عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۴ - عبدالغنی
ز حق عبدالغنی دارد غنائی
که ز استغنا نبیند ما سوائی
نمود از ما سوا حق بینیازش
باستغناست از خلق امتیازش
بمحتاجان عطا بیمسئلت کرد
باستعداد لیک آن موهبت کرد
دهد بی مسئلت الا که قائل
باستعداد باشد نطق سائل
دهد یعنی عطاگر بیسوالی
طلب ز او کردهاند از نطق حالی
چه باشد فقر ذاتی بهر ممکن
بمعنی افتقار اوست بین
سوی آن کو بهمتهاست جامع
باو فقر و غناها جمله راجع
غنا چون بحرش اندر آستین است
بذات خود غنی از عالمین است
چو ذاتش فانی اندر ذات حق است
غنایش ثابت از اثبات حق است
که ز استغنا نبیند ما سوائی
نمود از ما سوا حق بینیازش
باستغناست از خلق امتیازش
بمحتاجان عطا بیمسئلت کرد
باستعداد لیک آن موهبت کرد
دهد بی مسئلت الا که قائل
باستعداد باشد نطق سائل
دهد یعنی عطاگر بیسوالی
طلب ز او کردهاند از نطق حالی
چه باشد فقر ذاتی بهر ممکن
بمعنی افتقار اوست بین
سوی آن کو بهمتهاست جامع
باو فقر و غناها جمله راجع
غنا چون بحرش اندر آستین است
بذات خود غنی از عالمین است
چو ذاتش فانی اندر ذات حق است
غنایش ثابت از اثبات حق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۵ - عبدالمغنی
تو عبدالمغنی آن را دان بمعنی
که بر انجاح حاجاتست مغنی
ز بعد از آنکه آن سلطان ذاتش
غنی کرد از تمام ممکناتش
نمودش بهر انجاح مطالب
بموجودات مغنی ذات واجب
غنای حق ازو چون ظل ممدود
رسد بیفاصله بر کل موجود
به نسبت باز اشیاء را بمعنی
بهم فرمود حق محتاج و مغنی
غنی باشد ز جوی و شط اگریم
بود محتاج آب آسمان هم
بدانی تا تو حق ذوالمنن را
غنای او و فقر خویشتن را
که بر انجاح حاجاتست مغنی
ز بعد از آنکه آن سلطان ذاتش
غنی کرد از تمام ممکناتش
نمودش بهر انجاح مطالب
بموجودات مغنی ذات واجب
غنای حق ازو چون ظل ممدود
رسد بیفاصله بر کل موجود
به نسبت باز اشیاء را بمعنی
بهم فرمود حق محتاج و مغنی
غنی باشد ز جوی و شط اگریم
بود محتاج آب آسمان هم
بدانی تا تو حق ذوالمنن را
غنای او و فقر خویشتن را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۶ - عبدالمانع
تو عبدالمانع آنرا دان بواقع
که دارد باز حقش از موانع
«عسی آن تکر هواخیر لکم» را
بیابد وجه و بنهد اشتلم را
بیابد وجه آنرا کز چه حاصل
نشد شیئی که بر وی بود مایل
دهد حق «ان تحبوا» را بسیرش
که آنچیزی که خواهد نیست خیرش
اگر یابی که از چیزی شوی پست
دهندت گر که هم اندازی از دست
و گردانی که از بهر تو سود است
شوی خواهانش ار چه بد نمود است
نیاید در مذاقت خوش دوائی
ولی مینوشی از بهر شفائی
بعدالمانع این معنی است مکشوف
از آن خاطر ز خواهش داشت موقوف
نه هرگز در خیال خیر و شر است
نه بند جلب نفع و دفع ضر است
نماید منع از خود میل خود را
بجا از حق شناسد نیک و بد را
ز خود داند بدی گر پیش سیراست
ز حق امری که آید محض خیر است
که دارد باز حقش از موانع
«عسی آن تکر هواخیر لکم» را
بیابد وجه و بنهد اشتلم را
بیابد وجه آنرا کز چه حاصل
نشد شیئی که بر وی بود مایل
دهد حق «ان تحبوا» را بسیرش
که آنچیزی که خواهد نیست خیرش
اگر یابی که از چیزی شوی پست
دهندت گر که هم اندازی از دست
و گردانی که از بهر تو سود است
شوی خواهانش ار چه بد نمود است
نیاید در مذاقت خوش دوائی
ولی مینوشی از بهر شفائی
بعدالمانع این معنی است مکشوف
از آن خاطر ز خواهش داشت موقوف
نه هرگز در خیال خیر و شر است
نه بند جلب نفع و دفع ضر است
نماید منع از خود میل خود را
بجا از حق شناسد نیک و بد را
ز خود داند بدی گر پیش سیراست
ز حق امری که آید محض خیر است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۷ - عبدالضار و النافع
