عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۶
نه تنها منزل او شد دل من
که شد بر درگه او منزل من
چو طفلان خفته نالان در سحرگاه
بپهلوی غمت هرشب دل من
چگویم زان لب شیرین که لعلش
بود پیوسته نقل محفل من
ز قتلم چند بارت دست و دامان
بخون آغشته دارد قاتل من
زتابوت اجل آخر چه پرسم
که هست آن نافه و این محمل من
نروید از مزارم جز گل عشق
ز بس عشقش سرشته در گل من
دراین ظلمت سرا نبود بر نور
حجابی غیر هستی حایل من
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۱
ساقی مصطب جانم تنناها یاهو
مطرب بزم جنانم تنناها یاهو
شیشه و جام مرا هر دو چو معشوق شدند
عاشق پیر و جوانم تنناها یاهو
مست و مدهوش فتاده بدر میکده ها
گه از این و گه از آنم تنناها یاهو
ایندو معشوق که گفتم بحقیقت چویکند
جز یکی زاندو ندانم تنناها یاهو
وان بود باده توحید که بی شیشه و جام
کرده تر کام و دهانم تنناها یاهو
بعد از این نیست عجب گر بچکد آب حیات
از در نطق و بیانم تنناها یاهو
منکه نور ازلم تا ابد از پرتو خویش
روشنی بخش جهانم تنناها یاهو
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۴
ای کرده تلف عمر گرامی بمناهی
بگذر ز مناهی و مکن بیش تباهی
زین جمله مناهی که نمودی چه ربودی
بنمای چه داری تو ز عرفان الهی
عرفان الهی اگرت نیست چه حاصل
گیرم که شدی شهره تو از ماه بماهی
زین کهنه ونو حق نتوان یافت بتحقیق
نه از نمد فقر و نه از اطلس شاهی
پیری بطلب تاکه چه نورت بزداید
از چشم تو این رنگ سفیدی و سیاهی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۵
ای خفته دراین سرای فانی
برخیز که رفت زندگانی
عمرت بچهل رسید و ترسم
در جهل چو کودکان بمانی
پیرانه سر از خدا طلب کن
علمی که ترا دهد جوانی
وان علم کجا کنی تو معلوم
تا ابجد عشق را نخوانی
صد حرف ز نقطه شناسی
گر علم شریف عشق خوانی
بی معرفت خدای هیچست
هم علم بیان و هم معانی
از دفتر فضل اوست حرفی
این چار کتاب آسمانی
چون قدرت فضل خویش ظاهر
میخواست بانسی و بجانی
نقش دو جهان و کاف و نونی
بنمود عیانی و نهانی
ای کرده طمع بدیدن او
گر خام نه ز پختگانی
با دیده دل توانیش دید
کز دیده سر نمی توانی
رب ارنی چو گفت موسی
بشنید جواب لن ترانی
زان پیش که بایدت سبک رفت
در طاعت او مکن گرانی
جز معرفتش دلا فرو شوی
چون نور کتاب نکته دانی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۶
ساقی ز چه روی سرگرانی
بگذار سبک ز سرگردانی
بین چهره زردم و درافکن
درجام شراب ارغوانی
نبود عجب ار ز باده یابند
پیران کهن ز نوجوانی
باری ز درت نمی شوم دور
صد بار گرم ز در برانی
شب تا بسحر در آستانت
هستم چو سگان پاسبانی
کو خضر که یابد از لب تو
سرچشمه آب زندگانی
دلشاد کسی که جز بر تو
ظاهر نکند غم نهانی
جز نور که مخلصت زدل شد
اخلاص همه بود زبانی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۷
کهن پیرا چو عهد نوجوانی
گذشت و رفت از کف زندگانی
بود بیهوده همچون کودکان دل
نهادن بر بقای عمر فانی
مجو جاوید در دنیا نشیمن
که دنیا نیست جای جاودانی
زپنجه سال سامانی سرانجام
نشد این پنجروزه کی توانی
بکشت آخرت تخمی بدنیا
بیفشاندی ندانم کی توانی
زمانی تا زکار عمرباقیست
مشوغافل ز کار خود زمانی
چو نور آرامت از دل برنخیزد
اگر دردل دلارامی نشانی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۸
تو در خوبی باین خوبان نمانی
که خوبان جمله جسمند و تو جانی
چو برخیزی ز بالای بلاخیز
هزاران فتنه در دلها نشانی
لب جان پرورت گر خضر دیدی
ننوشیدی از آب زندگانی
بجرم پیریم آخر به بخشای
که شد صرف توام نقد جوانی
چو داند دشمنیهای دلت نور
که داری دوستیهای زمانی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۹
نهان بابر نخواهی گر آفتاب تجلی
منه ز طره مشکین رخ نقاب تجلی
سحر که خسرو خاور علم برافرازد
کند ز شعشعه رویت اکتساب تجلی
بپیش دیده حجابی که داشتم برداشت
رخت که شد ز حیا در پس حجاب تجلی
ز کلک حسن و ملاحت بخط زنگاری
نوشته مصحف رویت دو صد کتاب تجلی
در این حدیقه ندیدم گلی ز رخسارت
که آن ز چشمه خورشید خورده آب تجلی
برنگ لاله زند موج در پیاله نور
ز عکس عارض چون لاله شراب تجلی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۱۰
دم رفتن نکرد او گر وداعی
چه باز آید نداریمش نزاعی
دلم پرخون و شیشه خالی از بند
دراین حالت کجا ماند سماعی
ببازاری که آرد جنس حسنش
بصد نقد روان ارزد متاعی
شود هر ذره خورشیدی جهانتاب
ز خورشید من ار تابد شعاعی
مده جز مستی عشقش بسر جای
ز مخموری نیابی تا صداعی
چو نور از اختراع نفس بگذر
مکن هر دم ز نفست اختراعی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۱۱
ابروی تو آئینه انوار الهی
انوار الهی ز رخت فاش کماهی
هرگز نبود صرفه بجز تیرگی بخت
چشم تو که از سرمه کند بخت سیاهی
زیبا نبود بر قد کس ایشه خوبان
زینسان که بقد تو بود جامه شاهی
از همت عشق من و تأثیر دعاهاست
