عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیامد بر لبم آهی ز سوز عشق تا بودم
                                    
سراپا سوختم اما بکس ظاهر نشد دودم
قدحپیما تو با اغیار دوش و تا سحر هر دم
من از حسرت ز خون دل چه ساغرها که پیمودم
سزد اشک ار بدامن بستر دیار از رخم اکنون
که صدره دامن پاکش بخون دیده آلودم
ز عمر کوتهم در آخر بزم فلک شمعی
که دیرم آسمان افروخت اما میکشد زودم
بس اینم کز خریداران یوسف طلعتی باشم
سر موئی ز سودای محبت نبود ارسودم
براه وعده بودم مضطرب عمری چو یار آمد
بپایش از نشاط افتادم و جان دادم آسودم
میفکن همچو نقش پابراهش از جفاروئی
که بر پای سگ کوی تو عمری از وفا سودم
ننالم گر به خفت راندی از بزمم از این نالم
که مقبول تو اغیار و من بدبخت مردودم
فغان از سرکشیهای تو ای سروسهی کاخر
برآمد جانم اما برنیامد از تو مقصودم
ندارم بهره از لطف عامت لیک جور تو
باین گز دیگران مخصوص من شد از تو خشنودم
نشد صاف می وصلت نصیبم هرگز و عمری
چه خونها کز غمت از پردهای چشم پالودم
نترسم از فنا مشتاق کز اعجاز عشق آمد
که صد ره گر شوم معدوم سازدباز موجودم
                                                                    
                            سراپا سوختم اما بکس ظاهر نشد دودم
قدحپیما تو با اغیار دوش و تا سحر هر دم
من از حسرت ز خون دل چه ساغرها که پیمودم
سزد اشک ار بدامن بستر دیار از رخم اکنون
که صدره دامن پاکش بخون دیده آلودم
ز عمر کوتهم در آخر بزم فلک شمعی
که دیرم آسمان افروخت اما میکشد زودم
بس اینم کز خریداران یوسف طلعتی باشم
سر موئی ز سودای محبت نبود ارسودم
براه وعده بودم مضطرب عمری چو یار آمد
بپایش از نشاط افتادم و جان دادم آسودم
میفکن همچو نقش پابراهش از جفاروئی
که بر پای سگ کوی تو عمری از وفا سودم
ننالم گر به خفت راندی از بزمم از این نالم
که مقبول تو اغیار و من بدبخت مردودم
فغان از سرکشیهای تو ای سروسهی کاخر
برآمد جانم اما برنیامد از تو مقصودم
ندارم بهره از لطف عامت لیک جور تو
باین گز دیگران مخصوص من شد از تو خشنودم
نشد صاف می وصلت نصیبم هرگز و عمری
چه خونها کز غمت از پردهای چشم پالودم
نترسم از فنا مشتاق کز اعجاز عشق آمد
که صد ره گر شوم معدوم سازدباز موجودم
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم
                                    
از فراق تو چه گلها که بدامن کردم
شد کفن دوختم آن جامه که از تار وفا
سیه آنروز که این رشته بسوزن کردم
گفتم از عشق فروغی رسدم آه که شد
تیرهتر روزم از این شمع که روشن کردم
روغن دیده گرفتم ز سرشک گلگون
بچراغون شب هجر تو روشن کردم
آخرم دوست نگشتی تو و داغم که تمام
دوستانرا بخود از بهر تو دشمن کردم
کردم از دیر و حرم رو بدر دل خود را
فارغ از پیروی شیخ و برهمن کردم
قسمت برق چه خواهد شد آخر گیرم
سبز شد کشتهام و چیدم و خرمن کردم
ریختم در ره عشق آنچه مرا بود بخاک
خویش را فارغ از اندیشه رهزن کردم
چون جرس از دل هر سنگ برآید فریاد
بسکه در بادیه عشق تو شیون کردم
نرسم در ره مقصود بجائی مشتاق
کانچه پیر خردم گفت مکن من کردم
                                                                    
