عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۶ - الفطور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۷ - الفهوانیه
بفهوانیت از کشف مثالث
خطاب حق رسد در حسن حالت
رسد یعنی چه شدکشف مثالی
به نیکوئی خطاب ذوالجلالی
خطاب خوش دلیل اتصالست
بکشف آن خاصه آثار وصالست
دلیل است اینکه ره نیکو شده طی
رسد آثار نیکوئی هم از پی
و گر ره بر غلط پیموده حالش
شود بس تیره در کشف مثالش
خطابی ناید اندر سر و جهرش
ور آید باشد از تهدید و قهرش
مگر تا منتقل گردد که ره را
غلط پیموده عذر آرد گنه را
غرض نیکو چه راه و نیت آمد
عیان آثار فهوانیت آمد
خطاب حق رسد در حسن حالت
رسد یعنی چه شدکشف مثالی
به نیکوئی خطاب ذوالجلالی
خطاب خوش دلیل اتصالست
بکشف آن خاصه آثار وصالست
دلیل است اینکه ره نیکو شده طی
رسد آثار نیکوئی هم از پی
و گر ره بر غلط پیموده حالش
شود بس تیره در کشف مثالش
خطابی ناید اندر سر و جهرش
ور آید باشد از تهدید و قهرش
مگر تا منتقل گردد که ره را
غلط پیموده عذر آرد گنه را
غرض نیکو چه راه و نیت آمد
عیان آثار فهوانیت آمد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۸ - باب القاف القابلیه الاولی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۹ - قابلیه الظهور
دگر هم قابلیت در ظهور است
که آن اول محبت در حضور است
بحسن خویش آن حب جمیل است
وزان «احببت ان اعرف» دلیل است
بحسن خویش مایل بود و خود بود
که خود را در مرا یا جمله بنمود
مرا یا هم نبود الا نمودش
نمودش هم نبود الا وجودش
«خلقت الخلق» یعنی هر چه قابل
نمودش را بد آمد در مقابل
چراغی مینهی ضوئی کز او تافت
مراتب را نکو جست و نکو یافت
نباشد غیر یکضوء آن مراتب
ولی هر رتبه در حدی مناسب
تو میخوان رتبهها را قابلیات
بر آنها اصل و بودی نیست بالذات
خود اضواء از چراغی لاعلاج است
مراتب بلکه خود عین سراجست
خود آن رتبه که او اقرب بنور است
نشان قابلیت در ظهور است
که آن اول محبت در حضور است
بحسن خویش آن حب جمیل است
وزان «احببت ان اعرف» دلیل است
بحسن خویش مایل بود و خود بود
که خود را در مرا یا جمله بنمود
مرا یا هم نبود الا نمودش
نمودش هم نبود الا وجودش
«خلقت الخلق» یعنی هر چه قابل
نمودش را بد آمد در مقابل
چراغی مینهی ضوئی کز او تافت
مراتب را نکو جست و نکو یافت
نباشد غیر یکضوء آن مراتب
ولی هر رتبه در حدی مناسب
تو میخوان رتبهها را قابلیات
بر آنها اصل و بودی نیست بالذات
خود اضواء از چراغی لاعلاج است
مراتب بلکه خود عین سراجست
خود آن رتبه که او اقرب بنور است
نشان قابلیت در ظهور است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۰ - قاب قوسین
شنو از قاب قوسین این اشارت
شد آن از قرب اسمائی عبارت
تقابل بین اسماء باعتبار است
که در امر الهی بر قرار است
مسما گشت بر دور وجود او
مثال دائره اندر نمود او
چو ابداء و اعاده و فاعلیت
نزول و هم صعود و قابلیت
بحق این اتتحاد است و معیت
تمیزش لیک باقی از دوئیت
خود اثنینیت اینجا اعتباریست
وجود از فرق و تمییز تو عاریست
