عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
از او قاصد بخشم آمد به من یارست پنداری
ز مرگم می دهد پیغام غمخوارست پنداری
نگاهی می کنم از دور و خرسندم بجان دادن
مراد از عاشقی این مردن زارست پنداری
کشم از دوستان جوری که داغ دشمنم سهلست
بلای من همین بیداد اغیارست پنداری
چه باک از سوختن آنجا که باشد آتشین رویی
هلاک خویش بر پروانه دشوارست پنداری
چنان از جلوه ی شاخ گلی افتاده در خونم
که در پایم هزاران نشتر خارست پنداری
شود خون هزاران آب تا برگ گلی روید
چه دل بندم باین خونابه گلزارست پنداری
رود در عاشقی هر دم سر آشفته یی دیگر
شود بسیار از اینها فتنه بیدارست پنداری
چه درد از آه مظلومان فغانی مست غفلت را
خبر از خود ندارد خواجه هشیارست پنداری
ز مرگم می دهد پیغام غمخوارست پنداری
نگاهی می کنم از دور و خرسندم بجان دادن
مراد از عاشقی این مردن زارست پنداری
کشم از دوستان جوری که داغ دشمنم سهلست
بلای من همین بیداد اغیارست پنداری
چه باک از سوختن آنجا که باشد آتشین رویی
هلاک خویش بر پروانه دشوارست پنداری
چنان از جلوه ی شاخ گلی افتاده در خونم
که در پایم هزاران نشتر خارست پنداری
شود خون هزاران آب تا برگ گلی روید
چه دل بندم باین خونابه گلزارست پنداری
رود در عاشقی هر دم سر آشفته یی دیگر
شود بسیار از اینها فتنه بیدارست پنداری
چه درد از آه مظلومان فغانی مست غفلت را
خبر از خود ندارد خواجه هشیارست پنداری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
چه بد گفتم که خونم زین جواب تلخ می ریزی
شکر داری و در جامم شراب تلخ می ریزی
دلی دارم بصد جا داغ و طعن مردمش بر سر
تو هم تا کی نمک بر این کباب تلخ می ریزی
باشک شور بختان خنده تا کی آه ازین عادت
چرا این تحفه ی شیرین در آب تلخ می ریزی
از آن یوسف شود روزی زلال خضر ای دیده
هر آن خوناب کز تعبیر خواب تلخ می ریزی
فغانی خون خود را آب کردی بس کن این گریه
چه گل چیدی که عمری این گلاب تلخ می ریزی
شکر داری و در جامم شراب تلخ می ریزی
دلی دارم بصد جا داغ و طعن مردمش بر سر
تو هم تا کی نمک بر این کباب تلخ می ریزی
باشک شور بختان خنده تا کی آه ازین عادت
چرا این تحفه ی شیرین در آب تلخ می ریزی
از آن یوسف شود روزی زلال خضر ای دیده
هر آن خوناب کز تعبیر خواب تلخ می ریزی
فغانی خون خود را آب کردی بس کن این گریه
چه گل چیدی که عمری این گلاب تلخ می ریزی
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح و منقبت مولای متقیان علی بن ابیطالب علیه السلام
قسم بخالق بیچون و صدر بدر انام
که بعد سید کونین حیدرست امام
امام اوست بحکم خدا و قول رسول
که مستحق امامت بود بنص کلام
امام اوست که چون پای در رکاب آورد
روان بطی لسان هفت سبع کرد تمام
امام اوست که قایم بود بحجت خویش
چراغ عاریت از دیگری نگیرد وام
امام اوست که بخشید سر بروز مصاف
بدان امید که بیگانه را برآید کام
امام اوست که قرص خور از اشارت او
به جای فرض پسین بازگشت از ره شام
امام اوست که انگشتری بسائل داد
نهاد مهر رضا بر لب و نخورد طعام
امام اوست که داند رموز منطق طیر
نه آنکه رهزن مردم شود بدانه و دام
امام اوست که دست بریده کرد درست
نه آنکه دوخت بصد حیله وصله بر اندام
امام اوست که خلق جهان غلام ویند
نه آنکه از هوس افتد به زیر بار غلام
توایکه اهل حسد را امام می دانی
گشای چشم بصیرت اگر نیی سرسام
کدام ازان دو سه در حل مشکلات یکی
بعلم و فضل و هنر داد خصم را الزام
کدام ازان دو سه بیگانه در طریق صواب
نهاده اند بانصاف آشنایی گام
کدام ازان دو سه یکروز در مصاف و نبرد
بقصد دشمن دین برفروخت برق حسام
