عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
چه عشقست این که در دل شد؟
کزو پایم درین گل شد
به بند او در افتادم
کشیدم بند و مشکل شد
چه شربت بود عشق او؟
که جان را زهر قاتل شد
قیامت بیند آن دستی
کز آن قامت حمایل شد
چو با آیینهٔ خاطر
جمال او مقابل شد
هر آن نقشی که بر دل بد
نهفته گشت و باطل شد
ازو من سایه‌ای بودم
به نور آن سایه زایل شد
مریدی را مرادی بد
ازان دلدار حاصل شد
ریاضت اوحدی می‌برد
که این درویش واصل شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
عشق را پا و سر پدید نشد
زین بیابان خبر پدید نشد
جز دل دردمند مسکینان
ناوکت را سپر پدید نشد
همه چیز از تو بود و در همه چیز
جز تو چیزی دگر پدید نشد
خبری شد عیان من از فکر
وز عنایت خبر پدید نشد
هر که پیش تو جان نکرد ایثار
از وجودش اثر پدید نشد
تا تو منظور بیدلان نشدی
هیچ صاحب نظر پدید نشد
اوحدی، چاره‌ای بکن خود را
کز تو بیچاره‌تر پدید نشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشد
هیچ سال این دردم اندر جان وغم در دل نشد
نیست سنگی کان ز آه آتشین من نسوخت
نیست خاکی کان ز آب دیدهٔ من گل نشد
هیچ سعیی در جهان چون سعی من ضایع نگشت
هیچ رنجی در وفا چون رنج من باطل نشد
بر تن شوریده باری این چنین سنگین نبود
بر دل آشفته کاری این چنین مشکل نشد
ضربتی چون ضربت سودای او دستی نزد
شربتی چون شربت هجران او قاتل نشد
اوحدی، دل در وفا و عهد این خوبان مبند
کز غم خوبان به جز بی‌حاصلی حاصل نشد
گر ندیدی صورت لیلی، که مجنون را بکشت
قصهٔ مجنون نگه کن: کو دگر عاقل نشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد
درد دل برداد و درمانم نشد
دوش راز عشق او بر مرد و زن
قصد آن کردم که برخوانم، نشد
صبر از آن دلدار و دوری زان نگار
گر چه می‌گفتم که: بتوانم، نشد
از شکایت‌ها که هست این بنده را
یک سخن در گوش سلطانم نشد
نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ
ناله و زاری به کیوانم نشد
کی فراموشم شود یادش ز دل؟
نقش او چون هرگز از جانم نشد
خود نه او پیشم نمی‌آید به روز
شب خیالش نیز مهمانم نشد
بارها گفتم که: گر دستم دهد
داد ازان دلدار بستانم، نشد
اوحدی گفت: آن پری در عشق ما
نرم شد خیلی، ولی دانم نشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
کسی که چشمهٔ چشمش چنین ز گریه بجوشد
چگونه راز دل خود ز چشم خلق بپوشد؟
دلی که این همه آتش درو زنند بنالد
تنی که این همه گرمی درو کنند بخوشد
حدیث ماه رخش آن چنان که هست نگویم
مرا مجال نماند، ز مشتری، که بجوشد
به کوشش از متصور شود وصال رخ تو
به دوستی، که پشیمان شود کسی که نکوشد
ستمگرا، ز غمت گر دلم خروش برآرد
عجب مدار، که سنگ از چنین غمی بخروشد
ترا به دل ز که جویم؟ گرت به ترک بگویم
بدان درم چه ستاند؟ کسی که جان بفروشد
مرا نصیحت بسیار می‌کنند، ولیکن
چه سود پند رفیقان؟ چو اوحدی ننیوشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
تا دل مجروح من عاشق زار تو شد
هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد
لعل تو روزی مرا وعدهٔ وصلی بداد
فکرم ازان روز باز روز شمار تو شد
زنده بود عاشقی، کز هوس روی تو
بر سر کوی تو مرد، خاک دیار تو شد
صبح چو حسن تو کرد روی به باغ آفتاب
مشغله از ره براند، مشعله‌دار تو شد
از سر خاک درت دوش غباری بخاست
باد بهشت آن بدید، خاک غبار تو شد
طعنه زند سرمه را، چشم چو خاک تو دید
شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد
زمرهٔ عشاق را در شب دیدار قرب
هر دل و جانی که بود، جمله نثار توشد
شاکرم از دل، که او گشت شکارت، بلی
شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد
از همه گنجی سعید وز همه رنجی بعید
گر تو ندانی که کیست؟ اوست که یار تو شد
زندهٔ جاوید ماند، سکهٔ اقبال یافت
سر که فدای تو گشت، زر که نثار تو شد
سر ز خط اوحدی بر نگرفت آفتاب
تا قلم فکر او وصف نگار تو شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
نه آخر دل من خراب از تو شد؟
نه آخر دو چشمم پرآب از تو شد؟
نه آخر تن ناز پرورد من
گرفتار چندین عذاب از تو شد؟
مکن خواب و چشم مرا غم بخور
کزین گونه بی‌خورد و خواب از تو شد
ز لب آب وصلی بدین سینه ریز
که برآتش غم کباب از تو شد
چو چنگم به گفتار خوش می‌نواز
که فریاد من چون رباب از تو شد
به یاقوت خود حال اشکم بپرس
که بر چهره چون لعل ناب از تو شد
متاب از بر اوحدی روی خویش
که بیچاره در تنگ و تاب از تو شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟
ور به وصلش شادمان گردید غم‌خواری چه شد؟
عاشقی گر کامیاب آمد ز معشوقی چه گشت؟
بیدلی گر بوسه‌ای بستد ز دلداری چه شد؟
خار غم چون در دل من می‌خلید از دیر باز
این زمانم گر برون آمد گل از خاری چه شد؟
عمر خود در کار او کردم به امید دمی
گر پس از عمری میسر شد مرا کاری چه شد؟
ای رقیب، از عشق او تا کی شوی مانع مرا؟
بار او من می‌برم بر دل، ترا باری چه شد؟
تشنه‌ام، گر خوردم اندر منزلی آبی چه بود؟
کافرم، گر بستم اندر عشق زناری چه شد؟
اوحدی گر ماجرای عشق گوید عیب نیست
بلبلی گر ناله کرد از طرف گلزاری چه شد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
به من از دولت وصل تو مقرر می‌شد
کارم از لعل گهربار تو چون زر می‌شد
دوش گفتم: بتوان دید به خوابت، لیکن
با فراق تو کرا خواب میسر می‌شد؟
بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک
خانه دیگر ز خیال تو منور می‌شد
عقل دل را ز تمنای تو سعیی می‌کرد
عشق می‌آمد و او نیز مسخر می‌شد
گر چه بسیار بگفتیم نیامد در گوش
خوشتر از نام تو، با آنکه مکرر می‌شد
شرح هجران تو گفتم: بنویسم، لیکن
ننوشتم ، که همه عمر در آن سر می‌شد
اوحدی را غزل امروز روانست، که شب
صفت خط تو می‌کرد و سخن تر می‌شد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکد
ز خاک لاله برآید، ز لاله جان بچکد
هزار سال پس از مرگ زنده شاید بود
به بوی آب حیاتی کزان دهان بچکد
ازان حدیث لبت بر زبان نمی‌رانم
که نازکست، مبادا که از زبان بچکد
ز شرم روی تو در باغ وقت گل چیدن
گل آب گردد و از دست باغبان بچکد
به حسرت رخ چون آفتابت اندر صبح
ستاره گردد و از چشم آسمان بچکد
مرا تنیست که گویی، همین نفس برود
ترا رخیست که پنداری: این زمان بچکد
معلقست دل من به طاعت تو چنان
که گر به خونش اشارت کنی روان بچکد
به دست خویش بیند ای بام چشم مرا
که او خراب شود گر بدین نشان بچکد
چه سود چاه زنخدان سرنگون که تراست؟
چو قطره‌ای نگذاری که رایگان بچکد
زمان زمان به زلال لب تو تشنه ترم
اگر چه شعر بگویم، که آب از آن بچکد
نگاه داشته‌ام خون اوحدی، تا تو
رها کنی که: بر آن خاک آستان بچکد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد
دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد
بز ناری میان بستم که هرگز باز نگشایم
که دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد
دلم شهری به سامان بود و در وی عقل را شاهی
چو شاه عقل بیرون شد درو سلطان عشق آمد
ازان گاهی که کرد آن مه نگاهی در وجود من
تن من سر به سر دل شد، دل من جان عشق آمد
اگر زندان عشقش را بدیدی با گنه‌کاران
من از اول گنه‌کارم، که در زندان عشق آمد
نبوت می‌کنم دعوی به عشق او، که در خلوت
ز دست جبرئیل غم به من قرآن عشق آمد
