عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۸ - عبدالکریم
بود عبدالکریم آنکس که مشهود
شد این اسمش بجان زاکرم ذیجود
تجلی بروی از وصف کرم کرد
وزین وجهش عزیز و محترم کرد
تحقق یافت بر وصف عبودت
زاکرامی که بود او را به نیت
کرم را چون کسی بشناخت ناچار
شود عامل بوی هر جا بمقدار
شناسد قدر هر چیزی بجایش
تعدی هم نجوید زا اقتضایش
شناسد آنکه نبود ملک و مالی
ز بهر عید یا خلق و خصالی
نیابد هیچ شیئی را که نسبت
بسوی عبد باشد در اضافت
مگر چیزی که بر وی ذوالکرم داد
هم او بر خلق آن مال و نعم داد
چو مولا بر کرم باشد نهادش
دهد بر هر که خواهد از عبادش
کریم از هیچ عبدی هیچ عیبی
نبیند جز که پوشد بیزریبی
کریم النفس جرمی در عیانش
نیاید جز که بخشد در زمانش
ندارد پیش جودش وزن وابی
گناهی تا که آید در حسابی
نباشد هیچ جرمی را نمایش
چو آید بحر اکرامش به جنبش
شود چون آید این یم در تلاطم
بهر یک قطرهاش کون و مکان گم
چه جای آنکه گیرد ز اقتضائی
کسیرا بر گناهی یا خطائی
صفی گوید حدیثی کز سروش است
یم اکرام حق دایم بجوش است
از آندم کو بجوش آمد زاکرام
نشد وقتی که یکدم باشد آرام
کسی کو مظهر است اکرام حق را
کجا بیند بجرمی ما خلق را
اگر بیند بچشم جود بیند
نه از چشم زیان و سود بیند
شد این اسمش بجان زاکرم ذیجود
تجلی بروی از وصف کرم کرد
وزین وجهش عزیز و محترم کرد
تحقق یافت بر وصف عبودت
زاکرامی که بود او را به نیت
کرم را چون کسی بشناخت ناچار
شود عامل بوی هر جا بمقدار
شناسد قدر هر چیزی بجایش
تعدی هم نجوید زا اقتضایش
شناسد آنکه نبود ملک و مالی
ز بهر عید یا خلق و خصالی
نیابد هیچ شیئی را که نسبت
بسوی عبد باشد در اضافت
مگر چیزی که بر وی ذوالکرم داد
هم او بر خلق آن مال و نعم داد
چو مولا بر کرم باشد نهادش
دهد بر هر که خواهد از عبادش
کریم از هیچ عبدی هیچ عیبی
نبیند جز که پوشد بیزریبی
کریم النفس جرمی در عیانش
نیاید جز که بخشد در زمانش
ندارد پیش جودش وزن وابی
گناهی تا که آید در حسابی
نباشد هیچ جرمی را نمایش
چو آید بحر اکرامش به جنبش
شود چون آید این یم در تلاطم
بهر یک قطرهاش کون و مکان گم
چه جای آنکه گیرد ز اقتضائی
کسیرا بر گناهی یا خطائی
صفی گوید حدیثی کز سروش است
یم اکرام حق دایم بجوش است
از آندم کو بجوش آمد زاکرام
نشد وقتی که یکدم باشد آرام
کسی کو مظهر است اکرام حق را
کجا بیند بجرمی ما خلق را
اگر بیند بچشم جود بیند
نه از چشم زیان و سود بیند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۹ - عبدالرقیب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۰ - عبدالمجیب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۱ - عبدالواسع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۳ - عبدالودود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۴ - عبدالمجید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۵ - عبدالباعث
تو عبدالباعث آنرا دان که احیا
نماید قلب او را حق تعالی
حیاتی از حقیقت با زیادی
دهد او را پس از موت ارادی
بود موت ارادی نزد دانا
ز نفس و وصف او و میل و اهوا
مصون چون شد بحق نفس از حوادث
