عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
معاشران به خدائیتی ثواب کنید
حدیث نغز مرا، زینت کتاب کنید
عنان پیش رخ از شه پیاده است وزیر
گرفته سخت و سبک پای در رکاب کنید
به کار صلح که طراح خیر و فلاح
درنگ نیست مرا، نوبتی شتاب کنید
به غیر پیر خرابات دادخواهی نیست
دل خراب خود آباد از آن خراب کنید
ز کارهای ثواب آنچه واجب آمد و فرض
دوبیت نغز، به جان حفظ از این نصاب کنید
نصاب موج طباق است بیت بیتش را
به گوش هوش به از لؤلؤ خوشاب کنید
سرود خوان چو شود عندیب گلشن قدس
چرا، به گوش فرو نوحه غراب کنید
اگر خضاب توانید کرد پنجه ز خون
به خون دختر رز دست ها خضاب کنید
کف سئوال گشاید به پیشتان هر کس
به خیر و خوبی و احسان و را جواب کنید
سرای پیر مغان را چو آستان بوسید
برای کسب شرف جا در آن جناب کنید
حجاب وهم ز رخ برگرفت «حاجب » را
بهشت گشت جهان از چه اش حجاب کنید
حدیث نغز مرا، زینت کتاب کنید
عنان پیش رخ از شه پیاده است وزیر
گرفته سخت و سبک پای در رکاب کنید
به کار صلح که طراح خیر و فلاح
درنگ نیست مرا، نوبتی شتاب کنید
به غیر پیر خرابات دادخواهی نیست
دل خراب خود آباد از آن خراب کنید
ز کارهای ثواب آنچه واجب آمد و فرض
دوبیت نغز، به جان حفظ از این نصاب کنید
نصاب موج طباق است بیت بیتش را
به گوش هوش به از لؤلؤ خوشاب کنید
سرود خوان چو شود عندیب گلشن قدس
چرا، به گوش فرو نوحه غراب کنید
اگر خضاب توانید کرد پنجه ز خون
به خون دختر رز دست ها خضاب کنید
کف سئوال گشاید به پیشتان هر کس
به خیر و خوبی و احسان و را جواب کنید
سرای پیر مغان را چو آستان بوسید
برای کسب شرف جا در آن جناب کنید
حجاب وهم ز رخ برگرفت «حاجب » را
بهشت گشت جهان از چه اش حجاب کنید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ای رخت آئینه مظاهر معبود
وی سر کویت صفای کعبه مقصود
قلبه نمائیست کعبه از ره تحقیق
طاق دو ابروی تست قبله مسجود
آنکه کشد یوسف عزیز، به بازار
عشق زلیخاست نی دراهم معدود
درپی دنیا برفتی ای دل دانا
غیب شهود است زانکه پیش تو مشهود
باد ز بنیان برد بساط سلیمان
تیر قضا بگذرد ز جوشن داوود
آیت یا نار خواند بلبل ازیراک
گل چو خلیل است لاله آتش نمرود
جز سرو جان نیست بر کفم پی ایثار
غایت جود است هر چه حاضر و موجود
ذوق سخن مرد را نشان کمال است
درد کند آشکار رایحه عود
شعر تو «حاجب » کند صفات تو ثابت
بخت تو مسعود باد و ذات تو محمود
وی سر کویت صفای کعبه مقصود
قلبه نمائیست کعبه از ره تحقیق
طاق دو ابروی تست قبله مسجود
آنکه کشد یوسف عزیز، به بازار
عشق زلیخاست نی دراهم معدود
درپی دنیا برفتی ای دل دانا
غیب شهود است زانکه پیش تو مشهود
باد ز بنیان برد بساط سلیمان
تیر قضا بگذرد ز جوشن داوود
آیت یا نار خواند بلبل ازیراک
گل چو خلیل است لاله آتش نمرود
جز سرو جان نیست بر کفم پی ایثار
غایت جود است هر چه حاضر و موجود
ذوق سخن مرد را نشان کمال است
درد کند آشکار رایحه عود
شعر تو «حاجب » کند صفات تو ثابت
بخت تو مسعود باد و ذات تو محمود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
در لباس کثرت آن سر تا قدم وحدت درآمد
معنی وحدت عیان در کسوت کثرت درآمد
صد هزاران تشنه گم کرده ره را مژده بادا
چشمه آب حیات عالم از ظلمت درآمد
آنکه می جستندش اندر کعبه و دیر و کلیسا
در خرابات مغان با بهترین صورت درآمد
ضیغم یکتای بی همتای غاب کبریائی
از پی دفع ثعالب با، ید قدرت درآمد
تا شود تکمیل عالم از رواج علم و حکمت
از ره علم و ادب در مشرق حکمت درآمد
