عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم
نظام ملک و ولایت جمال تاج و کلاه
سر محامد محمود شاهزاده و شاه
بلاهور درآمد میان موکب خویش
به زینتی که برآید شب چهارده ماه
قضا به روی همی رفت پیش او همه دشت
قدر به دیده همی رفت پیش او همه راه
هوا عنان براقش همی کشیده به دست
ز خاک نعل براقش همی دمیده گیاه
گشاده چشم به دیدار او سپید و سیاه
نهاده گوش به گفتار او سپهر و سپاه
بیافت حشمت او پشت دهر و گشت قوی
بدید هیبت او شیر چرخ و شد روباه
کنون کشد به جهان در سیاستش لشکر
کنون زند به فلک بر سعادتش خرگاه
ز شرم جاهش عیوق برنیارد سر
ز بیم عدلش بی جاده برندارد کاه
گناهکار بپرهیزد از مظالم او
که دست و پای گواهی بر او دهد به گناه
تناسخی که بدان فر ایزدی نگرد
بگوید اشهد ان لا اله الاالله
دلی که آینه فکرتش به چنگ آرد
در او ببیند رازی که نیست زان آگاه
کسی که خواهد کز همتش سخن گوید
دراز گرددش اندیشه و سخن کوتاه
ضمیر گردد تیرش دل مخالف را
از آن چو تیر همی محترق شود گه گاه
بدید گرز گران سنگ ماه بر کتفش
چو سنگ پشت سر اندر کتف کشد هر ماه
نه جست یارد با خشم او زبانه برق
نه کرد یارد در چشم او زمانه نگاه
نهیب حمله او دید دهر گشت جبان
نشاط خدمت او کرد چرخ گشت دو تاه
مظفرا ملکا خسروا خداوندا
همی نباید بر شاهزادگیت گواه
بدین صفت که رسیدی رسیده بود خبر
خبر عیان شد و بفزود بر یکی پنجاه
خدای چشم بد از عرض تو بگرداند
که صدر دولت و دینی و عز مسند و گاه
همیشه تا به هم آرند با سماع شراب
همیشه تا بنگارند بر سپید سیاه
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
رضای ایزد جوی و بقای سلطان خواه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - ایضاً له
آمد آن اصل شرع و شاخ هدی
آمد آن برگ عقل و بار ندی
سید عالم و عمید اجل
عمده ملک و دین ابوالاعلی
رتبت او نهاده منبر و تخت
رفعت او سپرده عهد و لوی
همتش را سپهر کفش بساط
دولتش را زمانه کبش فدی
سایه عدل او کشیده طناب
نامه فضل او گشاده سحی
برده از عرض جود گوی سبق
سوده با ذات عدل دست مری
حکم او مالک قلوب و رقاب
رأی او افسر سهیل و سهی
نهی او رد گرد باد سموم
سعی او سد شاهراه عری
باد خلقش دمیده عطر حسب
نحل مهرش نهاده شهد شفی
قلمش پر عجیبه نکته
سخنش پر لطیفه معنی
چون تکبر عظیم و با حشمت
چون تواضع کریم و بی دعوی
گوئی از آسمان فرود آمد
قهر اعوان فتنه را عیسی
زاید از اهتمام او اکنون
در عروق صلاح خون غذی
بشنود زو نفاق پند ورع
بخورد زو فساد حد زنی
وحشی مکر بر جهد به کمر
دمنه حیله در خزد بثری
نرود با ودیعت استخفاف
نرود با شریعت استهزی
«چون سخن گوید او ز بهر صلاح
که کند گوش سوی هزل و هجی »
ای به حکمت گزیده چون لقمان
وی بسیرت ستوده چون کسری
«نشکند بند و نگسلد پیمان
بنده را خشک بند ظلم و اذی »
چون خورد بی گنه دوال ادب
چون کشد بی ورم وبال طلی
تو کنی جان او ز رنج آزاد
تو کنی حال او به دهر انهی
تا مهیاست شغل داد و ستد
تا مهناست کار بیع و شری
شغل شغل تو باد با خسرو
کار کار تو باد با مولی
داده دهرت به عمر نوح نوید
کرده بختت به روز نیک ندی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم همانا در سال فراز آمدن آن پادشاه والاجاه بر تخت پادشاهی گفته شده است
درود داد خلافت رسید و عهد و لوی
به بارگاه همایون حضرت اعلی
به بارگاهی کز فخر خلعتش جوید
