عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در نماز درآمدم، به اللّه نظر میکردم؛ چنانکه صفت کنند حور را، نیمهاش از کافور است و نیمهاش از زعفران و مویش از مُشک؛ و یا گویند فلان کس را سریست از شرم و پاییست از صدق و غیر وی، همچنان اللّه را میبینم همه رحمت و جلال و عظمت و کرم و قدرت و حکمت و قدم و حیات و اعطای مزهها. اکنون در اللّه و در این صفات بیکرانهٔ اللّه نظر میکنم تا مزهٔ نوعنوع را در وی مشاهده میکنم و طمع میدارم که این همه را به من دهد، و میبینم که میدهد.
                                    
اکنون دیدن من مر اللّه را به اندازهٔ نظر من است؛ اللّه خود را به من به همان اندازه مینماید که مرا نظر میدهد از قالب من و غیر قالب من . و دیدِ اللّه از من، دید این اجزای من است که از اللّه در وی چندین چشمه گشاده است، و همچون سفرهٔ پُر پیش من نهاده است. اکنون در پیش خویش یعنی در هوای پیش خویش همه اللّه را میبینم و همه صفاتش را میبینم، یعنی هیچ جای بیقدرت او و صنع او و کرم او نیست. و در همه اجزای خود میبینم اللّه را، و جمله صفات من، ادراک و دانش و قدرت و محبّت و عشق و جمال و تدبیر و مصلحت و بینایی و شنوایی و گیرایی و ذوق و عقل و هوش و طبع، این همه چشمهاست از الله و از صفات اللّه، که من از این چشمها در اللّه مینگرم و میبینمش، و همه رحمت و قدرت و عظمت و جمال بی نهایتش را میبینم؛ آخر این هفت ستارهٔ گردان مدد خوشیهای جهان میباشد، اگر این صفاتِ اللّه که محسوس من است و پیوسته به صفات من است مدد هر دو جهانی من بباشد چه عجب؟!
درین میانه هوشم برفت...
گفتم این طلب را اللّه در من نهاده است. ای اللّه! چو مرا طالب خود گردانیدهای زیاده گردان.
اکنون بیا تا اللّه را از بهر چه طلب میکنم. از بهر همه مرادها که همه مرادها از اللّه حاصل میشود. در سر مجموع مرادها نظر میکنم، هریک مراد را تمام نظر میکنم و میبینم که اللّه آن را چگونه زنده میکند و چگونه مدد میکند و هست میکند، و در این میان اللّه را و عین مزههای اللّه را و جمال اللّه را مشاهده میکنم و میبینم. پس از اللّه، همه مراد من اللّه است.
باز در چشمهٔ ادراک مزهٔ خوشیها نظر میکنم، میبینم که از اللّه مزه در خوشیها چگونه میآید که هستکنندهٔ مزه است. پس مزه قائم به فعلِ اللّه آمد، و فعل قائم به اللّه آمد، پس مزه قائم به اللّه آمد. و بر این صفت اللّه بی نهایت آمد، پس هرچند مزه از اللّه طلب میکنم و در اللّه نظر میکنم، مزهها بیابم بی نهایت. باز در صفت اللّه نگاه میکنم، میبینم که هم در من و در اجزای من این مزههای صفات اللّه چنان فروآید که من گران میشوم و عین مزه میشوم
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            اکنون دیدن من مر اللّه را به اندازهٔ نظر من است؛ اللّه خود را به من به همان اندازه مینماید که مرا نظر میدهد از قالب من و غیر قالب من . و دیدِ اللّه از من، دید این اجزای من است که از اللّه در وی چندین چشمه گشاده است، و همچون سفرهٔ پُر پیش من نهاده است. اکنون در پیش خویش یعنی در هوای پیش خویش همه اللّه را میبینم و همه صفاتش را میبینم، یعنی هیچ جای بیقدرت او و صنع او و کرم او نیست. و در همه اجزای خود میبینم اللّه را، و جمله صفات من، ادراک و دانش و قدرت و محبّت و عشق و جمال و تدبیر و مصلحت و بینایی و شنوایی و گیرایی و ذوق و عقل و هوش و طبع، این همه چشمهاست از الله و از صفات اللّه، که من از این چشمها در اللّه مینگرم و میبینمش، و همه رحمت و قدرت و عظمت و جمال بی نهایتش را میبینم؛ آخر این هفت ستارهٔ گردان مدد خوشیهای جهان میباشد، اگر این صفاتِ اللّه که محسوس من است و پیوسته به صفات من است مدد هر دو جهانی من بباشد چه عجب؟!
درین میانه هوشم برفت...
گفتم این طلب را اللّه در من نهاده است. ای اللّه! چو مرا طالب خود گردانیدهای زیاده گردان.
اکنون بیا تا اللّه را از بهر چه طلب میکنم. از بهر همه مرادها که همه مرادها از اللّه حاصل میشود. در سر مجموع مرادها نظر میکنم، هریک مراد را تمام نظر میکنم و میبینم که اللّه آن را چگونه زنده میکند و چگونه مدد میکند و هست میکند، و در این میان اللّه را و عین مزههای اللّه را و جمال اللّه را مشاهده میکنم و میبینم. پس از اللّه، همه مراد من اللّه است.
باز در چشمهٔ ادراک مزهٔ خوشیها نظر میکنم، میبینم که از اللّه مزه در خوشیها چگونه میآید که هستکنندهٔ مزه است. پس مزه قائم به فعلِ اللّه آمد، و فعل قائم به اللّه آمد، پس مزه قائم به اللّه آمد. و بر این صفت اللّه بی نهایت آمد، پس هرچند مزه از اللّه طلب میکنم و در اللّه نظر میکنم، مزهها بیابم بی نهایت. باز در صفت اللّه نگاه میکنم، میبینم که هم در من و در اجزای من این مزههای صفات اللّه چنان فروآید که من گران میشوم و عین مزه میشوم
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در شب برخاستم، گفتم تا در اللّه مینگرم؛ گفتم تا در خود مینگرم که اللّه از من چه زنده میکند بعد از آن که مرده بودم، و از اللّه میخواهم تا آن زندگیم را زیاده کند، چون زنده کردن اللّه را نهایت نیست. و اللّه را ثنا میگویم و میستایم، در مخاطبه در وی مینگرم تا زندگی نوع دیگرم دهد، چو این نعمت جز از وی از کسی دیگر حاصل نمیشود.
                                    
اکنون نظر میکنم که چقدر دیدِ عجب اللّه در من پدید آورده است، بعد از آن که آن دیدِ عجب در من نبود؛ و باللّه میگویم و میستایمش تا آن دیدِ عجب را در من زیاده گرداند لا الی نهایه. و میبینم که اینچنین چشمههای عجب اللّه از من و در من به جوش آورده است، و اینچنین سبزههای عجب از آن چشمهها اللّه رسته گردانید در من، و چندانکه من در اللّه مینگرم، میبینم که از وی در این چشمههاام زیاده میشود، و چون کوفته شوم در نظر کردن، اللّهام خواب میدهد و آب راحتم زیاده میگرداند. و باز من در اللّه مینگرم، میبینم که اللّه این راحتم را هر دم زیاده میگرداند.
اکنون چون نظر به اللّه میکردم، همه رحمانی و ربوبیّت میدیدم و علم و حکمت میدیدم و قدرت و عظمت میدیدم یعنی ذات مرکّب از اینها؛ چنانکه گویند فلان کس را روح مجسّم یافتم، یعنی هیچ کثافت نیافتم.
هر صاحب هنری را و صاحب جمالی را اگر همه مدحها بگویی، از هیچ چیزیش چنان خوش نیاید که گویی هرگز در همه جهان همچو تو نیست، خود همچو تو که باشد؟ هرگز نباشد. و هرگز جمالی چون جمال تو نتوان بودن.
اکنون نظر میکنم، هیچ جزوی و هیچ منظوری و هیچ هنری و هیچ جمالی نیست الا اللّه را و همه چیز از وی میبینم و با وی سخن میگویم.
گفتم که الحمد للّه. یعنی هرچند خوشیها و تربیتها مییابم از اللّه، اللّه را ثنا میگویم و میستایم، میبینم که او را خوش میآید و مرا خوشی و تربیت بیش میدهد. اگر نه خوش آمدی اللّه را از خدمت و ستودن، و ناخوش آمدی از بیگانگی و ناشناختِ نعمت، چندین ثنا نخواهدی و چندین عقوبت نکندی بر بیگانگی و ناشناخت نعمت. پس وجود ثنا و خدمت و عدم وی برابر بودی نزد اللّه، و این در حکمت محال باشد
و اللّه اعلم
                                                                    
                            اکنون نظر میکنم که چقدر دیدِ عجب اللّه در من پدید آورده است، بعد از آن که آن دیدِ عجب در من نبود؛ و باللّه میگویم و میستایمش تا آن دیدِ عجب را در من زیاده گرداند لا الی نهایه. و میبینم که اینچنین چشمههای عجب اللّه از من و در من به جوش آورده است، و اینچنین سبزههای عجب از آن چشمهها اللّه رسته گردانید در من، و چندانکه من در اللّه مینگرم، میبینم که از وی در این چشمههاام زیاده میشود، و چون کوفته شوم در نظر کردن، اللّهام خواب میدهد و آب راحتم زیاده میگرداند. و باز من در اللّه مینگرم، میبینم که اللّه این راحتم را هر دم زیاده میگرداند.
اکنون چون نظر به اللّه میکردم، همه رحمانی و ربوبیّت میدیدم و علم و حکمت میدیدم و قدرت و عظمت میدیدم یعنی ذات مرکّب از اینها؛ چنانکه گویند فلان کس را روح مجسّم یافتم، یعنی هیچ کثافت نیافتم.
هر صاحب هنری را و صاحب جمالی را اگر همه مدحها بگویی، از هیچ چیزیش چنان خوش نیاید که گویی هرگز در همه جهان همچو تو نیست، خود همچو تو که باشد؟ هرگز نباشد. و هرگز جمالی چون جمال تو نتوان بودن.
اکنون نظر میکنم، هیچ جزوی و هیچ منظوری و هیچ هنری و هیچ جمالی نیست الا اللّه را و همه چیز از وی میبینم و با وی سخن میگویم.
گفتم که الحمد للّه. یعنی هرچند خوشیها و تربیتها مییابم از اللّه، اللّه را ثنا میگویم و میستایم، میبینم که او را خوش میآید و مرا خوشی و تربیت بیش میدهد. اگر نه خوش آمدی اللّه را از خدمت و ستودن، و ناخوش آمدی از بیگانگی و ناشناختِ نعمت، چندین ثنا نخواهدی و چندین عقوبت نکندی بر بیگانگی و ناشناخت نعمت. پس وجود ثنا و خدمت و عدم وی برابر بودی نزد اللّه، و این در حکمت محال باشد
و اللّه اعلم
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اعوذ و الحمد للّه میخواندم، چنانکه کسی پیش خداوندگار خود نشسته باشد و صد هزار ثنا و دعا میگویدش و میستایدش و میزارد و مینالد و عشقها عرضه میدارد، همچنان گویی این حرفها که میخوانم و این نظرهای من به مودّت همچون اغانی و چنگ و رباب و دف و سرناست با معشوق خود، و من همه جای گردانم، چنانکه کسی رباب میزند و در شهر میرود.
                                    
و میبینم که اللّه هر ساعتی پیالهٔ نظر مرا پر از شرابی میکند و من به وجهِ کریم او نوش میکنم در میان این پوست و گوشت. و در هر صاحب جمالی که نظر کنم، اللّه اجزای مرا از آن مزه پر میکند، چنانکه همه اجزام میشکفد؛ و اینچنین نظر سبب صحّت تن است، اما عزم کردن به چیزی دیگر جان کندن است و نقصانِ تن است. اکنون این خبث را از میانه پاک کنم و دگرها را نوش کنم.
باز در گوشهٔ دامن عرصهٔ قهرِ اللّه مینگریستم، صد هزار سر میدیدم از تنه برداشته و پیوند از پیوند جدا کرده، و از رویِ دیگر میبینم صد هزار رود و جامها و اغانی و بیت و غزلها و بر گوشه دیگر صد هزار خدمتکار رقّاص با وجد ایستاده و گل دستههای جان را از روضهٔ انس به دستِ هر کالبدی بازداده، و میدیدم که همه روحها همین جزو لا یتجزّی بیش نیستند و همه پران شدهاند و بر اللّه مینشینند و از اللّه میخیزند و از اللّه میپرند همچون ذرایر در ضوء اللّه بیقرار باشند.
و میدیدم که کالبدها همچون بستانیست که اللّه آن را آب و هوا و رنگ و بوی میدهد، و کالبد چون گدایان چشم باز نهاده باشند که تا اللّه آثار راحتها از کجا بفرستد
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            و میبینم که اللّه هر ساعتی پیالهٔ نظر مرا پر از شرابی میکند و من به وجهِ کریم او نوش میکنم در میان این پوست و گوشت. و در هر صاحب جمالی که نظر کنم، اللّه اجزای مرا از آن مزه پر میکند، چنانکه همه اجزام میشکفد؛ و اینچنین نظر سبب صحّت تن است، اما عزم کردن به چیزی دیگر جان کندن است و نقصانِ تن است. اکنون این خبث را از میانه پاک کنم و دگرها را نوش کنم.
باز در گوشهٔ دامن عرصهٔ قهرِ اللّه مینگریستم، صد هزار سر میدیدم از تنه برداشته و پیوند از پیوند جدا کرده، و از رویِ دیگر میبینم صد هزار رود و جامها و اغانی و بیت و غزلها و بر گوشه دیگر صد هزار خدمتکار رقّاص با وجد ایستاده و گل دستههای جان را از روضهٔ انس به دستِ هر کالبدی بازداده، و میدیدم که همه روحها همین جزو لا یتجزّی بیش نیستند و همه پران شدهاند و بر اللّه مینشینند و از اللّه میخیزند و از اللّه میپرند همچون ذرایر در ضوء اللّه بیقرار باشند.
و میدیدم که کالبدها همچون بستانیست که اللّه آن را آب و هوا و رنگ و بوی میدهد، و کالبد چون گدایان چشم باز نهاده باشند که تا اللّه آثار راحتها از کجا بفرستد
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اندکی خوابم برده بود. نخست چون بیدار شدم، فال گرفتم که کدام سخن و کدام تسبیح پیشِ دلم آید، آن را طلوع برجی دانم از آنکه روح من به کالبدم باز میآید. هم در آن وقت «بسم اللّه الرحمن الرحیم» یادم آمد، یعنی روحِ من به اسمِ اللّه در اجزای من پراکنده میشود، و به اسم اللّه اجزای من زنده میگردد. و در آن گفتنِ بسم اللّه و رحمن و رحیم، اللّه را مشاهده میکنم که چگونه طالب این اجزای خاک است.
                                    
