عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۸
دوش در مصطب جان باده ذاتم دادند
باده ذات ز معنای صفاتم دادند
شادی مرحله عشق بره روی نهاد
از غم بادیه عقل نجاتم دادند
روش خواجگی از برهمنان پرسیدم
خبر از بندگی لات و مناتم دادند
مرکز دایره عشق دراین دور منم
زان به پیکار بلا صبر و ثباتم دادند
تا که شد نور علی خضر رهم در ظلمات
جرعه زندگی از آب حیاتم دادند
باده ذات ز معنای صفاتم دادند
شادی مرحله عشق بره روی نهاد
از غم بادیه عقل نجاتم دادند
روش خواجگی از برهمنان پرسیدم
خبر از بندگی لات و مناتم دادند
مرکز دایره عشق دراین دور منم
زان به پیکار بلا صبر و ثباتم دادند
تا که شد نور علی خضر رهم در ظلمات
جرعه زندگی از آب حیاتم دادند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۹
بدل این نکته از جان می تراود
که جان از لعل جانان می تراود
گرم هندوی خالش راه دین زد
ز کفر زلفش ایمان می تراود
بود بحر معانی هر بیانی
کز آن لعل درافشان می تراود
بدل صد ساله تیری کز تو دارم
هنوزش خون ز پیکان می تراود
نیفشانید دامان سرشکم
کز آن صد بحر عمان می تراود
بجز نور علی آن کیست کامروز
ز کلکش آب حیوان می تراود
که جان از لعل جانان می تراود
گرم هندوی خالش راه دین زد
ز کفر زلفش ایمان می تراود
بود بحر معانی هر بیانی
کز آن لعل درافشان می تراود
بدل صد ساله تیری کز تو دارم
هنوزش خون ز پیکان می تراود
نیفشانید دامان سرشکم
کز آن صد بحر عمان می تراود
بجز نور علی آن کیست کامروز
ز کلکش آب حیوان می تراود
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۱
مرا گر پای تا سر تن بسوزد
ترا کی دل بحال من بسوزد
مزن بر آتشم دامن که ترسم
ترا از شعله اش دامن بسوزد
بتن تابی که دارم از تب عشق
عجب نبود که پیراهن بسوزد
بهر روزن که از دل دود آهم
برون آرد سر آن روزن بسوزد
بگلشن گر رسد بوئی ز داغم
هزاران لاله از گلشن بسوزد
بترس از برق آه خوشه چینان
که میترسم ترا خرمن بسوزد
دل از نور علی موسی جان را
چو نخل وادی ایمن بسوزد
ترا کی دل بحال من بسوزد
مزن بر آتشم دامن که ترسم
ترا از شعله اش دامن بسوزد
بتن تابی که دارم از تب عشق
عجب نبود که پیراهن بسوزد
بهر روزن که از دل دود آهم
برون آرد سر آن روزن بسوزد
بگلشن گر رسد بوئی ز داغم
هزاران لاله از گلشن بسوزد
بترس از برق آه خوشه چینان
که میترسم ترا خرمن بسوزد
دل از نور علی موسی جان را
چو نخل وادی ایمن بسوزد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۲
روی او بی نقاب خوش باشد
بی نقاب آفتاب خوش باشد
طره دلکشش که دام بلاست
سنبل آسا بتاب خوش باشد
چشم مستش که فتنه جانهاست
همچو نرگس بخواب خوش باشد
جان حجابست وصل جانان را
وصل او بی حجاب خوش باشد
طلعتش آفتاب و خط سایه
سایه آفتاب خوش باشد
دل حباب است و عشق آب حیات
سوز آب این حیات خوش باشد
دلق طامات و خرقه پرهیز
هر دو رهن شراب خوش باشد
تا نباشد عتاب لطفی نیست
لطف او با عتاب خوش باشد
گوش جان چون صدف ز گفتارش
پر ز در خوشاب خوش باشد
بر در میکده چو نور علی
اوفتادن خراب خوش باشد
بی نقاب آفتاب خوش باشد
طره دلکشش که دام بلاست
سنبل آسا بتاب خوش باشد
