عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
کریم اوست که منت در آب و نانش نیست
فقیر دیده ور آنکس که چشم آتش نیست
مکن سرای بزرگان سراغ، ای حاجت
که هست نام بزرگی، ولی نشانش نیست
بر اهل فقر نباشد تحکمی کس را
فتادگیست زمینی که آسمانش نیست
جهان ز صدرنشینی، به عالمی شده تنگ
خوشا خرابه درویش، کآستانش نیست
زمال، وسعت احوال منعمان بخیل
بود چو سفره گسترده یی که نانش نیست
ره سلوک ز پرگار یاد گیر، که او
نشد ز دایره بیرون و، در میانش نیست
جهان ز عشق پر است و، ز حرف عشق تهی
حکایتیست غم دل، که داستانش نیست
کسی که گلشن صنعش همیشه در نظر است
چه غم اگر ز جهان باغ و بوستانش نیست
جهاد نفس جهادی بود که غیر نگاه
بخویش از همه دزدیدنت، سنانش نیست
سمند نفس، سمندی بود که از تندی
بجز کشیدن دست از جهان،عنانش نیست
چگونه چاک نگردد ز غم دل واعظ
چو خامه جمله زبانست و، همزبانش نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
در طریق بندگی از خویش میباید گذشت
از هوای نفس کافر کیش میباید گذشت
راه هند مدعا بسیار نزدیک است، لیک
مشکل این کز آب روی خویش میباید گذشت
نیست آسان یکنفس همصحبت شاهان شدن
ز اختلاط مردم درویش میباید گذشت
راه عشقست این در آن نتوان شدن با خانه کوچ
از زن و فرزند و یار و خویش میباید گذشت
دیدن ارباب دنیا، آن قدر دشوار نیست
از سر یک خنده ای درویش میباید گذشت
عاشقان را واعظ از دکان عقل چاره ساز
دردمند و خسته و دلریش میباید گذشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
گریه خونین ترا از ناله های ما گرفت
عاقبت دل خون خود، زآن نرگس شهلا گرفت
کرد از چنگ غم دنیا گریبان را رها
تا بدست عقل، مجنون دامن صحرا گرفت
شادکامی های عالم گر یکی سازند دست
کی توانند ای غم جانان ترا از ما گرفت
هرچه از ما برد گیتی، کردمش از جان حلال
زور ایمان کو که بتوانم دل از دنیا گرفت؟
کام می جویی ز گیتی؟ جز ز پستی دم مزن
کز ره پستی توانی گوهر از دریا گرفت
پشت گردانند طاقتها، چو آرد عشق رو
پیش سودای تو نتوانند سرها پا گرفت
حرف واعظ هر دم از شاخی به شاخی میپرد
پند او کی میتواند در دل ما جا گرفت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
بگو به شرم، ز چشمم ترا نگاه ندارد
که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد
ز جاه و دولت دنیا، همین خوشست که هرکس
بلای جاه کشیده است حب جاه ندارد
نشد ز کوی تو محروم هیچ کس که ز وسعت
طریق عشق تو بیرون شدن ز راه ندارد
اگر چه نیست زغم، در دیار فقر نشانی
ز یمن عشق تو دارم غمی که شاه ندارد
حباب سان، ز شکست بنای جسم چه لرزی؟
شکستنی که ترا بحر سازد، آه ندارد
مبین و مشنو، اگر میکنی دل طلب بیغم
که غیر دیده و گوش، این حصار راه ندارد
از آن ز یاری افتادگان غمزده واعظ
شده است دست تو کوته که دستگاه ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
پیری آمد بر تنم هر موی خنجر میکشد
بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
گویی از بس ناتوانی سبزه میروید ز سنگ
دود آه حسرتی تا از دلم سر میکشد
شایدش چشم بد دوران گذارد در کنار
آنچه درویش از نگه های توانگر میکشد
بسکه صوفی در تلاش پایه منصوری است
گر فتد داری به دستش، خویش را بر میکشد
گر به گردون رفته یی، آخر بود جای تو خاک
طفل هر جا هست، خود را سوی مادر میکشد
از ضعیفان کن طلب واعظ نظام کار خویش
رشته با آن ناتوانی بار گوهر میکشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
گوشه گیران را بره درگه سلطان چه کار؟!
