، درویش است
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آنکه دوری کند از این و از آن، درویش است
نیست درویش که دارد کُله درویشی
آنکه نادیده کلاه و سر و جان، درویش است
حلقه ذکر میارای که ذاکر، یار است
آنکه ذاکر بشناسد به عیان، درویش است
هر که در جمع کسان دعوی درویشی کرد
به حقیقت، نه که با ورد زبان، درویش است
صوفی‏ای کو به هوای دل خود شد درویش
بنده همت خویش است، چسان درویش است؟
امام خمینی : غزلیات
دیدار یار
عشق نگار، سرِّ سویدای جان ماست
ما خاکسار کوی تو، تا در توان ماست
با خلدیان بگو که، شما و قصور خویش
آرام ما به سایه سرو روان ماست
فردوس و هر چه هست در آن، قسمت رقیب
رنج و غمی که می رسد از او، از آن ماست
با مدعی بگو که تو و “جنت النعیم”
دیدار یار، حاصل سرّ نهان ماست
ساغر بیار و باده بریز و کرشمه کن
کاین غمزه، روح‏پرور جان و روان ماست
این با هُشان و علم فروشان و صوفیان
می‏نشنوند آنچه که ورد زبان ماست
امام خمینی : غزلیات
سبوی عاشقان
برخیز مطربا، که طرب آرزوی ماست
چشم خرابِ یارِ وفادار سوی ماست
دیوانگی عاشق خوبان، ز باده است
مستی عاشقان خدا، از سبوی ماست
ما عاشقان، ز قله کوه هدایتیم
روح الامین به سدره پی جستجوی ماست
گلشن کنید میکده را، ای قلندران
طیر بهشت می‏زده در گفتگوی ماست
با مطربان بگو که طرب را فزون کنند
دست گدای صومعه بالا به سوی ماست
ساقی، بریز باده گلگون به جام من
این خُمِّ پر ز می، سببِ آبروی ماست
باد بهار پرده رخسار او گشود
سرخیّ گل ز دلبر آشفته روی ماست
ای پردگی که جلوه ات از عرش بگذرد
مهر رُخت عجین به بُن موی موی ماست
امام خمینی : غزلیات
قبله محراب
خم ابروی کجت قبله محراب من است
تاب گیسوی تو خود، راز تب و تاب من است
اهل دل را به نیایش، اگر آدابی هست
یاد دیدار رُخ و موی تو، آداب من است
آنچه دیدم ز حریفان همه هشیاری بود
در صف می‏زده بیداری من، خواب من است
در یَم علم و عمل، مدعیان غوطه ورند
مستی و بیهشی می زده گرداب من است
هر کسی از گنهش، پوزش و بخشش طلبد
دوست در طاعت من، غافر و توّاب من است
حاش للّه که جز این ره، ره دیگر پویم
عشق روی تو سرشته به‏گل و آب من است
هر کسی از غم و شادی است نصیبی، او را
مایه عشرت من، جامِ میِ ناب من است
امام خمینی : غزلیات
دریای عشق
افسانه جهان، دل دیوانه من است
در شمع عشق سوخته، پروانه من است
گیسوی یار، دام دل عاشقان اوست
خال سیاه پشت لبش دانه من است
غوغای عاشقان، رخ غمّاز دلبران
راز و نیازها همه، در خانه من است
کوی نکوی میکده، باب صفای عشق
طاق و رواق روی تو کاشانه من است
فریاد رعد، ناله دل‏سوز جان من
دریای عشق، قطره مستانه من است
تا شد به زلف یار سرشانه آشنا
مسجود قدسیان همگی، شانه من است
امام خمینی : غزلیات
فتوای من
سر کوی تو، به جان تو قسم! جای من است
به خم زلف تو، در میکده ماوای من است
عارفانِ رخ تو جمله ظلومند و جهول
این ظلومیّ و جهولی، سر و سودای من است
عاشق روی تو حسرت زده اندر طلب است
سر نهادن به سر کوی تو، فتوای من است
عالم و جاهل و زاهد، همه شیدای تواند
این نه تنها رقم سرّ سویدای من است
رخ گشا، جلوه نما، گوشه چشمی انداز
این هوای دل غمدیده شیدای من است
مسجد و صومعه و بتکده و دیر و کنیس
هر کجا می‏گذری، یاد دل‏آرای من است
در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب
این حجاب است که خود، راز معمای من است
امام خمینی : غزلیات
خانه عشق
خانه عشق است و منزلگاه عشّاق حزین است
پایه آن برتر از دروازه عرشِ برین است
این سرا، بارافکن می‏خوردگان راه یار است
با پریشان حالی و مستی و بیهوشی قرین است
از جهان هستی و ملک جهان بینی برون است
با گروه نیستی جویان عاشق، همنشین است
مسکن سوداگرانِ روی یار گلعذار است
مرکز دلدادگان آن نگارِ مه جبین است
پرده داران حرم فرمانروایان طریقند
بانی این بارگه آواره از روی زمین است
عاکف این کعبه وارسته ز مدح این و آن است
خادم این میکده دور از ثنای آن و این است