                            از فراق تو چه گلها که بدامن کردم
شد کفن دوختم آن جامه که از تار وفا
سیه آنروز که این رشته بسوزن کردم
گفتم از عشق فروغی رسدم آه که شد
تیرهتر روزم از این شمع که روشن کردم
روغن دیده گرفتم ز سرشک گلگون
بچراغون شب هجر تو روشن کردم
آخرم دوست نگشتی تو و داغم که تمام
دوستانرا بخود از بهر تو دشمن کردم
کردم از دیر و حرم رو بدر دل خود را
فارغ از پیروی شیخ و برهمن کردم
قسمت برق چه خواهد شد آخر گیرم
سبز شد کشتهام و چیدم و خرمن کردم
ریختم در ره عشق آنچه مرا بود بخاک
خویش را فارغ از اندیشه رهزن کردم
چون جرس از دل هر سنگ برآید فریاد
بسکه در بادیه عشق تو شیون کردم
نرسم در ره مقصود بجائی مشتاق
کانچه پیر خردم گفت مکن من کردم
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من بقلزم می خیمه چون حباب زدم
                                    
قدح بمیکده عشق بیحساب زده
ز زور باده عشق بتان شهر آشوب
چو موج غوطه بدریای اضطراب زده
گهی بروی زمین چون غبار افتاده
گهی بسطح هوا خیمه چون سحاب زده
بسوی دیر شدم بهر چارهجوئی خویش
علیالصباح ره کاروان خواب زده
بعرض ره بت مشکین کلاله دیدم
هزار حلقه بهر موی پیچ و تاب زده
ز باده رطل گرانی بدست داشت که بود
ره هزار چو من خانمان خراب زده
ز دست خویش بدست من آن قدح مشتاق
نهاد و گفت دم از لطف بیحساب زده
بگیر و دم مزن و بیدرنگ بر سرکش
که هم شراب کند چاره شراب زده
                                                                    
                            قدح بمیکده عشق بیحساب زده
ز زور باده عشق بتان شهر آشوب
چو موج غوطه بدریای اضطراب زده
گهی بروی زمین چون غبار افتاده
گهی بسطح هوا خیمه چون سحاب زده
بسوی دیر شدم بهر چارهجوئی خویش
علیالصباح ره کاروان خواب زده
بعرض ره بت مشکین کلاله دیدم
هزار حلقه بهر موی پیچ و تاب زده
ز باده رطل گرانی بدست داشت که بود
ره هزار چو من خانمان خراب زده
ز دست خویش بدست من آن قدح مشتاق
نهاد و گفت دم از لطف بیحساب زده
بگیر و دم مزن و بیدرنگ بر سرکش
که هم شراب کند چاره شراب زده
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بگلشن بود در پرواز مرغ بند برپائی
                                    
سر بندش بدست صید بند بیمدارائی
بهر گلبن که افتادی گذار او بصد حسرت
برآوردی ز جان خسته آه جسم فرسائی
رسانید اینسخن کز دل اسیران را گشاید خون
بگوش او ز هر شاخی چو طوطی مرغ گویائی
که پرواز گلستانت مبارک ایکه عمری شد
مقید گشته از مرغان گلشن کرده تنهائی
بگوش از طایران گلشنش چون این صفیر آمد
کشید از سینه مجروح آه حسرت افزائی
که مرغی را که پروازش بدست دیگران باشد
چه ذوق از رف گلزاریست یادامان صحرائی
منم مشتاق آن مرغ و کمندم رشته زلفی
نمیخواهد دلم سیری نمیجوید تماشائی
                                                                    
                            سر بندش بدست صید بند بیمدارائی
بهر گلبن که افتادی گذار او بصد حسرت
برآوردی ز جان خسته آه جسم فرسائی
رسانید اینسخن کز دل اسیران را گشاید خون
بگوش او ز هر شاخی چو طوطی مرغ گویائی
که پرواز گلستانت مبارک ایکه عمری شد
مقید گشته از مرغان گلشن کرده تنهائی
بگوش از طایران گلشنش چون این صفیر آمد
کشید از سینه مجروح آه حسرت افزائی
که مرغی را که پروازش بدست دیگران باشد
چه ذوق از رف گلزاریست یادامان صحرائی
منم مشتاق آن مرغ و کمندم رشته زلفی
نمیخواهد دلم سیری نمیجوید تماشائی
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زین چه خوشتر که درین معرکه بسمل باشی
                                    
