عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۵ - عبدالفتاح
چو نور اسم الفتاح برتافت
گشایش عبد فتاح از خدا یافت
عطا فرمود حقش در لوایح
همانا علم اسرار مفاتح
بود زان اختلافات اندر اوضاع
که فتاحیتش باشد بانواع
گشود او را خصومات و مغالق
نمودش معضلات و هم مضایق
فرستاشد فتوحاتی ز رحمت
نکرد امساک از وی هیچ نعمت
کند هر گه تجلی اسم فتاح
بعبد از حق بدست آرد مفتاح
که هر بابی تواند زاو گشودن
بهر فتحی تواند هم فزودن
هر آن امری که فرض است افتتاحش
شود مفتوح زانگشت صلاحش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۶ - عبدالعلیم
بود عبدالعلیم آنکس که معلوم
بر او باشد حقایقهای مکتوم
بیاموزد حقش علم حقایق
بکشف از نزد خود دون عوایق
بدون فکر و تعلیم و تعلم
که محتاج است بر بحث و تکلم
رسد گویند اهل ذوق و تحقیق
ز علام الغیوبش محض توفیق
صفای فطرت و نور وجود است
زهی آنرا کش از حق این نمود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۷ - عبدالقابض
تو عبدالقابض آنرا دان زحالش
که گیرد حق بخود قلب و خیالش
بگرداند دگر مانند رایض
و را بر نفس خویش و غیر قابض
پس او چیزی که دور است از فرایض
نماید قبض و اینست از غوامض
سزاوار آنچه نبود در خلایق
نماید قبض و آن قبض است لایق
بگیرد آنچه هست از مصلحت دور
هم آمد در نظام تام معذور
نباشد آن بحکم الله جاری
بود بهر عباد از نظم عاری
گر این معنی بفهم آید چو آبت
رود بیرون ز خاطر اضطرابت
مگیر آنرا که از دستت ستانند
نشین جائی کز آنجایت نرانند
تمنای محالت از جنون است
هر آن آبی که نتوان خورد خونست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۸ - عبدالباسط
تو عبدالباسط آنرا دان که مبسوط
بود خیرش ز حق بر خلق و مضبوط
بنفس و مال و هر چیزی که واضح
بود باشد بخلق از حق مفرح
هر آن بسطی که آن باشد موافق
بامر حق رساند بر خلایق
از و یابند اشیاء انبساطی
که در هر رتبه دارند انضباطی
ز بسط است آنکه بی‌اصل و گزافست
بعقل وش رع و نظم کل خلافست
بود بسط آنکه گل بشگفت و آگاه
شد از جنبیدن باد سحرگاه
ز تاریکی بود بسط لیالی
دگر هم بسط روز از شمس عالی
بدینسان بسط هر شیئی مناسب
بحال اوست گر دانی مراتب
تجلی چون نماید اسم باسط
بعبدی اوست در بسط از وسایط
رساند بسط ظلمت را بشبها
فرستد بسط سوزش را به تبها
کشاند بسط وسعت را بصحرا
نشاند بسط جنبش را بدریا
فروشد بسط جلوه بر بساتین
دهد بسط آن صلابت بر سلاطین
دهد باشد گرت بسط تفرس
بهر ذی روحی او بسط تنفس
نماید داری ار بسط معانی
جهات سته را بسط مکانی
بدینسان بر همه اشیاء عالم
دهد بسطی بقدر وسع فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۹ - عبدالخافض
ز عبدالخافضت گویم بیانی
اگر صافی دل و روشن روانی
بود آنکس که ز اشیاء در تذلل
در آید گاه رؤیت بی‌تامل
ز هر شیئی ببیند رؤیت حق
وزان رؤیت بخفض آید محقق
از آنرو خواهد ار وقتی نشانرا
بخفض آرد تمام انس و جانرا
نشان خافضیت ز او در اشیاء
عیانست ار تو داری چشم بینا
ز اسم خافض است این نوع تأثیر
کز آنها شمه‌ئی آید بتحریر
عجب نبود پس از عارف که بیناست
بذل و خفض از دیدار اشیاءست
که آید در نظر از ورد و خارش
ظهور ذوالجلال و اقتدارش
بخفض و اهتراز از هیبت حق
