عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
راستی، ای وای، آیا
دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند
جهانی سیاهی با دلم تا چه‌ها کند
بیامد که باز آن تیره مفرش بگسترد
همان گوهر آجین خیمه‌اش را به پا کند
سپی گله‌اش را بی شبانی کند یله
در این دشت ازرق تا بهر سو چرا کند
بدان زال فرزندش سفر کرده می نگر
که از بعد مغرب چون نماز عشا کند
سیم رکعت است این غافل اما دهد سلام
پس آنگه دو دستش غرقه در چین فرا کند
به چشمش چه اشکی راستی‌ای شب این فروغ
بیاید تو را جاوید پر روشنا کند
غریبان عالم جمله دیگر بس ایمنند
ز بس کاین زن اینک بیکرانه دعا کند
اگر مرده باشد آن سفر کرده وای وای
زنک جامه باید چون تو جامهٔ عزا کند
بگوی شب آیا کائنات این دعا شنید
و مردی بود کز اشک این زن حیا کند؟
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
ناگه غروب کدامین ستاره؟
با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست
با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
و سایه‌ها را ربوده ست و نابود کرده ست
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایه‌ام را
با سایهٔ خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اینجا و آنجا گذشتم
هر جا که من گفتم، آمد
در کوچه پس‌کوچه های قدیمی
میخانه‌های شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک، ترسا، کلیمی
اغلب چو تب مهربان و صمیمی
میخانه‌های غم آلود
با سقف کوتاه و ضربی
و روشنی‌های گم گشته در دود
و پیشوانهای پر چرک و چربی
هر جا که من گفتم، آمد
این گوشه آن گوشهٔ شب
هر جا که من رفتم آمد
او دید من نیز دیدم
مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان می چمیدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
حتی بگو باد دامان ایشان
می‌شد نهیبی که بی شک
انگار گردنده چرخ زمان را
این پیر پر حسرت بی امان را
از کار و گردش می‌انداخت، مغلوب می‌کرد
و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
نومیده و مرعوب می‌کرد
در چار چار زمستان
من دیدم او نیز می‌دید
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغینش از پا درانداخت
یک چند نقش زمین بود
آنگاه
غلت دروغینش افکند در جوی
جویی که لای و لجن‌های آن راستین بود
و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
خون، راستی خون گلگون
خونی که از گوشهٔ ابروی مرد
لای و لجن را به جای خدا و خداوند
آلودهٔ وحشت و شرم می‌کرد
در جوی چون کفچه مار مهیبی
نفت غلیظ و سیاهی روان بود
می‌برد و می‌برد و می‌برد
آن پاره‌های جگر، تکه‌های دلم را
وز چشم من دور می‌کرد و می‌خورد
مانند زنجیرهٔ کاروان‌های کشتی
کاندر شفق‌ها،‌ فلق‌ها
در آب‌های جنوبی
از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
دریا خوردشان و مستور گردند
و نیز دیدیم با هم، چگونه
جن از تن مرد آهسته بیرون می‌آمد
و آن رهروان را که یک لحظه می‌ایستادند
یا با نگاهی بر او می‌گذشتند
یا سکه‌ای بر زمین می‌نهادند
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مرد کی را که می‌گفت و می‌رفت: این بازی اوست
و آن دیگیر را که می‌رفت و می‌گفت: این کار هر روزی اوست
دو لابه‌های سگی را سگی زرد
که جلد می‌رفت،‌ می‌ایستاد و دوان بود
و لقمه‌ای پیش آن سگ می‌افکند
ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
و آمد به جایش یکی بوی دشمن
و آنگاه دیدیم از آن سگ
خشم و خروش و هجومی که گفتی
بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی
اما نه، سگ خشمگین مانده پایین
و بر درختست آن گربهٔ تیرهٔ گل باقلایی
شب خسته بود از درنگ سیاهش
من سایه‌ام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد،‌ هی ریخت خوردم
خود را به آن لحظهٔ عالی خوب و خالی سپردم
با هم شنیدیم و دیدیم
می‌خواره ها و سیه مست‌ها را
و جام‌هایی که می‌خورد بر هم
و شیشه‌هایی که پر بود و می‌ماند خالی
و چشم‌ها را و حیرانی دست‌ها را
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مست شوریده سر را که آواز می‌خواند
و آن را که چون کودکان گریه می‌کرد
یا آنکه یک بیت مشهور و بد را
می‌خواند و هی باز می‌خواند
و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه می‌زد
می‌گفت: ای دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسی ندارد سری که بریده ست
آخر مگر نه، مگر نه
در کوچهٔ عاشقان گشته‌ام من؟
و آنگاه خاموش می‌ماند یا آه می‌زد
با جرعه و جام‌های پیاپی
من سایه‌ام را چو خود مست کردم
همراه آن لحظه‌های گریزان
از کوچه پس‌کوچه ها بازگشتم
با سایهٔ خسته و مستم، افتان و خیزان
مستیم، مستیم، مستیم
مستیم و دانیم هستیم
ای همچو من بر زمین اوفتاده
برخیز، شب دیر گاهست، برخیز
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دست
دیگر نه پای و نه رفتار
تنها تویی با منی خوبتر تکیه گاهم
چشمم، چراغم، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم
تنهاتر از هر چه تنها
هم‌داستانی نبینم
با من بمانی تو خوب، ای بیگانه
برخیز، برخیز، برخیز
با من بیا ای تو از خود گریزان
من بی تو گم می‌کنم راه خانه
با من سخن سر کنی ساکت پر فسانه
آیینه بی کرانه
می‌ترسم ای سایه می‌ترسم ای دوست
می‌پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش کرده ست؟
ای کاش می‌شد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟
هشداری سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دوست
دیگر به من تکیه کن، ای من، ای دوست، اما
هشدار کاین سو کمینگاه وحشت
و آن‌سو هیولای هول است
وز هیچ‌یک هیچ مهری نه بر ما
ای سایه، ناگه دلم ریخت، افسرد
ای کاش می‌شد بدانیم
نا گه کدامین ستاره فرو مرد؟
مهدی اخوان ثالث : در حیاط کوچک پاییز، در زندان
من این پاییز در زندان
درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم
جهان، گو بی صفا شو، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی، از آن شادم
که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم
پسندم مرغ ِ حق را، لیک با حق‌گویی و عزلت
من اندر انزوای خود، نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی، نازم به عشق خود
که شیرین‌تر ز هر کس، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خواب‌های دیگری دارم
من این زندان به جرم ِ مرد بودن می‌کشم، ای عشق
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمان‌های بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل، عزای دیگری دارم
غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین: پاییز
گه با این فصل، من سر ّ و صفای دیگری دارم
من این پاییز در زندان، به یاد باغ و بستان‌ها
سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
چو گریه ‌های های ابر ِ خزان، شب، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم‌ های های دیگری دارم
عجایب شهر ِ پر شوری ست، این قصر ِ قجر، من نیز
درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم
دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم
برای هر دلی، جوش و جلای دیگری دارم
چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دل‌ها، می‌برم از یاد
که در خون غرقه، خود خشم آشنای دیگری دارم
چرا؟ یا چون نباید گفت؟ گویم، هر چه بادا باد!
که من در کارها چون و چرای دیگری دارم
به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم، ای جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم
بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم
دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم
خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
ولیکن من برای خود، خدای دیگری دارم
ریا و رشوه نفریبد، اهورای مرا، آری
خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم
بسی دیدم "ظلمنا" خوی ِ مسکین"ربنا"گویان
من اما با اهورایم، دعای دیگری دارم
ز "قانون" عرب درمان مجو، دریاب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من "شفای" دیگری دارم
بَرَد تا ساحل ِ مقصودت، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
ز خاک ِ تیره برخیزی، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم
تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست، بینا شو
بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
همه عالم به زیر خیمه‌ای، بر سفره‌ای، با هم
جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم
محبت برترین آیین، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم
بهین آزادگر مزدشت میوهٔ مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم
شعورِ زنده این گوید، شعار زندگی این است
امید! اما برای شعر، رای دیگری دارم
سنایی در جنان نو شد، به یادم ز آن طهوری می
که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
سلامم می‌کند ناصر، که بیند در سخن امروز
چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم
مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
نصیبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمان‌ها
همان نسج است کز آن من قبای دیگری دارم
سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم
سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم
چه باید کرد؟ سهم این است، و من هم با سخن باری
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم
جواب ِ های باشد هوی - می‌گوید مثل - و این پند
من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم
مهدی اخوان ثالث : در حیاط کوچک پاییز، در زندان
غزل ۶
امشب دلم آرزوی تو دارد
نجواکنان و بی آرام، خوش با خدایش
می‌نالد و گفت و گوی تو دارد
- تو، آنچه در خواب بینند،
پوشیده در پرده‌های خیال آفرینند
تو، آنچه در قصه خوانند
تو، آنچه بی اختیارند پیشش
و آنچه خواهند نامش ندانند -
امشب دلم آرزوی تو دارد.