من آن امام نخواهم که بهر باغ فدک
کند ز ظلم بفرزند مصطفی ابرام
من آن امیر نخواهم که آتش افروزد
بر آستانه ی کهف انام و صدر کرام
من آن امام نخواهم که در خلا و ملا
برند تا بابد مردمش بلعنت نام
بگرد خوان مروت چگونه ره یابد
کسی کش آرزوی نفس کرده گرده و خام
قبول عایشه بگذار و بیعت اجماع
چه اعتبار بقول زن و تعصب عام
خسی اگر بگزینند ناکسان از جهل
مطیع او نتوان شد باعتقاد عوام
گل مراد کجا بشکفد ز غنچه ی دل
ترا که بوی محبت نمی رسد بمشام
میانه ی حق و باطل چگونه فرق کند
مقلدی که نداند حلال را ز حرام
چه خیزد از دوسه نا اهل در علف زاری
یکی گسسته مهار و یکی فگنده لجام
اسیر جاه طبیعت کجا خبر دارد
که مبطلات کدامست و واجبات کدام
بمهر شاه که اوقات ازان شریفترست
که ذکر خارجی و ناصبی کنیم مدام
وگرنه توده ی اخگر شود دمی صد بار
ز برق تیغ زبانم سپهر آینه فام
در آن زمان که خلافت به دست ایشان بود
مدار کار شریعت نداشت هیچ نظام
دو روزه مهلت ایام این سیه بختان
ز اقتضای قضا بود و گردش ایام
هزار شکر که این اعتبار بی بنیاد
چو عمر کوته دون همتان نداشت دوام
زند معاویه در آتش جهنم سر
چو ذوالفقار علی سر برآورد ز نیام
بمبدعی که مسمی باسم الله است
بنور معرفت ذوالجلال والاکرام
بگوهر صدف کاینات یعنی دل
بانبیای کرام و به اولیای عظام
که در حریم دلم داشت بامداد ازل
فروغ روشنی مهر اهل بیت مقام
فغانی از ازل آورد مهر حیدر و آل
بخود نساخته از بهر التفات عوام
سفینه ی دلم از مدح شاه پر گهرست
گواه حال بدین علم عالم علام
بطوف کعبه ی اسلام تا چو اهل صفا
کبوتران حریم حرم کنند مقام
شکسته باد دل خارجی چو طره دال
خمیده باد قد ناصبی چو حلقه ی لام
که بعد سید کونین حیدرست امام
امام اوست بحکم خدا و قول رسول
که مستحق امامت بود بنص کلام
امام اوست که چون پای در رکاب آورد
روان بطی لسان هفت سبع کرد تمام
امام اوست که قایم بود بحجت خویش
چراغ عاریت از دیگری نگیرد وام
امام اوست که بخشید سر بروز مصاف
بدان امید که بیگانه را برآید کام
امام اوست که قرص خور از اشارت او
به جای فرض پسین بازگشت از ره شام
امام اوست که انگشتری بسائل داد
نهاد مهر رضا بر لب و نخورد طعام
امام اوست که داند رموز منطق طیر
نه آنکه رهزن مردم شود بدانه و دام
امام اوست که دست بریده کرد درست
نه آنکه دوخت بصد حیله وصله بر اندام
امام اوست که خلق جهان غلام ویند
نه آنکه از هوس افتد به زیر بار غلام
توایکه اهل حسد را امام می دانی
گشای چشم بصیرت اگر نیی سرسام
کدام ازان دو سه در حل مشکلات یکی
بعلم و فضل و هنر داد خصم را الزام
کدام ازان دو سه بیگانه در طریق صواب
نهاده اند بانصاف آشنایی گام
کدام ازان دو سه یکروز در مصاف و نبرد
بقصد دشمن دین برفروخت برق حسام
من آن امام نخواهم که بهر باغ فدک
کند ز ظلم بفرزند مصطفی ابرام
من آن امیر نخواهم که آتش افروزد
بر آستانه ی کهف انام و صدر کرام
من آن امام نخواهم که در خلا و ملا
برند تا بابد مردمش بلعنت نام
بگرد خوان مروت چگونه ره یابد
کسی کش آرزوی نفس کرده گرده و خام
قبول عایشه بگذار و بیعت اجماع
چه اعتبار بقول زن و تعصب عام
خسی اگر بگزینند ناکسان از جهل
مطیع او نتوان شد باعتقاد عوام
گل مراد کجا بشکفد ز غنچه ی دل
ترا که بوی محبت نمی رسد بمشام
میانه ی حق و باطل چگونه فرق کند
مقلدی که نداند حلال را ز حرام
چه خیزد از دوسه نا اهل در علف زاری
یکی گسسته مهار و یکی فگنده لجام
اسیر جاه طبیعت کجا خبر دارد
که مبطلات کدامست و واجبات کدام
بمهر شاه که اوقات ازان شریفترست
که ذکر خارجی و ناصبی کنیم مدام