حسن تو که تا ماه گرفته است ز ماهی
حاصل نشد از وصل توام گر رخ گلگون
چون نور پس از هجر توام چهره کاهی
نورعلیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۱
ای نام تو ورد هر زبانی
بی نام تو کی بود زمانی
درهیچ دهن مجو نشانش
بی نام تو گر بود زبانی
گویا برخ از هلال ابرو
تیر نگهت کشد کمانی
چون زلف و رخت ندیده چشمی
آشوب دلی بلای جانی
گمگشته وادی غمت را
جز نام کجا بود نشانی
شبها بنگر چگونه تا صبح
با خون جگر بهر مکانی
بنشینم و بی توزار گریم
برخیزم و ز انتظار گریم
ای چون تو ندیده کس به عالم
قدسی گهری ز سلک آدم
جسمت که چو جان عزیز دلهاست
گنجیست طلسم اسم اعظم
با لذت زخمت ایندل ریش
از کس نکند قبول مرهم
صد خرمن عمر داده برباد
کاهی طلبت بوادی غم
هشدار که چشم مرگ باز است
تا دیده نهاده ایم برهم
از سیل سرشگ من عجب نیست
دیوار سپهر گر کشد نم
رفتی و نیامدی و ترسم
با آمدنت به کنج ماتم
بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم وز انتظارم گریم
ای نرگس فتنه های جادوت
باطل کن سحرهای هاروت
یاقوت لبت نسفته کس را
بی قوت و صبر و خون دل قوت
یوسف زنخ تو از ته چاه
یونس نگه تو از دل حوت
گنج ملکوت را طلسمی
نبود چه تو در سرای ناسوت
بال جبروت چون گشائی
نبود چوتو در سرای ناسوت
گر زانکه بمردنم نیائی
تا حشر بکنج قبر و تابوت
بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم و ز انتظار گریم
ای دل بشمایل تو مایل
مایل بشمایل تو ای دل
انسان زرخ گره گشایت
هر عقده که بر دلیست مشکل
تیر نگهت بصید دل ها
یکدم فکند هزار بسمل
مقتول تو خواهد ار خداوند
جان ها که کند فدای قاتل
بینی ز رخت من آنچه دیدم
با آینه گر کنی مقابل
سیلاب سرشکم از گریبان
تا دامن بحر برده ساحل
تا چند بسوی گنج وصلت
در کنج فراق کرده منزل
بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم و ز انتظار گریم
ای از تو نشان آفرینش
این سوز و فغان آفرینش
جانی تو و آفرینشت جسم
ای جان تو جان آفرینش
درکان چو تو گوهری ندارد
ای گوهر کان آفرینش
جز نقد غمت مرا متاعی
نبود بدکان آفرینش
نتوان ز هزار جز یکی گفت
وصفت بزبان آفرینش
بی نام تو کی بود زبانی
گویا به زمان آفرینش
با سوز درون چو نور خواهم
بیرون ز جهان آفرینش
بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم و ز انتظار گریم
نورعلیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۲
ای آنکه طلب کنی خدا را
آئینه حق شناس ما را
رندانه در آتو در خرابات
جامی بکش و ببین صفا را
پشمینه زهد را قبا کن
وانگاه بمی ده آن قبا را
بیگانه ز خویش تا نگردی
دیدار نه بینی آشنا را
هرگز نرسی بگنج الا
تا نشکنی این طلسم لا را
خوش آنکه براه کوی وصلش
گم کرده ز شوق دست و پا را
ای شیخ ز روی واحدیت
نشناخته اگر تو مارا
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
مائیم ز خویش بی خودانه
سرمست ز باده مغانه
از هسی خویشتن مجرد
مطلق ز علایق زمانه
از ما اثری نمانده جز یار
چون آتش عشق زد زبانه
مائیم نشان بی نشانی
هر چند ندارد او نشانه
مابر خط و خال دوست حیران
زاهد به خیال دام و دانه
پیدا و نهان بجز خداوند
غیری نبود چو در میانه
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
ما زانوی زهد را شکستیم
در میکده سالها نشستیم
تسبیح بخاک ره فکندیم
زنار ز زلف یار بستیم
هوئی ز میان جان کشیدیم
بند دل زاهدان گسستیم
پیوند از این و آن بریدیم
از دردسر زمانه رستیم
پیوسته فتاده در خرابات
از گردش چشم یار مستیم
تا جام جهان نمای باقیست
دردی کش باده الستیم
در ظاهر اگر چه بس فقیریم
در باطن خویش هر آنچه هستیم
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
دوشم ببر آمد آن دلارام
بگرفت بخلوت دل آرام
زانوار تجلی جمالش
افزوده صفای باده در جام
بگشودچو آفتاب حسنش
از چهره صبح و پرده شام
افکند ز لطف ساقی عشق
آوازه و اشربوا در ایام
زان باده هر آنکه خورد جامی
دید اول کار تا به انجام
در آینه دید عکس خود را
افتاد بزلف خویش در دام
چون از غم یار من زدم جوش
آمد ز سروش غیب پیغام
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
گشتیم مقیم بر در دل
دیدیم جمال دلبر دل
سلطان غمش علم برافراخت
شاهانه گرفت کشور دل
بس دل که بصید گاه عشقش
چون صید فتاده بر سر دل
در قلزم عشق یار ما را
پرورده شده بکشور دل
اسرار نهان ز روی ساقی
گردیده عیان ز ساغر دل
از دیده جان کنیم دایم
نظاره حق بمنظر دل
پرواز کنان بگلشن جان
خوش گفت سحر کبوتر دل
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
رو جبه ماو من قبا کن
فانی شو و جای در بقا کن
در دیده ما درآ و بنشین
نظاره صورت خدا کن
از دردی ما بنوش جامی
درد دل خویشتن دوا کن
چون قطره درآی اندرین بحر
خود را بمحیط آشنا کن
گر طالب گنج لایزالی
در کنج دلست دیده وا کن
مردانه ز خویشتن برون آی
روبر در کعبه رضا کن
بگذر ز خودی خود چو منصور
روبرسر دار این ندا کن