ز عبدالضار و النافع شنو هم
که از حق یافت ضر و نفع عالم
شود مشهود او فعال مطلق
که ملک است از اراده او منسق
خود این معنی مگر در کشف احوال
اشارت باشد از توحید افعال
بفعال است او را کر و فری
نبیند خیر و شر و نفع و ضری
بود گویند شیطان مظهر ضر
ظهور نفع هم خضر پیمبر
صفی را نیز تحقیقی است محکم
نباشد ضر محض اصلا بعالم
کسی کایجاد عالم بر کرم کرد
شرور و ضر مطلق را عدم کرد
شروری گر بود هم باز خیر است
ضررها نفع نزد اهل سیر است
کشد نقاش شکل عقرب و مار
نه کلک اوست شر نه رنگ و طومار
همان کلکی که نقش سرو و گل بست
نقوش دیو و دد بر نظم کل بست
همه یک رنگ بود آن رنگ و این رنگ
تورا دل شد ز امر عارضی تنگ
عوارض را نباشد اعتباری
چو در هستی نباشدشان قراری
پس ار باشد شروری عارضاتند
ندارند اصل و معدوم الذواتند
بود پس ضار را معنی به نسبت
کز آن نسبت منظم گشت خلقت
شود چوب از وجود اره مضطر
در این نسبت ز بهر او بود ضر
ولی صد نفع از وی در نظام است
کز آن نجار آگه بالتمام است
ز بهر چوب هم نفع است باری
که گردد تختگاه شهریاری
پس ارشد ضربچوب از اره عاید
نشد شری بسوی اره وارد
بعالم فعل فاعل چون ثمر شد
به نسبت هم عیان در نفع و ضر شد
دگر بر ضد چو اشیا را توان یافت
کجا نفعی بدون ضرنشان یافت
که از حق یافت ضر و نفع عالم
شود مشهود او فعال مطلق
که ملک است از اراده او منسق
خود این معنی مگر در کشف احوال
اشارت باشد از توحید افعال
بفعال است او را کر و فری
نبیند خیر و شر و نفع و ضری
بود گویند شیطان مظهر ضر
ظهور نفع هم خضر پیمبر
صفی را نیز تحقیقی است محکم
نباشد ضر محض اصلا بعالم
کسی کایجاد عالم بر کرم کرد
شرور و ضر مطلق را عدم کرد
شروری گر بود هم باز خیر است
ضررها نفع نزد اهل سیر است
کشد نقاش شکل عقرب و مار
نه کلک اوست شر نه رنگ و طومار
همان کلکی که نقش سرو و گل بست
نقوش دیو و دد بر نظم کل بست
همه یک رنگ بود آن رنگ و این رنگ
تورا دل شد ز امر عارضی تنگ
عوارض را نباشد اعتباری
چو در هستی نباشدشان قراری
پس ار باشد شروری عارضاتند
ندارند اصل و معدوم الذواتند
بود پس ضار را معنی به نسبت
کز آن نسبت منظم گشت خلقت
شود چوب از وجود اره مضطر
در این نسبت ز بهر او بود ضر
ولی صد نفع از وی در نظام است
کز آن نجار آگه بالتمام است
ز بهر چوب هم نفع است باری
که گردد تختگاه شهریاری
پس ارشد ضربچوب از اره عاید
نشد شری بسوی اره وارد
بعالم فعل فاعل چون ثمر شد
به نسبت هم عیان در نفع و ضر شد
دگر بر ضد چو اشیا را توان یافت
کجا نفعی بدون ضرنشان یافت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۸ - عبدالنور
ز عبدالنور گویم اوست بینا
بنور حق که اشیاء زوست پیدا
بعبدالنور عالم مستبین است
که او خود نور حق در عالمین است
بود نور آنکه خود ظاهر بذاتست
دگر مظهر بکل ممکنات است
ازو اعیان و اکوان گشت ظاهر
تجلی کرده حق زاو در مظاهر
مگر اعیان ظهورش در حقایق
بعلم آمد اگر دانی دقایق
مگر اکوان ظهورش بر مناسب
بود مشهود اگر دانی مراتب
مراتب زان یکی لیل و نهار است
که این هر دو بیک نور آشکار است
نپنداری که لیل از نور دور است
سفیدی و سیاهی هر دو نور است
شب از نور است کاینسان منظلم شد
لب روز از فروغش مبتسم شد
زمین و آسمان و عرض و افلاک
همه نور است نزد اهل ادراک
بعالم هر چه بینی عین نور است
از و حق در تجلی و ظهور است
بیان آن بشرح آیت نور
شد ار باشد بیادت شرح مذکور
رجوعی کن هم ار نبود بیادت
که گردد دور دانش بر مرادت
بنور حق که اشیاء زوست پیدا
بعبدالنور عالم مستبین است
که او خود نور حق در عالمین است
بود نور آنکه خود ظاهر بذاتست
دگر مظهر بکل ممکنات است
ازو اعیان و اکوان گشت ظاهر