وگرنه توده ی اخگر شود دمی صد بار
ز برق تیغ زبانم سپهر آینه فام
در آن زمان که خلافت به دست ایشان بود
مدار کار شریعت نداشت هیچ نظام
دو روزه مهلت ایام این سیه بختان
ز اقتضای قضا بود و گردش ایام
هزار شکر که این اعتبار بی بنیاد
چو عمر کوته دون همتان نداشت دوام
زند معاویه در آتش جهنم سر
چو ذوالفقار علی سر برآورد ز نیام
بمبدعی که مسمی باسم الله است
بنور معرفت ذوالجلال والاکرام
بگوهر صدف کاینات یعنی دل
بانبیای کرام و به اولیای عظام
که در حریم دلم داشت بامداد ازل
فروغ روشنی مهر اهل بیت مقام
فغانی از ازل آورد مهر حیدر و آل
بخود نساخته از بهر التفات عوام
سفینه ی دلم از مدح شاه پر گهرست
گواه حال بدین علم عالم علام
بطوف کعبه ی اسلام تا چو اهل صفا
کبوتران حریم حرم کنند مقام
شکسته باد دل خارجی چو طره دال
خمیده باد قد ناصبی چو حلقه ی لام
بابافغانی : ترکیبات
ترکیب بند در رثاء سلطان یعقوب
چه شد یا رب که خورشید درخشان بر نمی آید
قیامت شد مگر کان ماه تابان بر نمی آید
نمی گردد نمایان اختری از برج زیبایی
فروزان اختری از برج احسان بر نمی آید
گلی از جویبار زندگانی کس نمی چیند
گیاهی از کنار آب حیوان بر نمی آید
نسیم نا امیدی می وزد از گلشن عالم
دم خوش از نهاد نوع انسان بر نمی آید
چمن پژمرده و گل خشک و بی جان لاله و نرگس
بجز بوی فنا از نخل ارکان بر نمی آید
هوای جانفزا از هیچ گلشن بر نمی خیزد
غبار هستی از صحرای امکان بر نمی آید
نباشد آدمی را چاره جز افتادن و مردن
که می بیند چنین روزی که از جان بر نمی آید
ز مجلس بر نمی آید صدای مطرب خوشخوان
نوای عندلیب از طرف بستان بر نمی آید
شراب لاله گون ساقی بجام زر نمی ریزد
خروش ارغنون از بزم سلطان بر نمی آید
بنعش آراستند امروز تخت و تاج را بینید
سر تابوت بر افلاک شد معراج را بینید
که گفت ای آتش جانسوز کاین بی اعتدالی کن
ز آب زندگانی ساغر جمشید خالی کن
چرا ای باد بر هم می زنی دریای هستی را
دگر گر می توان عالم پر از عقد لآلی کن
چه رستاخیز بود ای باد کاین بی قوتی کردی
تو دانی بعد ازین اظهار صنع لایزالی کن
دگر ای ماه از بهر که عالم می کنی روشن
چه بدرست این نهان شو از نظر چندی هلالی کن
عروس دهر چون این بی وفایی کرد با مردم
بیارا خویش را و بعد ازین صاحب جمالی کن
سزای جام فغفوری نیی ای چرخ دون پرور
شراب تلخ داری جمله در جام سفالی کن
ملالی داشتی تا بود شاه عادلت حامی
چو او رفت از میان انگیز ظلم و بی ملالی کن
بهر روزت یکی در دام می آرد به صد حیلت
کنون بگذار این شیری و یکچندی شغالی کن
بسی بیداد کردی ای فلک اما نه زین بدتر
بظلم رفته کس دادی نداد و فکر حالی کن
جهان تاریک شد چشم و چراغ اهل عالم کو
خداوند جهان یعقوب ختم نسل آدم کو
بدود مشعل ماتم فروغ مهر و مه بستند
برای سایه ی شهزادگان چتر سیه بستند
مگر اقصای عالم کربلا شد در عزای شه
که شیران پرده ی دل بر علمهای سپه بستند
بتخت جم نمیگنجید ذات قهرمان الحق
بعزتخانه ی عرش مجیدش تکیه گه بستند
تعالی الله زهی مشهد که تا این بقعه شد پیدا
مغان و عابدان درهای دیر و خانقه بستند
بسی شستند دست از جان که در فوت چنین شاهی
سراسر آب شد دلها که بر عمر تبه بستند
اجل حکمت نمیداند فغان زین دشمن جانی
که آمد بر سر کار خود از هر جا که ره بستند
نمیگردند سیر از خون مردم قابضان گل
گدا بودند و همت هم بکار پادشه بستند
بعمر داده راضی باش و ملک جاودان کم جو
که آب زندگانی بر سکندر زین گنه بستند
بعشق شاه جان دادند یکسر بنده و آزاد
چه پیمان بوده و کاین راستان کج کله بستند
شه عالم شد و خیل سپه یکباره با هم برد
مه از افلاک رفت و ثابت و سیاره با هم برد
