عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۶۲
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۶۷
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۶۸
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۱
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۰
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۹۲
اهلی شیرازی : صنف پنجم که چنگ است و کم بر است
برگ دوازدهم یک چنگ است
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ نهم چهار قماش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
جان بر نتابد ای دل هنگامه ستم را
از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را
از وحشت برونم بنگر غم درونم
آمیزش غریبی باشد به هوش رم را
گویند می نویسد قاتل برات خیری
یارب شکسته باشد بر نام ما قلم را
بی وجه در رهت نیست از پا فتادن من
بر دیده می نشانم در هر قدم، قدم را
سوگند کشتنم خورد از غصه جان سپردم
کردم ز بی نیازی خون در جگر قسم را
در نامه تا نبشتی بر من نوید قتلی
در دل چو جوهر تیغ جا داده ام رقم را
بیدادگر ندارد سرمایه تواضع
تیغت به رسم یغما از ما ربوده خم را
کاشانه گشت ویران، ویرانه دلگشاتر
دیوار و در نسازد زندانیان غم را
مانند خارزاری کاتش زنند در وی
سوزد ز بیم خویت اجزای ناله هم را
در مشرب حریفان منع است خودنمایی
بنگر که چون سکندر آیینه نیست جم را
زاهد مناز چندین زنارم ار گسستی
از جبهه ام ندزدد کس سجده صنم را
اشکی نماند باقی از فرط گریه غالب
سیلی رسید و گویی از دیده شست نم را
از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را
از وحشت برونم بنگر غم درونم
آمیزش غریبی باشد به هوش رم را
گویند می نویسد قاتل برات خیری
یارب شکسته باشد بر نام ما قلم را
بی وجه در رهت نیست از پا فتادن من
بر دیده می نشانم در هر قدم، قدم را
سوگند کشتنم خورد از غصه جان سپردم
کردم ز بی نیازی خون در جگر قسم را
در نامه تا نبشتی بر من نوید قتلی
در دل چو جوهر تیغ جا داده ام رقم را
بیدادگر ندارد سرمایه تواضع
تیغت به رسم یغما از ما ربوده خم را
کاشانه گشت ویران، ویرانه دلگشاتر
دیوار و در نسازد زندانیان غم را
مانند خارزاری کاتش زنند در وی
سوزد ز بیم خویت اجزای ناله هم را
در مشرب حریفان منع است خودنمایی
بنگر که چون سکندر آیینه نیست جم را
زاهد مناز چندین زنارم ار گسستی
از جبهه ام ندزدد کس سجده صنم را
اشکی نماند باقی از فرط گریه غالب
سیلی رسید و گویی از دیده شست نم را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
به پایان محبت یاد می آرم زمانی را
که دل عهد وفا نابسته دام دلستانی را
فسونی کو که بر حال غریبی دل به درد آرد
بداندیشی به اندوه عزیزان شادمانی را
اجازت داد پیشش یک دو حرف از درد دل گفتم
پس از دیری که بر خود عرضه دادم داستانی را
جهان هیچ ست با وی لاجرم زینها چه اندیشد
گرفتم کز فغانم دل ز هم پاشد جهانی را
ندارم تاب ضبط راز و می ترسم ز رسوایی
مگر جویم ز بهر همزبانی بی زبانی را
گشاد شستش از سستی ندارد دلنشین تیری
مگر بر من گمارد آسمان زورین کمانی را
بیا در گلشن بختم که در هر گوشه بنمایم
ز جوش لاله و گل در حنا پای خزانی را
