عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۰ - قبلهٔ ابرو
به زیر زلف تو رخشنده چهرهٔ مطبوع
چنان بود که به شب، آفتاب کرده طلوع
به پیش قبلهٔ ابروت، آن سیه گون زلف
چو قنبر است که خم گشته از برای رکوع
از این سپس به پریشانی سر زلفت
به هیچ کس نتوان دید خاطر مجموع
اگر به چشم پر آبم نظر کنی دانی
که فرق هاست ز دریای ژرف تا مینوع
به من که رند قدح نوش و مستم ای زاهد!
ز جام باده سخن گو، نه از اصول و فروع
بر آستان تو اغیار راست اذن دخول
محب خاص تو «ترکی» چرا؟ بود ممنوع
چنان بود که به شب، آفتاب کرده طلوع
به پیش قبلهٔ ابروت، آن سیه گون زلف
چو قنبر است که خم گشته از برای رکوع
از این سپس به پریشانی سر زلفت
به هیچ کس نتوان دید خاطر مجموع
اگر به چشم پر آبم نظر کنی دانی
که فرق هاست ز دریای ژرف تا مینوع
به من که رند قدح نوش و مستم ای زاهد!
ز جام باده سخن گو، نه از اصول و فروع
بر آستان تو اغیار راست اذن دخول
محب خاص تو «ترکی» چرا؟ بود ممنوع
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۵ - سودای عشق
آفرین بر نام روح افزای عشق
جان فدای آنکه شد دارای عشق
یک تجلی کرد عشق و در جهان
هر کجا بینی بود غوغای عشق
عشق را جایی نباشد غیر دل
در دل عشاق، باشد جای عشق
عقل را دیگر نباشد جای زیست
در میان، هر کجا که آید پای عشق
تا صف محشر کجا آید به هوش
هر که جامی خورد از مینای عشق
لشکر غم زد شبیخون بر سرم
تادلم زد خیمه در صحرای عشق
عاشقا!گر طالب عشقی بزن
غوطه ای در بحر گوهرزای عشق
«ترکی»از معشوق کی یابی مراد
تا نباشد بر سرت سودای عشق
جان فدای آنکه شد دارای عشق
یک تجلی کرد عشق و در جهان
هر کجا بینی بود غوغای عشق
عشق را جایی نباشد غیر دل
در دل عشاق، باشد جای عشق
عقل را دیگر نباشد جای زیست
در میان، هر کجا که آید پای عشق
تا صف محشر کجا آید به هوش
هر که جامی خورد از مینای عشق
لشکر غم زد شبیخون بر سرم
تادلم زد خیمه در صحرای عشق
عاشقا!گر طالب عشقی بزن
غوطه ای در بحر گوهرزای عشق
«ترکی»از معشوق کی یابی مراد
تا نباشد بر سرت سودای عشق
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۶ - بنده عشق
خوشا عشق و خوشا دارندهٔ عشق
خوشا آن کس که باشد زندهٔ عشق
زقید خود پرستی گشت آزاد
هر آن کس گشت از جان، بندهٔ عشق
نمی ماند نشان ظلمت آنجا
که تابد اختر تابندهٔ عشق
تجلی گر نکردی حسن معشوق
کجا عاشق شدی جویندهٔ عشق
فضای قلب عاشق، گشت روشن
عجب دندان نما شد خندهٔ عشق
ره عشق است بس راهی خطرناک
به منزل کی رسد ترسندهٔ عشق
بحمدالله که شد ز اغیار خالی
دل «ترکی» که شد آکنده عشق
خوشا آن کس که باشد زندهٔ عشق
زقید خود پرستی گشت آزاد
هر آن کس گشت از جان، بندهٔ عشق
نمی ماند نشان ظلمت آنجا
که تابد اختر تابندهٔ عشق
تجلی گر نکردی حسن معشوق
کجا عاشق شدی جویندهٔ عشق
فضای قلب عاشق، گشت روشن
عجب دندان نما شد خندهٔ عشق
ره عشق است بس راهی خطرناک
به منزل کی رسد ترسندهٔ عشق
بحمدالله که شد ز اغیار خالی
دل «ترکی» که شد آکنده عشق
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۹ - بادهٔ گلرنگ
بیار ساقی گل چهره باده یگلرنگ
بباز مطرب چنگی تو نیز چنگ به چنگ
بریز در قدحم زان شراب روحانی
که من نه طالب تریاکم و نه راغب بنگ
خراب کن ز می ام کاندر این جهان فراخ
دل آمده زغم اندر فضای سینه به تنگ
فلک به گردش خون سنگ آسیا به سرم
من اوفتاده ام اندر میان، چو زیرین سنگ
مرا به گردش دور زمانه، باکی نیست
زمانه باشد بامن، مدام بر سر جنگ
به هر رفیق که از مهر، می شوم نزدیک
همان رفیق، گریزد ز من صد فرسنگ
من از مهابت این چدخ پیر می ترسم
بدان مشابه که سرباز، ترک از سرهنگ
ولی به جام شرابی گرم کنی امداد
به روز رزم نترسم ز سام و پور پشنگ
