عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴۳ - نسبنامه
کنون خواهم دروداز حق دگر باز
بروح انبیا و اهل اعجاز
درد اول بروح پاک آدم
که باشد صفوه الله مکرم
دگر نوح نبیالله و دیگر
خلیل و حضرت ابراهیم آذر
دگر بر موسی صاحب فتوحش
دگر بر عیسی پاکیزه روحش
بهر یک ز انبیاء حق بتعیین
ز آذم جمله تا ختمالنبیین
باصحاب و بآل طیبینش طبیبش
خلیفه زادگان و جانشینش
علی کو لنگر عرش است و افلاک
دگر همجفت او صدیقه پاک
سلام بیشمار از حی داور
بزهرا و بسبطین و بحیدر
دگر هم بر علی و بر محمد
بر جعفر نونهال باغ احمد
درود از حق بلا فصل و مکرر
بروح اطهر موسی بن جعفر
دگر هم بر علی فرزند موسی
که قطب اعظم است و شمس اجلی
تحیات و سلام از حق دگر هم
تقی و هم نقی را خوش دمادم
دگر بر عسگری سلطان دوالنصر
دگر بر مهدی دین صاحب عصر
خود این اثنی عشر شاه و امامند
خلیفه حق پس از خیرالانامند
تحیات و سلام بیتناهی
بروح این امامان از الهی
دگر بر اولیا و اهل توحید
که از حق بودشان تکمیل و تایید
خصوص آنها که میرند و مکمل
شود بر نامشان ختم سلاسل
کمیل و ادهم و طیفور و معروف
زهر یک سر وحدت گشته مکشوف
همه اندر طریقت پیر و استاد
و ز آنها ابتدا شد رسم ارشاد
پس از معروف شیخ دین سری بود
که ماهی در سپهر رهبری بود
جنید از بعد او قطب جهان شد
دلیل و پیشوای عارفان شد
پس از او بوعلی رودباری
نکو شد پیر وقت از لطف باری
پس از او بوعلی کاتب آمد
ز پیر رودباری نایب آمد
از آن پس شیخ ابوعمران عیان گشت
ز مغرب نور حق مشرق نشان گشت
ابوالقاسم از آن پس حق نسب شد
که او را گورکانی خود لقب شد
ابوبکر است زان پس صاحب تاج
که نام اوست عبدالله نساج
شد احمد را از آن پس رتبه عالی
که خوانند اهل توحیدش غزالی
ابوالفضل است دیگر پیر ارشاد
که اصل او بود از شهر بغداد
ابوالبرکات زان پس حق نفس شد
و زان پس بوسعید از اندلس شد
ابومدین دگر کو مغربی بود
چو شمس از مشرق توحید بنمود
شهید راه عشق او بوالفتوح است
که صاحب خرقه و فرزنانه روح است
از آن پس شد کمالالدین کوفی
همانا قطب وقت و پیر صوفی
دگر از اهل بربر شیخ صالح
بر ابواب معانی بود فاتح
از آن پس یافعی شد شیخ آگاه
باسم و رسم عبد خاصالله
و زان پس یافت خرقه نعمتالله
که باشد رهنمای کل در این راه
کسی کابطال این نام و نسب کرد
بنفی یا فعی ترک ادب کرد
بهل او را که باشد بند تقلید
کند از حمق نفی اهل توحید
نماید نعمتالله خود تفاخر
ب شیخ یافعی دور از تشاجر
غرض شد نعمتالله ولی هم
ز عبدالله شیخ و قطب عالم
خلیلالله که او برهان دین است
پدر را در طریقت جانشین است
محبالدین حبیبالله در این راه
هم آمد یادگار نمعتالله
کمالالدین هم از وی یادگار است
که نسل سیم از آن شهریار است
دگر هم قطب عالم در عیانی
از آن پس شد خلیلالله ثانی
و زان پس میرشمسالدین چو ماهی
فروزان شد بگو بیاشتباهی
عیان شد پر حبیبالدین ثانی
ز چرخ دل چو ماه آسمانی
دگر شد شاه شمسالدین ثانی
بنای معرفت را پیر و بانی
