عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۰
رخ تو مظهر انوارهای سبحانی است
خط تو آیت الطافهای ربانی است
در جواب او
مرا به صحنک بغرا محبت جانی است
اگر چه معده پر از نان گرم و بریانی است
چه می کنی صفت امروز آب حیوان را
به شیر منش نظر کن که آب حیوانی است
به شهر اگر دل بریان به جان فروشد کس
جگر بماند از آن کس بخر که ارزانی است
ز سر باطن گیپا نیافت کله وقوف
بلی چو در دل او رازهای پنهانی است
ز اشک و ناله و سوزی که شب ز بریان آید
برنج را بنگر اندرین پریشانی است
هوای قلیه کدو در سر من است ولیک
دل شکسته پر از آرزوی بورانی است
عوض کند به دو عالم اگر ته نان کس
به نزد صوفی مسکین کمال نادانی است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۶
دیدم اندر دکان کله پزی
کز رخ کله شعله می زد نور
شیخ گیپا مرقعی در بر
شسته آنجا به صد هزار حضور
بر طبق کرد کاسه و گفتا
ظاهرا هست باطنش معمور
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۲
ماهیچه باریک که خاتون مال است
گر قیمه بسیار بود پر حال است
کس قیمت او درین جهان کی داند
چون هر دو جهان فدای یک چنگال است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۳
در سر هوس کباب و در دل غم نان
یارب تو به لطف خویش این را برسان
ماننده پالوده شود لرزان دل
چون یاد کنم من از برنج و بریان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۵
ای لطف تو بر گناه کاران غفار
کم طاعتم و گناه دارم بسیار
بر ذات تو بازگشتم ای بنده نواز
زین گفت و شنود صد هزار استغفار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۶ - ابتدای فردیات
تو صوفی، دل چه می بندی به زناج
مکن طول عمل با عمر کوتاه
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵۱
الهی سیر گردان از قناعت
تو صوفی را که هست اینش بضاعت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵۲ - مثنوی اطعمه
بشنو اکنون سرگذشتی ای پسر
فی الحقیقه در مجاز و مختصر
یک شبی در مطبخی بودم قرین
با عزیزی چند از اهل یقین
بود دیگی پر برنج و شیر ضم
زیره و خرمای بسیاری به هم
آتش اندر شیب و در بالاش تف
منتظر بنشسته آن اهل شرف
تا چه می گوید در آن جوش و خروش
بر صدای او نهاده جمله گوش
جوش می زد دیگ اندر پیش و پس
بر گشادم گوش معنی آن نفس
نکته ای با من بگفت آن پخته کار
از زبان بی زبانی گوش دار
نغمه ای زان دیگ بشنیدم عیان
کرد با من قصه ای شرح و بیان
نغمه ای از دیگ این بود ای عزیز
فهم کن گر عقل داری و تمیز
از زبان حال با من دیگ گفت
در معنی بین که آن بیچاره سفت
گفت اگر شیر و برنج است و شکر
نعمت بسیار زیبا ای پسر
لیک اگر آتش بسوزد بر تنم
دوستان گردند حالی دشمنم
چون بسوزد شیرها گردد هبا
بس سیه رویی که پیش آید مرا
در زمان گردد مبدل آن لذیذ
پیش مردم خار گردد آن عزیز
بشنو اکنون از سر ذوق خطور
دیگ هست این جا جهان پر غرور
پس تن انسان به رنج است ای پسر
شیر همچون روح باشد در نگر
آن رطب با این بدن ایمان بود
زیره ها آن طاعت و احسان بود
دیگ، تن را هست سر پوش ای پسر
طاعت خود داشتن پنهان دگر
تف این دیگ آن نفسهای شماست
پختن این دیگ سودای شماست
آتش او شهوت نفس است هان
جهد آن کن تا نسوزی ای فلان
هیزمش وسواس شیطانی بود
دور باش از بد که شیطانی بود
در لباس«اطعمه» ای نیک نام
سر معنی بشنو از صوفی تمام
زان که هر چیزی که می بینی عیان
صورتش را معنیی باشد بدان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵۳ - قال رخوت البیت فی لسان الحال المسماه