منم یا رب که در خواب آن گل سراب میبینم؟
چه می بینم من بیخود مگر در خواب میبینم
چه نخلست این که از پیش نماز خلق میخیزد
چه شمعست اینکه جایش گوشه ی محراب میبینم
چه ناهمواریست این، وه که در خیل پریرویان
هزاران گیسوی پرتاب را بی تاب میبینم
مگر سرو روان بشکست و گل از باغ بیرون شد
که گلگشت پریرویان چنین در خواب میبینم
چنان شمعی کزان چشم و چراغ خلق روشن بود
همه شب تا بروزش خفته در مهتاب میبینم
مسیحم همدم دل بود و میمردم چه باشد حال
کنون کاین مشت خون را در کف قصاب میبینم
درین مجلس که از نو چرخ بی بنیاد میسازد
بجای باده خون در ساغراحباب میبینم
بطوفان داد عالم را نم پیراهن یوسف
جهان از گریه ی یعقوب در غرقاب میبینم
شهنشاه از جهان بگذشت تاج و تخت بیکس ماند
علی فرمود مجلس خالی از احباب میبینم
مسیحا گو بماتم چشمه ی خورشید را تر کن
خضر گو آب حیوان را بریز و خاک بر سر کن
دل پیر و جوان صد پاره سرو و گل چه کار آید
جهان پرآه و افغان ناله ی بلبل چه کار آید
بماتمخانه یی هر خوبرویی موی خود برکند
چرا روید بنفشه دسته ی سنبل چه کار آید
بنای عشق درهم شد چه سود از عشق مهرویان
خم زلف سیاه و حلقه ی کاکل چه کار آید
گره شد در گلویم های و هوی گریه ای ساقی
دهانم نوحه بست از تنگ می قلقل چه کار آید
نمی مانند باقی جزو و کل در عالم فانی
چو باشد اینچنین تعیین جزو و کل چه کار آید
کجا درمان شود درد اجل پیمانه چون پر شد
چو زور سیل بیش از پیش گردد پل چه کار آید
سیه پوشد فلک هر شام چند این اطلس گلگون؟
چو ابرش ماند بی صاحب لجام و جل چه کار آید
خموش ای عندلیب امسال اگر همدرد یارانی
ریاحین سر بسر در خاک، این غلغل چه کار آید
بهاری اینچنین گریان و عالم در پریشانی
سرود نوحه گو، مطرب درین نوروز سلطانی
کجایی ای فدای جان شیرین جرعه خوارانت
رفیق این سفر ورد و دعای هوشیارانت
کجایی ای چو آب زندگانی از میان رفته
همه تشنه بخون یکدگر خنجر گذارانت
تو رخش عمر ازین آرامگه راندی و از حسرت
بکوه و دشت وحشی و حزین چابک سوارانت
مگر آید قیامت ورنه تا زین خواب برخیزی
نمیماند چراغ دیده ی شب زنده دارانت
تو آن درد آزموده خسرو صاحبنظر بودی
که دل درد آمدی گاهی بآه دلفگارانت
تو بر اوج شرف رفتی و ما چون ذره سرگردان
نه این بود آفتاب من، قرر بی قرارانت
بسیر آن جهان یا رب چه مشکل آشنا دیدی
که شد بیگانه در چشم خدا بین گلعذارانت
گرفتی دامن مقصود و رفتی از میان بیرون
تو عیش جاودان کردی و در خونابه یارانت
بروی مطرب و ساقی کشیده باده ی باقی
غنودی مست و بی پروا زجان افشان یارانت
تو رفتی از نظر اما نمیماند اثر پنهان
حقیقت کار خواهد کرد اگر پیدا اگر پنهان
زهی هم در جوانی سوی حق آورده روی خود
گذشته در اوان عز و ناز از آرزوی خود
ترا زیبد که عمری با همه کس مهر بنمایی
چو خورشیدت نباشد میل دل یکذره سوی خود
زهی آیینه ی گیتی که در گیتی چو جام جم
نبیند با وجود سلطنت گرد عدوی خود
که دارد اینچنین علمی که با آن عشق روزافزون
نگنجد در کفن از غایت شور و غلوی خود
در آتش تا قیامت همنشینان از دریغ و حیف
تو با خود در بهشتی همچو گل در رنگ بوی خود
درین عالم کسی به از تو داد عیش و مستی داد؟
در آنجا نیز خواهی همچنان بودن بخوی خود
غبار هستی از دامن چه مشتاقانه افشاندی
بآب زندگی کردی تو الحق شست و شوی خود
تو آن خورشیدوش بودی که با ذرات خوشنودی
همه عالم نکو دانستی از خلق نکوی خود
فلک بزم ترا دربست اما قدر خود بشکست
کسی هرگز نزد زینگونه سنگی بر سبوی خود
دریغا زود هم با اصل خود پیوست بدر تو
تو در دین بس گران بودی ندانستند قدر تو