کمال درد دل اصل ست در ترکیب انسانی
به خون آغشته اند، اندر بن هر موی جانی را
خورم خوف از تو بی حد لیکن از زاری چه کم گردد
اگر شد زهره آب و برد اجزای فغانی را
به شهر از دوست بعد از روزگاری یافتم غالب
ز عنوان خطی کز راه دور آمد نشانی را
که دل عهد وفا نابسته دام دلستانی را
فسونی کو که بر حال غریبی دل به درد آرد
بداندیشی به اندوه عزیزان شادمانی را
اجازت داد پیشش یک دو حرف از درد دل گفتم
پس از دیری که بر خود عرضه دادم داستانی را
جهان هیچ ست با وی لاجرم زینها چه اندیشد
گرفتم کز فغانم دل ز هم پاشد جهانی را
ندارم تاب ضبط راز و می ترسم ز رسوایی
مگر جویم ز بهر همزبانی بی زبانی را
گشاد شستش از سستی ندارد دلنشین تیری
مگر بر من گمارد آسمان زورین کمانی را
بیا در گلشن بختم که در هر گوشه بنمایم
ز جوش لاله و گل در حنا پای خزانی را
کمال درد دل اصل ست در ترکیب انسانی
به خون آغشته اند، اندر بن هر موی جانی را
خورم خوف از تو بی حد لیکن از زاری چه کم گردد
اگر شد زهره آب و برد اجزای فغانی را
به شهر از دوست بعد از روزگاری یافتم غالب
ز عنوان خطی کز راه دور آمد نشانی را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
پس از کشتن به خوابم دید نازم بدگمانی را
به خود پیچد که هی هی دی غلط کردم فلانی را
دلم بر رنج نابرداری فرهاد می سوزد
خداوندا بیامرز آن شهید امتحانی را
دریغ از حسرت دیدار ور نه جای آن دارد
که بی رویت به دشمن داده باشم زندگانی را
سرشتم را بیالودند تا سازند از لایش
پر پروانه و منقار مرغ بوستانی را
چو خود را ذره گویم رنجد از حرفم زهی طالع
ز خود می داندم بی مهر نازم مهربانی را
به پایش جان فشاندن شرمسارم کرد می دانم
که داند ارزشی نبود متاع رایگانی را
فدایت دیده و دل رسم آرایش مپرس از من
خراب ذوق گلچینی چه داند باغبانی را
چه خیزد گر هوس گنج امیدم در دل افشاند
در این کشور روایی نیست نقد شادمانی را
نشاط لذت آزار را نازم که در مستی
هلاک فتنه دارد ذوق مرگ ناگهانی را
مپرس از عیش نومیدی که دندان در دل افشردن
اساس محکمی باشد بهشت جاودانی را
سراسر غمزه هایت لاجوردی بود و من عمری
به معشوقی پرستیدم بلای آسمانی را
به جز سوزنده اخگر گل نگنجد در گریبانم
بدآموز عتابم برنتابم مهربانی را
دلم معبود زردشتست غالب فاش می گویم
به خس یعنی قلم من داده ام آذرفشانی را
به خود پیچد که هی هی دی غلط کردم فلانی را
دلم بر رنج نابرداری فرهاد می سوزد
خداوندا بیامرز آن شهید امتحانی را
دریغ از حسرت دیدار ور نه جای آن دارد
که بی رویت به دشمن داده باشم زندگانی را
سرشتم را بیالودند تا سازند از لایش
پر پروانه و منقار مرغ بوستانی را
چو خود را ذره گویم رنجد از حرفم زهی طالع
ز خود می داندم بی مهر نازم مهربانی را
به پایش جان فشاندن شرمسارم کرد می دانم
که داند ارزشی نبود متاع رایگانی را
فدایت دیده و دل رسم آرایش مپرس از من
خراب ذوق گلچینی چه داند باغبانی را
چه خیزد گر هوس گنج امیدم در دل افشاند
در این کشور روایی نیست نقد شادمانی را
نشاط لذت آزار را نازم که در مستی
هلاک فتنه دارد ذوق مرگ ناگهانی را
مپرس از عیش نومیدی که دندان در دل افشردن
اساس محکمی باشد بهشت جاودانی را
سراسر غمزه هایت لاجوردی بود و من عمری