آخر بنگر که آن گریه و سوز را چگونه در چشم و دل مادر پدید آورده است، چو بچهاش بمرد که بر سر خاک او میگرید و میزارد. آن همه طلب اللّه است و در مادر آن رحم از اللّه است و آن اجزا را باز زنده او کند، اما آب چشم مادر را و سوز سینهٔ او را گواه گردانیده است بر رحم خود.
گفتم یا رب! تا اللّه چه عشق دارد بر این اجزای خاک و هوا و باد و عناصر اربعه! گاهی در پرورشش زنده میگرداند، و گاهی از دوستی میکشدش و حیاتِ او را میخورد. باز گفتم آخر گربه را نمیبینی که از اثر دوستیِ اللّه بچه را چگونه به دندان گرفته است و از دوستی چگونه میخوردش. اکنون این چنین طالب و رحیم که اللّه است، میداند کسی را مرده رها نکند.
باز نظر کردم، اللّه در همه صنعها تشبیه و تصوّر دارد، اما بنده را زهره نیست که صورت و تشبیه گوید اللّه را. « لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُو السَّمِیعُ الْبَصِیر» . اکنون حلول فعلِ بیفاعل و صنعِ بیصانع و مصنوعِ بیصنع محال بود، پس «وَ هُوَ مَعَکُمْ» درست میشود.
اما قرب و بُعد و غیبت و حضور، صفتهاست که اللّه میآفریند. و مخلوق را صفتیست که آن را غیبت و غفلت و کفر و بیگانگی و دوزخ و رنج گویند، و صفتیست که آن را قرب و محبّت و ایمان و جنت و آثار راحت گویند، و آن را اللّه میآفریند.
و اللّه تو را از خود چو بیخبر آفریند با اختیارِ تو در کارها، آن را غفلت و اجنبیّت و کفر و عقوبت خوانند. باز چون نظرِ تو را به خود بگشاید، آن را قرب میگویند. هرچند حالت معرفت به خود بیش میدهد، آن را قربِ زیادتی گویند، تا چون به کمال رسد، آن را رؤیت گویند.
اکنون من هر ساعتی خود را با اجزای خود میافشانم همچون درخت گل، تا در هر جزوِ خود میبینم که غنچهٔ معرفتِ نو و آگاهیِ نو اللّه پدید میآرد و به آن مقدار فعلِ الله با من بیش باشد، پس به آن مقدار فاعل و صانع با من باشد. چندانی بَر شَوَم که چگونگی را چون کف و خاشاک از روی هستی و نقصانات و ناسزا را از روی جمال هستی دور کنم؛ آن را کمال قربت و رؤیت گویند. آنگاه روح و راحت آنجهانیام تمام شود. «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِر»ٍ. اکنون مرادی که هست از اللّه مییابم، و همه راحتِ من از اوست.
گفتم ای اللّه! مرا از خود قطعیت مده که هر رنجی که هست از قطیعت است.
باز نظر کردم، دو چیز دیدم. یکی تعظیمِ اللّه است با محبّت و آن مطلوب است و پسندیدهٔ اللّه است و زندگیست، و یکی تعظیمِ بیمحبت است و آن مطلوب نیست و پسندیدهٔ اللّه نیست. اکنون هرگاه که اللّه مرا در ذکر گفتن و نظر کردن و تعظیم کردن نور و سرورِ زندگی میدهد، استدلال گیرم که آن نظر و آن ذکر و آن تعظیم پسندیدهٔ اللّه است. و در هر کدام ذکر و نظر و عمل و تعظیم میبینم که نور و سرور و زندگی کم شود، بدانم که آن پسندیدهٔ اللّه نیست؛ باز رجوع به اللّه کنم و آنچه پسندیدهٔ اوست، آن را طلبم.
از ذکر گفتن ملالتم گرفت و از نظر کردن. گفتم نظر را بمانم ببینم تا کجا میرود، اللّه او را کجا میبردش. دیدم که اللّه هر ساعتی چیزها را مصوّر میکند و رنجهای نظر را متراکم میکند، گویی که چشمم از چشمخانه و مغزم از سر و خونم از رگها بیرون خواست افتادن. باز چون ابر گشاده شدی و چون یخ بگداختی عظیم، عجب عالم بیپایان یافتم. یک طرف دیدم که خیال چون خاری مینمود و باز معدوم مینمود، مگر عدم است این عالمِ بسیطِ عجب، که پایان ندارد. و بهشت و دوزخ فناست و اهل جنّت فانی شوند و اهل دوزخ فانی شوند، مگر خیال خوشیها بهشت است و خیال رنجها در عالم عدم، دوزخ است؛ و بیخبر از هر دو حال و به عدم رفتن، از اصحاب اعراف است. اکنون از این سه قِسم ندیدم وجود خود را.
باز حواسّم و هوشم مصروف میشد از اللّه و به جای دیگر میرفت. گفتم ای اللّه! چو هوشِ هوشِ من تویی، این هوش من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! بیناییِ من تویی، این بینایی من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! نظرِ نظرِ من تویی، این نظر من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! دلِ دلِ من تویی، این دل من از تو کجا میرود؟ آخر چو مدارِ مدارِ اینها تویی، کجاشان حواله میکنی؟
گفتم: «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» . صراط مستقیم آن است که اللّه وجه حکمت و عبادت خود را به روح من بنماید، و روحِ مرا میل به روش انبیا علیهم السّلام دهد، و اللّه به هر وجهی مرا چفساینده است به آن که خلق را راه نمایم، آن حکمت را او داند و آن را سبب سعادت ما گردانیده است
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            آخر بنگر که آن گریه و سوز را چگونه در چشم و دل مادر پدید آورده است، چو بچهاش بمرد که بر سر خاک او میگرید و میزارد. آن همه طلب اللّه است و در مادر آن رحم از اللّه است و آن اجزا را باز زنده او کند، اما آب چشم مادر را و سوز سینهٔ او را گواه گردانیده است بر رحم خود.
گفتم یا رب! تا اللّه چه عشق دارد بر این اجزای خاک و هوا و باد و عناصر اربعه! گاهی در پرورشش زنده میگرداند، و گاهی از دوستی میکشدش و حیاتِ او را میخورد. باز گفتم آخر گربه را نمیبینی که از اثر دوستیِ اللّه بچه را چگونه به دندان گرفته است و از دوستی چگونه میخوردش. اکنون این چنین طالب و رحیم که اللّه است، میداند کسی را مرده رها نکند.
باز نظر کردم، اللّه در همه صنعها تشبیه و تصوّر دارد، اما بنده را زهره نیست که صورت و تشبیه گوید اللّه را. « لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُو السَّمِیعُ الْبَصِیر» . اکنون حلول فعلِ بیفاعل و صنعِ بیصانع و مصنوعِ بیصنع محال بود، پس «وَ هُوَ مَعَکُمْ» درست میشود.
اما قرب و بُعد و غیبت و حضور، صفتهاست که اللّه میآفریند. و مخلوق را صفتیست که آن را غیبت و غفلت و کفر و بیگانگی و دوزخ و رنج گویند، و صفتیست که آن را قرب و محبّت و ایمان و جنت و آثار راحت گویند، و آن را اللّه میآفریند.
و اللّه تو را از خود چو بیخبر آفریند با اختیارِ تو در کارها، آن را غفلت و اجنبیّت و کفر و عقوبت خوانند. باز چون نظرِ تو را به خود بگشاید، آن را قرب میگویند. هرچند حالت معرفت به خود بیش میدهد، آن را قربِ زیادتی گویند، تا چون به کمال رسد، آن را رؤیت گویند.
اکنون من هر ساعتی خود را با اجزای خود میافشانم همچون درخت گل، تا در هر جزوِ خود میبینم که غنچهٔ معرفتِ نو و آگاهیِ نو اللّه پدید میآرد و به آن مقدار فعلِ الله با من بیش باشد، پس به آن مقدار فاعل و صانع با من باشد. چندانی بَر شَوَم که چگونگی را چون کف و خاشاک از روی هستی و نقصانات و ناسزا را از روی جمال هستی دور کنم؛ آن را کمال قربت و رؤیت گویند. آنگاه روح و راحت آنجهانیام تمام شود. «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِر»ٍ. اکنون مرادی که هست از اللّه مییابم، و همه راحتِ من از اوست.
گفتم ای اللّه! مرا از خود قطعیت مده که هر رنجی که هست از قطیعت است.
باز نظر کردم، دو چیز دیدم. یکی تعظیمِ اللّه است با محبّت و آن مطلوب است و پسندیدهٔ اللّه است و زندگیست، و یکی تعظیمِ بیمحبت است و آن مطلوب نیست و پسندیدهٔ اللّه نیست. اکنون هرگاه که اللّه مرا در ذکر گفتن و نظر کردن و تعظیم کردن نور و سرورِ زندگی میدهد، استدلال گیرم که آن نظر و آن ذکر و آن تعظیم پسندیدهٔ اللّه است. و در هر کدام ذکر و نظر و عمل و تعظیم میبینم که نور و سرور و زندگی کم شود، بدانم که آن پسندیدهٔ اللّه نیست؛ باز رجوع به اللّه کنم و آنچه پسندیدهٔ اوست، آن را طلبم.
از ذکر گفتن ملالتم گرفت و از نظر کردن. گفتم نظر را بمانم ببینم تا کجا میرود، اللّه او را کجا میبردش. دیدم که اللّه هر ساعتی چیزها را مصوّر میکند و رنجهای نظر را متراکم میکند، گویی که چشمم از چشمخانه و مغزم از سر و خونم از رگها بیرون خواست افتادن. باز چون ابر گشاده شدی و چون یخ بگداختی عظیم، عجب عالم بیپایان یافتم. یک طرف دیدم که خیال چون خاری مینمود و باز معدوم مینمود، مگر عدم است این عالمِ بسیطِ عجب، که پایان ندارد. و بهشت و دوزخ فناست و اهل جنّت فانی شوند و اهل دوزخ فانی شوند، مگر خیال خوشیها بهشت است و خیال رنجها در عالم عدم، دوزخ است؛ و بیخبر از هر دو حال و به عدم رفتن، از اصحاب اعراف است. اکنون از این سه قِسم ندیدم وجود خود را.
باز حواسّم و هوشم مصروف میشد از اللّه و به جای دیگر میرفت. گفتم ای اللّه! چو هوشِ هوشِ من تویی، این هوش من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! بیناییِ من تویی، این بینایی من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! نظرِ نظرِ من تویی، این نظر من از تو کجا میرود؟ و ای اللّه! دلِ دلِ من تویی، این دل من از تو کجا میرود؟ آخر چو مدارِ مدارِ اینها تویی، کجاشان حواله میکنی؟
گفتم: «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» . صراط مستقیم آن است که اللّه وجه حکمت و عبادت خود را به روح من بنماید، و روحِ مرا میل به روش انبیا علیهم السّلام دهد، و اللّه به هر وجهی مرا چفساینده است به آن که خلق را راه نمایم، آن حکمت را او داند و آن را سبب سعادت ما گردانیده است
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اللّه میگفتم و بر این اندیشه میگفتم که ای اللّه! همه تویی، من کجا روم؟ و نظر به چه کنم و به کی کنم؟
                                    
چون شاهد تویی و شاهدی تو میکنی، و این نظر من به تو میرود و به کرم تو میرود و در پی تو میرود و من زود آن را محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم میآید زود محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم. و میگویم: اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست میشود و باز هم به تو محو میشود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه میگویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبحدم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر میکنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت میگرداند، سماء میگرداند و ارض میگرداند و مَلَک میگرداند و نبی میگرداند و ولی میگرداند، و کافر میگرداند و مؤمن میگرداند و شقّهای ادراک مرا به مشرق میرساند و به مغرب میرساند، و به سمرقند میرساند. تا چند عدد آدمی و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من میآید، چون تاتار موی حقایق و تفاوتها اللّه در ادراک من پدید میآرد. اکنون نظر میکنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه میگرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع میدار، تا ناگاه از اللّه متحیّر میشوم و از مکان به لا مکان میروم، و از حوادث به بیچون میروم، و از مخلوق به خالق میروم، و از خودی به بیخودی میروم، و میبینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو دادهام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه مینگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهادهای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او مینگرم که در جان کندن چه میکند و کی میمیرد...
دیدم که پارهپاره فکرتم کمتر میشد و خواب بر من مستولی میشد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمیکنم و در اندیشه میآیم تا در خواب میشوم؛
و چون در خواب میشوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بیخبر میشوم گویی در عدمم، و چون بیدار میشوم گویی سر از خاک برمیآورم و چون پاره در خود نظر میکنم، گویی بلند میشوم، و چون به چشم نظر میکنم و به اندام حرکت میکنم، گویی شاخها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ میکنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون میآرم، و چون به ذکر به زبان برمیآیم گویی میوه بیرون میآرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجبتر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            چون شاهد تویی و شاهدی تو میکنی، و این نظر من به تو میرود و به کرم تو میرود و در پی تو میرود و من زود آن را محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم میآید زود محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم. و میگویم: اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست میشود و باز هم به تو محو میشود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه میگویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبحدم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر میکنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت میگرداند، سماء میگرداند و ارض میگرداند و مَلَک میگرداند و نبی میگرداند و ولی میگرداند، و کافر میگرداند و مؤمن میگرداند و شقّهای ادراک مرا به مشرق میرساند و به مغرب میرساند، و به سمرقند میرساند. تا چند عدد آدمی و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من میآید، چون تاتار موی حقایق و تفاوتها اللّه در ادراک من پدید میآرد. اکنون نظر میکنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه میگرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع میدار، تا ناگاه از اللّه متحیّر میشوم و از مکان به لا مکان میروم، و از حوادث به بیچون میروم، و از مخلوق به خالق میروم، و از خودی به بیخودی میروم، و میبینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو دادهام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه مینگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهادهای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او مینگرم که در جان کندن چه میکند و کی میمیرد...
دیدم که پارهپاره فکرتم کمتر میشد و خواب بر من مستولی میشد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمیکنم و در اندیشه میآیم تا در خواب میشوم؛
و چون در خواب میشوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بیخبر میشوم گویی در عدمم، و چون بیدار میشوم گویی سر از خاک برمیآورم و چون پاره در خود نظر میکنم، گویی بلند میشوم، و چون به چشم نظر میکنم و به اندام حرکت میکنم، گویی شاخها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ میکنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون میآرم، و چون به ذکر به زبان برمیآیم گویی میوه بیرون میآرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجبتر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        «سبحانک» میگفتم در رؤیت اللّه، و در آثار عجایبها و پاکیهای اللّه نظر میکردم. گفتم چون اللّه را با همه پاکیها و عجایبها در آن سبحانک گفتن بدیدم، گفتم: «و بحمدک»؛ یعنی خواهم تا اوصاف ستودهٔ اللّه را و جمالها و انعامات اللّه را ببینم، و میخواهم که در همه نغزیها و نیکوییها نظر کنم تا اللّه را به صفت نغزی و نیکوکاری ببینم، و این جمال اللّه را و نیکوکاریِ اللّه را میدیدم که بی نهایت است، ولیکن به اندازهٔ اثر میبینم، و هرچند اثر زیاده میشود بهتر میبینم.
                                    
