عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲
ساقی چو به من دهد می گلگون را
گلگون کنم از فروغ او جیحون را
چندان به جزع باده دهم هامون را
تا مست کنم زیر زمین قارون را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲
مانند سراب بند بر پا
بیهوده شدیم دشت پیما
بی بحر نموده شکل ساحل
بی آب نموده موج دریا
سر داده به باد بود و نابود
بگرفته ز خاک عرض و پهنا
بر اوج رسیده گه ز پستی
در پست فتاده گه ز بالا
چون ظلمت نیستی درآمد
نه ماند رخ و نه ماند سیما
در نای دمید دم مغنی
لب بست و فرو نشست غوغا
عاشق که و عشق چیست؟ دانی
درمانده و درد بی مداوا
سرگشته مطلب محالیم
ای کاش نبود این تقاضا
آخر به چه مایه قرب جوییم
بال و پر مور و راه عنقا
آتش نشود به باد خاموش
از سر نرود به فکر سودا
چون حق نشود عیان «نظیری »
گوییم که لااله الا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸
ز شهر دوست می آیم پیام عشق بر لب ها
به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتب ها
بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید
که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهب ها
چو من هرکسی طبیبی دارد از زحمت چه غم دارد
که آهی گر کشم بر کوه و صحرا افکنم تب ها
سحرگه خسته و رنجور از خلوت برون آیم
چو پروانه که از صحبت برآید آخر شب ها
ز دست او جراحت های زهرآلوده بنمایم
به زخم ناصحان سوزن زنند از نیش عقرب ها
دل شب داشت دردی از کدورت های حرمانم
به سوی آسمان دیدم فرو بارید کوکب ها
به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را
اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالب ها
ز بیدادی که بر دل شد نکردم ضبط خود ز اول
کنون کاتش همی بارد پشیمانم ز یارب ها
«نظیری » پر گشا تا دیده دل در گشایندت
که از تنگی عالم تنگ می گردند مشرب ها
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹
طعم هلال می دهد زهر فراقت آب را
تا تلخ کردی عیش من شیرین ندیدم خواب را
درهای رحمت بر رخم تا شام مردن واکنند
گر چشم از رویت کند یک صبح فتح الباب را
از دولت گم گشته ام شاید نشانی وادهند
باری به دریای امید افکنده ام قلاب را
ز اهل درون باهش ترند آنان که بیرون درند
اکثر به خاصان می دهد سلطان شراب ناب را
طوفان به هر جانب برد بگشا معلم بادبان
لنگر نیندازد کسی دریای بی پایاب را
وعظ طبیب و صبر من بر جان گوارا گشته اند
من سخت تر سازم مرض او تلخ تر جلاب را
با غایت بی طاقتی از عشق نتوانم گریخت
گویی که آتش بسته ره از هر طرف سیماب را
در انتظار رحمتت لب تشنگان افتاده اند
ساقی به کوثر زن قدح دریاب زود اصحاب را
کار «نظیری » در رضا غم خوردن و خوش بودن است
دارم می مردآزما خوش باد شیخ و شاب را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
طاعت ما نیست غیر از ورزش پندار ما
هست استغفار ما محتاج استغفار ما
هر گشادی کز سوی ما شد گره بر کار زد
قطع ها کردیم اما شد همه زنار ما
از نخستین جلوه قد دلبری افراشت حسن
از نگاه اول افتاد این گره در کار ما
شوق، صدمنصور کشت و عشق صدیوسف فروخت
بوالعجب هنگامه ها گرمست در بازار ما
از شمیم گل دماغ ما پریشان می شود
بر نمی تابد دم عیسی دل بیمار ما
خانه ما خاکساران بر سر راه صباست
شب نمی سوزد چراغ از پستی دیوار ما
وقت می خواران شبیخون قضا برهم نزد
تا چراغ بزم مستان شد دل هشیار ما
باغبان در موسم گل گو در بستان ببند
دفتر شعرتر ما، بس بود گلزار ما
نغمه مستانه می ریزد «نظیری » را ز لب
از نوا خالی مبادا خانه خمار ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چند از مؤذن بشنوم توحید شرک آمیز را
کو عشق تا یک سو نهم شرع خلاف انگیز را
ذکر شب و ورد سحر نی حال بخشد نی اثر