ز ظل پرده او دوش آفتاب ردی
به بارگاهی کز حرص طاعتش خواهد
ز لفظ حاجب او گوش روزگار ندی
به تیر ماه بهاری شگفت حضرت را
گشاده چهره تر از کارنامه مانی
گل نشاط و سرورش به رنگ معجب گشت
هنوز عهد و لوی ناگرفته بوی نوی
یکی برای تماشا به خشک رود برآی
کری کند که برآئی به خشک رود کری
«نهاده گوئی رضوان به شاهراهش پر
میان هر دو سه گامی نهالی از طوبی
به شکل و هیئت جرم سپهر معذور است
اگر نیارد با او به قبه کرد مری
خرد به ساحت او بر دلیل قربان دید
چنانکه عادت باشد به موسم اضحی
به نفس ناطقه تکبیر کرد و ایدون گفت
که قصر خسرو کعبه است و خشک رود منی
بزرگوارا شهرا که شهر غزنین است
چه شهر عالم کبری به عالم صغری
از آنکه عالم صغری ز خشک رودش خود
نباشد الا عضوی کمینه از عضوی
خدای تربت او را عزیز دنیا کرد
به فر مولد میمون خسرو دنیی
نظام دولت محمودیان ملک مسعود
امین عهد و امام و یمین دین و هدی
ستوده سیرت شاهی که روزه مظلمتش
بدو پناهد عالم ز سیرت کبری
به عزم تیزتر از برق راند خنگ ظفر
به حفظ نرم تر از آب کرد صحف نبی
گشاده رایت منصور او در قنوج
شکسته هیبت شمشیر او دل ملهی
مدار هیچ عجب گر ز حول قوت او
به شرق و غرب نیابند فتنه را مأوی
به ایمنیش برون تازد از کمین مهدی
به دوستیش فرود آید از فلک عیسی
همیشه تا نبود کبک را پر شاهین
همیشه تا نبود بنده را دل مولی
سپهر موکب او باد و مهر مرکب او
ستاره کفش بساط و زمانه کبش فدی
براق همت او اوج مشتری و زحل
سریر دولت او فرق فرقد و شعری
نه از جمالش طبع جمال را سیری
نه در کمالش عین کمال را دعوی
بدین عیار سپرده رسول و آل رسول
به تخت ملکش تشریف تاج و عهد و لوی
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۲
ای بیان جود تو بر کاغذ روز سپید
نقش کرده خامه قدرت به زر آفتاب
هر کجا کلک تو شد بر صفحه کاغذ روان
تیغ هندی را نماند با نفاذش هیچ تاب
در هوایت هر که چون کاغذ دوروئی پیشه کرد
چون قلم سر کرد در سر اینت رای ناصواب
هر چه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب
جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب
ماند هر کو چون قلم ماند ز نامت در طرب
در خمار شست رائی همچو کاغذ در شراب
قابل حکمت چو کاغذ خامه ات را هر که نیست
چون قلم زیبد که سر بنهند چون برگ سداب
سرورا تکرار کاغذ نیک می دانی که چیست
فیض جودت مایل از آن است به کاغذ چون حساب
خاصه آن کاغذ که دارد بوی یکرنگی چو من
در وفا و مهر تو همراه تا روز حساب
طبع در مدح تو یک ساعت نمی آرد درنگ
می نیاید از تو در کاغذ فرستادن شتاب
تا همیشه کاتبان دارند کاغذ را عزیز
گاه از او سازند منشور و گهی از وی کتاب
کاغذ منشورت از تأیید حق باد و حسود
غرقه همچون کلک در آب سیه بئس المآب
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۴
به خدایی که ره معرفتش
روز و شب مالک عالم نظر است
در ره او خرد از غول اضلال
با ثبات قدمش در نظر است
چرخ بر درگه او پشت خم است
کوه در خدمت او با کمر است
از دو سرهنگ درش خالی نیست
نام آن هر دو قضا و قدر است
قدرتش زاد سه فرزند ولیک
چارشان مادر و نه شان پدر است
عقل را هر نفس از حضرت او
بی عدد منهی و صاحب خبر است
هر چه بیند دل و چشم از صنعش
به ربوبیت او راهبر است
که به دیدار تو شوقی که مرا
شرح چندانکه دهم بیشتر است
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۶
بدان خدای که بر روی رقعه عظمت