که دانستی که در دهر این ستم مشهود خواهد شد
فلکرا شاهکاری اینچنین موجود خواهد شد
باشک آتشین خواهد بدل شد آب حیوانم
سرود نوحه بر جای نوای عود خواهد شد
لباب جام عشرت دست چون میداد میگفتم
نباید خورد ازین شربت که زهرآلود خواهد شد
جهان گو تیره شو از آه سرد ما نمیدانی
که چون آتش کنند از هر کناری دود خواهد شد
زنامقبولی خود دور وحشی شد چنین بهتر
که تا صد سال دیگر همچنان مردود خواهد شد
بمرگ خویش مشتاقم امان از کس نمیخواهم
چه سود امروز یا فردا که دیر و زود خواهد شد
بسودای جهان تا میتوانی در مرو آسان
که سودش در زیانست و زبان در سود خواهد شد
زمان گر بد شود به از حساب صبر چیزی نیست
نپنداری که او را طالع مسعود خواهد شد
زبیداد فلک تا کی زهر آب آتش انگیزی
دعایی کن فغانی عاقبت محمود خواهد شد
بحمدالله که باز از عدل یعقوبی جهان پر شد
بنای خطبه ی شاهی بنام بایسنغر شد
الهی نصرتش ده تا زعالم داد بستاند
مراد دل تمام از بنده و آزاد بستاند
زچندین پادشاه نامدار این یک خلف مانده
بماند سالها تا کینه ی اجداد بستاند
چنان عالم گلستان گردد از عدلش که نتواند
کسی برگی گل از کس با دل ناشاد بستاند
خداوندا سلیمانی ده این شاه پریرو را
که کام مور بخشد انتقام از باد بستاند
رسوم نظم عالم بر دل و دستش روان گردان
بهر یک تخته ی تعلیم کز استاد بستاند
چنان عدلش شود حامی که وقت رفتن از بستان
صبا را حد آن نبود که از گل زاد بستاند
جواب نامه ی فتحش چو خواند قاصد از دوران
کلید چند گنج و کشور آباد بستاند
چنان یک روی و یکدل ساز با هم مردم عهدش
که کس را فکر آن نبود که از کس داد بستاند
وگر باشد خلافی در میان آن اعتدالش ده
که تاب از آتش و دل سختی از فولاد بستاند
الهی تا جهان باشد خداوند جهان بادا
دلیلش عقل پیر و همدمش بخت جوان بادا
قیامت شد مگر کان ماه تابان بر نمی آید
نمی گردد نمایان اختری از برج زیبایی
فروزان اختری از برج احسان بر نمی آید
گلی از جویبار زندگانی کس نمی چیند
گیاهی از کنار آب حیوان بر نمی آید
نسیم نا امیدی می وزد از گلشن عالم
دم خوش از نهاد نوع انسان بر نمی آید
چمن پژمرده و گل خشک و بی جان لاله و نرگس
بجز بوی فنا از نخل ارکان بر نمی آید
هوای جانفزا از هیچ گلشن بر نمی خیزد
غبار هستی از صحرای امکان بر نمی آید
نباشد آدمی را چاره جز افتادن و مردن
که می بیند چنین روزی که از جان بر نمی آید
ز مجلس بر نمی آید صدای مطرب خوشخوان
نوای عندلیب از طرف بستان بر نمی آید
شراب لاله گون ساقی بجام زر نمی ریزد
خروش ارغنون از بزم سلطان بر نمی آید
بنعش آراستند امروز تخت و تاج را بینید
سر تابوت بر افلاک شد معراج را بینید
که گفت ای آتش جانسوز کاین بی اعتدالی کن
ز آب زندگانی ساغر جمشید خالی کن
چرا ای باد بر هم می زنی دریای هستی را
دگر گر می توان عالم پر از عقد لآلی کن
چه رستاخیز بود ای باد کاین بی قوتی کردی
تو دانی بعد ازین اظهار صنع لایزالی کن
دگر ای ماه از بهر که عالم می کنی روشن
چه بدرست این نهان شو از نظر چندی هلالی کن
عروس دهر چون این بی وفایی کرد با مردم
بیارا خویش را و بعد ازین صاحب جمالی کن
سزای جام فغفوری نیی ای چرخ دون پرور
شراب تلخ داری جمله در جام سفالی کن
ملالی داشتی تا بود شاه عادلت حامی
چو او رفت از میان انگیز ظلم و بی ملالی کن
بهر روزت یکی در دام می آرد به صد حیلت
کنون بگذار این شیری و یکچندی شغالی کن
بسی بیداد کردی ای فلک اما نه زین بدتر
بظلم رفته کس دادی نداد و فکر حالی کن
جهان تاریک شد چشم و چراغ اهل عالم کو
خداوند جهان یعقوب ختم نسل آدم کو
بدود مشعل ماتم فروغ مهر و مه بستند