چنان آید که پیش صرصری بق
از آن حقش بخفض آرد فلک را
مطیع امر او سازد ملک را
بلرزد کوه اگر بیند شکیبش
بخشکد بحر اگر یابد نهیبش
ز خفض نوح کو با کبریا کرد
جهانرا غرق طوفان فنا کرد
براهیمی ز بال پشه خورد
شرار هستی نمرودی افسرد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۰ - عبدالرافع
زاسم رافعست اینجمله رفعت
که در اشیاءست پیدا وین مزیت
تو عبدالرافع آنرا دان بواقع
که بر وی جلوه گر شد اسم رافع
در اشیاء هر چه بیند او بموقع
بیابد خویش را از جمله ارفع
چو آنها را بچشم غیر بیند
پس ارفع خویش را در سیر بیند
برفعت آنکه با حق در قیام است
تجلی از رفعیش بالتمام است
ولی در سیر تام این رتبه پست است
خودیت چون بجا از حق پرستست؟
خود اشیاء جمله لاشئیند و نابود
بعارف حق بود در جمله مشهود
چو حق مشهود گردد در حقیقت
کجا ماند بجا بر عبد رفعت
شود معدوم و مندک هستی وی
که بیند هستی حق ثابت از شیی
پس اشیاءرا ز خود پندارد ارفع
هم اکمل باشد این رؤیت هم انفع
بخفض آید چو بنده رفع حق دید
وجود مطلق اندر ماخلق دید
هر آن حق دید خود را در عدم یافت
ز حق پس رفعتی از این قدم یافت
هر آن یک زین دوشق را اعتبار است
صفی را شق ثانی اختیار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۲ - عبدالمذل
بود عبدالمذل در علم و احوال
ز یزدان مظهر او بر وصف اذلال
هر آنکس را بظاهر یا بباطن
ز حق شد حتم ذلت در مواطن
بود او واسطه ضعف و ذلالش
شوند اعدای حق خوار از خیالش
عدو اولیا اعدای حقند
که بر ذلت هم از حق مستحقند
وگر نه ذات مطلق را عدو نیست
بعالم دشمنی از بهر او نیست
کسی با خود نگردد هیچ دشمن
زند لیک از طمع شمشیر بر تن
چو شد تن چاک مرگش در طلب بود
بجان خویش دشمن زین سبب بود
صفی را باز هم تحقیق خاصی است
که آنرا نزد صوفی اختصاصی است
چو حق در هستی اشیاء اصیل است
عجب دارم اگر شیئی ذلیل است
بود ذل گر که باشد سیر موضوع
همانا وضع شیی در غیر موضوع
بود در عزتش بر تاج شاهی
باو هم حاجت است آنجا کماهی
بکهدان ارفتد میدان تو خوارش
ندارد ز آنکه آنجا کس بکارش
سلاح اندر کف مردان عزیز است
ذلیل است ار بدست دزد و هیز است
بنزد مرد مشرک علم توحید
ذلیل است این تو را کافیست دردید
بدینسان هر وجودی در نظامش
ذلیل است ار نباشد در مقامش
خود اینهم در نظام تام عرض است
که ذلت بهر شیئی هست و فرض است
بود عبدالمذل آنکس که از وی
رسد ذلت بجای خویش بر شیی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۳ - عبدالسمیع و البصیر
بود عبدالسمیع آنکس که ز اشیاء
نیوشد صوت حق با سمع معنا
ز هر شیئی نیوشد صوت خاصی
که در آن رتبه دارد اختصاصی
بعین سمع هم عبدالبصیر است
که ز اشیاء دید حق را ناگزیر است
هر آن کز گوش حق بشنید ناچار
ز چشم حق ببیند هم در آثار
حق او را مظهر سمع و بصر کرد
باو خود را از این دو جلوه‌گر کرد
پس او بیند در اشیاء ذات حق را
نیوشد هم ز حق آیات حق را
همان چشمی که اول ذات خود دید
همان گوشی که صوت خویش بشنید
تجلی کرد و ز اشیاء جلوه گر گشت
هر آن شیئی عین آن سمع و بصر گشت
هر آن کز حق چنین صاحب نظر شد
بخاصه مظهر سمع و بصر شد
به بیند حق ز هر شیی خود نمائی
کند در عین قدس و کبریائی
بمعنای دگر سمع و بصر را
بهر جنبنده او بخشد اثر را