کمالالدین ثانی پس کلهدار
شد اندر سلسله هم صاحب اسرار
از آن پس شاه شمسالدین ثالث
شد از جد و پدر بر خرقه وارث
رسید این خرقه پس بر شیخ محمود
دگر بر شیخ شمسالدین مسعود
علی شاه رضا را او خلیفه
نمود اندر دکن چون بد وظیفه
فرستاد او به ایران وینت معلوم
شهیرا کو بود سلطان معصوم
هم آن شد خرقه بر نور علی داد
که بود آن شاه ماه چرخ ارشاد
حسین شیخ زینالدین از ودلق
گرفت و گشت درجی هادی خلق
پس از وی پیر مجذوب علی بود
که اندر عهد خود قطب و ولی بود
بزین العابدین شیروانی
رسید این خرقه با رسم و نشانی
و زو رحمتعلی هم گشت ذی قدر
که در شیراز بود او نایبالصدر
صفی دریافت فیض خدمت او
نصیب جان ما شد رحمت او
مراد از خرقه بود و وضع ارشاد
نبودم قصد شرح حال اوناد
که گویم حال هر یک را به تفصیل
تو وصف جمله در خود کن به تحصیل
بروح انبیا و اهل اعجاز
درد اول بروح پاک آدم
که باشد صفوه الله مکرم
دگر نوح نبیالله و دیگر
خلیل و حضرت ابراهیم آذر
دگر بر موسی صاحب فتوحش
دگر بر عیسی پاکیزه روحش
بهر یک ز انبیاء حق بتعیین
ز آذم جمله تا ختمالنبیین
باصحاب و بآل طیبینش طبیبش
خلیفه زادگان و جانشینش
علی کو لنگر عرش است و افلاک
دگر همجفت او صدیقه پاک
سلام بیشمار از حی داور
بزهرا و بسبطین و بحیدر
دگر هم بر علی و بر محمد
بر جعفر نونهال باغ احمد
درود از حق بلا فصل و مکرر
بروح اطهر موسی بن جعفر
دگر هم بر علی فرزند موسی
که قطب اعظم است و شمس اجلی
تحیات و سلام از حق دگر هم
تقی و هم نقی را خوش دمادم
دگر بر عسگری سلطان دوالنصر
دگر بر مهدی دین صاحب عصر
خود این اثنی عشر شاه و امامند
خلیفه حق پس از خیرالانامند
تحیات و سلام بیتناهی
بروح این امامان از الهی
دگر بر اولیا و اهل توحید
که از حق بودشان تکمیل و تایید
خصوص آنها که میرند و مکمل
شود بر نامشان ختم سلاسل
کمیل و ادهم و طیفور و معروف
زهر یک سر وحدت گشته مکشوف
همه اندر طریقت پیر و استاد
و ز آنها ابتدا شد رسم ارشاد
پس از معروف شیخ دین سری بود
که ماهی در سپهر رهبری بود
جنید از بعد او قطب جهان شد
دلیل و پیشوای عارفان شد
پس از او بوعلی رودباری
نکو شد پیر وقت از لطف باری
پس از او بوعلی کاتب آمد
ز پیر رودباری نایب آمد
از آن پس شیخ ابوعمران عیان گشت
ز مغرب نور حق مشرق نشان گشت
ابوالقاسم از آن پس حق نسب شد
که او را گورکانی خود لقب شد
ابوبکر است زان پس صاحب تاج
که نام اوست عبدالله نساج
شد احمد را از آن پس رتبه عالی
که خوانند اهل توحیدش غزالی
ابوالفضل است دیگر پیر ارشاد
که اصل او بود از شهر بغداد
ابوالبرکات زان پس حق نفس شد
و زان پس بوسعید از اندلس شد
ابومدین دگر کو مغربی بود
چو شمس از مشرق توحید بنمود
شهید راه عشق او بوالفتوح است
که صاحب خرقه و فرزنانه روح است
از آن پس شد کمالالدین کوفی
همانا قطب وقت و پیر صوفی
دگر از اهل بربر شیخ صالح
بر ابواب معانی بود فاتح
از آن پس یافعی شد شیخ آگاه
باسم و رسم عبد خاصالله
و زان پس یافت خرقه نعمتالله