دوش در خانه به من تخت شد اندر گفتار
گفت دارم ز تو ای خواجه شکایت بسیار
من که محبوس درین کنج سرای تو شدم
در شب و روز بگو چند نشینم بیکار
نه امید که به زیر تو در آیم روزی
چند سایم من درویش بگو بر دیوار
خوردن من ز تو گر نیست به روی صندوق
برهنه چند نشینم تو بگو بی ایزار
تن تو بر تن من می نرسد در صحبت
مگر آن روز که تو رنجه شوی یا بیمار
گفت بالشت که من نیز ازین می نالم
چند شینی تو دل غمزده رو بر دیوار
شد لحاف آن نفس اندر غضب و می لندید
که چه خاوند...گشته به ماها دوچار
گفتم ای...قواده تو خمش کن باری
که مرا هست ز نام تو درین ساعت عار
گفت آن گاه به من خنده زنان سرگفتی
باش تا برف شود از افق چرخ به بار
عار خود را به تو آن گاه عیان بنمایم
که تو لرزان شده باشی به زمستان چون خار
ناگهان نعره برآورد ز یک گوشه پلاس
که مرا هم سخنی هست بگویم ناچار
مدتی شد که درین گوشه فتادم حیران
گرد از جان من خسته برآورد دمار
بوریا گفت که من نقش زمین دارم لیک
کس ندیدم که نشیند به روی من یک بار
بحث اینها چو به مطبخ برسید از سر درد
دیگ فریاد برآورد که آه از غم نار
گفتم ای سنگ دل رو سیه سوخته کون
دم خور این لحظه چه فریاد کنی ناهنجار
کاسه و چمچه و کفلیز ز یک سوی دگر
باز کردند به دشنام دهان همچو طغار
بود در ناله و فریاد و فغان دنبه گداز
زین جهت ترش پلا داشت دلی پر آزار
سیرکو گفت که من نیز ازین کوفته ام
که مرا نیست نوا و بچه دارم به کنار
انبه جولی ز سر قهر سوی دیگ دوید
که تو باری خمش ای رو سیه ناهموار
شکمی پر بچه داری و سر پوشیده
بر سر خشت که نایی به سلامت به کنار
چند گرمی کنی امروز تو با خویش بجوش
کز تو هستند بسی به زصغار و زکبار
دیگ را دود به سر رفت ز قهر جولی
جوش می زد دلش از غصه آن بی مقدار
خمچه سرکه بگفتا که دلی پر دارم
می زند جوش، درون من ازین غم بسیار
صوفیا چند نشینی تو درین کنج سرا
ما همه مضطر و حیران و بمانده بیکار
فکر کردم که جواب چه دهم اینها را
سر فرو بردم ازین واقعه چون بوتیمار
خنب آب از طرفی بانگ بر اینها زد و گفت
که چه فریاد و فغان است و چه کار است و چه بار
من به تردامنی خویش، ازو خورسندم
نیست اندر دل و جان من ازو هیچ آزار
کوزه گفتا که ازو هست دل من صافی
سفره گفتا که نواهاست مرا زو بسیار
کاسه و کوزه و این خم وتغار و کفلیز
درهم آویخته و جنگ و جدل شد بسیار
من از آن کنج سرا روی به بام آوردم
گفتم این رخت سرا نیست مرا هیچ به کار
من ندارم سر این جنگ، شما این ساعت
ترک گیرید که دارم غم دل من بسیار
دل ز من برد یکی سرو قدی سیم بری
که من از فرقت او بی خورم و خواب و قرار
خواب چون نیست، ایا تخت کجا تکیه کنم
سر به بالشت کجا می رسدم بی رخ یار
بجز از غصه و غم هیچ نمی نوشم چون
چه برم غیر خیال رخ آن لاله عذار
چون درین واقعه من بی خور و خوابم ای دیگ
لطف فرما و درین واقعه معذورم دار
هست چندانی غم آن بت عیار مرا
که شدم از خود و از جمله عالم بیزار
گر رسم من به مراد دل خود در عالم
به نوایی بر سر کاسه و کفلیز و تغار
ور نه حقا که ز خود سیرم و از خلق ملول
غم آن دوست برآرد ز من خسته دمار
هر که او هست مشرف به وصال صنمی
گو غنیمت شمر آن لحظه که هست او با یار
چه، مرادی به از آن نیست که در خلوت جان
دوست در خواب خوش و عاشق مسکین بیدار
هر که را دولت این کار میسر گردد
او شکایت نکند از فلک ناهنجار
مکنید از من درویش فراموش، آن دم
ای عزیزان چو نشینید به خلوت با یار
من ازین حسرت اگر جان بدهم معذورم
که جدا مانده ام از روی چو خورشید نگار