به معشوقی پرستیدم بلای آسمانی را
به جز سوزنده اخگر گل نگنجد در گریبانم
بدآموز عتابم برنتابم مهربانی را
دلم معبود زردشتست غالب فاش می گویم
به خس یعنی قلم من داده ام آذرفشانی را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
جنون محمل به صحرای تحیر رانده است امشب
نگه در چشم و آهم در جگر وامانده است امشب
به ذوق وعده سامان نشاطی کرده پندارم
ز فرش گل به روی آتشم بنشانده است امشب
خیال وحشت از ضعف روان صورت نمی بندد
بیابان بر نگه دامان ناز افشانده است امشب
دل از من عاریت جستند اهل لاف و دانستم
سمندر این غریبان را به دعوت خوانده است امشب
زهی آسایش جاوید همچون صورت دیبا
نم زخمم تن و بستر به هم چسبانده است امشب
به قدر شام هجرانش درازی باد عمرش را
فلک نیز از کواکب سبحه ها گردانده است امشب
به خوابم می رسد بند قبا واکرده از مستی
ندانم شوق من بر وی چه افسون خوانده است امشب؟
به دست کیست زلف کاین دل شوریده می نالد
سر زنجیر مجنون را که می جنبانده است امشب؟
خوش ست افسانه درد جدائی مختصر غالب
به محشر می توان گفت آنچه در دل مانده است امشب
نگه در چشم و آهم در جگر وامانده است امشب
به ذوق وعده سامان نشاطی کرده پندارم
ز فرش گل به روی آتشم بنشانده است امشب
خیال وحشت از ضعف روان صورت نمی بندد
بیابان بر نگه دامان ناز افشانده است امشب
دل از من عاریت جستند اهل لاف و دانستم
سمندر این غریبان را به دعوت خوانده است امشب
زهی آسایش جاوید همچون صورت دیبا
نم زخمم تن و بستر به هم چسبانده است امشب
به قدر شام هجرانش درازی باد عمرش را
فلک نیز از کواکب سبحه ها گردانده است امشب
به خوابم می رسد بند قبا واکرده از مستی
ندانم شوق من بر وی چه افسون خوانده است امشب؟
به دست کیست زلف کاین دل شوریده می نالد
سر زنجیر مجنون را که می جنبانده است امشب؟
خوش ست افسانه درد جدائی مختصر غالب
به محشر می توان گفت آنچه در دل مانده است امشب
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
بس که درین داوری بی اثر افتاده است
اشک تو گویی مرا از نظر افتاده است
عکس تنش را در آب لرزه بود هم ز موج
بیم نگاه خودش کارگر افتاده است
ناله نداند که من شعله زیان می کنم
هر چه ز دل جسته است در جگر افتاده است
خاطر بلبل بجوی قطره شبنم مگوی
کز پسی گوش گل ناله تر افتاده است
هر چه ز سرمایه کاست در هوس افزوده ایم
هر چه ز اندیشه خاست در خطر افتاده است
از نگه سرخوشت کام تمنا کند
آینه ساده دل دیده ور افتاده است
او دلی از ما گداخت وین نفس گرم ساخت
ناله ما از نگاه شوختر افتاده است
خون هوس پیشگان خوش نبود ریختن
تیغ ادا پاره ای بدگهر افتاده است
رشک دهانت گذاشت غنچه گل چون شکفت
دید که از روی کار پرده برافتاده است
ده به فروماندگی داد فروماندگان
سایه در افتادگی وقف هر افتاده است
مستی دل دیده را محرم اسرار کرد
بیخودی پرده دار پرده در افتاده است
آن همه آزادگی وین همه دلدادگی
حیف که غالب ز خویش بی خبر افتاده است
اشک تو گویی مرا از نظر افتاده است
عکس تنش را در آب لرزه بود هم ز موج
بیم نگاه خودش کارگر افتاده است
ناله نداند که من شعله زیان می کنم
هر چه ز دل جسته است در جگر افتاده است
خاطر بلبل بجوی قطره شبنم مگوی