نه که حسرتکش یک زخم ز قاتل باشی
از ره دیر و حرم روی بدل کن تا چند
بغلط ره روی و طالب منزل باشی
من که در کشتی طوفانیم از شورش بحر
باشم آگه نه تو کاسوده ساحل باشی
ایکه ناکرده عمل طالب اجری تا چند
تخم ناکاشته جوینده حاصل باشی
دست گیرد مگرت جذبه لیلی ورنه
تا ابد گرد صفت از پی محمل باشی
زاهل معنی چو بدعوی نتوان کشت چه سود
زانکه چون نقطه درین دایره داخل باشی
دل خود آب کن از آتش حسرت مشتاق
چند درمانده این عقده مشکل باشی
                                                                    
                            نه که حسرتکش یک زخم ز قاتل باشی
از ره دیر و حرم روی بدل کن تا چند
بغلط ره روی و طالب منزل باشی
من که در کشتی طوفانیم از شورش بحر
باشم آگه نه تو کاسوده ساحل باشی
ایکه ناکرده عمل طالب اجری تا چند
تخم ناکاشته جوینده حاصل باشی
دست گیرد مگرت جذبه لیلی ورنه
تا ابد گرد صفت از پی محمل باشی
زاهل معنی چو بدعوی نتوان کشت چه سود
زانکه چون نقطه درین دایره داخل باشی
دل خود آب کن از آتش حسرت مشتاق
چند درمانده این عقده مشکل باشی
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوشا مستی و عشق نازنینی
                                    
نه آئینی نه کیشی و نه دینی
حذر کن ای زبردست از ضعیفان
که دستی هست در هر آستینی
ره ما تیره و هر گام صد چاه
نه راه پس نه چشم پیشبینی
چه آسوده است آن کز خلق گیتی
نه مهری در دلش باشد نه کینی
مکن از دیدنت منعم چه باشد
زیان خرمنی از خوشه چینی
نمیگردد شراب انگور صدسال
اگر در خم نماند اربعینی
وفا تخمیست در آب و گل ما
نروید این گیاه از هر زمینی
بیاساقی که مستی کیش عشق است
برو زاهد چه دنیائی چه دینی
شود تا نقش بروی اسم اعظم
کجا شایسته باشد هر نگینی
نه راهی در درون پرده مشتاق
نه کس را از برون علمالیقینی
                                                                    
                            نه آئینی نه کیشی و نه دینی
حذر کن ای زبردست از ضعیفان
که دستی هست در هر آستینی
ره ما تیره و هر گام صد چاه
نه راه پس نه چشم پیشبینی
چه آسوده است آن کز خلق گیتی
نه مهری در دلش باشد نه کینی
مکن از دیدنت منعم چه باشد
زیان خرمنی از خوشه چینی
نمیگردد شراب انگور صدسال
اگر در خم نماند اربعینی
وفا تخمیست در آب و گل ما
نروید این گیاه از هر زمینی
بیاساقی که مستی کیش عشق است
برو زاهد چه دنیائی چه دینی
شود تا نقش بروی اسم اعظم
کجا شایسته باشد هر نگینی
نه راهی در درون پرده مشتاق
نه کس را از برون علمالیقینی
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زهدم افسرده خوشا وقت قدح پیمائی
                                    
که شود مست و زند دستی و کو بدپائی
آگه از روز جزائی و کشتی زارم آه
اگر امروز نمیداشت ز پی فردائی
حالم آن ماهی لب تشنه ز هجرت داند
که به خاک افکندش موجهای از دریائی
نیست با کی ز فنای تو جهان را که خورد
چه غم از سوختن خاربنی صحرائی
توبه چون با همه تلخی کنم از باده عشق
که بکیفیت این می نبود صهبائی
هر نهان بر تو عیانست گرت بینش هست
وگرت نیست چه پنهانی و چه پیدائی
عشق بزمیست که هر لحظه در آن صد ساغر
پر شود از می و خالی نشود مینائی
شنوم در رهت از هر سر افتاده بخاک
وای بر آنکه درین راه گذارد پائی
دل تهی از غم دلدار مبادم مشتاق
که بود خوش غم جانگاه نشاطافزائی
                                                                    