خواهم به زناری دهم تسبیح دست آویز را
ترک شراب و شاهدم بیمار کردست ای طبیب
صحت نخواهم یافتن تا نشکنم پرهیز را
خاکی به باد آمیخته گردی ز جا انگیخته
آبی به مژگان می زنم گرد غبارانگیز را
نی عشق افزاید بر این نی مهر زیبد بیش ازین
کی مانده ظرف قطره ای پیمانه ی لبریز را
پیوسته ابرو در کشش همواره مژگان در زدن
تا کی کسی بر دل خورد این دشنه های تیز را
سیری «نظیری » زین چمن کز کهنگی گشتی خشن
در باغ نرمی بین به هم خار و گل نوخیز را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ساقی بشو دورنگی امید و بیم را
بنما به ما حقیقت رنگ قدیم را
حرف فریب آدم و ابلیس تا به چند
چندی بگو ترانه نقل و ندیم را
از ساغر درست خودم بخش جرعه ای
بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
بوی نبید خلوت شب ها شنیده ام
پنهان مکن که نیک شناسم شمیم را
آن جا که لب ز رشحه می پاک کرده اند
گل مشک بوی کرده ردای نسیم را
گو مفلسان کعبه بگریند کاب چشم
بر عرش برده از در مسجد یتیم را
زیباست گرچه خلعت محمود بر ایاز
شور آن زمان کند که بپوشد گلیم را
مطرب به یک دو نغمه غعنی کن دل فقیر
ساقی! به یک دو جرعه سخی کن لئیم را
جنسی که در خزانه لطف تو نیست، نیست
جز احتیاج تحفه ندیم کریم را
روزی که جرم نامه «نظیری » برآورد
از آب عفو شوی کتاب سقیم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
هرگه رقم کنم به تو عذر گناه را
ریزم چو خامه از مژه خون سیاه را
شاید که شرم ذلت ما را گران خرند
آن جا که خرمنی است بها برگ کاه را
مطرب ره سماع به آهنگ می زند
صوفی خانقاه غلط کرده راه را
آن عارفان که در رمضان باده می خورند
بینند در زلال قدح عکس ماه را
معراج ما نهایت افتادگی بود
در عشق قرب سدره بود قعر چاه را
آن جا که بی تفاوتی وسع رحمت است
بدخواه انفعال دهد نیک خواه را
عشق آمد و به خرقه پشمین فروختیم
تشریف شاه اکبر و عباس شاه را
کردیم خاک مسکنت و نیستی به سر
تعظیم صدر و منزلت بارگاه را
سرگشته اند خلق «نظیری » بیا که ما
روشن کنیم زمزمه خانقاه را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
به غیر از رنگ و بویی نیست این عشق مجازی را
عطا کن لذت طعم حقیقت عشق بازی را
عزیزان را فدا کردم سر و سامان هبا کردم
نیرزم گوشه چشمی بنازم بی نیازی را
عبارت کوته و دل تنگ و خاصان ملک زیبا
چه داند مرد صحرایی طریق کارسازی را
کسی تفسیر رمز عاشق و معشوق کی داند
به جز مکی نمی داند لغت های حجازی را
همه سرمایه اقرار و ایمان بود رخسارت
فغان از خال هندویت که کافر کرد غازی را
گرسنه باز شاهنشاه و ما صیاد بی طالع
دل کبکی نثار آریم خوی شاهبازی را
صبوح و روح برهم خورد چون بانگ صلات آمد
به زیر آرید از طاق این کهن دلق نمازی را
گر از یک ره نماید روی از صد ره درون آید
«نظیری » چاره چون سازد فریب ترکتازی را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
جز محبت، هرچه بردم سود در محشر نداشت
دین و دانش عرض کردم کس به چیزی برنداشت
هر عمل را اجر سنجیدند در میزان حشر
قیمت چشم پرآبم چشمه کوثر نداشت
از دلم در عشق سوزی ماند و از جان شعله یی
هیزمی را کاتش ما سوخت خاکستر نداشت
در دل او درد ما از ناله تأثیری نکرد
برد مرغی نامه ما را که بال و پر نداشت
شکر کز غم مردم و پیشت نگشتم شرمسار
حال خود هرچند می گفتم دلت باور نداشت
کاتب اعمال چون اجر فراقم را نوشت
جز رقم بر وصل دادن چاره دیگر نداشت
از دل پردرد جانم را «نظیری » ریش کرد
کم دچارم شد که جیبی تا به دامن تر نداشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
داغ دل در عشق افسردن نمی داند که چیست
لاله این باغ پژمردن نمی داند که چیست
خنده بر حالم مزن کاین گریه هرکس را گرفت
دامن از خون دل افشردن نمی داند که چیست
