عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
گم کرده ایم راه و ندانیم پیشگاه
زان سو ترک رویم، کزان سو ترست راه
شب تا سحر ز گریه ما هیچ کس نخفت
تا روی دل فروز تو دیدیم صبح گاه
مستان جام عشق تو بودند جان و دل
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
خواهی که قرب یابی در حضرت وصال
از مابغیر حضرت ما مقصدی مخواه
جانم بسوخت ز آتش حسرت که آن صنم
بر بیدلان گذشت و نکرد این طرف نگاه
دی می گذشت، جمله جهان پر نفیر شد
از سوز عشق، بس که برآمد فغان و آه
بر جان قاسمی نظری کن، ز راه لطف
زان پیشتر که آینه دل شود سیاه
زان سو ترک رویم، کزان سو ترست راه
شب تا سحر ز گریه ما هیچ کس نخفت
تا روی دل فروز تو دیدیم صبح گاه
مستان جام عشق تو بودند جان و دل
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
خواهی که قرب یابی در حضرت وصال
از مابغیر حضرت ما مقصدی مخواه
جانم بسوخت ز آتش حسرت که آن صنم
بر بیدلان گذشت و نکرد این طرف نگاه
دی می گذشت، جمله جهان پر نفیر شد
از سوز عشق، بس که برآمد فغان و آه
بر جان قاسمی نظری کن، ز راه لطف
زان پیشتر که آینه دل شود سیاه
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۱
سرور سینه من از فروغ روی تو بود
ولی بسوخت بدرد تو جان غم فرسود
کجاست سرور رندان فقیر میر غیاث؟
کجاست عاشق حق، رند عاقبت محمود؟
بهر نفس که نمود او ز مهر روی بمن
چه گویم آنکه ازان رو مرا چه روی نمود؟
بهر سخن که همی گفتمی ز سر خدا
درین دیار مرا محرمی بجز تو نبود
کنون بجمله خراسان کسی نمی بینم
که پهلوی تو نشیند ببارگاه شهود
دریغ یار گرامی! دریغ عمر عزیز!
ز قاسمی بروانت سلام باد و درود
بقا بقای خدا باد و ملک خدا
چه حاصلست ازین پنج روزه معدود؟
گر آدمی بجهان صد هزار سود کند
ولی چو عاقبت الامر رفتنست چه سود؟
دو روزه عمر اگر صرف راه یار کنی
زهی سعادت جاوید و دولت مسعود!
ولی بسوخت بدرد تو جان غم فرسود
کجاست سرور رندان فقیر میر غیاث؟
کجاست عاشق حق، رند عاقبت محمود؟
بهر نفس که نمود او ز مهر روی بمن
چه گویم آنکه ازان رو مرا چه روی نمود؟
بهر سخن که همی گفتمی ز سر خدا
درین دیار مرا محرمی بجز تو نبود
کنون بجمله خراسان کسی نمی بینم
که پهلوی تو نشیند ببارگاه شهود
دریغ یار گرامی! دریغ عمر عزیز!
ز قاسمی بروانت سلام باد و درود
بقا بقای خدا باد و ملک خدا
چه حاصلست ازین پنج روزه معدود؟
گر آدمی بجهان صد هزار سود کند
ولی چو عاقبت الامر رفتنست چه سود؟
دو روزه عمر اگر صرف راه یار کنی
زهی سعادت جاوید و دولت مسعود!
