عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای که بس بی خبری عالم انسانی را
کرده بر خویش روا خصلت حیوانی را
کیست آن کس که به حیوان کند اثبات شرف
آنکه دارد صفت خاصه رحمانی را
حسن و قبح همه کس بنگر و خاموش نشین
رو، ز آئینه بیاموز تو حیرانی را
اگر امروز ز درویش وز شاهت خبر است
بگدائی بخری حشمت سلطانی را
نفسی نفس دغا پیشه اگر رام کنی
عین رحمانی و بندی دم شیطانی را
مدعی نقص کمالات مرا گفت چه باک
اهرمن خیره شود صنعت یزدانی را
ای که در عالم جسمی به حقیقت پابست
جسم حائل نشود باطن نورانی را
نیمه شب با رخ چون روز چو روشن گذری
نور باران کنی از رخ شب ظلمانی را
دل در آن شور که من در قفس سینه تنگ
شرمگین کرده ز رخ یوسف کنعانی را
زاهد این حیله و طامات و خرافات بنه
مرد دانا نخرد سکه نادانی را
گر نهی پا بسر چرخ بدین حسن و جمال
چرخ ثور و حمل آرد صف قربانی را
صلح کل باش و دل از وسوسه جنگ بشوی
تا چو دیوان نکنی خدمت دیوانی را
از پی نزع صلاح آمر کل فرمان داد
کیست گردن ننهد حکم جهان بانی را
داغ را پخته بسوزم جگر ای پخته خام
تا تو زینت نکنی صفحه پیشانی را
«حاجب » از پرده اوهام برون مینه گام
تا بداند همه کس معنی روحانی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴
شنیده ایم که خون کرده ای هدر مارا
شکایت از تو نبردیم پیش کس یارا
میان دایره عارض تو نقطه خال
نموده صورت معنی جمال زیبا را
نظر به سینه آئینه شکل خود می کن
عیان کن از رخ خود نور طور سینا را
به قاف تا نرسی قدر قرب نشناسی
محقق است نبینی جمال عنقا را
به مصر عکس رخت رفت یوسفان گفتند
نموده نسخ عجب یوسف و زلیخا را
بجستجوی تو ای گوهر مراد زدند
عقول غوطه چو غواص هفت دریا را
ولی به خلوت دل عشقشان هدایت کرد
که یافتند بسی آن نگار یکتا را
نه کعبه نی حجرالاسود است قبله دل
حقیقت همه سری بود سدا را
دو چشم داری و از راه چاه نشناسی
که قدر هیچ ندانی تو مرد دانا را
مسیح زنده اگر کرد عالمی چه عجب
تو زنده کرده ای از یک نفس مسیحا را
بیار ساقی از آن راح و روح ریحانی
که مرد صبح صلا داد شرب صهبا را
به جان بکوش تو در کار صلح کل «حاجب »
که کرده جنگ چو دوزخ بهشت علیا را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
تا، به کی گرم کنی رخش قضا جولان را
تنگ کردی به دلیران جهان میدان را
گوی دلها به خم زلف چو چوگان داری
لطمه بر، گوی مزن رنجه مکن چوگان را
کس ز احسان تو محروم نخواهد بودن
هیچ شک نیست که بخشی گنه شیطان را
عاقبت خشت سرای دگران خواهی شد
ای که شداد صفت سرزده ایوان را
گر تو در باغ به این قد و خد و خط گذری
باغبان ترک کند سرو و گل و ریحان را
گر رعیت بهواداری سلطان نرود
اعتباری نبود سلطنت سلطان را
به ز تورات و زبور و صحف و انجیل است
گر تلاوت کنی ای خواجه تو این قرآن را
ایمنی خواهی اگر رشته ایمان بکف آر
عاقل آن نیست که کامل نکند ایمان را
زاهد از مستی صهبای ولا، بی خبر است
آب حیوان ندهد فایده هر حیوان را
«حاجب » از کنج خرابات چنان گنج درآی
تا خرابی چو تو آباد کند ایران را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷
در عدم آئینه بودم روی یار خویش را
دادمی در جان و دل منزل نگار خویش را
خویش را کردم بصورت چون گدا، زان رو فزود
بختم از شاهان بمعنی اعتبار خویش را
در حریم یار نپسندم شود محرم رقیب
کی دهد صیاد، بر دشمن شکار خویش را