که باشد رهنمای کل در این راه
کسی کابطال این نام و نسب کرد
بنفی یا فعی ترک ادب کرد
بهل او را که باشد بند تقلید
کند از حمق نفی اهل توحید
نماید نعمتالله خود تفاخر
ب شیخ یافعی دور از تشاجر
غرض شد نعمتالله ولی هم
ز عبدالله شیخ و قطب عالم
خلیلالله که او برهان دین است
پدر را در طریقت جانشین است
محبالدین حبیبالله در این راه
هم آمد یادگار نمعتالله
کمالالدین هم از وی یادگار است
که نسل سیم از آن شهریار است
دگر هم قطب عالم در عیانی
از آن پس شد خلیلالله ثانی
و زان پس میرشمسالدین چو ماهی
فروزان شد بگو بیاشتباهی
عیان شد پر حبیبالدین ثانی
ز چرخ دل چو ماه آسمانی
دگر شد شاه شمسالدین ثانی
بنای معرفت را پیر و بانی
کمالالدین ثانی پس کلهدار
شد اندر سلسله هم صاحب اسرار
از آن پس شاه شمسالدین ثالث
شد از جد و پدر بر خرقه وارث
رسید این خرقه پس بر شیخ محمود
دگر بر شیخ شمسالدین مسعود
علی شاه رضا را او خلیفه
نمود اندر دکن چون بد وظیفه
فرستاد او به ایران وینت معلوم
شهیرا کو بود سلطان معصوم
هم آن شد خرقه بر نور علی داد
که بود آن شاه ماه چرخ ارشاد
حسین شیخ زینالدین از ودلق
گرفت و گشت درجی هادی خلق
پس از وی پیر مجذوب علی بود
که اندر عهد خود قطب و ولی بود
بزین العابدین شیروانی
رسید این خرقه با رسم و نشانی
و زو رحمتعلی هم گشت ذی قدر
که در شیراز بود او نایبالصدر
صفی دریافت فیض خدمت او
نصیب جان ما شد رحمت او
مراد از خرقه بود و وضع ارشاد
نبودم قصد شرح حال اوناد
که گویم حال هر یک را به تفصیل
تو وصف جمله در خود کن به تحصیل
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴۴ - مناجات
ذوالعرش یا ذوالقدره القویه
والعزه العظیمه العلیه
الواحد المووجود بالهویه
والمظهر الاشیاء بالمشیه
رزاقهم بالعدل و السویه
الخیر من سلطانک الغنیه
اید لنا یا واهب العطیه
بالافضل الاعمال و السجیه
وانزل علینا رحمته السنته
للفضل فی الأبکار و العشیه
واغفر لنا من لطفک الخفیه
واحفظ عن الا فات والبلیه
بالمؤصطفی وابنائه الرضیه
والمرتضی بن عمه الزکیه
زوج البتول الطاهر التقیه
معصومه المرضیته الولیه
والاولیا الرشد الوفیه
الحامل الدئسرار بالوصیه
والها دی فی منهج الهبیه
منهاج صدق ثابت جلیه
من ثامن الائمه النجیه
عرفانهم فرض علی البریه
بالفقر من اتباعه الضفیه
والعزه العظیمه العلیه
الواحد المووجود بالهویه
والمظهر الاشیاء بالمشیه
رزاقهم بالعدل و السویه
الخیر من سلطانک الغنیه
اید لنا یا واهب العطیه
بالافضل الاعمال و السجیه
وانزل علینا رحمته السنته
للفضل فی الأبکار و العشیه
واغفر لنا من لطفک الخفیه
واحفظ عن الا فات والبلیه
بالمؤصطفی وابنائه الرضیه
والمرتضی بن عمه الزکیه
زوج البتول الطاهر التقیه
معصومه المرضیته الولیه
والاولیا الرشد الوفیه
الحامل الدئسرار بالوصیه
والها دی فی منهج الهبیه
منهاج صدق ثابت جلیه
من ثامن الائمه النجیه
عرفانهم فرض علی البریه