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
قاسم انوار : ملمعات گیلکی
شمارهٔ ۶
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۵ - فایده درین باب
آن همایون طایر فرخنده فال
روح انسانی،انیس ذوالجلال
چون نهاد از عالم علوی قدم
در قفس،بیچاره،ازحکم قدم
خاکدانی دید مستوحش مقیم
داشت حزنی بهر اوطان قدیم
تا بدان غایت که در وقت ظهور
ظاهر از اجرای طفل آمد نفور
دست برسر،سر بزانو از غمش
هر دو بازو بردو پهلو محکمش
در زمان چون گردد ازمادرجدا
آید از درد جدایی در بکا
این همه تأثیر حزن معنویست
ماتم هجران حسن معنویست
پیش ازین مستغرق دیدار بود
از وصال یار برخوردار بود
این زمان با درد هجران گشت یار
درد یار خویشتن،دور از دیار
روح انسانی،انیس ذوالجلال
چون نهاد از عالم علوی قدم
در قفس،بیچاره،ازحکم قدم
خاکدانی دید مستوحش مقیم
داشت حزنی بهر اوطان قدیم
تا بدان غایت که در وقت ظهور
ظاهر از اجرای طفل آمد نفور
دست برسر،سر بزانو از غمش
هر دو بازو بردو پهلو محکمش
در زمان چون گردد ازمادرجدا
آید از درد جدایی در بکا
این همه تأثیر حزن معنویست
ماتم هجران حسن معنویست
پیش ازین مستغرق دیدار بود
از وصال یار برخوردار بود
این زمان با درد هجران گشت یار
درد یار خویشتن،دور از دیار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
به امید کسی نگذاشت بیدادش دل ما را
خدا اجری دهد در کشتن ما قاتل ما را
هوای معتدل کشت پریشان را نمی سازد
ز برقی پرورد هر لحظه دهقان حاصل ما را
غبار خاطر مقصد شود سعی فضول اینجا
ندارد هیچ کوشش اجر سعی کامل ما را
شد از عکس رخت آیینه ها دیوان حیرانی
چه خواهد شد بخوان یکبار احوال دل ما را
گداز موم بخشد سنگ را نقش نگین دل
به خاطر بگذران گاهی جنون کامل ما را
بود هر موج این دریای آتش نبض، توفانی
چه خواهد شد اگر طاقت نهد مدی دل ما را
لبش تبخاله سوز دانه کشت فنا گردد
اگر در خواب خوش بیند دمیدن حاصل ما را
خدا اجری دهد در کشتن ما قاتل ما را
هوای معتدل کشت پریشان را نمی سازد
ز برقی پرورد هر لحظه دهقان حاصل ما را
غبار خاطر مقصد شود سعی فضول اینجا
ندارد هیچ کوشش اجر سعی کامل ما را
شد از عکس رخت آیینه ها دیوان حیرانی
چه خواهد شد بخوان یکبار احوال دل ما را
گداز موم بخشد سنگ را نقش نگین دل
به خاطر بگذران گاهی جنون کامل ما را
بود هر موج این دریای آتش نبض، توفانی
چه خواهد شد اگر طاقت نهد مدی دل ما را
لبش تبخاله سوز دانه کشت فنا گردد
اگر در خواب خوش بیند دمیدن حاصل ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سیرکن نو رسیده ما را
وحشت آرمیده ما را
ای کبوتر دچار باز شوی
دیده ای نور دیده ما را
برد و خوش برد تا چه خواهد کرد
دل شوخی ندیده ما را
می برند از برای آب صدف
اشک در خون تپیده ما را
صبر تا کی کشد به زنجیر آه
شوق صحرا دویده ما را
عمر جاوید کی دهد تاوان
دل هجران کشیده ما را
تا چه حاصل شود نمی دانم
همت دل گزیده ما را
بشنوید از لبش چه می گوید
سخن ناشنیده ما را
در وطن دوستان که دیده اسیر
شوق هجران کشیده ما را
وحشت آرمیده ما را
ای کبوتر دچار باز شوی
دیده ای نور دیده ما را
برد و خوش برد تا چه خواهد کرد
دل شوخی ندیده ما را
می برند از برای آب صدف
اشک در خون تپیده ما را
صبر تا کی کشد به زنجیر آه
شوق صحرا دویده ما را
عمر جاوید کی دهد تاوان
دل هجران کشیده ما را
تا چه حاصل شود نمی دانم
همت دل گزیده ما را
بشنوید از لبش چه می گوید
سخن ناشنیده ما را
در وطن دوستان که دیده اسیر