کمیته بیدق حکمش هزار فرزین است
دو چاکرند همی صبح و شام بر در او
که آن یکی گهرافشان و این گهر چین است
سپهر زیر کف قهرمان قدرت اوست
چو حقه ای که پر از مهره های زرین است
دو کفه قدرتش از روز و شب پدید آورد
که خط محور بر هر دو کفه شاهین است
که شرح شوقم نتوان به صد زبان دادن
که زی جناب همایون مخلص الدین است
ستوده صاحب سرور محمد بن علی
که زین ملت از ا و با نفاذ و تمکین است
سر صدور اکابر که صدر مجلس او
ز بوی خلق خوشش پر گل است و نسرین است
در آن مکان که ز خلق خوشش سخن گویند
نسیم باد تو گوئی که عنبرآگین است
هر آن گروه که اندر پناه صدر ویند
زامن و راحتشان بستر است و بالین است
به عهد دولت او خوش نشین که فتنه و جور
چو کبک و تیهو عدلش چو باز و شاهین است
فلک دهد به کف او زمام حکم جهان
هنوز باش که این پایه نخستین است
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۷
بدان خدای که هر دم به شکر خدمت او
زبان عقل تر و کام فضل شیرین است
به لطف صنع برآورد بی ستون قصری
که قصر خسرو انجم نه قصر شیرین است
عروس نعمت او باز می رود به عدم
به مهر خویش که داماد شکر عنین است
کمال نعمت او پرورنده مشفق
ز ابر ساخته کاین دایه ریاحین است
وفور هیبت و قهرش به شعله نائر
مثال داده که این مقطع شیاطین است
به صحن مملکتش هفت نسبت است قلم
کبودوش که همه میخهای زرین است
حسام قدرت و قهرش به دست حکمت و حلم
همیشه حافظ شرع است و ناصر دین است
که اشتیاق مرا هیچ شرح نتوان داد
که زی جناب همایون ناصر دین است
امیر عالم عادل محمد بن حسین
که بر مناقبش از چرخ حمد و تحسین است
جز او که دارد آیین جود و رسم کرم
تبارک الله آن خود چه رسم و آئین است
سخا و طبع کریمش حریف یکدگرند
مگر یکی است چو جوزا دگر چو پروین است
بحدف همت او توسن مروت را
. . .
به مدح او گهر افشاند خاطر من از آنک
خرد ز لفظ گهربار او گهر چین است
به ذکر منقبت او زبان کلک تراست
از آن سبب دهن کلک عنبرآگین است
بزرگوارا داعی دولتت شب و روز
ز بهر فرقت خدمت نژند و غمگین است
توئی ز محنت ایام کهف ملجاء او
از آن دعای تو او را چو ورود یاسین است
به نامرادی از خدمت تو محرومم
ولی چه چاره کنم چون مراد چرخ این است
همیشه تا که خط و زلف دلفروز ترا
ز برگ لاله و گل بستر است و بالین است
به تخت و بخت ترا باد بستر و بالین
که ملک را به جهان عین مدعا این است
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
به حکم ایزد و اقرار جمله تاجوران
پناه و پشت جهان عز دین تواند بود
ستوده نصرت دین آنکه ذات نصرت و فتح
همیشه رایت او را قرین تواند بود
چو شد حسام و یمینش یمین فتح و ظفر
بدان خجسته حسام و یمین تواند بود
فلک چو بر قد او کسوت بقا دوزد
سعادتش علم آستین تواند بود
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود
زهی ستوده کریمی که عهد دولت تو
جمال و زیب شهور و سنین تواند بود
یکی سخن ز خرد دوش باز پرسیدم
که او جواب گران مهین تواند بود
که هر کسی ز سخای شه است خرم و شاد
برای چیست که طبعم حزین تواند بود
جواب داد خرد کاین گمان مبر بسخاش
که در گمان همه غث و سمین تواند بود
اگر شود به مثل زنده حاتم طائی
ز خرمن کرمش خوشه چین تواند بود
نه نیز گویم شعرت بد است و نازیبا
از آنکه طبع تو سحر آفرین تواند بود
ز بخت تست مگر کز سخاش محرومی
حقیقت است که حال اینچنین تواند بود