                            که شود مست و زند دستی و کو بدپائی
آگه از روز جزائی و کشتی زارم آه
اگر امروز نمیداشت ز پی فردائی
حالم آن ماهی لب تشنه ز هجرت داند
که به خاک افکندش موجهای از دریائی
نیست با کی ز فنای تو جهان را که خورد
چه غم از سوختن خاربنی صحرائی
توبه چون با همه تلخی کنم از باده عشق
که بکیفیت این می نبود صهبائی
هر نهان بر تو عیانست گرت بینش هست
وگرت نیست چه پنهانی و چه پیدائی
عشق بزمیست که هر لحظه در آن صد ساغر
پر شود از می و خالی نشود مینائی
شنوم در رهت از هر سر افتاده بخاک
وای بر آنکه درین راه گذارد پائی
دل تهی از غم دلدار مبادم مشتاق
که بود خوش غم جانگاه نشاطافزائی
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۳
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۰
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۵
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۶
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۴
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۰
                            
                            
                            
                        
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
                            
                            
                                بخش ۹ - در خطاب به ساقی حقیقی و استدعای باده ی حقیقت گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بده ساقی آن جام یاقوت نام
                                    
که چونان ندیده است جمشید جام
درافکن به بلور یاقوت ناب
به جام هلالی بیار آفتاب
ازآن می غم از خاطرم ساز دور
که سرهای عشاق از آن پر زشور
خرد سوز مردان صاحب نظر
جنون بخش رندان بی پا و سر
از آن می که جان در سرود آورد
جم و جام بر وی درود آورد
بهای یکی جرعه زان سرخ می
پر از لعل دیهیم کاووس کی
ز لعل بتان چاشنی خیزتر
زوصل حبیبان دل انگیزتر
آیا میگسارنده ساقی دمی
مرا گر رها خواهی از هر غمی
به جان و سر ساقی سلسبیل
دمادم به من می تو بنما سبیل
که می خوردن هرکه او راست دوست
به طاق دو مردانه ابروی اوست
همان طاق ابرو که جان آفرین
بنا کرد از آن طاق محراب دین
بیاور مرا ساقیا جام می
دمادم به یاد وی و نام وی
چه جام؟ از خدا پر می باقیا
امیر غدیر خمش ساقیا
چه جامی؟ که خورشید از آن منجلی
پر از باده ی صاف مهر علی (ع)
از آن باده حق داده تاج رضا
به مستان میخانه ی مرتضی
به موی تو ساقی که بامهر شاه
کم از پر کاهست کوه گناه
چه جز مهر او در دل پاک نیست
گنه پیشه را از گنه باک نیست
بده می که حق راست فضل عظیم
کف ساقی حوض کوثر کریم
نخواهد که مستان او شرمسار
شوند از گناهان به روز شمار
بده ساقیا ساغری زان شراب
که تا نقش هستی بشویم به آب
سوی عالم جان و دل بگذرم
ازین کشور آب و گل برپرم
دم از مهر ساقی کوثر زنم
در آن بزم مستانه ساغر زنم
خوشا وقت رند صبوحی زده
خوشا حال مست در میکده
مرامی به جام ای بت دل بر آر
بن شاخ اندوهم از گل بی آر
دمی تا بود زندگانی مرا
بیفزا به می شادمانی مرا
که دنیا نپاید به کس پایدار
نماند کسی زنده جز کردگار
بده می که دیگر نیارم به یاد
که چون شد بساط سلیمان به باد
بیا ساقی ای کام بخش دلم
چراغ شبستان مه محفلم
چو لعل خود از طبع گوهر فشان
مرا رشته های گهر برفشان
که تا زین نهم برسمند گستری
سبک پویه رخش ستایشگری
بتازم چنان کاندر آورد من
نگردد سخن گستری مرد من
بتازم بدانگونه تیغ درود
که ترک سپهرم سرآرد فرود
مرحوم (الهامی ) توانمندانه باغ فردوس خود را چهار بخش – حرکت شهادت ح امام حسین (ع) و یاران او – اسارت اهلبیت (ع)و قیام و خونخواهی مختار تقسیم و تنظیم کرده است.
                                                                    