فنای تام در در وی محق و طمس است
چو ذرهکان فنا در ذات شمس است
رسومات صفات و ذات و افعال
شود کلی فنا در ذات فعال
نباشد ذره را هرگز وجودی
که دارد در نظر کاهی نمودی
نمودش نیست هم جز اعتباری
نه هستی باشد او را نه قراری
ز ذکر هستیام نطق از بیان رفت
خود این هستی موهوم از میان رفت
حدیث آمد به پیش از ذات هستی
نماند آثاری از ذرات هستی
الا ای آنکه واحد در وجودی
نباشد جز تو را بود و نمودی
بذات خویش سلطانی و مالک
بخود باقی و باقی جمله هالک
صفی را منقطع از ما خلق کن
بکلی روی قلبش سوی حق کن
نداند تا وصولی یا فنائی
نیابد با خدا غیر از خدائی
شود خارج ز حد قاب قوسین
نه در یادش احد ماند نه اثنین
شد آن از قرب اسمائی عبارت
تقابل بین اسماء باعتبار است
که در امر الهی بر قرار است
مسما گشت بر دور وجود او
مثال دائره اندر نمود او
چو ابداء و اعاده و فاعلیت
نزول و هم صعود و قابلیت
بحق این اتتحاد است و معیت
تمیزش لیک باقی از دوئیت
خود اثنینیت اینجا اعتباریست
وجود از فرق و تمییز تو عاریست
فنای تام در در وی محق و طمس است
چو ذرهکان فنا در ذات شمس است
رسومات صفات و ذات و افعال
شود کلی فنا در ذات فعال
نباشد ذره را هرگز وجودی
که دارد در نظر کاهی نمودی
نمودش نیست هم جز اعتباری
نه هستی باشد او را نه قراری
ز ذکر هستیام نطق از بیان رفت
خود این هستی موهوم از میان رفت
حدیث آمد به پیش از ذات هستی
نماند آثاری از ذرات هستی
الا ای آنکه واحد در وجودی
نباشد جز تو را بود و نمودی
بذات خویش سلطانی و مالک
بخود باقی و باقی جمله هالک
صفی را منقطع از ما خلق کن
بکلی روی قلبش سوی حق کن
نداند تا وصولی یا فنائی
نیابد با خدا غیر از خدائی
شود خارج ز حد قاب قوسین
نه در یادش احد ماند نه اثنین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۱ - القیام لله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۲ - القیام بالله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۳ - القبض
شوداز قبض وقت مر دره تنگ
ز وحشت پای رفتارش شود لنگ
بود آن وحشتش از صد و هجران
خلاف بسط کز انس است و احسان
بود اغلب که بعد از بسط آید
از آن سوء ادب کز بسط زاید
ز قبض و بسط ما را مدعا چیست
خود آنرا فرق با خوف و رجا چیست
بود خوف و رجا خود از بدو خوب
توقع کش بداز مکروه و مرغوب
بود خوفش ز مکروهی که آید
رجایش هم ز مرغوبی که خواهد
و لیکن قبض و بسط اندر ظواهر
تعلق دارد آن بر وقت حاضر
باینمعنی که حال نقد چونست
بر او این نیل کوثر یا که خونست
ز وحشت پای رفتارش شود لنگ
بود آن وحشتش از صد و هجران
خلاف بسط کز انس است و احسان
بود اغلب که بعد از بسط آید
از آن سوء ادب کز بسط زاید
ز قبض و بسط ما را مدعا چیست
خود آنرا فرق با خوف و رجا چیست
بود خوف و رجا خود از بدو خوب
توقع کش بداز مکروه و مرغوب
بود خوفش ز مکروهی که آید
رجایش هم ز مرغوبی که خواهد
و لیکن قبض و بسط اندر ظواهر
تعلق دارد آن بر وقت حاضر
باینمعنی که حال نقد چونست