خواست ترویج صنایع را و تکمیل بدایع
از پی تصویب بدع و سکر صنعت درآمد
جنبشی فرمود شاه عاشقان محبوب خوبان
با قفایت در نیاب دولت و حشمت درآمد
دولت و ملت به هم ریزند طرح جنگ و غوغا
صلح کل در این میان با دولت و ملت درآمد
معنی وحدت عیان در کسوت کثرت درآمد
صد هزاران تشنه گم کرده ره را مژده بادا
چشمه آب حیات عالم از ظلمت درآمد
آنکه می جستندش اندر کعبه و دیر و کلیسا
در خرابات مغان با بهترین صورت درآمد
ضیغم یکتای بی همتای غاب کبریائی
از پی دفع ثعالب با، ید قدرت درآمد
تا شود تکمیل عالم از رواج علم و حکمت
از ره علم و ادب در مشرق حکمت درآمد
خواست ترویج صنایع را و تکمیل بدایع
از پی تصویب بدع و سکر صنعت درآمد
جنبشی فرمود شاه عاشقان محبوب خوبان
با قفایت در نیاب دولت و حشمت درآمد
دولت و ملت به هم ریزند طرح جنگ و غوغا
صلح کل در این میان با دولت و ملت درآمد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
هر آنکه جامه جان در محبتی بدرید
به قد و قامت خود خلعت شرف ببرید
حسود ما همه خر مهره داشت ما همه در
ازو خرید به خروار و کس ز ما نخرید
چمان چو من بگذر، زان چمن که گرگ در اوست
که آهوی دل ما اندر این چمن بچرید
گه رحیل ز خواب ار تنی نشد بیدار
چو رحل ماند به مرحل به کاروان نرسید
کجا دگر، به گلستان پرد، دمی آزاد
اگر که مرغ گرفتار از قفس بپرید
کجا شود، سر، سرکردگان کسی که به شوق
به جان و سر، بسر کوی سروری نرسید
کسی که فصل جوانی نکرد خدمت پیر
نبرد راه به مقصد به مسلکی نرسید
چگونه می شنود صوت مرغ گلشن راز
هر آنکه پنبه غفلت ز گوش جان نکشید
بیا چو «حاجب » درویش صلح کل میباش
کز اهل حرب کسی بوی مردمی نشنید
به قد و قامت خود خلعت شرف ببرید
حسود ما همه خر مهره داشت ما همه در
ازو خرید به خروار و کس ز ما نخرید
چمان چو من بگذر، زان چمن که گرگ در اوست
که آهوی دل ما اندر این چمن بچرید
گه رحیل ز خواب ار تنی نشد بیدار
چو رحل ماند به مرحل به کاروان نرسید
کجا دگر، به گلستان پرد، دمی آزاد
اگر که مرغ گرفتار از قفس بپرید
کجا شود، سر، سرکردگان کسی که به شوق
به جان و سر، بسر کوی سروری نرسید
کسی که فصل جوانی نکرد خدمت پیر
نبرد راه به مقصد به مسلکی نرسید
چگونه می شنود صوت مرغ گلشن راز
هر آنکه پنبه غفلت ز گوش جان نکشید
بیا چو «حاجب » درویش صلح کل میباش
کز اهل حرب کسی بوی مردمی نشنید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا دست من ای دوست به دامان تو شد بند
دربند توام بسته و وارسته ز هر بند
چون نی به نیستان ولای تو، برستیم
نالیم از آن در غم عشق تو ز هر بند
ای ذات قدم غوث عرب لیث عجم باز
بخرام به میدان کمر عزم فروبند
صلح آمد و، زد، بر سپه جنگ شبیخون
بفکن زره از بر بگشا کیش و کمربند
عمری به قفای تو دویدیم چو سایه
بیغوله به بیغوله و دربند به دربند
بگذر سوی تجریش و جماران و نظر کن
روح و ره روحانی ما تا در، دربند
ما رایض نفسیم نه پا بست هوائیم
اسبی که هرونست بود، در خور پابند
دور، از نظر بد، رخ تو مصحف خوبست
خال و خط و زلف و رخت آیات نظربند
عمریست که ما بی سر و پایان به دل و جان
بندیم بهرحال به آن دلبر دلبند
عالم همه محتاج کرامات فقیرند
درویش بیا دست فرا بر تو، به جنبند
از امر تو «حاجب » چه عجب کز سر بادت
سر کوفته گردد پس از این هم سرو هم بند
دربند توام بسته و وارسته ز هر بند
چون نی به نیستان ولای تو، برستیم
نالیم از آن در غم عشق تو ز هر بند
ای ذات قدم غوث عرب لیث عجم باز
بخرام به میدان کمر عزم فروبند