شوق هجران کشیده ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
با تمنای تو بسیار حساب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
از دل مردم عالم خبری نیست مرا
چه کنم غیر وفا نامه بری نیست مرا
چشم و دل وقف تماشای دگر ساخته ام
گریه شامی و آه سحری نیست مرا
همچو آیینه همین از دگران می گویم
می توان دید که از خود خبری نیست مرا
سر پرواز دل خسته سلامت باشد
نشوی ایمن اگر بال و پری نیست مرا
می کنم کام دل از لذت حسرت شیرین
این ثمر بس که امید ثمری نیست مرا
دلم از گنج روان کشور آبادان است
دست اگر سوخته داغ زری نیست مرا
بیکسی نام ز تنهایی من دارد اسیر
گر به عالم پدری یا پسری نیست مرا
چه کنم غیر وفا نامه بری نیست مرا
چشم و دل وقف تماشای دگر ساخته ام
گریه شامی و آه سحری نیست مرا
همچو آیینه همین از دگران می گویم
می توان دید که از خود خبری نیست مرا
سر پرواز دل خسته سلامت باشد
نشوی ایمن اگر بال و پری نیست مرا
می کنم کام دل از لذت حسرت شیرین
این ثمر بس که امید ثمری نیست مرا
دلم از گنج روان کشور آبادان است
دست اگر سوخته داغ زری نیست مرا
بیکسی نام ز تنهایی من دارد اسیر
گر به عالم پدری یا پسری نیست مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
مکن در کار گلشن جلوه های انتخابی را
مده بر باد رنگ و بوی گلهای نقابی را
دلم در سینه تا پر می زند چشمش خبر دارد
نمی دانم کجا آورده این حاضر جوابی را
چه شد طفل است و خوابش می برد در دامن عاشق
ز چشمش یاد گیرد گفتگوی نیم خوابی را
مده دردسر ساقی برای امتحان من
نیارد بر رخم صد جام رنگ بی حجابی را
اسیرم هر چه هستم قایلم ناصح برو بنشین
به تعمیر دلم تا کی دهی زحمت خرابی را
مده بر باد رنگ و بوی گلهای نقابی را
دلم در سینه تا پر می زند چشمش خبر دارد
نمی دانم کجا آورده این حاضر جوابی را
چه شد طفل است و خوابش می برد در دامن عاشق
ز چشمش یاد گیرد گفتگوی نیم خوابی را
مده دردسر ساقی برای امتحان من
نیارد بر رخم صد جام رنگ بی حجابی را
اسیرم هر چه هستم قایلم ناصح برو بنشین
به تعمیر دلم تا کی دهی زحمت خرابی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دگر چه باده به پیمانه می کند دل ما
که مشق گریه مستانه می کند دل ما
به جان شکافی مژگان قسم که شب همه شب
خیال زلف تو را شانه می کند دل ما
فضول قدر نفهمیدگی نمی داند
چه بحثهای حریفانه می کند دل ما
چگونه رخنه گر ملک عافیت نشود
حدیث تیغ تو افسانه می کند دل ما
دماغ سیر ندارد حریف صحرا نیست
جنون به حوصله خانه می کند دل ما
گهی به دام تپدگاه در قفس رقصد
طواف کعبه و بتخانه می کند دل ما
که مشق گریه مستانه می کند دل ما
به جان شکافی مژگان قسم که شب همه شب
خیال زلف تو را شانه می کند دل ما
فضول قدر نفهمیدگی نمی داند
چه بحثهای حریفانه می کند دل ما
چگونه رخنه گر ملک عافیت نشود
حدیث تیغ تو افسانه می کند دل ما
دماغ سیر ندارد حریف صحرا نیست
جنون به حوصله خانه می کند دل ما
گهی به دام تپدگاه در قفس رقصد
طواف کعبه و بتخانه می کند دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
با شکوه همزبان نشود گفتگوی ما
پیچیده همچو گریه نفس در گلوی ما
ما آبروی خویش به عالم نمی دهیم
بیهوده گریه ریخت به خاک آبروی ما
ای دل غمین مباش که در وادی طلب
آوارگی دو اسبه کند جستجوی ما
ما را دلیل بادیه سرگشتگی بس است
منت ز خضر هم نکشد آروزی ما
آسوده ایم با غم شوخی که تا به حشر
آسودگی سراغ نیابد زکوی ما
پیچیده همچو گریه نفس در گلوی ما
ما آبروی خویش به عالم نمی دهیم