بر او این نیل کوثر یا که خونست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۴ - القدم
قدم باشد از حق آنحکم سابق
که بر عبد از ازل بدخاص و لایق
شود ز او تام استعداد و کامل
بآخر موهبت بر عبد قابل
رسیده است اینحدیث از فخر عالم
بمحشر در خروش آید جهنم
همی در نعره «هل من مزید» است
خورد گر عالمی بازش امید است
نهد جبار پس در وی قدم را
کند بر خلق تا کامل کرم را
به «قطنی قطنی» او پس بینفس شد
ندارم جا دگر یعنی که بس شد
قدم باشد اگر دانی کنایت
ز جسم و صورت انسان نهایت
بعبد از حق مواهب دمبدم دان
خود آخر موهبت آنرا قدم دان
ز اسماء موهبتها بر نظام است
بآخر اسم سیر ما تمام است
بعبد اسمای حق دارد مراتب
بآخر اسم شد ختم مواهب
بسی این نکته باریک و دقیق است
کسی فهمد که ادراکش عمیق است
معانی جمله اندر لفظ ناید
شد از وی ذکر آنقدری که شاید
غرض زان اسم کو آخر جهت شد
تمام از وی بسالک موهبت شد
از و سیر وجودش بر کمال است
بحق درعین قرب و اتصالست
چو اشیاء ظل اسماء جلیلند
که هر شیی را بشیئیت دخیلند
باسماء شد مرتب در حقایق
وجود ممکنات از حکم سابق
نباشد پر کاهی گر بری پی
که اسماء جمله نبود ظاهر از وی
تو را خود این طبیعت تا بکار است
بسر فکر علو و اقتدار است
نگردد سیر هیچ از آرزوئی
بهر آنی بود در جستجوئی
رسد تا آنکه سیرش بر نهایت
بمقداریکه بودش در بدایت
خود آنسالک که اندر سیراشیاءست
بهردم اسمی او را کشف زاسماست
باسم آخر او را سیر اصل است
که استعداد هر شیی از چه فصل است
مقام جمع اسمائیست اینجا
ز اشیاء غیر واحد نیست اینجا
که بر عبد از ازل بدخاص و لایق
شود ز او تام استعداد و کامل
بآخر موهبت بر عبد قابل
رسیده است اینحدیث از فخر عالم
بمحشر در خروش آید جهنم
همی در نعره «هل من مزید» است
خورد گر عالمی بازش امید است
نهد جبار پس در وی قدم را
کند بر خلق تا کامل کرم را
به «قطنی قطنی» او پس بینفس شد
ندارم جا دگر یعنی که بس شد
قدم باشد اگر دانی کنایت
ز جسم و صورت انسان نهایت
بعبد از حق مواهب دمبدم دان
خود آخر موهبت آنرا قدم دان
ز اسماء موهبتها بر نظام است
بآخر اسم سیر ما تمام است
بعبد اسمای حق دارد مراتب
بآخر اسم شد ختم مواهب
بسی این نکته باریک و دقیق است
کسی فهمد که ادراکش عمیق است
معانی جمله اندر لفظ ناید
شد از وی ذکر آنقدری که شاید
غرض زان اسم کو آخر جهت شد
تمام از وی بسالک موهبت شد
از و سیر وجودش بر کمال است
بحق درعین قرب و اتصالست
چو اشیاء ظل اسماء جلیلند
که هر شیی را بشیئیت دخیلند
باسماء شد مرتب در حقایق
وجود ممکنات از حکم سابق
نباشد پر کاهی گر بری پی
که اسماء جمله نبود ظاهر از وی
تو را خود این طبیعت تا بکار است
بسر فکر علو و اقتدار است
نگردد سیر هیچ از آرزوئی
بهر آنی بود در جستجوئی
رسد تا آنکه سیرش بر نهایت
بمقداریکه بودش در بدایت
خود آنسالک که اندر سیراشیاءست
بهردم اسمی او را کشف زاسماست
باسم آخر او را سیر اصل است
که استعداد هر شیی از چه فصل است
مقام جمع اسمائیست اینجا
ز اشیاء غیر واحد نیست اینجا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۵ - قدمالصدق