دل آرزوی تو وانگاه
این بستر ِ تهمت آغشتهٔ چشم در راه
بوی تو، بوی تو، بوی تو دارد .
- بوی تو در لحظه‌های نه پروا، نه آزرمی از هیچ
تن زنده، دل زنده، جان جمله خواهش
هولی نه، شرمی نه از هیچ
آن بو که گوید تو هستی
در اوج شور هوس، اوج مستی
جبران ِ خشمی که از خلوت دوش دارم
خواهی دلم جویی، اما همه تن پرستی
و آن بو که چون عشوه‌های تو گوید: عزیزا!
دریاب کاین دم نپاید
دریاب و دریاب، شاید
دیگر به چنگت نیاید
امشب شبی دان و عمری، میدیش
آن شکوه و خشم دوشین رها کن
مسپار دل را به تشویش-
ای غرقهٔ نور در این شب ِ تلخ ِ دیجور
این بستر امشب - شگفتا، چه حالی ست! -
بوی تو، بوی تو دارد
بوی شبستان ِ موی تو دارد
بوی شبانی که خوشبخت بودیم
در بستری تا سحر می غنودیم
بوی نترسیدن ما
از "او" من، همچو "او" ی تو دارد
- بوی گلاویزی و بی قراری
و لذت کامیابی
و شور ِ با عشق، شب زنده داری -
امشب عجب بسترم باز بوی تو دارد.
تو راه ِ روحی، کلید گشایش
وین زندگی را چه بیهوده! - تنها بهانه
تو صحبت ِ عشق و آنگاه
خواب ِ خوش ِ آشیانه
در سازهای ِ غم آلود ِ این عمر ِ بی نور
پرشور تر پردهٔ عاشقانه .
در مرگ بوم ِ بیابان
و در هراس شب ِ دم به دم ظلمت افزا
هر گوشه صد هیکل هیبت آور هویدا
آنگه که دیری ست دیگر
از راه و یراه، چون امن و تشویش
یک رشته گم گشته، صد رشته پیدا.
و مرد ِ آشفتهٔ رفته هر سوی
صد بار گشته ست نومید و غمگین
از عشوه و غمز ِ صد کورسوی دروغین -
ای ناگهان در پس ِ تپهٔ وحشت و یأس
آن شعلهٔ راست‌گوی نشانی!
ای واحه ی زندگی، خیمهٔ مهربانی!
بعد از چه بسیار دشواری ِ تلخ و جانکاه
شیرین و بی منت آسایش رایگانی!
تو نوش ِ آسایشی، ناز ِ لذت
تو راز ِ آن، آن ِ جان و جمالی
ای خوب، ای خوبی، ای خواب
تو ژرفی و صفوت برکه‌های زلالی
یک لحظهٔ ساده و بی ملالی
ای آبی روشن، ای آب ....