کند حق مظهرش بر اسم باعث
حیات علم بعد از موت جهلش
رسد و از حق برانگیزند سهلش
کند تا منبعث نفس خلایق
پس از موت ارادی بر حقایق
نماید قلب او را حق تعالی
حیاتی از حقیقت با زیادی
دهد او را پس از موت ارادی
بود موت ارادی نزد دانا
ز نفس و وصف او و میل و اهوا
مصون چون شد بحق نفس از حوادث
کند حق مظهرش بر اسم باعث
حیات علم بعد از موت جهلش
رسد و از حق برانگیزند سهلش
کند تا منبعث نفس خلایق
پس از موت ارادی بر حقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۶ - عبدالشهید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۷ - عبدالحق
بود عبدالحق آن کش حق ز باطل
نگهدارد هم از رجس و رذائل
ز اوصافی که نبود مرضی حق
نماید حفظ او را حق مطلق
ببیند حق در اشیاء جمله ثابت
ذوات کل اشیاء را مذوت
وجودیرا که او قائم بذات است
به بیند کو مذوت بر ذوات است
سوایش باطل است و غیر ثابت
کجا زایل تواند شد مذوت
ز صورتهای حقی بیند او حق
ز باطل باطل این باشد محقق
بود باطل تو گو صرف تلاشی
ازو حقی نگردد هیچ ناشی
نگهدارد هم از رجس و رذائل
ز اوصافی که نبود مرضی حق
نماید حفظ او را حق مطلق
ببیند حق در اشیاء جمله ثابت
ذوات کل اشیاء را مذوت
وجودیرا که او قائم بذات است
به بیند کو مذوت بر ذوات است
سوایش باطل است و غیر ثابت
کجا زایل تواند شد مذوت
ز صورتهای حقی بیند او حق
ز باطل باطل این باشد محقق
بود باطل تو گو صرف تلاشی
ازو حقی نگردد هیچ ناشی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۸ - عبدالوکیل
بود عبدالوکیل آنکس ز اطیاب
که بیند حق بصورتهای اسباب
بود او فاعل اندر کل افعال
محول دست تقدیرش در احوال
امورات جهانرا خلق محجوب
بر اسبابست پندارند منسوب
از آن غافل که بی تدبیر فاعل
بود اسبابها بیکار و باطل
چود اعضائی که در جنبش ز جانند
چو روح از تن جدا شد ناتوانند
کسی کاسباب را نابود بیند
مسبب را در آن موجود بیند
بحق باشد توکل در امورش
نه اسباب از حق اندازد بدورش
بچشم آید سببها بس علیلش
گذارد باز کار او با وکیلش
توکل بر مسبب جوید از دل
که میبیند سببها را معطل
که بیند حق بصورتهای اسباب
بود او فاعل اندر کل افعال
محول دست تقدیرش در احوال
امورات جهانرا خلق محجوب
بر اسبابست پندارند منسوب
از آن غافل که بی تدبیر فاعل
بود اسبابها بیکار و باطل
چود اعضائی که در جنبش ز جانند
چو روح از تن جدا شد ناتوانند
کسی کاسباب را نابود بیند
مسبب را در آن موجود بیند
بحق باشد توکل در امورش
نه اسباب از حق اندازد بدورش
بچشم آید سببها بس علیلش
گذارد باز کار او با وکیلش
توکل بر مسبب جوید از دل
که میبیند سببها را معطل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۹ - عبدالقوی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۰ - عبدالمتین
کسی عبدالمتین اندر شکوه است
که صلب و محکم اندر دین چون کوه است
تاثر را در او ره نیست اصلا
که از چیزی تواند گشت اغوا
ز راه قوت نفس دلیرش
نیندازد صدای ببر و شیرش
بجنبند ار جهان بر دفعش اصلا
خیالش را نجنبانند از جا
نسازد نرم او را هیچ سنگی
نلغزد از حق اندر صلح و جنگی
در او راه تاثر جمله سد است