بیهوده گریه ریخت به خاک آبروی ما
ای دل غمین مباش که در وادی طلب
آوارگی دو اسبه کند جستجوی ما
ما را دلیل بادیه سرگشتگی بس است
منت ز خضر هم نکشد آروزی ما
آسوده ایم با غم شوخی که تا به حشر
آسودگی سراغ نیابد زکوی ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
پری رخی است عرق کرده عکس ماه در آب
بساط آینه وا می کند نگاه در آب
فریب خورده دل گر به طرف جو گذرد
حباب می شکند گوشه کلاه در آب
جنون نه زحمت کشتی کشد نه منت موج
به پای شوق تو وا کرده ایم راه در آب
ندید روی زمین جای یک دم آسایش
حباب رفت و بنا کرد خانقاه در آب
ز موجه عرق شرم پایمال شدیم
حباب ما نتواند کشیده آه در آب
نداد دردسر ناخدا غبار اسیر
گذر کند ز پل موج این گیاه در آب
بساط آینه وا می کند نگاه در آب
فریب خورده دل گر به طرف جو گذرد
حباب می شکند گوشه کلاه در آب
جنون نه زحمت کشتی کشد نه منت موج
به پای شوق تو وا کرده ایم راه در آب
ندید روی زمین جای یک دم آسایش
حباب رفت و بنا کرد خانقاه در آب
ز موجه عرق شرم پایمال شدیم
حباب ما نتواند کشیده آه در آب
نداد دردسر ناخدا غبار اسیر
گذر کند ز پل موج این گیاه در آب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
بهار سوختن گردیده شمع بزم ما امشب
توان چیدن گل از بال و پر پروانه ها امشب
چنان کیفیت جام تبسم برده از هوشم
که در چشمم نمی آید نگاه آشنا امشب
نمی دانم سر از بالین تن از بستر چه حال است این
که روز حشر شد در دیده من توتیا امشب
ز یاد روی او دارد دلم هر گوشه ای دامی
چراغان می کند از آه در ویرانه ها امشب
چنان لبریز حسرت گشته چشم از تاب رخسارش
که مژگانم نمی گردد به مژگان آشنا امشب
اسیر از خجلت فرصت نمی دانم چه خواهم کرد
نگاهش گرم دلجویی و من مست حیا امشب
توان چیدن گل از بال و پر پروانه ها امشب
چنان کیفیت جام تبسم برده از هوشم
که در چشمم نمی آید نگاه آشنا امشب
نمی دانم سر از بالین تن از بستر چه حال است این
که روز حشر شد در دیده من توتیا امشب
ز یاد روی او دارد دلم هر گوشه ای دامی
چراغان می کند از آه در ویرانه ها امشب
چنان لبریز حسرت گشته چشم از تاب رخسارش
که مژگانم نمی گردد به مژگان آشنا امشب
اسیر از خجلت فرصت نمی دانم چه خواهم کرد
نگاهش گرم دلجویی و من مست حیا امشب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
داغ بر دل می گذارم روز و شب
نقد هستی می شمارم روز و شب
گریه ای درکار آهی می کنم
گل به سنبل می شمارم روز و شب
نیستم چیزی که بسپارم به کس
دل به طاقت می سپارم روز و شب
آبرو بسیار می باید مرا
گوهر دل می فشانم روز و شب
غفلتم هر شب به رنگی جلوه داد
لوح خجلت می نگارم روز و شب
صبح و شامش گشته جای برق و مور
تخم امیدی که کارم روز و شب؟
جای نیت دل ز یادم می رود
خوش نمازی می گذارم روز و شب
دوستان از من نمی پرسد کسی
شکوه از دست که دارم روز و شب
لاله زار و سنبلستان است اسیر
در غمش اشکی که بارم روز و شب
نقد هستی می شمارم روز و شب
گریه ای درکار آهی می کنم
گل به سنبل می شمارم روز و شب
نیستم چیزی که بسپارم به کس
دل به طاقت می سپارم روز و شب
آبرو بسیار می باید مرا
گوهر دل می فشانم روز و شب
غفلتم هر شب به رنگی جلوه داد
لوح خجلت می نگارم روز و شب
صبح و شامش گشته جای برق و مور
تخم امیدی که کارم روز و شب؟
جای نیت دل ز یادم می رود
خوش نمازی می گذارم روز و شب
دوستان از من نمی پرسد کسی
شکوه از دست که دارم روز و شب
لاله زار و سنبلستان است اسیر
در غمش اشکی که بارم روز و شب