بالفقر من اتباعه الضفیه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آن که بنیاد جهان کرد
عیان نقش زمین و آسمان کرد
به عارف نور قلب و ذوق جان داد
بیان معرفت بعد از عیان داد
به عقل آموخت ادراک حقایق
زبان را ساخت بر گفتار یافت
صفی تایید از آن جان جهان یافت
سر اندر راه عشقش داد و جان یافت
به خلقان وصف آن ذات و صفت کرد
جهان را پر ز حرف معرفت کرد
و لیکن روزگاری شد که لب را
نجنبانیدم از نعتش ادب را
به یادش بس که بودم محو و خاموش
سخنها بود از یادم فراموش
چنان دل با خیالش توامان بود
که نامحرم میان ما زبان بود
به ناگاه آمد از غیبم خروشی
مگر میگفت در گوشم سروشی
کز آن شاهی که خلاق جهانست
تو را توفیق دیگر هم عنان است
پس از نعمت رسول و جانشینش
علی و اهل بیت طاهرینش
کز آنها بازباب معرفت شد
معین معنی اسم و صفت شد
شد امر او که در شرح مقامات
بیان سازی رموز اصطلاحات
به وصف حسن آن دلدار جانی
ز سر گیری در این پیری جوانی
اگر چه برتر از وصف و بیان است
منزه ذاتش از نام و نشانست
نه لا در ذات او گنجد نه الا
برونست از اشارت هم زایما
ولیکن از پی اعلام و اشعار
که هر جا جلوه چون کرداست دلدار
بیان کردند درویشان آگاه
علامات صحیح از منزل و راه
نمود او جلوهها از حسن وقامت
به صوفی سیرتان بهر علامت
که گر دلداده ای را باز جویند
ز حسن او به پیشش باز گویند
تو گر دلداده و شوریده جانی
به علم و اصطلاح صوفیانی
صفی را جوی و از وی وصف او پرس
شهود عارفان را مو به مو پرس
نیابی ور صفی را در زمانی
طلب کن نظمش از صوفی نشانی
کنی گر زبدهالاسرار را گوش
به عمر خود دمی ننشینی از جوش
به دستت ور که عرفان الحق آید
به دل ابواب توحیدت گشاید
کنون در نظام این بحر حقایق
ز کونینم بود قطع علایق
پی تاریخ داند تا که سالک
ز هجرت شد هزار و سیصد و یک
به این تاریخ هم آمد مطابق
کتاب حق شود بحر الحقایق
هم از عمر صفی پنجاه رفته
در این ره با دل آگاه رفته
به عهد ناصرالدین شاه قاجار
که چون او خسروی نامد جهاندار
برأی روشن و اخلاق نیکو
عجب نبود که برد از خسروان گو
در ایران تا که این شه تاج ور شد
بنای ملک بر علم و هنر شد
به شهر ری که شه راپای تخت است
صفی را مسکن از اقبال و بخت است
ز یزد و اصفهان و هند و شیراز
چو گشتم لامکانی خانه پرداز
گشودم رخت عشق لاابالی
به شهری چون بهشت عدن عالی
در اینجا تا به اقبال شهنشاه
شود گسترده خوان نعمتالله
مگر کز فقر وتوحید مسلم
نباشد ناقص این ملک منظم
به درویشان دعای شاه حتم است
که بروی وصف شاهی جمله ختماست
جهان تا هست او را بنده باشد
به عمر و عیش خوش پاینده باشد
خدایا چون به سوی تست سیرم
بود تا عاقبت باشد بخیرم
گرم توفیق بخشی در مقالات
بنظم آرم رموز اصطلاحات
بترتیب تهجی راز گویم
اشارتها ز هر جا باز گویم
زتوحید و مقامات و مراتب
ز افعال و صفات و ذات واجب
ز امکان و وجوب و قید و اطلاق
ز عبد و رب هم اعمال واخلاق
عیان نقش زمین و آسمان کرد
به عارف نور قلب و ذوق جان داد