چشم مستش که فتنه جانهاست
همچو نرگس بخواب خوش باشد
جان حجابست وصل جانان را
وصل او بی حجاب خوش باشد
طلعتش آفتاب و خط سایه
سایه آفتاب خوش باشد
دل حباب است و عشق آب حیات
سوز آب این حیات خوش باشد
دلق طامات و خرقه پرهیز
هر دو رهن شراب خوش باشد
تا نباشد عتاب لطفی نیست
لطف او با عتاب خوش باشد
گوش جان چون صدف ز گفتارش
پر ز در خوشاب خوش باشد
بر در میکده چو نور علی
اوفتادن خراب خوش باشد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۳
لب گلبرگ تو کش جان ز تکلم ریزد
غنچه را خون بدل از رشک تبسم ریزد
جز می لعل تو جانرا نکند دفع خمار
ساقی انگور بهشت از همه در خم ریزد
محفل آرای که شد ماه من امشب که زرشک
اشک حسرت برخ از دیده انجم ریزد
سینه آماجگه تیر کمان ابروئیست
که ز تیر مژه خون دل مردم ریزد
یارب آن کوچه رفیعست کز اندیشه آن
بال فکرت همه از مرغ توهم ریزد
کی بپای خرد این راه شود طی که درآن
توسن عشق بهر گام تو صد سم ریزد
کسیت جز نور علی آنکه بهنگام کلام
بحرهای گهر از درج تکلم ریزد
غنچه را خون بدل از رشک تبسم ریزد
جز می لعل تو جانرا نکند دفع خمار
ساقی انگور بهشت از همه در خم ریزد
محفل آرای که شد ماه من امشب که زرشک
اشک حسرت برخ از دیده انجم ریزد
سینه آماجگه تیر کمان ابروئیست
که ز تیر مژه خون دل مردم ریزد
یارب آن کوچه رفیعست کز اندیشه آن
بال فکرت همه از مرغ توهم ریزد
کی بپای خرد این راه شود طی که درآن
توسن عشق بهر گام تو صد سم ریزد
کسیت جز نور علی آنکه بهنگام کلام
بحرهای گهر از درج تکلم ریزد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۴
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۵
تا ز درس عاشقی دل نکته آگاه شد
سینه هم بیکینه گشت و مخزن الله شد
در خرابات مغان هرکس که او با ما نشست
خوش طلسم لاشکست و گنج الا الله شد
از تمنای طواف کعبه صاحب دلان
هر گدائی بر در میخانه شاهنشاه شد
همچو ما پا برفراز نه فلک خواهد زدن
هر کرا دست طمع از این و آن کوتاه شد
بر در دیر مغان آنکس چو من جویای حق
کبر و ناز از سر نهاد و بنده درگاه شد
سالک راه خدا شد آنکه رهبر یافته
وانکه خود رأی است در راه خدا گمراه شد
تا که شد نور علی در بزم سید جرعه نوش
محرم اسرار گشت و عارف بالله شد
سینه هم بیکینه گشت و مخزن الله شد
در خرابات مغان هرکس که او با ما نشست
خوش طلسم لاشکست و گنج الا الله شد
از تمنای طواف کعبه صاحب دلان
هر گدائی بر در میخانه شاهنشاه شد
همچو ما پا برفراز نه فلک خواهد زدن
هر کرا دست طمع از این و آن کوتاه شد
بر در دیر مغان آنکس چو من جویای حق
کبر و ناز از سر نهاد و بنده درگاه شد
سالک راه خدا شد آنکه رهبر یافته
وانکه خود رأی است در راه خدا گمراه شد
تا که شد نور علی در بزم سید جرعه نوش
محرم اسرار گشت و عارف بالله شد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۶
کسی کاو آشنای بحر ما شد
ببحر ما درآمد آشنا شد
بیا بشنو زمن این نکته ای یار
که هرکو گم شد از خود با خدا شد
خیال عکس رویش نقش بستیم
دلم آئینه گیتی نماشد
فنا شد هرکه او از دار هستی
بدار نیستی عین بقا شد
بمعنی بحر و صورت چون حبابم
حباب و بحر کی از هم جدا شد