ساقیا در آب بسته آتش سیال ریز
بشکنم تا از یکی ساغر خمار خویش را
شاهباز عالم قدسم نیم زین خاکدان
آشیان زین پس کنم دار و دیار خویش را
آستین از پیش اشک دیده بر گیرم اگر
رشک جیحون می کنم از خون کنار خویش را
در شعار جنگ می باشند مردم روز و شب
لیک من صلح و صفا کردم شعار خویش را
لوک مست سر قطارم باردار و خار خوار
زان نهادم د رکف جانان مهار خویش را
هر بهاری را خزانی هست «حاجب » در قفا
من به عالم بی خزان بینم بهار خویش را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸
سیمرغ بهر دانه ای کی صید گردد خام را
بر چین ز راه مرغ دل صیاد نادان دام را
ای عقل دور اندیش رو، هم قانع و درویش باش
از بهر انعامی چرا، در پی روی انعام را
ز اسرار جام جم دهد پیر خراباتم خبر
چون جم اگر پر می کنی از روی حکمت جام را
زلف و بیاض و عارضت صبحی توان آورد شام
هم شام تیره صبح را، هم صبح روشن شام را
کعبه چرا پوشد به تن هر ساله زرین پیرهن
بهر طواف کوی تو بندد، به خود احرام را
هر دم تبسم می کنی بر چشم گریان خلق را
از پسته خندان کشی روغن عجب بادام را
ز اصنام بی حس هرکسی دارد، به پنهانی بسی
با قدرت حسن ای صنم بشکن همه اصنام را
دردی کش میخانه را بعد از سلام ما بگو
کز جوششش یارآورد پیران درد آشام را
ای صلح کل از جنگ و کین مردم همه سرسامیند
با حکمت کامل ز سر بیرون کن این سرسام را
پیغمبران بت ز تو، سرمشق قانون می کنند
سرمشق را تجدید ده یکسان کن این پیغام را
جنس سلامت نادر است اندر دیار مسلمین
آن کیست تا معنی کند «حاجب » چنین اسلام را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹
برناقه بند محمل ای ساربان خدا را
امشب به وادی دل و اصل نما تو ما را
این راه پر خطر را باید به سر دویدن
کی ناقه بود و محمل درویش بینوا را
قامت بتا برافراز تا عرشیان بگویند
قد قامت القیامه یا ایها السکا را
در علم کوش و حکمت دریاب این دو نعمت
کاین دولت و کرامت قارون کند گدایا را
آثار نیکنامی در طی این دو لفظند
با، راستان درستی با کجروان مدارا
ما را، به غیر نسبت نتوان براستی داد
با مشتری نشاید کردن قرین سها را
در سیر کعبه رفتیم شستیم رخ ز زمزم
گشتیم با، می و جام هم مروه هم صفا را
اعجاز خامه ام بین اسرار نامه بنگر
هر دو عیان نماید و اللیل و الضحا را
آداب آدمیت فضل است و بذل و رحمت
با نغمه دف و چنگ «حاجب » زد این صلا را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کم شانه می زن ای صنم آن طره پرتاب را
از آشیان بیرون مکن مرغ دل بی تاب را
خاک وجود عاشقان برباد خودکامی مده
ای ترک آتش خوبگیر از تشنه کامان آب را
زنجیر شیران کرده ای هر تاری از گیسوی خود
پرداختن از جنس خود ای شیر شکر قاب را
محرابیان ابرویت اندر صلوة دایمند
بگذار بر اهل ریا این منبر و محراب را
دریاب عمر جاودان از جرعه پیرمغان
زین باده کن مست ابد یکباره شیخ و شاب را
بی آتش و بی دود، و دم گرمیم در سرمای دی
منعم بگو کمتر کشد منت خز و سنجاب را
ای عدل عالمگیر ما با صلح کل دمساز شو
برچین بساط ظلم و کین بر هم زن این اسباب را
خورشیدوش پنهان مشو مه خودنمائی می کند
باز آی تا رسوا کنی این کرمک شب تاب را
در خواب دیدم شمس را تابید از برج شرف
از خانقاهش یافتم تعبیر کردم خواب را
«حاجب »به می ار کرده رم از بیم گرگ و سگ چه غم
