عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۷
کسی که کرد نفی تفسیر من
که این زوست باشد از پیش ازین
بخندد ابلیس بر آن بینوا
که این بود ز احمقان اولین
دو صد هزار نظم و نثر صفی
جهان نموده چون بهشت برین
تو اغشمی که نشنوی بوی گل
چه حاصلت ز سنبل و یاسمین
چه حاصل آنکه آفتاب منیر
بتابد آن بهر خفاش و عمین
صفی نرنجد از کلام حسود
که گفته حرفی از ره حقد و کین
ولیک باشدم از اینرو دریغ
که حق نموده لعن بر مفترین
بر او دهد خدای توفیق آن
که تا شود به بخردی همنشین
که این زوست باشد از پیش ازین
بخندد ابلیس بر آن بینوا
که این بود ز احمقان اولین
دو صد هزار نظم و نثر صفی
جهان نموده چون بهشت برین
تو اغشمی که نشنوی بوی گل
چه حاصلت ز سنبل و یاسمین
چه حاصل آنکه آفتاب منیر
بتابد آن بهر خفاش و عمین
صفی نرنجد از کلام حسود
که گفته حرفی از ره حقد و کین
ولیک باشدم از اینرو دریغ
که حق نموده لعن بر مفترین
بر او دهد خدای توفیق آن
که تا شود به بخردی همنشین
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۸
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۱
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۱
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۴
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۶
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۷
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۹
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۰
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۲
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۳
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۷
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳۹
مگرگذشت ز هجرت هزار و سیصد و پنج
که درگذشت و جهانرا گذاشت باقرخان
شب چهاردهم از جمادیالاولی
چهارده شبه ماهی بخاک شد پنهان
کم از چهل بد عمرش ولی بعقل و ادب
هزار قرن فزون دیده بود از دوران
ز بس پر است جهان از نمود او همه جای
بدل نمیدهدم ره که رفته او ز جهان
بسوخت بر پدر پیربیش از آن دل خلق
که دیده گمشد فرزند و سوخت در کنعان
شد استوار که داغ جوان بشاه شهید
چه کرده بود که مرهم شدیش زخم سنان
کسی ز حال صفی آگه است در غم او
که دیده مرگ برادر بچشم و داغ جوان
بجاست از پی تاریخ او که گفته خرد
رسید طایر حق قرب اشیاءنه جان
که درگذشت و جهانرا گذاشت باقرخان
شب چهاردهم از جمادیالاولی
چهارده شبه ماهی بخاک شد پنهان
کم از چهل بد عمرش ولی بعقل و ادب
هزار قرن فزون دیده بود از دوران
ز بس پر است جهان از نمود او همه جای
بدل نمیدهدم ره که رفته او ز جهان
بسوخت بر پدر پیربیش از آن دل خلق
که دیده گمشد فرزند و سوخت در کنعان
شد استوار که داغ جوان بشاه شهید
چه کرده بود که مرهم شدیش زخم سنان
کسی ز حال صفی آگه است در غم او
که دیده مرگ برادر بچشم و داغ جوان
بجاست از پی تاریخ او که گفته خرد
رسید طایر حق قرب اشیاءنه جان
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴۰
خداوند ذوالجلال روانبخش ذوالکرم
بر آرنده حدوث بر آزنده قدم
منزه ز چون و چند مقدس ز کیف و کم
نه در بود او زوال نه در داد او ستم
کند هست هر چه را بهستی است مستحق
بوجه کمال کرد تجلی ز عیب ذات
هویدا شد از تمام در اسماء و در صفات
رخ از موهبت نمود بمرآت ممکنات
هر آن ممکنی گرفت زوی خلعت حیات
شد آیات رحمتش شئونات ما خلق
بر آرنده حدوث بر آزنده قدم
منزه ز چون و چند مقدس ز کیف و کم
نه در بود او زوال نه در داد او ستم
کند هست هر چه را بهستی است مستحق
بوجه کمال کرد تجلی ز عیب ذات
هویدا شد از تمام در اسماء و در صفات
رخ از موهبت نمود بمرآت ممکنات
هر آن ممکنی گرفت زوی خلعت حیات
شد آیات رحمتش شئونات ما خلق
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴۱ - در معنی کنت کنزاً مخفیاناً فأردت ان أعرف
از قدرتش یکست باشد گرت بنظر
کادر ز شیئی پست اشیاءء خوبتر
چون مایه حیات کابست از حجر
و زخاک تیرهگون سرو و گل و ثمر
هم طلعتی که رشک از وی برد قمر
هم شاهدی که شمس گیرد ز وی جمال