و همچنین اللّه به همه صفاتش میبینم نشسته، و در محلهای آثارِ هر صفتی که از این معانی است بازنگرم، در آن آثار اللّه را بینم، اما چگونگیاش را نتوانم گفتن.
در نماز که «اللّه اکبر» میگویم یعنی معیّن است که اللّه اوست و بس. و به هرچه نظر کنم او را بینم و بس، آخر «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» اشارت است به او که ای طالب! اللّه حاضر است، امّا تو غایبی. تو از آن غیبت به حضرتش بازآی که او احد است، کسی نیست جز او؛ عالم و قادر و هوشمند نیست الّا او.
و اکنون اللّه گویم، یعنی ای خداوند من و ای سازندهٔ هر جزوِ من! چنانکه هر جزو من از فاعلیِ اللّه آگه میشوند و آسیب میزنند به فعل اللّه. باز تعظیم اللّه یادم آمد، یعنی این سازندهٔ همه چیزها واجب التّعظیم است.
باز دیدم که هم سازندگی و هم صفت تعظیم او بر اجزای من زد، و هر جزوِ من چون عروسی میشدند که تعظیم کنند مر شاه خود را در خلوت. گفتم ای اللّه! عشقی که ممزوج با تعظیم تو باشد چه خوش حالتی است! خوشی است.
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            و همچنین اللّه به همه صفاتش میبینم نشسته، و در محلهای آثارِ هر صفتی که از این معانی است بازنگرم، در آن آثار اللّه را بینم، اما چگونگیاش را نتوانم گفتن.
در نماز که «اللّه اکبر» میگویم یعنی معیّن است که اللّه اوست و بس. و به هرچه نظر کنم او را بینم و بس، آخر «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» اشارت است به او که ای طالب! اللّه حاضر است، امّا تو غایبی. تو از آن غیبت به حضرتش بازآی که او احد است، کسی نیست جز او؛ عالم و قادر و هوشمند نیست الّا او.
و اکنون اللّه گویم، یعنی ای خداوند من و ای سازندهٔ هر جزوِ من! چنانکه هر جزو من از فاعلیِ اللّه آگه میشوند و آسیب میزنند به فعل اللّه. باز تعظیم اللّه یادم آمد، یعنی این سازندهٔ همه چیزها واجب التّعظیم است.
باز دیدم که هم سازندگی و هم صفت تعظیم او بر اجزای من زد، و هر جزوِ من چون عروسی میشدند که تعظیم کنند مر شاه خود را در خلوت. گفتم ای اللّه! عشقی که ممزوج با تعظیم تو باشد چه خوش حالتی است! خوشی است.
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در وقت ذکر اللّه و سبحانک گفتن، باید که از تن خود یاد نکنم؛ زیرا که صفات اللّه، از رحمت و قدرت و علم و جمال و پاکی و ارادت و غیرها، به صفاتِ محدثات نماند، که اگر بدان مانند بودی، از صفات اللّه رحمت و قدرت و ارادتِ مخلوق پدید نیامدی، چنانکه از صفات محدثات نمیآید. و هرچند که این صفات محدثات نیست نمیشود، ذکر پدید نمیآید از صفات اللّه. پس در وقت سبحانک گفتن باید که به جز از وجهِ اللّه نیندیشم تا اللّه را بینم و به مشاهدهٔ اللّه مشغول شوم که معنیِ «فَاخْلَعْ نعَلَیْکَ» این است. که هرچند از تن مردار بیش اندیشم، رنج بیش میبینم.
                                    
باز چون اللّه را میبینم، همه جهان را میبینم که پیش اللّه از حال به حال میگردد و همه جزو خود را میبینم بضروری که مر اللّه را تعظیم میکنند، که احسان کردن آن است و معنی احسان آن است که «ان تعبد اللّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک».
اکنون از نماز است و از ذکر است و از دعاست که طایفه به مشاهدهٔ اللّه مشغول گشته اند. اکنون چون از اللّه یاد میکنم، سر و پای خود را و رگ و پی و عقل و تمیز خود را فرومیریزانم و از اللّه نوع وجود دیگر و عمر دیگر میخواهم لا الی نهایة.
و میبینم که آب عمر از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب باز میرود، همچنانکه این معانیِ من از عدم به وجود میآید و از وجود به عدم میرود؛ و از وجود تا به عدم یک گام بیش نمیبینم، اما چون به معنی رسیدم ایمن شدم یعنی به معنی چون رسیدم، به اللّه رسیدم و مراد خود یافتم.
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نی رنگ توان نمود نه بوی نهفت
یعنی نه رنگ اللّه را توان دیدن و نه بوی محبت او را توان نهفتن.
***
اللّه را گفتم که دلم، گفت: کبابی باید.
گفتم که چشمم، گفت: سحابی باید.
گفتم که تنم، گفت: خرابی باید.
باز اللّه را گفتم که دلم نماند، گفت: کبابی کم گیر!
گفتم که چشمم نماند، گفت: سحابی کم گیر!
گفتم که تنم نماند، گفت: خرابی کم گیر!
گفتم که ای اللّه! هرگز تا یکیِ تو را با صفات تو نبینم، در خود و در هیچ کاری جمع نیایم، از آنکه درد وی تفرقه بود لا محالة.
***
حاصل، در سحرگاه نظر میکردم که هرکسی یکی اللّه را چگونه میبیند؟ دیدم که بعضی به نظر فقر و عدم دیدند الله را، و بعضی به نظر صورت دیدند، و بعضی به نظر جهة دیدند، و بعضی به نظر هیولی و طبع و کواکب دیدند، و اللّه از این بیرون نیست.
گفتم ای اللّه! گاهی به نظر مشبَّه بینمت، گاهی به نظر فقر و فنا بینمت، و گاهی به نظر جبر و گاهی به نظر عاشقان و گاهی به نظر محبان. و ای اللّه! هرکه را به خود نظر دادی، هم بر آن وجه او خلقتی و طبعی یافت، لاجرم افعال او و حرکات او هم بر آن منوال آمد، چون متفاوت بیند اللّه را هم متفاوت آید حال او.
باز نظر به خود میکردم تا خود را هر ساعتی بر چه رنگ بینم و از اللّه چه عجایبها بینم که بیشتر از عجایب دنیا باشد، و بیرون از عجایب عالم بود.
خود را همچون وعایی دیدم که در مشام من آثار معرفت اللّه فرونشسته است بر زبر یکدیگر، و عجایبهای دیگر که در گفت نیاید. و من دست بر وی میزنم و آن همه در جنبش میآیند لونالون، همچنانکه آب زره پوشد به وقت باد، و من در خود آن همه را نظاره میکنم و میبینم
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            باز چون اللّه را میبینم، همه جهان را میبینم که پیش اللّه از حال به حال میگردد و همه جزو خود را میبینم بضروری که مر اللّه را تعظیم میکنند، که احسان کردن آن است و معنی احسان آن است که «ان تعبد اللّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک».
اکنون از نماز است و از ذکر است و از دعاست که طایفه به مشاهدهٔ اللّه مشغول گشته اند. اکنون چون از اللّه یاد میکنم، سر و پای خود را و رگ و پی و عقل و تمیز خود را فرومیریزانم و از اللّه نوع وجود دیگر و عمر دیگر میخواهم لا الی نهایة.
و میبینم که آب عمر از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب باز میرود، همچنانکه این معانیِ من از عدم به وجود میآید و از وجود به عدم میرود؛ و از وجود تا به عدم یک گام بیش نمیبینم، اما چون به معنی رسیدم ایمن شدم یعنی به معنی چون رسیدم، به اللّه رسیدم و مراد خود یافتم.
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نی رنگ توان نمود نه بوی نهفت
یعنی نه رنگ اللّه را توان دیدن و نه بوی محبت او را توان نهفتن.
***
اللّه را گفتم که دلم، گفت: کبابی باید.
گفتم که چشمم، گفت: سحابی باید.
گفتم که تنم، گفت: خرابی باید.
باز اللّه را گفتم که دلم نماند، گفت: کبابی کم گیر!
گفتم که چشمم نماند، گفت: سحابی کم گیر!
گفتم که تنم نماند، گفت: خرابی کم گیر!
گفتم که ای اللّه! هرگز تا یکیِ تو را با صفات تو نبینم، در خود و در هیچ کاری جمع نیایم، از آنکه درد وی تفرقه بود لا محالة.
***
حاصل، در سحرگاه نظر میکردم که هرکسی یکی اللّه را چگونه میبیند؟ دیدم که بعضی به نظر فقر و عدم دیدند الله را، و بعضی به نظر صورت دیدند، و بعضی به نظر جهة دیدند، و بعضی به نظر هیولی و طبع و کواکب دیدند، و اللّه از این بیرون نیست.
گفتم ای اللّه! گاهی به نظر مشبَّه بینمت، گاهی به نظر فقر و فنا بینمت، و گاهی به نظر جبر و گاهی به نظر عاشقان و گاهی به نظر محبان. و ای اللّه! هرکه را به خود نظر دادی، هم بر آن وجه او خلقتی و طبعی یافت، لاجرم افعال او و حرکات او هم بر آن منوال آمد، چون متفاوت بیند اللّه را هم متفاوت آید حال او.
باز نظر به خود میکردم تا خود را هر ساعتی بر چه رنگ بینم و از اللّه چه عجایبها بینم که بیشتر از عجایب دنیا باشد، و بیرون از عجایب عالم بود.
خود را همچون وعایی دیدم که در مشام من آثار معرفت اللّه فرونشسته است بر زبر یکدیگر، و عجایبهای دیگر که در گفت نیاید. و من دست بر وی میزنم و آن همه در جنبش میآیند لونالون، همچنانکه آب زره پوشد به وقت باد، و من در خود آن همه را نظاره میکنم و میبینم
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اللّه اکبر گفتم، دیدم که اندیشههای فاسد و هر اندیشه که غیر اندیشه اللّه بود همه منهزم شدند. به دل آمد که تا صورتی پیش خاطر نمیآید، اخلاص عبادت ظاهر نمیشود و تا کلمهٔ لفظة «اللّه» پدید نمیآید، از فساد به صلاح نمیآیند و تا تصوری نمیکنم از صفات اللّه و تا نظر نمیکنم در صفات مخلوق، وجد و رقت و عبودیت ظاهر نمیشود. پس گویی که معبود مصور آمد.
                                    
و گویی که اللّه، لفظ «اللّه» را و اسامی صفات را چنان آفریده است تا چون پیدا آید خلق در عبادت آیند و توحید را سبب قطع ترددها کرده است، و اشتراک را سبب پریشانی کرده است، و هر حروف و اندیشه را مدار کرده است.
چو اینها را نظر کردم، گفتم بیا تا هرچه فانی است و مقهور است همه را از نظر محو کنم و دور کنم، تا چون بنگرم قاهر را و باقی را توانم دیدن. و خواهم که چندانی محو کنم که نظر من بر صفت قاهری اللّه و صفت بقای اللّه و کمال حقیقی اللّه قرار گیرد.
و هرچند محو میکردم، خود را محبوس مقهورات و محدثات مییافتم، گویی که اللّه محدثات را برمیگرداند.
و من در این میان میدیدم که بر دوش اللّهام. باز میدیدم که هم من و هم چرخ و هم افلاک و خاک و عرش همه بر دوش اللّهایم، تا کجامان خواهد انداختن. تا همه فریاد عاشقانه برآوردیم که ای اللّه! ما چنگال در تو زدهایم و بر دوش تو چسبیدهایم و دست از تو نمیداریم از آنکه عاشق زار توایم. اکنون ای اللّه! چو یکدم چشم و نظر در تو می نهیم و عظمت و حُسن تو را میبینیم، میآساییم و دمِ خوش میزنیم، و دمی دیگر نالهٔ عاشقانه میزنیم، و به وقت خواب نیز همچنانیم. اکنون چو دیدم که ما همه بر دوش اللّهایم و اللّه ما را میجنباند و شربتها و خوشیهای گوناگون در ما میفرستد و ما از خوشیهای آن مست میشویم و فریاد میکنیم و اللّه ادراکات ما هموار میکند و در اندرون گردشهای دیگر و عجایبهای دیگر روان میکند و مینماید، تا من آن همه را میبینم و مستغرق میشوم در زمره، آن چنانکه اللّه روح هر کسی را در عالمی میگرداند و ملکوت خود را بدیشان مینماید تا بدانی که ملکوت اللّه بی نهایت است
و الله اعلم.
                                                                    
                            و گویی که اللّه، لفظ «اللّه» را و اسامی صفات را چنان آفریده است تا چون پیدا آید خلق در عبادت آیند و توحید را سبب قطع ترددها کرده است، و اشتراک را سبب پریشانی کرده است، و هر حروف و اندیشه را مدار کرده است.
چو اینها را نظر کردم، گفتم بیا تا هرچه فانی است و مقهور است همه را از نظر محو کنم و دور کنم، تا چون بنگرم قاهر را و باقی را توانم دیدن. و خواهم که چندانی محو کنم که نظر من بر صفت قاهری اللّه و صفت بقای اللّه و کمال حقیقی اللّه قرار گیرد.
و هرچند محو میکردم، خود را محبوس مقهورات و محدثات مییافتم، گویی که اللّه محدثات را برمیگرداند.
و من در این میان میدیدم که بر دوش اللّهام. باز میدیدم که هم من و هم چرخ و هم افلاک و خاک و عرش همه بر دوش اللّهایم، تا کجامان خواهد انداختن. تا همه فریاد عاشقانه برآوردیم که ای اللّه! ما چنگال در تو زدهایم و بر دوش تو چسبیدهایم و دست از تو نمیداریم از آنکه عاشق زار توایم. اکنون ای اللّه! چو یکدم چشم و نظر در تو می نهیم و عظمت و حُسن تو را میبینیم، میآساییم و دمِ خوش میزنیم، و دمی دیگر نالهٔ عاشقانه میزنیم، و به وقت خواب نیز همچنانیم. اکنون چو دیدم که ما همه بر دوش اللّهایم و اللّه ما را میجنباند و شربتها و خوشیهای گوناگون در ما میفرستد و ما از خوشیهای آن مست میشویم و فریاد میکنیم و اللّه ادراکات ما هموار میکند و در اندرون گردشهای دیگر و عجایبهای دیگر روان میکند و مینماید، تا من آن همه را میبینم و مستغرق میشوم در زمره، آن چنانکه اللّه روح هر کسی را در عالمی میگرداند و ملکوت خود را بدیشان مینماید تا بدانی که ملکوت اللّه بی نهایت است
و الله اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفتم عجب نیست عرضه کردنِ اعمال امّت بر نبی علیه السلام. بنگر که چون پاره راست میروم به سوی اللّه و نزدیکتر میشوم به حضرت اللّه، کارهای مریدان مرا و کسان مرا بر من عرض میکنند، و دوستان و دشمنان مرا بر من عرض میکنند تا جمله سرایر ایشان را و اعطاف صدور ایشان را میدانم، و چون خیال در دل ایشان میروم. اگر این محل صفای مرا اللّه از کالبد من جدا کند و از استخوان و گوشت من جدا کند تا همه را بیاینها در اللّه بینم چه عجب باشد؟
                                    