راعی چو شد خصم رمه خجلت دهد اکلاب را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
صبح عطسه زد یار، با وفا
گشت مشک بو، عطسه صبا
خون ز عارضش بر زمین چکید
شد زمین بهشت از، گل و گیا
تا صبا کشید از رخش نقاب
بر طلوع داد صبح را صلا
خضر تشنه تر، از سکندر است
در، چه فناست چشمه بقا
در فنا مرا، دولت بقاست
چون بقای مرد هست در فنا
چیست امر خیر غیر صلح کل
چیست کار نیک به از این تو را
گر برون رود زشتی از جهان
کی برون رود ز اهل ری ریا
خیر و نیکوئی در خفا نکوست
فسق در خفاست خیر بر ملا
از حجاب وهم «حاجبا» درآ
تا شود، به غیر ثابت ادعا
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ساقی رسان بر، ابروی مردان سلام ما
وانگه به نور باده برافروز جام ما
مستی ما ز نشئه شرب مدام نیست
ای ناچشیده لذت شرب مدام ما
تا هست نجم ثابت و سیار را مدار
ثبت است نجم ثابت مطلق دوام ما
چون گوهر شرف که بود، درجش اعتبار
ضبط است بر خزائن دلها کلام ما
ای شور چشم تلخ گوی ترش رو حسودوار
شیرین بود، به رغم تو بی طعم کام ما
نوبت زن زمانه زند بر زر سپهر
در هفت گاه نوبت دولت به نام ما
ز اسرار جام جم کسی آگه نشد درست
تا جام می چو جم نکشیدی ز جام ما
ما ملک عافیت به دو ساغر گرفته ایم
خورسند گشته پیر مغان از مقام ما
آید ز نظم دلکش «حاجب » ندای صلح
خیل ملایکند سپاه و نظام ما
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
خورشید نور، باده و ماه است جام ما
ناهید مطرب آمد و کیوان غلام ما
ما ملک جم بهای یکی جام داده ایم
زاهد مبین به چشم حقارت به جام ما
ما، می ز دست پیر خرابات خورده ایم
پیداست شور مستی ما از کلام ما
خواهی اگر، به کوی خرابات ره بری
همت بخواه از در، دارالسلام ما
ما مهر مهر یار، به دل بر نهاده ایم
شد سکه سعادت و دولت بنام ما
ما محرمان خلوت دلدار بوده ایم
واجب شمرده اهل جهان احترام ما
«حاجب » تو مستقیم گذر کن از این صراط
زان رو، که هست مهدی هادی امام ما
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
اگر ای حریف جوئی به صفای دل خدا را
بنشین به عرش وحدت بنگر جمال ما را
تو اگر خداپرستی به خود آ، ز کبر و مستی
نپرست اگر توانی ز، ره هوس هوی را
هله ای حریف رندان بگذر، ز مستمندان
بشناس اگر توانی سر کوچه وفا را
چو ز کوی لاگذشتی برسی به ملک الا
تو بلا ندیده داری سر دولت ولا را
پی دفع جند دجال و برفع جیش شیطان
تو که موسی آفرینی بفکن ز کف عصا را
چو حیات جاودانی طلبی ز حق طلب کن
که دهند قد سیانت به جهان دلا صلا را
به طواف کعبه دل چو میان جان ببستی
بطلب ز طبع «حاجب» می بی‌غش صفا را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
تا پریشان به رخ آن زلف سمن ساست ترا
جمع اسباب پریشانی دلهاست ترا
دست بردی به رخ از شرم حریفان دانند
که تو موسائی و عزم ید بیضاست ترا
چون در آئی بسخن زنده کنی عظم رمیم
ای صنم خود مگر اعجاز مسیحاست ترا
هر که بوسید لبت یافت حیات ابدی
چشمه خضر مگر در لب گویاست ترا
همچو ترسابچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل به دو سو، زلف چلیپاست ترا
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود ببام آی اگر میل تماشاست ترا
به تولای تو «حاجب » به دو عالم زده پا
با چنین شوخ بگو از چه تبراست ترا
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
چون مدعی از سر ننهی این من و ما را
