عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
سودای تو از جان وفاکیش نرفتست
داغت ز دل بیهده‌اندیش نرفتست
سیلاب فنا گر برد اسباب دو عالم
چیزی به در از کیسة درویش نرفتست
زاهد نکند ترک جگرکاوی مستان
حق برطرف اوست که از خویش نرفتست
سعی همه تا منزل یأس است درین راه
زین مرحله یک گام کسی پیش نرفتست
فیّاض مزن نیش دگر بس که هنوزم
از کام جگر لذّت آن نیش نرفتست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
گر تو پنداری بتان را بی‌وفایی نیست هست
وربگویی در میان رسم جدایی نیست هست
گر گمان داری که خوبان را غم دل نیست هست
ور بگویی هم که کافر ماجرایی نیست هست
گر گمان داری که هجران کمتر از مرگست نیست
ور بگویی کز اجل بدتر جدایی نیست هست
گر تو گویی عشق را از عقل پروا هست نیست
وربگویی عقل اینجا روستایی نیست هست
گر گمان داری که عشق از پارسا دورست نیست
وربگویی عشق مرگ پارسایی نیست هست
گر تو پنداری نگاهش آشنای ماست نیست
ور بگویی در نگاهش آشنایی نیست هست
ای که هرگز نالة زار مرا نشنیده‌ای
گر گمان داری که جرم نارسایی نیست هست
گر گمان داری که هر چند آفتاب انوری
بی‌جمالت چشم ما بی‌روشنایی نیست هست
گر کسی را این گمان باشد که گمراه ترا
با وجود گمرهی صد رهنمایی نیست هست
گر بگویم من که اشکم را روایی هست نیست
ور بگویم ناروایی را روایی نیست هست
ای که گفتی بهترست از دیگران فیّاض ما
ور گمان داری که کمتر از سنایی نیست هست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
یک نفس خود را ز غم آزاد می‌باید گرفت
صرفه‌ای از عمر بی‌بنیاد می‌باید گرفت
حلقة فتراک را در گوش می‌باید کشید
سرمه از گرد ره صیّاد می‌باید گرفت
ذوق خندیدن گرت انگشت بر لب می‌زند
خویشتن را همچو گل بر باد می‌باید گرفت
در محبّت با دلی از شیشه نازک‌تر که هست
جان آهن سینة فولاد می‌باید گرفت
پای تدبیر محبَّت می‌رسد آخر به سنگ
غیرتی از تیشة فرهاد می‌باید گرفت
در فن جانبازی عشّاق هم تعلیم‌هاست
سر خط این مشق از استاد می‌باید گرفت
دلبری را شیوه‌ها جز حسن مادرزاد هست
شمّه‌ای گفتم دگرها یاد می‌باید گرفت
ساغر پر تا خط بغداد بر لب بی‌غمی است
پادشه را خطة بغداد می‌باید گرفت
ترا چو خط طَرَفِ روی لاله رنگ گرفت
ز رشک آینة آفتاب زنگ گرفت
شکست قیمت لعل آن لب و به خنده شکست
گرفت ملک دل آن غمزه و به جنگ گرفت
به شکوه گرم زبان‌آوری شدم افسوس
که آن دهن سر راهم گرفت و تنگ گرفت
به دوستی تو گر شهره‌ام عجب نبود
مرا که گوهر اشک از رخ تو رنگ گرفت
چه اعتراض دلش سخت اگر بود، فیاض
نکرده است ز سختی کسی به سنگ، گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گهی ملال مّورث گهی غم ورّاث
قیاس کن که ازین‌ها چه می‌بری میراث
همیشه صرف کنی عمر در اثاث‌البیت
چرا به خانة دین تو نیست هیچ اثاث؟
ترا نشاط و مرا رنج و غیر را حسرت
کسی نکرد بدین‌گونه قسمت اثلاث
کلاه، سه سه، قبا، چارچار می‌خواهد
کسی که فرق نداند رباع را ز ثلاث
درین بساطت و ترکیب چیست سرّ یارب؟
که والدات شدند اربع و بنات ثلاث
مدام خون دلم صرف دیده می‌گردد
بلی همیشه پسر از پدر برد میراث
به درگه که کنم استغاثه چون فیّاض
چو نیست در همه عالم مرا به جز تو غیاث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
هم بخت نامساعد هم زلف یار باعث
این تیره‌روزی ما دارد هزار باعث
در دهرِ نامساعد راحت چه گونه بینم
نه آسمان موافق، نه روزگار باعث
کس غم چه‌سان نبیند، کس شاد چون نشیند؟
این را هزار مانع، آن را هزار باعث
در ترک مطلب آمد آسوده دل نشستن
بی‌مطلبی نخواهد در هیچ کار باعث
هر جا که کارفرما عشق است و عشق صادق
بی‌قدر شد مرجّح بی‌اعتبار باعث
ما را به بازدیدی ننواختیّ و گردید