اکنون گفتم که در موضع جستوجوی دل خود نظر کنم و آن را به اللّه بپیوندانم تا ببینم که الله هر چیزی را چگونه مصوّر میکند و برمیآرد، و گوش آن مصور را گرفته باشد و برمیکشد تا من آن برکشیدنِ اللّه را نظاره میکنم و خویشتن را بیندازم کاهلوار، و هرچه اللّه برمیکشد میبینم برکشیدنِ اللّه را، و از خود هیچ صورت نگیرم. هماره دست اللّه را نظر کنم که چگونه مرا از چاه مدرکم و غیر برمیکشد، و همین برکشیدنِ اللّه را نظر کنم، چیزی دیگر را نظر نکنم. به دلم آمد که اللّه گویم، به آن معنی که ای هستکنندهٔ همه چیزها! همه را تو هست میکنی و مکرّر میکنی.
و نظر میکنم به جمله هستشدهها که همه عاجزوارک پیش اللّه ایستادهاند و من مینگرم که هستکننده ایشان را به رحمت هست میکند و یا به عقوبت هست میکند؛ یا بهشت هست میکند و یا دوزخ و رنج هست میکند. و میگویم که ای اللّه! چو ادراک من هستکردهٔ توست، کجا باشد جز به پیش تو؟ که هستکننده تویی. ای اللّه! از همه چیزها گزیر باشد هست شده را، اما از هستکننده هیچ گزیر نباشد. یعنی همه را عبد و مملوک حقیقی و مطیع هستکرده است مر هستکننده را.
اما گاهی که کسیکه غافل شود از هستکننده، میبینم که صورت و خیال جمع میشود و تن ضعیف میشود یعنی تن و دماغ که موضع ذکر هستکننده است، چو به غیر مشغول شود میبینم که حق تعالی او را درد میفرستد که ای تن! بر ما بَدَل گزیدی؟ که کسی که از لطافت ذکر ما بازماند، لاجرم به درد کثافت غیر ما مبتلا شود
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            اکنون گفتم که در موضع جستوجوی دل خود نظر کنم و آن را به اللّه بپیوندانم تا ببینم که الله هر چیزی را چگونه مصوّر میکند و برمیآرد، و گوش آن مصور را گرفته باشد و برمیکشد تا من آن برکشیدنِ اللّه را نظاره میکنم و خویشتن را بیندازم کاهلوار، و هرچه اللّه برمیکشد میبینم برکشیدنِ اللّه را، و از خود هیچ صورت نگیرم. هماره دست اللّه را نظر کنم که چگونه مرا از چاه مدرکم و غیر برمیکشد، و همین برکشیدنِ اللّه را نظر کنم، چیزی دیگر را نظر نکنم. به دلم آمد که اللّه گویم، به آن معنی که ای هستکنندهٔ همه چیزها! همه را تو هست میکنی و مکرّر میکنی.
و نظر میکنم به جمله هستشدهها که همه عاجزوارک پیش اللّه ایستادهاند و من مینگرم که هستکننده ایشان را به رحمت هست میکند و یا به عقوبت هست میکند؛ یا بهشت هست میکند و یا دوزخ و رنج هست میکند. و میگویم که ای اللّه! چو ادراک من هستکردهٔ توست، کجا باشد جز به پیش تو؟ که هستکننده تویی. ای اللّه! از همه چیزها گزیر باشد هست شده را، اما از هستکننده هیچ گزیر نباشد. یعنی همه را عبد و مملوک حقیقی و مطیع هستکرده است مر هستکننده را.
اما گاهی که کسیکه غافل شود از هستکننده، میبینم که صورت و خیال جمع میشود و تن ضعیف میشود یعنی تن و دماغ که موضع ذکر هستکننده است، چو به غیر مشغول شود میبینم که حق تعالی او را درد میفرستد که ای تن! بر ما بَدَل گزیدی؟ که کسی که از لطافت ذکر ما بازماند، لاجرم به درد کثافت غیر ما مبتلا شود
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به مسجد رفتم، سرم درد میکرد. گفتم ذکر اللّه چنان میباید که بگویم که اللّه مرا فراغتی دهد از درد سر و از همه دردها و از همه اندیشهها. گفتم چو اللّه را یاد کنم باید که به هر وجهی که رقّت و خوشی آیدم آن را بگیرم و اللّه را بدان وجه یاد کنم و از وجوه دیگر که رقّتم نیاید آن را نفی میکنم از ذکر، و دیگر از آن هیچ نیندیشم، یعنی از حور و قصور و لرزیدن پیش وی از بیم دوزخ وی، در وقت ذکر اللّه هیچ ازینها نیندیشم.
                                    
دیدم که تصرف اللّه مرا در کنار گرفته است، تا «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» در ذکر اللّه یادم آمد بر وجه مخاطبه، یعنی که اللّه را میبینم و میزارم در پیش او، تا از کیفیت و جهات و تصور او هیچ نه اندیشم.
و نظر کردن به اللّه صراط مستقیم آمد، زیرا که رنج به آسایش بدل میشود؛ تا همچنین مست میشوم و در عجایبها که اللّه در ذکر مینماید فرومیروم.
اکنون اگر فروشوم و اگر بالا روم و اگر زیر شوم کجا روم؟ اگر دریاست، کیسهٔ اللّه است، و اگر آسمان است، صندوق اللّه است و اگر زمین است، خزینهٔ اللّه است.
باز چون ذکر آغاز میکنم، نخست بر وجه مغایبه میکنم؛ آنگاه زان پس بر وجه مخاطبه میکنم، از آنکه غایب بوده باشم که به الله آیم.
و ذکر اللّه به مخاطبه گویم که ای اللّه و ای خداوند! این گوشت من و کالبد من آستانهٔ درِ توست و من در آنجا خفتهام و نشستهام و در پیش توام و از پیش تو جای دیگر مینروم. و این کالبد من ای اللّه، کارگاه توست و حواس من منقش توست. در پیش تو نهادهام تا هر چه نقش میکنی، میکن. ای اللّه، من پیش تو آمدهام که خداوند من تویی، جز تو که را دارم اگر ازینجا بروم ای اللّه، کجا روم و چه جا دارم تا من آنجا فرود آیم و قرار گیرم، چو خداوند من تویی، جز تو خداوند دیگر نمیدانم که باشد
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            دیدم که تصرف اللّه مرا در کنار گرفته است، تا «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» در ذکر اللّه یادم آمد بر وجه مخاطبه، یعنی که اللّه را میبینم و میزارم در پیش او، تا از کیفیت و جهات و تصور او هیچ نه اندیشم.
و نظر کردن به اللّه صراط مستقیم آمد، زیرا که رنج به آسایش بدل میشود؛ تا همچنین مست میشوم و در عجایبها که اللّه در ذکر مینماید فرومیروم.
اکنون اگر فروشوم و اگر بالا روم و اگر زیر شوم کجا روم؟ اگر دریاست، کیسهٔ اللّه است، و اگر آسمان است، صندوق اللّه است و اگر زمین است، خزینهٔ اللّه است.
باز چون ذکر آغاز میکنم، نخست بر وجه مغایبه میکنم؛ آنگاه زان پس بر وجه مخاطبه میکنم، از آنکه غایب بوده باشم که به الله آیم.
و ذکر اللّه به مخاطبه گویم که ای اللّه و ای خداوند! این گوشت من و کالبد من آستانهٔ درِ توست و من در آنجا خفتهام و نشستهام و در پیش توام و از پیش تو جای دیگر مینروم. و این کالبد من ای اللّه، کارگاه توست و حواس من منقش توست. در پیش تو نهادهام تا هر چه نقش میکنی، میکن. ای اللّه، من پیش تو آمدهام که خداوند من تویی، جز تو که را دارم اگر ازینجا بروم ای اللّه، کجا روم و چه جا دارم تا من آنجا فرود آیم و قرار گیرم، چو خداوند من تویی، جز تو خداوند دیگر نمیدانم که باشد
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بامداد در مسجد نشسته بودم، هر کسی سلام میگفتند و سجود میکردند. گفتم که اللّه روح مرا بر اینها عرضه میکند و روح مرا میآراید و آراسته بدینها مینماید، تا ایشان آن آثار اللّه را میبینند و مرا سجده میکنند از دوستیِاللّه؛ اگرچه به ریا و نفاق و سالوس باشد، آن هم آرایش اللّه است.
                                    
و چون خلقان را ساجد روح خود میبینم، شکر اللّه را زیاده میکنم و میبینم که اللّه روح مرا با روحهای دیگران گاهی گرهبند میبندد و گاهی در ایشان میگشاید و هریکی را در یکی میآرد، و میدیدم که این همه از حکم «حیّ قیوم» است، و من «حیّ قیوم» را پیش دل میآوردم و در زندگی اللّه و کارسازی وی نظر میکردم، دلم زنده میشد.
باز نظر در صفت ادراک خود کردم، دیدم که اللّه طائفهای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است، و طائفهای را در گرما و نار بازداشته است. باز نظر به جهان کردم، عالم را مرتب دیدم. باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم. باز نظر کردم، دریای بیپایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّههای منبسط دیدم. باز نظر کردم در جهان، نه اجزا و نه منبسط دیدم. باز نظر کردم این جهان را «وحده لا شریک له» یافتم. باز نظر در صفات بی نهایتی و بیغایتی کردم، دیدم که هیچ دریا در وی نمینماید و ناچیز شود.
باز نظر کردم، طایفهای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم، گفتم اینها بهشتیانند، و طایفهای را درد و ناله دیدم، گفتم که این دوزخیانند. باز نظر کردم، حسد و کین و عداوت میدیدم در بعضی، گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا مینماید. اللّه را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من میدارد تا ببینم، و این نقشها را در پیش من مینگارد تا مرا نگار برمینهد و میآراید. همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من . باز اگر غم و اندوه آیدم، میبینم که آن غم و اندوه زلف مشکین اللّه است که بر روی من انداخته است آن را. باز میبینم که برمیدارد آن را از من گوئی که اللّه اینها را که میبینم رهنمون کرده است به عزیز داشتِ من که نعمتاللّهام، و نعمت اللّه عزیز میباید داشتن
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            و چون خلقان را ساجد روح خود میبینم، شکر اللّه را زیاده میکنم و میبینم که اللّه روح مرا با روحهای دیگران گاهی گرهبند میبندد و گاهی در ایشان میگشاید و هریکی را در یکی میآرد، و میدیدم که این همه از حکم «حیّ قیوم» است، و من «حیّ قیوم» را پیش دل میآوردم و در زندگی اللّه و کارسازی وی نظر میکردم، دلم زنده میشد.
باز نظر در صفت ادراک خود کردم، دیدم که اللّه طائفهای را در عقوبت سرما و زمهریر بازداشته است، و طائفهای را در گرما و نار بازداشته است. باز نظر به جهان کردم، عالم را مرتب دیدم. باز نظر کردم به جهان مؤثرات و اسباب دیدم. باز نظر کردم، دریای بیپایان و ساده دیدم و عدم در یکدیگر زده و درّههای منبسط دیدم. باز نظر کردم در جهان، نه اجزا و نه منبسط دیدم. باز نظر کردم این جهان را «وحده لا شریک له» یافتم. باز نظر در صفات بی نهایتی و بیغایتی کردم، دیدم که هیچ دریا در وی نمینماید و ناچیز شود.
باز نظر کردم، طایفهای را در خوشی و در سماع و در شادی دیدم، گفتم اینها بهشتیانند، و طایفهای را درد و ناله دیدم، گفتم که این دوزخیانند. باز نظر کردم، حسد و کین و عداوت میدیدم در بعضی، گفتم که باری در پس اینها نظر کنم تا ببینم که کیست که اینها را در هوا کرده است و مرا مینماید. اللّه را دیدم که اینها را در دست گرفته است و در پیش من میدارد تا ببینم، و این نقشها را در پیش من مینگارد تا مرا نگار برمینهد و میآراید. همان ساعت دیدم که آن درخت خار حسد و عداوت و کین همه در پیش من یاسمن سپید شد و شکوفه و گل شد و فروریزد در پیش من . باز اگر غم و اندوه آیدم، میبینم که آن غم و اندوه زلف مشکین اللّه است که بر روی من انداخته است آن را. باز میبینم که برمیدارد آن را از من گوئی که اللّه اینها را که میبینم رهنمون کرده است به عزیز داشتِ من که نعمتاللّهام، و نعمت اللّه عزیز میباید داشتن
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        میگفتم در اللّه متحیر باشم و از همه اوامر منقطع باشم، که تحیر با تدارک راست نیاید؛ چو اللّه مستغنی است، همه عاشق و محب میخواهد و بس. همه صور شرایع و معاملات و قطع خصومات و حدود و زواجر از بهر آن است تا پاره پاره محب اللّه شوم، و چنان محب شوم که مرا از خوشی و ناخوشی خود خبر نباشد.
                                    
وقتی که التّحیّات میخوانم، میخواهم تا همه آفرینها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت میگویم. و چون «سبحانک» میگویم، میبینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنیست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بیخبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمیدانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی میکنم و بر خنوری بسته میدارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنیست، میبینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را میبینم که از اللّه نیک ترسان میباشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر میکنم میبینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه میداند که چه خواهد شدن، و همچنان میشود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، میبینم که آن همه به اسم اللّه موجود میشود نه به اسم من؛ گویی هرچه من میکنم و هر فعلی که از من میآید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که میکنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه میدهد، در می و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومیبرد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر اینها میرساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز میبینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده میشود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر میشود
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            وقتی که التّحیّات میخوانم، میخواهم تا همه آفرینها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت میگویم. و چون «سبحانک» میگویم، میبینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنیست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بیخبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمیدانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی میکنم و بر خنوری بسته میدارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنیست، میبینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را میبینم که از اللّه نیک ترسان میباشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر میکنم میبینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه میداند که چه خواهد شدن، و همچنان میشود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، میبینم که آن همه به اسم اللّه موجود میشود نه به اسم من؛ گویی هرچه من میکنم و هر فعلی که از من میآید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که میکنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه میدهد، در می و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومیبرد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر اینها میرساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز میبینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده میشود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر میشود
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سبحانک اللهمّ آغاز کردم، دیدم که این را اللّه میگوید به من، و این صورت تعظیم را اللّه است که در من هست میکند تا وهم من قطع میشود؛ که عبارت از وی اللّه میآید و اللّه است که آن حالت را اللّه میگوید و اللّهم میگوید و سبحانک میگوید، و این به من میگوید از بس که تعجبهاست در من، و انقطاع اوهام است. اکنون سبحانک اللهم لفظ مخاطبه است، هرگز کسی نگوید که دروغ است و مخاطبه نیست؛ و مخاطبه بیحضور ممکن نباشد.
                                    