چو این سخن بشنیدم از او بدانستم
که هر چه گفت خرد آن یقین تواند بود
دعای روح امین باد حرز بازوی تو
که حصن دعوت او بس حصین تواند بود
معین و یار تو بادا خدای عزوجل
به از خدای که یار و معین تواند بود
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
ای جوادی که کوه و دریا را
باعطای تو ملک و مال نماند
شکر انعام تو به جان گویم
که زبان را در او مجال نماند
آن درختی است بر تو که ازو
باغ امید بی نهال نماند
وان درختی است رای تو که بدو
قرص خورشید بی همال نماند
آز چندان سؤال کرد از تو
که به سیرتش در سؤال نماند
بخل چندان دوال خورد از تو
که به پهلوش بر دوال نماند
دیو امساک را که طبع تو دید
اندر امساک قیل و قال نماند
هبه ایزدی از آن او را
با تو اندر هبت جدال نماند
تا بماند فلک به مان که در او
نجم عمر تو را وبال نماند
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
ای بنده دولت تو هر آزادی
شاگرد کفایت تو هر استادی
گر بسته چرخ جز تو کس بگشادی
امید مرا نزد تو نفرستادی
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
ای دوش فلک را علمت گشته ردا
در گوش فلک ز جود و عدل تو ندا
بادات فدا هر که به گیتی چو منست
تا خلق جهانت همه باشند فدا
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
در خور حمد و ثنا بار خدایی است کریم
که زخوان کَرَمش بهره بَرد دیو رجیم
نیک و بد را ننمود از در احسان محروم
سلطنت داد به فرعون و نبوت به کلیم
آیت بخشش او نقد روان است و خرد
چشم بیننده و گوش شنوا قلب سلیم
احد است و صمد و لم یلد و لم یولد
حاکم منتقم و عادل و علّام و حکیم
آشکار است بر او راز نهان همه کس
که سمیع است و بصیر است و خیبر است علیم
همه ی عمر اگر بنده کند معصیتش
به یکی توبه به بخشد که غفور است و رحیم
غیبها داند و هرگز ندَرد پرده ی کس
عیب ها بیند و پوشد همه زالطاف عمیم
نَبُرد روزی مُجرم به گناهان بزرگ
نَدَرد پرده ی عاصی به معاصی عظیم
بی عنایاتش اگر طاعت کونین تو راست
هان مشو غرّه که هست از بَدی خاتمه بیم
با عطیّاتش، گر حُرم دو عالم داری
دار امیّد بهشت أبد و دار نعیم
رحمت بی حد او می دهدم مژده ی خُلد
گرچه از کرده خود هست مرا بیم حجیم
مالک الملک أبد خالق اَبدان و نُفوس
که زفیض ازلی زنده کند عظم رمیم
دولت بی سر و پایی به گدایان بخشید
قسمت تاجوران کرد سریر و دیهیم
در خور نعمت او نیست سپاس ثقلین
شُکر حادث نبود در خور احسان قدیم
بارالها به شفیعان جزا احمد و آل
درگذر از گنه خلق زالطاف عمیم
بخش آزادگی از قید علایق همه را
ایمن از وسوسه ی نفس کن و دیو رجیم
بی نیازش زکسان کن که سگ تو است «محیط»
سگ خود را نپسندد، بِدَر غیر کریم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳ - در منقبت شاه سریر ولایت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
ای دل به یمن سلطنت فقر، شاه باش
بی پا و سرپناه سریر و کلاه باش
با نیستی بساز و غم بیش و کم مخور
بر بیش و کم هر آن چه بود پادشاه باش
تا کی سپید جامه توان بود و دل سیاه؟
یک چند دل سپید و مرقع سیاه باش
طی طریق پرخطر عشقت آرزو است
وارسته از دو کون، چو مردان راه باش
آزادیت هوا است، ره خواجگان گزین
از خیل بندگان ولی الاه، باش
در گلشن زمانه اگر گل نمی شوی
خود خوار هم مباش، خدا را گیاه باش
بگریز در پناه شه اولیاء، علی
از حادثات دور فلک، در پناه باش
