عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
این زمینی ست که جولانگاه جانان بوده ست
در تن از جلوه ی جانان منش جان بوده است
این زمینی ست که از نور جمال ورخ دوست
آفتابش خجل از ریگ بیابان بوده است
این مدینه ست همانا که حریم حرمش
کعبه ی حاجت این گنبد گردان بوده است
این زمینی ست که از غیرت خاک چمنش
آتش اندر جگر چشمه ی حیوان بوده است
این زمین داوری کشور امکان کرده ست
این زمین سجده گه روضه ی رضوان بوده است
بارها پیش درش چرخ برین برده نماز
بارها عقل کلش نایب و دربان بوده است
اندرین کوی گرد است که چون نور بصر
خانه افروز جلیدیه ی امکان بوده است
ابر تا بر سر او سایه فکن گشته زشرم
زیرسیلاب عرق غرقه ی طوفان بوده است
خجلت از ذره ی خاک حرمش برده سحاب
گر همه مهر و مهش قطره ی باران بوده است
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بی غم عشق تو جان با هستی من دشمن است
هرکه با جان هم وثاقی کرد با تن دشمن است
ای که گفتی تیر باران است از او جوشن بپوش
دوست چون تیر افکندبر دوست جوشن دشمن است
بر جهانی می نیارستم گشودن چشم از آنک
خانه ی تاریک دل با نور روزن دشمن است
پیش چشمم بتگه دیر آید اکنون کالبد
آری آن کو بت شکن شد با برهمن دشمن است
ریزه ی الماس با زخم آن چنان دشمن مباد
کز فراقت خواب خوش بر دیده ی من دشمن است
نکته بین اشراق کز اطوار بخت واژگون
دوست با ما راست پنداری چو دشمن دشمن است
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
گر زمهر بتی دل به قصد کین من است
سپاه فتنه دگر باره در کمین من است
دلا بگو دگر این گرد راه جلوه کیست
که همچو نور فروزنده در جبین من است
به شرع عشق مسلمان نیم،تف دوزخ
اگر نه عاریت از آه آتشین من است
غمی که شادی عالم بدو خراج دهد
سریر سلطنتش خاطر حزین من است
رهین آه خودم کز فروغ شعله او
هزار دوزخ افروخته رهین من است
کنون به دست تو باری زمام دل دادم
اگر چه خون به دل عقل پیش بین من است
مرا به داغ غلامی نشانه کن هر چند
که داغ تو نه به اندازه جبین من است
تو از نصیحت من رنج خود مده اشراق
که در حقه دانش در آستین من است
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
کو سری کش سر فتراک تو یکچند نداشت
یا دلی کش شکن زلف تو در بند نداشت
دلم از بهر تو پیوند دو عالم بگسست
سر موئی سر زلفت سر پیوند نداشت
جز ز جوی غم عشقت دل من آب نخورد
چکنم در دو جهان حسن تو مانند نداشت
همه بر ساده دلی های دلم می خندند
ای عجب شهد لبت هیچ شکر خندند نداشت
دامن دیده همی داشت ز نادانی دل
کز بهار همدان دامن الوند نداشت
دلم از دولت عشق تو سلیمانی کرد
قدر یک مورچه در کوی تو هرچند نداشت
گفته بودی بخدا خون دلت خواهم ریخت
خون افسرده من اینهمه سوگند نداشت
علم و فضل و شرف و قدر دو عالم اشراق
داشت این‌ها همه لیکن دل خرسند نداشت
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آفت تقوی ما جلوه کنان می آید
خوش شراری به سر خرمن جان می آید
عمرها رفت پس از سوختن ما و هنوز
بوی مهر تو ز خاکسترمان می آید
روزی از دیده گذشتی تو و خون از مژه ام
آمد و عمر به سر رفت و همان می آید
سر مژگان تو گردم که به یادش همه شب
مژه در دیده من نوک سنان می آید
گریه زینسان نبود تلخ همانا امشب
جای خوناب دل از دیده روان می آید
دل به عشق تو سپردم به امانت لیکن
باورم نیست که دیگر به میان می آید
آب این بحر همه آتش سوزان کشتی
کی به افسون معلم به کران می آید
چند گوئی مکش از جور من اشراق نفس
شعله چون در کسی افتد به فغان می آید
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
شکر خجل از خنده پنهان توباشد
دستور بلا عامل دیوان تو باشد
خونها همه از خنجر مژگان تو ریزد
دلها همه در زلف پریشان تو باشد
جان بسکه سپردند به پیکان تو عشاق
آب خضر امروز ز پیکان تو باشد
میدان به یکی جلوه بیارای که خورشید
چوگان زده گوی گریبان تو باشد
چوگان سر زلف به بازیگری آور
تاگوی فلک در خم چوگان تو باشد
ای روی تو و زلف تو چون روز و شب عید
جانهای عزیزان همه قربان تو باشد
در باغ دل اشراق حریفان غذی روح
در زمزمه بلبل الحان تو باشد
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
مگو که سوختن از عاشقی بتر باشد
که سوز آتش عشاق بیشتر باشد
گر استخوان من از عشق دوست خاک شود
هنوز بر سر پیکان کارگر باشد