چون من نظر به اللّه میکنم، محو میشوم و معدوم میشوم؛ باز چون نظر به عبودیّت خود میکنم موجودم میکند. گفتم که ایّاک یعنی که اثبات او کنم و نظر به او کنم و بس، چون نعبد گفتم خود را به عبودیّت ثابت کنم.
و در وقت ذکر اگر نظر به بندگی و اختیار خود کنم زاری و رقّت پدید میآید، و در ضمن ذکر میگویم که بندگک توام و گناهکارک توام. و باز چون نظر به اللّه کنم و نظر به حکم اللّه میکنم، اختیارم میرود و در حیرت میافتم و رقت میرود و عجب بین میشوم. اکنون در وقت ذکر اللّه نظر به اختیار خود و نظر به بندگی خود میکنم تا مانده نشوم و چون مانده شدم و از کار فروماندم، نظر به الله کنم و نظر باز به اللّه کنم تا عجببین شوم؛ به یک نظر بندهام و به یک نظر افکندهام.
باز نظر را پاکیزه میکنم در وقت ذکر، زیرا که مُلک نظر از آن اللّه است، و اللّه بر ما ناظر است. باز اجزای خود را گفتم: چو اللّه ناظر ماست، بیایید تا در تعظیم اللّه نیست شویم! دیدم همان دم که همه اجزای من گرد بر گرد روح من ایستادند و اقتدا کردند به روح من، چنانکه اقتدا کنند به امام در کعبه، و همه محو میشوند در نماز به حضرت اللّه، و روح من پیری در میانه نشسته و اجزای من مسافرانِ گرد جهان گشته با ریاضت، و به نزدیک روح من همه بازآمده و سرها بر زانو نهاده و به وجد مشغول گشته، و همه سخنگویان خموش بوده.
گویی که آدمی و حیوانات و آب و باد و خاک و شمس و قمر برابرندی در عبادت اللّه، و چنان باید که تعظیم اللّه مر اجزای مرا خوشتر از همه غذاها بود و خوشتر از همه شرابها بود، و مستی آن از مستی همه مسکرات قویتر بود.
باز در روح خود و در موضع علم خود مینگریستم که این چندین نوع علم من و غیر من از روحها اللّه چگونه نقش میکند، باید که معیّن ببینم. اللّه الهام داد که در ادراک ممیّز و دانش و حکمت نظر میباید کرد تا عجایب بینی. باز به نیاز اللّه را یاد کردم که ای الله! میخواهم تا چگونگی تو را نگاه کنم. دیدم که صورت قفص پدید میآید، تا هیچ نبینم. گفتم پس صور همچون قفص است که البته این مرغ روح ازینجای بیرون میرود. باز دیدم که هر صورت از اللّه هست میشود و هم باللّه باز میگردد و نیست میشود وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ . گفتم که آخر مقدم بر صور چیزی بود که تا صور از او مرکب شود و رنگ گیرد و منظور شود. اکنون من آن سابقه را نظر میکنم که هیچ ماهیت ندارد، همچنانکه هیچ عدد بییکی نبود هیچ صورت و منظور بیآن نبود.
باز دیدم که روح من آفتاب است، تا دیوار صور و هوای ارادت نمیباشد روح من نمینماید و تا لوح صور نمیبود خط و نقش روح من پدید نمیآید.
اکنون ای اللّه! شکوفهٔ روح مرا فراغتی بخش از باد سرد اندیشهٔ آن آدمیان و آن کسان که به ایشان محبت دارم، که ایشان در خوشیهای فسردهی خود مستغرقاند و از خوشیها و مزههای من بیخبرند؛ یا اگر نه، ای اللّه روح مرا بیخبر گردان تا هیچگونه نظرش به ایشان نیفتد، نه به خوشیشان و نه به ناخوشیشان. ای اللّه، گل برگ شکوفهٔ روح مرا از تابش آن خوشیهای ایشان نگاه دار تا به باد سرد تولّی و حرمان و مجانبه سیاه و فسرده نگردد
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            چون من نظر به اللّه میکنم، محو میشوم و معدوم میشوم؛ باز چون نظر به عبودیّت خود میکنم موجودم میکند. گفتم که ایّاک یعنی که اثبات او کنم و نظر به او کنم و بس، چون نعبد گفتم خود را به عبودیّت ثابت کنم.
و در وقت ذکر اگر نظر به بندگی و اختیار خود کنم زاری و رقّت پدید میآید، و در ضمن ذکر میگویم که بندگک توام و گناهکارک توام. و باز چون نظر به اللّه کنم و نظر به حکم اللّه میکنم، اختیارم میرود و در حیرت میافتم و رقت میرود و عجب بین میشوم. اکنون در وقت ذکر اللّه نظر به اختیار خود و نظر به بندگی خود میکنم تا مانده نشوم و چون مانده شدم و از کار فروماندم، نظر به الله کنم و نظر باز به اللّه کنم تا عجببین شوم؛ به یک نظر بندهام و به یک نظر افکندهام.
باز نظر را پاکیزه میکنم در وقت ذکر، زیرا که مُلک نظر از آن اللّه است، و اللّه بر ما ناظر است. باز اجزای خود را گفتم: چو اللّه ناظر ماست، بیایید تا در تعظیم اللّه نیست شویم! دیدم همان دم که همه اجزای من گرد بر گرد روح من ایستادند و اقتدا کردند به روح من، چنانکه اقتدا کنند به امام در کعبه، و همه محو میشوند در نماز به حضرت اللّه، و روح من پیری در میانه نشسته و اجزای من مسافرانِ گرد جهان گشته با ریاضت، و به نزدیک روح من همه بازآمده و سرها بر زانو نهاده و به وجد مشغول گشته، و همه سخنگویان خموش بوده.
گویی که آدمی و حیوانات و آب و باد و خاک و شمس و قمر برابرندی در عبادت اللّه، و چنان باید که تعظیم اللّه مر اجزای مرا خوشتر از همه غذاها بود و خوشتر از همه شرابها بود، و مستی آن از مستی همه مسکرات قویتر بود.
باز در روح خود و در موضع علم خود مینگریستم که این چندین نوع علم من و غیر من از روحها اللّه چگونه نقش میکند، باید که معیّن ببینم. اللّه الهام داد که در ادراک ممیّز و دانش و حکمت نظر میباید کرد تا عجایب بینی. باز به نیاز اللّه را یاد کردم که ای الله! میخواهم تا چگونگی تو را نگاه کنم. دیدم که صورت قفص پدید میآید، تا هیچ نبینم. گفتم پس صور همچون قفص است که البته این مرغ روح ازینجای بیرون میرود. باز دیدم که هر صورت از اللّه هست میشود و هم باللّه باز میگردد و نیست میشود وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ . گفتم که آخر مقدم بر صور چیزی بود که تا صور از او مرکب شود و رنگ گیرد و منظور شود. اکنون من آن سابقه را نظر میکنم که هیچ ماهیت ندارد، همچنانکه هیچ عدد بییکی نبود هیچ صورت و منظور بیآن نبود.
باز دیدم که روح من آفتاب است، تا دیوار صور و هوای ارادت نمیباشد روح من نمینماید و تا لوح صور نمیبود خط و نقش روح من پدید نمیآید.
اکنون ای اللّه! شکوفهٔ روح مرا فراغتی بخش از باد سرد اندیشهٔ آن آدمیان و آن کسان که به ایشان محبت دارم، که ایشان در خوشیهای فسردهی خود مستغرقاند و از خوشیها و مزههای من بیخبرند؛ یا اگر نه، ای اللّه روح مرا بیخبر گردان تا هیچگونه نظرش به ایشان نیفتد، نه به خوشیشان و نه به ناخوشیشان. ای اللّه، گل برگ شکوفهٔ روح مرا از تابش آن خوشیهای ایشان نگاه دار تا به باد سرد تولّی و حرمان و مجانبه سیاه و فسرده نگردد
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شب برخاستم، نظر به ادراکات خود میکردم، دیدم که ادراکاتم چون مرغان دستآموز به ذات اللّه میرفت و پروبالشان میسوخت و اثر آن به دماغ و استخوان های من میزد و سر و دندانم درد میگرفت؛ و من بیسودای اللّه نمیشکیفتم و بدو نمیرسیدم.
                                    
چون صبح به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت؛ یعنی که اللّه میگوید اگر مرا دوست میدارید و دوستی خود را در اینها ظاهر کردهام. غزل دوستی مرا از تختهٔ پیشانیِ حور عین و آب زلال به دل ببرید و مرا در چشمهٔ نوشین اینها مشاهده کنید، و دلبریِ مرا در اینها مطالعه کنید؛ به جمال ذات من نرسید بیاینها.
و در این جهان این خوشیها را سزای طبع و هوا آفریدم، و در آن جهان آن خوشیها را جزای رضا آفریدم، تا هر دو جهان چهرهها را بر یاد دوستی من میبینند. و این همه که در این جهان است رخهای من است، و آن همه که در آن جهان است جمالهای من است. پس دیدهها بر صورتهای اللّه دارید و به دل در حقیقتها گردید، چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمالهای خوبان و کنیزکان من، آنگاه جمال من بتوانید دیدن.
دل به روح اللّه دارید و چشم در صورها به جمال اللّه دارید.
نظر در ادراک خود میکردم، دیدم که ادراک در من نبود، جای دیگر بود. و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست. باز دیدم که آن ادراک منم، پس مرا اللّه میآرد و میبرد و هر زمانی گویی من به اللّه برجفسیده ام؛ هرگاه که اللّه آمد، مرا آورد.
و من صفتاللّهام؛ و هرگاه که اللّه رفت، مرا برد.
«وَ نفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»
اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود؛ چون من صفتاللّهام، در وقت اجل اللّه یکبارگی از من برود و در وقت خواب پاره برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من. باز در وقت ادراک معیّن من همچنان. باز اللّه چون ادراک نماید به من، مرا بسیار چیزها معلوم شود فصاعدا.
مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند، چون غارب شود جهان ظلمت شود، باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشنتر بود، باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشنتر شود، همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم، باز وقت خواب روشنتر شوم، باز به وقت خیرگی روشنتر شوم، باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشنتر شوم به اقبال اللّه، « هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یؤُمِنُونَ بِالْغَیْبِ»
گفتم ای اللّه! من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم، و به یاد تو ادراک را صرف کردم
«وَ یُقِیمُونَ الصَّلاة»
یعنی به اقامت صلاة، ادراک را به خضوع به تو صرف کردم
«وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینُفِقُونَ»
و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترینِ من ادراک است. ای اللّه! همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشت حضرتت را نشاید.
از اللّه الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما، که «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ».
در این بودم که زین قرآن خواند، ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع اللّه شدم. اندیشهام آمد که در جهان مینگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره میکنم به مجرّد این تا چه شود و اللّه را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. اللّه الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما، کمال ما را بدانی و از نعمتهای من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوستدار من باشی؛ و چون در مکاره نگری، از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاهداری. و این کارها مقرون به رضای من باشد. و آن کسی که در تجمل آسمانها و زمینهای من نظر نکند، او مردود من باشد. این را قهر کنم و آن را بنوازم، یکی را برمیآرم و یکی را فرومیآرم؛ خافض باشم و رافع باشم و قهّار باشم؛ و مذمّت آلههپرستان و ستارهپرستان را میگویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد.
و اگر گوئی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد، گویم خود حکمت جز این کدام را میدانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول گذاشتن؟
باز میدیدم که این نظر من اشارت اللّه است و محض فعل اللّه است. باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن، گویی که اللّه در ایشان مینگرد و همه اجزای من برمیخیزند و به تعظیم به خدمت الله میایستند و به زاری و ناله میباشند.
و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من میافتد، میبینم که همه اجزای من عاشقوار برخیزند و خدمت اللّه میکنند و اغانی تسبیح بر زبان میگیرند؛ و همچنین نظرم به هر جزوی از اجزای تن من و اجزای جهان که میافتد میبینم که زود به خدمت اللّه به تعظیم قیام مینمایند. باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت میخیزد و به چه پیوندد و چه آسیب میزند به روح من . دیدم که حواس خمسهٔ من از روح من چون پنج جوی میرفت، شیر و انگبین و آب و می؛ و من دیدم که این همه از روح من بیرون میآمد. باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخها. دیدم که این همه از اللّه روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را میبینم که همه از اللّه روان شده است و جمله روحهای خلقان را میبینم با این شاخها همه از اللّه روان شده است، و جمله جمادات و نامیات و اختیارات و ارادات و قدرتها همه از او روان شده است.
باز این همه را میبینم به نور اللّه و صفات اللّه و سبحانیِ اللّه و چگونگی اللّه روان شده است، «وَسِعَ کُرْسِیُّه»، و میبینم همه جای کرسی حکم اللّه نهاده است و در همه چیزها حکم میکند و میبینم که پیوسته این صور را در آب حیات میفرستد
واللّه اعلم.
                                                                    
                            چون صبح به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت؛ یعنی که اللّه میگوید اگر مرا دوست میدارید و دوستی خود را در اینها ظاهر کردهام. غزل دوستی مرا از تختهٔ پیشانیِ حور عین و آب زلال به دل ببرید و مرا در چشمهٔ نوشین اینها مشاهده کنید، و دلبریِ مرا در اینها مطالعه کنید؛ به جمال ذات من نرسید بیاینها.
و در این جهان این خوشیها را سزای طبع و هوا آفریدم، و در آن جهان آن خوشیها را جزای رضا آفریدم، تا هر دو جهان چهرهها را بر یاد دوستی من میبینند. و این همه که در این جهان است رخهای من است، و آن همه که در آن جهان است جمالهای من است. پس دیدهها بر صورتهای اللّه دارید و به دل در حقیقتها گردید، چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمالهای خوبان و کنیزکان من، آنگاه جمال من بتوانید دیدن.
دل به روح اللّه دارید و چشم در صورها به جمال اللّه دارید.
نظر در ادراک خود میکردم، دیدم که ادراک در من نبود، جای دیگر بود. و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست. باز دیدم که آن ادراک منم، پس مرا اللّه میآرد و میبرد و هر زمانی گویی من به اللّه برجفسیده ام؛ هرگاه که اللّه آمد، مرا آورد.
و من صفتاللّهام؛ و هرگاه که اللّه رفت، مرا برد.
«وَ نفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»
اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود؛ چون من صفتاللّهام، در وقت اجل اللّه یکبارگی از من برود و در وقت خواب پاره برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من. باز در وقت ادراک معیّن من همچنان. باز اللّه چون ادراک نماید به من، مرا بسیار چیزها معلوم شود فصاعدا.
مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند، چون غارب شود جهان ظلمت شود، باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشنتر بود، باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشنتر شود، همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم، باز وقت خواب روشنتر شوم، باز به وقت خیرگی روشنتر شوم، باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشنتر شوم به اقبال اللّه، « هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یؤُمِنُونَ بِالْغَیْبِ»
گفتم ای اللّه! من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم، و به یاد تو ادراک را صرف کردم
«وَ یُقِیمُونَ الصَّلاة»
یعنی به اقامت صلاة، ادراک را به خضوع به تو صرف کردم
«وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینُفِقُونَ»
و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترینِ من ادراک است. ای اللّه! همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشت حضرتت را نشاید.
از اللّه الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما، که «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ».
در این بودم که زین قرآن خواند، ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع اللّه شدم. اندیشهام آمد که در جهان مینگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره میکنم به مجرّد این تا چه شود و اللّه را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. اللّه الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما، کمال ما را بدانی و از نعمتهای من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوستدار من باشی؛ و چون در مکاره نگری، از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاهداری. و این کارها مقرون به رضای من باشد. و آن کسی که در تجمل آسمانها و زمینهای من نظر نکند، او مردود من باشد. این را قهر کنم و آن را بنوازم، یکی را برمیآرم و یکی را فرومیآرم؛ خافض باشم و رافع باشم و قهّار باشم؛ و مذمّت آلههپرستان و ستارهپرستان را میگویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد.
و اگر گوئی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد، گویم خود حکمت جز این کدام را میدانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول گذاشتن؟
باز میدیدم که این نظر من اشارت اللّه است و محض فعل اللّه است. باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن، گویی که اللّه در ایشان مینگرد و همه اجزای من برمیخیزند و به تعظیم به خدمت الله میایستند و به زاری و ناله میباشند.
و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من میافتد، میبینم که همه اجزای من عاشقوار برخیزند و خدمت اللّه میکنند و اغانی تسبیح بر زبان میگیرند؛ و همچنین نظرم به هر جزوی از اجزای تن من و اجزای جهان که میافتد میبینم که زود به خدمت اللّه به تعظیم قیام مینمایند. باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت میخیزد و به چه پیوندد و چه آسیب میزند به روح من . دیدم که حواس خمسهٔ من از روح من چون پنج جوی میرفت، شیر و انگبین و آب و می؛ و من دیدم که این همه از روح من بیرون میآمد. باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخها. دیدم که این همه از اللّه روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را میبینم که همه از اللّه روان شده است و جمله روحهای خلقان را میبینم با این شاخها همه از اللّه روان شده است، و جمله جمادات و نامیات و اختیارات و ارادات و قدرتها همه از او روان شده است.
باز این همه را میبینم به نور اللّه و صفات اللّه و سبحانیِ اللّه و چگونگی اللّه روان شده است، «وَسِعَ کُرْسِیُّه»، و میبینم همه جای کرسی حکم اللّه نهاده است و در همه چیزها حکم میکند و میبینم که پیوسته این صور را در آب حیات میفرستد
واللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به مسجد رفتم؛ ذکر میگفتم. رشید قبایی را دیدم. صورت او از پیش دلم نمیرفت. گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دلاند، تا با غیر اللّه بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود. گفتم تکلفی کنم و دل به اللّه مشغول گردانم تا دل به چیزی دیگر نپردازد. دیدم که صورت دل پیش نظرم میآید تا من از او به اللّه میرفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنی از رنگ سرخیش به اللّه میرفتم تا ببینم که این رنگ سرخیش و اجزای لعلیش از کجا مدد مییابد. دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است به اللّه و مدد میگیرد از اللّه و همه اجزای دل همچنین مدد از اللّه میگیرد و همه اجزای عالم را میدیدم از عرض و غرض و هر چیزی که هست از موکلان و خزینهداران اللّه همه این مددها را از عقول و حواس پاک میگیرند.
                                    