برای سایه ی شهزادگان چتر سیه بستند
مگر اقصای عالم کربلا شد در عزای شه
که شیران پرده ی دل بر علمهای سپه بستند
بتخت جم نمیگنجید ذات قهرمان الحق
بعزتخانه ی عرش مجیدش تکیه گه بستند
تعالی الله زهی مشهد که تا این بقعه شد پیدا
مغان و عابدان درهای دیر و خانقه بستند
بسی شستند دست از جان که در فوت چنین شاهی
سراسر آب شد دلها که بر عمر تبه بستند
اجل حکمت نمیداند فغان زین دشمن جانی
که آمد بر سر کار خود از هر جا که ره بستند
نمیگردند سیر از خون مردم قابضان گل
گدا بودند و همت هم بکار پادشه بستند
بعمر داده راضی باش و ملک جاودان کم جو
که آب زندگانی بر سکندر زین گنه بستند
بعشق شاه جان دادند یکسر بنده و آزاد
چه پیمان بوده و کاین راستان کج کله بستند
شه عالم شد و خیل سپه یکباره با هم برد
مه از افلاک رفت و ثابت و سیاره با هم برد
منم یا رب که در خواب آن گل سراب میبینم؟
چه می بینم من بیخود مگر در خواب میبینم
چه نخلست این که از پیش نماز خلق میخیزد
چه شمعست اینکه جایش گوشه ی محراب میبینم
چه ناهمواریست این، وه که در خیل پریرویان
هزاران گیسوی پرتاب را بی تاب میبینم
مگر سرو روان بشکست و گل از باغ بیرون شد
که گلگشت پریرویان چنین در خواب میبینم
چنان شمعی کزان چشم و چراغ خلق روشن بود
همه شب تا بروزش خفته در مهتاب میبینم
مسیحم همدم دل بود و میمردم چه باشد حال
کنون کاین مشت خون را در کف قصاب میبینم
درین مجلس که از نو چرخ بی بنیاد میسازد
بجای باده خون در ساغراحباب میبینم
بطوفان داد عالم را نم پیراهن یوسف
جهان از گریه ی یعقوب در غرقاب میبینم
شهنشاه از جهان بگذشت تاج و تخت بیکس ماند
علی فرمود مجلس خالی از احباب میبینم
مسیحا گو بماتم چشمه ی خورشید را تر کن
خضر گو آب حیوان را بریز و خاک بر سر کن
دل پیر و جوان صد پاره سرو و گل چه کار آید
جهان پرآه و افغان ناله ی بلبل چه کار آید
بماتمخانه یی هر خوبرویی موی خود برکند
چرا روید بنفشه دسته ی سنبل چه کار آید
بنای عشق درهم شد چه سود از عشق مهرویان
خم زلف سیاه و حلقه ی کاکل چه کار آید
گره شد در گلویم های و هوی گریه ای ساقی
دهانم نوحه بست از تنگ می قلقل چه کار آید
نمی مانند باقی جزو و کل در عالم فانی
چو باشد اینچنین تعیین جزو و کل چه کار آید
کجا درمان شود درد اجل پیمانه چون پر شد
چو زور سیل بیش از پیش گردد پل چه کار آید
سیه پوشد فلک هر شام چند این اطلس گلگون؟
چو ابرش ماند بی صاحب لجام و جل چه کار آید
خموش ای عندلیب امسال اگر همدرد یارانی
ریاحین سر بسر در خاک، این غلغل چه کار آید
بهاری اینچنین گریان و عالم در پریشانی
سرود نوحه گو، مطرب درین نوروز سلطانی
کجایی ای فدای جان شیرین جرعه خوارانت
رفیق این سفر ورد و دعای هوشیارانت
کجایی ای چو آب زندگانی از میان رفته
همه تشنه بخون یکدگر خنجر گذارانت
تو رخش عمر ازین آرامگه راندی و از حسرت
بکوه و دشت وحشی و حزین چابک سوارانت
مگر آید قیامت ورنه تا زین خواب برخیزی
نمیماند چراغ دیده ی شب زنده دارانت
تو آن درد آزموده خسرو صاحبنظر بودی
که دل درد آمدی گاهی بآه دلفگارانت
تو بر اوج شرف رفتی و ما چون ذره سرگردان
نه این بود آفتاب من، قرر بی قرارانت
بسیر آن جهان یا رب چه مشکل آشنا دیدی
که شد بیگانه در چشم خدا بین گلعذارانت
گرفتی دامن مقصود و رفتی از میان بیرون
تو عیش جاودان کردی و در خونابه یارانت
بروی مطرب و ساقی کشیده باده ی باقی
غنودی مست و بی پروا زجان افشان یارانت
تو رفتی از نظر اما نمیماند اثر پنهان
حقیقت کار خواهد کرد اگر پیدا اگر پنهان
زهی هم در جوانی سوی حق آورده روی خود
گذشته در اوان عز و ناز از آرزوی خود