                            که چونان ندیده است جمشید جام
درافکن به بلور یاقوت ناب
به جام هلالی بیار آفتاب
ازآن می غم از خاطرم ساز دور
که سرهای عشاق از آن پر زشور
خرد سوز مردان صاحب نظر
جنون بخش رندان بی پا و سر
از آن می که جان در سرود آورد
جم و جام بر وی درود آورد
بهای یکی جرعه زان سرخ می
پر از لعل دیهیم کاووس کی
ز لعل بتان چاشنی خیزتر
زوصل حبیبان دل انگیزتر
آیا میگسارنده ساقی دمی
مرا گر رها خواهی از هر غمی
به جان و سر ساقی سلسبیل
دمادم به من می تو بنما سبیل
که می خوردن هرکه او راست دوست
به طاق دو مردانه ابروی اوست
همان طاق ابرو که جان آفرین
بنا کرد از آن طاق محراب دین
بیاور مرا ساقیا جام می
دمادم به یاد وی و نام وی
چه جام؟ از خدا پر می باقیا
امیر غدیر خمش ساقیا
چه جامی؟ که خورشید از آن منجلی
پر از باده ی صاف مهر علی (ع)
از آن باده حق داده تاج رضا
به مستان میخانه ی مرتضی
به موی تو ساقی که بامهر شاه
کم از پر کاهست کوه گناه
چه جز مهر او در دل پاک نیست
گنه پیشه را از گنه باک نیست
بده می که حق راست فضل عظیم
کف ساقی حوض کوثر کریم
نخواهد که مستان او شرمسار
شوند از گناهان به روز شمار
بده ساقیا ساغری زان شراب
که تا نقش هستی بشویم به آب
سوی عالم جان و دل بگذرم
ازین کشور آب و گل برپرم
دم از مهر ساقی کوثر زنم
در آن بزم مستانه ساغر زنم
خوشا وقت رند صبوحی زده
خوشا حال مست در میکده
مرامی به جام ای بت دل بر آر
بن شاخ اندوهم از گل بی آر
دمی تا بود زندگانی مرا
بیفزا به می شادمانی مرا
که دنیا نپاید به کس پایدار
نماند کسی زنده جز کردگار
بده می که دیگر نیارم به یاد
که چون شد بساط سلیمان به باد
بیا ساقی ای کام بخش دلم
چراغ شبستان مه محفلم
چو لعل خود از طبع گوهر فشان
مرا رشته های گهر برفشان
که تا زین نهم برسمند گستری
سبک پویه رخش ستایشگری
بتازم چنان کاندر آورد من
نگردد سخن گستری مرد من
بتازم بدانگونه تیغ درود
که ترک سپهرم سرآرد فرود
مرحوم (الهامی ) توانمندانه باغ فردوس خود را چهار بخش – حرکت شهادت ح امام حسین (ع) و یاران او – اسارت اهلبیت (ع)و قیام و خونخواهی مختار تقسیم و تنظیم کرده است.
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
                            
                            
                                بخش ۷۸ - درشکایت از آلایش به رنگ هستی و خود پرستی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو ای قید هستی چه بندی مرا؟
                                    
که رنج دل مستمندی مرا
رها گر ز بند تو گردیدمی
به جز نیستی هیچ نگزیدمی
چه ستواری ای دل گسل بند من
تورا بگسلاند خداوند من
که از تست هر بد که آید مرا
ز بود تو هر فتنه زاید مرا
کسی کو؟ بسی سال و مه با تو زیست
ابر زندگانیش باید گریست
برو تا بیاسایم ازرنج ها
بیابم پس ازرنجها گنج ها
تویی رهزن دین و دنیای من
همی تازی از بهر یغمای من
تو دورم ز راه خدا می کنی
به بیگانگان آشنا می کنی
به اهل جهان و جهانم چه کار؟
به آنکس که خواهم مرا واگذار
برآنم که غیر ازتو ابلیس نیست
درآنجا که هستی تو ابلیس کیست؟
بدین گونه گر رهزنی ورد توست
تو استادی ابلیس شاگرد توست
نه آرام دارم ز دستت نه خواب
نه آسایش و صبر و نی توش و تاب
پی آنکه نانی ز خوانی خورم
بری آبرو چند برهر درم
به یکسو شو از راه من شرم دار
کزین پس نباشد مرا با تو کار
برو سوی آن کو خریدار توست
شب و روز مشتاق دیدار توست
یکی سوی دنیا پرستان بپای
که هست طلب نیست مرد خدای
تو نگذاری ای دشمن جان من
که تابد به من نور جانان من
تو زنگاری از آینه پاک شو
به یک سوی ازچشم ادراک شو
نیفزاید ازتو مرا دستگاه
تودانی که نبود اگر مدح شاه
نگویم به مدح کسی یک سخن
به تیغم ببرند اگر سر زتن
تو را از جهانداور دادرس
اگر خواهم از بهر اینست و بس
وگرنه جز او با کسم کارنیست
چو دانم جز اویم خریدار نیست
من و مدح شاهی که شاهنشهان
پرستندگانش به ملک جهان
من و آن خداوند را بندگی
که مهرش مرا داده فرخندگی
من و مهر آن زاده ی مصطفی (ص)
که هر درد را تربت او شفا
حسین آنکه فرمان دهد برقضا
دل و جان پیغمبر و مرتضی
                                                                    