بهر امری ز هر چیزی اشد است
در او شیئی ندارد هیچ تأثیر
ز موجودی نیابد هیچ تغییر
قوی یعنی بهر شیئی مؤثر
متین نبود بر او شیئی مغیر
قوی غالب بمعنی بر بد و خوب
متین یعنی بچیزی نیست مغلوب
کسی کو مظهر اسم قوی شد
ز استیلا بر اشیاء مستوی شد
هم آنکو مظهر اسم متین است
نه مستولی بر او شیئی یقین است
قویرا با متین فرق اینچنین بود
تو دریاب از متانت کاین متین بود
که صلب و محکم اندر دین چون کوه است
تاثر را در او ره نیست اصلا
که از چیزی تواند گشت اغوا
ز راه قوت نفس دلیرش
نیندازد صدای ببر و شیرش
بجنبند ار جهان بر دفعش اصلا
خیالش را نجنبانند از جا
نسازد نرم او را هیچ سنگی
نلغزد از حق اندر صلح و جنگی
در او راه تاثر جمله سد است
بهر امری ز هر چیزی اشد است
در او شیئی ندارد هیچ تأثیر
ز موجودی نیابد هیچ تغییر
قوی یعنی بهر شیئی مؤثر
متین نبود بر او شیئی مغیر
قوی غالب بمعنی بر بد و خوب
متین یعنی بچیزی نیست مغلوب
کسی کو مظهر اسم قوی شد
ز استیلا بر اشیاء مستوی شد
هم آنکو مظهر اسم متین است
نه مستولی بر او شیئی یقین است
قویرا با متین فرق اینچنین بود
تو دریاب از متانت کاین متین بود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۱ - عبدالولی
مگر عبدلولی دور از تکلف
ز استیلاست اولی بالتصرف
بگرداند ز کل ماسوا رو
ز هر سو رو نماید سوی بیسو
نگیرد جز خدا را بهر خود دوست
نگنجد از ولای دوست در پوست
نبیند غیر آن کو بروی اولی است
کند پس رو بهر سوسوی مولی است
حقش زان مظهر اسم ولی کرد
ولایت داد و بر کل معتلی کرد
خدا باشد ولی آنکه خارج
ز ظلمت شد بنور اندر معارج
چو ایمانش بحق شد عین واقع
خود ایمانها بر او گردید راجع
از آن حق در نبی او را ولی گفت
نبی «من کنت مولاه علی» گفت
تلای حقش شمع رسل کرد
بحکم انما مولای کل کرد
ولایت پس یقین خاص علی بود
که حق را به نص حق ولی بود
جز او کس در ولایت نیست منصوص
بر او این اولویت گشت مخصوص
پس آنها کاولیا و صالحینند
علی را در ولایت جا نشینند
یکی زان جمله را عبدالولی دان
ولیش با تو لای علی دان
ز استیلاست اولی بالتصرف
بگرداند ز کل ماسوا رو
ز هر سو رو نماید سوی بیسو
نگیرد جز خدا را بهر خود دوست
نگنجد از ولای دوست در پوست
نبیند غیر آن کو بروی اولی است
کند پس رو بهر سوسوی مولی است
حقش زان مظهر اسم ولی کرد
ولایت داد و بر کل معتلی کرد
خدا باشد ولی آنکه خارج
ز ظلمت شد بنور اندر معارج
چو ایمانش بحق شد عین واقع
خود ایمانها بر او گردید راجع
از آن حق در نبی او را ولی گفت
نبی «من کنت مولاه علی» گفت
تلای حقش شمع رسل کرد
بحکم انما مولای کل کرد
ولایت پس یقین خاص علی بود
که حق را به نص حق ولی بود
جز او کس در ولایت نیست منصوص
بر او این اولویت گشت مخصوص
پس آنها کاولیا و صالحینند
علی را در ولایت جا نشینند
یکی زان جمله را عبدالولی دان
ولیش با تو لای علی دان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۲ - عبدالحمید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۳ - عبدالمحصی
تو عبدالمحصی آنرا دان که بینش
دهندش بر شمار آفرینش
بهر شیئن بود علم و احاطت
بموجودات کونینش بساطت
ز هر شیئی با جمال و بتفصیل