سیر چشمان را بچین ابرو دربان چه کار؟!
بوریا چون موج آب زندگی استاده است
کلبه درویش را با قالی کرمان چه کار؟!
نیکنامان، فارغند از منت عمر دراز
زنده جاوید را،با چشمه حیوان چه کار؟!
پیش پای آب، یکسانست سنگ و خاک جو
مرد سالک را بسخت و سست این دوران چه کار؟!
گر نباشی اشعب طماع، عالم حاتم است
بی طمع را در جهان با بخل و با احسان چه کار؟!
چشمه تا در جوش باشد، خس نیابد ره در آن
خواب را با چشم گریان سحر خیزان چه کار؟!
راستی باید سخن را، بعد از آن الفاظ خوش
با کجی، آید ز تیر خوش پر و پیکان چه کار؟!
گر خدا را بنده یی، واعظ غم روزی مخور
خواجه تا باشد، غلامان را بآب و نان چه کار؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
نبود دعا فلک سیر، الا بپای اخلاص
این نخل کی کشد سر، جز در هوای اخلاص
در کشور سعادت، فرمانرواست بر نفس
آن را که سایه افگند، بر سر همای اخلاص
هر سو ز بحر طاعت، صد موجه از غرض هاست
نبود نجات ممکن، بی ناخدای اخلاص
در رسته جزا نیست، جا رشته قبولش؛
تا گوهر عمل را، نبود بهای اخلاص!
دزد ریا ندارد، دستی بر آنکه افروخت
در کنج خانه دل، شمع ضیای اخلاص
در راه بندگی هست، هر سو چه ریائی
نتوان ز دست دادن، سالک عصای اخلاص
یاران زما، بدل گو دارند هر چه خواهند
ما با کسی نداریم واعظ، سوی اخلاص!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
راه اگر خواهی به اقلیم فنا مانند شمع
طی کن اول خویش را سر تا به پا مانند شمع
رو به سوی آسمان نیستی قد میکشد
نخل بی برگ و بهار عمر ما مانند شمع
از درون تا چند باشی رشته تاب آرزو
وز برون تردامن از اشک ریا مانند شمع؟!
سایه بال همای تیره روزی، صبح ماست
شام می آید برون خورشید ما مانند شمع
تا توان با خصم آتش خوی سر بر سر منه
تا سر خود را نبینی پیش پا مانند شمع
هر که سرگرم محبت گشت، با خود دشمن است
خون خود را میخورند اهل فنا مانند شمع
باز امشب چهره یی افروختی، کز دیدنش
پنجه با آتش زند مژگان ما مانند شمع
آتشین رو دلبری دارم، که هنگام خرام
آب سازد جاده را در زیر پا مانند شمع
میکند از بس نمو واعظ ز سیل عمر ما
در سر ما میکند گل خار پا مانند شمع
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
انسان چه بود شرم و، درین نیست تکلف
رویی که در آن آب حیا نیست بر آن تف!
از مال جهان، خواجه بیچاره چه دارد
در دست تصرف بجز از نام تصرف؟!
پیران زمان جمله مرید خور و خوابند
جز دعویشان نیست در انبان تصوف
ز اسباب تکلف بمیان خواجه چه آرد
به زین که نیارد بمیان پای تکلف؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
اگر عاصی، اگر مجرم،اگر بیدین، اگر مستم؛
بمحشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟!