کسی کاو یکزمان با ما برآمد
چو ما واقف ز سر اولیا شد
درون پرده چون نور علی دید
ز سید محرم راز خدا شد
ببحر ما درآمد آشنا شد
بیا بشنو زمن این نکته ای یار
که هرکو گم شد از خود با خدا شد
خیال عکس رویش نقش بستیم
دلم آئینه گیتی نماشد
فنا شد هرکه او از دار هستی
بدار نیستی عین بقا شد
بمعنی بحر و صورت چون حبابم
حباب و بحر کی از هم جدا شد
کسی کاو یکزمان با ما برآمد
چو ما واقف ز سر اولیا شد
درون پرده چون نور علی دید
ز سید محرم راز خدا شد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۷
هرکه در بحر جان نظر دارد
قصد غواصی گهر دارد
چون ز دریا برآورد گهری
طلب گوهر دگر دارد
جز گهر نیست در نظر او را
هرکه آن نور در بصر دارد
مهر من تا نقاب مه بسته
قرص خورشید در قمر دارد
داده سر در ره و شده مسرور
هرکه سودای او بسر دارد
وانکه او حاصل اناالله دید
آتش عشق در شجر دارد
تا که نور علی شده ساقی
باده اش مستی دیگر دارد
قصد غواصی گهر دارد
چون ز دریا برآورد گهری
طلب گوهر دگر دارد
جز گهر نیست در نظر او را
هرکه آن نور در بصر دارد
مهر من تا نقاب مه بسته
قرص خورشید در قمر دارد
داده سر در ره و شده مسرور
هرکه سودای او بسر دارد
وانکه او حاصل اناالله دید
آتش عشق در شجر دارد
تا که نور علی شده ساقی
باده اش مستی دیگر دارد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۸
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۹
تا عکس رخش در دل عشاق عیان شد
برداشت ز رخ پرده و در پرده نهان شد
برخاست ز صحرای عدم گرد معانی
چون بحر وجود ازلی موج فشان شد
از صبح ازل نقش رخ یار بدیدم
تا شام ابد جان بخیالش نگران شد
بی عشق دلی زنده جاوید نماند
چون عشق حیاتست که جان زنده آن شد
گفتی که در آئینه بجز یار توان دید
چندانکه بدیدیم نه این گشت و نه آن شد
میخواست که خود را بنماید بخود آن یار
گه صورت پیر آمد و گه شکل جوان شد
چون نور علی رالب گفتار برآمد
سرتاسر آفاق پر از شور و فغان شد
برداشت ز رخ پرده و در پرده نهان شد
برخاست ز صحرای عدم گرد معانی
چون بحر وجود ازلی موج فشان شد
از صبح ازل نقش رخ یار بدیدم
تا شام ابد جان بخیالش نگران شد
بی عشق دلی زنده جاوید نماند
چون عشق حیاتست که جان زنده آن شد
گفتی که در آئینه بجز یار توان دید
چندانکه بدیدیم نه این گشت و نه آن شد
میخواست که خود را بنماید بخود آن یار
گه صورت پیر آمد و گه شکل جوان شد
چون نور علی رالب گفتار برآمد
سرتاسر آفاق پر از شور و فغان شد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۰
افسر سلطان گل جانب بستان رسید
لشگر دیماه را عمر بپایان رسید
چند فلک در چمن باز و بساط نشاط
بس ز دل بلبلان بر فلک افغان رسید
تا زندم همچو گل چاک بدامان جان
سرو قبا پوش من برزده دامان رسید
از می وصلش مرا کرد عطا ساغری
تشنه لبی را بکام چشمه حیوان رسید
تا که ز پا افکند نخله فرعونیان
باید بیضا نگر موسی عمران رسید
عیسی گردون نشین گردن دجال زد
مهدی کشور گشا صاحب دوران رسید
گشت ز بام جهان نور علی جلوه گر
تیرگی شب گذشت مهر درخشان رسید
لشگر دیماه را عمر بپایان رسید
چند فلک در چمن باز و بساط نشاط