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
شهاب‌ها و شب
ز ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر می‌دهد سحر
در چاه ِ بیم، امید به ماه ِ ندیده داشت
و اینک ز مهر ِ دیده خبر می‌دهد سحر
از اختر ِ شبان، رمهٔ شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر می‌دهد سحر
زنگار خورد جوشن ِ شب را، به نوشخند
از تیغ ِ آبدیده خبر می‌دهد سحر
باز از حریق ِ بیشهٔ خاکسرین فلق
آتش به جان خریده خبر می‌دهد سحر
از غمز و ناز انجم و از رمز و راز ِ شب
بس دیده و شنیده خبر می‌دهد سحر
نطغ ِ شَبَق مرصع و خنجر زُمُرّداب
با حنجر ِ بریده خبر می‌دهد سحر
بس شد شهید ِ پردهٔ شب‌ها، شهاب‌ها
و آن پرده‌های دریده خبر می‌دهد سحر
آه، آن پریده رنگ که بود و چه شد، کز او
رنگش ز ِ رخ پریده خبر می‌دهد سحر؟
چاووشخوان ِ قافلهٔ روشنان، امید!
از ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
شمعدان
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
پروانهٔ مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
آوار عید
بس که همپایش غم و ادبار می‌آید فرود
بر سر من عید چون آوار می‌آید فرود
می‌دهم خود را نوید سال ِ بهتر، سال‌هاست
گرچه هر سالم بهتر از پار می‌آید فرود
در دل من خانه گیرد، هر چه عالم را غم است
می‌رسد وقتی به منزل، بار می‌آید فرود
رنگ راحت کو به عمر، این تیر پرتاب اجل؟
می‌گریزد سایه، چون دیوار می‌آید فرود
شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم
شب چو آید، پرده خمّار می‌آید فرود
بهر یک شربت شهادت، داد یک عمرم عذاب
گاه تیغ مرگ هم دشوار می‌آید فرود
وارثم من تخت ِ عیسی را، شهید ثالثم
وقت شد، منصور اگر از دار می‌آید فرود
بر سر من عید چون آوار می‌آید، امید!
بس که همپایش غم و ادبار می‌آید فرود
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
پارینه
چون سبویی ست پر از خون، دل بی کینهٔ من
این که قندیل غم آویخته در سینهٔ من
ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینهٔ من
زندگی نامدم این مغلطهٔ مرگ و دم، آه
آب از جوی ِ سرابم دهد، آیینهٔ من
کهکشان‌ها همه با آتش و خون، فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینهٔ من
پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد
شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینهٔ من
با می ِ ناب ِ مغان، در خم ِ خیام، امید!
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من
شعر قرآن و اوستاست، کزین سان دم ِ نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینهٔ من
سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ
یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینهٔ من
مهدی اخوان ثالث : زمستان
در میکده
در میکده‌ام، چون من بسی اینجا هست
می حاضر و من نبرده‌ام سویش دست
باید امشب ببوسم این ساقی را
کنون گویم که نیستم بیخود و مست
در میکده‌ام دگر کسی اینجا نیست
واندر جامم دگر نمی صهبا نیست
مجروحم و مستم و عسس می‌بردم
مردی، مددی، اهل دلی، آیا نیست؟
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سه شب
نخستین
روزنه‌ای از امید، گرم و گرامی
روشنی افکنده باز بر دل سردم
دایم از آن لذتی که خواهم آمد
مستم و با سرنوشت بد به نبردم
تا بردم گاهگاه وسوسه با خویش
کای دله دل! چشم ازین گناه فرو پوش
یاد گناهان دلپذیر گذشته
بانگ بر آرد که: ای شیطان! خاموش
وسوسهٔ تو به در دلم نکند راه
توبه کند، آنکه او گنه نتواند
گرگم و گرگ گرسنه‌ام من و گویم
مرگ مگر زهر توبه‌ام بچشاند
دومین
باز شب آمد، حرمسرای گناهان
باز در آن برگ لاله راه نکردیم
وای دلا! این چه بی فروغ شبی بود
حیف، گذشت امشب و گناه نکردیم
ای لب گرم من! ای ز تف عطش خشک
باش که سیرت کنم ز بوسهٔ شاداب
از لب و دندان و چهره‌ای که بر آنها
رشک برد لاله و ستاره و مهتاب
اخترکان! شب به خیر، خسته شدم باز
بسترم از انتظار خسته‌تر از من
خسته‌ام، اما خوشم که روح گناهان
شاد شود، شاد، تا شب دگر از من
آخرین
مست شعف می‌روم به بسترم امشب
بر دو لبم خنده، تا که خنده کند روز
باز ببینم سعادت تو چه قدر است
بستر خوشبختم! ای ... بستر پیروز
مهدی اخوان ثالث : زمستان