صلح آمد و، زد، بر سپه جنگ شبیخون
بفکن زره از بر بگشا کیش و کمربند
عمری به قفای تو دویدیم چو سایه
بیغوله به بیغوله و دربند به دربند
بگذر سوی تجریش و جماران و نظر کن
روح و ره روحانی ما تا در، دربند
ما رایض نفسیم نه پا بست هوائیم
اسبی که هرونست بود، در خور پابند
دور، از نظر بد، رخ تو مصحف خوبست
خال و خط و زلف و رخت آیات نظربند
عمریست که ما بی سر و پایان به دل و جان
بندیم بهرحال به آن دلبر دلبند
عالم همه محتاج کرامات فقیرند
درویش بیا دست فرا بر تو، به جنبند
از امر تو «حاجب » چه عجب کز سر بادت
سر کوفته گردد پس از این هم سرو هم بند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ماه در، ابر بماند چو رخت جلوه نماید
غیر خورشید کسی حسن تو جانا نستاید
یار اگر غیر گشاید در تزویر ببندد
ور ببندد، ره انصاف بقدرت بگشاید
جر اثقال بود حسن تو، بی شبهه و دل را
گر بود کوه گران سنگ چو کاهی برباید
بس عجب دارم از آن کس که به دوران تو میرد
زانکه دیدار، تو جان پرورد و عمر فزاید
صلح کل نزع و صلاح از همم خالی خود کن
کاین چنین همت مردانه ز شخص تو برآید
عارضت آینه مهر و مه ار نیست لبت چیست
زنگ ز آئینه دلها بنگاهی بزداید
مگس نحل ز گل گو بپرد، باز پس آید
هر که با، پا رود از کوی تو بی شک به سر آید
ای گل واحد گلزار حقیقت که به عالم
بلبلی نیست که جز حمد تو مدحی بسر آید
آنکه در پرده پندار نهان بود چو «حاجب »
برقع از روی براندازد و خود را بنماید
غیر خورشید کسی حسن تو جانا نستاید
یار اگر غیر گشاید در تزویر ببندد
ور ببندد، ره انصاف بقدرت بگشاید
جر اثقال بود حسن تو، بی شبهه و دل را
گر بود کوه گران سنگ چو کاهی برباید
بس عجب دارم از آن کس که به دوران تو میرد
زانکه دیدار، تو جان پرورد و عمر فزاید
صلح کل نزع و صلاح از همم خالی خود کن
کاین چنین همت مردانه ز شخص تو برآید
عارضت آینه مهر و مه ار نیست لبت چیست
زنگ ز آئینه دلها بنگاهی بزداید
مگس نحل ز گل گو بپرد، باز پس آید
هر که با، پا رود از کوی تو بی شک به سر آید
ای گل واحد گلزار حقیقت که به عالم
بلبلی نیست که جز حمد تو مدحی بسر آید
آنکه در پرده پندار نهان بود چو «حاجب »
برقع از روی براندازد و خود را بنماید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
آمد به فرخندگی، روز نجات ابد
روز نجات ابد، آمد حیات ابد
تا کی قیام و قعود، تا کی رکوع و سجود
کز فیض رب و دود، آمد صلات ابد
زد موج بحر ولا، بارید ابر بلا
ای تشنگان الصلا سوی فرات ابد
در جمع افتادگان در بزم دلدادگان
از دست آزادگان بستان برات ابد
از حق براتی طلب وز حق نجاتی طلب
از حق حیاتی طلب روز ممات ابد
جان برخی یار کن دل محو دلدار کن
رو جلوه بر، دار کن اینت حیات ابد
«حاجب » پی صلح کل پیوسته کوبد دهل
ای سالکان سبل اینک صفات ابد
روز نجات ابد، آمد حیات ابد
تا کی قیام و قعود، تا کی رکوع و سجود
کز فیض رب و دود، آمد صلات ابد
زد موج بحر ولا، بارید ابر بلا
ای تشنگان الصلا سوی فرات ابد
در جمع افتادگان در بزم دلدادگان
از دست آزادگان بستان برات ابد
از حق براتی طلب وز حق نجاتی طلب
از حق حیاتی طلب روز ممات ابد
جان برخی یار کن دل محو دلدار کن
رو جلوه بر، دار کن اینت حیات ابد
«حاجب » پی صلح کل پیوسته کوبد دهل
ای سالکان سبل اینک صفات ابد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گر، رعیت را، به ظاهر لطفِ شه میپرورد
خود، رعیت پادشه را با سپه میپرورد
پرورد خورشید مه را، نزد دانا روشن است