بس ز دل بلبلان بر فلک افغان رسید
تا زندم همچو گل چاک بدامان جان
سرو قبا پوش من برزده دامان رسید
از می وصلش مرا کرد عطا ساغری
تشنه لبی را بکام چشمه حیوان رسید
تا که ز پا افکند نخله فرعونیان
باید بیضا نگر موسی عمران رسید
عیسی گردون نشین گردن دجال زد
مهدی کشور گشا صاحب دوران رسید
گشت ز بام جهان نور علی جلوه گر
تیرگی شب گذشت مهر درخشان رسید
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۱
ترسم ز روی کار چه این پرده واکنند
می خوردن نهانی ما بر ملا کنند
شیرین لبان که از می تلخند کامران
کامم بجرعه ئی چه شود گر روا کنند
تاکی بنای ماتم و غم باشد استوار
ساقی بگو بساط نشاطی بپا کنند
گفتم که بامن اینهمه بیگانگی ز چیست
گفت این عنایتیست که با آشنا کنند
آنانکه بهره به حقیقت نبرده اند
تکفیر اهل حق ز جهالت چرا کنند
از حرب دشمنان چه هزیمت بدوستان
در عرصه که رایت نصرت بپا کنند
روشندلان که آینه وجه معنیند
مرآت دل ز نور علی باصفا کنند
می خوردن نهانی ما بر ملا کنند
شیرین لبان که از می تلخند کامران
کامم بجرعه ئی چه شود گر روا کنند
تاکی بنای ماتم و غم باشد استوار
ساقی بگو بساط نشاطی بپا کنند
گفتم که بامن اینهمه بیگانگی ز چیست
گفت این عنایتیست که با آشنا کنند
آنانکه بهره به حقیقت نبرده اند
تکفیر اهل حق ز جهالت چرا کنند
از حرب دشمنان چه هزیمت بدوستان
در عرصه که رایت نصرت بپا کنند
روشندلان که آینه وجه معنیند
مرآت دل ز نور علی باصفا کنند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۲
چند از لب تو جانها مست شراب گردد
وز آن نگاه گرمت دلها کباب گردد
تا گشته عقد رویت با آینه مقابل
کز تابش جمالت آئینه آب گردد
مخرام سوی بستان منمای رخ بگلشن
کز شرم عارض تو گلها گلاب گردد
از بس بدیده دل دریای خون زند جوش
ترسم ز سیل اشکم عالم خراب گردد
گر آفتاب رویش برقع ز رخ گشاید
هر ذره از فروغش چون آفتاب گردد
بر صفحه خیالش ننوشته چون حسابم
ترسم مباد روزی وقت حساب گردد
سر خدای بیچون آید ز پرده بیرون
نور علی عالی گر بی حجاب گردد
وز آن نگاه گرمت دلها کباب گردد
تا گشته عقد رویت با آینه مقابل
کز تابش جمالت آئینه آب گردد
مخرام سوی بستان منمای رخ بگلشن
کز شرم عارض تو گلها گلاب گردد
از بس بدیده دل دریای خون زند جوش
ترسم ز سیل اشکم عالم خراب گردد
گر آفتاب رویش برقع ز رخ گشاید
هر ذره از فروغش چون آفتاب گردد
بر صفحه خیالش ننوشته چون حسابم
ترسم مباد روزی وقت حساب گردد
سر خدای بیچون آید ز پرده بیرون
نور علی عالی گر بی حجاب گردد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۳
عرقی از گل رویش چه ز بیداد چکد
گل من شود و از لب فریاد چکد
آنچنان صید ضعیفم که چو افتم در دام
عرق شرم من از جبهه صیاد چکد
عجبی نیست بقتل من اگر خنجر عشق
قطره خون شود و از کف صیاد چکد
خسروا بی لب شیرین تو در دامن کوه
تا بکی خون زدم تیشه فرهاد چکد
سرمشقی دهدم چون ز خط لعل لبت
آب حیوان ز دم خامه استاد چکد
شمع راهم چه کشد شعله ز سروت بچمن
بگدازد دل قمری وز شمشاد چکد
تا نماید بجهان ذره از نور علی
چشمه خور زدم خامه ایجاد چکد
گل من شود و از لب فریاد چکد