بگذر تو از این دعوی بیهوده خدا را
گر عزت و عزلت بود و علم و قناعت
از شاهی عالم نبود فرق گدا را
سرداری و سرکاری عالم همه از ماست
کس با سر وپا نیست من بی سر و پا را
یکسان بر دلدار بود شاه و گدا، زانک
یکسان نگرد شمس و قمر را و سما را
دلدار همان جوهر فرد، است که در ماست
از اوست من و ما، من با صدق و صفا را
زاهد ز در میکده بگذر که به بوئی
از دست دهی نخوت دستار و عبا را
بیهوده کنی لعن به شیطان و ندانی
کز جهل تو نشناخته ای نفس دغا را
این هستی عالم همه بی مصرف و سوداست
انسان نکند پیشه اگر مهر و وفا را
چون کلک گهر سلک بنان تو ببوسد
موسی کند از شرم نهان دست و عصا را
ساقی مکن اندیشه ز بی مهری دوران
زودآ، که ز دل دور، کنی جور و جفا را
نی پست بود محرم اسرار، نه قاصد
محرم نتوان خواند به کوی تو صبا را
زان شمع هدایت ز هدایت شده «حاجب »
خامش نکند باد بدان، شمع هدی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
تا، به کی خورد بباید غم دانائی را
تا، به کی پیشه توان کرد شکیبائی را
نزد ارباب بصر لاف ز بینائی زن
پیش اعمی چه کنی دعوی بینائی را
ملک اسکندر و دارائی دارا چون شد؟
باش درویش و مکش زحمت دارائی را
جز، به زنجیر سر زلف تو گشتن پابست
چاره نبود دل دیوانه شیدائی را
هر که سودای تو دارد سر و سامان چه کند
سر و سامان نبود عاشقی سودائی را
پیش ناحق ز حقیقت چه زنی دم هشدار
چون به دریا فکنی وحشی صحرائی را
یوسفان دست ندانند و ترنج از حسنت
کردی افسانه عجب عشق زلیخائی را
خوش به گلزار، درآ، تا گل و سرو آموزند
از قد و خط تو، رعنائی و زیبائی را
نرگس از چشم تو مسکین شد و بیچاره بماند
تا فراموش کند شیوه شهلائی را
صوفی صافیم و ساده دل و ساده پرست
که پسندید چو من عالم رسوائی را؟
خشک و بی مغز جوانی که به پیری نرسید
چه بود، نی نکند خدمت اگر نائی را
هر کجا روی کند قبله بود ابروی یار
همه جا یافت توان آن بت هر جائی را
بخدائی نرسی تا نشوی بنده حق
ای پسر جمع کن اسباب خود آرائی را
نیست یک تن که زتنهائی من دم نزند
تا بداند پس از این لذت تنهائی را
تا که یکتا نشوی ظاهر و باطن نزنی
همچو «حاجب » بفلک نوبت یکتائی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
در آن مجلس که حرمت نیست می را
صلا ده ای پسر خوبان ری را
می و مطرب در این مجلس مباح است
خبر کن ساقی فرخنده پی را
به ری خوبان دریغ از ما نکردند
می و چنگ و رباب و عود و نی را
چنان دارند یارانم که دارند
بنات النعش اطراف جدی را
چه سر در باده و جام است زاهد
که عالم راغب هستند این دو شی را
به یک جام آن چنانم مست گرداند
که بخشم تخت و تاج جم و کی را
تو از عکس رخ و زلف آفریدی
به حکمت نور و ظلمت شمس و فی را
معلم شد به علم و عشق جانان
که این علم و هنر آموخت وی را
بهار عمر را، هست از قفا، دی
تو کردی نوبهاری فصل دی را
بساط حاتم طی، طی نگردد
اگر دست قضا طی کرد طی را
کریمان را نگیرد، موت دامن
که «حاجب » کرد طی این طرفه حی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
الایا ایها الساقی دع الدنیا و ما فیها
بده صوفی‌وشان را زان شراب ناب صافی‌ها
طبیب حاذقی ای دوست بیماران هجران را
بیانت صحت عاجل میانت عین شافیها
میانش را، به مو نسبت نباشد لیک دانستم
جهان را بسته با یک مو چو کردم موشکافی‌ها
غمت را بود با دل‌ها شکایت‌ها ز موج خون