ز بس خواناست از پیشانیم خط گنهکاری
تواند نامه اعمال شد آیینه در دستم
خلاصی از غم دنیا، نباشد اهل دنیا را
گشاد دل ندیدم تا بفکر این و آن بستم
نگاه ظاهر و باطن، یکی کردم؛ تو را دیدم
رسا شد، این دو کوته رشته را باهم چو پیوستم
ندیدم کلفت از کس، تا نکردم کلفتی باکس
نرنجیدم ز رنجانیدن کس، تا زبان بستم
نرنجانیدم از خود هیچکس را، غیر این واعظ
که با سرپنجه تأثیر افغان خاطری خستم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
سرهنگ مصر گوشه نشینی کنون منم
پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم
از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند
گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم
بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست
ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم
دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار
هر گه که شام هجر درآید ز روزنم
بهر سخن به کار نیامد مرا زبان
اکنون بکار آمده بهر گزیدنم
منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان
چون باز بهر صید بود، چشم بستنم
خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!
آنکس که از غرور همیزد منم منم!
واعظ بناله میکنم از جای کوه را
کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ما ز هر عشرت دنیا بسخن ساخته ایم
بلبلانیم و، ز عالم بچمن ساخته ایم
خون خوردیم و ز ادب نام لب او نبریم
به انار دل از آن سیب ذقن ساخته ایم
کام ما نیست بجز رخصت بوسی ز لبش
ما بیک حرف، از آن میم دهن ساخته ایم
دلنشین تا شده ما را شکرین گفتارش
با دل تنگ از آن تنگ دهن ساخته ایم
ز آن جهان تافته رو، واله دنیا شده ایم
ز آن همه سرو و سمن ما به دمن ساخته ایم
غافل از یاد حق و، شاد که از اهل دلیم
ما از آن شمع فروزان، بلگن ساخته ایم
طول عمری ز جهان یافته بی حسن عمل
ما ازین چاه، ز یوسف برسن ساخته ایم
زنده در گور چه از گرد کدورت باشیم؟
ما که با مردن بی گور و کفن ساخته ایم!
از سفرهای جهان فایده ما این بود
که بآسودگی کنج وطن ساخته ایم
زینت دل غم یار است و، غم دین، واعظ
ما از آنها همه با زینت تن ساخته ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
غم بود غم، شراب درویشان
دل بود دل، کباب درویشان
هست رخسار حسن سیرت را
زلف، از پیچ و تاب درویشان
شب شود طالع از سیه روزی
شمع سان آفتاب درویشان
همچو آب از شنا خورد برهم
عالم از اضطراب درویشان
دل تنگست، در کتاب وجود
نقطه انتخاب درویشان
گاه و بیگاه در ره طلبند
کی نداند شتاب درویشان!
بی طالب نیستند تا هستند
خواب مرگست خواب درویشان
خواب ناز است مگر و بستر گور!
راحت تن، عذاب درویشان!
دل شب، بسکه در حساب خودند
هست روز حساب درویشان
از ورق های پرده های دل است
غنچه آسا کتاب درویشان
نیست حرف اینکه خیزد از دلشان
خون چکد از کباب درویشان
غم دنیا، بمنعم ارزانی
غم عشق است باب درویشان
باشد ازبهر دفع باد هوا
تلخی غم گلاب درویشان
آخر عمر، از جوانبختی
هست عین شباب درویشان
هست نور شکسته رنگی عشق
همه شب ماهتاب درویشان
تا تویی در حساب خود واعظ
نیستی در حساب درویشان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
پا ز دولت نخورد، ترک سر درویشان
ره بحشمت ندهد، خاک در درویشان
ندهد حاجتشان، راه بتصدیع کسی
بار صندل نکشد، دردسر درویشان
طایر گلشن قدسند ز فارغبالی
ای ستمگر نخوری هان بپر درویشان!