گنجی نهفته بود اندر حجاب ذات
گردید جلوهگر در اسم و در صفات
فرمود در ظهور ایجاد کائنات
هر ممکنی گرفت ز او هستی و حیات
تا ره به بینشان یا بند از ثبات
مرأت خود نمود وجه علی و آل
حق است آنکه نیست ذاتش فناپذیر
بیشبه و بی شریک بیمثل و بینظیر
برخار و گل مجیب بر جزو کل مجیر
بر ماخلق محیط بر ما سوا مدیر
تابنده بر وجود بخشنده بر فقیر
ذوالجود و ذوالکرم ذوالعزو ذوالجلال
بر طاق کعبه بودبتها بیعدد
فرمود با علی سطان ذی رشد
نه پای و کن بتانرا از طاق خانه رد
کند آنچه بد صنم سر پنجه صمد
تا سر لا اله الا هو الاحد
گردد عیان و فاش بیریب و احتمال
کادر ز شیئی پست اشیاءء خوبتر
چون مایه حیات کابست از حجر
و زخاک تیرهگون سرو و گل و ثمر
هم طلعتی که رشک از وی برد قمر
هم شاهدی که شمس گیرد ز وی جمال
گنجی نهفته بود اندر حجاب ذات
گردید جلوهگر در اسم و در صفات
فرمود در ظهور ایجاد کائنات
هر ممکنی گرفت ز او هستی و حیات
تا ره به بینشان یا بند از ثبات
مرأت خود نمود وجه علی و آل
حق است آنکه نیست ذاتش فناپذیر
بیشبه و بی شریک بیمثل و بینظیر
برخار و گل مجیب بر جزو کل مجیر
بر ماخلق محیط بر ما سوا مدیر
تابنده بر وجود بخشنده بر فقیر
ذوالجود و ذوالکرم ذوالعزو ذوالجلال
بر طاق کعبه بودبتها بیعدد
فرمود با علی سطان ذی رشد
نه پای و کن بتانرا از طاق خانه رد
کند آنچه بد صنم سر پنجه صمد
تا سر لا اله الا هو الاحد
گردد عیان و فاش بیریب و احتمال
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴۲
صهر شاهنشه ظهیرالدوله کاوست
با فقیر از همدمی چون لحم و پوست
وی مرا آمد بشوق و ابتهاج
که بنائی کردهام اندر عراج
خواهم اول تو در آن محکم بنا
شاه را گوئی ز صدق دل دعا
میشدم آنجا روان در وقت عصر
زان مبارکتر ندیدم کاخ و قصر
شب گذاشت و صبحگاهی کافتاب
گشت طالع خفتم و دیدم بخواب
پیر رحمت را که از آن روی و چهر
کسب نور وضوء کردی ماه و مهر
بین ما حائل یکی آئینه بود
در پس آن پیر روشن سینه بود
خواستم تا بشکنم آئینه را
تازه سازم بیعت دیرینه را
گفت مشکن کاین زُ جاجه جسم تست
باید این تا وقت خود باشد درست
گفتم از تن چیست حاصل چون که تن
گشت حایل درمیان یار و من
گفت از تأثیر تن باشد یک آن
کاینچنین تفسیر آید در بیان
حق به من تبریک آن گوید مدام
چشم و جانم روشن است از آن کلام
آفرین بر نطق و تقریر تو باد
که از او شد روح پیران جمله شاد
گفتم ایجان جهان فرمان تر است
لیگ گر تن رها سازم بجاست
زانکه شد دیوان تفسیرم تمام
هم ملولم سخت زیندار الملام
گفت دنیا جای اندوه است و غم
چاره تسلیم است در امر قدم
چون شدی تسلیم امرش از جهات
فارغی ز اندیشه موت و حیات
چان عاشق با چنان پایندگی
نیست بند مردگی و زندگی
مابقی گفتار او اندر منام
باشد از اسرار و معنی والسلام
آنقدر هم بهر خیر خاتمه
در بیان آمد صفی را ز آنهمه
با فقیر از همدمی چون لحم و پوست
وی مرا آمد بشوق و ابتهاج
که بنائی کردهام اندر عراج
خواهم اول تو در آن محکم بنا
شاه را گوئی ز صدق دل دعا
میشدم آنجا روان در وقت عصر
زان مبارکتر ندیدم کاخ و قصر
شب گذاشت و صبحگاهی کافتاب
گشت طالع خفتم و دیدم بخواب
پیر رحمت را که از آن روی و چهر
کسب نور وضوء کردی ماه و مهر
بین ما حائل یکی آئینه بود
در پس آن پیر روشن سینه بود
خواستم تا بشکنم آئینه را
تازه سازم بیعت دیرینه را
گفت مشکن کاین زُ جاجه جسم تست
باید این تا وقت خود باشد درست
گفتم از تن چیست حاصل چون که تن
گشت حایل درمیان یار و من
گفت از تأثیر تن باشد یک آن
کاینچنین تفسیر آید در بیان
حق به من تبریک آن گوید مدام
چشم و جانم روشن است از آن کلام
آفرین بر نطق و تقریر تو باد
که از او شد روح پیران جمله شاد
گفتم ایجان جهان فرمان تر است
لیگ گر تن رها سازم بجاست
زانکه شد دیوان تفسیرم تمام
هم ملولم سخت زیندار الملام
گفت دنیا جای اندوه است و غم
چاره تسلیم است در امر قدم
چون شدی تسلیم امرش از جهات
فارغی ز اندیشه موت و حیات
چان عاشق با چنان پایندگی
نیست بند مردگی و زندگی
مابقی گفتار او اندر منام
باشد از اسرار و معنی والسلام
آنقدر هم بهر خیر خاتمه
در بیان آمد صفی را ز آنهمه