کز پسی گوش گل ناله تر افتاده است
هر چه ز سرمایه کاست در هوس افزوده ایم
هر چه ز اندیشه خاست در خطر افتاده است
از نگه سرخوشت کام تمنا کند
آینه ساده دل دیده ور افتاده است
او دلی از ما گداخت وین نفس گرم ساخت
ناله ما از نگاه شوختر افتاده است
خون هوس پیشگان خوش نبود ریختن
تیغ ادا پاره ای بدگهر افتاده است
رشک دهانت گذاشت غنچه گل چون شکفت
دید که از روی کار پرده برافتاده است
ده به فروماندگی داد فروماندگان
سایه در افتادگی وقف هر افتاده است
مستی دل دیده را محرم اسرار کرد
بیخودی پرده دار پرده در افتاده است
آن همه آزادگی وین همه دلدادگی
حیف که غالب ز خویش بی خبر افتاده است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
امشب آتشین رویی گرم ژندخوانیهاست
کز لبش نوا هر دم در شرر فشانیهاست
تا در آب افتاده عکس قد دلجویش
چشمه همچو آیینه فارغ از روانیهاست
در کشاکش ضعفم نگسلد روان از تن
این که من نمی میرم هم ز ناتوانیهاست
از خمیدن پشتم روی بر قفا باشد
تا چه ها درین پیری حسرت جوانیهاست
کشته دل خویشم کز ستمگران یکسر
دید دلفریبی ها گفت مهربانیهاست
سوی من نگه دارد چین فگنده در ابرو
با گران رکابی ها خوش سبک عنانیهاست
دائم از سر خاکم رخ نهفته بگذشتن
هان و هان خدا دشمن این چه بدگمانیهاست
شوخیش در آیینه محو آن دهن دارد
چشم سحرپردازش باب نکته دانیهاست
با عدو عتابستی وز منش حجابستی
وه چه دلربائی ها هی چه جانستانیهاست
با چنین تهیدستی بهره چه بود از هستی
کار ما ز سرمستی آستین فشانیهاست
ای که اندرین وادی مژده از هما دادی
بر سرم ز آزادی سایه را گرانیهاست
ذوق فکر غالب را برده ز انجمن بیرون
با ظهوری و صائب محو همزبانیهاست
کز لبش نوا هر دم در شرر فشانیهاست
تا در آب افتاده عکس قد دلجویش
چشمه همچو آیینه فارغ از روانیهاست
در کشاکش ضعفم نگسلد روان از تن
این که من نمی میرم هم ز ناتوانیهاست
از خمیدن پشتم روی بر قفا باشد
تا چه ها درین پیری حسرت جوانیهاست
کشته دل خویشم کز ستمگران یکسر
دید دلفریبی ها گفت مهربانیهاست
سوی من نگه دارد چین فگنده در ابرو
با گران رکابی ها خوش سبک عنانیهاست
دائم از سر خاکم رخ نهفته بگذشتن
هان و هان خدا دشمن این چه بدگمانیهاست
شوخیش در آیینه محو آن دهن دارد
چشم سحرپردازش باب نکته دانیهاست
با عدو عتابستی وز منش حجابستی
وه چه دلربائی ها هی چه جانستانیهاست
با چنین تهیدستی بهره چه بود از هستی
کار ما ز سرمستی آستین فشانیهاست
ای که اندرین وادی مژده از هما دادی
بر سرم ز آزادی سایه را گرانیهاست
ذوق فکر غالب را برده ز انجمن بیرون
با ظهوری و صائب محو همزبانیهاست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
سموم وادی امکان ز بس جگر تابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
گداز زهره خاکست هر کجا آبست
مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط
که پنبه سر مینای باده مهتابست
به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست
خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست
ز وضع روزن دیوار می توان دانست
که چشم غمکده ما به راه سیلابست
ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد
ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست
ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه
وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست
نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد
چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست
به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را
نگه در آینه همچون خسی به گردابست
زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار
هوا ز گرد رهت شیشه می نابست
قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب
ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
کشته را رشک کشته دگرست
من و زخمی که بر دل از جگرست
رمد اجزای روزگار ز هم
روز و شب در قفای یکدگرست
مستی انداز لغزشی دارد
حیف پایی که آفتش ز سرست
ناله را مالدار کرد اثر
دل سختش دکان شیشه گرست
دوستان دشمنند ور نه مدام
تیغ او تیز و خون ما هدرست
پرده عیب جو دریده او
نوک کلکم ز دشنه تیزترست
عقل و دین برده ای دل و جان نیز
آنچه از ما نبرده ای خبرست
شه حریر و گدا پلاس برید
آنچه من قطع کرده ام نظر است
منت از دل نمی توان برداشت
شکر ایزد که ناله بی اثرست
قفس و دام را گناهی نیست
ریختن در نهاد بال و پرست
ریزد آن برگ و این گل افشاند
هم خزان هم بهار در گذرست
کم خود گیر و بیش شو غالب
قطره از ترک خویشتن گهرست
من و زخمی که بر دل از جگرست
رمد اجزای روزگار ز هم
روز و شب در قفای یکدگرست
مستی انداز لغزشی دارد
حیف پایی که آفتش ز سرست
ناله را مالدار کرد اثر
دل سختش دکان شیشه گرست
دوستان دشمنند ور نه مدام
تیغ او تیز و خون ما هدرست
پرده عیب جو دریده او
نوک کلکم ز دشنه تیزترست
عقل و دین برده ای دل و جان نیز
آنچه از ما نبرده ای خبرست
شه حریر و گدا پلاس برید
آنچه من قطع کرده ام نظر است
منت از دل نمی توان برداشت
شکر ایزد که ناله بی اثرست
قفس و دام را گناهی نیست
ریختن در نهاد بال و پرست
ریزد آن برگ و این گل افشاند
هم خزان هم بهار در گذرست
کم خود گیر و بیش شو غالب
قطره از ترک خویشتن گهرست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
گرد ره خویش از نفسم باز ندانست
ننگش ز خرام آمد و پرواز ندانست
ز انسان غم ما خورد که رسوایی ما را
خصم از اثر غمزه غماز ندانست
فریاد که تا این همه خون خوردنم از غم
یک ره به دلش کرد گذر راز ندانست
نازم نگه شرم که دلها ز میان برد
زانسان که خود آن چشم فسونساز ندانست
یک چند به هم ساخته ناکام گذشتیم
من عشوه نپذرفتم و او ناز ندانست
از شاخ گل افشاند و ز خارا گهر انگیخت
آیینه ما در خور پرداز ندانست
گریم که برد موجه خون خوابگهش را
در ناله مرا دوست ز آواز ندانست
همدم که ز اقبال نوید اثرم داد
اندوه نگاه غلط انداز ندانست
مخمور مکافات به خلد و سقر آویخت
مشتاق عطا شعله ز گل باز ندانست
غالب سخن از هند برون بر که کس اینجا
سنگ از گهر و شعبده ز اعجاز ندانست
ننگش ز خرام آمد و پرواز ندانست
ز انسان غم ما خورد که رسوایی ما را
خصم از اثر غمزه غماز ندانست
فریاد که تا این همه خون خوردنم از غم
یک ره به دلش کرد گذر راز ندانست
نازم نگه شرم که دلها ز میان برد
زانسان که خود آن چشم فسونساز ندانست
یک چند به هم ساخته ناکام گذشتیم
من عشوه نپذرفتم و او ناز ندانست