وقت این خانه بدوشان، همه صبح وطنست
شام غربت نبود، در سفر درویشان
همچو داغی که سیاهی فگند، از همت
دزدد از چتر شهی فرق سر درویشان
قیمت خویش بافتادگی افزون سازند
خاکساری بود آب گهر درویشان
هرکسی غره بکسب هنری گشته و، هست
به هنر غره نگشتن، هنر درویشان
از دعا گرددشان کام دو عالم حاصل
شعله آه بود شاخ زر درویشان
نشود همتشان بارکش منت خلق
بر ندارد ز هما سایه سر درویشان
جمله تن گشته نگاه و، گل عبرت چینند
هست عالم همه باغ نظر درویشان
با خبر باش، مبادا که بسنگ سخنی
بشکند از تو دل با خبر درویشان
کشوری زیر و زبر از رگ ابری گردد
با حذر باش ز مژگان تر درویشان
هر چه دارند چو گل، بر کف دست کرمست
بخل گو کیسه ندوزد بزر درویشان
چشمشان بر خط صنعست بهر جا نگرند
هست عینک دو جهان در نظر درویشان
قسم خلق چو دایم بسر شاه بود
قسم ما نبود جز بسر درویشان
گر چه در کام تو واعظ سخن حق تلخست
مگذر از سخن چون شکر درویشان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
شمع بینش که مرا بود جهان ز آن روشن
مشکل اکنون کندم تا سر مژگان روشن
روزنش را نبود چشم بخورشید سیاه
کلبه یی کان بود از مقدم یاران روشن
از هم ریخت جفا، خاطر بیرحمان جمع،
سرمه ام کرد وفا، چشم نکویان روشن
. . .
با چراغی که شود ز آتش دونان روشن
خوش درین گلخن تنگ آتشم افسرده، مگر
کندش عشق بدامان بیابان روشن!
بنگر از نقطه هر مردمک این حرف عیان
که سیه خانه گیتی است بانسان روشن!
با کهن جامه بساز ای شه اقلیم رضا
که باین کهنه شود مشعل ایمان روشن
نه همین لاله شد از داغ بعینه همه چشم
میشود ز آن گل رو چشم گلستان روشن
چون سر شمع که سازند پریشان واعظ
کلبه ما شود از وضع پریشان روشن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
دنیا طلب، به دنیا، دل بین چگونه داده
دل داده است، بس نیست، جان هم به سر نهاده
زاهد برای دنیا، کرده است ترک دنیا
آیینه از پی نقش، از نقش گشته ساده
وحشت ز خلق عالم، سرمایه سرور است
در شهر نیست صحرا، ز آنست روگشاده
فیض از شکستگان جو، ز آن رو که شخ کمانان
دارند زور بازو، از همت کباده
سرگشتگان نسازند، با راه و رسم دنیا
ریگ روان نگیرد، هرگز به خویش جاده
حسنش زند ز شوخی هر دم ز روزنی سر
زآنسان که میکند گل، از چشم مست باده
دیوانه در بیابان، خود سر دود به هر سو
عاقل، ز جاده زنجیر در پای خود نهاده
از بس فگنده دل را، در ورطه هوسها
نور نگاه چون اشک، از چشم من فتاده
دنیا طلب، گر او را دنیا بدل نشسته
در خدمتش همه عمر، او هم بجان ستاده
این عشق آتشین را، نتوان نهفت در دل
پنهان نمیتوان کرد در شیشه رنگ باده
با این فتادگی خاک، بر رو جهد صبا را
از خشم نرمخویان، اندیشه کن زیاده
با لقمه می توان کرد تسخیر تندخویان
نبود ز طعمه دادن، به شیر را قلاده
ظالم چو افتد از کار، استاد ظالمانست
سر حلقه کمانهاست، چون شد کمان کباده
نبود بروز سختی بر دولت اعتمادی
چون ره فتد بکهسار، رهرو شود پیاده
واعظ از آن گشایند وقت دعا دو کف را
کآنجا مقام دیگر، دارد کف گشاده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
شایسته قبول، ندارم عبادتی