ترا زیبد که عمری با همه کس مهر بنمایی
چو خورشیدت نباشد میل دل یکذره سوی خود
زهی آیینه ی گیتی که در گیتی چو جام جم
نبیند با وجود سلطنت گرد عدوی خود
که دارد اینچنین علمی که با آن عشق روزافزون
نگنجد در کفن از غایت شور و غلوی خود
در آتش تا قیامت همنشینان از دریغ و حیف
تو با خود در بهشتی همچو گل در رنگ بوی خود
درین عالم کسی به از تو داد عیش و مستی داد؟
در آنجا نیز خواهی همچنان بودن بخوی خود
غبار هستی از دامن چه مشتاقانه افشاندی
بآب زندگی کردی تو الحق شست و شوی خود
تو آن خورشیدوش بودی که با ذرات خوشنودی
همه عالم نکو دانستی از خلق نکوی خود
فلک بزم ترا دربست اما قدر خود بشکست
کسی هرگز نزد زینگونه سنگی بر سبوی خود
دریغا زود هم با اصل خود پیوست بدر تو
تو در دین بس گران بودی ندانستند قدر تو
که دانستی که در دهر این ستم مشهود خواهد شد
فلکرا شاهکاری اینچنین موجود خواهد شد
باشک آتشین خواهد بدل شد آب حیوانم
سرود نوحه بر جای نوای عود خواهد شد
لباب جام عشرت دست چون میداد میگفتم
نباید خورد ازین شربت که زهرآلود خواهد شد
جهان گو تیره شو از آه سرد ما نمیدانی
که چون آتش کنند از هر کناری دود خواهد شد
زنامقبولی خود دور وحشی شد چنین بهتر
که تا صد سال دیگر همچنان مردود خواهد شد
بمرگ خویش مشتاقم امان از کس نمیخواهم
چه سود امروز یا فردا که دیر و زود خواهد شد
بسودای جهان تا میتوانی در مرو آسان
که سودش در زیانست و زبان در سود خواهد شد
زمان گر بد شود به از حساب صبر چیزی نیست
نپنداری که او را طالع مسعود خواهد شد
زبیداد فلک تا کی زهر آب آتش انگیزی
دعایی کن فغانی عاقبت محمود خواهد شد
بحمدالله که باز از عدل یعقوبی جهان پر شد
بنای خطبه ی شاهی بنام بایسنغر شد
الهی نصرتش ده تا زعالم داد بستاند
مراد دل تمام از بنده و آزاد بستاند
زچندین پادشاه نامدار این یک خلف مانده
بماند سالها تا کینه ی اجداد بستاند
چنان عالم گلستان گردد از عدلش که نتواند
کسی برگی گل از کس با دل ناشاد بستاند
خداوندا سلیمانی ده این شاه پریرو را
که کام مور بخشد انتقام از باد بستاند
رسوم نظم عالم بر دل و دستش روان گردان
بهر یک تخته ی تعلیم کز استاد بستاند
چنان عدلش شود حامی که وقت رفتن از بستان
صبا را حد آن نبود که از گل زاد بستاند
جواب نامه ی فتحش چو خواند قاصد از دوران
کلید چند گنج و کشور آباد بستاند
چنان یک روی و یکدل ساز با هم مردم عهدش
که کس را فکر آن نبود که از کس داد بستاند
وگر باشد خلافی در میان آن اعتدالش ده
که تاب از آتش و دل سختی از فولاد بستاند
الهی تا جهان باشد خداوند جهان بادا
دلیلش عقل پیر و همدمش بخت جوان بادا
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۵ - شرم دار از چشم مردم چند سازی ای فلک
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۶ - دوش بگرفت محتسب مستم
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در رثاء فخرالملک
صاحب شرق چو از صدر وزارت برخاست
ای فلک بیش مکن دور که بادی کم و کاست
ای ملوک از در غیرت بجهان در نگرید
که جهان بی نظر صدر جهان چاه بلاست
ای اکابر، زره جور فلک برخیزید
کز سرش سایه خورشید اکابر برخاست
ای صدور از در دستور جهان دشمن کاه
باز گردید که در بارگه خواجه عزاست
ای افاضل که بپرسید ز حجاب که، کو
مسند خواجه کز آسیب پناه فضلاست
ای خلایق همه یکباره بر آرید خروش
کافتاب فلک سلطنت امروز کجاست
صاحب شرق چرا بار ندادست امروز
کاسمان را بیقین قامت ازین بار دوتاست
شمس دین، داور و دستور جهان، فخرالملک
کاسمان خاک زمین است و درش اوج سماست