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
ما مهر سپهر لامکانیم
بیرون ز جهان جسم و جانیم
مفتاح رموز کنت کنزیم
مجموعه سرکن فکانیم
از هر نظری بصیر و بینا
گویا بزبان این و آئیم
مستیم و خراب و لاابالی
از خلق کنار و در میانیم
با حضرت خاص و خویش همدم
با سید آخرالزمانیم
در هیچ دری رهش نباشد
آن را که ز خویشتن برانیم
چون نور علی مدام با خویش
گوئیم بهر زبان که دانیم
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتندو ذات مائیم
نورعلیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۳
بزم ما بزم عاشقان باشد
نقل ما نقل عارفان باشد
هرنفس جان تازه از غیب
از تن عاشقان روان باشد
هرکه آمد ببزم ما بنشست
فارغ از ملک دو جهان باشد
دل چو پروانه مراد بسوخت
شمع خلوت سرای جان باشد
آفتاب جمال روزافزون
از گریبان شب عیان باشد
هرکه از خویشتن شود فانی
باقی ملک جاودان باشد
به زبان فصیح میگویم
تا مرا نطق در زبان باشد
که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
صورت ما چو جام و معنی می
باطنا نائیست و ظاهر نی
ازوجودش وجود ما موجود
بی وجودش وجود ما لاشی
مطلب خود ز خود طلب میکن
زانکه مقصود خود خودی هی هی
در ره عاشقان خرد لنگست
کی ز عقل تو گردد این ره طی
هرکه نوشید باده عشقش
برده درآب زندگانی پی
وانکه شد کشته در ره جانان
گشته در کیش عشقبازان حی
گوش جان برگشا و شو خاموش
سرنائی عیان شنو از نی
که همه فانیند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
نور رویش بدیده پیدا کن
دیده از نور روش بینا کن
جام گیتی نما بدست آور
عکس ساقی دراو تماشا کن
از خودی بگسل و باو پیوند
رو وصال خدا تمنا کن
غیر حق گر کنی ز دل بیرون
حق بگوید که روی با ما کن
چشم جان برگشا ببین رویش
دیده بر حسن یار بینا کن
همچو قطره درآ دراین دریا
خویشتن را غریق دریا کن
گر بدیوان دل فرورفتی
این بلوح ضمیر انشا کن
که همه فانیند و باقی کن
لیس فی الدار غیره دیار
دور پرگار در میان آمد
نقطه در دایره عیان آمد
سرتوحید قطب عالم شد
مهدی آخرالزمان آمد
عکس دلدار در دلم بنمود
وین مبرا ازین و آن آمد
هرکه سرباخت اندرین دریا
سرور جمله عاشقان آمد
سر وحدت یقین ز حال نمود
کثرت زلف درکمان آمد
دل چومشغول ذکر حق گردید
این سخن حاصل زبان آمد
که همه فانیند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
نقش او در خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
آب حیوان و چشمه کوثر
جرعه زان زلال می بینم
نقش غیری اگر خیال کنم
آن خیال محال می بینم
بزم عشقست و عاشقان سرمست
همه در وجد و حال می بینم
عیش دنیا و عشرت مردم
سربسر قیل و قال می بینم
مجلس عاشقان بوجد آمد
ذوق اهل کمال می بینم
چون بدریای دل فرو رفتم
در زبان این مقال می بینم
که همه فانیند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش آن ساقی قدح در دست
از در ما درآمد و بنشست
توبه سالخورده ما را
خوش سبک جام و باده را بشکست
دیده نقش جمال او چون دید
نقش غیری دگر خیال نبست
کی کند یاد چشمه حیوان
هرکه نوشید باده آن مست
خرم آن رند مست عالم سوز
که ز بود و نبود خود وارست
هرکه با ما درآمد اندر دیر
از خودی رست و با خداپیوست
این سخن خوش بگفت مردانه
در خرابات با من سرمست
که همه فانیند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
آفتاب سپهر یزدانی
شاه مردان علی عمرانی
برهمه رهروان شد اولادش
هادی و رهنمای ربانی
شده در راه حق رضا تسلیم
کرده مسند به تخت سلطانی
مهدی آخر الزمان باشد
صاحب خاتم سلیمانی
مستی ما ز باده دگر است
تو ننوشیده چه میدانی
ما مریدان سید سرمست
هادی وقت پیر روحانی
تا به بینی عیان تو نور علی
این سخن را بذوق میدانی
که همه فانیند و باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار
نورعلیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۴
رو وصال خدا طلب ای یار
بگذر از خویش و بگسل از اغیار
چشم جان برگشا ببین در دل
متجلی است جلوه دلدار
جان حجابست در ره جانان
خویشتن را از آن حجاب برآر
روبه پای حریف سرمستان
خوش بینداز این سرو دستار
دور بر دور نقطه توحید
خط کشان می درآی چون پرگار
موج و بحر و حباب هر سه یکیست
جز یکی نیست اندک و بسیار
وحده لاشریک له خواهی
خوش بشو گوش و بشنو اینگفتار
که همه صورتند و معنی او
وحده لااله الاهو
زاهدا چند باشی اندر خواب
رو وصالش بجان و دل دریاب
خوش بگو بر در سرای مغان
افتتح یامفتح الابواب
چشم دل باز کن ببین در دل
آفتاب منیر در مهتاب
یکزمان نزد ما درآ و نشین
در خرابات عشق مست و خراب
با لب لعل ساقی باقی
یکدو ساغر بنوش باده ناب
خوش درآ در کنار بحر و ببین
عین یکدیگرند موج و حباب
دل ز ظاهر چو رو بباطن کرد
آمد آندم بگوش جانش خطاب
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو
هرکه از خویشتن شود یکتا
ره برد در حریم او ادنی
گر کسی نور حق عیان بیند
دیده از دیدنش شود بینا
جمله او گشت و از خودی برخاست