آنچنان صید ضعیفم که چو افتم در دام
عرق شرم من از جبهه صیاد چکد
عجبی نیست بقتل من اگر خنجر عشق
قطره خون شود و از کف صیاد چکد
خسروا بی لب شیرین تو در دامن کوه
تا بکی خون زدم تیشه فرهاد چکد
سرمشقی دهدم چون ز خط لعل لبت
آب حیوان ز دم خامه استاد چکد
شمع راهم چه کشد شعله ز سروت بچمن
بگدازد دل قمری وز شمشاد چکد
تا نماید بجهان ذره از نور علی
چشمه خور زدم خامه ایجاد چکد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۴
سرپا برهنگان که دم از کبریا زنند
مردانه پای بر سر کبر و ریا زنند
مستان که میکشند سبوی بساط عیش
ساغر کشان شیشه غم را صلا زنند
گر بینواست دل زنوا مطربان عشق
هر گوشه نغمه بمقام نوا زنند
دست از جهان کشیده گدایان کوی دوست
بر تخت و تاج قیصر و فغفور پا زنند
خلوت گزیدگان سرا پرده قبول
کی دست رد بسینه مرد خدا زنند
شاهنشهان کشور تجرید از فنا
هر صبح و شام خیمه بملک بقا زنند
گمگشتگان که طالب راه هدایتند
دست طلب بدامن آل عبا زنند
آنانکه برده حسرت دنیا بزیر خاک
سربرکنند و نعره واحسرتا زنند
روشندلان که نور علی هست کامشان
مردانه گام در ره صدق و صفا زنند
مردانه پای بر سر کبر و ریا زنند
مستان که میکشند سبوی بساط عیش
ساغر کشان شیشه غم را صلا زنند
گر بینواست دل زنوا مطربان عشق
هر گوشه نغمه بمقام نوا زنند
دست از جهان کشیده گدایان کوی دوست
بر تخت و تاج قیصر و فغفور پا زنند
خلوت گزیدگان سرا پرده قبول
کی دست رد بسینه مرد خدا زنند
شاهنشهان کشور تجرید از فنا
هر صبح و شام خیمه بملک بقا زنند
گمگشتگان که طالب راه هدایتند
دست طلب بدامن آل عبا زنند
آنانکه برده حسرت دنیا بزیر خاک
سربرکنند و نعره واحسرتا زنند
روشندلان که نور علی هست کامشان
مردانه گام در ره صدق و صفا زنند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۵
اگر چه عشرت و عیش جهان نخواهد ماند
غمین مباش که غم جاودان نخواهد ماند
زمان خوشدلیست و زمین عشرت و عیش
بنوش می که زمین و زمان نخواهد ماند
ز وصل گل چه تنعم بود که بلبل را
ز تند باد خزان آشیان نخواهد ماند
اگر چه نوبت سلطان گل مدامی نیست
مدام شوکت شأن خزان نخواهد ماند
نشان و نام چه جوئی بیا نشاطی جو
درآن بساط که نام و نشان نخواهد ماند
در آب کنج طرب رایگان ببر گنجی
اگر چه گنج طرب رایگان نخواهد ماند
بغیر نور علی تاجدار کشور فقر
شهی بمسند جم کامران نخواهد ماند
غمین مباش که غم جاودان نخواهد ماند
زمان خوشدلیست و زمین عشرت و عیش
بنوش می که زمین و زمان نخواهد ماند
ز وصل گل چه تنعم بود که بلبل را
ز تند باد خزان آشیان نخواهد ماند
اگر چه نوبت سلطان گل مدامی نیست
مدام شوکت شأن خزان نخواهد ماند
نشان و نام چه جوئی بیا نشاطی جو
درآن بساط که نام و نشان نخواهد ماند
در آب کنج طرب رایگان ببر گنجی
اگر چه گنج طرب رایگان نخواهد ماند
بغیر نور علی تاجدار کشور فقر
شهی بمسند جم کامران نخواهد ماند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۶
تا می صاف بمیخانه صفا خواهد بود
سرما خاک در میکده ها خواهد بود
کی شود جمع پریشانی خاطر ما را
تا سر زلف تو بر دست صبا خواهد بود
گر چنین سرو قد یار کند جلوه گری