بیان معرفت بعد از عیان داد
به عقل آموخت ادراک حقایق
زبان را ساخت بر گفتار یافت
صفی تایید از آن جان جهان یافت
سر اندر راه عشقش داد و جان یافت
به خلقان وصف آن ذات و صفت کرد
جهان را پر ز حرف معرفت کرد
و لیکن روزگاری شد که لب را
نجنبانیدم از نعتش ادب را
به یادش بس که بودم محو و خاموش
سخنها بود از یادم فراموش
چنان دل با خیالش توامان بود
که نامحرم میان ما زبان بود
به ناگاه آمد از غیبم خروشی
مگر میگفت در گوشم سروشی
کز آن شاهی که خلاق جهانست
تو را توفیق دیگر هم عنان است
پس از نعمت رسول و جانشینش
علی و اهل بیت طاهرینش
کز آنها بازباب معرفت شد
معین معنی اسم و صفت شد
شد امر او که در شرح مقامات
بیان سازی رموز اصطلاحات
به وصف حسن آن دلدار جانی
ز سر گیری در این پیری جوانی
اگر چه برتر از وصف و بیان است
منزه ذاتش از نام و نشانست
نه لا در ذات او گنجد نه الا
برونست از اشارت هم زایما
ولیکن از پی اعلام و اشعار
که هر جا جلوه چون کرداست دلدار
بیان کردند درویشان آگاه
علامات صحیح از منزل و راه
نمود او جلوهها از حسن وقامت
به صوفی سیرتان بهر علامت
که گر دلداده ای را باز جویند
ز حسن او به پیشش باز گویند
تو گر دلداده و شوریده جانی
به علم و اصطلاح صوفیانی
صفی را جوی و از وی وصف او پرس
شهود عارفان را مو به مو پرس
نیابی ور صفی را در زمانی
طلب کن نظمش از صوفی نشانی
کنی گر زبدهالاسرار را گوش
به عمر خود دمی ننشینی از جوش
به دستت ور که عرفان الحق آید
به دل ابواب توحیدت گشاید
کنون در نظام این بحر حقایق
ز کونینم بود قطع علایق
پی تاریخ داند تا که سالک
ز هجرت شد هزار و سیصد و یک
به این تاریخ هم آمد مطابق
کتاب حق شود بحر الحقایق
هم از عمر صفی پنجاه رفته
در این ره با دل آگاه رفته
به عهد ناصرالدین شاه قاجار
که چون او خسروی نامد جهاندار
برأی روشن و اخلاق نیکو
عجب نبود که برد از خسروان گو
در ایران تا که این شه تاج ور شد
بنای ملک بر علم و هنر شد
به شهر ری که شه راپای تخت است
صفی را مسکن از اقبال و بخت است
ز یزد و اصفهان و هند و شیراز
چو گشتم لامکانی خانه پرداز
گشودم رخت عشق لاابالی
به شهری چون بهشت عدن عالی
در اینجا تا به اقبال شهنشاه
شود گسترده خوان نعمتالله
مگر کز فقر وتوحید مسلم
نباشد ناقص این ملک منظم
به درویشان دعای شاه حتم است
که بروی وصف شاهی جمله ختماست
جهان تا هست او را بنده باشد
به عمر و عیش خوش پاینده باشد
خدایا چون به سوی تست سیرم
بود تا عاقبت باشد بخیرم
گرم توفیق بخشی در مقالات
بنظم آرم رموز اصطلاحات
بترتیب تهجی راز گویم
اشارتها ز هر جا باز گویم
زتوحید و مقامات و مراتب
ز افعال و صفات و ذات واجب
ز امکان و وجوب و قید و اطلاق
ز عبد و رب هم اعمال واخلاق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲ - باب الالف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳ - بیان الاتحاد
ز لفظ اتحاد ار نکته دانیست
شهود حق واحد خوش بیانیست