هرکه بنشست یکزمان با ما
غرقه بحر بیکران گردید
هر حبابی که شد از آن دریا
تا بکی بند دی و فردائی
دی گذشت و نیامده فردا
ظاهر و باطن اول و آخر
یک مسماست این همه اسما
بزبان فصیح و لفظ ملیح
سر توحید میکنم انشا
که همه صورتند و معنی او
وحده لااله الاهو
در دلم عکس یار پیدا شد
سرپنهان همه هویدا شد
هر حبابی که بود از این دریا
چون بدریا رسید دریا شد
سر وحدت چو در دلم بنمود
دل حریم خدای یکتا شد
بی نشانش همه نشان گردید
دل ز صورت چو سوی معنا شد
غیر نور خدا نخواهد بود
دیده کو بنور بینا شد
لذت درد ما اگر جوئی
از دل دردمند شیدا شد
چون بذکر خدا شدم مشغول
در زبان این مقال گویا شد
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
چون نهان تو در عیان دیدم
بی نشان تو در نشان دیدم
حق مطلق بدل هویدا شد
این منزه ز جسم و جان دیدم
از حجاب خودی شدم بکنار
بارها پرده درمیان دیدم
نور معنی واحد مطلق
درهمه صورتی عیان دیدم
میر سرمست لاابالی را
سرور جمله عاشقان دیدم
چون بذکر خدا شدم بینا
سرتوحید در زبان دیدم
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو
شاه دلدل سوار می بینم
صاحب ذوالفقار می بینم
دمبدم در تجلیات ظهور
جلوه روی یار می بینم
عکس صانع بجان و دل دیدم
صنعت کردگار می بینم
جز خدا نیست در نظر ما را
گر یکی در هزار می بینم
مذهب عاشقان قرار گرفت
دین خود برقرار می بینم
دوستان غرقه درمیان محیط
دشمنان در کنار می بینم
چون بدریای جان شدم پنهان
هر نفس آشکار می بینم
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
ما مرایای عین اشیائیم
مظهر سر جمله اسمائیم
گاه فانی شویم و گه باقی
گاه پنهان و گاه پیدائیم
ما حریفان سید سرمست
بردر دیر باده پیمائیم
گاه عاشق شویم و گه معشوق
گاه مطلوب و گاه جویائیم
در خرابات عشق مست و خراب
فارغ از عیش دی و فردائیم
گه نشیب و گهی فراز شویم
گاه پستیم و گاه بالائیم
که همه صورتند معنی او
وحده لااله الا هو
نورعلیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۵
ای مظهر ذات کبریائی
زیبد بتو گر کنی خدائی
از شاهی عالمست بهتر
بردرگه تو مرا گدائی
خورشید برخ نفاب بندد
گر پرده ز روی برگشائی
خوش نیست بتاز کف رها کن
آیین جفا و بی وفائی
زین بیش منه چو لاله داغم
برسینه زآتش جدائی
ای نور فزای چشم مردم
از دیده من نهان چرائی
یکبار ببزمم ار خرامی
از راه وفا و آشنائی
برخیزم و سرنهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت
ای کوی تو طرف لاله زارم
وی روی تو نوگل بهارم
باری نگذاریش چو مرهم
مجروح مکن دل فکارم
ز ابروی کمان و تیر مژگان
هر لحظه بنو کنی شکارم
دل بر نکنم ز خاک کویت
برباد اگر رود غبارم
بس لاله ز داغ حسرت تو
روید پس مرگ از مزارم
بیروی تو چند همچو باران
خونابه دل ز دیده بارم
بربسته میان و رو گشاده
باری گذر از تو برندارم
برخیزم و سرنهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت
بردار ز رخ نقاب یارا
مگذار بدل حجاب ما را
باری چه شود بشکر شاهی
بنوازی اگر دمی گدا را
اسرار نهان ز مهرت ای جان
در مخزن دل شد آشکارا
مهری چو تو ای مه دلفروز
کی در نظر آرد این ها را
کی ثبت کنم بلوح سینه
جز نقش خیال تو نگارا
در کوی تو راه چون بیابم
کانجا نبود رهی صبا را
روزی قدم ار تو رنجه سازی
درکلبه محنتم خدا را
برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت
از دیده چه اشگم ار فکندی
دست آر دلم بنوشخندی
درهر شکنی فکنده زلفت
برگردن جان من کمندی
این خال به منظرت نشسته
یابر مجمر بود سپندی
کی دل بکنم ز نخل قدت
گر ریشه هستیم بکندی
بس چشم بدیدم و ندیدم
چون چشم تو هیچ چشم بندی
سوزد دلم از همین که دایم
پیش رخت ای نگار چندی
خواهم که نهان ز چشم اغیار
پیش رخت ای نگار چندی
برخیزم و سرنهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت
ای قد خوش تو سرو نازم
دامن مکش از کف نیازم
باری چه شود ز لطف سازی
در سایه خویش سرفرازم
بی روی تو از سرشک غماز
گردیده عیان ز پرده رازم
درکعبه نماز کی گذارم
تا قبله ز ابرویت نسازم
از وصل تو کی بیابم اکسیر
دربوته هجر می گدازم
کی کم شودم عیار چون زر
گر خود بری از دهان گازم
ای آنکه ز نور رخ نهفتی
بنمائی رخ اگر تو بازم
برخیزم و سرنهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت
جانا چه شود که گاهگاهی
برسوی من افکنی نگاهی
در فقر کمال بی نظیری
درمصر جمال پادشاهی
آوازه حسن وصیت خویت
بگرفته زماه تا بماهی
هردم چو کشی بقصد جانم
از خال خطت صف سپاهی
شاها چه شود ز خاک پایت
برسر بنهم اگر کلاهی
از حادثه ام چه غم که دارم
از ظل حمایتت پناهی
باری بگذار ای جفا جوی
تا من برهت بعذر خواهی
برخیزم و سرنهم به پایت
بنشینم و جان کنم فدایت
درمصر رخت مرا نباتی
فرمای بآن لبان براتی
چشمت کشدم اگر بغمزه
وز بوسه دهد لبت حیاتی
هم زینت کعبه به بطحا
هم زیور بت به سومناتی
اشیا بوجود تو دمادم
یابند حیاتی و مماتی