حسن روی یار من خورشید و مه میپرورد
موی تو شام ابد روی تو چون صبح ازل
صبح روشن از چه رو، شام سیه میپرورد؟
خط و خالت را سواد است از شعاع عارضت
آری آری برق در، دریا شبه میپرورد
خاکساری بین که غیر از مادر آگاه خویش
کس ندیدم گوهری در خاک ره میپرورد
گر ترحم میکنی درویش را منت منه
کاین ثواب بیریا چندین گنه میپرورد
نیست پروا، مرد را «حاجب» ز دهر بیثبات
دهر بیپروا، تباه است و تبه میپرورد
خود، رعیت پادشه را با سپه میپرورد
پرورد خورشید مه را، نزد دانا روشن است
حسن روی یار من خورشید و مه میپرورد
موی تو شام ابد روی تو چون صبح ازل
صبح روشن از چه رو، شام سیه میپرورد؟
خط و خالت را سواد است از شعاع عارضت
آری آری برق در، دریا شبه میپرورد
خاکساری بین که غیر از مادر آگاه خویش
کس ندیدم گوهری در خاک ره میپرورد
گر ترحم میکنی درویش را منت منه
کاین ثواب بیریا چندین گنه میپرورد
نیست پروا، مرد را «حاجب» ز دهر بیثبات
دهر بیپروا، تباه است و تبه میپرورد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
آنکه غایب ز نظر بود عیان میگذرد
تکسواریست عجب گرمعنان میگذرد
هرکجا بگذرد آن خسرو جمشید غلام
از فلک طنطنه شوکت و شان میگذرد
یار چون برق یمانی به سحرگاه گذشت
خود تو در خوابی و آن برق یمان میگذرد
گر قرین با تو شود جنگ چه پروای به صلح
قرنها باش که اینگونه قران میگذرد
از تسلسل مفکن جام تو ای ساقی بزم
دور، زن دور، که این دور زمان میگذرد
ما به جز صلح چه کردیم که آن سختکمان
از سر جنگ به شمشیر و سنان میگذرد
بر در پیر مغان هرکه ز جان گشت مکین
میکند همت و از کون و مکان میگذرد
بگذارد قلم از دست اگر «حاجب» ما
وصف رخسار تو از حد و بیان میگذرد
تکسواریست عجب گرمعنان میگذرد
هرکجا بگذرد آن خسرو جمشید غلام
از فلک طنطنه شوکت و شان میگذرد
یار چون برق یمانی به سحرگاه گذشت
خود تو در خوابی و آن برق یمان میگذرد
گر قرین با تو شود جنگ چه پروای به صلح
قرنها باش که اینگونه قران میگذرد
از تسلسل مفکن جام تو ای ساقی بزم
دور، زن دور، که این دور زمان میگذرد
ما به جز صلح چه کردیم که آن سختکمان
از سر جنگ به شمشیر و سنان میگذرد
بر در پیر مغان هرکه ز جان گشت مکین
میکند همت و از کون و مکان میگذرد
بگذارد قلم از دست اگر «حاجب» ما
وصف رخسار تو از حد و بیان میگذرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر سر خاکم اگر یار گذاری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
پرده وهم برانداز بتا، تات ببینند
تا که سیرت عرب و کرد و لر وفات ببینند
مات مائیم چو آئینه به رخسار دلارات
کاش در ظاهر و باطن هم چون مات ببینند
به سر و پای تو سوگند که بی پا و سران را
سر آن است که پیوسته سراپات ببینند
شکرافشان، که همه لعل شکرخات ببوسند
روی بنما که همه طلعت زیبات ببینند
ای به بالا همه والا و به قامت چو قیامت
قد برافراز که در عالم بالات ببینند
پایداری کن و پا بر سر این دار فنا، نه
تا که بردار حواری چو مسیحات ببینند
«حاجبا» از حجب وهم برون آی خدا را
تا که بین همه با دیده بینات ببینند
تا که سیرت عرب و کرد و لر وفات ببینند
مات مائیم چو آئینه به رخسار دلارات
کاش در ظاهر و باطن هم چون مات ببینند
به سر و پای تو سوگند که بی پا و سران را
سر آن است که پیوسته سراپات ببینند
شکرافشان، که همه لعل شکرخات ببوسند
روی بنما که همه طلعت زیبات ببینند
ای به بالا همه والا و به قامت چو قیامت
قد برافراز که در عالم بالات ببینند
پایداری کن و پا بر سر این دار فنا، نه