چه حق فرموده از صدق ضمیرش
تجلی از سمیع و از بصیرش
نیوشد آن دعا کز حق تمنا
باستعداد خود دارند اشیاء
کند حق هم ز فیاضی اجابت
نگردد رد بدر گاهش انابت
به بیند هم زهر شیئی آنچه خودخواست
بود تشریف آن بر قامتش راست
هر آنچیزی که از حق او طلب کرد
ز حق بگرفت و در اخذش طرب کرد
کسی کاین نکته یابد در شهودش
سمیع است و بصیر از حق نمودش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۴ - عبدالحکم
میان بندگان عبدالحکم را
بدان حاکم بحکم الله شیم را
بحکم از حق بود بر خلق مأمور
زریب وظن و اوهام و ریا دور
نه تنها حکم او در امر شرعست
که حکمش جاری اندر اصل و فرعست
نشان حکم او باشد که بادی
کند در کاه و گندم افتقادی
ز حکمش شد شکار گربه عصفور
که کرمی خورده بود از ملک معمور
ز حکمش باد برد آرامش از گل
چو او بر باد بر باد داد آرام بلبل
ز حکمش خورد قاضی چوب رشوت
بحکم حق چو قاضی کرد حیلت
ز حکمش زاهدی شد همدم خلق
که او را بس دغلها بود در دلق
بدینسان حکم او جاریست مطلق
شکافد موی در احقاق هر حق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۵ - عبدالعدل
ز عبدالعدل گویم با تو حالی
تو هم بشنو بگوش اعتدالی
بود او مظهر عدل الهی
بزیر عدلش از مه تا بماهی
تجلی کرد ذات ذوالجلالش
باسم عدل در عین کمالش
پس او بالحق کند تعدیل در خلق
چو غرق بحر ذوالعدل است تا حلق
ز حق دارد وفا در حکم مطلق
بحق هر چه ذی حق است از حق
رساندن حق جلوه بربساتین
رساندن حق سبزی بر ریاحین
رساندن حق بریدن بخنجر
رساندن حق جنبیدن بصرصر
رساندن حق آب و رنگ بر گل
دگر هم حق شیدایی به بلبل
دگر برانگبین حق حلاوت
دگر بر یاسمن حق لطافت
دگر بر روز حق روشنائی
دگر برلیل حق تیره رائی
ادای حق هر شئی بدینسان
عدالت باشد اریابی تو آسان
تفاوتها باستحقاق اشیاءست
نه جبر است این حقوق جمله بر جاست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۶ - عبداللطیف
خود آن عبداللطیف اندر مقام است
که لطفش بر عبادالله تمام است
بموقعهای لطف او هست بینا
ز ادراک لطیف و قلب دانا
بداند لطف را موقع کدام است
چه لطفی هم سزای خاص و عامست
بخلق او واسطه لطف است از حق
هم آگه بر بواطن اوست مطلق
بلطفش کس ز خلقان نیست شاعر
ندانند از چه ره شد لطف ظاهر
چو از نام لطیفش حق در اطوار
تجلی کرد و آن ناید در ابصار
بلطف محض ساری حق در اشیاءست
از آن مخفی هر شیئی اثرهاست
نباشد آن اثرها بر تو معلوم
چو در آن جمله اسراریست مکتوم
لطافت باشد از اوصاف یکتا
بیکتائی لطیف است او در اشیاء
بهر شیئی که لطفش اختفا یافت
در آن شی‌ء سر شیئیت خفا یافت
لطیف‌الصنع از آن شد جستجو را
که بهر آب جنبانی سبو را
بری بر خم ز بهر باده‌ئی پی
دگر از بهر کیفی در خمت می
ز بهر طیب جوئی مشک و عنبر
دگر از بهر شهدی قند و شکر
همه صنعش بجای خود نکوشد
که در هستی دلیل ذات او شد
بلطف ار بنگری یعنی بدقت
به بینی کثرتش را عین وحدت
یکی بنگر که این رنگ از کجا بود
که با گل ز اختصاصی آشنا بود
چرا او را باین طیب اختصاص است
بشکل و طبع و رنگ و طعم خاص است
خود این ز آثار آن صنع لطیف است
که هر شیئی ز تلطیفش شریف است
دگر هم لطف بر معنای علم است
بر اشیاء لطف او بر جای علم است
چه علم آنهم حقیقت عین ذاتست