در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن میبینم که موج میزنند با دستها و پایها و مدد میگیرند از عالم روح. باز در هر خیالی که نظر میکنم دری دیگر گشاده میشود لا الی نهایة. پس معلوم میشود که اگر درِ اللّه گشاده شود چه عجایبها که ببینم.
اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم، و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم، و باز این عالم از عالم ارواح مدد میگیرد و عالم ارواح از صفات اللّه مدد میگیرد و هر عالمی گدای عالم دیگر است؛ دستها باز کرده سائلوار، تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت اللّه نزدیکتر میشود، آن عالم پاکیزهتر میشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات اللّه شد. باز از ورای صفات اللّه عالم صد هزار روح است موج میزند و خیرگی میدارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید. لاجرم حضرت اللّه بیچون و بیچگونه آمد.
اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر میکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از اللّه مدد میگیرد و بقا میستاند، و من آن را میبینم.
باز چون نظر میکنم که اللّه نظر مرا چگونه هست میکند، هرآینه میبینم که نظر من ناظر اللّه میباشد. عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر اللّه است چو میبیند، درد غیرتش میگیرد؛ باز چون سوی اللّه مینگرد، آن درد غیرت نمیماند و از آن حبس بیرون میآید.
عجبم میآید از معتزلی که منکرست مر رؤیت اللّه را؛ گوید تصور اللّه نمیتوانم کردن، پس وجود نبود مر رؤیت اللّه را. گوییم اگر چه تصور نمیتوانیم کردن، دلیل آن نبود که موجود نشود؛ زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل اللّه است اما نه متصل است به اللّه و نه منفصل است از اللّه، و جز این دو وجه در تصور ما نمیآید، با این همه موجود است این نظر ما به فعل اللّه همچنین حقیقت اللّه و صفات اللّه موجود است هرچند در تصور ما نمیآید، و همچنین است روح ما نیز.
باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک اللّه، همین عدم و سادگی و محو میدیدم. گفتم پس اللّه همین عدم و محو و سادگی است، از آنک این همه از وی موجود میشود، از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را، و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا. و میگویم: ای اللّه! معذوردار که ننمودی خود را به من، من سوآت همین عدم ساده دیدم.
اکنون مصور روح از مصورات واقع است، و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن، چنانکه اللّه و اوصافِهِ و امور غیب. پس آنچه نامصور است محال نباشد
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن میبینم که موج میزنند با دستها و پایها و مدد میگیرند از عالم روح. باز در هر خیالی که نظر میکنم دری دیگر گشاده میشود لا الی نهایة. پس معلوم میشود که اگر درِ اللّه گشاده شود چه عجایبها که ببینم.
اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم، و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم، و باز این عالم از عالم ارواح مدد میگیرد و عالم ارواح از صفات اللّه مدد میگیرد و هر عالمی گدای عالم دیگر است؛ دستها باز کرده سائلوار، تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت اللّه نزدیکتر میشود، آن عالم پاکیزهتر میشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات اللّه شد. باز از ورای صفات اللّه عالم صد هزار روح است موج میزند و خیرگی میدارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید. لاجرم حضرت اللّه بیچون و بیچگونه آمد.
اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر میکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از اللّه مدد میگیرد و بقا میستاند، و من آن را میبینم.
باز چون نظر میکنم که اللّه نظر مرا چگونه هست میکند، هرآینه میبینم که نظر من ناظر اللّه میباشد. عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر اللّه است چو میبیند، درد غیرتش میگیرد؛ باز چون سوی اللّه مینگرد، آن درد غیرت نمیماند و از آن حبس بیرون میآید.
عجبم میآید از معتزلی که منکرست مر رؤیت اللّه را؛ گوید تصور اللّه نمیتوانم کردن، پس وجود نبود مر رؤیت اللّه را. گوییم اگر چه تصور نمیتوانیم کردن، دلیل آن نبود که موجود نشود؛ زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل اللّه است اما نه متصل است به اللّه و نه منفصل است از اللّه، و جز این دو وجه در تصور ما نمیآید، با این همه موجود است این نظر ما به فعل اللّه همچنین حقیقت اللّه و صفات اللّه موجود است هرچند در تصور ما نمیآید، و همچنین است روح ما نیز.
باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک اللّه، همین عدم و سادگی و محو میدیدم. گفتم پس اللّه همین عدم و محو و سادگی است، از آنک این همه از وی موجود میشود، از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را، و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا. و میگویم: ای اللّه! معذوردار که ننمودی خود را به من، من سوآت همین عدم ساده دیدم.
اکنون مصور روح از مصورات واقع است، و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن، چنانکه اللّه و اوصافِهِ و امور غیب. پس آنچه نامصور است محال نباشد
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اللّه میگفتم بر این معنی که همه اختیار و ارادت و قدرت و فعل اللّه راست، و همه خوشیها در اختیار و قدرت و فعل است. مجبور خود نام با خود دارد؛ یعنی بیمراد و بیچاره و عاجز و بیمزه. هرکه جبری شد، او را زندگی نماند. چو من ذکر اللّه میکنم، در اللّه نظر میکنم که ای اللّه! مرا اختیاری ده و فعلی بخش و ارادتی بخش. اگر فعل و اختیار بخشید اللّه مرا، خود در آن شکرِ نعمت میگزارم و میباشم؛ و اگر اختیارم ندهد، در اللّه نظر میکنم که ای اللّه! مختار و مرید و فعّال مطلق تویی!
                                    
اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید، که خیال همچون سخن است. و باز خوشیها در فعل و اختیار است، دلیل بر آنکه لفظ جبر در بیمرادی مستعمل بود. باز گفتم که به هر کس سخن نمیباید گفتن که فروماند. پس گفتم در دهان نگرم که چندین پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پردهها. آری زبان راه باریک است مر عمل دل را، چون این راه را گره زدم بیرون نیاید، بازرود. سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون میآید، و هرگاه که سخن راست بُوَد، دل راست بوده باشد.
مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز، تیزه او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد. و باریک که هرکسی بدان راه نیابد. به چه قدر که در این راه سخن بروی بر همان اندازه بر صراط بگذری. از عزیزیِ چیزی باشد راهش را باریک کردن. یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود، که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد، و هم موضع استوار است. اما چو ویرانه باشد، آسان توان رفتن.
عجب! چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند، مس وجودشان چون دُرُستهای مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان شد. وقتی که اللّه آن کیمیا را از ایشان بازگیرد، همه چون تابه سیاه بیرون آیند.
من در شب چون از خواب بیدار شوم، در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سَرمجموع اینها نظر میکنم، میبینم که این همه موجود به اللّهاند و از اللّه هست شده است. و در وقت خواب اللّه مرا استراحت میدهد و در وقت بیداری آگاهی میدهد و از بهر آن میدهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو از او خواهم. اکنون هر جزوی از اجزای من میگوید که اعوذ باللّه، یعنی همه راحت از اللّه میخواهم و همه گشاد از روی دید اللّه میخواهم و همه امید من و خوشیهای من به اللّه است.
چون مرا از اللّه یاد آید، میدانم که اللّه مرا به خود میکشد و به دوستی و اکرام مرا به خود میخواند. در آن دم روح خود را میبینم که سجدهکنان و خاضعوار به حضرت اللّه میآید و همه کسوت های غفلت و صور را بر خود میدراند و ضرب میکند عاشقوار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقت خلقان میورزد.
باز نظر میکنم که این همه مشیّتها و فعلهای من همه به مشیّت و فعل اللّه است، نه چنانکه همچو جبری مرده و گستاخ باشم. باز با خود میاندیشیدم: بدانکه روح من معظّم اللّه است و متفکر کار اللّه است، و میورزد تا دوستیِ اللّه زیاده شود. به هیچوجهی نمینمود که این احوال مرضیّ اللّه باشد یا نی. اللّه الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد. دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر دربند دوستی تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود؛ آنگاه دوستی قائم شود. پس دانستم این کوشش من در محبت اللّه همه مرضیّ اللّه باشد
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید، که خیال همچون سخن است. و باز خوشیها در فعل و اختیار است، دلیل بر آنکه لفظ جبر در بیمرادی مستعمل بود. باز گفتم که به هر کس سخن نمیباید گفتن که فروماند. پس گفتم در دهان نگرم که چندین پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پردهها. آری زبان راه باریک است مر عمل دل را، چون این راه را گره زدم بیرون نیاید، بازرود. سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون میآید، و هرگاه که سخن راست بُوَد، دل راست بوده باشد.
مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز، تیزه او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد. و باریک که هرکسی بدان راه نیابد. به چه قدر که در این راه سخن بروی بر همان اندازه بر صراط بگذری. از عزیزیِ چیزی باشد راهش را باریک کردن. یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود، که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد، و هم موضع استوار است. اما چو ویرانه باشد، آسان توان رفتن.
عجب! چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر دُرُستِ آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند، مس وجودشان چون دُرُستهای مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان شد. وقتی که اللّه آن کیمیا را از ایشان بازگیرد، همه چون تابه سیاه بیرون آیند.
من در شب چون از خواب بیدار شوم، در جمله اجزا و حالت خوش و ناخوش و فکر و ادراک و دل و غیر وی بیرون و اندرون خود و سَرمجموع اینها نظر میکنم، میبینم که این همه موجود به اللّهاند و از اللّه هست شده است. و در وقت خواب اللّه مرا استراحت میدهد و در وقت بیداری آگاهی میدهد و از بهر آن میدهد تا او را شناسم و دوست او را دارم و آرزو از او خواهم. اکنون هر جزوی از اجزای من میگوید که اعوذ باللّه، یعنی همه راحت از اللّه میخواهم و همه گشاد از روی دید اللّه میخواهم و همه امید من و خوشیهای من به اللّه است.
چون مرا از اللّه یاد آید، میدانم که اللّه مرا به خود میکشد و به دوستی و اکرام مرا به خود میخواند. در آن دم روح خود را میبینم که سجدهکنان و خاضعوار به حضرت اللّه میآید و همه کسوت های غفلت و صور را بر خود میدراند و ضرب میکند عاشقوار و همه کارها و جدّها و جهدها و تعظیم و طاعت و رحم و شفقت خلقان میورزد.
باز نظر میکنم که این همه مشیّتها و فعلهای من همه به مشیّت و فعل اللّه است، نه چنانکه همچو جبری مرده و گستاخ باشم. باز با خود میاندیشیدم: بدانکه روح من معظّم اللّه است و متفکر کار اللّه است، و میورزد تا دوستیِ اللّه زیاده شود. به هیچوجهی نمینمود که این احوال مرضیّ اللّه باشد یا نی. اللّه الهام داد که هرگز دوستی از یک جانب نباشد. دوم تقدیر گیر که روح کسی دیگر دربند دوستی تو باشد و دربند آن باشد که تا دوستی تو او را حاصل شود؛ آنگاه دوستی قائم شود. پس دانستم این کوشش من در محبت اللّه همه مرضیّ اللّه باشد
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نظر میکردم به صاحب جمالان و خوبان، که اللّه ایشان را بدین نغزی که آفریده است. باز نظر کردم که اللّه این خوبان را که همچون پردهٔ صنع و پردهٔ جان گردانیده است، تا بدین زیبایی است. گفتم چو صنعش بدین دلربایی است، تا عین اللّه چگونه بود!
                                    