برای دخترکم لاله و آقای مینا
با دست‌های کوچک خوش
بشکاف از هم پردهٔ پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانهٔ من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشم‌های کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغ‌ها، گل‌ها و آدم‌ها و سگ‌ها
وز این لحاف پاره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من، با چشم‌های باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی، چون شیههٔ اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم، آواز خوانی
ای لالهٔ من
تو می‌توانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشهٔ سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگ‌ها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدم‌ها و سگ‌ها
مهری ندیدم، میوه‌ای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم
دیگر نیم در بیشهٔ سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من، سیاهم
دیگر سپیدم من، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند می‌خوانند امیدم
نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک
تو می‌توانی هفته‌ای سرگرم باشی
تا در میان دست‌های کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسک‌ها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولی‌ی دیوانه هستم
ور باده‌ای روزی شود، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دست خالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دست‌های پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دست‌های کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن
مهدی اخوان ثالث : زمستان
گزارش
خدایا! پر از کینه شد سینه‌ام
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
دل پاکروتر ز آیینه ام
دلم دیگر آن شعلهٔ شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
سرایی درین شهرک آباد نیست
خدایا! زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد، عشق ازو دور شد
کهن گور شد، مسخ شد، کور شد
مگر پشت این پردهٔ آبگون
تو ننشسته‌ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشتهٔ چند و چون؟
شبی جبه دیگر کن و پوستین
فرودی از آن بارگاه بلند
رها کردهٔ خویشتن را ببین
زمین دیگر آن کودک پاک نیست
پر آلودگی‌هاست دامان وی
که خاکش به سر، گرچه جز خاک نیست
گزارشگران تو گویا دگر
زبانشان فسرده ست، یا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
درین کهنه محراب تاریک، بس
فریبنده هست و پرستنده نیست
علی رفت، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت، و بودای پاک
رخ اندر شب نی روانان نهفت
نمانده ست جز من کسی بر زمین
دگر ناکسانند و نامردمان
بلند آستان و پلید آستین
همه باغ‌ها پیر و پژمرده‌اند
همه راه‌ها مانده بی رهگذر
همه شمع و قندیل‌ها مرده‌اند
تو گر مرده‌ای، جانشین تو کیست؟
که پرسد؟ که جوید؟ که فرمان دهد؟
وگر زنده‌ای، کاین پسندیده نیست
مگر صخره‌های سپهر بلند
که بودند روزی به فرمان تو
سر از امر و نهی تو پیچیده‌اند؟
مگر مهر و توفان و آب، ای خدا
دگر نیست در پنجهٔ پیر تو؟
که گویی: بسوز، و بروب، و برای
گذشت، ای پیر پریشان! بس است
بمیران، که دونند، و کمتر ز دون
بسوزان، که پستند، و ز آن سوی پست
یکی بشنو این نعرهٔ خشم را
برای که بر پا نگه داشتی
زمینی چنین بی حیا چشم را؟
گر این بردباری برای من است
نخواهم من این صبر و سنگ تو را
نبینی که دیگر نه جای من است؟
ازین غرقه در ظلمت و گمرهی
ازین گوی سرگشتهٔ ناسپاس
چه ماده ست؟ چه قرن‌های تهی؟
گران است این بار بر دوش من
گران است، کز پس شرم و شرف
بفرسود روح سیه پوش من
خدایا! غم آلوده شد خانه‌ام
پر از خشم و خون است و درد و دریغ
دل خستهٔ پیر دیوانه‌ام
مهدی اخوان ثالث : زمستان
آب و آتش
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز، اما از شگفتی‌ها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعله‌های آبی زیبا
آه
سوزدم تا زنده‌ام یادش که ما بودیم
آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
چشمهٔ بس پاکی روشن
هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