وجود لف عین ممکنات است
بلطف آنسرو قامت معتدل شد
روان در جویبار آب و گل شد
بد این معنای لطف اندر حیقت
بود معنای دیگر در شریعت
بود لطف آب دادن سرو و گل را
نمودن خود رعایت نظم کل را
بود لطف آنکه گر خاریست در راه
کنی از بیخ و بری سر زبد خواه
بود لطف آنکه ظالم را کنی پست
بود لطف آنکه سارق را بری دست
گیاه هرزه رو و خار و خس را
ز باغ ار ندروی سوزی نفس را
ثمر فاسد شود اشجار عاطل
نشد ز آن کشت جز خاریت حاصل
از ین ره هشت نظم شرع و دین را
که بینی لطف آن نظم آفرین را
که یک اسمی ز اسمایش لطیف است
همه لطفش بجای خود شریف است
کند این اسم بر عبدی تجلی
که عالم باید از لطفش تسلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۷ - عبدالخبیر
دگر هم زاولیا عبدالخبیر است
که ز اشیاء آگه از لطف ضمیر است
ز هر چیزی حق او را مطلع کرد
حجاب از چشم قلبش مرتفع کرد
ز قبل و بعد هر شیئی خبر یافت
ز سر و جهر او علم و اثر یافت
خود این باشد دلیل از کشف اعیان
حقایق چون در اعیانست یکسان
در اعیان شد عیان شیئیت شیی
بود ثابت در آن عینیت وی
بر اعیان باشد اسماء را تعلق
مبین گشت در بحرالحقایق
بود عبدالخبیر آنکس که این اسم
شود زو جلوه‌گر در عالم جسم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۸ - عبدالحلیم
بود عبدالحلیم آنکس که تعجیل
ندارد در جنایتها ز تکمیل
نماید در عقوبتها تعلل
کند آزار خلقان را تحمل
گرش بندند بر زنجیر و اغلال
نیاید در خروش از جور جهال
زمین را حلم او باشد نگهدار
خود آید کی بجوش از فعل اشرار
رسد معنای دیگر در خیالم
بر ادراکی دقیق است این مقالم
چو بردارم بتحقیقی بنانی
بخاطر ندهدم معنی امانی
کسی عبدالحلیم اندر شعار است
که بر هر ناملایم بردبار است
نه تنها حملش از خلقان بخویش است
بکل ماسوی او حلم کیش است
ز حلم او زمین بگرفت آرام
نزد دم هر چه کوبیدنش اندام
ز حملش فلکها را بی ز اهمال
بود در بحرها خود حمل اثقال
ز حملش کوهها را بهر معدن
بکوبی هر چه بر زحمت دهد تن
ز حلم اوست کاهن چون خورد تاب
در آتشدان بسندان آورد تاب
ز حلم اوست کاین ارض مطبق
فرو در خود نرفت از فعل ناحق
هر آنکس حلم حقرا مظهر است او
زمین و آسمان را لنگر است او
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۹ - عبدالعظیم
بود عبدالعظیم آنکو ز رتبت
کند بر وی تجلی حق بعظمت
پس او آرد تذلل در ولایت
ادای حق عظمت را بغایت
بچشم خلق پس ذات قدیمش
ز عظم خویش بنماید عظیمش
نماید مرتفع ذکر و ثنایش
میان خلق از حسن ولایش
چو خالی شد ز خویش از فرط ذلت
رسد تو قیرش از سلطان عزت
بهر کس افتد از عظمت نگاهش
شود او در تذلل خاک راهش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۰ - عبدالغفور
بود عبدالغفور اندر مکارم
به غفران جنایات و جرائم
ببخشد هر چه باشد جرم و عصیان
بپوشد هر چه باشد عیب و نقصان
تفاوت نیستش با عبد غفار
بجز اندر دوام غفر و اکثار
بود آن عبد غفارت ز آیات
کثیرالمغفره اندر جنایات
بود عبدالغفور از غیب دایم
بغفران جنایاتش مراسم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۱ - عبدالشکور
بود عبدالشکور آنکس که دایم
بود کارش سپاس و شکر منعم
نداند نعمتی را جز ز حضرت
نه بیند هیچ از وی غیر نعمت
