عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
اول طلب بخت بلندی باید
وانگه ز لب تو نوش خندی باید
از بزم مرانم چو نشستی با غیر
کای صحبت گرم را سپندی باید
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱
ظاهر بینان که دم زنند از یاری
زنهار که یار خویششان نشماری
ماننده آینه و آبند این قوم
تا در نظری، در دلشان جا داری
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای خواجه مکن فخر به مال دگری
عیب ست توانگری به مال دگری
چون تیر نشسته خواهمت دید به خاک
زنهار دگر مپر به بال دگری
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
در مستان زدم تا حال هشیاران شود پیدا
نهفتم قدر خود تا قیمت یاران شود پیدا
فلک ای کاش بردارد ز روی کارها پرده
که نقد زاهدان و جنس میخواران شود پیدا
ز سیل فتنه چون در ورطه افتد زورق هستی
در آن طوفان سرانجام سبکباران شود پیدا
هوای ذره پروردن ندارد آفتاب من
که استعداد هر یک زین هواداران شود پیدا
اگر معشوق نگشاید گره از گوشه ی ابرو
هزاران عقده در کار گرفتاران شود پیدا
بدور چشم مستت باده می نوشند و می ترسم
که ناگه فتنه یی در بزم میخواران شود پیدا
شراب لعل در جامست و من در سجده سهوست این
گذارم گر عذار لاله رخساران شود پیدا
فغانی باده پنهان خور که حق از غایت رحمت
نمی خواهد که کردار گنهکاران شود پیدا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
آنکه از لوح جفا نوک قلم باز گرفت
زین دعا گوی چرا لطف و کرم باز گرفت
مژده ی مهر و وفا می دهم یار مدام
خود ندیدم که دمی جور و ستم باز گرفت
حال آن خسته چه باشد که طبیبش بعلاج
خواست صدره بنهد پیش، قدم باز گرفت
من همانروز ببستم نظر از آب حیات
که فلک درد می از ساغر جم باز گرفت
در بیابان مکافات یکی ده بدرود
هر که یک دانه ز مرغان حرم باز گرفت
می رسد گل که کند صد طبق لعل نثار
گر بهار از قدم سبزه درم باز گرفت
قلم شوق فغانی ورقت کرد سیاه
چند روزی که ازین صفحه قلم باز گرفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
این همه شکل خوش دلکش که در گلزار هست
خار در چشمم اگر زانها یکی چون یار هست
میروم صد بار در گلزار و می آیم برون
وز پریشانی نمی دانم که گل در بار هست
از تماشای گل ده روزه بلبل را چه سود
گر شمارم داغ هجرانش صد آنمقدار هست
طاق کسری گل شد و تاج مرصع خاک شد
نام عاشق همچنان بر هر درو دیوار هست
شیوه ی رندی و درویشی بزر نتوان خرید
این متاعی نیست ای منعم که در بازار هست
حق شناسی گر بترک هستی خود گفتنست
مرد این معنی بسی در خانه ی خمار هست
از فریب نقش نتوان خامه ی نقاش دید
ورنه در این سقف زنگاری یکی در کارهست
صحبت احبابرا چندانکه می بندم خیال
نیست چیزی در میان و زحمت بسیار هست
سبحه را بگسل فغانی گل پشیمان گشته یی
کانچه در تسبیح زاهد نیست در زنار هست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا کی بهانه ات بدل بت پرست ماست
ملزم شویم گر نظرت در شکست ماست
گردون که صبح و شام می از جام زر دهد
محتاج جرعه یی ز شراب الست ماست
هرچند ما گدا و بود مدعی غنی
چون بنگری هنوز نگاهش بدست ماست
آب حیات خواه که اینجا نزاع نیست
ور هست نیستی ز تمنای پست ماست
ساقی مدام باده باندازه می دهد
این بیخودی گناه دل زود مست ماست
در خاکدان دهر فغانی مکن قرار
زینجا فرارجو که نه جای نشست ماست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
باز نقاش خزان طرح دگرگون زده است
رنگها ریخته درهم که دم از خون زده است
صاحبان قلم انگشت گزیدند همه
زین رقمها که سر از خامه ی بیچون زده است
زهره آهنگ همه راهروان راست گرفت
داستان غلط ماست که وارون زده است
طبق زر نشود پی سپر تیر فلک
این همان سخت کمانیست که قارون زده است
نیست در دایره ی سطح فلک لفظ خبر
اهل همت قدم از دایره بیرون زده است