تا که بردار حواری چو مسیحات ببینند
«حاجبا» از حجب وهم برون آی خدا را
تا که بین همه با دیده بینات ببینند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
سرای میکده را گو همیشه باز کنید
دری جز این در اگر باز شد فراز کنید
کنید سجده به خم پس ز می وضو سازید
نماز را بگذارید و جان نیاز کنید
حقیقت است اگر در دل است در گل نیست
ریاست، روی چو در قبله مجاز کنید
گدای میکده را بر شماست روی نیاز
به یک دو ساغرش از غیر بی نیاز کنید
به عزم صید چو شهباز حق کند پرواز
همه کبوتر دل نزد شاهباز کنید
شد از دو ترک مخالف حصار شهر آشوب
عراق پر ز نوا، شور در حجاز کنید
به راه راست شد از چار و سه همایون فال
ز خسروی و امیری به شاه ناز کنید
ز دستبرد زمانه اگر بجاست دلی
نثار «حاجب » شیراز دلنواز کنید
دری جز این در اگر باز شد فراز کنید
کنید سجده به خم پس ز می وضو سازید
نماز را بگذارید و جان نیاز کنید
حقیقت است اگر در دل است در گل نیست
ریاست، روی چو در قبله مجاز کنید
گدای میکده را بر شماست روی نیاز
به یک دو ساغرش از غیر بی نیاز کنید
به عزم صید چو شهباز حق کند پرواز
همه کبوتر دل نزد شاهباز کنید
شد از دو ترک مخالف حصار شهر آشوب
عراق پر ز نوا، شور در حجاز کنید
به راه راست شد از چار و سه همایون فال
ز خسروی و امیری به شاه ناز کنید
ز دستبرد زمانه اگر بجاست دلی
نثار «حاجب » شیراز دلنواز کنید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گرچه بر پیر و جوان دادن جان شاق آمد
لیک عاشق به چنین مرحله مشتاق آمد
تو برون ز انفس و آفاقی ای نفس نفیس
کی دگر مثل تو در انفس و آفاق آمد
زهر در دست تو چون آب حیات ابد است
زهرنوشان تو را عار ز تریاق آمد
از لب لعل و دهان تو شود حوصله تنگ
طاقت از طاق دو ابرو و لبت طاق آمد
گرچه اغراق تو بس واجب و فرض آسان شد
وصف حسن تو صنم خالی از اغراق آمد
نتوان از سر کوی تو جفا جوی گذشت
خون عشاق به حدی است که تا ساق آمد
اشک خونین چو، شراب است و دل خسته کباب
رزق عشاق تو اینگونه ز، رزاق آمد
عهد و میثاق شکستن نبود شرط وفا
یار باید همه جا بر سر میثاق آمد
«حاجبا» علم و کمال و هنر و فضل و ادب
هر یکی را قلم دست تو مصداق آمد
لیک عاشق به چنین مرحله مشتاق آمد
تو برون ز انفس و آفاقی ای نفس نفیس
کی دگر مثل تو در انفس و آفاق آمد
زهر در دست تو چون آب حیات ابد است
زهرنوشان تو را عار ز تریاق آمد
از لب لعل و دهان تو شود حوصله تنگ
طاقت از طاق دو ابرو و لبت طاق آمد
گرچه اغراق تو بس واجب و فرض آسان شد
وصف حسن تو صنم خالی از اغراق آمد
نتوان از سر کوی تو جفا جوی گذشت
خون عشاق به حدی است که تا ساق آمد
اشک خونین چو، شراب است و دل خسته کباب
رزق عشاق تو اینگونه ز، رزاق آمد
عهد و میثاق شکستن نبود شرط وفا
یار باید همه جا بر سر میثاق آمد
«حاجبا» علم و کمال و هنر و فضل و ادب
هر یکی را قلم دست تو مصداق آمد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
خون من گر خورد آن نوش دهن نوشش باد
دل بخون همه آلوده لب نوشش باد
مهر و مه عکس رخ و قامت دلجویش بود
روز و شب آینه زلف بناگوشش باد
ساخت از شمس و قمر آینه طلعت خویش
آفرین بر هنر و زیرکی و هوشش باد
زلف بر دوش بیفکند که از قدرت حسن
بار دلهای پریشان همه بر دوشش باد
دامن عصمت آن کس که ز گل پاکتر است
یاد وصل تو شب و روز در آغوشش باد
خون عاشق به ستم ریختن انصاف نبود
یارب این کینه دیرینه فراموشش باد
در کمین کیست که از آه کند رنجه تنت