فلک فکند ز ایران به هند «ترکی» را
ز هند ترسم اندازدش به شهر فرنگ
بباز مطرب چنگی تو نیز چنگ به چنگ
بریز در قدحم زان شراب روحانی
که من نه طالب تریاکم و نه راغب بنگ
خراب کن ز می ام کاندر این جهان فراخ
دل آمده زغم اندر فضای سینه به تنگ
فلک به گردش خون سنگ آسیا به سرم
من اوفتاده ام اندر میان، چو زیرین سنگ
مرا به گردش دور زمانه، باکی نیست
زمانه باشد بامن، مدام بر سر جنگ
به هر رفیق که از مهر، می شوم نزدیک
همان رفیق، گریزد ز من صد فرسنگ
من از مهابت این چدخ پیر می ترسم
بدان مشابه که سرباز، ترک از سرهنگ
ولی به جام شرابی گرم کنی امداد
به روز رزم نترسم ز سام و پور پشنگ
فلک فکند ز ایران به هند «ترکی» را
ز هند ترسم اندازدش به شهر فرنگ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۰ - صبح وصال
ای رخت! ماه تمام و، خم ابروت هلال
مه و خورشید تو را بندهٔ آن حسن و جمال
جعد گیسوی تو خود صورت جیم است نه جیم
زلف خوشبوی تو خود صورت دال است نه دال
خال در گوشهٔ محراب خم ابرویت
همچنان است که در گوشهٔ محراب، بلال
سبزه بر گرد رخت گر زده سر عیبی نیست
هاله برگرد مه او را نبود نقص کمال
چه جفاها که کشیدیم به شبهای فراق
تا که یکبار، ببینیم رخ صبح وصال
هر چه من سعی کنم عشق تو پنهان نشود
آب را ضبط نمودن نشود در غربال
بار عشق تو چنان است که از سنگینی
من برآنم که تحمل نتوان کرد جبال
رخم از عشق تو چون کاه شده زرد و ضعیف
تنم از هجر تو باریک شده همچو خلال
شکر حق را که لب لعل تو شد قسمت من
بندگی هر که کند حق دهدش رزق حلال
روزگاری ست که یاری ست مرا پاک سرشت
که جمالش بود اندر هما آفاق محال
هر کسی را به جهان دامن یاری ست به دست
«ترکیا»دست تو و دامن پیغمبر و آل
مه و خورشید تو را بندهٔ آن حسن و جمال
جعد گیسوی تو خود صورت جیم است نه جیم
زلف خوشبوی تو خود صورت دال است نه دال
خال در گوشهٔ محراب خم ابرویت
همچنان است که در گوشهٔ محراب، بلال
سبزه بر گرد رخت گر زده سر عیبی نیست
هاله برگرد مه او را نبود نقص کمال
چه جفاها که کشیدیم به شبهای فراق
تا که یکبار، ببینیم رخ صبح وصال
هر چه من سعی کنم عشق تو پنهان نشود
آب را ضبط نمودن نشود در غربال
بار عشق تو چنان است که از سنگینی
من برآنم که تحمل نتوان کرد جبال
رخم از عشق تو چون کاه شده زرد و ضعیف
تنم از هجر تو باریک شده همچو خلال
شکر حق را که لب لعل تو شد قسمت من
بندگی هر که کند حق دهدش رزق حلال
روزگاری ست که یاری ست مرا پاک سرشت
که جمالش بود اندر هما آفاق محال
هر کسی را به جهان دامن یاری ست به دست
«ترکیا»دست تو و دامن پیغمبر و آل
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۵ - اشتیاق رخ دوست
اگر چه در نظر خلق خاکسارانیم
گدای درگه عشقیم و، تاج دارانیم
الا که می برد از ما به محتسب خبری
که ما به گوشهٔ میخانه، می گسارانیم
گدای گوشه نشینیم و، رنده باده گسار
غلام همت رندان باده خوارانیم
فدائیان سرکوی مه جبینانیم
اسیرطرهٔ گیسوی گلعذارانیم
بیاد نرگس چشم نگارسرو قدی
چو لاله بر جگر از عشق، داغدارانیم
در این چمن که هزاران هزار نغمه سراست
گر التفات کنی ما خود آن هزارانیم
به راه عشق اگر چه پیاده ایم ولیک
ز اشتیاق رخ دوست، شهسوارانیم
اگر چه بر سر راهند قاطعان طریق
به بین چسان به ره عشق، ره سپارانیم
به خاک مزرعهٔ عشق «ترکیا» بذری
فشانده ایم و کنون، مستحق بارانیم
گدای درگه عشقیم و، تاج دارانیم
الا که می برد از ما به محتسب خبری
که ما به گوشهٔ میخانه، می گسارانیم
گدای گوشه نشینیم و، رنده باده گسار
غلام همت رندان باده خوارانیم
فدائیان سرکوی مه جبینانیم
اسیرطرهٔ گیسوی گلعذارانیم
بیاد نرگس چشم نگارسرو قدی
چو لاله بر جگر از عشق، داغدارانیم
در این چمن که هزاران هزار نغمه سراست