باز میدیدم که ترکیب صورت چون ترکیب کلمات است که به کن گفتن همه چیز موجود میشود، پس همه عالم سخن باشد که به یک کن هست شده است؛ چون سخنِ او بدین خوشی است، تا ذات او چگونه باشد!
پس همه روز گوش مینهم و این سخنهاش میشنوم و نظر میکنم این سخنهاش را که موجود شده است میبینم، زیرا که من همین عقل تمیز و مدرک و مزهها و خوشیهاام، و این منیِ من مرکّب از اجزای جسم نیست، بلک مرکّب از این معانی است. و این منیِ من از کیست؟ از اللّه است. و الله کیست؟ آنک این معانی صنع اوست. چنانک اللّه را چگونگی نیست، صنعش را هم چگونگی نیست. گویی که منی و توییِ ما قایم به توییِ اللّه است، زیرا که صنع اللّه است. پس من هماره باللّه مشغول میباشم و هیچچیز دیگر باللّه یاد نکنم، که« ذکر الوحشة وحشة». اگر کمال بینم الحمد للّه گویم و اگر نقصان بینم انّا للّه گویم.
اگر کسی گوید که مرا از اللّه مزه نیست، گویم که بوقت فراق پدید آید که مزه بوده است یا نبوده است.
باز میدیدم که سمع و بصر و فعل اللّه بیچون است، از آنک شکل و صورت از حدّ سمع و بصر و فعل نیست، از آنک صورت و شکل به یکدیگر متناقض و متنافیاند و سمع و بصر و فعل باقی است، و عرضیّت و شکل و صورت، عدم و نقصان این هر سه است. و جمالی و نغزی و عشق نیز معانیاند که عرض عدم او باشد. و شکل و چگونگی منغصّ عشق و جمال باشد، هرکجا که عشق و محبّت به کمال باشد، از چگونگی بیان نتوان کردن؛ و هرگاه که چگونگی آمدن گرفت، عشق و محبّت رفتن گرفت و جمال کم شدن گرفت. پس چون فعل و صفات و جمال اللّه کمال آمد، اللّه را چگونگی نباشد.
پس اللّه صورتها و جمالها را و چگونگیها را ربض و دایره هستی خود گردانیده، یعنی جمالها با چگونگی چون شوره خاک ربض آمد فروریزان، اینها به جمال و فعل و صفات اللّه چه ماند که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیر» . پس اللّه محتجب آمد به شکل و صور و چگونگی.
اکنون اگر عارفی آهی کند، او را مگو چرا آهی کردی، که او هیچ بیان آن آه نتواند کردن، از آنک آن آه از جمال بیچون بود، پس چگونگی چون بود آه را؟ و اگر اشک از چشم میبارد، از بیچون میبارد، تو از چونیاش مطلب. من نیز به وقت تذکیر چون نظر باللّه و فعل اللّه و جمال اللّه میکنم، آهی میکنم، و مریدان را میگویم که شما نیز آهی کنید و مپرسید از چگونگی این آه.
وقتی که خاموش کنم از ذکر اللّه و از آه کردن، و اندیشه زمین و شکل آسمان و غیر وی پیش خاطرم میآید، گویی که اللّه روح مرا و معرفت مرا مرگ داد و با زمین هموار کرد. و باز چون روح مرا بروح و ریحان و معرفت گشاد داد، گویی که مرا از زمین قیامت حشر کرد و حیاتم داد بعد از مرگ. اکنون هر ساعتی مرا اندیشه است خوب، و به سبب هر اندیشهٔ خوش مرا حشریست.
باز چون اللّه میگویم، خدایی و صفات کمال اللّه و آثار صنایع و عجایب او مفهوم و مشاهد من میشود، و چون اللّه میگویم میبینم که اللّه گفتن من از ورای آواز و حرفهای من است، و واسطه بین اللّه همان پرده آواز است بدان تنکی. اکنون واسطه میان اللّه و میان وجود عالم و اجزای جهان و میان من و فکر من همان پردهٔ تنک بیش نیست که آواز است. و اللّه را میبینم که از پس آن پرده تصرّف میکند در همه اجزای جهان.
باز گفتم که در خود نظر کنم تا از روی اجزا و احوال و افکار خویش اللّه را ببینم. دلم به صورت مریدان میرفت، گفتم همه خوشیهای ایشان بدان نمیارزد که مرا از نظر کردن باللّه بازمیدارند، همچون خاشاک میشوند در این چشمهٔ گرم نظر من. اللّه فرمود که چون تو به سبب مدد دوستی ایشان به حضرت ما رغبتی میکنی تا مایهٔ ایشان بری، ما نیز تو را به نزد ایشان بازمیفرستیم تا به ایشان مایه برسانی، «نوُلِّهِ ما تَوَلَّی»
باز در افکار و احوال خود فرورفتم، چنانک کسی در زر نگاه کند تا گوهر ببیند. همچنان در سرجملهٔ خود نگاه کردن گرفتم تا ببینم که این سرجملهٔ من کجا باللّه میرسد. هرچند بیشتر میرفتم، چون شاخ شاخ در یکدیگر روشنایی میدیدم، تا فروتر میرفتم چه عجایبها میدیدم که بوده است. و هرآینه این روشناییها و این احوال که دیده میشد از آثار صنع اللّه همچنان محسوس و معیّن مشاهده میکردم، و میدیدم چنانک روز را میبینم. اگر این مشاهده را انکار روا دارم، انکار روز را روا داشته باشم.
اللّه اکبر گفتم، یعنی از آنچه من اللّه را میشناسم و میدانم، از آن بزرگتر است و بزرگوارتر است. و ملک او از آنچه مصوّر من است بیشتر است و برتر است، گویی اللّه اللّه گفتن من همچون دانه است مر جمله موجودات بی نهایت را که صد هزار شاخهای گلهای مختلف برآید که برگهاش عقل و تمیز است و قدرت است.
اکنون اللّه حیّ است، و همه نغزیها از حیات است. هر جزوی از اجزای جهان که کسی را ناخوش نماید، از روی میّتی است و جمادی است و نامی است. امّا از روی حیات همه نغز باشد. و نود و نه نام اللّه عین اللّه است، همه مهربانیست و همه کرم است و همه حیات است، امّا محجوبان را همه قهر است
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            باز میدیدم که ترکیب صورت چون ترکیب کلمات است که به کن گفتن همه چیز موجود میشود، پس همه عالم سخن باشد که به یک کن هست شده است؛ چون سخنِ او بدین خوشی است، تا ذات او چگونه باشد!
پس همه روز گوش مینهم و این سخنهاش میشنوم و نظر میکنم این سخنهاش را که موجود شده است میبینم، زیرا که من همین عقل تمیز و مدرک و مزهها و خوشیهاام، و این منیِ من مرکّب از اجزای جسم نیست، بلک مرکّب از این معانی است. و این منیِ من از کیست؟ از اللّه است. و الله کیست؟ آنک این معانی صنع اوست. چنانک اللّه را چگونگی نیست، صنعش را هم چگونگی نیست. گویی که منی و توییِ ما قایم به توییِ اللّه است، زیرا که صنع اللّه است. پس من هماره باللّه مشغول میباشم و هیچچیز دیگر باللّه یاد نکنم، که« ذکر الوحشة وحشة». اگر کمال بینم الحمد للّه گویم و اگر نقصان بینم انّا للّه گویم.
اگر کسی گوید که مرا از اللّه مزه نیست، گویم که بوقت فراق پدید آید که مزه بوده است یا نبوده است.
باز میدیدم که سمع و بصر و فعل اللّه بیچون است، از آنک شکل و صورت از حدّ سمع و بصر و فعل نیست، از آنک صورت و شکل به یکدیگر متناقض و متنافیاند و سمع و بصر و فعل باقی است، و عرضیّت و شکل و صورت، عدم و نقصان این هر سه است. و جمالی و نغزی و عشق نیز معانیاند که عرض عدم او باشد. و شکل و چگونگی منغصّ عشق و جمال باشد، هرکجا که عشق و محبّت به کمال باشد، از چگونگی بیان نتوان کردن؛ و هرگاه که چگونگی آمدن گرفت، عشق و محبّت رفتن گرفت و جمال کم شدن گرفت. پس چون فعل و صفات و جمال اللّه کمال آمد، اللّه را چگونگی نباشد.
پس اللّه صورتها و جمالها را و چگونگیها را ربض و دایره هستی خود گردانیده، یعنی جمالها با چگونگی چون شوره خاک ربض آمد فروریزان، اینها به جمال و فعل و صفات اللّه چه ماند که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیر» . پس اللّه محتجب آمد به شکل و صور و چگونگی.
اکنون اگر عارفی آهی کند، او را مگو چرا آهی کردی، که او هیچ بیان آن آه نتواند کردن، از آنک آن آه از جمال بیچون بود، پس چگونگی چون بود آه را؟ و اگر اشک از چشم میبارد، از بیچون میبارد، تو از چونیاش مطلب. من نیز به وقت تذکیر چون نظر باللّه و فعل اللّه و جمال اللّه میکنم، آهی میکنم، و مریدان را میگویم که شما نیز آهی کنید و مپرسید از چگونگی این آه.
وقتی که خاموش کنم از ذکر اللّه و از آه کردن، و اندیشه زمین و شکل آسمان و غیر وی پیش خاطرم میآید، گویی که اللّه روح مرا و معرفت مرا مرگ داد و با زمین هموار کرد. و باز چون روح مرا بروح و ریحان و معرفت گشاد داد، گویی که مرا از زمین قیامت حشر کرد و حیاتم داد بعد از مرگ. اکنون هر ساعتی مرا اندیشه است خوب، و به سبب هر اندیشهٔ خوش مرا حشریست.
باز چون اللّه میگویم، خدایی و صفات کمال اللّه و آثار صنایع و عجایب او مفهوم و مشاهد من میشود، و چون اللّه میگویم میبینم که اللّه گفتن من از ورای آواز و حرفهای من است، و واسطه بین اللّه همان پرده آواز است بدان تنکی. اکنون واسطه میان اللّه و میان وجود عالم و اجزای جهان و میان من و فکر من همان پردهٔ تنک بیش نیست که آواز است. و اللّه را میبینم که از پس آن پرده تصرّف میکند در همه اجزای جهان.
باز گفتم که در خود نظر کنم تا از روی اجزا و احوال و افکار خویش اللّه را ببینم. دلم به صورت مریدان میرفت، گفتم همه خوشیهای ایشان بدان نمیارزد که مرا از نظر کردن باللّه بازمیدارند، همچون خاشاک میشوند در این چشمهٔ گرم نظر من. اللّه فرمود که چون تو به سبب مدد دوستی ایشان به حضرت ما رغبتی میکنی تا مایهٔ ایشان بری، ما نیز تو را به نزد ایشان بازمیفرستیم تا به ایشان مایه برسانی، «نوُلِّهِ ما تَوَلَّی»
باز در افکار و احوال خود فرورفتم، چنانک کسی در زر نگاه کند تا گوهر ببیند. همچنان در سرجملهٔ خود نگاه کردن گرفتم تا ببینم که این سرجملهٔ من کجا باللّه میرسد. هرچند بیشتر میرفتم، چون شاخ شاخ در یکدیگر روشنایی میدیدم، تا فروتر میرفتم چه عجایبها میدیدم که بوده است. و هرآینه این روشناییها و این احوال که دیده میشد از آثار صنع اللّه همچنان محسوس و معیّن مشاهده میکردم، و میدیدم چنانک روز را میبینم. اگر این مشاهده را انکار روا دارم، انکار روز را روا داشته باشم.
اللّه اکبر گفتم، یعنی از آنچه من اللّه را میشناسم و میدانم، از آن بزرگتر است و بزرگوارتر است. و ملک او از آنچه مصوّر من است بیشتر است و برتر است، گویی اللّه اللّه گفتن من همچون دانه است مر جمله موجودات بی نهایت را که صد هزار شاخهای گلهای مختلف برآید که برگهاش عقل و تمیز است و قدرت است.
اکنون اللّه حیّ است، و همه نغزیها از حیات است. هر جزوی از اجزای جهان که کسی را ناخوش نماید، از روی میّتی است و جمادی است و نامی است. امّا از روی حیات همه نغز باشد. و نود و نه نام اللّه عین اللّه است، همه مهربانیست و همه کرم است و همه حیات است، امّا محجوبان را همه قهر است
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        «رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ»
                                    
گفتم: ای اللّه! مُلک این دنیا چیز محقّر است از ملکهایی که توراست در پردهٔ غیب.
« وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ»
و مرا آموختی پایان سخنها را که در خواب میشنوم از اسرار غیب تا هم در بیداری زنده باشم و هم در خواب زنده باشم.
«فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»
چنانک زمین را از آسمان بشکافتی، همچنانک پرده غیب را بشکافتی تا من بر آستانهٔ آن نشستهام، هم این جهان را میبینم هم آن جهان را میبینم.
« أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَة»
دنیا و آخرت توراست، و من نیک عاشق آخرت گشتهام، از آنم بهرهمند گردان! و جانم بردار که صبرم نماند.
باز تأمّل کردم که دل بر چه نهم و چه چیز را بر زبان دارم و دم به کدام نیت زنم. گفتم که نظر کنم بر همه خوشیهای این جهانی و آن جهانی و خواب و راحت و مزهها و هست شدن بعد از نیستیها. دیدم اللّه همین صفات است که یاد کرده شد، و آنکه دم میزنم بر نیّت ذکر اللّه، هم اللّه است.
باز روح آدمی را نظر میکنم، گویی که اندیشههای پراکنده و نظرهای پراکنده است که چون دیگ میجوشد و بس. و این صفات روح آدمی مغلوب بدان است که آنچه یاد کرده شد از خوشیها و تغییر چیزها و نیست شدن و هست شدن و خواب و راحت که اللّه همین صفات است و این معانی موجود است به ذکر اللّه. و باز این معانی روشن به گفتار و لا إله غیرک میشود، یعنی ای اللّه! خوشیهای هر دو جهانی به جز از تو از کسی حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
گفتم: ای اللّه! مرا هرچه باید از تو طلبم، که خواست همه را و رزق همه را تو میدهی، و به هرحال همه را تو دایه، که «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَی اللَّهِ رِزْقُها» .
و من نیز از اللّه به حالت وحشت رزق موانست میخواهم، و از اللّه میخواهم تا مرا از ذات خود صورت موانست دهد. و در حال تقاضاهای شهوت، از اللّه روزی محلّ شهوت میطلبم، و از اللّه میخواهم تا مرا هم از ذات خود صورتی دهد در قضای شهوت. و در وقت مجاعت روزی غذا میطلبم هم از ذات اللّه، تا مرا صورت غذا دهد هم از ذات خود. و میگویم که ای اللّه! چو مالکم تویی، من به که بازگردم؟ و هرچه طلبم از که طلبم؟ و در وقت بیکاری از اللّه روزی یاری میطلبم تا بر در او روم و بر او درآویزم و گرد او گردان شوم. و در وقت نماز روزی تعظیم از اللّه میطلبم. و تن خود را فربه میدارم از این نعمتها که گفتم، و نعمت من و روزی من که از اللّه میطلبم این است.
اکنون چون اللّه را به شادی و خوشی و فرح یاد میکنم عجایبهای او را میبینم، و چون ملالتی پدید آید باز اللّه را یاد میکنم تا میبینم که محو کردن آن هم از اللّه است. یعنی در هر دو حالت اللّه را مشاهده میکنم
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            گفتم: ای اللّه! مُلک این دنیا چیز محقّر است از ملکهایی که توراست در پردهٔ غیب.
« وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ»
و مرا آموختی پایان سخنها را که در خواب میشنوم از اسرار غیب تا هم در بیداری زنده باشم و هم در خواب زنده باشم.
«فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»
چنانک زمین را از آسمان بشکافتی، همچنانک پرده غیب را بشکافتی تا من بر آستانهٔ آن نشستهام، هم این جهان را میبینم هم آن جهان را میبینم.
« أَنْتَ وَلِیِّی فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَة»
دنیا و آخرت توراست، و من نیک عاشق آخرت گشتهام، از آنم بهرهمند گردان! و جانم بردار که صبرم نماند.
باز تأمّل کردم که دل بر چه نهم و چه چیز را بر زبان دارم و دم به کدام نیت زنم. گفتم که نظر کنم بر همه خوشیهای این جهانی و آن جهانی و خواب و راحت و مزهها و هست شدن بعد از نیستیها. دیدم اللّه همین صفات است که یاد کرده شد، و آنکه دم میزنم بر نیّت ذکر اللّه، هم اللّه است.
باز روح آدمی را نظر میکنم، گویی که اندیشههای پراکنده و نظرهای پراکنده است که چون دیگ میجوشد و بس. و این صفات روح آدمی مغلوب بدان است که آنچه یاد کرده شد از خوشیها و تغییر چیزها و نیست شدن و هست شدن و خواب و راحت که اللّه همین صفات است و این معانی موجود است به ذکر اللّه. و باز این معانی روشن به گفتار و لا إله غیرک میشود، یعنی ای اللّه! خوشیهای هر دو جهانی به جز از تو از کسی حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
گفتم: ای اللّه! مرا هرچه باید از تو طلبم، که خواست همه را و رزق همه را تو میدهی، و به هرحال همه را تو دایه، که «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلَّا عَلَی اللَّهِ رِزْقُها» .
و من نیز از اللّه به حالت وحشت رزق موانست میخواهم، و از اللّه میخواهم تا مرا از ذات خود صورت موانست دهد. و در حال تقاضاهای شهوت، از اللّه روزی محلّ شهوت میطلبم، و از اللّه میخواهم تا مرا هم از ذات خود صورتی دهد در قضای شهوت. و در وقت مجاعت روزی غذا میطلبم هم از ذات اللّه، تا مرا صورت غذا دهد هم از ذات خود. و میگویم که ای اللّه! چو مالکم تویی، من به که بازگردم؟ و هرچه طلبم از که طلبم؟ و در وقت بیکاری از اللّه روزی یاری میطلبم تا بر در او روم و بر او درآویزم و گرد او گردان شوم. و در وقت نماز روزی تعظیم از اللّه میطلبم. و تن خود را فربه میدارم از این نعمتها که گفتم، و نعمت من و روزی من که از اللّه میطلبم این است.
اکنون چون اللّه را به شادی و خوشی و فرح یاد میکنم عجایبهای او را میبینم، و چون ملالتی پدید آید باز اللّه را یاد میکنم تا میبینم که محو کردن آن هم از اللّه است. یعنی در هر دو حالت اللّه را مشاهده میکنم
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سبحانک و غفرانک میگفتم، گفتم ای اللّه! چون بود من و هستی من از توست، و نظر و درک من از توست، و عقل و روح من از توست، و چشم و سمع ظاهر و باطن من از توست، چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم؟ و جمله اجزای من چگونه در تو نبود؟
                                    