بسر تیر قضا زلف زره پوشش باد
هر که چون شمع نخواهد که تو روشن باشی
در غمام ابدی افتد و خاموشش باد
کاوس دهر که سودا به دهرش بفریفت
روی تو آتش و خال تو سیاووشش باد
آنکه فریاد کس او را نرسد هیچ بگوش
پند «حاجب » چو در آویخته گوشش باد
دل بخون همه آلوده لب نوشش باد
مهر و مه عکس رخ و قامت دلجویش بود
روز و شب آینه زلف بناگوشش باد
ساخت از شمس و قمر آینه طلعت خویش
آفرین بر هنر و زیرکی و هوشش باد
زلف بر دوش بیفکند که از قدرت حسن
بار دلهای پریشان همه بر دوشش باد
دامن عصمت آن کس که ز گل پاکتر است
یاد وصل تو شب و روز در آغوشش باد
خون عاشق به ستم ریختن انصاف نبود
یارب این کینه دیرینه فراموشش باد
در کمین کیست که از آه کند رنجه تنت
بسر تیر قضا زلف زره پوشش باد
هر که چون شمع نخواهد که تو روشن باشی
در غمام ابدی افتد و خاموشش باد
کاوس دهر که سودا به دهرش بفریفت
روی تو آتش و خال تو سیاووشش باد
آنکه فریاد کس او را نرسد هیچ بگوش
پند «حاجب » چو در آویخته گوشش باد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دوستان از راستی کم فکر تل و ول کنید
می توانید آنچه آخر می کنید اول کنید
صلح را محکم میان بندید با نزع و صلاح
رسم درویشی بیاموزید و کم کل کل کنید
وقت بدبینی و رفتار کج و حرص و طمع
چشم خود را کور، دست و پای خود را شل کنید
صلح را یکدل میان آرید بردارید جنگ
ادهم بخت خود امشب در نشد ارجل کنید
میتوان در دل عبادت کرد حق را متصل
کس نمیگوید وجود خویش را محمل کنید
اندر آن شرعی که جز صلح و صلاح و صدق نیست
میتوانید از شرف خود را همه مرسل کنید
یا به شکل شعله جواله جولانی دهید
ورنه تند آتش خدا را خویش منقل کنید
نوع آزادند از رویت دین ها پرست
پیش هر ناکس مبادا خویش را انگل کنید
با گروه ناکس و بی عصمت و ناموس، کوی
می نشاید راه مخرج را، ره مدخل کنید
نیست شیطانی بجز نفس دغا در جلدتان
تا بکی باید حواس خویش را مختل کنید
روزی از کد یمین و از حلال استی مباد
از امیدی خویش را بیچاره و تنبل کنید
این زمین گوژپشت از خود شما را نادرست
سنبلش را قوز یا خود قوز او سنبل کنید
از سر یاران نیارد باد موئی کم کند
گرچه با قاتل چو «حاجب » روی در مقتل کنید
می توانید آنچه آخر می کنید اول کنید
صلح را محکم میان بندید با نزع و صلاح
رسم درویشی بیاموزید و کم کل کل کنید
وقت بدبینی و رفتار کج و حرص و طمع
چشم خود را کور، دست و پای خود را شل کنید
صلح را یکدل میان آرید بردارید جنگ
ادهم بخت خود امشب در نشد ارجل کنید
میتوان در دل عبادت کرد حق را متصل
کس نمیگوید وجود خویش را محمل کنید
اندر آن شرعی که جز صلح و صلاح و صدق نیست
میتوانید از شرف خود را همه مرسل کنید
یا به شکل شعله جواله جولانی دهید
ورنه تند آتش خدا را خویش منقل کنید
نوع آزادند از رویت دین ها پرست
پیش هر ناکس مبادا خویش را انگل کنید
با گروه ناکس و بی عصمت و ناموس، کوی
می نشاید راه مخرج را، ره مدخل کنید
نیست شیطانی بجز نفس دغا در جلدتان
تا بکی باید حواس خویش را مختل کنید
روزی از کد یمین و از حلال استی مباد
از امیدی خویش را بیچاره و تنبل کنید
این زمین گوژپشت از خود شما را نادرست
سنبلش را قوز یا خود قوز او سنبل کنید
از سر یاران نیارد باد موئی کم کند
گرچه با قاتل چو «حاجب » روی در مقتل کنید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
چه باشد تن گر او را جان نباشد
چه باشد جان اگر جانان نباشد
عزیزی چون تو ای یوسف شمایل
نه در مصر و نه در کنعان نباشد
مکش منت ز خضر و آب حیوان