مردن و باز رهیدن زغم و محنت و درد
بهتر از فرقت یارست به عالم صد بار
صوفیا عمر چو بی دوست بود، مردن به
گل چو در باغ نباشد چه کشی زحمت خار
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱ - ده نامه
حمد و ثنای ملک بی نظیر
جمله جهان را به کرم دست گیر
اوست دلیل همه سرگشتگان
راه نمایند برگشتگان
روز پدید آرد و روزی دهد
خلق جهان را به کرم نیک و بد
اوست منزه ز همه کاینات
هست چو موصوف به ذات و صفات
خاک زمین را به کرم حی کند
این بجز از حق دگری کی کند
او کند از سنگ پدیدار آب
ساخته طباخ جهان آفتاب
باز ازین سنگ وز پولاد سرد
آتش سوزنده پدیدار کرد
خیمه زربفت سما بی ستون
بر سر عالم کند او سرنگون
مشعله داری کند این آفتاب
بر سر این خلق جهان بی حساب
هر چه کند او به کمال کرم
لطف بود در حق مادم به دم
آورد از کتم عدم در وجود
آدم خاکی ز برای سجود
تاج سعادت به سر او نهاد
بر رخ او چون در عرفان گشاد
کرد شناسا به خود این خاک را
منظر خود ساخت دل پاک را
هر چه دگر در همه عالم است
آن همه از بهر بنی آدم است
آدمی از بهر شناسای اوست
گر بشناسی تو خدا را نکوست
عقل و خرد داد ترا و تمیز
تا بشناسی تو خدا، ای عزیز
گر تو بدانی به یقین از خدا
عشق بود دولت دیگر ترا
آدمی از عشق بود با شرف
عشق چو درست و بدن چون صدف
آدم از آ ن خاک چو موجود شد
بود به او عشق که مسجود شد
نوح نبی باز به آن قوم خاص
یافت ازین عشق زطوفان خلاص
عشق چو آمد سوی موسی چو پیک
نعره برآورد که «انظر الیک»
عشق چو با عیسی مریم رسید
در دم ازین خاک به گردون پرید
باز ببین خاتم پیغمبران
رفت ز عشق، او به سوی لامکان
هر چه بگفت و ز خدا می شنود
آن همه از مرتبه عشق بود
پس تو بیا عشق به بازی مدان
هست حقیقت تو مجازی مدان
ور به مجازی شودش جان گداز
هم به حقیقت کشد او از مجاز
عشق بود مخزن اسرار دوست
او به حقیقی و مجازی نکوست
زنده به عشق است دل آدمی
...
...
عشق عزیز است تو خارش مدار
گر به حقیقت نتوانی رسید
عشق مجازی بکن این دم پدید
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۹ - آمدن خادمه
چون که جوابی نشنید از سوال
خادمه باز آمد و برگفت حال
گفت جوانا غم بیهوده چیست
بر تو بباید همه عالم گریست
نیست چو او را سر و پروای تو
بی خبر است از دل شیدای تو
گر بدهی جان زغم آن صنم
عاشق دلسوخته، او را چه غم
چاره خود کن تو به صبر این زمان
از من مسکین بشنو ای فلان
صبر گشاینده هر مشکل است
صبر به هر واقعه ای مقبل است
هست کلید در گنج مراد
صبر، تو بشنو ز من ای خوش نهاد
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۴ - خبر بردن خادمه
خادمه آمد به بر یار باز
گفت که ای سرو قد دلنواز
کار جوان رفت ز دست ای صنم
می رود از دار جهان دم به دم
با دل پر حسرت ازین خاکدان
می رود امروز دریغا جوان
خون جوان هست به گردن ترا
رحم کن امروز بترس از خدا
خنده همی زد چو گل نوبهار
بر سخن خادمه آن گلعذار
خادمه از خنده او می گریست
کای صنم این خنده درین حال چیست
کار جوان گشت تباه این زمان
هست ترا عین گناه این زمان
گفت ایا خادمه بوالفضول
بهر چه گشتی تو درین غم ملول
من زکجا و سخن او کجا
شه نکند هم نفسی با گدا
او چو نکرد این سخنان را قبول
خادمه شد باز درین غم ملول
پیش جوان آمد و بگریست زار
گفت چه سازم من بی اعتبار
سعی کنم من، نشود کار راست
ذات خداوند جهان تا چه خواست
برکن ازو دل، چه فرو بسته ای
بر سر این کوی چرا شسته ای
حسن که کج خلق بود نیک نیست
حسن نکو، خلق نکو لیک نیست
بر کن ازو دل چه نشستی برو