گر التفات کنی ما خود آن هزارانیم
به راه عشق اگر چه پیاده ایم ولیک
ز اشتیاق رخ دوست، شهسوارانیم
اگر چه بر سر راهند قاطعان طریق
به بین چسان به ره عشق، ره سپارانیم
به خاک مزرعهٔ عشق «ترکیا» بذری
فشانده ایم و کنون، مستحق بارانیم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۹ - سوز تب عشق
ساقی بده امروز یکی جام شرابم
از جام شرابی بکن امروز خرابم
از آن می ناب که تو را هست به کوزه
من تشنهٔ یک جرعه ای از آن می نابم
از یاد نخواهد شدنم آخر پیری
آن باده که دادی تو در ایام شبابم
نازت بکشم بهر یکی جام شرابی
صد بار اگر ناز نمایی و عتابم
از غصه شب و روز به چشمم نرود خواب
لطفی کن و جامی ده از آن داروی خوابم
گویند کسان لازم می، چنگ و رباب است
گر می، تو دهی گو نبود چنگ و ربابم
از سوز تب عشق و، ز سیلاب سرشکم
هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
تا چند عقابم کنی از جرعه ای از می
می در قدحم ریز و، مترسان ز عقابم
شک نیست که غفار ذنوب است خداوند
«ترکی» تو مترسان عبث از روز حسابم
من دانم و آن کس که مرا خلق نموده است
یا عفو کند یا که کند زجر و عذابم
از جام شرابی بکن امروز خرابم
از آن می ناب که تو را هست به کوزه
من تشنهٔ یک جرعه ای از آن می نابم
از یاد نخواهد شدنم آخر پیری
آن باده که دادی تو در ایام شبابم
نازت بکشم بهر یکی جام شرابی
صد بار اگر ناز نمایی و عتابم
از غصه شب و روز به چشمم نرود خواب
لطفی کن و جامی ده از آن داروی خوابم
گویند کسان لازم می، چنگ و رباب است
گر می، تو دهی گو نبود چنگ و ربابم
از سوز تب عشق و، ز سیلاب سرشکم
هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
تا چند عقابم کنی از جرعه ای از می
می در قدحم ریز و، مترسان ز عقابم
شک نیست که غفار ذنوب است خداوند
«ترکی» تو مترسان عبث از روز حسابم
من دانم و آن کس که مرا خلق نموده است
یا عفو کند یا که کند زجر و عذابم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۰ - عشق و عاشقی
ز عشق و، عشقبازی پیشهای خوشتر نمیبینم
به عالم هرچه میبینم از این بهتر نمیبینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد میکند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمیبینم
مریض عشقم و هرروز افزون میشود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمیبینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مهرویان
علاج این مرض را جز می احمر نمیبینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمیبینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمیبینم
در میخانه باز است ای حریفان قدحپیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمیبینم
به غیر از بادهخوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمیبینم
دل از بیهمدمی در سینهام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمیبینم
به شبهای زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمیبینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمیبینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمیبینم
به هند افتادهام بیمونس و بییار و بیناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمیبینم
به عالم هرچه میبینم از این بهتر نمیبینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد میکند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمیبینم
مریض عشقم و هرروز افزون میشود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمیبینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مهرویان
علاج این مرض را جز می احمر نمیبینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمیبینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمیبینم
در میخانه باز است ای حریفان قدحپیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمیبینم
به غیر از بادهخوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمیبینم
دل از بیهمدمی در سینهام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمیبینم
به شبهای زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمیبینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمیبینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمیبینم
به هند افتادهام بیمونس و بییار و بیناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمیبینم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۲ - رخ خوبان
سر چه باشد که فدا بر سر پیمان نکنم
جان چه باشد که نثار ره جانان نکنم
تا رخ و زلف و خط یار مرا در نظر است
التفاتی به گل و سنبل و ریحان نکنم
تا مرا موعظهٔ پیر مغان در گوش است
گوش بر موعظهٔ واعظ نادان نکنم
گر چه از دیدن خوبان تن و جان، در تعب است
حیف باشد که نظر بر رخ خوبان نکنم
مطرب ار این غزل از گفتهٔ «ترکی» خوان
گوش بر زمزمهٔ مرغ خوش الحان نکنم
جان چه باشد که نثار ره جانان نکنم
تا رخ و زلف و خط یار مرا در نظر است
التفاتی به گل و سنبل و ریحان نکنم
تا مرا موعظهٔ پیر مغان در گوش است
گوش بر موعظهٔ واعظ نادان نکنم
گر چه از دیدن خوبان تن و جان، در تعب است
حیف باشد که نظر بر رخ خوبان نکنم
مطرب ار این غزل از گفتهٔ «ترکی» خوان
گوش بر زمزمهٔ مرغ خوش الحان نکنم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۴ - مهر علی
ز دلبر تا بود جان در تنم دل برنمیگیرم
مرا تا جان به تن باشد دل از دلبر نمیگیرم
شبان در خواب دارم در برش تا صبحدم اما
چرا یک روز در بیداریش در بر نمیگیرم
به یاد عقرب زلفش همه شب تا سحرگاهان
گزیده مارسان، آرام در بستر نمیگیرم
به شمشیرم اگر خواهد زدن آن شوخ سنگیندل
سپر سازم سر و اما سپر بر سر نمیگیرم
گرفتن از فراقش روز و شب آرام نتوانم
وگر گیرم دمی گیرم دم دیگر نمیگیرم
لب چون شکرش گردد اگر روزی مرا روزی
ز دکان شکر ریزی دگر شکر نمیگیرم
مسلمانان دلم را برده از کف هندوی خالش
ولی من هم دل از آن هندوی کافر نمیگیرم
من از رخسار زرد خویش بیزر نیستم اما
عجب دارم که مویش را چرا در زر نمیگیرم؟
از این پس «ترکیا» از همت پیر خراباتی
ز دست ساقی گلچهره جز ساغر نمیگیرم
جدا سازند اگر با تیغ بند از بند اعضایم
دل از مهر علی ساقی کوثر بر نمیگیرم
مرا تا جان به تن باشد دل از دلبر نمیگیرم
شبان در خواب دارم در برش تا صبحدم اما
چرا یک روز در بیداریش در بر نمیگیرم
به یاد عقرب زلفش همه شب تا سحرگاهان
گزیده مارسان، آرام در بستر نمیگیرم
به شمشیرم اگر خواهد زدن آن شوخ سنگیندل
سپر سازم سر و اما سپر بر سر نمیگیرم
گرفتن از فراقش روز و شب آرام نتوانم
وگر گیرم دمی گیرم دم دیگر نمیگیرم
لب چون شکرش گردد اگر روزی مرا روزی
ز دکان شکر ریزی دگر شکر نمیگیرم
مسلمانان دلم را برده از کف هندوی خالش
ولی من هم دل از آن هندوی کافر نمیگیرم
من از رخسار زرد خویش بیزر نیستم اما
عجب دارم که مویش را چرا در زر نمیگیرم؟
از این پس «ترکیا» از همت پیر خراباتی
ز دست ساقی گلچهره جز ساغر نمیگیرم
جدا سازند اگر با تیغ بند از بند اعضایم
دل از مهر علی ساقی کوثر بر نمیگیرم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۵ - پیروی نفس
ما سرخوش و ساغر زده و مست و ملنگیم
شوریده و مشغول به شوریم و به دنگیم
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
نه طالب تریاک و نه چرسیم و نه بنگیم
صیاد صفت آهو، چشمان جهان را
در دام خود آورده به صد حیله و رنگیم
در جام محبان همه چون شکر و شهدیم