تجلی کرده حق زاو در مظاهر
مگر اعیان ظهورش در حقایق
بعلم آمد اگر دانی دقایق
مگر اکوان ظهورش بر مناسب
بود مشهود اگر دانی مراتب
مراتب زان یکی لیل و نهار است
که این هر دو بیک نور آشکار است
نپنداری که لیل از نور دور است
سفیدی و سیاهی هر دو نور است
شب از نور است کاینسان منظلم شد
لب روز از فروغش مبتسم شد
زمین و آسمان و عرض و افلاک
همه نور است نزد اهل ادراک
بعالم هر چه بینی عین نور است
از و حق در تجلی و ظهور است
بیان آن بشرح آیت نور
شد ار باشد بیادت شرح مذکور
رجوعی کن هم ار نبود بیادت
که گردد دور دانش بر مرادت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۹ - عبدالهادی
بعبدالهادیت روشن صراط است
از و سلاک ره را انبساط است
در او دارد تجلی اسم هادی
بخاصه اهل ره را زاوست شادی
خود او را در هدایت کرده مختص
بهر جائیست ارشادش مشخص
هدایت در شریعت حفظ حد است
طرق جز امر و نهیش جمله سد است
بود در فقر هادیرا هدایت
با خلاق و خلوص و حسن نیت
نشان این هدایت با خواص است
که هادی را برایشان اختصاص است
دگر ارشاد هادی در حقیقت
بود تکمیل خلق از روی خلقت
باو دارند اشیاء اهتدائی
که دارد هر وجودی اقتضائی
نگردد ز اقتضای خویش گمراه
ز سیر خود نباشد گر چه آگاه
نداند دانه چون در گل فروشد
که او را این تنزل از چه رو شد
هم از آن بیخبر چون سرزداز خاک
که گردد زان ترقی راس افلاک
نماید هادیش ره تا بمقصد
نداند خود که چون یکدانه شد صد
بدینسان هر چه در کونست موجود
رساند هادی از رهشان بمقصود
خود این باشد هدایت در حقایق
نه ارشادی که در شرع است لایق
از و سلاک ره را انبساط است
در او دارد تجلی اسم هادی
بخاصه اهل ره را زاوست شادی
خود او را در هدایت کرده مختص
بهر جائیست ارشادش مشخص
هدایت در شریعت حفظ حد است
طرق جز امر و نهیش جمله سد است
بود در فقر هادیرا هدایت
با خلاق و خلوص و حسن نیت
نشان این هدایت با خواص است
که هادی را برایشان اختصاص است
دگر ارشاد هادی در حقیقت
بود تکمیل خلق از روی خلقت
باو دارند اشیاء اهتدائی
که دارد هر وجودی اقتضائی
نگردد ز اقتضای خویش گمراه
ز سیر خود نباشد گر چه آگاه
نداند دانه چون در گل فروشد
که او را این تنزل از چه رو شد
هم از آن بیخبر چون سرزداز خاک
که گردد زان ترقی راس افلاک
نماید هادیش ره تا بمقصد
نداند خود که چون یکدانه شد صد
بدینسان هر چه در کونست موجود
رساند هادی از رهشان بمقصود
خود این باشد هدایت در حقایق
نه ارشادی که در شرع است لایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۰ - عبدالباقی
بعبدالباقی آن سلطان ایجاد
بقای ذات خود را سازد اشهاد
مگر بعد از فنای کل اشیاء
که حاصل گشت در سیرش بیکجا
حق او را بر بقای خویش باقی
نماید بیقدح هم مست ساقی
پرستد تا که حق را در مقامی
که از معبود و عابد نیست نامی
نماید چون تجلی وجه باقی
یکی گردد شراب و جام و ساقی
چو در جمعش شد اشیاء جمله هالک
شود مصداق یبقی وجه ربک
بقای ذات خود را سازد اشهاد
مگر بعد از فنای کل اشیاء
که حاصل گشت در سیرش بیکجا
حق او را بر بقای خویش باقی
نماید بیقدح هم مست ساقی
پرستد تا که حق را در مقامی
که از معبود و عابد نیست نامی
نماید چون تجلی وجه باقی
یکی گردد شراب و جام و ساقی
چو در جمعش شد اشیاء جمله هالک
شود مصداق یبقی وجه ربک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۱ - عبدالوارث
تو عبدالوارث آنرا دان که حادث
چو شد فانی جانرا اوست وارث
خود اینهم از خواص اسم باقیست
بر اهل دور وارث وجه ساقیست
پس از فوت و فنای کل اشیاء
نماند کس بغیر از وجه یکتا
چو گردد قطرهها بر بحر راجع
شود بر قطره وارث بحر جامع