دهندش آگهی بیوجه تاویل
بود این کشف قلب و نور باطن
که اشیاء بر ضمیرش شد معاین
ز تعداد خلایق یک زمانش
نگردد ترک چیزی از عیانش
ز ثبتش نیست خارج هیچ فردی
ز ضبطش نیست بیرون خار و وردی
نکو داند شمار ما سوا را
شمار هر عیان وهر خفا را
دهندش بر شمار آفرینش
بهر شیئن بود علم و احاطت
بموجودات کونینش بساطت
ز هر شیئی با جمال و بتفصیل
دهندش آگهی بیوجه تاویل
بود این کشف قلب و نور باطن
که اشیاء بر ضمیرش شد معاین
ز تعداد خلایق یک زمانش
نگردد ترک چیزی از عیانش
ز ثبتش نیست خارج هیچ فردی
ز ضبطش نیست بیرون خار و وردی
نکو داند شمار ما سوا را
شمار هر عیان وهر خفا را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۴ - عبدالمبدی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۵ - عبدالمعید
دگر از اولیا عبدالمعید است
که هر دوم بر حقش عودی جدیداست
کند حق آگه او از معادش
بعود خلق و خویش است اعتمادش
چو بیند بر حق اشیاء را اعادت
دهد دل را بسوی عود عادت
بر او روشن شود حال عواقب
که امر عاقبت را یافت واجب
بحسن حال خود کوشد ز اقبال
که بیند بوده نیکو اصل احوال
نبود آنجا بجز خیر و سعادت
کند کسب سعادت را زیادت
باذن حق نماید عود بروی
همان اذن است است کورا آید از پی
نباشد اذن حق بر کسب حالی
که معدوم است اصلش هم ضلالی
ز دریا آب در جوئی روان شد
بجو با تیرگیها تو امان شد
بدریا گر کنی برگشت از جو
نه بینی آب خود جز صاف و نیکو
که هر دوم بر حقش عودی جدیداست
کند حق آگه او از معادش
بعود خلق و خویش است اعتمادش
چو بیند بر حق اشیاء را اعادت
دهد دل را بسوی عود عادت
بر او روشن شود حال عواقب
که امر عاقبت را یافت واجب
بحسن حال خود کوشد ز اقبال
که بیند بوده نیکو اصل احوال
نبود آنجا بجز خیر و سعادت
کند کسب سعادت را زیادت
باذن حق نماید عود بروی
همان اذن است است کورا آید از پی
نباشد اذن حق بر کسب حالی
که معدوم است اصلش هم ضلالی
ز دریا آب در جوئی روان شد
بجو با تیرگیها تو امان شد
بدریا گر کنی برگشت از جو
نه بینی آب خود جز صاف و نیکو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۶ - عبدالمحیی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۷ - عبدالممیت
بود عبدالممیت آن کز ولایش
بمیراند حق از نفس و هوایش
چو مرد از نفس بر حق زنده گردد
باوصاف نکو پاینده گردد
ز شهوت و ز غضب چون مرد بازش
نماید زنده حق غیر از مجازش
بدینسان بر نفوسش بیتوقف
دهد حق باز تأثیر و تصرف
که باشد بر اماته خلق قادر
ز نفس و حال و اخلاق مغایر
تواند پس بحقشان زنده سازد
بنور عقلشان پاینده سازد
چه باشد تا که قدر همت آن
که گیرد زین مؤثر روح و ریحان
بمیراند حق از نفس و هوایش
چو مرد از نفس بر حق زنده گردد
باوصاف نکو پاینده گردد
ز شهوت و ز غضب چون مرد بازش
نماید زنده حق غیر از مجازش
بدینسان بر نفوسش بیتوقف
دهد حق باز تأثیر و تصرف
که باشد بر اماته خلق قادر
ز نفس و حال و اخلاق مغایر
تواند پس بحقشان زنده سازد
بنور عقلشان پاینده سازد
چه باشد تا که قدر همت آن
که گیرد زین مؤثر روح و ریحان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۸ - عبدالحی