صوفی سرگشته تو از من بشنو
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۵ - نامه پنجم
باز چو مسکین بشنید این سخن
نال برآورد تو عیبش مکن
هر که گرفتار غم یار شد
ناله او روز و شبان زار شد
دیده پر از آب و دلی پر زنار
گر بکشد آه، تو معذور دار
آه ز عشق تو چها می کشم
روز و شبان درد و بلا می کشم
دل که ز عشق تو پر از آتش است
بر من بیچاره به غایت خوش است
درد تو بهتر ز دوای دگر
نیست مرا جز تو هوای دگر
ماهرخا تا به تنم جان بود
درد توام مایه درمان بود
نام تو اوراد زبان من است
درد تو هم صحبت جان من است
من به فراق تو گرفتم قرار
دیده نهادم به ره انتظار
شاد رقیب و من مسکین به غم
آتش دل می زند اکنون علم
هر چه کنی من بکشم ای حبیب
از تو درین درد و بلا با نصیب
لیک ترا نیک نیاید، مکن
از من دلسوخته بشنو سخن
آرزوی روی تو دارم همین
ماهرخا در همه روی زمین
عاشقم و بی کس و بی اعتبار
سینه فرسوده پر از درد یار
رحم نیاید صنما بر منت
روز جزا دست من و دامنت
دل ز من خسته ربودی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
گر ز فراق تو بر آرم نفیر
بر من مسکین پریشان مگیر
صوفی اگر ناله کند همچو نی
ای بت عیار مکن عیب وی
خسته ز در دست که نالد بسی
تا نکشد، نیز چه داند کسی
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۶ - خبر بردن خادمه
این سخنان را چو بدین سان شنید
خادمه انگشت به دندان گزید
قصد حریم حرمش کرد باز
خادمه آن لحظه به عمر دراز
پیش رخ سرو سمن بر نشست
گفت چو آن رفت به کلی ز دست
چاره کن که گرفتار تست
واله آن نرگس بیمار تست
گر برسی تیز به فریاد او
شاد شود این دل ناشاد او
او به مرادی رسد و این زمان
هیچ شما را نبود، این زیان
چون بشنید این سخن دلپذیر
گفت بگو صبر کند آن فقیر
زان که مرا هست بسی دشمنان
تا نبرد خلق به من این گمان
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۰ - آمدن خادمه از پیش معشوق
خادمه آمد چو گل نوبهار
روی شکفته ز سخنهای یار
گفت جوانا غم دل شد تمام
زآن بت عیار، تو بر خوان سلام
وعده دیدار ازو یافتم
دولت هموار ازو یافتم
کار تو از دوست نظامی گرفت
رو مژه را ساز تو از گریه هفت
صوفی بیچاره برو شاد باش
از غم هجران دگر آزاد باش
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۱ - دیدار نمودن دلدار از دور به عاشق مهجور
ناله عشاق چو از حد گذشت
سوخت ز آهش همه کوه ودشت
ولوله در گنبد خضرا فتاد
ناله درین عالم بالا فتاد
کرد اثر ناله زارش، ببین
گشت دعایش به اجابت قرین
بخت و سعادت مگرش یار شد
زآن سببش نوبت دیدار شد
چشم نهاده به سر کوی یار
شب همه شب بوده در این انتظار
صبحدمی پرده ز رخ دور کرد
جمله آفاق پر از نور کرد
یک نظری کرد به رویش جوان
بی خبر از خویش شد اندر زمان
چون نظری کرد به روی نگار
کرد یکی نعره و افتاد خوار
آن بت عیار بدو رخ نمود
تاب رخ یار نبودش چه سود
بی رخ او خسته و دل بود ریش
با رخ او بیخبر از حال خویش
این همه آن عشق بلا می کند
آه چه گویم که چها می کند
غمزده آمد چو به ناگه به هوش
هیچ ندید او اثر از بخت دوش
ناله چون چنگ خود آغاز کرد
بر رخ خود صد در غم باز کرد
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۴ - آمدن خادمه از بر معشوق
خادمه باز آمد و بر گفت حال
آنچه شنود از مه فرخ جمال
گفت جوان کار تو بس مشکل است
آه ازین غم که ترا بر دل است
نیست ترا قوت دیدار او
از چه شدی پس تو خریدار او
بی رخ او صبر نداری دگر
چون که ببینی بشوی بی خبر
پس چه کند یار، گنه آن تست