از شاخ گل افشاند و ز خارا گهر انگیخت
آیینه ما در خور پرداز ندانست
گریم که برد موجه خون خوابگهش را
در ناله مرا دوست ز آواز ندانست
همدم که ز اقبال نوید اثرم داد
اندوه نگاه غلط انداز ندانست
مخمور مکافات به خلد و سقر آویخت
مشتاق عطا شعله ز گل باز ندانست
غالب سخن از هند برون بر که کس اینجا
سنگ از گهر و شعبده ز اعجاز ندانست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
تا به سویم نظر لطف «جمس تامسن » است
سبزه ام گلبن و خارم گل و خاکم چمنست
ای که تا نام تو آرایش عنوان بخشید
صفحه نامه به شادابی برگ سمنست
کلکم از تازگی مدح تو درباره خویش
شارح «انبته الله نباتا حسن »ست
گهرافشانی مدح تو به جنبش آورد
خامه ام را که کلید در گنج سخنست
هر دم از رای منیر تو کند کسب ضیا
مهر تابان که فروزنده این انجمنست
به خیال تو به مهتاب شکیبم که مگر
عکس روی تو درین آینه پرتوفگنست
راست گفتارم و یزدان نپسندد جز راست
حرف ناراست سرودن روش اهرمنست
آنچنان گشته یکی دل به زبانم که مرا
می توان گفت که لختی ز دل اندر دهنست
راستی این که دم مهر و وفای تو به دل
با هم آمیخته مانند روان با بدنست
دوری از دیده اگر روی دهد دور نه ای
زان که پیوسته ترا در دل زارم وطنست
داورا گر چه همایم به همایون سخنی
لیک در دهر مرا طالع زاغ و زغنست
جز به اندوه دل و رنج تنم نفزاید
ناله هر چند ز اندوه دل و رنج تنست
سینه می سوزد از آن اشک که در دامن نیست
به جگر می خلد آن خار که در پیرهنست
بی کسی های من از صورت حالم دریاب
مرده ام بر سر راه و کف خاکم کفنست
حیف باشد که دلم مرده و پرسش نکنی
به جهان پرسش ماتم زده رسم کهنست
چشم دارم که فرستی به جواب غزلم
آن رضانامه که از لطف تو مطلوب منست
غالب خسته به جان جای بر آن در دارد
گر به تن معتکف گوشه بیت الحزنست
سبزه ام گلبن و خارم گل و خاکم چمنست
ای که تا نام تو آرایش عنوان بخشید
صفحه نامه به شادابی برگ سمنست
کلکم از تازگی مدح تو درباره خویش
شارح «انبته الله نباتا حسن »ست
گهرافشانی مدح تو به جنبش آورد
خامه ام را که کلید در گنج سخنست
هر دم از رای منیر تو کند کسب ضیا
مهر تابان که فروزنده این انجمنست
به خیال تو به مهتاب شکیبم که مگر
عکس روی تو درین آینه پرتوفگنست
راست گفتارم و یزدان نپسندد جز راست
حرف ناراست سرودن روش اهرمنست
آنچنان گشته یکی دل به زبانم که مرا
می توان گفت که لختی ز دل اندر دهنست
راستی این که دم مهر و وفای تو به دل
با هم آمیخته مانند روان با بدنست
دوری از دیده اگر روی دهد دور نه ای
زان که پیوسته ترا در دل زارم وطنست
داورا گر چه همایم به همایون سخنی
لیک در دهر مرا طالع زاغ و زغنست
جز به اندوه دل و رنج تنم نفزاید
ناله هر چند ز اندوه دل و رنج تنست
سینه می سوزد از آن اشک که در دامن نیست
به جگر می خلد آن خار که در پیرهنست
بی کسی های من از صورت حالم دریاب
مرده ام بر سر راه و کف خاکم کفنست
حیف باشد که دلم مرده و پرسش نکنی
به جهان پرسش ماتم زده رسم کهنست
چشم دارم که فرستی به جواب غزلم
آن رضانامه که از لطف تو مطلوب منست
غالب خسته به جان جای بر آن در دارد
گر به تن معتکف گوشه بیت الحزنست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ز من گسستی و پیوند مشکل افتاده ست