ز عبدالوارث ار جوئی نشانه
چو سوی فرق سازندش روانه
بود او وارث علم نبیین
پیمبر یا وصی باشد بتعیین
چو شد فانی جانرا اوست وارث
خود اینهم از خواص اسم باقیست
بر اهل دور وارث وجه ساقیست
پس از فوت و فنای کل اشیاء
نماند کس بغیر از وجه یکتا
چو گردد قطرهها بر بحر راجع
شود بر قطره وارث بحر جامع
ز عبدالوارث ار جوئی نشانه
چو سوی فرق سازندش روانه
بود او وارث علم نبیین
پیمبر یا وصی باشد بتعیین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۳ - عبدالصبور
دگر از اولیا عبدالصبور است
که او ثابت در اعمال و امور است
بود ثابت چو کوه اندر شدائد
دگر مثبت در احکام و قواعد
نیابد در خروش از ابتلائی
نماید حمل بار هر جفائی
بود صابر بطاعات و بلیات
دگر صابر بتنبیه و مکافات
نیاید بر ستوه ار فتح بابی
نشد بر وی ز اعمال ثوابی
یکی گویند ز ارباب یقینها
گرفت اندر ریاضت اربعینها
نشد زان سعی وجهدش فتح بابی
نه هم زان انسدادش پیچ و تابی
زنو دیگر بخلوت رفت و در بست
بجد بهر ریاضتها کمر بست
شنید از غیب ناگاه او خروشی
که با تهدید میگفتش سروشی
مزن بیهوده این در نیست جائز
که بر روی تو نگشایند هرگز
مکن جد فتح این بابت محالست
بخود گفت این صدا نیکو بفالست
دلیل افتتاح و انس و دید است
چو اندر ناامیدیها امید است
در این حضرت ندارد ره چو ضنت
بهر کس هم رسد زو قابلیت
مراهم در طلب ریب و هوس نیست
گرم راندند از در طرد پس نیست
صدای هاتفم هم از صلاحی است
ز پی این بستگی را افتتاحی است
امید افزون بباید کرد و بنشست
کمر را در ریاضت تنکتر بست
بگفتا من بکوشش بیقرارم
نباشد با گشاد و بست کارم
مراذاتیست کوشش امتحان کن
صلاح خود تودانی هر چه آن کن
باین در کوفتن من مست و خورسند
تو خواهی برگشا خواهی فروبند
چو ظاهر شد چنان صبر و ثباتش
رسید از حق هماندم وارداتش
گشودندش برخ بابی که سد بود
فتوحی آمدش کافزون ز حد بود
بود عبدالصبور این نوع مردی
دواهست ار که باشد اهل دردی
که او ثابت در اعمال و امور است
بود ثابت چو کوه اندر شدائد
دگر مثبت در احکام و قواعد
نیابد در خروش از ابتلائی
نماید حمل بار هر جفائی
بود صابر بطاعات و بلیات
دگر صابر بتنبیه و مکافات
نیاید بر ستوه ار فتح بابی
نشد بر وی ز اعمال ثوابی
یکی گویند ز ارباب یقینها
گرفت اندر ریاضت اربعینها
نشد زان سعی وجهدش فتح بابی
نه هم زان انسدادش پیچ و تابی
زنو دیگر بخلوت رفت و در بست
بجد بهر ریاضتها کمر بست
شنید از غیب ناگاه او خروشی
که با تهدید میگفتش سروشی
مزن بیهوده این در نیست جائز
که بر روی تو نگشایند هرگز
مکن جد فتح این بابت محالست
بخود گفت این صدا نیکو بفالست
دلیل افتتاح و انس و دید است
چو اندر ناامیدیها امید است
در این حضرت ندارد ره چو ضنت
بهر کس هم رسد زو قابلیت
مراهم در طلب ریب و هوس نیست
گرم راندند از در طرد پس نیست
صدای هاتفم هم از صلاحی است
ز پی این بستگی را افتتاحی است
امید افزون بباید کرد و بنشست
کمر را در ریاضت تنکتر بست
بگفتا من بکوشش بیقرارم
نباشد با گشاد و بست کارم
مراذاتیست کوشش امتحان کن
صلاح خود تودانی هر چه آن کن
باین در کوفتن من مست و خورسند
تو خواهی برگشا خواهی فروبند
چو ظاهر شد چنان صبر و ثباتش
رسید از حق هماندم وارداتش
گشودندش برخ بابی که سد بود
فتوحی آمدش کافزون ز حد بود
بود عبدالصبور این نوع مردی
دواهست ار که باشد اهل دردی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۴ - العبره
ز عبرت گویمت تعبیر باهر
ز حال خلق بینی هر چه ظاهر
ز خیر و شر و از اقبال و نکبت
بر آن باشد تو را همواره عبرت
بمردم هر چه شد جاری بدنیا
بر ایشان منتقل گردد بعقبی
چو برگشت امور و حال خلقان
بسوی اوست در پیدا و پنهان