رحم مرا بر دل بریان تست
صوفی درویش صبوری گزین
باش به درد و غم او همنشین
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۳۱ - نامه دهم
شام وصالت چه به از روز هجر
آتش سوزنده به از سوز هجر
خوش بود این وعده دیدار یار
عشق نهان به ز غم آشکار
آه چه دولت به ازین در جهان
کان بت عیار بگوید که هان
هر که نهان دلبر خود را بدید
وز غم هجران به وصالی رسید
روز جفاهای رقیبان منال
گر شوی از دست فلک پایمال
گر همه غمزده های جهان
شاد نشینند به دلبر نهان
صوفی سرگشته ترا سود چیست
بر تو جهان جمله بباید گریست
آن شب بهروز که در وعده بود
چون که ازین اوج فلک رو نمود
عاشق بیچاره طلب کار شد
در عقب وعده دیدار شد
منتظر و مضطرب و بی قرار
دیده نهاده به ره انتظار
آن در دولت به رخش باز شد
ناله و آن سوز دلش ساز شد
در قدم یار فتاد او چو خاک
بود در آن واقعه بیم هلاک
نیست دگر واقف اسرار کس
سایه چو محرم نبود آن نفس
ای که شدی شاد ز دیدار یار
آن دو سه دم را تو غنیمت شمار
ای که شدی شاد در آن انجمن
یاد کن از حال جدایی من
از دل محروم من بی قرار
یاد کنی چون بنشینی به یار
زان که مرا محرم اسرار نیست
هیچ امیدم ز رخ یار نیست
درد دلی دارم و محرم کجاست
آه درین واقعه همدم کجاست
گشته منافق صفت، این مرد و زن
صوفی بیچاره برو دم مزن
محرم اسرار خدای تو بس
داروی این درد دعای تو بس
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۳۲ - مناجات
پادشها حرمت مردان دین
حرمت این اهل سما و زمین
حرمت اولاد شریف رسول
حرمت با رفعت زوج بتول
حرمت ایمان و کلام مجید
حرمت آن مرد رهت بایزید
حرمت ده گیسوی آن پنج فرق
کز رخشان گشته عیان غرب و شرق
هم به کمال و کرم مصطفی
با حرم محترم مصطفی
کانچه مرادست مرا در جهان
بر من مسکین پریشان رسان
درد دل ریش مرا چاره کن
فکر دوای دل صد پاره کن
هست مرادی به دلم یا اله
از تو طلب می کنم ای پادشاه
با تو نگویم به زبانی که کیست
زان که تو دانی به نهانی که چیست
حاجت و مقصود دلم را بر آر
هم به کمال و کرم ای کردگار
صوفی بیچاره سگ راه تست
هر چه بود بنده درگاه تست
بار خدایا به کمال کرم
باز رهان جان و دلش را زغم
درد دلش را بکن این دم دوا
هم به کمال و کرم مصطفی
چند بگویم چو نگردد تمام
ختم کنم من به همین والسلام
تم الکتاب بعون الله و حسن توفیقه
فی عاشر ذوالحجه سنه ثمان و سبعین و ثمانمایه سنه ۸۷۸
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱ - حب احمد و آل
نمی دانم چه می بود این که ساقی داشت در مینا
که از یک جرعه اش آتش به جانم ریخت سرتاپا
همین می بد که مجنون خورد و شد دیوانه ی لیلی
همین می بد که وامق خورد و شد شوریده ی عذرا
بود رنگ همین می از ازل در سرخ گل پنهان
که از عشقش کشد بلبل به حسن بوستان آوا
تجلی گر نکردی رنگ این می در گل سوری
ز عشقش روز و شب افغان نکردی بلبل شیدا
می عشق است این می بی گمان هرکس ز وی نوشد
به جز معشوق نارد در نظر چیز دگر اصلا
بنازم دست ساقی را که تا می ریخت در جامم
من از جامی فکندم از نظر دنیا و مافیها
کنون جز عشق و غیر از عاشقی کاری ندارم من
ز عشق و عاشقی از کس ندارم در جهان پروا
به سو هرکس ندارد عشق نتوان خواند انسانش
که انسانی که عشقش نیست حیوانی بود گویا
غرض از باده و عشق است حب احمد و آلش
که حب احمد و آل است حب خالق یکتا
هر آن کس را که در دل هست حب احمد و آلش
به روز واپسین جایش بود در جنت المأوا
به غیر از این می و این عشق نبود مقصد «ترکی»
چه در ظاهر چه در باطن، چه در دنیا چه در عقبی