در کام رقیبان همه چون زهر شرنگیم
با مردم فن باز و درنگ و همه فنیم
یک رنگ به یاریم و، به دشمن همه رنگیم
با مصلحت وقت گهی مور ضعیفیم
گاهی غضب آلوده چو شیریم و پلنگیم
پستیم چو خاک ار چه ولی وقت ضرورت
چون آتش سوزنده نهان در دل سنگیم
هر کو که به ما بر سر صلح است به صلحیم
وان کو که به ما بر سر جنگ است به جنگیم
در پیروی نفس شتابنده چو اسبیم
افسوس که در طاعت حق، چون خر لنگیم
شوریده و مشغول به شوریم و به دنگیم
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
نه طالب تریاک و نه چرسیم و نه بنگیم
صیاد صفت آهو، چشمان جهان را
در دام خود آورده به صد حیله و رنگیم
در جام محبان همه چون شکر و شهدیم
در کام رقیبان همه چون زهر شرنگیم
با مردم فن باز و درنگ و همه فنیم
یک رنگ به یاریم و، به دشمن همه رنگیم
با مصلحت وقت گهی مور ضعیفیم
گاهی غضب آلوده چو شیریم و پلنگیم
پستیم چو خاک ار چه ولی وقت ضرورت
چون آتش سوزنده نهان در دل سنگیم
هر کو که به ما بر سر صلح است به صلحیم
وان کو که به ما بر سر جنگ است به جنگیم
در پیروی نفس شتابنده چو اسبیم
افسوس که در طاعت حق، چون خر لنگیم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۶ - همت خضر
نذر کردم گر از این کشور ویران بروم
تا در پیر مغان شاد و غزلخوان بروم
دل به تنگ آمدم از همدمی مردم هند
خوش به هم صحبتی مردم ایران بروم
هند زندان و من اینجا شده ام زندانی
ای خوش آن روز، کزین گوشهٔ زندان بروم
دل از این دیو صفت مردم هندم بگرفت
هدهد آسا به سوی ملک سلیمان بروم
بار الها سببی ساز کزین کشور کفر
همچنان کآمده ام باز مسلمان بروم
همت خضر اگر بدرقهٔ راه شود
چون سکندر به سر چشمهٔ حیوان بروم
با دلی پر غم و دامان پر از گوهر اشک
به زیارت گه سلطان شهیدان بروم
به سر افتاده مرا شوق بیابان نجف
که به پابوس علی سرور مردان بروم
«ترکی» ار آنکه شود مدفن من خاک نجف
از نجف یکسره تا روضهٔ رضوان بروم
تا در پیر مغان شاد و غزلخوان بروم
دل به تنگ آمدم از همدمی مردم هند
خوش به هم صحبتی مردم ایران بروم
هند زندان و من اینجا شده ام زندانی
ای خوش آن روز، کزین گوشهٔ زندان بروم
دل از این دیو صفت مردم هندم بگرفت
هدهد آسا به سوی ملک سلیمان بروم
بار الها سببی ساز کزین کشور کفر
همچنان کآمده ام باز مسلمان بروم
همت خضر اگر بدرقهٔ راه شود
چون سکندر به سر چشمهٔ حیوان بروم
با دلی پر غم و دامان پر از گوهر اشک
به زیارت گه سلطان شهیدان بروم
به سر افتاده مرا شوق بیابان نجف
که به پابوس علی سرور مردان بروم
«ترکی» ار آنکه شود مدفن من خاک نجف
از نجف یکسره تا روضهٔ رضوان بروم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۷ - کفران نعمت
شرط محبت است غم جان نداشتن
در دل غمی به جز غم جانان نداشتن
عاشق کسی بود که بسازد به درد عشق
با درد عشق حاجت درمان نداشتن
جویای وصل راست نشان این که پیش دوست
هرگز شکایت از غم هجران نداشتن
دانی که چیست؟ معنی آسوده زیستن
آمیزشی به مردم نادان نداشتن
کفران نعمت است در این عالم وجود
گردن به زیر طاعت یزدان نداشتن
از همت بلند نشانی ست«ترکی»
چشم طمع به دست لئیمان نداشتن
در دل غمی به جز غم جانان نداشتن
عاشق کسی بود که بسازد به درد عشق
با درد عشق حاجت درمان نداشتن
جویای وصل راست نشان این که پیش دوست
هرگز شکایت از غم هجران نداشتن
دانی که چیست؟ معنی آسوده زیستن
آمیزشی به مردم نادان نداشتن
کفران نعمت است در این عالم وجود
گردن به زیر طاعت یزدان نداشتن
از همت بلند نشانی ست«ترکی»
چشم طمع به دست لئیمان نداشتن
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۱ - مقام عاشقی
فصل گل است ساقیا شیشهٔ پر شراب کو؟
گل ز حجاب شد برون، شاهد بی حجاب کو؟