شود روشن بر او حال عواقب
ز آثاری که بیند در مراتب
شناسد هر چه از وی در نهان بود
قیام او بر آن واجب توان بود
عبور از ظاهر خلقت برؤیت
نماید بر حکیم از روی حکمت
ز آثار وجود و ظاهر آن
بسوی باطن بس قاهر آن
به بیند تا در اشیاء وجهاتش
ظهور حق و آثار و صفاتش
زهر چیزی که بیند در خلایق
کند عبرت مگر مرد حقایق
اگر جنبد ز بادی پرکاهی
ز عبرت سوی او دارد نگاهی
درخت از باد سبز و بارور گشت
جدار از جنبش او بیخبر گشت
بجائی باد ابر و بارش آورد
بجائی بهر خشکی جنبشی کرد
زوی هر شاخ خشکی خشکتر شد
درخت سبز و تر ز او بارور شد
تو عبرتگیر از بادی دمادم
که از وی چون شد این افزون و آن کم
چرا یابد یکی ز انفاس رحمان
کمالی وان دگر یک ضعف و نقصان
یکی از فیض رحمانی شقی شد
یکی رحمت نصیب و متقی شد
ثمرها را نظرها کن در شجرها
چو آثار مؤثر در اثرها
کجا بود این ثمرها در کمون بود
که ظاهر شد نبد یا بود چون بود
نهان بد در میان آب یا خاک
و یا آمد ز باغستان افلاک
رز از هم ریخت چون آشوب دی شد
پس از اردیبهشت انگو رومی شد
فکندی دانه را روید نباتی
نواها حق تو را داد از نواتی
میان آب و گل پوسید و بد شد
و زان پس ریشه گشت و دانه صد شد
شد از میل طبیعت اندر آدم
عیان نسلی و زان برپاست عالم
ز حیوان بالتبع هم زوج زوجند
که هر نوعی بعالم فوج فوجند
میان مرد و زن رفت اتصالی
نمود از نقطهئی یوسف جمالی
تو گو آن آب و خون را حال چون شد
گذشت از عرش و عقل ذوفنون شد
حجر بی سیر نبود بین هم او را
تحرکهاست مخفی هر دم او را
تو رفتارش بمعنی جوهری دان
من این تنها نگویم دفتری دان
خود آن کوهی که کان زر و لعل است
دلیل آنکه چرخش زیر نعل است
جبال جامد از حق در خطاب است
که در سیر و مرور او چون سحاب است
نمود آنکوه چون از قعر جوشی
مزین شد ز لعلش تاج و گوشی
هزاران نکته در یک سنگ بنهاد
که عبرت راست کافی گر کنی یاد
بود گر چشم عبرت بین بروئی
کند عبرت ز هر مژگان و موئی
ز ملک عقل تا شهر هیولا
نظرها را بعبرت کن مهیا
پس از معقول رویآور بمحسوس
در اشیاء دل بعزت دار مأنوس
به بین بر پرده هر جائی که نقاش
چسان مینا گری فرموده برجاش
اگر هم تیز بین باشی و هشیار
نبینی نقشی الا نقش دلدار
خود او بود آنکه شد رنگ و رقم بست
مخالف نقش خویش اندر قلم بست
بجائی لوح و در جائی قلم شد
بجائی قطره جائی شط و بم شد
ظهوری کرد و عالم گشت نامش
مهمی گردید و شد بالای بامش
بآن قامت که دانی درمیان شد
قیامت کرد بر پا و نهان شد
بشور افتاد هر کس کو کجا رفت
پی او هر کس از راهی جدا رفت
ز جائی او نشد بر جای دیگر
نماید هر زمان بالای دیگر
از آن بالا هر آنکس درگمان شد
که این آن نیست کاول در میان شد
خود او از اول و آخر برونست
ز هر شیئی ظهور او فزونست
نما در بحر عبرت ارتماسی
که تا بشناسیش از هر لباسی
میان جمع باشد در تماشا
که چون درهر سری افکنده سودا
چه میگویند خلق از وصف رویش
که نوشد می بتعظیم از کدویش
که اندر جستجویش باشتاب است
که قانع از جمالش بر نقاب است
میان انجمن افکنده آشوب
باو هر کس بنوعی گشته منسوب
خود آن نسبت بر او باشد اضافی
تعین نیست با قدسش منافی
تعین هیچ آنجا در قلم نیست
نمایش با وجودش جز عدم نیست
بهر جائیست او را خاصه اسمی
تعینها ز گنجش چون طلسمی
بعبرت گر دمی با خود نشینی
جز او رخسار موجودی نبینی
یکی از خود سفر در بحر و بر کن
بهر موجودی از عبرت نظر کن
چو گشتی کامیاب از سیر آفاق
برخسارش شدی ز آئینه مشتاق
باینمعنی که دیدی عکس رویش
نما سر را قدم در جستجویش
بنه در سیر نفس خویش گامی
ازین ره کن بوصلش اهتمامی
چو او خود گر چه با هر قطره یاراست
ز ما تا او هزاران بحر ناراست
عملهاهست در راه وصالش