مرا هر کس که می‌بیند خود و این بارهای غم
به خلق شهر می‌گوید که: بازرگان عشق آمد
مکن عیب من، ای صوفی، به مهر او، که از با بال
ترا فرمان قرایی، مرا فرمان عشق آمد
ز بیراهی که من هستم به راهم هر که پیش آید
ز راهم سر بگرداند، که سرگردان عشق آمد
از آنم شیر مست غم که از طفلی به مهداندر
به من دادند سر شیری که در پستان عشق آمد
مرا پرسی که: درعشق و طریق او چه گویی تو؟
چو پرسیدی من آن گویم که در چوگان عشق آمد
اگر بر دامن دوران غباری یابی از معنی
غبار اوحدی باشد که در میدان عشق آمد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد
به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد
دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر
ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟
بیار من که رساند؟ که: بی‌جمال تو، یارا
نظر به زهره و رغبت به آفتاب نیامد
شبی چو باد به ما بر گذار کردی و زان شب
دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد
محبت تو، نگارا، چه گنج بود؟ ندانم
که جای او بجزین سینهٔ خراب نیامد
خیال روی تو گفتم: شبی به خواب ببینم
گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد
هزار فکر بکرد اوحدی شکار لبت را
ولی چه سود؟ که آن فکرها صواب نیامد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند
عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند
گر ببینند رخ و قد ترا بید گل، ای بت
گل خجالت برد و بید عرقها بچکاند
بیم آنست که: یاد لب شیرین تو روزی
همچو فرهاد به صحرا و به کوهم بدواند
شربت وصل تو هرکس بچشیدند ولیکن
سر آن نیست که یک قطره بما نیز چشاند
بر رخم عشق تو نقشیست به خونابه نوشته
وین چنین نقش که داند؟ که چو آبش بنخواند
گر کسی باز کند پیرهن از شخص ضعیفم
در میان من و موی تو تفاوت بنداند
از سر طرهٔ شبرنگ تو، روزی که بمیرم
گر نسیمی بدمد، از گل من گل بدماند
چشم من در غم دیدار تو از گریه چنان شد
که گرش نیم شبی راه دهم سیل براند
نامهٔ درد دل و قصهٔ اندوه فراقم
خود گرفتم که نویسم،که به عرض تو رساند؟
می‌روی خرم و همراه تو دلهاست ولیکن
گر بدین شیوه دوانی تو، بسی دل که نماند
اوحدی را تو ز بند خود اگر باز رهانی
نه همانا که: سر خود ز کمندت برهاند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
سر نگردانم ازو، گر به سرم گرداند
بنهم گردن، اگر خاک درم گرداند
نه چنان بستهٔ مهرم که بپیچانم رخ
وقت شمشیر زدن گر سپرم گرداند
روی بنمود و چو مشتاق شدم، بار دگر
باز پوشید، که مشتاق ترم گرداند
گاه آنست که: یاد لب شیرینش باز
همچو فرهاد به کوه و کمرم گرداند
ای نسیم سحر، از خود به فغانم، برسان
خبر او، که ز خود بی‌خبرم گرداند
پیش ازینم خبر از پا و سر خود می‌بود
وقت آنست که بی‌پا و سرم گرداند
اوحدی در غمش ار ناله چنین خواهد کرد
زود باشد که به گیتی سمرم گرداند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
رخ تو به جز جور و خواری نداند
دل من به جز بردباری نداند
ز بی یارمندی بنالند مردم
من از یارمندی، که یاری نداند
ز روزم چه پرسی؟ که چشم ترمن
بجز رنگ شبهای تاری نداند
من از داغ هجر تو هردم به نوعی
بگریم، که ابر بهاری نداند
چنان نقش رویت گرفتست چشمم
که نقش منش پیش داری نداند
ز پیش دلم شادمانی چه جویی؟
که غم دید و جز سوگواری نداند
دلم دانشی کز جهان کرد حاصل
گران نیز یادش نیاری نداند
ز عشق تو زارند خلقی ولیکن
کس این شیوه فریاد و زاری نداند
روانم ز جور لبت چون نسوزد؟
که با اوحدی سازگاری نداند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