اللّه الهام داد که: این همه، معقولهای تو و نظر تو بدین وجوه اللّه است معاینه نه مخاطبه، تو همین نقش مشاهده را بیهیچ وجهی ثابت میدار. گفتم: ای اللّه! مگر مخاطبهٔ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند، همچون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و روان میکنی و او را از تو هیچ خبر نی، و او را خودی خود نیست، همه تویی.
اکنون بنشینم سرهسره نظر میکنم تا نغزیهای تو را ای اللّه! میبینم. و عشق من از دیدن تو فزون میباشد، و میبینم که اللّه بر من پارهپاره خود را جلوه میدهد. گفتم که: ای اللّه! از دور یعنی از عالم غیب، تجلّیت و طلعتت چنین خوب و شیرین است، تا از نزدیک لطف تو چگونه باشد
باز میدیدم که اجزای کالبد من و از آن همه عالم و همه اندیشهها گویی که همه عقل و حیات دارند که چنین فرمان بردارند، و در تغیّر و تبدّل و فرمانبرداریِ اللّه در عمارت و ویرانی، و این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشان است. لاجرم در عشق اللّه همه اجزا از اجزای من مست میشوند و خوش میشوند، چنانک در وقت راندن شهوت همه اجزا خوش شوند.
باز هر حکمتی چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد، و وقتی که از اللّه اندیشم، میبینم که اللّه این حالت مرا چگونه هست میکند و بدید میآرد. اکنون ای حالت من و ای روح من! همچنان سجدهکنان افتاده باشید مر اللّه را.
باز در اللّه نظر میکنم، در آن وقتی که این ادراک مرا و حالت مرا هست میکند میبینم. و چون الله میخواهد تا ادراک مرا هست کند، من همانجا میباشم با اللّه، و اللّه را بوسه میدهم و در اللّه میغلطم و سر به سجده می نهم همانجا که ای اللّه! مرا از خود جدا مگردان، و سر مرا در هوا مکن و مرا به غیر خودت مشغول مکن!
گفتم: ای اللّه! همه ولهها و عشقها و هرکه سزای پرستش است و عشق است، از توست.
باز دیدم که پرستش و عبادت نهایت عشق است و غایت دوستی است؛ هرچه کم از آن است، آن را محبّت و عشق اندک گویند. ای اللّه! من همه را از خود محو میکنم تا همه عشق تو را ثابت کنم، زیرا که آرزوی جمال تو نوعی دیگر است. تا مزهٔ همه چیز را از خود برنگیرم، به مزه تو ای اللّه، نرسم. اللّه الهام داد که تا از خود و از همه چیزبیخبر نشوی از ما باخبر نشوی.
پس گفتم: ای روح من! از حیات خود به حیات اللّه رو، و به هر کدام نوع که اللّه حیات تو را اشارت کند، بدان نوع مشغول میشو و عمر را بران میگذار و در دقایق آن نظر میکن.
اکنون میخواهم که روح خود را بدانجا رسانم و بدان صفت و حالت رسانم که روحهای دیگر را برباید تا آن حالت ایشان و آن یادهای اندیشههای پریشان ازیشان فراموش شود و ناپدید شود در این روشنی حالت من، چنانک ستارگان و روشنایی چراغ به روز ننماید، لاجرم چو آن روشنایی من ایشان را بنماید همه را برباید
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            اللّه الهام داد که: این همه، معقولهای تو و نظر تو بدین وجوه اللّه است معاینه نه مخاطبه، تو همین نقش مشاهده را بیهیچ وجهی ثابت میدار. گفتم: ای اللّه! مگر مخاطبهٔ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند، همچون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و روان میکنی و او را از تو هیچ خبر نی، و او را خودی خود نیست، همه تویی.
اکنون بنشینم سرهسره نظر میکنم تا نغزیهای تو را ای اللّه! میبینم. و عشق من از دیدن تو فزون میباشد، و میبینم که اللّه بر من پارهپاره خود را جلوه میدهد. گفتم که: ای اللّه! از دور یعنی از عالم غیب، تجلّیت و طلعتت چنین خوب و شیرین است، تا از نزدیک لطف تو چگونه باشد
باز میدیدم که اجزای کالبد من و از آن همه عالم و همه اندیشهها گویی که همه عقل و حیات دارند که چنین فرمان بردارند، و در تغیّر و تبدّل و فرمانبرداریِ اللّه در عمارت و ویرانی، و این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشان است. لاجرم در عشق اللّه همه اجزا از اجزای من مست میشوند و خوش میشوند، چنانک در وقت راندن شهوت همه اجزا خوش شوند.
باز هر حکمتی چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد، و وقتی که از اللّه اندیشم، میبینم که اللّه این حالت مرا چگونه هست میکند و بدید میآرد. اکنون ای حالت من و ای روح من! همچنان سجدهکنان افتاده باشید مر اللّه را.
باز در اللّه نظر میکنم، در آن وقتی که این ادراک مرا و حالت مرا هست میکند میبینم. و چون الله میخواهد تا ادراک مرا هست کند، من همانجا میباشم با اللّه، و اللّه را بوسه میدهم و در اللّه میغلطم و سر به سجده می نهم همانجا که ای اللّه! مرا از خود جدا مگردان، و سر مرا در هوا مکن و مرا به غیر خودت مشغول مکن!
گفتم: ای اللّه! همه ولهها و عشقها و هرکه سزای پرستش است و عشق است، از توست.
باز دیدم که پرستش و عبادت نهایت عشق است و غایت دوستی است؛ هرچه کم از آن است، آن را محبّت و عشق اندک گویند. ای اللّه! من همه را از خود محو میکنم تا همه عشق تو را ثابت کنم، زیرا که آرزوی جمال تو نوعی دیگر است. تا مزهٔ همه چیز را از خود برنگیرم، به مزه تو ای اللّه، نرسم. اللّه الهام داد که تا از خود و از همه چیزبیخبر نشوی از ما باخبر نشوی.
پس گفتم: ای روح من! از حیات خود به حیات اللّه رو، و به هر کدام نوع که اللّه حیات تو را اشارت کند، بدان نوع مشغول میشو و عمر را بران میگذار و در دقایق آن نظر میکن.
اکنون میخواهم که روح خود را بدانجا رسانم و بدان صفت و حالت رسانم که روحهای دیگر را برباید تا آن حالت ایشان و آن یادهای اندیشههای پریشان ازیشان فراموش شود و ناپدید شود در این روشنی حالت من، چنانک ستارگان و روشنایی چراغ به روز ننماید، لاجرم چو آن روشنایی من ایشان را بنماید همه را برباید
و اللّه اعلم.
                                 بهاءالدین ولد : جزو اول
                            
                            
                                فصل ۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به روی مادر نظر میکردم، میدیدم که اللّه مرا چگونه رحم داده است و او را با من. و هرچه در جهان غم است، آن از رحمت اللّه است، زیرا که غم از نقصان حال باشد. تا مهر نباشد به کمال، غم نباشد به نقصان حال. اکنون مهربانی اللّه از این محسوستر چگونه باشد؟
                                    
باز نظر از مادر به اللّه افکندم، دیدم که جمله اجزای من ناظر شد به اللّه. باز دیدم که هر جزو من از چشمهٔ حیوان اللّه حیات نونو مینوشد، و گل و ریاحین و سمن سپید و زرد صحّت میروید از این اجزای من، و از این چشمهٔ حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکرست، و این را محسوس میبینم که اللّه میدهد به من . باز میدیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت اللّه است. از پس که مؤمن گروش کند، پارهپاره ببیند اللّه را. از بهر این معنی گفت که : مؤمنان در آخرت نبینند، همینجا ببینند. امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت، هیچ نبیند. گفتم: ای اللّه! سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو و یا هوای عالم غیب تو نشف کند و بدانجا رود، ای اللّه! پاکی و دوری از عیب تو راست. مرا آن هوش ده که این را بداند؛ و ای اللّه! آن هوشم ده که بیقرار تو باشد و چشمهای مرا آن نظر ده که آویختهٔ جمال تو باشد. ای اللّه! آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانیدار.
دیدم که ادراک من دامیست که اللّه گرفته است و بدانسو که صورتها و جمالهای خوب است برمیکشد. باز نظر کردم که اللّه ادراک مرا هست میکند و برمیکشد و صورت ها را نیز گرفته است و برمیکشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هرچه مصوّر میشود همه را اللّه گرفته است و برمیکشد، تا من میبینم.
گفتم ای اللّه! نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سحره را دادی، و مرا به جمال تو زیاده از آن نظر ده که زلیخا را دادی به جمال یوسف؛ و آن نظر نه از جمال میباشد که برادران یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند، چو آن نظر نداشتند. یا رب! چه دولت است آن نظرها تا به کی ارزانی داری، مگر به نزدیکان و مقرّبان خود.
اکنون قربت و بعد به اللّه چگونه باشد؟ چنان باشد که اندیشههای تو چون به غیر اللّه بود، بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو با الله شد، قریب گشتی. هرچند که همه اجزای جهان از آفریدن اللّه دور نباشد، و لکن در تفاوت این دو حال نگر. آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بُعد گویند. اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد.
باز دیدم که دوری و نزدیکی به حضرت اللّه چنان است که اندیشهٔ تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیتها بود، این بُعد است باللّه. چون از آن جایها بازآمد به حضرت اللّه و عرش و بهشت پیوست، این قربت است باللّه، امّا پردهٔ غیب در میان است و این پرده در توست نه در اللّه، که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی. و لکن تو این مزه را ندانی تا اللّه در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند، همچنانک در این جهان هرچند که صفت مزهها با تو بکنند ندانی، تا آنگاه که در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزهها از کدام چشمهها و از کدام جایی در تو میآید. مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که اینها از تو روان است
و اللّه اعلم.
                                                                    
                            باز نظر از مادر به اللّه افکندم، دیدم که جمله اجزای من ناظر شد به اللّه. باز دیدم که هر جزو من از چشمهٔ حیوان اللّه حیات نونو مینوشد، و گل و ریاحین و سمن سپید و زرد صحّت میروید از این اجزای من، و از این چشمهٔ حیوان و این ریاحین صحّت نغزتر از ریاحین ذکرست، و این را محسوس میبینم که اللّه میدهد به من . باز میدیدم که کمال ایمان مؤمن رؤیت اللّه است. از پس که مؤمن گروش کند، پارهپاره ببیند اللّه را. از بهر این معنی گفت که : مؤمنان در آخرت نبینند، همینجا ببینند. امّا معتزلی چون کمال گروش نداشت، هیچ نبیند. گفتم: ای اللّه! سببی ساز که آب ادراک مرا و روح مرا هوای وصف تو و یا هوای عالم غیب تو نشف کند و بدانجا رود، ای اللّه! پاکی و دوری از عیب تو راست. مرا آن هوش ده که این را بداند؛ و ای اللّه! آن هوشم ده که بیقرار تو باشد و چشمهای مرا آن نظر ده که آویختهٔ جمال تو باشد. ای اللّه! آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانیدار.
دیدم که ادراک من دامیست که اللّه گرفته است و بدانسو که صورتها و جمالهای خوب است برمیکشد. باز نظر کردم که اللّه ادراک مرا هست میکند و برمیکشد و صورت ها را نیز گرفته است و برمیکشد و عقل و دل و حواس و آسمان و زمین و هرچه مصوّر میشود همه را اللّه گرفته است و برمیکشد، تا من میبینم.
گفتم ای اللّه! نظر مرا زیاده گردان و مرا زیاده از آن نظر ده که سحره را دادی، و مرا به جمال تو زیاده از آن نظر ده که زلیخا را دادی به جمال یوسف؛ و آن نظر نه از جمال میباشد که برادران یوسف جمال یوسف را دیدند و مدهوش نگشتند، چو آن نظر نداشتند. یا رب! چه دولت است آن نظرها تا به کی ارزانی داری، مگر به نزدیکان و مقرّبان خود.
اکنون قربت و بعد به اللّه چگونه باشد؟ چنان باشد که اندیشههای تو چون به غیر اللّه بود، بعید بودی و چون اندیشه و عشق تو با الله شد، قریب گشتی. هرچند که همه اجزای جهان از آفریدن اللّه دور نباشد، و لکن در تفاوت این دو حال نگر. آن یکی را قربت گویند و آن یکی را بُعد گویند. اکنون سعی بکن تا قربتت زیاده گردد نه بُعد.
باز دیدم که دوری و نزدیکی به حضرت اللّه چنان است که اندیشهٔ تو و عشق تو و غم تو در بازارها و کارها و معصیتها بود، این بُعد است باللّه. چون از آن جایها بازآمد به حضرت اللّه و عرش و بهشت پیوست، این قربت است باللّه، امّا پردهٔ غیب در میان است و این پرده در توست نه در اللّه، که اگر پرده را برداشتی دنیا نماندی. و لکن تو این مزه را ندانی تا اللّه در آن جهان آن مزه را در تو نیافریند، همچنانک در این جهان هرچند که صفت مزهها با تو بکنند ندانی، تا آنگاه که در تو آن مزه را نیافرینند ندانی و هیچ ندانی که این مزهها از کدام چشمهها و از کدام جایی در تو میآید. مگر از سلسبیل و تسنیم بهشت روان شده است و تو جوی گوشتینی که اینها از تو روان است
و اللّه اعلم.