یکی عبرت بود در اشتغالش
بعبرت ره بسوی او توان برد
به بحرش پی ز جوی او توان برد
ز حال خلق بینی هر چه ظاهر
ز خیر و شر و از اقبال و نکبت
بر آن باشد تو را همواره عبرت
بمردم هر چه شد جاری بدنیا
بر ایشان منتقل گردد بعقبی
چو برگشت امور و حال خلقان
بسوی اوست در پیدا و پنهان
شود روشن بر او حال عواقب
ز آثاری که بیند در مراتب
شناسد هر چه از وی در نهان بود
قیام او بر آن واجب توان بود
عبور از ظاهر خلقت برؤیت
نماید بر حکیم از روی حکمت
ز آثار وجود و ظاهر آن
بسوی باطن بس قاهر آن
به بیند تا در اشیاء وجهاتش
ظهور حق و آثار و صفاتش
زهر چیزی که بیند در خلایق
کند عبرت مگر مرد حقایق
اگر جنبد ز بادی پرکاهی
ز عبرت سوی او دارد نگاهی
درخت از باد سبز و بارور گشت
جدار از جنبش او بیخبر گشت
بجائی باد ابر و بارش آورد
بجائی بهر خشکی جنبشی کرد
زوی هر شاخ خشکی خشکتر شد
درخت سبز و تر ز او بارور شد
تو عبرتگیر از بادی دمادم
که از وی چون شد این افزون و آن کم
چرا یابد یکی ز انفاس رحمان
کمالی وان دگر یک ضعف و نقصان
یکی از فیض رحمانی شقی شد
یکی رحمت نصیب و متقی شد
ثمرها را نظرها کن در شجرها
چو آثار مؤثر در اثرها
کجا بود این ثمرها در کمون بود
که ظاهر شد نبد یا بود چون بود
نهان بد در میان آب یا خاک
و یا آمد ز باغستان افلاک
رز از هم ریخت چون آشوب دی شد
پس از اردیبهشت انگو رومی شد
فکندی دانه را روید نباتی
نواها حق تو را داد از نواتی
میان آب و گل پوسید و بد شد
و زان پس ریشه گشت و دانه صد شد
شد از میل طبیعت اندر آدم
عیان نسلی و زان برپاست عالم
ز حیوان بالتبع هم زوج زوجند
که هر نوعی بعالم فوج فوجند
میان مرد و زن رفت اتصالی
نمود از نقطهئی یوسف جمالی
تو گو آن آب و خون را حال چون شد
گذشت از عرش و عقل ذوفنون شد
حجر بی سیر نبود بین هم او را
تحرکهاست مخفی هر دم او را
تو رفتارش بمعنی جوهری دان
من این تنها نگویم دفتری دان
خود آن کوهی که کان زر و لعل است
دلیل آنکه چرخش زیر نعل است
جبال جامد از حق در خطاب است
که در سیر و مرور او چون سحاب است
نمود آنکوه چون از قعر جوشی
مزین شد ز لعلش تاج و گوشی
هزاران نکته در یک سنگ بنهاد
که عبرت راست کافی گر کنی یاد
بود گر چشم عبرت بین بروئی
کند عبرت ز هر مژگان و موئی
ز ملک عقل تا شهر هیولا
نظرها را بعبرت کن مهیا
پس از معقول رویآور بمحسوس
در اشیاء دل بعزت دار مأنوس
به بین بر پرده هر جائی که نقاش
چسان مینا گری فرموده برجاش
اگر هم تیز بین باشی و هشیار
نبینی نقشی الا نقش دلدار
خود او بود آنکه شد رنگ و رقم بست
مخالف نقش خویش اندر قلم بست
بجائی لوح و در جائی قلم شد
بجائی قطره جائی شط و بم شد
ظهوری کرد و عالم گشت نامش
مهمی گردید و شد بالای بامش
بآن قامت که دانی درمیان شد
قیامت کرد بر پا و نهان شد
بشور افتاد هر کس کو کجا رفت
پی او هر کس از راهی جدا رفت
ز جائی او نشد بر جای دیگر
نماید هر زمان بالای دیگر
از آن بالا هر آنکس درگمان شد
که این آن نیست کاول در میان شد
خود او از اول و آخر برونست
ز هر شیئی ظهور او فزونست
نما در بحر عبرت ارتماسی
که تا بشناسیش از هر لباسی
میان جمع باشد در تماشا
که چون درهر سری افکنده سودا
چه میگویند خلق از وصف رویش
که نوشد می بتعظیم از کدویش
که اندر جستجویش باشتاب است
که قانع از جمالش بر نقاب است
میان انجمن افکنده آشوب
باو هر کس بنوعی گشته منسوب
خود آن نسبت بر او باشد اضافی
تعین نیست با قدسش منافی
تعین هیچ آنجا در قلم نیست
نمایش با وجودش جز عدم نیست
بهر جائیست او را خاصه اسمی
تعینها ز گنجش چون طلسمی
بعبرت گر دمی با خود نشینی
جز او رخسار موجودی نبینی
یکی از خود سفر در بحر و بر کن