عشق از یک تاختن بنگاه دل تاراج کرد
صبر بی دل حمله آوردن نمی داند که چیست
باغبان دهر نخل عمر را آبی نداد
کاشتن دانسته پروردن نمی داند که چیست
ترک خصمی کن که دارد خوی افعی روزگار
نیست تا آزرده آزردن نمی داند که چیست
غنج و افسون زلیخا کار در یوسف نکرده
هرکه دل درباخت دل بردن نمی داند که چیست
عشرت تنگ دل ما نورس هر گلشن است
غنچه برگ عیش گستردن نمی داند که چیست
از حجاب امشب «نظیری » باده بر سجاده ریخت
پارسا آداب می خوردن نمی داند که چیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
خوی شه عربده جو افتادست
کشته یی بر سو کو افتاده ست
به ادب زی که سرمستان را
بد کمندی به گلو افتادست
بهش از شارع میخانه گذر
سرمستان چو کدو افتادست
در خرابات مغان مستان را
کاسه بشکسته سبو افتادست
آن که افتاده برین؟ در راهش
قدمش از تک و پو افتادست
خوشی ما ز گل و بستان نیست
صحبت یار نکو افتادست
خوش عبیری به هم آمیخته عشق
خو به خو بوی به بو افتادست
عشوه سنبل و گل دل خلدم
ره بر آن گلشن و کو افتادست
جای دل خرده مینا چینم
وه که بارم به غلو افتادست
دلبرم را سر رسوایی نیست
کار جیبم به رفو افتادست
با خودم دشمن جان باید بود
چه کنم دوست عدو افتادست
هر نفس دلق «نظیری » رنگی است
عشق را چشم برو افتادست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
داند اخلاص مرا وز حال من آگاه نیست
در دلش ره دارم و بر آستانم راه نیست
بخت با ما سرکش است و مدعا با ما به جنگ
کهربای شوق ما را جذبه یک کاه نیست
فصل ها شد در تباهی، برنیامد عمر ما
کشتی ما را سفر از سیر سال و ماه نیست
شست دل صد ره گشودم بر هدف کاری نکرد
گوییا پیکان و پر با این خدنگ آه نیست
خاطر دوران ز کین دوستان در عهد تو
آن چنان پر شد که دل ها را به دل ها راه نیست
عرض حال جمله ره دارد به خلوتگاه رب
جز دعای من که او مقبول این درگاه نیست
پیش از ین در جان سپاری ها از آن لب قسمتم
حرف تلخی بود اکنون گاه هست و گاه نیست
جستجوی وصل با این زندگی بی طاقتی است
ذوقی از پرواز با این رشته کوتاه نیست
گر «نظیری » شکوه از بی مهریت دارد مرنج
عیب صاحب را که پوشد بنده، دولتخواه نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
گوش گل می درد از مژده هنگام صبوح
زنده دارد نفس باد صبا نام صبوح
تا تو مرغ فلکی رام گلستان شده ای
خواب مرغ سحری رفته و آرام صبوح
تو گل از مرغ سحرگاه گرفتارتری
دم نزد صبح حریفان که نشد دام صبوح
در چنان بزم که مستان سحر می نوشند
صاف خورشید بود درد ته جام صبوح
دست و پا گر نزند دل نفسم می گیرد
در گو روز فتادم ز لب بام صبوح
غم مطلوب سر از دامن دلبر نگرفت
لابه نیم شبی کردم و ابرام صبوح
حق دیدار «نظیری » نرسانی به تمام
در شب وصل ادا گر نکنی وام صبوح
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به هوش سیر چمن کن که شاهدان مستند
قرابه بر سر ابر بهار بشکستند
چمن پیاله کش است و صبا قدح پیمای
معاشران صبوحی ز خواب برجستند
به زیر خرقه نهان باده می خورد صوفی
حکیم و عارف و زاهد همه ازین دستند
جهان و عیش خضر حرف قاف سیمرغست
در حریم فنا زن که نیستان هستند
تو نخل خوش ثمر کیستی که باغ و چمن
همه ز خویش بریدند و در تو پیوستند
به غربت تو چنان تشنه ام که صبرم نیست
به قدر فرصت آن ماهیان که در شستند
ز بی قراری افلاک داغ ها دارم
که تا ز شوق تو برخاستند ننشستند
نوا فزونست ز اندازه بریشم عود
غزل به زمزمه خوانم که پرده ها بستند
به رمز نکته ادا می کنم که خلوتیان
سر سبو بگشادند و در فرو بستند
تو نخل میوه فشان باش در حدیقه دهر
که کم درخت قوی خشک شد که نشکستند
ز کاهلی تو «نظیری » احزان این چمنی
گهی به باغ شدی کز نشاط وارستند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