که نامی باقی از حیوان نباشد
کسی کو دست شست از آب حیوان
به غیر از حضرت انسان نباشد
زهی آن عاشق صادق که او را
غم مأیوسی و حرمان نباشد
عروس ملک را قانون جهیز است
عروس با جهیز . . .ـان نباشد
شود ایران بهشت عدن روزی
که در قانون او نقصان نباشد
بیا وصل بتی جو، گر توانی
چه وصلی کش ز پی هجران نباشد
چرا عیسی دمی نشناسی آخر
گرت دردیست کش درمان نباشد
چو خورشید است برهان تو «حاجب »
چه باشد دعوی ار برهان نباشد
چه باشد جان اگر جانان نباشد
عزیزی چون تو ای یوسف شمایل
نه در مصر و نه در کنعان نباشد
مکش منت ز خضر و آب حیوان
که نامی باقی از حیوان نباشد
کسی کو دست شست از آب حیوان
به غیر از حضرت انسان نباشد
زهی آن عاشق صادق که او را
غم مأیوسی و حرمان نباشد
عروس ملک را قانون جهیز است
عروس با جهیز . . .ـان نباشد
شود ایران بهشت عدن روزی
که در قانون او نقصان نباشد
بیا وصل بتی جو، گر توانی
چه وصلی کش ز پی هجران نباشد
چرا عیسی دمی نشناسی آخر
گرت دردیست کش درمان نباشد
چو خورشید است برهان تو «حاجب »
چه باشد دعوی ار برهان نباشد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
تا ماه مرا بررخ زلف سیه افشان شد
در ظلمت شب خورشید پیدا شد و پنهان شد
تا زلف مسلسل را در جمع پریشان کرد
صد طایفه بر هم خورد صد جمع پریشان شد
آباد نخواهد شد عالم ز کسی کز او
صد طایفه بر هم ریخت صد ناحیه ویران شد
از سایه زلفش خط برگرد لبش سرزد
چون خضر که از ظلمت در چشمه حیوان شد
جانبازی هر نادان مقبول نخواهد ماند
اینجاست که هر دانا در بند سروجان شد
کی همچو قدت سروی در باغ وجود آمد
کی همچو رخت یک گل زینت گربستان شد
«حاجب » به فنا فاالله شد عین بقا بالله
هم مظهر و هم مظهر از حضرت جانان شد
در ظلمت شب خورشید پیدا شد و پنهان شد
تا زلف مسلسل را در جمع پریشان کرد
صد طایفه بر هم خورد صد جمع پریشان شد
آباد نخواهد شد عالم ز کسی کز او
صد طایفه بر هم ریخت صد ناحیه ویران شد
از سایه زلفش خط برگرد لبش سرزد
چون خضر که از ظلمت در چشمه حیوان شد
جانبازی هر نادان مقبول نخواهد ماند
اینجاست که هر دانا در بند سروجان شد
کی همچو قدت سروی در باغ وجود آمد
کی همچو رخت یک گل زینت گربستان شد
«حاجب » به فنا فاالله شد عین بقا بالله
هم مظهر و هم مظهر از حضرت جانان شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای آستانت خلد مخلد
وی پاسبانت عقل مجرد
اندر جنابت جیش معظم
وندر رکابت جند مجند
مبنای عزمت به از سکندر
کز دست بنهاد سدی مسدد
تا شبنم فیض باری به رویش
بشکفت در باغ ورد مورد
از قید و بندم دشمن مترسان
شیر است در بند باز است مردد
متروک کردی زایمای ابرو
با، بی کمانی تیغ مهند
از صلح پیچید هر جنگجو، سر
در شرع عشقش، باید زدن حد
فرقی که ساید بر مرقد تو
فرقی ندارد از فرق مرقد
فخر از تو دارند جد و اب و ام
مجد از تو یابند ام و اب و جد
شق حجب کرد انگشت «حاجب »
شق القمر کرد گردست احمد
وی پاسبانت عقل مجرد
اندر جنابت جیش معظم
وندر رکابت جند مجند
مبنای عزمت به از سکندر
کز دست بنهاد سدی مسدد
تا شبنم فیض باری به رویش
بشکفت در باغ ورد مورد
از قید و بندم دشمن مترسان
شیر است در بند باز است مردد
متروک کردی زایمای ابرو
با، بی کمانی تیغ مهند
از صلح پیچید هر جنگجو، سر
در شرع عشقش، باید زدن حد
فرقی که ساید بر مرقد تو
فرقی ندارد از فرق مرقد
فخر از تو دارند جد و اب و ام
مجد از تو یابند ام و اب و جد
شق حجب کرد انگشت «حاجب »
شق القمر کرد گردست احمد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