بهر موجودی از عبرت نظر کن
چو گشتی کامیاب از سیر آفاق
برخسارش شدی ز آئینه مشتاق
باینمعنی که دیدی عکس رویش
نما سر را قدم در جستجویش
بنه در سیر نفس خویش گامی
ازین ره کن بوصلش اهتمامی
چو او خود گر چه با هر قطره یاراست
ز ما تا او هزاران بحر ناراست
عملهاهست در راه وصالش
یکی عبرت بود در اشتغالش
بعبرت ره بسوی او توان برد
به بحرش پی ز جوی او توان برد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۵ - العقاب
عقاب از عقل اول در حقیقت
شده تعبیر نزد اهل صفوت
هم آن کلی طبیعت را عقابش
عجب نبود که خوانی در خطابش
به نفس ناطقه گونید ورقا
که شد صید عقاب عقل یکجا
عقاب آنسان که مرغانرا کند صید
رباید نفسها را عقل بیقید
برد تا از حضیض ملک ناسوت
خود او را برفضای اوج لاهوت
طبیعت نفس را هم زاوج اعلی
نماید صید و آرد سوی ادنی
عقاب آمد پس او بیحرف و دعوی
مگر یک لفظ برجای دو معنی
میان این دو معنی فرق بین
در استعمال باشد باقر این
نمیبایست حکم ار مختلف شد
ز قانون قراین منحرف شد
قرینه فهمی آن هم وجه خاصیست
که در ادراک معنیش اختصاصیست
عقاب طبع آرد سوی اسفل
مر او را بر خلاف عقل اول
علاماتش بعالم بس عیانست
سخا و بخل و صدق و کذب از آنست
صفات عقل از آثار پیداست
هم اوصاف طبیعت بس هویداست
اگر اند غضب حکمت کشد فوج
یقین میدان که عقلت برده بر اوج
وگر از مستحقت باشد امساک
کشیده طبیعت از فلاک بر خاک
صفات عقل علم و حلم و صبر است
صفات طبع خشم و جهل و جبر است
نشان عقل صدق و عدل و عصمت
نشان طع حرص و آز و شهوت
خصال عقل خیر است و وجودی
خصال طبع شر است و جحودی
دهد از حق چو فکر خلق نقلت
طبیعت برده دور از راه عقلت
ربوده گر کنی رد امانت
عقاب عقلت از چنگ طبیعت
عقابینت در این با استدامت
عیان از هر دو آثارو علامت
یکی گرزان دو غالب شد در اعمال
تو را باشد همان تحقیق احوال
باین میزان حساب حال خود کن
حساب نکبت و اقبال خود مکن
شده تعبیر نزد اهل صفوت
هم آن کلی طبیعت را عقابش
عجب نبود که خوانی در خطابش
به نفس ناطقه گونید ورقا
که شد صید عقاب عقل یکجا
عقاب آنسان که مرغانرا کند صید
رباید نفسها را عقل بیقید
برد تا از حضیض ملک ناسوت
خود او را برفضای اوج لاهوت
طبیعت نفس را هم زاوج اعلی
نماید صید و آرد سوی ادنی
عقاب آمد پس او بیحرف و دعوی
مگر یک لفظ برجای دو معنی
میان این دو معنی فرق بین
در استعمال باشد باقر این
نمیبایست حکم ار مختلف شد
ز قانون قراین منحرف شد
قرینه فهمی آن هم وجه خاصیست
که در ادراک معنیش اختصاصیست
عقاب طبع آرد سوی اسفل
مر او را بر خلاف عقل اول
علاماتش بعالم بس عیانست
سخا و بخل و صدق و کذب از آنست
صفات عقل از آثار پیداست
هم اوصاف طبیعت بس هویداست
اگر اند غضب حکمت کشد فوج
یقین میدان که عقلت برده بر اوج
وگر از مستحقت باشد امساک
کشیده طبیعت از فلاک بر خاک
صفات عقل علم و حلم و صبر است
صفات طبع خشم و جهل و جبر است
نشان عقل صدق و عدل و عصمت
نشان طع حرص و آز و شهوت
خصال عقل خیر است و وجودی
خصال طبع شر است و جحودی
دهد از حق چو فکر خلق نقلت
طبیعت برده دور از راه عقلت
ربوده گر کنی رد امانت
عقاب عقلت از چنگ طبیعت
عقابینت در این با استدامت
عیان از هر دو آثارو علامت
یکی گرزان دو غالب شد در اعمال
تو را باشد همان تحقیق احوال
باین میزان حساب حال خود کن
حساب نکبت و اقبال خود مکن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۶ - العله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۷ - العما
عما در نزد ارباب تصوف
احدیت بود آن بیتخلف
کسی او را جز او نشناسد آنجا
نباشد هیچ ممکن را حد آنجا
باطلاق وجودش انتسابست
جال ذوالجلالی را حجابست