دور بادا خطر چشم بد از دختر رز
که چو خورشید سراپرده بگردون زده است
آنکه این نامه ی سربسته نوشست نخست
گرهی سخت بسر رشته ی مضمون زده است
ادب از باده مجویید که این لعل قبا
سنگ بر جام جم و خم فلاطون زده است
عشق در هر لب جو کوهکنی کرده هلاک
بهمان سنگ که بر کاسه ی مجنون زده است
ساقیا جام لبالب بفغانی پیما
که بفکر دهنت نکته ی موزون زده است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مردم ز عیش گلشن دنیا چه دیده اند
این بیغمان ز باغ و تماشا چه دیده اند
امروز چون مراد هم اینجا میسرست
اصحاب در بشارت فردا چه دیده اند
احبابرا حیات ز اصحاب عشرتست
اندیشه کن که از گل و صهبا چه دیده اند
خصمانه در ملامت رندان نهند روی
این خلق بی ملاحظه از ما چه دیده اند
خاصان بزم وصل بجویند نوبهار
مقصود صحبست ز صحرا چه دیده اند
نقد روان دهند و ستانند آب تلخ
مستان درین معامله آیا چه دیده اند
از باده منع خلق نه قانون حکمتست
تا مردم دقیق درینجا چه دیده اند
ترسم که خودپرست شوی آفتاب من
گر گویمت کزان رخ زیبا چه دیده اند
جایی که همچو آب رود خون عاشقان
در بودن فغانی شیدا چه دیده اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بتان شهر که ترکانه باج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
آن رهروان که رو به در دل نهاده اند
بی رنج راه رخت به منزل نهاده اند
تا می توان شکست دل دوستان مخواه
کاین خانه را به کعبه مقابل نهاده اند
بسم الله ای مسیح که چندین تن عزیز
در شاهراه میکده بسمل نهاده اند
درمانده ی صلاح و فسادیم الحذر
زین رسم ها که مردم عاقل نهاده اند
کمتر طریق دردکشی ترک سر بود
این رسم را به شیوه ی مشکل نهاده اند
از گوشه های میکده جویم صفای وقت
کانجا هزار آینه در گل نهاده اند
غمگین مشو فغانی اگر باده ات نماند
صد جای بیش بهر تو محفل نهاده اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ستمگران غم اهل نظر نمی دانند
جراحت دل و داغ جگر نمی دانند
دو اسبه رو به هم آورده در بساط غرور
ستاره بازی گردون مگر نمی دانند
بجان ملامت عشاق می کنند عوام
معینست که کار دگر نمی دانند
خرد پسند ندارد شکست درویشان
علی الخصوص که پا را ز سر نمی دانند
جراحت دل رندان ز زخم تیر قضاست
فغان که کج نظران اینقدر نمی دانند
بعید نیست که آتش بعود زهره زنند
درین دیار که قدر هنر نمی دانند
بعیب دوستیم دشمنند بی خردان
هزار شکر کزین بیشتر نمی دانند
خوشا نشاط پرستان که سرخوشند مدام
چنانکه آب رز از آب زر نمی دانند
چه منزلست فغانی حریم کعبه ی عشق
که زمره ی حرمش ره بدر نمی دانند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ساقی بیا که روز برفتن شتاب کرد
می ده که عید پای طرب در رکاب کرد
آنکس که ذوق باده برو تلخ می نمود
بگذاشت جام شربت و میل شراب کرد
آن نازنین که دسته ی گل داشت پیش رو
از چشم خونفشان محبان حجاب کرد
از آفت خرابی سیل فنا گذشت
دریا دلی که خانه تهی چون حباب کرد
رنگی ز بیوفایی ایام گل نمود
باد خزان که خانه ی بلبل خراب کرد
عمری رقیب در طلب وصل او دوید
آنش نشد مسیر و ما را عذاب کرد
از آه گرم خویش فغانی تمام سوخت
آندم که یاد صحبت آن آفتاب کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گر تلخ شدی سوز تو از سینه کجا شد
شیرینی درد از دل بی کینه کجا شد
شب یار و سحر دشمن جان این چه وفاییست
خاصیت نقل و می دوشینه کجا شد
از لخت کباب دل ما زود شدی سیر
حق نمک صحبت دیرینه کجا شد
عاشق نشود تیره بیک آه ز مجنون
نور و خرد طبع چو آیینه کجا شد
مهر در گنجینه ی دل بود وفایت
آن مهر وفا از در گنجینه کجا شد
هر چند بود سوختنی دلق فغانی
آخر ادب خرقه ی پشمینه کجا شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
این نخل تازه بین که ندیدست خار کس
نگرفته رنگ دامنش از لاله زار کس