همان واحد که بر کل است معبود
ز کل یکتا و کل بر اوست موجود
به او گر متحد باشند اشیاء
عجب نبود که معبود است و یکتا
ولی از حیث موجودیت این بد
به او موجود و معدومند از خود
نه از حیثی که کس راخاصه بودیست
به خاصه متحد با او وجودیست
محالست اینکه میباشد دوئیت
دوئی دور از بساط معنویت
مراد از اتحاد اینست کاشیاء
به او بینی که موجودند و بر پا
نه آن باشد که هر موجود خاصی
به او شد متحد از اختصاصی
چو نبود واحد مطلق بهرشی
ورای او و نبود خارج از روی
شهود حق واحد خوش بیانیست
همان واحد که بر کل است معبود
ز کل یکتا و کل بر اوست موجود
به او گر متحد باشند اشیاء
عجب نبود که معبود است و یکتا
ولی از حیث موجودیت این بد
به او موجود و معدومند از خود
نه از حیثی که کس راخاصه بودیست
به خاصه متحد با او وجودیست
محالست اینکه میباشد دوئیت
دوئی دور از بساط معنویت
مراد از اتحاد اینست کاشیاء
به او بینی که موجودند و بر پا
نه آن باشد که هر موجود خاصی
به او شد متحد از اختصاصی
چو نبود واحد مطلق بهرشی
ورای او و نبود خارج از روی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴ - الاتصال
کنون بشنو که در ضمن مقالت
کنم واقف ز سر اتصالت
عیان عید باشد ذات خود را
به هستی متصل ذات الاحد را
ابا قطع نظر اندر کم و بیش
ز تقیید وجود عینی خویش
ز حق در نفی آثارت مجالی
شد ار پیدا به عین اتصالی
همانا بر کلامم بر نخوردی
به این تحقیق نیکو پی نبردی
دم رحمن چون بینی در شهودت
مددها کاید از شاه وجودت
به حدی تا که بینی هستی تو
به او باقیست بی همدستی تو
در اینجا خواست گرد افتراقت
تو رفتی آمد آن مه در وثاقت
نبود او جز تو مانع این دوئی بود
جدائیها زمائی و تویی بود
جدائی را چو هشتی عین اوئی
نگنجد بین واحد تار موئی
کنم واقف ز سر اتصالت
عیان عید باشد ذات خود را
به هستی متصل ذات الاحد را
ابا قطع نظر اندر کم و بیش
ز تقیید وجود عینی خویش
ز حق در نفی آثارت مجالی
شد ار پیدا به عین اتصالی
همانا بر کلامم بر نخوردی
به این تحقیق نیکو پی نبردی
دم رحمن چون بینی در شهودت
مددها کاید از شاه وجودت
به حدی تا که بینی هستی تو
به او باقیست بی همدستی تو
در اینجا خواست گرد افتراقت
تو رفتی آمد آن مه در وثاقت
نبود او جز تو مانع این دوئی بود
جدائیها زمائی و تویی بود
جدائی را چو هشتی عین اوئی
نگنجد بین واحد تار موئی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵ - الاحد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۶ - الاحدیه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷ - احدیه الجمع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸ - احصاء الاسماء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹ - الاحوال
بود احوال افاضات مواهب
سوی عید از جناب رب واجب
شود وارد به عبد از حسن اعمال
که قلب و نفس از و گردد نکو حال
ز حق نازل به محض امتنان است
دل از وی در تحول هر زمانست
برد دل را زپستی سوی بالا