هم چراغ شب زدای معبر فردا
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب می‌پاشند بر آن، می‌کند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند
آب‌های شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی، و درد آلود فریادی
من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و می‌گویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان که رفته است و می‌رود
بر باد
مهدی اخوان ثالث : زمستان
پاسخ
چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟
درین پلید دخمه‌ها
سیاه‌ها، کبودها
بخارها و دودها؟
ببین چه تیشه می‌زنی
به ریشهٔ جوانیت
به عمر و زندگانیت
به هستیت، جوانیت
تبه شدی و مردنی
به گورکن سپردنی
چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟
چه می‌کنم؟ بیا ببین
که چون یلان تهمتن
چه سان نبرد می‌کنم
اجاق این شراره را
که سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد می‌کنم
که بود و کیست دشمنم؟
یگانه دشمن جهان
هم آشکار، هم نهان
همان روان بی امان
زمان، زمان، زمان، زمان
سپاه بیکران او
دقیقه‌ها و لحظه‌ها
غروب و بامدادها
گذشته‌ها و یادها
رفیق‌ها و خویش‌ها
خراش‌ها و ریش‌ها
سراب نوش و نیش‌ها
فریب شاید و اگر
چو کاش‌های کیش‌ها
بسا خسا به جای گل
بسا پسا چو پیش‌ها
دروغ‌های دست‌ها
چو لاف‌های مست‌ها
به چشم‌ها، غبارها
به کارها، شکستها
نویدها، درودها
نبودها و بودها
سپاه پهلوان من
به دخمه‌ها و دام‌ها
پیاله‌ها و جام‌ها
نگاه‌ها، سکوت‌ها
جویدن بروتها
شراب‌ها و دودها
سیاه‌ها، کبودها
بیا ببین، بیا ببین
چه سان نبرد می‌کنم
شکفته‌های سبز را
چگونه زرد می‌کنم
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سرود پناهنده
نجوا کنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناک
خسته دلی، شکسته دلی، بیزار
از سر فکنده تاج عرب بر خاک
این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا
بی هیچ باک و بیم و ادا
سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته می‌سراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می‌روم
ور بایدم دویدن، با شوق می‌دوم
گر بسته بود در؟
به خدا داد می‌زنم
سر می‌نهم به درگه و فریاد می‌کنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می‌کند
هیهای! های! های
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
اینجا
درمانده‌ای ز قافلهٔ بیدل شماست
آواره‌ای، گریخته‌ای، مانده بی پناه
آه
اینجا منم، منم
کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می‌زند به تاج عرب، گریان
حال خوشی، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم؟
حکایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده‌های طعن
وز گریه‌های بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می‌توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده‌ام من
تا چند می‌توانم باشم از او جدا؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و کنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
کاوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می‌گریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خاک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
او، در خیال، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصهٔ خود را
می‌گوید و ز هول دلش جوش می‌زند
گویی کسی به قصهٔ او گوش می‌کند
امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من، تا چه می‌کنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
بگریختم
به سوی شما می‌گریختم
بگریختم، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو
آیا اجازه هست؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی‌رسد
او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری
راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
می‌ترسد این غریب پناهنده
ای قوم، پشت در مگذاریدش
ای قوم، از برای خدا
گریه می‌کند
نجواکنان، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمی‌دهد
غمگین نشسته، گریه امانش نمی‌دهد
راهم ... دهید، ای! ... پناهم دهید ... ای!