                            که رنج دل مستمندی مرا
رها گر ز بند تو گردیدمی
به جز نیستی هیچ نگزیدمی
چه ستواری ای دل گسل بند من
تورا بگسلاند خداوند من
که از تست هر بد که آید مرا
ز بود تو هر فتنه زاید مرا
کسی کو؟ بسی سال و مه با تو زیست
ابر زندگانیش باید گریست
برو تا بیاسایم ازرنج ها
بیابم پس ازرنجها گنج ها
تویی رهزن دین و دنیای من
همی تازی از بهر یغمای من
تو دورم ز راه خدا می کنی
به بیگانگان آشنا می کنی
به اهل جهان و جهانم چه کار؟
به آنکس که خواهم مرا واگذار
برآنم که غیر ازتو ابلیس نیست
درآنجا که هستی تو ابلیس کیست؟
بدین گونه گر رهزنی ورد توست
تو استادی ابلیس شاگرد توست
نه آرام دارم ز دستت نه خواب
نه آسایش و صبر و نی توش و تاب
پی آنکه نانی ز خوانی خورم
بری آبرو چند برهر درم
به یکسو شو از راه من شرم دار
کزین پس نباشد مرا با تو کار
برو سوی آن کو خریدار توست
شب و روز مشتاق دیدار توست
یکی سوی دنیا پرستان بپای
که هست طلب نیست مرد خدای
تو نگذاری ای دشمن جان من
که تابد به من نور جانان من
تو زنگاری از آینه پاک شو
به یک سوی ازچشم ادراک شو
نیفزاید ازتو مرا دستگاه
تودانی که نبود اگر مدح شاه
نگویم به مدح کسی یک سخن
به تیغم ببرند اگر سر زتن
تو را از جهانداور دادرس
اگر خواهم از بهر اینست و بس
وگرنه جز او با کسم کارنیست
چو دانم جز اویم خریدار نیست
من و مدح شاهی که شاهنشهان
پرستندگانش به ملک جهان
من و آن خداوند را بندگی
که مهرش مرا داده فرخندگی
من و مهر آن زاده ی مصطفی (ص)
که هر درد را تربت او شفا
حسین آنکه فرمان دهد برقضا
دل و جان پیغمبر و مرتضی
                                 الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
                            
                            
                                بخش ۱۱۸ - در مناجات بدرگاه قاضی الحاجات گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خدایا به یعقوب آل رسول (ص)
                                    
بدان یوسف مصر جان بتول (س)
که درچاه زندان دوزخ تنم
مسوزان به جنت بده مسکنم
خود این دانم ای داور رهنمون
که دارم گنه ز آفرینش فزون
سبک تر بود لیک از پر کاه
برکوه بخشایشت آن گناه
چه غم با چنان بخشش بی شمار
من از تیره گی دارم کردگار
به ویژه که خواهشگرم هست شاه
در آن گرم روز انداران پیشگاه
بدین نامه من یکجهان تیره کار
چون خود سوی مینو کشانم زنار
چو این نامه من یکجهان تیره کار
چون خود سوی مینو کشانم زنار
چو این نامور نامه پرداختم
تن از بند دوزخ رها ساختم
جهان پادشاها تو کامم بر آر
مسازم بر مردمان شرمسار
برآمد ازین نامه چون کام من
چو آغاز نیکو کن انجام من
به شاهنشهان فراز و فرود
ز پروردگار جهانبان درود
به یزدان بخشنده از من سپاس
که چندان روان مرا داشت پاس
که سیم خیابان بپرداختم
به گردون سر فخر افراختم
ببردم بسی اندرین نامه رنج
نه از بهر نام و زر و مال و گنج
امیدم به فضل خدا بود و بس
نبد یاورم غیر او هیچ کس
به هر بیت در شان این خاندان
خدا خانه ای وعده داد از جنان
امید آنکه من برخورم زین نوید
ز بخشایش حق نگردم نمید
خدایا به خیرم نما خاتمه
به حق گزین دوده ی فاطمه (ع)
مرا بخش چندان بگیتی زمان
گشاده دل و طبع و گویا زبان
که این نامور نامه گردد تمام
بدانسان که بپذیرد او را امام
کنون این نیوشنده گفتار نو
ز چارم خیابان تو از من شنو
                                                                    