هماره تا جناب حق یکتا
بماند از ترقی گر زمانی
رسیده بروی از فعلی زیانی
هر آن دل در عمل بی عیب و نقص است
ز تحویل نکو دایم به رقص است
اگر آگه شوی ز احوال کان چیست
یقین دانی که غیر از موهبت نیست
چو یابی در طریقت اجر اعمال
شوی خود مستعد بر حسن احوال
سوی عید از جناب رب واجب
شود وارد به عبد از حسن اعمال
که قلب و نفس از و گردد نکو حال
ز حق نازل به محض امتنان است
دل از وی در تحول هر زمانست
برد دل را زپستی سوی بالا
هماره تا جناب حق یکتا
بماند از ترقی گر زمانی
رسیده بروی از فعلی زیانی
هر آن دل در عمل بی عیب و نقص است
ز تحویل نکو دایم به رقص است
اگر آگه شوی ز احوال کان چیست
یقین دانی که غیر از موهبت نیست
چو یابی در طریقت اجر اعمال
شوی خود مستعد بر حسن احوال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰ - الاحسان
گر از روی خرد باشی مصدق
شنو تحقیق احسان از محقق
عبودیت بود تفسیر احسان
اگر یابد تحقیق بهر انسان
کنی آن سان مراعات ادب را
که میبینی تو گوئی وجه رب را
عبودیت اگر گردد محقق
شود مشهود سالک حضرت حق
تو آثار عبودیت درین بین
جمال رب خود از چشم یقین بین
نبی فرمود اعمال نکو را
چنان میکن که بینی گوئی او را
مر او را از یقین دیدن چنین است
نه از روی حقیقت وین یقین است
بود پیدا به عبد آیات ذاتش
خود از پشت حجابات صفاتش
بدون این حجب منع است رؤیت
جز آن را کوست فنانی در طریقت
حقیقت گر شهودش شد نسق را
نه عبد است او، دگر حق دیده حق را
نه احسانست این، بل کشف ذاتست
خود احسان رؤیت او بالصفاتست
شنو تحقیق احسان از محقق
عبودیت بود تفسیر احسان
اگر یابد تحقیق بهر انسان
کنی آن سان مراعات ادب را
که میبینی تو گوئی وجه رب را
عبودیت اگر گردد محقق
شود مشهود سالک حضرت حق
تو آثار عبودیت درین بین
جمال رب خود از چشم یقین بین
نبی فرمود اعمال نکو را
چنان میکن که بینی گوئی او را
مر او را از یقین دیدن چنین است
نه از روی حقیقت وین یقین است
بود پیدا به عبد آیات ذاتش
خود از پشت حجابات صفاتش
بدون این حجب منع است رؤیت
جز آن را کوست فنانی در طریقت
حقیقت گر شهودش شد نسق را
نه عبد است او، دگر حق دیده حق را
نه احسانست این، بل کشف ذاتست
خود احسان رؤیت او بالصفاتست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۱ - الاراده
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲ - ارائک التوحید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳ - الاسم
ز اسم ار اصطلاح ما بدانی
عجب باشد اگر در لفظ مانی
مراد از اسم نزد ما مسمی است
که او را اعتبار لفظ و معنی است
به وجهی اسم گویم عین ذات است
که در وی اعتبارات صفاتست
مسمی را در اسماء مستتردان
اثرها از مسمی مستمردان
بود آب آنکه اندر جوی جاریست
مراد از آب این با عوالف نیست
مسمی غیر از الفاظ مجازیست
که در وی اصطلاح ترک و تازیست
عرب گر ما خواند یا عجم آب
تو از وی آنکه مقصود است دریاب
عجب باشد اگر در لفظ مانی