سنان حادثه خون ریزدش ز پرده چشم
که بال خیال تواش خواب در نظر باشد
به ملک عشق گرفتم سکون به اقلیمی
که خاک شعله کشد ابر را شرر باشد
دلم زگرمی سودای عشق دریائیست
که موج آن همه از آتش جگر باشد
کنون ز مردم چشم تو راضیم اشراق
که زخم نشتر آن راحت بصر باشد
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
نمیدانم چه سازم باز در بازیست چوگانش
سری هر روز می بایست سازم گوی میدانش
بیا ایدل به درد عاشقی بفروش عالم را
زیانی گر کنی بر جان من بنویس تاوانش
به غارت رفت صبر این وصل را هجران مکن یارب
که جانم بر نمی آید دگر با درد هجرانش
بیا ای آنکه معذورم نمیداری تماشاکن
دراین رخنه که بر جان من است از نوک مژگانش
ز خاک من بجای سبزه پیکان بلا روید
ز بس ناوک که بر من زد به غمزه چشم فتانش
به صید جان من آن شهسوار آمد خجل گشتم
که جز صیدی چنین لاغر نکردم هیچ قربانش
سری کش داس چرخ از ملک تن خواهد درود آخر
همان بهتر که اندازم خود اندر پای یکرانش
مپرس از من که ابر عشق چون بارید بر کشتت
چه میدانم همه پیکان آتش بود بارانش
دلم را امشب اندر میزبانی غمت دیدم
چو خاشاکی که گردد دوزخ سوزنده مهمانش
گشودی بر دل اشراق دیگر شست کین آری
کمش بود اینهمه ناوک که پنهان بود در جانش
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای که گویی ما به زهد از خود حجاب افکنده‌ایم
رو که ما سجاده تقوی بر آب افکنده‌ایم
مردمان دیده را ما در شب آسودگی
بسترِ خارِ مغیلان وقت خواب افکنده‌ایم
بهر خونِ ما خدا را دل مرنجان غمزه را
ما کتان زندگی در ماهتاب افکنده‌ایم
ساغر تو باد پر می ما به جام آفتاب
جای می از شیشه دل خون ناب افکنده‌ایم
ز آتش دوزخ نگردد خشک و ما از سادگی
رخت خون‌آلود خود در آفتاب افکنده‌ایم
این خسیسان محرم عشاق صافی‌دل نیند
درپذیر اشراق اگر بر رخ نقاب افکنده‌ایم
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ما این سبوی باده که بر دوش کرده ایم
تعویذ عقل و مائده هوش کرده ایم
شبهای هجر خار مغیلان به جای خواب
با مردمان دیده هم آغوش کرده ایم
در جام آفتاب شده باده خون دل
بر یاد این شراب که مانوش کرده ایم
عریانی است قسمت ماگر چه از جهان
جان را فدای یار قباپوش کرده ایم
اشراق زنده ایم همان بی وصال دوست
گویی طریق عشق فراموش کرده ایم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵
اندر صدوبیست دوره چرخش‌ها
کز درگه جدت شه اقلیم رضا
دورم نکشیدم آن ستم کز دو سه روز
از دوری خدمت تو دیدم ز قضا
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۸
ای از تو وجود و هستی و گوهر ما
وی نام تو نقش و زینت دفتر ما
کمتر ز غبار خاک راهیم ای دوست
گر سایه مهرت نبود بر سر ما
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
چون ساقی عشق سر خوش افتاد امشب
کرد از قفس وجودم آزاد امشب
تا صبح ابد مایه بیهوشی بود
هر جام نگاهی که به من داد امشب
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
آن می که عصیر روح پاک است کجاست
وان باده کش آفتاب تاک است کجاست
آن چشمه زندگی که در عالم قدس
در نسبتش آب خضر خاک است کجاست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
آنیم که آتش تو قوت دل ماست
مستی و سرود می قنوت دل ماست
عنقای غم تو کآشیانش فلک است
در دام لعاب عنکبوت دل ماست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
آشی که به رشک افتدش آش بهشت
از آب حیاتش کف طباخ سرشت
گرم است بسی مگر که دهقان قضا
هیمه اش به دشت فرقت یار بکشت
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ای ختم رسل فضل و شرف مایه تست
تو اصلی و هر دو کون پیرایه تست
کی سایه بود ترا که خود نور توئی
وین نیر اعظم فلک سایه تست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
اسبم ز فراق جو چو نالی مانده ست
از پیکر اصلیش مثالی مانده ست
بیچاره ز خرمن خیالیست جوش
ز آنروست کزو همی خیالی مانده ست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
ای در همه حال روی دلها سویت
محراب نماز قبله ابرویت
از بوی شراب عشق در هر قدمی
افتاده روان خردی در کویت
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای خاطر تو کتاب دین رافهرست
اندر غم هجر چشم جانم بگرست
اوراق مرا که داده بودم آنروز
ای نور رخ کوکب دانش بفرست