هم منفعل تماشا هم شرمسار باعث
در وعدة تو فیّاض گر چشم باخت لیکن
کس را گنه نباشد شد انتظار باعث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
رسم سرایت نفس ناتوان نماند
تأثیر در قلمرو آه و فغان نماند
عمریست نام اهل وفا کس نمی‌برد
دردا که آتشی هم ازین کاروان نماند
عرض نفس چه می‌بری ای عندلیب زار
گوشی که ناله‌ای شنود در جهان نماند
دودی برآور از خس و خاشاکم ای اجل
کاین مرغ را علاقه در این آشیان نماند
ای تشنه آب عزّت خود بر زمین مریز
کآب گهر درین صدف آسمان نماند
در باغ عمر حاصل نخل امید ما
چیزی جز آبله به کف باغبان نماند
فیّاض پیش اهل وفا یادگار ما
جز نام مهربانی ما بر زبان نماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شب ز نازت بزم دل بر بیقراران تنگ بود
عرصة امیّد بر امیّدواران تنگ بود
داغ غم در سینة من کامِ بالیدن گرفت
ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود
بسکه پر بود از نوای نالة من صحن باغ
کوچة منقار بر صوت هزاران تنگ بود
گریة من کوه را هم با زمین هموار کرد
دامن صحرا برای آب باران تنگ بود
شد خزان و غنچة دل همچنان نشکفته ماند
بسکه عالم بی‌توام در نوبهاران تنگ بود
خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر
این قبا بر قامت بی‌اعتباران تنگ بود
با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم
مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود
در فضای گیتی از آزاده‌مردان کس نماند
عرصة گردون برین چابک‌سواران تنگ بود
تیرباران بلا دادش دل فیاض داد
ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
هر کجا حرف لب آن یار جانی می‌رود
رنگ از روی شراب ارغوانی می‌رود
تا جوانی نو بهار زندگانی خرّم است
چون جوانی رفت آب زندگانی می‌رود
منزلت دورست و فرصت وحشی و ره هولناک
زود باش ای خضر، عمر جاودانی می‌رود
عهد طفلی رفت و ایّام جوانی هم گذشت
پیری اینک سر به دنبال جوانی می‌رود
با سمند جذبه باشد آشنا مهمیز شوق
بوی یوسف پیش پیش کاروانی می‌رود
تکیه بر زور توانایی مکن در راه عشق
پا به پیش اینجا به زور ناتوانی می‌رود
غافلی فیّاض سخت از بی‌وفایی‌های عمر
خفته‌ای و روزگارت در امانی می‌رود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
آفت عاشق ز صلح و جنگ پیدا می‌شود
هر کجا این شیشه باشد سنگ پیدا می‌شود
نقش شیرین کرد بیدادی که شیرین هم نکرد
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا می‌شود
ناله سر کن درد دل را حاجت آواز نیست
درد چون ناخن زند آهنگ پیدا می‌شود
وادی عشق آخرش دشوارتر از اولست
سنگ این ره بر سر فرسنگ پیدا می‌شود
چهرة عاشق بهاری در خزان پرورده است
بشکند یک رنگ اگر، صد رنگ پیدا می‌شود
دین و ایمان را وداعی ای مسلمانان که باز
آن فرنگی شکل شوخ و شنگ پیدا می‌شود
این چه الفت دشمنی یارب چه وحشت دوستی‌ست
میرود شاد از برم دلتنگ پیدا می‌شود
جستجوی گوهر مقصود داری در نظر
این گهر از ترک نام و ننگ پیدا می‌شود
آنچه از دستت ز ننگ دانش و فرهنگ رفت
کی بسعی دانش و فرهنگ پیدا می‌شود
ای که با آلایش تر دامنی خو کرده‌ای
در بغل آیینه داری زنگ پیدا می‌شود
گوهر فیّاض مفت از کف بدر کردی که باز
مفت خود دان گر به صد نیرنگ پیدا می‌شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
چنانم بزم عشرت بی‌لبش دلگیر می‌آید
که موج باده در چشمم دم شمشیر می‌آید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر می‌آید
به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد
که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر می‌آید
به این تلخی به امیّد تو عمر جاودان خواهم
که می‌گوید که هرگز عاشق از جان سیر می‌آید!