از قهر بقوم و لطف قومی
طوفان بلائی و نجاتی
گردیده جهات از تو پیدا
در ذات اگر چه بیجهاتی
هرچند که حد من نباشد
خواهم که مدام چون حیاتی
برخیزم و سر نهم به پایت
بنشینم و جان کنم فدایت
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس بیقیاس و حمد بیحد
مر آن کنز خفا را باد سرمد
که چون روز ازل زاجبت دم زد
ز خلوتخانه در بیرون قدم زد
پی اظهار حسن آئینه ها ساخت
بهر آئینه عکسی پرتو انداخت
چه حسنش کرد در آئینه خانه
شد از عکسش جهان آئینه خانه
دراین آئینه خانه جلوه گر اوست
ز حسن دلربایان عشوه گر اوست
بسر بنهاده تاج کبریائی
ببر کرده قبای دلربائی
ز خال و خط فکنده دام و دانه
که سازد صید دلها زین بهانه
بدامش از پی دانه زدن گام
بود آزادی از هر دانه و دام
تعالی الله زهی احسان و یاری
که بخشد بستگان را رستگاری
اهل معرفت گویند که حسن علت غائی ایجاد است و عشق اساس حسن را بنیاد و بر هر ذی عقلی ظاهر است که حسن غیر عشق نیست اگر چه در عبارت دو است بمعنی یکیست و آن یکی نوریست سرمدی اعنی حقیقتی است محمدی(ص) پس انبیاء گرام و اولیاء ذوی الاحترام همگی مظهر حسنند و آئینه دیدار تاج سرور برابر سرو قبای دلبری را در بر همه سزاوار خال و خط ایشان نقطه وحدت و دایره کثرت بلکه خود عین دایره اند و حسن نقطه ایست که در این دایره مخفی است پیداست که مدار هستی دایره جز باظهار وجود نقطه نیست
بگشا نظر و بنگر بر خال و خط خوبان
بین نقطه وحدت را در دایره کثرت
و همچنین این دایره نقطه دایره دیگر است که مظهریت این دایره را در خور است.
قس علی هذا علی بذالقیاس
دایره بر دایره بین بی قیاس
همچنین بین نقطه ها بی حصر و عد
گرچه ناید نقطه هرگز در عدد
لیکن وجود این نقاط و دوایر قائم بنقطه اولست و او قائم بذات و جز این هر که بداند در زمره اهل توحید احولست و بیخبر از طریق پس هر که در دایره هستی دائر گشت و آن نقطه را بحقیقت بشناخت دربارگاه وجود لوای(من عرف نفسه فقد عرف ربه) افراخت زیرا که حسن عین ذاتست و نقطه دایره صفات نظم.
حسن ازل پرده زرخ باز کرد
فاش و نهان جلوه آغاز کرد
نور و ظلم شد همه ظاهر ازو
گشت عیان جمله مظاهر ازو
دایره بر دایره افلاک ساخت
مرکز هر دایره از خاک ساخت
بافت بهم سلسله جزو و کل
یافت ازآن مرتبه هر خار و گل
فاش و نهان هر چه بود در نظر
مظهر حسنند همه سربسر
حسن ازل را آئینه در جیب و صورت اعیان در غیب بود از آنجا که تقاضای حسن را تاب مستوری نیست و تمنای عشق را طاقت صبوری نه آفتاب جهان افروز حسن از مطلع کرشمه و ناز طالع گردید و برق جانسوز عشق از ملمع عجز و نیاز لامع جلوه ذرات کونیه از مکمن غیب ظاهر شد و ظهور تجلیات ذات و صفات در مظاهر بعضی را دست عشق گریبان چاک کرد و برخیرا جلوه حسن بسته فتراک
چو آن گنج خفا گر دید پیدا
همه ذرات عالم شد هویدا
یکیرا عشق زد جیب جان چاک
یکی را حسن و دل بستش به فتراک
عشق نماینده حسنست و حسن پیدا کننده عشق این آئین است و آن آئینه آئین بی آئینه نیست هر آینه
حسن چو در عشق تجلی نمود
آینه صورت و معنی نمود
عشق همه آینه سازی کند
حسن درآن جلوه طرازی کند
گر بسرت هست دلا شور حسن
دیده چرا بسته از نور حسن
عشق تو راآینه رخشان کند
حسن در آن جلوه نمایان کند
تا شهنشاه فاجبت در عرصه گاه محبت علم نیفراشت شاهد کنت کنزامخفیا دربارگاه کن فیکون قدم نگذاشت تا آتش جانسوز عشق زبانه نکشید و پروانه سان جان زلیخا در میانه نسوخت حسن دل افروز یوسفی از هر کرانه ندمید و در مصر وجود بهر انجمن شمع تجلی نیفروخت
عشق آینه جمال حسنست
وز عشق عیان کمال حسنست
از عشق نمود هستی حسن
وز عشق فزود مستی حسن
تا عشق نکرد حسن ظاهر
پیدا نشد اینهمه مظاهر
عشق است کلید هر طلسمی
بی عشق نه جان بود نه جسمی
هم مهر جهان فروز عشق است
هم ذره تیره روز عشق است
آندم که نه نقش بیش و کم بود
ذرات وجود در عدم بود
بد عشق و نبود هیچ غیری
نه کعبه در میان نه دیری
در ملکت غیب بود مستور
درخلوت کنت کنز مستور
ناگه به قضای خویش دم زد
دربار گه قدم قدم زد
افراشت لوای کبریائی
پوشید قبای خودنمائی
بگشود در خزانه غیب
آورد برون دفینه غیب
خورشید وجود گشت تابان
ذرات شهود شد شتابان
حسنش بهزار عشوه و ناز
آغاز کرشمه کرد آغاز
چون کرد بپا اساس عالم
زد خیمه جان بخاک آدم
بسپرد بخاک پس امانت
شد خاک امین با دیانت
گر قالب آدمی ز طین شد
گنجینه عشق را امین شد
الهی این ذره خاک را بار امانتی که افلاک از حمل آن ناله اشفاق بر آوردند بر پشت نهادی و دربیابانیکه هزار غول بیباک و دیو سفاک در مرغولهای نفاق اتفاق دارند روی دادی یاری کن تا چون شهاب ساطع از این میانه گذار آرم و مددکاری کن که چون نجم لامع از این ظلمت بیکرانه قدم برکنار گذارم (الهی) این مرغ حرین را در نهال امانت آشیان حاصل کردی و مار مبین نفس خیانت آئین را بعد در مقابل آن آوردی از گلزار توفیق گلی کرامت کن که درکام این مار بد انجام خار هلاکت زنم و از چنگ خیانت آن سامان ایمان بیرون افکنم.