همه جا جامه جان چاک قبا خواهد بود
میروم از پی آن قافله با ناله و آه
تا بگوش دلم آواز درا خواهد بود
مطرب عشق گر اینگونه نوازد دف و چنگ
عاشقان را همه جا ساز و نوا خواهد بود
تا کشد گنج بقا رخت بویرانه دل
خانه تن بسر سیل فنا خواهد بود
گر چنین نور علی جلوه نماید در دل
دل تجلی گه انوار خدا خواهد بود
سرما خاک در میکده ها خواهد بود
کی شود جمع پریشانی خاطر ما را
تا سر زلف تو بر دست صبا خواهد بود
گر چنین سرو قد یار کند جلوه گری
همه جا جامه جان چاک قبا خواهد بود
میروم از پی آن قافله با ناله و آه
تا بگوش دلم آواز درا خواهد بود
مطرب عشق گر اینگونه نوازد دف و چنگ
عاشقان را همه جا ساز و نوا خواهد بود
تا کشد گنج بقا رخت بویرانه دل
خانه تن بسر سیل فنا خواهد بود
گر چنین نور علی جلوه نماید در دل
دل تجلی گه انوار خدا خواهد بود
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۷
سحر ساقی در میخانه وا کرد
ز جامی کام میخواران روا کرد
ز لب مینای می را مهر برداشت
لبالب ساغری در کام ما کرد
شراب بیریا چندان به پیمود
که جانرا مطلق از قید ریا کرد
دلم کز منزل کبر و ریا خاست
نشیمن در حریم کبریا کرد
درآمد از درآن ماه دل افروز
ز مهرش خلوت دل با صفا کرد
بدل دردی که میبودم ز هجران
ز داروخانه وصلش دوا کرد
مرا نور علی چون تافت در دل
ز خود بیگانه با حق آشنا کرد
ز جامی کام میخواران روا کرد
ز لب مینای می را مهر برداشت
لبالب ساغری در کام ما کرد
شراب بیریا چندان به پیمود
که جانرا مطلق از قید ریا کرد
دلم کز منزل کبر و ریا خاست
نشیمن در حریم کبریا کرد
درآمد از درآن ماه دل افروز
ز مهرش خلوت دل با صفا کرد
بدل دردی که میبودم ز هجران
ز داروخانه وصلش دوا کرد
مرا نور علی چون تافت در دل
ز خود بیگانه با حق آشنا کرد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۸
دوشم بخواب ساغر دولت بدست بود
بر صدر بارگاه جلالت نشست بود
زنجیر عدل و حلقه حبل المتین داد
بر در ز روی رفعتشان چفت و بست بود
بالا گرفت کرسی جا هم چنانکه عرش
در زیر پایه اش بمحل فرش پست بود
پس طبل شادیانه ببام دلم زدند
خیز و گریز لشگر غم رو بجست بود
سلطان عقل آنکه شدش هوش متکا
از جام عشق بیخود و مدهوش و مست بود
گر شیشه اش بسنگ ملامت شکست می
بالله درستیش همه درآن شکست بود
در دیر عشق با رخ لعل و بت دلم
گاهی صنم پرست و گهی بت پرست بود
بیدار چون شدم من از آن خواب صبحدم
همچون گدا بدرگه شامم نشست بود
نور علی ز بسکه ربودم بخویشتن
مهرم به پیش ذره بی نور پست بود
بر صدر بارگاه جلالت نشست بود
زنجیر عدل و حلقه حبل المتین داد
بر در ز روی رفعتشان چفت و بست بود
بالا گرفت کرسی جا هم چنانکه عرش
در زیر پایه اش بمحل فرش پست بود
پس طبل شادیانه ببام دلم زدند
خیز و گریز لشگر غم رو بجست بود
سلطان عقل آنکه شدش هوش متکا
از جام عشق بیخود و مدهوش و مست بود
گر شیشه اش بسنگ ملامت شکست می
بالله درستیش همه درآن شکست بود
در دیر عشق با رخ لعل و بت دلم
گاهی صنم پرست و گهی بت پرست بود
بیدار چون شدم من از آن خواب صبحدم
همچون گدا بدرگه شامم نشست بود
نور علی ز بسکه ربودم بخویشتن
مهرم به پیش ذره بی نور پست بود