مطربکا تو هم چرا؟ میل طرب نمی کنی
تار تو کو دفت چه شد، چنگ و نی ورباب کو؟
من که به عشق و عاشقی شهرهٔ شهرها شدم
واعظ پندگو چه شد زاهد بی کتاب کو؟
گفتیم از جدایی ام تاب بیار و صبر کن
چون تو ز من جدا شوی صبر کجا و تاب کو؟
دوری تو ز عاشقان، هست عذاب جسم و جان
عاشق بی گناه را بدتر از این عذاب کو؟
نافهٔ مشگ ناب را من به جوی نمی خرم
خوب تر از دو زلف تو نافهٔ مشگ ناب کو؟
از سر زلف خویشتن رشته به گردنم فکن
گردن لاغر مرا خوشتر از این طناب کو؟
از می عشق «ترکیا» مست و خرابم از ازل
در همهٔ جهانیان همچو، منی خراب کو؟
زآتش عشق ات ای صنم! آه دلم کباب شد
گر به کباب مایلی بهتر از این کباب کو؟
خواهم از این سپس کنم جا به مقام عاشقی
جای توان کنم ولی همت بوتراب کو؟
گل ز حجاب شد برون، شاهد بی حجاب کو؟
مطربکا تو هم چرا؟ میل طرب نمی کنی
تار تو کو دفت چه شد، چنگ و نی ورباب کو؟
من که به عشق و عاشقی شهرهٔ شهرها شدم
واعظ پندگو چه شد زاهد بی کتاب کو؟
گفتیم از جدایی ام تاب بیار و صبر کن
چون تو ز من جدا شوی صبر کجا و تاب کو؟
دوری تو ز عاشقان، هست عذاب جسم و جان
عاشق بی گناه را بدتر از این عذاب کو؟
نافهٔ مشگ ناب را من به جوی نمی خرم
خوب تر از دو زلف تو نافهٔ مشگ ناب کو؟
از سر زلف خویشتن رشته به گردنم فکن
گردن لاغر مرا خوشتر از این طناب کو؟
از می عشق «ترکیا» مست و خرابم از ازل
در همهٔ جهانیان همچو، منی خراب کو؟
زآتش عشق ات ای صنم! آه دلم کباب شد
گر به کباب مایلی بهتر از این کباب کو؟
خواهم از این سپس کنم جا به مقام عاشقی
جای توان کنم ولی همت بوتراب کو؟
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۳ - فخر کاینات
من آدمی به چشم ندیدم مثال تو
نور خدایی است عیان از جمال تو
از بسکه در خیال منی روز تا به شب
شبها به خواب می نروم از خیال تو
دیگر به جستجوی هلالش چه حاجت است
آن را که دیده ابروی همچون هلال تو
ای فخر کاینات! که عقل ذوی العقول
کی می توان رسید به کنه کمال تو
حسن خصال تو نتواند کسی نوشت
آگه بود خدای، ز حسن خصال تو
سیمرغ وهم گر بپرد صد هزار سال
کی می رسد به پایهٔ قصر جلال تو
خورشید نور خویش نگسترده بر زمین
جز بهر آن که بوسه زند بر نعال تو
بر قصیر و نجاشی و خاقان و اردوان
جا دارد ار که فخر نماید بلال تو
روزی که سر زخاک برآرم من از خرد
چیزی دگر نخواهم الا وصال تو
«ترکی» کجا و وصف کمال تو از کجا
صلوات بر تو باد و، بر اصحاب و آل تو
نور خدایی است عیان از جمال تو
از بسکه در خیال منی روز تا به شب
شبها به خواب می نروم از خیال تو
دیگر به جستجوی هلالش چه حاجت است
آن را که دیده ابروی همچون هلال تو
ای فخر کاینات! که عقل ذوی العقول
کی می توان رسید به کنه کمال تو
حسن خصال تو نتواند کسی نوشت
آگه بود خدای، ز حسن خصال تو
سیمرغ وهم گر بپرد صد هزار سال
کی می رسد به پایهٔ قصر جلال تو
خورشید نور خویش نگسترده بر زمین
جز بهر آن که بوسه زند بر نعال تو
بر قصیر و نجاشی و خاقان و اردوان
جا دارد ار که فخر نماید بلال تو
روزی که سر زخاک برآرم من از خرد
چیزی دگر نخواهم الا وصال تو
«ترکی» کجا و وصف کمال تو از کجا
صلوات بر تو باد و، بر اصحاب و آل تو
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۴ - برگ گل
تا به رخ آن سیمتن رنگین نقاب انداخته
سایه ای از برگ گل، بر آفتاب انداخته
تا گشوده از سر زلفین پرتابش گره
عاشقان را سر به سر، در پیچ و تاب انداخته
مردم چشمم ز هجر خال هندوی لبش
همچو زنگی بچه ای خود را در آب انداخته
پای از سر باز نشناسم یاران همتی
این چه افیونی است ساقی در شراب انداخته
زان شراب آتشین کافکنده در جام چو لب
آتشی گویا به جان شیخ و شاب انداخته
خال بر رخساره اش دانی چرا باشد سیاه؟
بسکه خود را در میان آفتاب انداخته