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۲ - حکایت
مرغ خوش خط و خال در شکنج نهالی آشیان داشت و جوجه بی پر و بال در آشیان نهان. زهرآلود ماری دندان طمع گشاده، قصد جوجه وی کرد. مرغ از زیرکی و فراست دریافت و خار تمام نیشی در منقار گرفته به کنجی غنود. مار سینه مال خود را به نهال کشید تا به لب آشیان رسید دهان باز کرد و صید کردن آغاز. مرغ از چابکی خود را چالاک ساخت و خار را در دهان مار انداخت. جراحت خار از دهان مار سر کرد و بنیاد هستی اش را زیر و زبر از اوج نهال به حضیض وبال افتاد و چندان سر بر سنگ زد که جان به هلاکت داد.
مرغ باشد سالک راه هدا
آشیانش منزل فقر و فنا
جوجه ی آن در بحر معرفت
خوش گرفته زیر پر طایر صفت
نفس اماره مر او را بود مار
ناوک توفیق در منقار خار
تا نگوئی در دهان آن خار داشت
کان گل توفیق در منقار داشت
خار بود آن لیک بهر مار بود
مرغ زیرک را گل و گلزار بود
گرتو هستی سالک درگاه حق
مرغ زیرک باش تایابی سبق
الهی این چه داغیست که سوختن مرهم اوست و این چه باغیست که افروختن شبنم اوست چه سود است که سودش همه زیانش، چه ماجراست که دردش همه درمانست؟
چه شمع است اینکه جان پروانه ی اوست
چه گنج است اینکه دل ویرانه ی اوست
چه زخم است اینکه داغش مرهم آمد
چه نورست اینکه نارش همدم آمد
چه عیش است اینکه با ماتم قرینست
چه ورد است اینکه خارش همنشین است
چه باد است این کز آن خاکم به سر ریخت
چه آبست اینکه در دل آتش انگیخت
چه جامست اینکه عقلم کرد مخمور
چه قربست اینکه از خود ساختم دور
چه هوشست اینکه در بیهوشی آمد
چه گفتست اینکه در خاموشی آمد
الهی پروانه سان چون ما را در آتش حیرت سوختی و در محفل دل شمع معرفت افروختی به خارزار محنت گرفتاری کردی و در گلزار محبت هزار کاسه زهر برلب نهادی که این قدح نوشت بنوش بناخن جفا سینه خراشیدی که این شرط وفاست مخروش
برپا نهیم بند که آزادی تست
در دست غمم دهی که غم شادی تست
بیداد کنی به دل که دادت دادم
داد دل من بده که دل دادی تست
زهرم بچشانی که نباتت دادم
جانم بستانی که حیاتت دادم
در خاک کنی پست چو نقش قدمم
یعنی که به اعلا درجاتت دادم
آری تجمل گل بی تحمل خار ممکن نیست بلبل داند که در بلبله چیست، پروانه تا به آتش حرمان نسوخت شمع وصل نیفروخت نیاز عاشق جانبازیست، و ناز معشوق بی نیازی اینجا همه نیاز است و آنجا ناز بی نیاز را چه ناز.
به پیش ناز تو چون بی نیازی
بجز جان نیستم جانا نیازی
بکن باری قبول این نیازم
بناز خویش فرما سرفرازم
به زیر تیغ نازت جان فشانی
مرا باشد حیوة جاودانی
بکش از ناز تیغ و کن شهیدم
به ساغر ریز صهبای امیدم
ازاین بیشم به هجر ای دوست مپسند
مرا از وصل خویشت ساز خرسند
هرکه نازکش شد نیاز باز اوست نازدار و بی نیاز مبتدی را جان باختن دشوار است و منتهی را آسان جهد کن و خود را به این مقام برسان آیتی که کاشف این اسرار است حکایت چندر بدن یعنی مه پیکر به زبان هندی و مهیار است.
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۴ - حکایت
پادشاهی را غلامی بود بدیع الجمال و خوش آواز عشاق بینوا را با نغمه داودی نوا ساز خسرو خاوری بدر دربار حسنش کمینه چاکری و زهره چنگی در مقام نواسنجی صوتش مشتری اتفاقاروزی بردر دولتسرای شاه نشسته بود و غزل عاشقانه بصوت حزین میسرود.