ای جان مقیم درگه والای شاه شو
چون عرش خاکسار، در آن بارگاه باش
ای دیده کسب نور، از آن آستانه کن
و آن گاه نوربخش به خورشید و ماه باش
ما را شفاعتش طلبد چون گنهکار
ای تن مدام، غرقه ی بحر گناه باش
از جان و دل غلام غلامان حیدرم
یا رب مرا به صدق ارادت گواه باش
ای عذرخواه نامه سیاهان، به روز حشر
جرم «محیط» را بر حق، عذرخواه باش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶ - در مدح رابع اصول دین ثالث ائمه هُدی حضرت سیّدالشهداء علیه السلام
نیمه شب بر سرم آن خسرو شیرین آمد
خفته بودم که مرا بخت به بالین آمد
آمد آن گونه که تقریر نمودن نتوان
چون توان گفت به تن جان به چه آیین آمد
قامت افروخته افروخت رُخ طُرّه ی پَریش
بهر یغمای دل عاشق مسکین آمد
تلخی زهر غم هجر به امید وصال
به مذاق من سودازده شیرین آمد
به همه عمر دَمی شاد نخواهم دل ریش
تا شنیدم که مقامت دل غمگین آمد
سخن از قد و رخ و زلف و بنا گوش تو رفت
یادم از گلشن فردوس و ریاحین آمد
فکر دنیا هوس و کسب جنان مُزدوری است
قرب یزدان نه از آن حاصل و نی زین آمد
دل سودازده طوف سر کوی تو کند
صعوه را بین که به جولانگه شاهین آمد
عرصه ی دل زنهیب شه پیل افکن عشق
ساده از اسب و رخ و بیدق و فرزین آمد
کسب دولت مکن ای خواجه که درویشان را
ترک دولت سبب حشمت و تمکین آمد
من و مدّاحی شاهی که «حسین منی»
مدحتش مادح وی ختم نبیّین آمد
آن چنان پای به میدان محبت بفشرد
که سروش زیب سنان سپه کین آمد
خامس آل عبا شافع کونین حسین
که غلامیّ درش فخر سلاطین آمد
ما سوایش به فدا باد که فرخ ذاتش
ما سوی را سبب خلقت دیرین آمد
توشه ی روز جزا مایه ی امید «محیط»
شیوه ی منقبت عترت یاسین آمد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷ - مزیّن به مدح حضرت علی بن الحسین علیه السلام
یک دو روزی در کفم آن سیم ساق افتاده بود
یاد آن ایام خوش، کین اتفاق افتاده بود
بهره ای کز عمر خود بردیم، این اوقات بود
که اتفاق صحبت اهل وفاق افتاده بود
با خیالش بس که مشغولم ندانستم به عمر
کی وصالش اتفاق و کی فراق افتاده بود
عَقد اُلفت نو عروس دهر با هرکس به بست
از نخستین روز در فکر طلاق افتاده بود
واعظ شهرم به ترک عشق دعوت می نمود
لیک نشنیدم که بس تکلیف شان افتاده بود
دوش در بزم از فروغ جام و عکس چهر یار
مهر و مه را خوش قرانی اتفاق افتاده بود
دست گر نگرفته بودش همت خاصان شاه
دل زپا از کید ارباب نفاق افتاده بود
سید سجاد زین العابدین چارم امام
آن که با غم جفت و از هر عیش طاق افتاده بود
آن مریض عشق کو را تلخی زهر بلا
در هوای دوست شیرین در مذاق افتاده بود
کاش آن ساعت که از تاب تبش می سوخت تن
لرزه بر ارکان این نیلی رواق افتاده بود
بار دادندی اگر حجاب درگاهش «محیط»
هم چو عرش آنجای با صد اشتیاق افتاده بود
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸ - موشّح به مدح باقر علوم النبیّین حضرت امام محمد باقر علیه السلام
به بزم قرب حجابی به غیر دوست ندیدم
چو زین حجاب گذشتم به وصل دوست رسیدم
ز لوح دل چو زدودم غبار ظلمت کثرت
جمال شاهد وحدت به چشم خویش بدیدم
ز کام خود بگذشتم به خواهش دل جانان
رضای خاطر او بر مراد خویش گزیدم
ز غیر دوست رمیدن بود طریقه ی عاشق
عجب مدار اگر من زخویشتن برمیدم
به دور نرگس مخمور لعل باده پرستت
وداع عقل به گفتم طمع زهوش بریدم
به یمن همت عشقت چه قیدها بشکستیم