قدم کان با اضافه صدق خاست
بنیکی حکم سابق بر خواص است
بخوبان حکمش از سابق جمیل است
با خیارش مواهب بس جزیل است
بنیکی کرد حق حکم متین را
عباد مخلصین و صالحین را
بشارتها برایشان از کرم داد
بخیر سابق و صدق قدم داد
بود صدق آنکه ز اشیاء خیر بینی
خلاف است ار بچشم غیر بینی
نیابد راست بین جز راست هرگز
نه چشمش جز بحق بیناست هرگز
از آن جز نیک ناید در نظرها
شود ز او هر چه ظاهر در سیرها
از آنکه صورت از معنی کند نقل
بودعالم تماما صورت عقل
بود آن عقل هم مانند مرآت
نماید خوب و بد را در علامات
هر آن با عقل کل عقلش کج آید
تمام قول و فعلش معوج آید
و گر با عقل یک حالش بود راست
بآن مقدار حسن او هیوداست
چو در کشتی نشینی جانب بحر
گمانت ساکنی تو میرود شهر
از آن خود بین خصال خود نکو دید
عیبو دیگران را موبمو دید
قدم گر صدق باشد اینچنین نیست
فعالش درنظرها جز متین نیست
هم او از خلق بیند گر خطائی
بپوشاند بدون مدعائی
بنیکی حکم سابق بر خواص است
بخوبان حکمش از سابق جمیل است
با خیارش مواهب بس جزیل است
بنیکی کرد حق حکم متین را
عباد مخلصین و صالحین را
بشارتها برایشان از کرم داد
بخیر سابق و صدق قدم داد
بود صدق آنکه ز اشیاء خیر بینی
خلاف است ار بچشم غیر بینی
نیابد راست بین جز راست هرگز
نه چشمش جز بحق بیناست هرگز
از آن جز نیک ناید در نظرها
شود ز او هر چه ظاهر در سیرها
از آنکه صورت از معنی کند نقل
بودعالم تماما صورت عقل
بود آن عقل هم مانند مرآت
نماید خوب و بد را در علامات
هر آن با عقل کل عقلش کج آید
تمام قول و فعلش معوج آید
و گر با عقل یک حالش بود راست
بآن مقدار حسن او هیوداست
چو در کشتی نشینی جانب بحر
گمانت ساکنی تو میرود شهر
از آن خود بین خصال خود نکو دید
عیبو دیگران را موبمو دید
قدم گر صدق باشد اینچنین نیست
فعالش درنظرها جز متین نیست
هم او از خلق بیند گر خطائی
بپوشاند بدون مدعائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۶ - القرب
دگر قرب از فنا باشد عبارت
بعهد ماسبق دارد اشارت
همان عهدی که بین عبد و حق بود
بر آن چیزی که اندر ماسبق بود
«الست ربکم» حق در ازل گفت
هم او «قالوابلی» خود در محل گفت
«الست ربکم» حکم وجود است
دگر «قالوابلی» ارسال جود است
نبد غیری خود آن گفت و خود این گفت
خود او بود آنکه در عهد خود سفت
بجائی دون غیر از قول حق گفت
بجائی از زبان ما خلق گفت
نبود آن ما خلق غیر از نمودش
که گشت از غیب ظاهر در شهودش
خود او بشنود گر گفت او الستی
تو پنداری بلی گفتی که مستی
الست آن سیر صورت در مرایاست
بلی یعنی رخ از آئینه پیداست
الست آن آفتاب پر ز نور است
بلی یعنی که در ضوئش ظهور است
الست آن جلوه حسن و جمال است
بلی آن دیدن خود بر کمال است
الست آن جنبش بحر الخطابست
بلی یعنی که موج و قطر آب است
الست آمد ظهور فاعلیت
بلی باشد نمود قابلیت
الست اظهار حسن او بخود بود
بلی تأثیر عشق معتمد بود
الست اعنی که حسنم بینظیر است
بلی یعنی ز کوتم بر فقیر است
الست اعنی که ثابت در وجودم