خوف «ترکی» ز آفتاب گرم روز محشر است
خویش را در زیر ظل بوتراب انداخته
سایه ای از برگ گل، بر آفتاب انداخته
تا گشوده از سر زلفین پرتابش گره
عاشقان را سر به سر، در پیچ و تاب انداخته
مردم چشمم ز هجر خال هندوی لبش
همچو زنگی بچه ای خود را در آب انداخته
پای از سر باز نشناسم یاران همتی
این چه افیونی است ساقی در شراب انداخته
زان شراب آتشین کافکنده در جام چو لب
آتشی گویا به جان شیخ و شاب انداخته
خال بر رخساره اش دانی چرا باشد سیاه؟
بسکه خود را در میان آفتاب انداخته
خوف «ترکی» ز آفتاب گرم روز محشر است
خویش را در زیر ظل بوتراب انداخته
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۶ - گنج شایان
ای جمالت! زماه تابان به
لب لعلت، ز آب حیوان به
بوی زلفت ز بوی گل خوشتر
خط سبزت ز برگ ریحان به
نیست نخلی چو سرو در بستان
نخل قدت ز سرو بستان به
در دندان صاف رخشانت
از لطافت ز در عمان به
گر چه جان بهتر است از همه چیز
لیک هستی مرا تو از جان به
زهر هجر توام به از تریاق
درد عشق توام ز درمان به
نعمت فقر و گنج درویشی
پیش «ترکی» ز گنج شایان به
«ترکیا» گر هزار دستانی
ور شوی از هزاردستان به
شعر گفتن بود کمال، ولی
نیست چیزی ز حفظ قرآن به
لب لعلت، ز آب حیوان به
بوی زلفت ز بوی گل خوشتر
خط سبزت ز برگ ریحان به
نیست نخلی چو سرو در بستان
نخل قدت ز سرو بستان به
در دندان صاف رخشانت
از لطافت ز در عمان به
گر چه جان بهتر است از همه چیز
لیک هستی مرا تو از جان به
زهر هجر توام به از تریاق
درد عشق توام ز درمان به
نعمت فقر و گنج درویشی
پیش «ترکی» ز گنج شایان به
«ترکیا» گر هزار دستانی
ور شوی از هزاردستان به
شعر گفتن بود کمال، ولی
نیست چیزی ز حفظ قرآن به
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۷ - سوختن در عشق
بیا ساقی خرابم کن، خراب از یک دو پیمانه
که از مستی نیآبم هر چه جویم راه کاشانه
به میخانه ز می شویید و بسپارید در خاکم
اگر مردم من ای میخواره گان! در کنج میخانه
غریبانه به کویت کرده ام در گوشهٔ منزل
همی ترسم بمیرم بر سر کویت غریبانه
مرا گر می کشی باری بکش با تیغ ابرویت
که بر دست تو شاید کشته گردم من شهیدانه
مرا از سوختن در عاشقی پروا نمی باشد
به پیش شمع رویت جهان فدا سازم چو پروانه
نه تنها عاقلان دیوانه اند، از سحر چشمانت
که سحر چشم تو دل می برد از دست دیوانه
به گیسوی تو دل بستم، بریدم دل ز عمر خود
به عشق ات آشنا گشتم شدم از عقل بیگانه
نترسیدم ز نیش جان گزای عقرب زلفت
شبی بر عقرب زلفت زدم دستی سفیهانه
اگر بر کعبه روی تو چشم بت پرست افتد
برای بت پرستیدن، نخواهد شد به بتخانه
اگر رندانه بنشانم به چشم خود تو را روزی
تو هم آیی برای دیدنم در خانه رندانه
به جامی باده مستم می کن و وانگه ز من بشنو
ز«ترکی» این غزل را ساقیا! مستانه مستانه
که از مستی نیآبم هر چه جویم راه کاشانه
به میخانه ز می شویید و بسپارید در خاکم
اگر مردم من ای میخواره گان! در کنج میخانه
غریبانه به کویت کرده ام در گوشهٔ منزل
همی ترسم بمیرم بر سر کویت غریبانه
مرا گر می کشی باری بکش با تیغ ابرویت
که بر دست تو شاید کشته گردم من شهیدانه
مرا از سوختن در عاشقی پروا نمی باشد
به پیش شمع رویت جهان فدا سازم چو پروانه
نه تنها عاقلان دیوانه اند، از سحر چشمانت
که سحر چشم تو دل می برد از دست دیوانه
به گیسوی تو دل بستم، بریدم دل ز عمر خود
به عشق ات آشنا گشتم شدم از عقل بیگانه
نترسیدم ز نیش جان گزای عقرب زلفت
شبی بر عقرب زلفت زدم دستی سفیهانه
اگر بر کعبه روی تو چشم بت پرست افتد
برای بت پرستیدن، نخواهد شد به بتخانه
اگر رندانه بنشانم به چشم خود تو را روزی
تو هم آیی برای دیدنم در خانه رندانه
به جامی باده مستم می کن و وانگه ز من بشنو