ناله سرکرد مطرب دستان
بلبلان با نواش همدستان
صیت صوتش گرفته ملک و ملک
زهره در رقص بربساط فلک
دل شد از نغمه اش بشادی جفت
درنشاط آمد وز بجهت گفت
نغمه داودیست این بخروش
یا رسد مژده وصال بگوش
ناگاه دلداده از بند علایق و عوایق آزاده براو بگذشت از جلوه حسن و از نغمه صوتش مدهوش گشت پس از لمحه آتش در نهادش برافروخت و نخله هستیش سراپا بسوخت از بنیادش نماند اثری جز مشت خاکستری غلام از مشاهده این حال متحیر شده خواست خاکسترش بباد دهد تا افشای راز آن سوخته جان نشود در میان خاکستر نظرش بردانه یاقوتی افتاد با عزاز تمام برداشت و در جیب نهاد ناگاه آوازی رسیدش بگوش جان که ای خانه سوز صد چو من بی خانمان
چون بجانم شمع وصل افروختی
همچو پروانه روانم سوختی
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکه چاک گریبان تو شد
پا نهادی از ترحم برسرم
دادی اندر باد خوش خاکسترم
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکمه چاک گریبان تو شد
غلام را وجهی ضرور گشت آن دانه را در بازار جوهریان بفروخت و از قیمت گرانمایه آن مالی وافر اندوخت عاقبه الامر آن دانه بدست شاه افتاد در تاج خویش نموده بسرنهاد شبی بر مسند کامرانی تکیه زده لعل گوهر بار را گشود و غلام را طلب کرده به ترنم امر فرمود غلام زمزمه و سرودی ساز کرد و نغمه داودی آغاز ناگاه تزلزلی بدانه رسید و قطره خونی شده برخسار شاه چکید غلام از دیدن آن مدهوش شد و از نغمه غزلسرائی خاموش شاه از این واقعه غریب متعجب گردید و سبب سکوت غلام پرسید گفت اگر ساکت نگردم میترسم از این قطره خون آتشی افروزد و هر خشک وتری که دراین مجلس است بسوزد گفتند مگر این دانه یاقوت جوهر چکانست که گاه آتش سوزنده و گاه خون روانست غلام سرنهانیکه در پرده دل داشت عیان ساخت و شرح حال آن سوخته جان را بکلی بیان نمود شاه از سخن غلام متفکر شده فرمود تو هر صبح و شام بلکه علی الدوام زمزمه سازی و نغمه پردازی چرا باری در دل ما اثر نمی کند و شرری در تن ما نمیزند غلام ساعتی در بحر مراقبت غوطه ور گردید و بدینگونه لآلی فکرت برشته بیان کشید.
برآر آئینه دل را ز زنگار
درآن بنگر فروغ عکس دلدار
شود تا سراین معنی عیانت
تجلی راز گردد طور جانت
رسد از حق تو را هر دم ندائی
بگوش جان بهر صورت صدائی
بدل شمع وصالت برفروزد
چو پروانه پرو بالت بسوزد
عالم اگرچه خانه ایست پراز نقش و نگار عالم را آئینه ایست خالی از زنگ و غبار هر نیک و بدی که درآن نمایانست صورتیست که در باطن تو پنهانست چشمی که بی عیب است نظر بعیب این و آن نکند دلی که لاریب است آلوده شک و گمان نشود این پرده که تورا برچشم است موجب دلتنگی و خشم است و این شجر پنداریکه در دل کاری ثمرش همه ذلتست و خواری پرده بردار تا از عیب برهی پنداربگذار تا از ریب بجهی چون چنین کردی عارف یقین گردی آنگه هر ذره که تو را در نظر آید مهریست که از مطلع انوار بر آید و هر فکری که تو را در دل روی نماید خزانه اسرار را دربگشاید نه نقش بینی و نه نگار نه زنگ بینی و نه غبار خالص شوی از هر رنگی رسی بعالم یکرنگی.
بیرنگ چو گشتی و نماندت رنگی
درآینه جهان نبینی زنگی
عیب از نظر و ریب ز دل دور شود
نه صلح بکس ماندت و نه جنگی
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۵ - حکایت
وقتی گذشتم در کلیسائی رسیدم بکاخ ترسائی دو تصویر دیدم بردیوار آن کاخ یکی را درچشم خالی بود و دیگری را در سر شاخ هر دو مقابل ایستاده و انگشت ایما گشاده با خود گفتم ایندو نقش عجیب بی حکمتی نیست باید دانست که ایمان ایشان در چیست ساعتی سر بجیب تفکر فرو کردم شفائی از آن حاصل کردم معلوم شد که زبان ملامت گشوده و کمر عداوت بسته بیخبر از معیوبی خود در مقام عیبجویی نشسته یکی خال ظاهر میکرد و دیگری شاخ هر دو بهم بنادانی در جدل گستاخ.
آن یکی را خال اندر چشم بود
بیخبر از شاخ خود در خشم بود
در ملامت سخت بربسته کمر
میزد او را طعن برخال بصر
وان دگر گستاخ گشته درفتن
بیخبر از خال چشم خویشتن
دست طعن انداخته برشاخ وی
بربساط عیب جوئی برده پی
گشت از احوال ایشانم عیان
صورت افعال خلق این جهان
که همه هستند با هم عیبجوی
بیخبر از عیب خود در پشت و روی
گر تو را هوشیست خاموشی گزین
عیب کس منگر به عیب خود ببین
الهی دیده ما را از عیب معرا کن و سینه ما را از ریب مبرا عینی عنایت فرما که هر چه در نظر آید مطلع انوار شود و دلی کرامت نماکه آنچه بخاطر رسد مخزن اسرار گردد به بزرگواری خود باری نظر غفاری برگنه کاری بگشای و به مصقل رحمت زنگ معصیت از آئینه ضمیرمان بزدای از چنگ هر رنگ و بوئی آزاد کن و بچنگ بیرنگی دلشاد تا هر نیک و بدی که بینم از خود بینم و هر رنج و راحتی که پیش آید همه بر خود گزینم نی غلط گفتم هرکه از باده بیرنگی جرعه نوش کرد بود و نبود خود بکلی فراموش کرد آنجا نیک و بد را چه مجال و از رنج و راحت چه ملال
دراین میخانه جامی گر کنی نوش
کنی بود و نبود خود فراموش
شوی آسوده ازهر بود رنگی
نشینی فارغ از هر صلح و جنگی
نماند نیک و بد را خود مجالی
ز رنج و راحتت نبود ملالی
تشنه کام بادیه عشق را کوزه هستی بسنگ نیستی نشکند زلال جاوید از سرچشمه امید نجوشد و تا از چنگ نیرنگ هندوی نفس پر مکر و فسون نرهد از هر رنگ و بوئی ممتاز نشود و خلعت بیرنگی نپوشد، کوزه هستی بشکن و زلال جاوید بنوش نفس سرکش را آرام کن و خلعت بیرنگی بپوش.