بصورت گر چه آن رنج است و نقمت
نبیند نقمت آنرا در حقیقت
شدید النقمه آمد حق بر اعدا
نباشد نقمتی زان گر چه پیدا
بظاهر بلکه آن وسع است و رحمت
خلاف اولیا و اهل طاعت
وسیع‌الرحمه است از بهر اخیار
نماید گر چه آن نقمات و آزار
بسا نعمت که منعم داد و غم بود
بسا نقمت که آن لطف وکرم بود
دهد نعمت بمشرک تا شود دور
دهد نقمت بعارف تا شود نور
بود عبدالشکور آنکس که در رنج
نبیند غیر ناز و نعمت و گنج
بر او زیبا نماید شادی و غم
دگر درد و دوا و عیش و ماتم
معانی ریزد از حق در دلم باز
کنم زان جمله بابی ب تو هم باز
هر آن فردی ز افراد خلایق
که دارد نعمتی از حق بلایق
بود عبدالشکور اندر سپاسش
که فرمودست حق نعمت شناسش
چو بیند نعمت منعم در اشیاء
هم اشیاء جمله او را همچو اعضا
شود پس شاکر او زین جمله نعمت
که حق بنهاده زان برجانش منت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۳ - عبدالکبیر
دگر عبدالکبیر این ناگزیر است
که او از کبریای حق کبیر است
زکبر حق نه کبر غیر لایق
نماید کبریائی بر خلایق
ز کبر خود فنا شد کبریا یافت
ز حق این کبریائی در فنا یافت
از آن فضل و کمالی کش خداداد
بزرگی بر تمام ما سوا داد
تجلی کرد از اسم کبیرش
نمود از کبر خود صاحب سریرش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۴ - عبدالحفیظ
بود عبدالحفیظ آنکو نگهدار
بود حقش ز سو حال و کردار
ز هر چیزیکه باشد نقص حالش
نگهدارد هم از ضعف و زوالش
بحق محفوظ از هر احتمال است
که آن دو راز رضای ذوالجلالست
کند حفظ خدائی ز او سرایت
بهر کس باشد او را در حمایت
نشسته تا کسی اندر حضورش
نیاید نا روائی در خطورش
شود هر کس در اوقاتی جلیسش
نگهدارد ز افکار خسیسش
دگر توفیق ار باشد رفیقت
نشان از معنیی بدهم دقیقت
حفیظ اسمی است کاشیاءرا کماهی
نگهدارد ز آسیب و تباهی
هر آن شیئی است در هر رتبه موجود
مگر حفظش بر او ظلیست ممدود
نگهدارد بگل طیب و تفرج
نگهدارد به یم عمق و تموج
نگهدارد حرارت را با آتش
نگهدارد بشمس این نور وتابش
نگهدارد فلک را بی ز استون
نگهدارد ملک را محو بیچون
بدینسان حفظ هر چیزی بجایش
نماید زیر دامان رسایش
کند این اسم بر هر کس تجلی
جهان یابد بحفظ او تسلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۶ - عبدالحسیب
دگر هم ز اولیا عبدالحسیب است
که فیض حسبی اللهش نصیب است
بنفس خود بود دایم محاسب
نگر حتی بر انفاسش مراقب
مگر تا یک نفس نکشد بعفلت
ز حق دارد چنین توفیق و فرصت
بجان دایم در این اندیشه باشد
حساب نفس او را پیشه باشد
حساب نفس هر کس را نصیب است
بعالم مظهر اسم حسیب است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۷ - عبدالجلیل
نمایم واقف از عبدالجلیلت
که هست او در جلالتها دلیلت
حق او را ساخت مرآت کمالش
که باشد مظهر وصف جلالش
جلال حق چو او در ما سوا دید
وجود خود ز اجلالش فنا دید
نذلل پیش هر شیئی بحق کرد
جلال حق نشان درما خلق کرد
چو موجود حقیقی ذوالجلال است
ز بهر غیر او هستی محال است
از آن صوفی نبیند ما سوائی
سوای اوست معدم اربجایی
هر آن ز اشیاء جلال کبریا دید
شهنشه را مساوی با گدا دید
چو در این هر دو اجلالش عیانست
ز دو لاشیئی باقی مستعانست
تجلی کرد چون اسم جلیلش
هر آن شیئی است از هیبت ذلیلش