یکی هم واحدیت را عما گفت
نگویم من ادب را کو خطا گفت
مراد این بوده وین خود ناتمام است
که معنی عما بیشک غمام است
غمام آن بین ارض و آسمانست
خود این معنی بچشم حس عیانست
پس او بین سماء احدیت
بود خود با زمین خلق و کثرت
مساعد نیست این معنی خبر را
که پرسیدند آن فخر بشر را
ز قبل از خلق رب ما کجا بود
نبی فرمود در عین عما بود
پس آن حضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت تعین راست لایق
محل کثرت و وضع خلایق
بود مخلوق پس خود هر تعین
نخستین عقل باشد با تمکن
کما قول نبی سلطان ابرار
نباشد در عما از خلق آثار
احدیت بود آن بیتخلف
کسی او را جز او نشناسد آنجا
نباشد هیچ ممکن را حد آنجا
باطلاق وجودش انتسابست
جال ذوالجلالی را حجابست
یکی هم واحدیت را عما گفت
نگویم من ادب را کو خطا گفت
مراد این بوده وین خود ناتمام است
که معنی عما بیشک غمام است
غمام آن بین ارض و آسمانست
خود این معنی بچشم حس عیانست
پس او بین سماء احدیت
بود خود با زمین خلق و کثرت
مساعد نیست این معنی خبر را
که پرسیدند آن فخر بشر را
ز قبل از خلق رب ما کجا بود
نبی فرمود در عین عما بود
پس آن حضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت تعین راست لایق
محل کثرت و وضع خلایق
بود مخلوق پس خود هر تعین
نخستین عقل باشد با تمکن
کما قول نبی سلطان ابرار
نباشد در عما از خلق آثار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۸ - العمد المعنویه
عمد گویند ارباب کرامات
باو بر پاست بالمعنی سموات
حق آنرا گر بقرآن بیعمد گفت
بچشم خلق از بهر سند گفت
بظاهر خود تو بیتی بیستونش
ندانی لیک اسرار درونش
تو بینی بیعمد رمز است و تلویح
عمادش نیست یعنی بر تو تصریح
عمادش در حقیقت هست آدم
که باشد روح و قلب و نفس عالم
عماد عرش و فرش و اوج وسافل
بود اندر حقیقت شخص کامل
کس او را گر که نشناسد عجب نیست
چه عارف بر وجودش غیر رب نیست
خدا را اولیا اندر قباباند
ز عرفان خلایق در حجاباند
باو بر پاست بالمعنی سموات
حق آنرا گر بقرآن بیعمد گفت
بچشم خلق از بهر سند گفت
بظاهر خود تو بیتی بیستونش
ندانی لیک اسرار درونش
تو بینی بیعمد رمز است و تلویح
عمادش نیست یعنی بر تو تصریح
عمادش در حقیقت هست آدم
که باشد روح و قلب و نفس عالم
عماد عرش و فرش و اوج وسافل
بود اندر حقیقت شخص کامل
کس او را گر که نشناسد عجب نیست
چه عارف بر وجودش غیر رب نیست
خدا را اولیا اندر قباباند
ز عرفان خلایق در حجاباند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۹ - العنقاء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۰ - عوالم اللبس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۱ - العین الثابته
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۲ - عینالشیی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۳ - عینالاله و عین العالم
ز عین العالم و عین الالهت
نمایم نکته بی اشتباهت
شد انسانی که دارد در حقیقت
تحقق او بکبری برزخیت
چو حق بیند ز چشم او بعالم
کند رحمت به هستیها دمادم
باین معنی است ظاهر سر لولاک
نبودی گر تو کی میبود افلاک
خود انسانیست دیگر بیتفرق
که بر اسم بصیرستش تحقق
چو هر شیئ شود مرئی بعالم
باین اسم است معلوم و مسلم
نمایم نکته بی اشتباهت
شد انسانی که دارد در حقیقت
تحقق او بکبری برزخیت
چو حق بیند ز چشم او بعالم
کند رحمت به هستیها دمادم
باین معنی است ظاهر سر لولاک
نبودی گر تو کی میبود افلاک
خود انسانیست دیگر بیتفرق
که بر اسم بصیرستش تحقق
چو هر شیئ شود مرئی بعالم
باین اسم است معلوم و مسلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۴ - عینالحیوه