لبت از یک تبسم کرد دل‌ها را تلافی‌ها
برو ای صوفی زاهد ببند این دکه حسرت
گذشت آن خرقه‌بازی‌ها و عرفان کهنه‌بافی‌ها
به «حاجب» امر شد تا صلح کل گیرد جهان لیکن
برنجد طبع جنگی زین مناهی وین منافی‌ها
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
سپیده دم بدم کشد اساس اعتبار شب
به آب صلح شوید او سیاهی عذار شب
غزال خوش خرام من فتاده شب بدام من
اگرچه ناروا بود، به راستی شکار شب
همای قدس آشیان فکنده، سایه بر جهان
به صبحدم گشود پر، پرید از دیار شب
به روز شمس در بغل به شب مهم در آستین
شبم به صبح همقدم به صبح رهسپار شب
شب سیاه عاشقان سپیدتر، ز صبح شد
چو آفتاب معدلت برون شد از حصار شب
فساد و فتنه بیشتر ز روز، شب عیان شود
مگر، به چشم و زلف تو بتا بود قرار شب
بدل به صبح وصل شد شب فراق عاشقان
به دست کیست غیر تو عنان و اختیار شب
سیاه بخت شد عدو چو روز ما سفید شد
شعار او سیه بود همیشه چون شعار شب
ببین حسود شوم را غراب بین و بوم را
ندیده روی صبحدم غنوده در کنار شب
بده صلای صلح کل به روز وصل «حاجبا»
به دست جنگجو مده زمام اقتدار شب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نظر از روت کی بردارم امشب
اگر دشمن کشد بردارم امشب
به دار، ار کشته شد هر کس عجب نیست
من از این دار، برخوردارم امشب
اگر کم شد کسان را قدر، از دار
فزون زین دار، شد مقدارم امشب
ز یمن عشق و فیض قرب جانان
به یک عالم سرو سردارم امشب
غم دل تا سحرگه گفت باید
بدان دل برده دلدارم امشب
منم ناسوتی لاهوت خرگاه
زناسوت ار قدم بردارم امشب
ببوسم پایه دار، از سردار
رهاند دار، اگر زین دارم امشب
ببازم جان به راهت «حاجب » آسا
از این سودا که بر سر دارم امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بود تا صبح مهمان یارم امشب
ز بخت و عمر برخوردارم امشب
بود روح القدس تا صبح ساقی
که هم پیمانه شد دلدارم امشب
بود در بر مرا آن آیت نور
مسلم گشت نور و نارم امشب
سر، دارم نویسد حق هوالله
اگر دستش کشد بر، دارم امشب
به دریای حقیقت غوطه زد، دل
برآمد گوهر شهوارم امشب
به شست صبح هر ماهی نهنگیست
چو شست انگشت خود بر دارم امشب
قمر شد چون سحاب از چشم بگذشت
ثوابت شد همه سیارم امشب
همه خفتند و بیداری نمانده است
زهی از طالع بیدارم امشب
تعالی الله بغیر از یار در، دار
نباشد تا سحر دیارم امشب
به من تسلیم شد آن شوخ دلدار
بحق بر یار خود مختارم امشب
شدم شیدای لیلی آفرینی
که هامون گرد مجنون وارم امشب
به همره در حیات و در مماتم
همین سودا که بر سر دارم امشب
دل و جان رفت از دستم ولیکن
چو «حاجب » بر سران سردارم امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
پرد، در عرش مرغ جانم امشب
که آید در برم جانانم امشب
الا صیاد دنیا ای ستمگر
از این دام و قفس برهانم امشب
وصال یار را خواهانم امروز
بساط قدس را مهمانم امشب
بود روح الامین فراشم امروز
شود روح القدس دربانم امشب
به جنت حور و غلمان کرده زینت
که یک یک بگذرند از سانم امشب
فلک ثور و حمل را کرده حاضر
که آن دو را کند قربانم امشب
ملایک چون صف کروبیان باز
ستاده اند بر ایوانم امشب
زمن عمر ابد دارد طمع خضر
به ظلمت چشمه حیوانم امشب
بود بر کف پی تشریف اصحاب
کلید روضه رضوانم امشب
هزاران لیله اسری شب قدر
بود تا صبحگه حیرانم امشب
شب وصل است «حاجب » تا سحرگه
ز جانان کام دل بستانم امشب