بلی یعنی که ساری در حدودم
الست اعنی که مستغنی بذاتم
بلی یعنی که ظاهر در صفاتم
الست اعنی که شاه و ذوالجلالم
بلی یعنی که مشهود از جمالم
بود قربت فنا باری ز کونین
هم آن باشد مقام قاب قوسین
بعهد ماسبق دارد اشارت
همان عهدی که بین عبد و حق بود
بر آن چیزی که اندر ماسبق بود
«الست ربکم» حق در ازل گفت
هم او «قالوابلی» خود در محل گفت
«الست ربکم» حکم وجود است
دگر «قالوابلی» ارسال جود است
نبد غیری خود آن گفت و خود این گفت
خود او بود آنکه در عهد خود سفت
بجائی دون غیر از قول حق گفت
بجائی از زبان ما خلق گفت
نبود آن ما خلق غیر از نمودش
که گشت از غیب ظاهر در شهودش
خود او بشنود گر گفت او الستی
تو پنداری بلی گفتی که مستی
الست آن سیر صورت در مرایاست
بلی یعنی رخ از آئینه پیداست
الست آن آفتاب پر ز نور است
بلی یعنی که در ضوئش ظهور است
الست آن جلوه حسن و جمال است
بلی آن دیدن خود بر کمال است
الست آن جنبش بحر الخطابست
بلی یعنی که موج و قطر آب است
الست آمد ظهور فاعلیت
بلی باشد نمود قابلیت
الست اظهار حسن او بخود بود
بلی تأثیر عشق معتمد بود
الست اعنی که حسنم بینظیر است
بلی یعنی ز کوتم بر فقیر است
الست اعنی که ثابت در وجودم
بلی یعنی که ساری در حدودم
الست اعنی که مستغنی بذاتم
بلی یعنی که ظاهر در صفاتم
الست اعنی که شاه و ذوالجلالم
بلی یعنی که مشهود از جمالم
بود قربت فنا باری ز کونین
هم آن باشد مقام قاب قوسین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۷ - القشر
دگر قشرت بظاهر رهنمون است
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بیقشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت میرسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی
چه باشد قیمت دستار و ریشی
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بیقشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت میرسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی
چه باشد قیمت دستار و ریشی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۸ - القطب
بود قطب آن محل نظره الله
که عالم را بود در هر زمان شاه
خود او بر قلب اسرافیل باشد
مراتب را از او تکمیل باشد
شنو باز از مقام قطب الاقطاب
شد آن قطبیت کبری در القاب
بود آن باطن احمد بتخصیص
که از وی مانده میراث آن بتشخیص
بود میراث فرزندان و آلش
خلیقه زادگان با کمالش
بآل او او شود ختم ولایت
ولایت هست هم بطن نبوت
ز حیث اکملیت قطب الاقطاب
بود بر باطن آن فخر اطیاب
که عالم را بود در هر زمان شاه
خود او بر قلب اسرافیل باشد
مراتب را از او تکمیل باشد
شنو باز از مقام قطب الاقطاب
شد آن قطبیت کبری در القاب
بود آن باطن احمد بتخصیص
که از وی مانده میراث آن بتشخیص
بود میراث فرزندان و آلش
خلیقه زادگان با کمالش
بآل او او شود ختم ولایت
ولایت هست هم بطن نبوت
ز حیث اکملیت قطب الاقطاب
بود بر باطن آن فخر اطیاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۹ - القلب