                            بدان یوسف مصر جان بتول (س)
که درچاه زندان دوزخ تنم
مسوزان به جنت بده مسکنم
خود این دانم ای داور رهنمون
که دارم گنه ز آفرینش فزون
سبک تر بود لیک از پر کاه
برکوه بخشایشت آن گناه
چه غم با چنان بخشش بی شمار
من از تیره گی دارم کردگار
به ویژه که خواهشگرم هست شاه
در آن گرم روز انداران پیشگاه
بدین نامه من یکجهان تیره کار
چون خود سوی مینو کشانم زنار
چو این نامه من یکجهان تیره کار
چون خود سوی مینو کشانم زنار
چو این نامور نامه پرداختم
تن از بند دوزخ رها ساختم
جهان پادشاها تو کامم بر آر
مسازم بر مردمان شرمسار
برآمد ازین نامه چون کام من
چو آغاز نیکو کن انجام من
به شاهنشهان فراز و فرود
ز پروردگار جهانبان درود
به یزدان بخشنده از من سپاس
که چندان روان مرا داشت پاس
که سیم خیابان بپرداختم
به گردون سر فخر افراختم
ببردم بسی اندرین نامه رنج
نه از بهر نام و زر و مال و گنج
امیدم به فضل خدا بود و بس
نبد یاورم غیر او هیچ کس
به هر بیت در شان این خاندان
خدا خانه ای وعده داد از جنان
امید آنکه من برخورم زین نوید
ز بخشایش حق نگردم نمید
خدایا به خیرم نما خاتمه
به حق گزین دوده ی فاطمه (ع)
مرا بخش چندان بگیتی زمان
گشاده دل و طبع و گویا زبان
که این نامور نامه گردد تمام
بدانسان که بپذیرد او را امام
کنون این نیوشنده گفتار نو
ز چارم خیابان تو از من شنو
                                 الهامی کرمانشاهی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با کاروان عشق تو چون همسفر شدم
                                    
پای هوا شکستم و ره را به سر شدم
بر کهربا ز جزع نشاندم عقیق ناب
چو لعل ز عشق تو خونین جگر شدم
دادم چو دل به ابرو [و] چشم سیاه تو
تیغ جفا و تیر بلا را سپر شدم
بستم نظر ز ملک دو عالم به مسکنت
تا خاک راه مردم صاحب نظر شدم
در لوح سینه نقش غمت را نگاشتم
از سوز عشق و راز محبت خبر شدم
از بس که تیر غم به دلم جا گرفته است
سر تا قدم چو مرغ همه بال و پر شدم
این قسمتم ز خوان محبت نصیب شد
الهامی ار به رندی و مستی سمر شدم
                                                                    
                            پای هوا شکستم و ره را به سر شدم
بر کهربا ز جزع نشاندم عقیق ناب
چو لعل ز عشق تو خونین جگر شدم
دادم چو دل به ابرو [و] چشم سیاه تو
تیغ جفا و تیر بلا را سپر شدم
بستم نظر ز ملک دو عالم به مسکنت
تا خاک راه مردم صاحب نظر شدم
در لوح سینه نقش غمت را نگاشتم
از سوز عشق و راز محبت خبر شدم
از بس که تیر غم به دلم جا گرفته است
سر تا قدم چو مرغ همه بال و پر شدم
این قسمتم ز خوان محبت نصیب شد
الهامی ار به رندی و مستی سمر شدم
                                 ادیب صابر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در شد چمن باغ به دیبای ملمع
                                    