در حق تو کس را سر انکار نباشد
ناحق بود آن کس که به اقرار نباشد
زنهار ز شمشیر زبانت که به میدان
کس نیست که پیش تو به زنهار نباشد
گر علم و عمل داری و درویشی و کردار
حاجت به زبان بازی و گفتار نباشد
درد و غم هجر تو به دیوار بگویم
دانم سرخر، در پس دیوار نباشد
پر شعبده و سحر شود عرصه عالم
گر معجز آن لعل درر بار نباشد
بلبل چو زلیخا نکند ناله و افغان
تا یوسف گل بر سر بازار نباشد
ما مست و خرابیم و توئی عاقل و هشیار
میخانه ما قابل هشیار نباشد
هان در گرانمایه عشقم به کنار است
بازار کساد است و خریدار نباشد
چون عیسی منصور زدم کوس اناالحق
دردا که در این دار یکی دار نباشد
دجال براند خرک لنگ به میدان
بر اسب اگر حیدر کرار نباشد
«حاجب » به ره مرد، دهد جان گرامی
جان دادن بیهوده سزاوار نباشد
ناحق بود آن کس که به اقرار نباشد
زنهار ز شمشیر زبانت که به میدان
کس نیست که پیش تو به زنهار نباشد
گر علم و عمل داری و درویشی و کردار
حاجت به زبان بازی و گفتار نباشد
درد و غم هجر تو به دیوار بگویم
دانم سرخر، در پس دیوار نباشد
پر شعبده و سحر شود عرصه عالم
گر معجز آن لعل درر بار نباشد
بلبل چو زلیخا نکند ناله و افغان
تا یوسف گل بر سر بازار نباشد
ما مست و خرابیم و توئی عاقل و هشیار
میخانه ما قابل هشیار نباشد
هان در گرانمایه عشقم به کنار است
بازار کساد است و خریدار نباشد
چون عیسی منصور زدم کوس اناالحق
دردا که در این دار یکی دار نباشد
دجال براند خرک لنگ به میدان
بر اسب اگر حیدر کرار نباشد
«حاجب » به ره مرد، دهد جان گرامی
جان دادن بیهوده سزاوار نباشد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
اسیر سنبل زلف تو گلعذارانند
خمار نرگس مست تو هوشیارانند
تو آن گلی که ز تاب رخت به گلشن دهر
سخن بر آن همه چون لاله داغدارانند
جفا و جور و تطاول ز ما دریغ مدار
که عاشقان تو ایدوست بردبارانند
بر آی بر لب بام و ببین بگوشه چشم
که زیر تیغ اجل خیل جان نثارانند
بگیر جام که بر باد رفت کشور جم
ببین به تخته تابوت تاجدارانند
به اسب و پیل بنه رخ دلا چو فرزین راه
پیادگان ره عشق شهسوارانند
غبار راه تو اکسیر اعظم است ایدوست
از آن به کوی تو عشاق خاکسارانند
پسند ماهرخان چیست غیر عجز و نیاز
که زود رنج و دل آزار و ناز دارانند
امید وصل تو باشد خیال خام ولیک
بر آستان رفیعت امیدوارانند
برآ، ز مشرق توحید آفتاب آسا
که عاشقانت چو ذرات بی قرارانند
گلی چو روی تو از شاخ مردمی بشکفت
ولی هزار تو را در چمن هزارانند
ببین به حالت ایران و اهل او «حاجب »
که شهسواران محتاج نی سوارانند
خمار نرگس مست تو هوشیارانند
تو آن گلی که ز تاب رخت به گلشن دهر
سخن بر آن همه چون لاله داغدارانند
جفا و جور و تطاول ز ما دریغ مدار
که عاشقان تو ایدوست بردبارانند
بر آی بر لب بام و ببین بگوشه چشم
که زیر تیغ اجل خیل جان نثارانند
بگیر جام که بر باد رفت کشور جم
ببین به تخته تابوت تاجدارانند
به اسب و پیل بنه رخ دلا چو فرزین راه
پیادگان ره عشق شهسوارانند
غبار راه تو اکسیر اعظم است ایدوست
از آن به کوی تو عشاق خاکسارانند
پسند ماهرخان چیست غیر عجز و نیاز
که زود رنج و دل آزار و ناز دارانند
امید وصل تو باشد خیال خام ولیک
بر آستان رفیعت امیدوارانند
برآ، ز مشرق توحید آفتاب آسا
که عاشقانت چو ذرات بی قرارانند
گلی چو روی تو از شاخ مردمی بشکفت
ولی هزار تو را در چمن هزارانند
ببین به حالت ایران و اهل او «حاجب »
که شهسواران محتاج نی سوارانند