رو سبوی هستیت رازن بسنگ
تافتد مینای امیدت بچنگ
جرعه از تشنه کامی نوش کن
از کف ساقی ببانگ نای و چنگ
هندوی نیرنگ ساز نفس را
رام گردان نه بگردن پالهنگ
تا زبیرنگی بپوشی خلعتی
برکنی از برلباس بود رنگ
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۶ - حکایت
وقتی در مشهد مقدس مسافر بودم و در کاروانسرای بیکس و غریب مجاور شبی با دل شکسته و خاطر خسته در بستر بیتابی و بیخوابی غنوده طایفه از هنود پیرامنم نشسته و قفل بیان را به مفتاح زبان گشوده از آنجا که جلوه حسن معشوقی پیوسته شمع تجلی را افروخته خواهد و پروانه جان عشاق را در زبانه او بال و پر سوخته آفتاب در دل شیر بود و ماه در دهان ماهی زحل بزغاله میفروخت و مشتری خریدار بره مریخ دروگر و عطارد خوشه چین زهره را با شاه قربی بود و شاه را با زهره نظری فراش قضا مروحه طاوسی فلک را در دست گرفته مرغ هوا را در منقل نار کباب میکرد و قطره آبی چنان نایاب بود که خاکسار زمین از تشنگی اشک یتیمان را تصور آب مینمود آتش جانسوز عشق بر دل غالب و دل جان بلب رسیده بر قطره آبی طالب سبوئی بی آب در پیش داشتم و یارای آب کردن نداشتم سحاب رحمت از دریای قدرت خروشیدن گرفت و زلال جاوید از چشمه امید جوشیدن آب داری ازدر سخا درآمده سبو بر گرفت و از زلال کرم پر نموده بنهاد و برفت دست قضا آستین فشان قانون قدر ساز کرد و گیتی پای کوبان در طرب آمده جستن آغاز و لوله از زمین خواست غلغله به سبو نشست آب بریخت و سبو بشکست گوهر نامرادی را با مژه خون پالا سفتم و شربت تشنه کامی را نوشیده نظمی آبدار گفتم
بصحرای فنا در دیگ سودا
خیال آب و نان پختن ز خامی است
اگر لب تشنه آب حیاتی
زلال زندگی در تشنه کامیست
خط لب معشوق ازل کرده برات
برچشمه تشنه کامیم آب حیات
ار تیغ ستم گر کشدم زنده کند
ور سم جفا بنوشدم هست نبات
رئیس طایفه هنود را از آتش این سخن شعله درسرگرفت و دیده جان بنور ایمان منور دل از ظلمتکده کفر برگرفت معلوم شد که درستی سبو در شکستن آن بود و زلال امید در چشمه نومیدی پنهان
ز نومیدی بسی امید خیزد
ز جیب تیره شب خورشید خیزد
شهید عشق جانان زنده باشد
پس از هر گریه ای صد خنده باشد
گرت با آب حیوان هست کامی
بود سرچشمه اش در تشنه کامی
چون هندو جامه کفر برتن درید و بتشریف ایمان مشرف گردید گفتم از نیرنگ و فنون چه داری بیان کن باری گفت چون پای بیرنگی در میان آید نیرنگ را رنگی نماند.
کیست هندو نفس کافر کیش تو
خوش نشسته روز و شب در پیش تو
میکشد هر دم به نیرنگی تورا
مینماید هرزمان رنگی تورا
گاه آراید لباس فاخرت
برنشاند گاه بر پشت خرت
گاه رخشی زیر زینت میکشد
گاه از زین بر زمینت میکشد
گاه سازد قصرهای زرنگار
صف کشیده چاکران در وی هزار
گاه سازد بند فرزند و زنت
طوق لعنت را نهد بر گردنت
گه ز دوزخ گوید و گاه از بهشت
گه به کعبه آردت گاهی کنشت
گه به شهر و گه به صحرا خواندت
گه به ساحل گه بدریا راندت
گه گذارد تاج شاهی برسرت
گه دواند چون گدا برهر درت
گه بصلحت آرد و گاهی بجنگ
گه بنامت میکشد گاهی به ننگ
گه ز عزت در طمع اندازدت
تا بذلت در طمع مع سازدت
هر زمان بنمایدت رنگی دگر
سازد از بهر تو نیرنگی دگر
تا نماید فرع را پیش تو اصل
سازدت مهجور از دربار وصل
فرع نمودیست فانی واصل بودیست باقی گر طالب وصلی باصل کوش و از فرع دیده بپوش هندوی نفس را مسلمان کن تا از چنگ نیرنگ برآئی جمعیت افکار مکر را از دل پریشان کن تا از در بیرنگی درآئی
پای بیرنگی چو آمد در میان
رنگ و نیرنگت همه شد برکران
لیک تا در دل بکاری تخم رنگ
حاصلی جز رنگ کی آری بچنگ
اینهمه رنگ تو اندر کف دلا
یکدو روزی بیش نبود چون حنا
دست و پا رازین حنا کن شستشو
رنگ را بگذار و بیرنگی بجو
تا ز بند هجر آزادت کند
در کمند وصل دلشادت کند