ز شور جذبه ی شوقت چه خرقه ها که دریدم
ترا به خلوت دل بوده منزل و من غافل
به هرزه در طلبت گرد هر دیار دویدم
به عالمی نفروشم غم محبت جانان
که این متاع گرامی به نقد عمر خریدم
بسان نرگس شوخت مدام سرخوش و مستم
از آن زمان که زلعلت شراب شوق چشیدم
کمان عشق که گردن کشیدنش نتواند
به یک اشاره ی ابروی دلکش تو کشیدم
به جز محمد و آلش زکس امید ندارم
به کامرانی جاوید زین امید رسیدم
ز خاک درگه پنجم امام رفت حدیثی
شمیم روضه ی رضوان زشش جهت بشنیدم
محمّد بن علی باقرالعلوم شه دین
که داغ بندگیش از ازل به جبهه کشیدم
به عرض حال چه حاجت بود که هست یقینم
که واقف است به درد نهان و رنج پدیدم
«محیط» در حق من ظنّ بد مبر به خرابی
که مست باده ی عشق شهم نه مست نبیدم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹ - در ثنای امام به حق ناطق امام جعفر صادق علیه السلام
شهی که شیوه ی درویش پروری داند
رموز سلطنت و سرّ سروری داند
بقای دولت آن شاه را بشارت باد
که رسم معدلت و دادگستری داند
بماند نام نوشیروان زعدل به جای
خلاف آن که بقا در ستمگری داند
ز تیر آه حذر کن که این خدنگ بلا
گذشتن از سپر چرخ چنبری داند
وجود من که از این پیشش تیره خاکی بود
ز فیض عشق کنون کیمیاگری داند
کشد به ساحل مقصود تخته پاره ی تن
به بحر عشق هر آن کو شناوری داند
به رهگذار طلب هر که پا زسر نشناخت
قدم زدن به طریق قلندری داند
بلند مرتبه ی فقر در خورد آن است
که پشت و پای زدن بر توانگری داند
به یمن مقدم دُردی کِشان صاف ضمیر
زمین میکده با چرخ همسری داند
به دفع فتنه ی یاجوج غم زدل ساقی
به جام بستن سدّ سکندری داند
دلم ربوده به چوگان طُره طَرّاری
که بردن از مه و خورگوی دلبری داند
نگاه آهوی وحشی خرام کبک دری
تجلی مُلک و جلوه ی پری داند
ز حلقه حلقه ی گیسو کند زره سازی
ز نوک ناوک مژگان زره دری داند
ز زرّ جعفریش نقد اعتقاد به است
کسی که مذهب و آئین جعفری داند
ششم امام که زانوار مهر او طبعم
به هفت اختر رخشنده برتری داند
ز جعفربن محمد ولیّ حق مددی
اگر به ذرّه رسد، مهرپروری داند
ز فیض صادق آل محمد است اگر
«محیط» طرز سخن گفتن دَری داند
بهای گوهر والای نغز گفتارم
سخن شناس و هنر سنج و گوهری داند
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰ - در مدح امام هفتم باب الحوائج حضرت امام موسی کاظم علیه السلام
یار برفت و دور از او، صبر و قرار شد زکف
سیل سرشک از پیش، گشت روان به هر طرف
تا شده از نظر نهان، نقطه ی خال دلکشش
دایره سان به دور دل، اندوه و غم کشیده صف
بی رخ و طُرّه ات مرا، ای مه آفتاب رو
روز سیاه شد زغم، دیده سپید از أسف
مشعل آفتاب شد، تیره زدود آه من
تا مه عرضت گرفت از خط مشک سا کلف
زیبد اگر به عالمی، فخر کنی که سال ها
مادر دهر ناورد هم چو تو نازنین خلف
یار کمان کشید و من، دل بر او به چابکی
آمد از این کِشاکِشم، تیر مراد بر هدف
هر که به غیر عاشقی، پیش گرفت پیشه ای
کرد به یاوه زابلهی، عمر عزیز را تلف
از خط جام ساقیا، آیت مغفرت به خوان
بخشش دوست را سبب، لغزش ما است لا تخف
گردش آسمان مگر، گوهری سخن شده
آن که نیاز از سفه، فرق زُمرّد از علف
بهر نشاط قدسیان، زهره به جام آسمان
نظم طرب فزای من، خواند به بانگ چنگ و دف
هشت بهشت را بها، مدح امام هفتمین
موسی کاظم است و من، آمده ام بها به کف
والی دین ولی حق، آن که نموده از ازل