ز«ترکی» این غزل را ساقیا! مستانه مستانه
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۲۳ - آیینهٔ دل
تو به دین حسن که در پرده،دل از خلق ربایی
پردهٔ خلق دری گر ز پس پرده درآیی
در پس پرده نهانی و جهانی به تو مایل
آه بی پرده که رخ به خلایق بنمایی
شاه خوبانی و شاهان همه هستند گدایت
بر سر کوی تو آیند شهان، بهر گدایی
آدمی زاده ندیدم به چنین حسن و لطافت
به که مانی تو که سر تا به قدم، نور خدایی
سخنت زنگ دل از آیینهٔ دل بزداید
به سخن لب بگشا تا غمم از دل بزدایی
در سر زلف گره گیر تو مشکل شده کارم
گره ار باز کنی، مشکل ما را بگشایی
سرو شرمنده شود گر تو به بستان به خرامی
غنچه دل تنگ شود گر به تکلم، تو بیایی
بوی مشک ختن از موی تو آید به مشامم
نازنینا! تو مگر نافهٔ آهوی ختایی
جز خیالت به دلم نیست دگر هیچ خیالی
جز هوایت به سرم نیست دگر هیچ هوایی
به وفایت که سر از عهد و وفای تو نپیچم
ز آنکه دانم که به من، بر سر عهدی و وفایی
«ترکیا» حملهٔ روبه صفتان در تو نگیرد
همه دانند که تو کلب در شیر خدایی
شیر حق، سرور مردان، علی عالی اعلا
آنکه بر رهبریش کس نبرد راه به جایی
پردهٔ خلق دری گر ز پس پرده درآیی
در پس پرده نهانی و جهانی به تو مایل
آه بی پرده که رخ به خلایق بنمایی
شاه خوبانی و شاهان همه هستند گدایت
بر سر کوی تو آیند شهان، بهر گدایی
آدمی زاده ندیدم به چنین حسن و لطافت
به که مانی تو که سر تا به قدم، نور خدایی
سخنت زنگ دل از آیینهٔ دل بزداید
به سخن لب بگشا تا غمم از دل بزدایی
در سر زلف گره گیر تو مشکل شده کارم
گره ار باز کنی، مشکل ما را بگشایی
سرو شرمنده شود گر تو به بستان به خرامی
غنچه دل تنگ شود گر به تکلم، تو بیایی
بوی مشک ختن از موی تو آید به مشامم
نازنینا! تو مگر نافهٔ آهوی ختایی
جز خیالت به دلم نیست دگر هیچ خیالی
جز هوایت به سرم نیست دگر هیچ هوایی
به وفایت که سر از عهد و وفای تو نپیچم
ز آنکه دانم که به من، بر سر عهدی و وفایی
«ترکیا» حملهٔ روبه صفتان در تو نگیرد
همه دانند که تو کلب در شیر خدایی
شیر حق، سرور مردان، علی عالی اعلا
آنکه بر رهبریش کس نبرد راه به جایی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۲۵ - شب معراج
تا که از پرده جلوه بنمودی
دل خلقی ز جلوه بربودی
هر که مهرت به جان خرید نبرد
بهتر از این به رایگان سودی
در دلم عشق ات آتشی افکند
که نه پیدا بود از او دودی
ز اشتیاق تو روز و شب جاری ست
از دو چشمم سرشک چون دودی
به وفایت که در دو عالم نیست
در ضمیرم به جز تو مقصودی
تا وجود تو در جهان دیدم
دل نبستم به هیچ موجودی
کافرم گر به جز توام باشد
چشم جودی به هیچ ذیجودی
به جز از سایهٔ دو گیسویت
بر سرم نیست ظل ممدودی
ای رسولی که در شب معراج
راه افلاک را تو پیمودی
در پس پرده با خدای جلیل
راز گفتی، جواب بشنودی
ای حبیبی که از غم امت
در جهان لحظه ای نیآسودی
گفتیم بنده باش بنده شدم
بیش از این خدمتم نفرمودی
«ترکی» از روز محشرش غم نیست
گر بداند ز وی تو خشنودی
دل خلقی ز جلوه بربودی
هر که مهرت به جان خرید نبرد
بهتر از این به رایگان سودی
در دلم عشق ات آتشی افکند
که نه پیدا بود از او دودی
ز اشتیاق تو روز و شب جاری ست
از دو چشمم سرشک چون دودی
به وفایت که در دو عالم نیست
در ضمیرم به جز تو مقصودی
تا وجود تو در جهان دیدم
دل نبستم به هیچ موجودی
کافرم گر به جز توام باشد
چشم جودی به هیچ ذیجودی
به جز از سایهٔ دو گیسویت
بر سرم نیست ظل ممدودی
ای رسولی که در شب معراج
راه افلاک را تو پیمودی
در پس پرده با خدای جلیل
راز گفتی، جواب بشنودی
ای حبیبی که از غم امت
در جهان لحظه ای نیآسودی
گفتیم بنده باش بنده شدم
بیش از این خدمتم نفرمودی
«ترکی» از روز محشرش غم نیست
گر بداند ز وی تو خشنودی