مراد از اسم نزد ما مسمی است
که او را اعتبار لفظ و معنی است
به وجهی اسم گویم عین ذات است
که در وی اعتبارات صفاتست
مسمی را در اسماء مستتردان
اثرها از مسمی مستمردان
بود آب آنکه اندر جوی جاریست
مراد از آب این با عوالف نیست
مسمی غیر از الفاظ مجازیست
که در وی اصطلاح ترک و تازیست
عرب گر ما خواند یا عجم آب
تو از وی آنکه مقصود است دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴ - الاسماء الذاتیه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۵ - الاسم الاعظم
دگر بشنو بیان اسم اعظم
که آن الله میباشد مسلم
از آن حیثی که الله اسم ذاتست
در او مجموع اسماء صفات است
پس الله جامع مجموع اسماست
خود اسماء را به جمعیت هویداست
صفی راهست تحقیقی در این باب
نکو بشنو به گوش هوش و دریاب
به نزد آن کش از توحید نوریست
خود اسماء را به هر عالم ظهوریست
در این عالم که اقلیم شهود است
زهر شیئی مرا اسماء را نمود است
بود هر شی،یعنی ظل اسمی
و زان گنج خفا معظم طلسمی
از این برتر مگر کون مثالیست
در آنجا اسم اجسام خیالی است
بدینسان تا مقام جمع اسما
که هر کونی بود از دیگر اصفا
به هر عالم که سالک وارد آید
در آنجا اسم اعظمتر نماید
مراد از اسم اعظم پیش آگاه
بود بیشک شهود ذات الله
رسی چون بر مقام واحدیت
بیابی اسم اعظم را حقیقیت
باین تحقیق هر اسمیست اعظم
نه تنها اسم الله مکرم
باین معنی بود هم ذکر اکبر
به نزد مرد بیفحشا و منکر
بود فحشا و منکر هستی تو
کز او باشد غرور و مستی تو
اگر این راز را خواهی تو تفضیل
یکی کن زیدهالاسرار تحصیل
نکاتی هست اندر اسم اعظم
به دفترها بیان کردیم فافهم
که آن الله میباشد مسلم
از آن حیثی که الله اسم ذاتست
در او مجموع اسماء صفات است
پس الله جامع مجموع اسماست
خود اسماء را به جمعیت هویداست
صفی راهست تحقیقی در این باب
نکو بشنو به گوش هوش و دریاب
به نزد آن کش از توحید نوریست
خود اسماء را به هر عالم ظهوریست
در این عالم که اقلیم شهود است
زهر شیئی مرا اسماء را نمود است
بود هر شی،یعنی ظل اسمی
و زان گنج خفا معظم طلسمی
از این برتر مگر کون مثالیست
در آنجا اسم اجسام خیالی است
بدینسان تا مقام جمع اسما
که هر کونی بود از دیگر اصفا
به هر عالم که سالک وارد آید
در آنجا اسم اعظمتر نماید
مراد از اسم اعظم پیش آگاه
بود بیشک شهود ذات الله
رسی چون بر مقام واحدیت
بیابی اسم اعظم را حقیقیت
باین تحقیق هر اسمیست اعظم
نه تنها اسم الله مکرم
باین معنی بود هم ذکر اکبر
به نزد مرد بیفحشا و منکر
بود فحشا و منکر هستی تو
کز او باشد غرور و مستی تو
اگر این راز را خواهی تو تفضیل
یکی کن زیدهالاسرار تحصیل
نکاتی هست اندر اسم اعظم
به دفترها بیان کردیم فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶ - الاصطلام
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷ - الاعراف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸ - الاعیان الثابته