هنوز راه نگاهم به بام و در ندهند
کبوتری که بیاموختند سر ندهند
خراب نرگس سنگین دلان سرمستم
که بر طریق نظر مهر را گذر ندهند
ز غم به گونه زرین شدم چه چاره کنم
قبول صحبت صاحبدلان به زر ندهند
ازین گشاده جبینان ثبات عیش مجو
که گل دهند به خروار و یک ثمر ندهند
به زهر یأس بساز و مجو حلاوت کام
دوا چو داروی تلخت کند شکر ندهند
ز خوان نعمت دوران رضا به قسمت ده
که طعمه یی ز غمت خوش گوارتر ندهند
ز درد سوز که بر بستر آب عنابت
بغیر تب زدگی و تف جگر ندهند
چه یاد جور رفیقان کنم، نصیبم بود
که تشنه بر لب جو میرم و خبر ندهند
مثال ما لب دریا و حال مستسقی ست
دهند شوق ولی رخصت نظر ندهند
سزد که مقنعه بر سر کنند آن مردان
که تاج عشق بخواهند و ترک سر ندهند
ظفر تو راست «نظیری » که محو ذوق شدی
به هرکه غوطه به دریا نزد، گهر ندهند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
آخر به من آن مغ بچه هم کیش برآمد
وان کافر بیگانه به من خویش برآمد
نیش سیهم گرچه نمود آن صف مژگان
نوشین نگهی از عقب نیش برآمد
چشمش ز کمان خانه ابرو به من انداخت
هر تیر که چالاکتر از کیش برآمد
اقبال دو گیتی به کلاه نمدی بود
دیهیم شه از خانه درویش برآمد
کامی که به شمشیر و سنان دیر برآید
از دیده خونین و دل ریش برآمد
بر خلق نگردید گران هر که درین بزم
پس از همه رفت و ز همه پیش برآمد
دیدیم ز سر تا قدمش حسن و شمایل
لیک از همه خوبیش وفا بیش برآمد
دادیم به جان منصب هم رازی جانان
دل نیز دوروی و غرض اندیش برآمد
سامان نشد از سعی خرد کار «نظیری »
دیوانه شد و از خود و از خویش برآمد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
منم مرغ اسیری مضطرب از بیم جان خود
نه ذوق دانه دارم نی امید آشیان خود
دل از امید وصل و بیم هجران کرده ام فارغ
نشسته گوشه یی وارسته از سود و زیان خود
ز قوت خویش یابم طعم زهر و شکرها گویم
کزین نعمت تنم پرورده مغز استخوان خود
به باغ روزگار آن خودستا مرغ کهن سالم
که خود می سنجم و خود می سرایم داستان خود
به نزد محرم و بیگانه عیب خویش می گویم
به دشمن می دهم از سادگی تیر و کمان خود
درصد شکوه بر لب می گشاید یاد نومیدی
کسی تا کی زند قفل خموشی بر دهان خود
«نظیری » صبر کن کاین بند از دل بگسلد روزی
هنوز امیدوارم می کنم ضبط زبان خود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
هوای کوی او آواره ام از خانه می سازد
فسون او پدر را از پسر بیگانه می سازد
صلاحم عشق شد کفرم یقین انکار ایمانم
محبت کعبه ویران می کند بتخانه می سازد
قلم در اختیار اوست من چون نقش موهومم
گرم فرزانه می دارد گرم دیوانه می سازد
به ناخن ریشه جان می کنم از هم خوشا دستی
که گاهی چنگ در زلف نگاری شانه می سازد
دل از رد و قبول مجلسم خون شد خوشا رندی
که شب با کنج گلخن روز با ویرانه می سازد
چو گنجشک از پی بازی عزیزم در کف طفلی
ز زلفم دام می بافد ز خالم دانه می سازد
مکن از بزم چون بیگانگان بیرون «نظیری » را
اگر می نیست، بالای ته پیمانه می سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
می است چاره غم هوشمند را چه خبر
رموز با می تلخ است قند را چه خبر
سماع دردکشان صوفیان چه می دانند
ز شیوه های سمندر سپید را چه خبر
به زیر شاخ گل، افعی گزیده بلبل را
نواگران ندیده گزند را چه خبر
ز دامنی که گشاییم ما تهی دستان
تو میوه سر شاخ بلند را چه خبر
هزار دام تصور نهیم و برداریم
تو مرغ وحشی فارغ ز بند را چه خبر
به خاص و عام نهد داغ بندگی عشقت
قبول و رد تو مشکل پسند را چه خبر
هزار شیخ و برهمن ز کیش و دین برگشت
تصرف نظر ارجمند را چه خبر
به می علاج نمایند پند ناشنوان
طبیب داروی ناسودمند را چه خبر
به بند عشق «نظیری » خجستگان رفتند
ستاره بد و بخت نژند را چه خبر