پیروزه گل گشت به یاقوت مرصع
گر باغ نه روم است و نه بغداد چرا شد
پر اطلس واکسون ز دبیقی و ملمع
در جلوه نگه کن به عروسان بهاری
بر پشت و سر از سبزه و گل چادر و مقنع
این باد سحرگاه بدین قطره باران
از چاه همی ماه برآرد چو مقنع
در شوق شد این بلبل خوش لحن چو صوفی
تا دید که دارد گل دو رنگ مرقع
در وقت بهاران چه به از باده و باران
می در کف و در زیر گلی ساخته مجمع
گل چون رخ معشوقه و می بر صفت گل
دل بر گل و معشوقه و می فتنه و مولع
در بردن غم باغ رفیقی است موافق
بر خوردن می لاله شفیعی است مشفع
ما و چمن و باغ و می لعل مصفا
ما و رخ معشوق و سر زلف مقطع
این عیش عدوی شرف الدوله مبیناد
خود دشمن او کی بود از عیش ممتع
بوالفخر عمر فخر کفات آن که کفایت
ملک است مر او را و جز او را همه مودع
گردون معالی ز دلش یافته دوران
خورشید مکارم ز کفش ساخته مطلع
خاک قدمش جاه و شرف را شده معدن
نوک قلمش فضل و ادب را شده منبع
از حادثه دهر پناهی است مبارک
وز نکبت ایام حصاری است ممنع
ای گوهر آزادگی و تاج کریمی
در روضه فضلت فضلا را همه مرتع
صد شاعر استاد به صد سال دوگانی
از مطلع یکی شعر تو نایند به مقطع
گر همت والات کند قصد به بالا
فرق سرش از سودن کیوان شود اصلع
گر نام گرفتی سبب آن هنر توست
آری به هنر نام گرفت ابن مقفع
مدحت چه کند آن که دنی باشد و ممسک
شانه چه کند آن که خصی باشد و اقرع
در خاطر تو بخل نگشته است چو عصیان
در خاطر یحیی و در اندیشه یوشع
در عهد تو اهل هنر و طایفه فضل
رستند ز تیمار و نشستند مربع
تا مسند خورشید بود گنبد رابع
تا اصل عناصر نبود بیش ز اربع
ایام تو از ذل فنا باد مسلم
بدخواه تو از عز بقا باد مودع
                                                                    
                            پیروزه گل گشت به یاقوت مرصع
گر باغ نه روم است و نه بغداد چرا شد
پر اطلس واکسون ز دبیقی و ملمع
در جلوه نگه کن به عروسان بهاری
بر پشت و سر از سبزه و گل چادر و مقنع
این باد سحرگاه بدین قطره باران
از چاه همی ماه برآرد چو مقنع
در شوق شد این بلبل خوش لحن چو صوفی
تا دید که دارد گل دو رنگ مرقع
در وقت بهاران چه به از باده و باران
می در کف و در زیر گلی ساخته مجمع
گل چون رخ معشوقه و می بر صفت گل
دل بر گل و معشوقه و می فتنه و مولع
در بردن غم باغ رفیقی است موافق
بر خوردن می لاله شفیعی است مشفع
ما و چمن و باغ و می لعل مصفا
ما و رخ معشوق و سر زلف مقطع
این عیش عدوی شرف الدوله مبیناد
خود دشمن او کی بود از عیش ممتع
بوالفخر عمر فخر کفات آن که کفایت
ملک است مر او را و جز او را همه مودع
گردون معالی ز دلش یافته دوران
خورشید مکارم ز کفش ساخته مطلع
خاک قدمش جاه و شرف را شده معدن
نوک قلمش فضل و ادب را شده منبع
از حادثه دهر پناهی است مبارک
وز نکبت ایام حصاری است ممنع
ای گوهر آزادگی و تاج کریمی
در روضه فضلت فضلا را همه مرتع
صد شاعر استاد به صد سال دوگانی
از مطلع یکی شعر تو نایند به مقطع
گر همت والات کند قصد به بالا
فرق سرش از سودن کیوان شود اصلع
گر نام گرفتی سبب آن هنر توست
آری به هنر نام گرفت ابن مقفع
مدحت چه کند آن که دنی باشد و ممسک
شانه چه کند آن که خصی باشد و اقرع
در خاطر تو بخل نگشته است چو عصیان
در خاطر یحیی و در اندیشه یوشع
در عهد تو اهل هنر و طایفه فضل
رستند ز تیمار و نشستند مربع
تا مسند خورشید بود گنبد رابع
تا اصل عناصر نبود بیش ز اربع
ایام تو از ذل فنا باد مسلم
بدخواه تو از عز بقا باد مودع
                                 ادیب صابر : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۴
                            
                            
                            
                        