دگر از قلب بشنو شرح و معنی
که بر فیض حیاتت اوست مبنی
مجرد جوهری نورانی و زین
بجمع روح و نفس او حد مابین
تحقق یافت انسانیت از وی
بود در نفس نورانیت از وی
بنفس ناطقه نامد حکیمش
بود هم روح باطن از قدیمش
دگر هم نفس حیوانیش مرکب
مثالش بر زجاجه گشت و کوکب
بقرآن روح را حق خوانده مصباح
زجاجه قلب و تن مشکوه وضاح
دگر هم ظاهر او کو طلسم است
میان نفسی حیوانی و جسم است
وسط بین وجود است و مراتب
که آن باشد تنزل را مناسب
بمثل لوح محفوظ منظم
در آن تفصیل موجودات عالم
پس آن بهتر که در این لوح محفوظ
نباشد غیر حقت هیچ ملحوظ
که بر فیض حیاتت اوست مبنی
مجرد جوهری نورانی و زین
بجمع روح و نفس او حد مابین
تحقق یافت انسانیت از وی
بود در نفس نورانیت از وی
بنفس ناطقه نامد حکیمش
بود هم روح باطن از قدیمش
دگر هم نفس حیوانیش مرکب
مثالش بر زجاجه گشت و کوکب
بقرآن روح را حق خوانده مصباح
زجاجه قلب و تن مشکوه وضاح
دگر هم ظاهر او کو طلسم است
میان نفسی حیوانی و جسم است
وسط بین وجود است و مراتب
که آن باشد تنزل را مناسب
بمثل لوح محفوظ منظم
در آن تفصیل موجودات عالم
پس آن بهتر که در این لوح محفوظ
نباشد غیر حقت هیچ ملحوظ
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۰ - القوامع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۱ - بابالکاف الکتاب المبین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۲ - الکل
بود کل اسم حق بر اعتباری
که هست آن واحدیت باقراری
ز حیث اعتبار واحدیت
که جمع است اندر او اسمای حضرت
از آن گویند کو واحد بذاتست
ولیکن کل باسماء و صفات است
باسم کل تجلیهای حق شد
بکلیت عیان در ما خلق شد
باینمعنی که او کل وجود است
تعینهای کل ز او در نمود است
جهان یک شمه از کلیت اوست
ز اسم کل مفصل جلوه اوست
بود آنفرد کلی کل عالم
که فرد از کل و بر کل است اقدم
که هست آن واحدیت باقراری
ز حیث اعتبار واحدیت
که جمع است اندر او اسمای حضرت
از آن گویند کو واحد بذاتست
ولیکن کل باسماء و صفات است
باسم کل تجلیهای حق شد
بکلیت عیان در ما خلق شد
باینمعنی که او کل وجود است
تعینهای کل ز او در نمود است
جهان یک شمه از کلیت اوست
ز اسم کل مفصل جلوه اوست
بود آنفرد کلی کل عالم
که فرد از کل و بر کل است اقدم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۳ - الکلمه
کلمه هست بر چشم مشاهد
کنایت در یقین از کل واحد
ز ماهیات و اعیان و حقیاق
ز موجودات خارج هم بلایق
دگر فیالجمله از هر ذی تعین
که او را هست در حدی تمکن
بود مخصوص معقولات لایق
ز ماهیات و اعیان وحقایق
معین بر کلمه معنویه
و یا غیبیه گردانی رویه
دگر هم خارجیات شهودی
کلمه شد اگر دانی وجودی
مجردها مفرقها کدام است
کلمه تامه وین خود تمام است
کلمه پس سه قسم آمد بتحقیق
بفهم هریک از حق جوی توفیق
یکی غیبه و هم معنویه
وجودیه دوم اند رویه
دگر هم تامه در ثالث آمد
جهان از این سه معنی حادث آمد
کنایت در یقین از کل واحد
ز ماهیات و اعیان و حقیاق
ز موجودات خارج هم بلایق