عرش زفرش درگهش، کسب سعادت و شرف
دل صدف است و گوهرش، مهر گران بهای او
بهتر از این گهر دگر، هیچ نپرورد صدف
کاش «محیط» چون شود، خاک بر غم خارجی
خاک وجود او بَرَد، باد صبا سوی نجف
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت ثامن الائمّه حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
نسیم روح فزا از دیار دوست رسید
که کشتگان غم هجر را روان بخشید
بهار آمد و بهر نثار مقدم او
فشاند ابر بهاری زدیده مروارید
و عارض و خط دلجوی دوست سبزه و گل
به شاخسار شکفت و زجویبار دمید
قدح نهاده به کف لاله شد به طرف چمن
زمان عشرت و فصل گل است و دور نبید
جفا و جور رها کن به شکر این نعمت
که سرو قد ترا حدّ اعتدال رسید
ندیده هیچ زیانی هزار سود ببرد
هر آن که گنج ولی را به نقد مهر خرید
غلام همّت آن خواجه ی خردمندم
که درک فیض و سعادت به کسب مال گزید
ز تند باد حوادث فتاده کشتی دل
در آن محیط که او را کرانه نیست پدید
من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام جم به گدایان آستان بخشید
مرا زباده غرض مهر احمد و آل است
که دل زساغر وحدت کَه اَلَست کشید
هُمای همّت من شاهباز اوج شرف
به بال شوق سوی آشیان قدس پرید
چو طفل طبع مرا مادر مشیّت زاد
به مهر عترت پاک رسول ناف برید
زبان به مدحت سلطان دین رضا بگشود
ز پیر عقل چو آموخت طرز گفت و شنید
شه سریر ولایت علی بن موسی
که جام زهر بلا را کشید و دم نکشید
امام ثامن ضامن که می تواند کرد
به یک اشاره به هر لحظه نه سپهر پدید
ولی ایزد یکتا که دست همت او
هماره قفل مهمات خلق راست کلید
«محیط» از شرف بندگی آل رسول
به دولت أبد و مُلک لایزال رسید
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۵ - در منقبت خاتم الاوصیاء حضرت صاحب العصر و الزّمان علیه السلام
حدیث موی تو نتوان به عمر گفتن باز
از آن که عمر شود کوته و حدیث دراز
به راه عشق تو انجام کار تا چه شود
برفت در سر این کار هستیم زآغاز
به طاق دلکش آن ابروان محرابی
که دور از تو نباشد مرا حضور نماز
اگر نه از دل من رسم سوختن آموخت
چرا دمی نکند شمع، ترک سوز و گداز
گرت هوا است که از خلق بی نیاز شوی
زیادتی مطلب، با نصیب خویش بساز
گناه بخت سیه بود، دست کوته ما
وگرنه سلسله ی موی دوست، بود دراز
نحست گام نهی پای بر سر گردون
چو از نشیب طبیعت قدم نهی به فراز
اگر سعادت جاوید بایدت، ای دل
نمای شرح حقیقت، سخن مگو زمجاز
حدیث لیلی و مجنون عامری بگذار
مخوان فسانه ی محمود غزنوی و ایاز
مدیح مظهر حق، مظهر حقایق گوی
ثنای حجّت ثانی عَشَر، نما آغاز
سمّی ختم رُسل خاتم الائمه که هست
نهان زدیده و بر حضرتش عیان هر راز
سلیل خسرو دین عسکری شه کونین
ولی حق شه دشمن گداز و دوست نواز
امام مُنتظر خلق، حجّت موعود
که هست چشم جهانی به رهگذارش باز
پناه کون و مکان صاحب الزمان مهدی
ولی قائم بالسیف، شهسوار حجاز
خجسته نامش زان بر زبان نمی آرم
که روزگار رقیب است، آسمان غمّاز
ز خوان مکرمتش وحش و طیر روزی خوار
به شکر موهبتش جنّ و انس هم آواز
به اوج جاهش جبرئیل عقل می نرسد
به بال شوق کند تا ابد اگر پرواز
شها حقیقت وحدت تویی و دور از تو
شده حقیقت و وحدت بدل به شرک و حجاز
ز حال مردم و وضع زمانه ناگفته
تو واقفی و نباشد به عرض حال نیاز
درآ زپرده و از یک تجلی رخسار
غبار شرک زمرآت ماسوی پرداز
«محیط» زنده شود بعد مرگ گر نشود
ظهور دولت حق راست نوبت آغاز