هو ... هوی .... های ... های
مهدی اخوان ثالث : زمستان
چاووشی
بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند
گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند
ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که‌اش نمی‌خوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نیست
سوی بهرام، این جاوید خون آشام
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می‌زند با ساغر "مک نیس" یا "نیما"
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی این‌ها و آن‌ها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمین‌هایی که دیدارش
بسان شعلهٔ آتش
دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگ‌هایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفهٔ با پرده‌های تار
و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور
"کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می‌پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟"
و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
مرده‌ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می‌خواند
جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحل‌ها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفهٔ با پرده‌های تار
"کسی اینجاست؟"
و می‌بیند همان شمع و همان نجواست
که می‌گویند بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور
خدایا"به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟"
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیشید
بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما
زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا؟ هر جا که پیشید
به آنجایی که می‌گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای‌تر دامان
و در آن چشمه‌هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید
"چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟"
به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
به گردهٔ من، به رگ‌های فسردهٔ من
به زندهٔ تو، به مردهٔ من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کِشته، نِدْ روده
به سوی سرزمین‌هایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا
می‌اندازیم زورق‌های خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبان‌ها را می‌آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
نمی‌گنجم
من آن‌موجِ گران‌بارم که در دامن نمی‌گنجم
من آن‌توفنده‌خاشاکم که در گلخن نمی-گنجم
سر‌و‌پا رونق‌آرایِ‌دو عالم نقشِ معنایم
بگیریدم، بگیریدم، که من در من نمی‌گنجم
من آتش‌بازیِ آوازهایِ عیدِ موعودم
مرا فارغ کنید از تن که من در تن نمی‌گنجم
غبارِ هیچ‌گردِ ره نی‌ام در چشمِ کس،‌لیکن
خیال‌آیینه‌ای دارم که در گلشن نمی‌گنجم
سرودِ برق‌ریزی‌هایِ فصلِ رویش و رنگم
شرارِ‌مشعلِ طورم که در خرمن نمی‌گنجم
مرا فریادگاهی در مسیرِ نیسِتان باید
من آن دردم که در پیچاکِ یک شیون نمی‌گنجم
ثور ۱۳۶۳ کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
آزادی
بویِ گل،‌زمزمهٔ بادِ‌بهار آزادی
عشقِ من،‌آینهٔ قامتِ یار آزادی
کوکویِ‌فاخته‌ها،‌همهمهٔ ماهی‌ها
چهچهِ باغ و سرودِ ‌لبِ خار آزادی
نامِ کوتاهِ خدا،‌شعرِ بلندِ آدم
کفرِ ابلیس و کتابِ سرِ دار آزادی
بوسهٔ درد‌برانگیزِ سحر از لبِ‌رود
کورهٔ نور و چراغِ شبِ تار آزادی
حسرتِ شیشهٔ لبریزِ می و جامِ تهی
انتظار و عطشِ باده‌گسار آزادی
منجنیقِ پسرِ آذر و خوابِ نمرود
باغِ گل‌هایِ‌ترِ وسوسه‌بار آزادی
خشمِ قومی به سرافرازیِ صدها رستم
ارثِ آباییِ من،‌دار و ندار آزادی
اوّلین نام که در زندگی آموخته‌ام
آخرین گفتنی‌ام روزِ شمار آزادی
کابل ۲۸ اسد ۱۳۶۶
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
که می‌داند؟
که می‌داند درختِ تشنهٔ تنها چه می‌خوانَد؟
به زیرِ آفتاب از آب،‌از دریا چه می‌خوانَد؟
که می‌داند که این‌درویشِ بالاها بلندی‌ها
برایِ سبزه‌هایِ جویبار آیا چه می‌خوانَد؟
برایِ باغ شاید از جدایی‌ها غزل گوید
برایِ کفترِ دیوانهٔ صحرا چه می‌خوانَد؟
که می‌داند که این‌عاشق به دنبالِ‌گُلِ سوری
چه برگ از دیده می‌ریزد،‌بهاران را چه می‌خوانَد؟
خدایا این‌درخت، این‌جورهٔ من رو به تنهایی
چه کاکل می‌کشد از بادها، وز ما چه می‌خوانَد؟
که می‌داند که آزادیش را در خلوتستانش
چراغِ روشنِ وادی بر و بالا چه می‌خوانَد؟
به آوایش گلویِ جنّتی‌ها تنگ می‌آید
که می‌داند درختِ تشنهٔ تنها چه می‌خوانَد؟
جدی ۱۳۶۷
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
نازنین
سر تا به پا تغزل شیواست نازنین
آواز خوان ساز غم ماست نازنین
گویی خدا به خاطر باغش سروده‌است
مجموعهٔ ترنم دریاست نازنین
رمزی است ناتمام و خیالی است پایدار
شهکار دست عالم بالاست نازنین
بسیار در تلألو و بسیار تابناک
بسیار آفتابی و زیباست نازنین
آیینهٔ جمال و جوانیّ و وسوسه‌ست
تصویر آرزوی دل ماست نازنین