جز بر سیاه نامگی خود شهادتی
بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار
داریم ما بهیچ نداری چو عادتی
تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست
ملک بقا طلب، بودت گر رشادتی
بردار تیغ عجز و، بیفگن سر غرور
داری اگر بخویش، گمان جلادتی
قاضی بشرع عشق، بجز ترک مدعی
بر صدق دعوی تو نخواهد شهادتی
در مدرس کمال، ز علم کلام عشق
جز نعت خامشی نشنیدیم افادتی
چون دم زنند اهل غرور از شعور و عقل
ماییم و بیشعوری و جهل و بلادتی
هر سنگ لعل نیست، که خیزد ز صلب کان
نور صلاح کو، بودت گر سیادتی؟
ما را بغیر عمر که آمد بسر دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی
یارب به واعظ از کرم عام خویشتن
صبر قناعتی ده و شق عبادتی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
زیر گل بودن، بسی خوشتر، که زیر منتی
وای اگر در عهد ما میبود صاحب همتی
تا کشیدم پا بدامان جنون، فارغ شدم
حلقه طفلان بگردم شد، کمند وحدتی
سوی شهرستان عزلت، خیمه بیرون زد دلم
رفتم از یاد شما، ای همنشینان همتی
هر گیاهی کز زمین سر میزند، دانی که چیست؟
از آسودگان خاک، آه حسرتی
تا چو واعظ در بروی آرزوها بسته ایم
خاطر آسوده یی داریم و، کنج خلوتی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چون کند شمع رخت را انجمن پروانگی
شیشه نگذارد بساغر، خدمت پیمانگی
سازدت آزاد از بند قبا دیوانگی
از گریبان، طوق بر گردن نهد فرزانگی
بسکه جا کرده است در دل، تار تار سنبلش
میکنند امروز، دلها زلف او را شانگی
بر می گلگون کشد خمیازه چون لعل لعبت
شیشه را دل خون شود از حسرت پیمانگی
خشک میماند بجا از شورش توفان من
سیل اگر واعظ، کند با من شبی همخانگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
از حال میزند دم، صوفی بهرزه نالی
الحق ولی توان شد، زین حالهای قالی!
پیران این زمان را، چون معتقد نباشیم؟
هستند گر چه ناپاک، دارند پاک مالی!
کس را به اوج عزت، افتادگی رساند
پرواز رنگ نبود، جز با شکسته بالی
پیری رسید و، داریم رو سوی کودکی باز
شاید دگر ببینیم دیدار خردسالی!
سرمایه تعیش، همت بود، نه مکنت
بس خرجها که کردیم از کیسه های خالی
بر باد اگر رود دین، از سود زر چه نقصان؟
نبود زیان درین عهد، غیر از زیان مالی
تاکی نهی ز غفلت، سر بر سر این جهان را
از سر ببین چه سرها واکرده این نهالی
از بهر طاق ایوان، صد طاق دل شکسته
پر همچو طاق کسری، افتاده است خالی
فرداست صر صر مرگ، برچیده این بساطت
هر چند پا فشاری ای دل چو سنگ قالی
نبود حریر اگر فرش، افتادگی طلب کن
نبود بلند اگر قصر، همت بدار عالی
باشی اگر ملایم، با طبعها، دهندت
جا در دل و زبانها، چون شعرهای حالی
از خود نمیفشاند زآن خواجه گرد خست
ترسد مباد آن هم باشد زیان مالی
در عهد ما، حرامست از بسکه رسم دادن
یاران دگر نخواهند، از یکدگر حلالی
از بسکه گشته دادن، مکروه طبع مردم
باشد حرام از هم خواهند اگر حلالی
از بس غرور دیدم ز اهل کمال، ترسم
مغرور گردم آخر، من هم به بیکمالی
گردیده پای تاسر پر از خیال جانان
واعظ نکرده بیجا شهرت بخوش خیالی