مرا مگیر به خونی که در دل افتاده ست
رسد دمی که خجالت کشم ز گرمی دوست
ز خصم داغم و اندیشه باطل افتاده ست
به قدر ذوق تپیدن به کشته جا بخشند
سخن به محکمه در کیش قاتل افتاده ست
شکافی ار جگر ذره نم برون ندهد
به وادیی که مرا بار در گل افتاده ست
در این روش به چه امید دل توان بستن
میانه من و او شوق حائل افتاده ست
به ترک گریه برم دهشت اثر ز دلش
که خود ز شبروی ناله غافل افتاده ست
به صبر کم نیم اما عیار ایوبی
به قدر آن که گرفتند کامل افتاده ست
چرد نهنگ و سمندر در آب و آتش من
تنم به قلزم و کشتی به ساحل افتاده ست
به روی صید تو از ذوق استخوان تنش
هما ز تیزی پرواز بسمل افتاده ست
چو اندر آینه با خویش لابه ساز شوی
ز خود بجوی که ما را چه در دل افتاده ست
حریف ما همه بی بذله می خورد غالب
مگر ز خلوت واعظ به محفل افتاده ست
مرا مگیر به خونی که در دل افتاده ست
رسد دمی که خجالت کشم ز گرمی دوست
ز خصم داغم و اندیشه باطل افتاده ست
به قدر ذوق تپیدن به کشته جا بخشند
سخن به محکمه در کیش قاتل افتاده ست
شکافی ار جگر ذره نم برون ندهد
به وادیی که مرا بار در گل افتاده ست
در این روش به چه امید دل توان بستن
میانه من و او شوق حائل افتاده ست
به ترک گریه برم دهشت اثر ز دلش
که خود ز شبروی ناله غافل افتاده ست
به صبر کم نیم اما عیار ایوبی
به قدر آن که گرفتند کامل افتاده ست
چرد نهنگ و سمندر در آب و آتش من
تنم به قلزم و کشتی به ساحل افتاده ست
به روی صید تو از ذوق استخوان تنش
هما ز تیزی پرواز بسمل افتاده ست
چو اندر آینه با خویش لابه ساز شوی
ز خود بجوی که ما را چه در دل افتاده ست
حریف ما همه بی بذله می خورد غالب
مگر ز خلوت واعظ به محفل افتاده ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
غبار طرف مزارم به پیچ و تابی هست
هنوز در رگ اندیشه اضطرابی هست
به بانگ صور سر از خاک برنمی دارم
هنوز در نظرم چشم نیم خوابی هست
ز سردی نفس نامه بر توان دانست
که نارسیده پیام مرا جوابی هست
به هرزه جان به غلط دادم و ندانستم
که یار دیرپسندی و زودیابی هست
نظر فروز اداها به دشمن ارزانی
به من سپار اگر داغ سینه تابی هست
ز شوری نمک پرسش نهانی تست
اگر مرا جگر تشنه عتابی هست
خود اولین قدح می بنوش و ساقی شو
که آخر از طرف تست گر حجابی هست
مگر دهم جگر تشنه را دلی به دروغ
نشان دهید به راهش اگر سرابی هست
ز سردمهری ایام نیستیم نژند
که در خرابه ما روی آفتابی هست
بهار هند بود برشگال هان غالب
در این خزانکده هم موسم شرابی هست
هنوز در رگ اندیشه اضطرابی هست
به بانگ صور سر از خاک برنمی دارم
هنوز در نظرم چشم نیم خوابی هست
ز سردی نفس نامه بر توان دانست
که نارسیده پیام مرا جوابی هست
به هرزه جان به غلط دادم و ندانستم
که یار دیرپسندی و زودیابی هست
نظر فروز اداها به دشمن ارزانی
به من سپار اگر داغ سینه تابی هست
ز شوری نمک پرسش نهانی تست
اگر مرا جگر تشنه عتابی هست
خود اولین قدح می بنوش و ساقی شو
که آخر از طرف تست گر حجابی هست
مگر دهم جگر تشنه را دلی به دروغ
نشان دهید به راهش اگر سرابی هست
ز سردمهری ایام نیستیم نژند
که در خرابه ما روی آفتابی هست
بهار هند بود برشگال هان غالب
در این خزانکده هم موسم شرابی هست