با آب خود بر آمده همچون گل بهشت
لب تر نکرده هیچگه از جویبار کس
آیینه اش ز آه کسان مانده در امان
ننشسته گرد بر دلش از رهگذار کس
شهری شد از کرشمه ی مستانه اش خراب
وز باده اش نرفته عذاب خمار کس
مجروح ساخت تیغ زبانش دل همه
یکره نگشت مرهم جان فگار کس
ای آنکه می روی ز پیش باز کش عنان
کان آهوی رمیده نگردد شکار کس
فریاد از آن حریف که هر چند می خورد
از کبر و ناز سر ننهد در کنار کس
ای کاش بر مراد کسی چون نمیرود
باری بوعده هم ندهد انتظار کس
شمعی که روشنست فغانی بنور خود
پروا نمی کند بشبستان تار کس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
زین بحر نیلگون دم آبی ندید کس
سرها فرود رفت و حبابی ندید کس
پیوسته زهر می چکد از شیشه ی سپهر
هرگز در این قرابه شرابی ندید کس
مردم تمام در پی آبادی خودند
باری بلطف سوی خرابی ندید کس
در اتش از برای تو گشتیم سالها
وین طرفه تر که بوی کبابی ندید کس
چندین هزار فال زدم از برای وصل
اما هنوز رای صوابی ندید کس
راحت مجو فغانی و با درد سر بساز
در شیشه ی سپهر گلابی ندید کس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هیچ دولت تا ابد باقی نمی ماند بکس
دولتی کان هست باقی دولت عشقست و بس
مرغ دل تا دام زلف و دانه ی خال تو دید
طایر اندیشه ام افتاد در دام هوس
یار بی پروا و فریاد دل من بی اثر
هم ز دل فریادها دارم هم از فریاد رس
ریخت خون خلق و می سازد بجولان پایمال
قاتل ما بر اسیران تند می راند فرس
بوی گل هر جا که خواهی می رسد ای عندلیب
خواه در گشت گلستان خواه در کنج قفس
بینوایان را حضور گلشن و گلخن یکیست
دیگران در سرو و گل بینند و ما در خار و خس
بگذر از خود تا رسی ایدل بدان محمل نشین
تا بکی سرگشته می گردی باو از جرس
بسکه می نالد فغانی بیتو شبهای دراز
صبح را از ناله ی او بر نمی آید نفس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
دل از عیش جهان کندیم و ذوق باده ی نابش
نمیارزد بظلم شحنه ی شب گشت مهتابش
دلی کز روشنی هر ذره اش صد شبچراغ ارزد
چرا بهر شراب تلخ اندازم بغرقابش
چه شکر بخت خود گویم چو دیدم بر قرار اینجا
فروغ بزم عشرت با فراغ کنج محرابش
چه عیش از مستی یکساعت شب، تیره روزانرا
که آتش از غم فردا بود در جامه ی خوابش
دلی باید چو کوهی دیده یی باید چو دریایی
که با خورشید رویی چون نشینی آوری تابش
بجام زر توان خوردن شراب لعل با خوبان
چه سازد عاشق بیخان و مان چون نیست اسبابش
مپنداری که با مغزست نقل مجلس گردون
هزار افسون و نیرنگست در بادام و عنابش
مشو سرگرم اگر بخشد سپهرت خلعت خورشید
که تیزی سنان دارد سر هر موی سنجابش
فغانی چون دلت سیری ندارد از می و ساقی
باصلاحش چه می کوشی بیفگن تا برد آبش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
خوبان دل غمناک ندانند چه حاصل
درد جگر چاک ندانند چه حاصل
چند اینهمه از دور نگه کردن و مردن
قدر نظر پاک ندانند چه حاصل
ما بهر جوانان ز سر خویش گذشیم
این مرتبه را خاک ندانند چه حاصل
دانند که بر عاشق خود جور توان کرد
بی مهری افلاک ندانند چه حاصل
تو غمزه روان کرده و مردم بنظاره
انگیز تو بی باک ندانند چه حاصل
افسوس که نور شجر وادی ایمن
از شعله ی خاشاک ندانند چه حاصل
سر تا بقدم جانی و دل مرده حریفان
خاصیت تریاک ندانند چه حاصل
این همنفسان حال دل زار فغانی
با این همه ادراک ندانند چه حاصل
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پروانه یی که رنجد از درد و داغ مردم
باید که پر نگردد گرد چراغ مردم
گل در کنار بخشد بوی مراد آری
بی برگ را چه حاصل از گشت باغ مردم
نزدیک شد که عاشق جام مراد گیرد
از دور چند بیند می در ایاغ مردم
چندانکه بیشتر شد سودای من ز زلفت
نگرفت یکسر مو جا در دماغ مردم
غیرت مبر فغانی بر عشرت حریفان
بر هم نمیتوان زد کنج فراغ مردم