ای بدرگاه خداوند جهان رفته، جهان
بی شکوهت بروان تو که بی فر و بهاست
خلق را تا خبر مرگ تو آگاهی داد
کاسمان باز همان کینه کش حادثه زاست
بر سر کوی بلا بازوی بیداد قویست
در بر ملک جهان پیرهن داد قباست
دامن چرخ پر از اشک کواکب، هر شب
بهر آنست کز این واقعه در عین بکاست
ای فلک بیش مکن دور که بادی کم و کاست
ای ملوک از در غیرت بجهان در نگرید
که جهان بی نظر صدر جهان چاه بلاست
ای اکابر، زره جور فلک برخیزید
کز سرش سایه خورشید اکابر برخاست
ای صدور از در دستور جهان دشمن کاه
باز گردید که در بارگه خواجه عزاست
ای افاضل که بپرسید ز حجاب که، کو
مسند خواجه کز آسیب پناه فضلاست
ای خلایق همه یکباره بر آرید خروش
کافتاب فلک سلطنت امروز کجاست
صاحب شرق چرا بار ندادست امروز
کاسمان را بیقین قامت ازین بار دوتاست
شمس دین، داور و دستور جهان، فخرالملک
کاسمان خاک زمین است و درش اوج سماست
ای بدرگاه خداوند جهان رفته، جهان
بی شکوهت بروان تو که بی فر و بهاست
خلق را تا خبر مرگ تو آگاهی داد
کاسمان باز همان کینه کش حادثه زاست
بر سر کوی بلا بازوی بیداد قویست
در بر ملک جهان پیرهن داد قباست
دامن چرخ پر از اشک کواکب، هر شب
بهر آنست کز این واقعه در عین بکاست
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
ایاز بهر تفاخر مخدرات سپهر
همیشه در حرم حرمت تو کرده سجود
سبب وجود بو دار نه چرخ وارون کار
نیافریدی خود واجب الوجود، وجود
در تو مقصد گیتی است ز آنکه باز نگشت
ز آستانه او هیچ خلق بی مقصود
زمانه دست بیکبارگی ز بخل بشست
چو دید پای سخای تو در خزائن جود
اگر چنانچه بپرسی ز چرخ آیینه گون
که زنگ حادثه ز آیینه رخت که زود
بخاکپای تو کز نه فلک جواب آید
که صدر مسند اقبال، فخر دین داود
زهی ز جاه تو قاصر ضمیر هر مخلوق
خهی ز جود تو خرم روان هر موجود
مقدمست سخای تو بر صدای سئوال
منزهست کمال تو ز انتقام حسود
ز خاک درگه و تعظیم آستانه تو
بنزد عالم و جاهل، بر خواص ور نود
که ملک و ملت و دیوان و صدر مسند را
محل و رونق و تعظیم و قدر و جاه فزود
مدام تا نشود دور آسمان باطل
مقیم تا نبود گردش زمین معهود
ترا سعود قرین باد و کردگار معین
ترا زمانه رهی باد و عاقبت محمود
همیشه در حرم حرمت تو کرده سجود
سبب وجود بو دار نه چرخ وارون کار
نیافریدی خود واجب الوجود، وجود
در تو مقصد گیتی است ز آنکه باز نگشت
ز آستانه او هیچ خلق بی مقصود
زمانه دست بیکبارگی ز بخل بشست
چو دید پای سخای تو در خزائن جود
اگر چنانچه بپرسی ز چرخ آیینه گون
که زنگ حادثه ز آیینه رخت که زود
بخاکپای تو کز نه فلک جواب آید
که صدر مسند اقبال، فخر دین داود
زهی ز جاه تو قاصر ضمیر هر مخلوق
خهی ز جود تو خرم روان هر موجود
مقدمست سخای تو بر صدای سئوال
منزهست کمال تو ز انتقام حسود
ز خاک درگه و تعظیم آستانه تو
بنزد عالم و جاهل، بر خواص ور نود
که ملک و ملت و دیوان و صدر مسند را
محل و رونق و تعظیم و قدر و جاه فزود
مدام تا نشود دور آسمان باطل
مقیم تا نبود گردش زمین معهود
ترا سعود قرین باد و کردگار معین
ترا زمانه رهی باد و عاقبت محمود
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۰۰
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۱۳
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۲۷
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۵۷ - الرّضا و التّسلیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۲۹ - الخوف
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۴۳ - الخوف
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۲۴ - العبودیة