زرنگ ناله آثار سرایت می‌توان دانست
تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر می‌آید
چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم
که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر می‌آید
چو احوال دل دیوانه در تحریر می‌آرم
صریر خامه‌ام چون نالة زنجیر می‌آید
جوانی کرده ضایع کی به پیری می‌رسد جایی
که بی‌ایوار کمتر کاری از شبگیر می‌آید
به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن
هنوزش از لب خونخواره بوی شیر می‌آید
چنانم روز روشن بی‌رخ او دشمن جان شد
که می‌پندارم از روزن به چشمم تیر می‌آید
به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین
به مهمان رفته پنداری که از نخجیر می‌آید
توان با بی‌نیازی پوست از گردون بر آوردن
در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر می‌آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ای دل طریقِ نیستی از من به یاد گیر
وین طمطراق هر دو جهان را به باد گیر
عمر ابد نصیب کسی در جهان مباد
این عمر یک دو ساعته را هم زیاد گیر
شاگردی جنون کن و درس دلی بخوان
آنگه هزار نکته به هر اوستاد گیر
تا چند مشق غمزه کنی ای ستیزه‌کار!
گاهی سواد خوانی دل نیز یاد گیر
فیّاض شادی و غم دنیا چو رفتنی است
خود را اگر همیشه غمینی به شادگیر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
گم شدم از عالم امّا گم نشد نامم هنوز
گشت معلومم که با این پختگی خامم هنوز
توبه از میخوارگی کردم ولی از یاد می
می‌زند تبخالة حسرت لب جامم هنوز
یک نگه کردی و در بی‌تابیم عمری گذشت
می‌رمد از سایة من صبر و آرامم هنوز
خاک هم گردیدم و از خجلت شمشیر تو
آب آید بر دهان چون می‌بری نامم هنوز
عمرها شد کز چمن در بند صیّادم ولی
چشم بر گلزار دارد حلقة دامم هنوز
از می خواهش کشیدم دست و لب، صد ره به آب
تلخی این باده باقی هست در کامم هنوز
همّتم بر عرش شهباز تجرّد می‌زند
با چنین آزادگی در بند ایّامم هنوز
تا ابد هم ابروانش ناز بر من می‌کند
زهر چشمش می‌دهد تلخی بادامم هنوز
گرچه از بالای خود چندین گره دزدیده‌ام
جامة دنیا نمی‌افتد به اندامم هنوز
پیر گشتم لیک سودای جوانی در سرست
خنده‌ها بر صبح دارد گریة شامم هنوز
گرچه می‌داند که فیّاض نصیحت نشنوم
از نصیحت می‌کُشد زاهد به ابرامم هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
خرد گو بیم کمتر ده که آزادم ز تأییدش
به فتوای جنون دیگر نخواهم کرد تقلیدش
جنون در لجّه‌ای آواره دارد کشتی شوقم
که بیم صد خطر می‌جوشد از هر موج امیدش
من و سیر گلستانی که هنگام خزان در وی
توانم میوة خورشید چید از سایة بیدش
به خون عیش شستم دست خواهش اندر آن کشور
که ماتم می‌برد گلگونه از رخسارهٔ عیدش
صفای باطن صافی‌دلان باده از ما پرس
که با خشت سر خم فارغم از جام جمشیدش
فلک گر در غبار خاطر ما دامن آلاید
به آب صبح نتوان شست گرد از روی خورشیدش
ز آباد دو عالم کرده خوش ویرانهٔ غم را
بنازم همّت فیّاض و این اندازهٔ دیدش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
از سر گذشتگان را تاج و کمر مبارک
بر هر که سر ندارد این درد سر مبارک
دل بر قفس نهادن آزاد کرد ما را
فتح شکستگی‌ها بر بال و پر مبارک
تا از ره اوفتادم خلق از پیم فتادند
توفیق گمشدن کرد بر من سفر مبارک
وقف خرام خسرو بوم و بر شکر شد
بر جلوه‌های شیرین کوه و کمر مبارک
بخت هنروران را جز تیرگی شگون نیست
اقبال بخت و طالع بر بی‌هنر مبارک
آسودگان منزل امن و امان نشستند
بر ما که رهروانیم عید خطر مبارک
از پاره کردن جیب بی‌طاقتی خجل شد
این رخنه‌های بیداد هم بر جگر مبارک
تا هستی تو باقیست محرومی از وصالش
در شیر غوطه خوردن هم بر شکر مبارک
فیّاض را چه دانند قدر این مذاق تلخان
در هند طوطیان را این نیشکر مبارک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
نیایم در نظر از ناتوانی هر کجا افتم
چنان از دیده پنهانم که ترسم در بلا افتم
ره افتادگی پیموده‌ام تا پلّة آخر
ازینجا هم اگر افتم نمی‌دانم کجا افتم
تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این
که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم
شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن
مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم
توان رنگ وفای یار دید از چهرة صافم
اگر چون قطرة خون از دم تیغ جفا افتم
کسی از پهلوی من غیر آسایش نمی‌بیند
اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم
کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمی‌بندم
که ترسم در کمند طرّة بند قبا افتم
مزاج نازکم حرف پریشان برنمی‌تابد
یکی برگ گلم کز جنبش باد صبا افتم
به هندم می‌کشد قسمت ندانم یا به چین آخر
چو تیر جسته غافل از کمانم تا کجا افتم
خس و خاشاک صحرای محبّت چینم و سازم
چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم
برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش
فلک از سر درآید من اگر یک دم ز پا افتم
ندارم قوّت رفتار تا بردارم از جا
چو برگ گل دمی صد بار در پای صبا افتم
اگر چون ریزه از خوان شهان افتاده‌ام سهلست
مبادا قسمتم کز کاسه چوبین گدا افتم
ز دریا خیزم و چون ابر در صحرا فرو ریزم
نیم گوهر که در شهر آیم و در دست و پا افتم
منم یک قطره از دریای فیض دوستان فیّاض
به بادم می‌دهد حسرت گر از دریا جدا افتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
شب در نظارة رخش ابرام کرده‌ایم
صد کار پخته از نگهی خام کرده‌ایم
مازادة دیار قفس با شکست بال
پرواز سرحدِ شکنِ دام کرده‌ایم
کاری به مدّعا نشود جز به وصل یار
ما امتحان نامه و پیغام کرده‌ایم
شهدی که چاشنی به شکر خنده می‌دهد
نوش از تبسّم لب دشنام کرده‌ایم
فیّاض را زاهل دیانت شمرده‌ایم
این قوم را ببین که چه بدنام کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
در شمار کوی جانان کعبه را که دیده‌ایم
خاک راهش را به چشم آب زمزم دیده‌ایم
ما سیه‌بختان غم، آیینة آب حیات
در سواد تیره‌روزی‌های ماتم دیده‌ایم
مشت اجزای غبار ما بود ایمن ز باد
در هوای چشمِ تر شیرازة نم دیدة ایم
پیری ما را خطر از ترکتاز مرگ نیست
ما و دل در کودکی‌ها ماتم هم دیده‌ایم
چون به طوفان کار ما افتد که از سستی بخت
کشتی خود را زبون موج شبنم دیده‌ایم
تا شراب دوستی از جام دشمن خورده‌ایم
سرمة بیگانگی در چشم محرم دیده‌ایم
بر چراغ هستی افشاندیم تا دامان فقر
شمع خود را بر مزار هر دو عالم دیده‌ایم
خوانده‌ای فیّاض تا درسی ز علم عاشقی
عقل کل را بارها پیش تو مُلزم دیده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
از فکر خال و طرّة جانانه بگذریم
دامست به که از سر این دانه بگذریم
زان پیش ترکه عمر به افسانه بگذرد
یک دم بیا به جانب میخانه بگذریم
زنّار عشق بر کمر ما زند چو تیغ
چون رشته گر به سبحة صد دانه بگذریم
جا در دل زمانه نکردیم تا به کی
از گوش روزگار چو افسانه بگذریم!
دل خون کنیم تا دگری تر کند دماغ
زین بزم همچو ساغر و پیمانه بگذریم
ای شمع یاد سوختگان حجّ اکبرست
یک شب بیا به تربت پروانه بگذریم
از خانه بگذریم که آید چو سیلِ مرگ
چندان امان کجاست که از خانه بگذریم
جز عشق ره به کوی حقیقت نمی‌برد
از قیل و قال بحثِ ‌حکیمانه بگذریم
رندانه نیست صحبت فیّاض عیب جو
زین آرزو بهست که رندانه بگذاریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ما به بدنامی تلاش نیکنامی می‌کنیم
پختگی‌ها در نظر داریم و خامی می‌کنیم
دوستان ما را به کام دشمنان می‌خواستند
ما ز دشمنکامی خود دوستکامی می‌کنیم
ناتمامی‌های ما گر عشق خوبانست و بس
ما تمامی را فدای ناتمامی می‌کنیم
صید می‌بایست شد، صیّادی ما بهر چیست؟
در حقیقت دانه‌ای بودیم و دامی می‌کنیم
چون نخندد بر شتاب ما درنگ دیگران!
ما که با این کند سیری تیز گامی می‌کنیم
کاملان را بر سر شاگردی ما جنگ‌هاست
ما فلاطون را به یک تعلیم عامی می‌کنیم
با همه لافی که در دانش ترا فیّاض هست
گر تو گفتی این غزل را ما غلامی می‌کنیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
به راه دیر سبکبار و بی‌حرج رفتن
صواب تر که گرانبار راه حج رفتن
به راستی نرود کارها همیشه ز پیش
گریوه طی نتوان کرد جز به کج رفتن
حضیض و اوج سپهر برین بود رمزی
که راه عشق نشاید به یک نهج رفتن
چو کام تلخ نگردد نمی‌شود شیرین
به راه صبر توان از پی فرج رفتن
اگر دعای قدح را ز برکنی فیّاض
ترا ضرر نباشد پی محج رفتن