کیست کز آن بت بمن خبر برساند؟
گر نبود نامه‌ای، زبر برساند
گرم روی کو؟ که پیش این نفس سرد
خشک سلامی به چشم تر برساند
بوسه دهم آستین آنکه سر من
باز بر آن آستان در برساند
باد تواند درو رسید، سلامش
من برسانم به باد، اگر برساند
زان سر زلف، ار چه نشنود سخن من
هر چه شنیدست سر به سر برساند
حال بنا گوش او به شرح بگوید
چونکه به گوشم رسد، دگر برساند
بر در شیرین، چو دید حالت فرهاد
قصهٔ افتادن از کمر برساند
کیست که مشتاق را دو دست بگیرد؟
وز پی هجران به یک دگر برساند
دل به صبا دادم و نبرد سلامی
جان بدهم، تا که بی‌جگر برساند
از لبش آن بوی دل شکر چو رسانید
از دهنش نیز گل شکر برساند
باد صبا را هزار بار چو گفتم:
یک سخن اوحدی مگر برساند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
هر که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بماند
همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند
دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس
از دغا باختن چشم تو عیار بماند
عمر من در سرکار تو رود، می‌دانم
خود پدیدست که: از عمر چه مقدار بماند؟
اگر از پای در آییم به سر باید رفت
ننشینیم که دست طلب از کار بماند
خرقه پوشیده که زنار بیندازد گبر
من به می خرقه گرو کردم و زنار بماند
هیچ شک نیست که: بسیار بماند سخنم
سخن سوختگان بود که بسیار بماند
اوحدی، خون دلت گر بخورد دوست مرنج
تا نگویند که: از یار دل یار بماند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند
این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند
چشم آن فتنهٔ پیدا به دلم پوشیده
نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند
سخن عشق، که عقلم به معما می‌خواند
بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند
حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت
حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند
تا دو می‌دید دلم در کف یغما بودم
چون برستم ز دویی زحمت یغما بنماند
دل من دردی آن درد به دریا نوشید
به طریقی که نم در همه دریا بنماند
ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت
نظری کن، که دگر هیچ تمنا بنماند
گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود
جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند
دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت:
اوحدی، تن به قضاده، که محابا بنماند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
خانه خالی شد و در کوی دل اغیار نماند
همه غم رفت و ه بغیر از غم آن یار نماند
گر چه در پای دلم خار جفا بود، دگر
گل به دست آمد و در پای دلم خار نماند
آن گروهی که به آزار دلم کوشیدند
چون برفتند دگر هیچ دلازار نماند
دشمن از غصهٔ من علت بیماری داشت
دوستان مژده، که آن ناخوش بیمار نماند
چشم من بر سر خاک درش از شوق امشب
سیل خونین صفتی ریخت، که دیوار نماند
ناله میکردم و گفت: اوحدی، این روزی دو
قصه بسیار نگوییم، که بسیار نماند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند
بندهٔ حلقهٔ زلفین و بنا گوش تواند
وانکه بردند به گردون ز کله داری سر
هم کمر بستهٔ آن قد قباپوش تواند
بر سر ناله و فریاد جهانی زن و مرد
سال و ماه از غم لعل لب خاموش تواند
باده نوشان لبت جمله خرابند امروز
تا چه در ساغرشان بود؟ که بی‌هوش تواند
پردلانی، که ز سر پنجه سخن می‌گفتند
همه بی‌توش و تن از هجر تن و توش تواند
بس درون سوخته کندر شب هجران چون دیگ
بر سر آتش سودای جگر جوش تواند
اوحدی دوش به کف جان و دلی داشت، کنون
هر دو در بند سر گیسوی بر دوش تواند