دگر فیالجمله از هر ذی تعین
که او را هست در حدی تمکن
بود مخصوص معقولات لایق
ز ماهیات و اعیان وحقایق
معین بر کلمه معنویه
و یا غیبیه گردانی رویه
دگر هم خارجیات شهودی
کلمه شد اگر دانی وجودی
مجردها مفرقها کدام است
کلمه تامه وین خود تمام است
کلمه پس سه قسم آمد بتحقیق
بفهم هریک از حق جوی توفیق
یکی غیبه و هم معنویه
وجودیه دوم اند رویه
دگر هم تامه در ثالث آمد
جهان از این سه معنی حادث آمد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۴ - کلمه الحضره
کلمه حضرت این خود بیخلاف است
که از قولش دو حرف نون و کافست
کلمه حضرت از بحر ارادت
همانا جنبشی باشد بعادت
کلمه حضرت اینحرف از حق آمد
که از بحر الاراده مشتق آمد
ز حرف کن نه این لفظ است مقصود
که باشد معنی اوباش یا بود
بودآن معنیی کاندر بیانی
کنند ادراک اهل هر زبانی
مراد از آب این باء و الف نیست
بدان مفهوم کل راز آب کان چیست
کلمه پس نه حرف کاف و نونست
که فعل حضرت بیچند و چونست
بود معنی کن ایجاد کونش
اراده بر شئون لون لونش
باینمعنی که خود را خواست ظاهر
رخ اندر آینه آراست ظاهر
اراده پس خود آن آراستن بود
ظهور خویشتن را خواستن بود
اراده یافت صورت کاف و نون شد
کلمه حضرت اظهار از کمون شد
هر آن شیئی که بینی در مکانی
بشرح کاف و نون داد زبانی
که از قولش دو حرف نون و کافست
کلمه حضرت از بحر ارادت
همانا جنبشی باشد بعادت
کلمه حضرت اینحرف از حق آمد
که از بحر الاراده مشتق آمد
ز حرف کن نه این لفظ است مقصود
که باشد معنی اوباش یا بود
بودآن معنیی کاندر بیانی
کنند ادراک اهل هر زبانی
مراد از آب این باء و الف نیست
بدان مفهوم کل راز آب کان چیست
کلمه پس نه حرف کاف و نونست
که فعل حضرت بیچند و چونست
بود معنی کن ایجاد کونش
اراده بر شئون لون لونش
باینمعنی که خود را خواست ظاهر
رخ اندر آینه آراست ظاهر
اراده پس خود آن آراستن بود
ظهور خویشتن را خواستن بود
اراده یافت صورت کاف و نون شد
کلمه حضرت اظهار از کمون شد
هر آن شیئی که بینی در مکانی
بشرح کاف و نون داد زبانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۵ - الکنزالمخفی
بود آن کنز مخفی ذات حضرت
که شد تعبیر از غیب هویت
بواطن را خود او بطن الاخیر است
هم او از بطن ذات خود خبیر است
از آنرو ذات خود را خوانده کنزی
که گنج او راز دارائیست رمزی
بمخزن هر چه را باشد بهائی
نهان دارند از بهر غنایی
خود آن گنجی که ذات بینشان بود
در آن درهای سلطانی نهان بود
چو ظاهر شد گهرها زان برون ریخت
لئالی هستی از مخزن فزون ریخت
جهانرا پرز زر معدنی کرد
ز جود خویش اشیاء را غنی کرد
که شد تعبیر از غیب هویت
بواطن را خود او بطن الاخیر است
هم او از بطن ذات خود خبیر است
از آنرو ذات خود را خوانده کنزی
که گنج او راز دارائیست رمزی
بمخزن هر چه را باشد بهائی
نهان دارند از بهر غنایی
خود آن گنجی که ذات بینشان بود
در آن درهای سلطانی نهان بود
چو ظاهر شد گهرها زان برون ریخت
لئالی هستی از مخزن فزون ریخت
جهانرا پرز زر معدنی کرد
ز جود خویش اشیاء را غنی کرد