عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
تاراج رنگ و بوی گل مدعا نمای
خرمن کن این گیاه و به برق فنا نمای
یک کاروان هنوز نرفته‌ست سوی دوست
اینک ره حرم تو به ما نقش پا نمای
این مختصر نظاره ما درخور تو نیست
ما را تمام دیده کن و رو به ما نمای
چون نخل شعله ریشه در اخگر فرومبر
چون برق بر هوا شو و نشو و نما نمای
جانت فصیحی از تب بیگانگی گداخت
خود را ببر بر آن نگه آشنا نمای
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زاغ و بلبل همه دارند کهن زمزمه‌ای
هر کسی زمزمه‌ای دارد و من زمزمه‌ای
هم نوایی چو درین باغ ندیدم بستم
به فسون بر لب مرغان چمن زمزمه‌ای
رخصت ناله ندادند مرا لیک نفس
می‌کند بر لبم از ذوق وطن زمزمه‌ای
گرم خونریز که گشتی که شهیدان ترا
شد گره بر لب هر نار کفن زمزمه‌ای
در شهادتگه ما رقص فصیحی کانجا
سر جدا زمزمه‌ای دارد و تن زمزمه‌ای
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
کوش تا سیراب از بحر تماشا نگذری
همچو موج هرزه گرد از روی دریا نگذری
گر ز گمراهی رهت بر شهر درمان اوفتد
تا توانی بر شبستان مسیحا نگذری
لخت لختم تشنه دیدار تست ای برق غم
چون به کوی ما رسی بر جان تنها نگذری
نکهتی‌ام بار کنعان بسته از مصر ای صبا
عصمت من پاس داری بر زلیخا نگذری
از دیار زخم ما ای مرهم آسودگی
گر همه الماس باشی بی‌محابا نگذری
ای کبوتر هر کجا بر خاک افتد نامه‌ام
کوی یار ماست آن زنهار از آنجا نگذری
بر فصیحی بال خواهش بی‌محابا می‌زنی
بی‌ادب پروانه‌ای بر محفل ما نگذری
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
چند از بحر طلب موج دویی انگیزی
روی گل بینی و در دامن خار آویزی
عصمت آنست که با دوست به یک پوست شوی
نه که چون باد هوسناک ز گل بگریزی
گرچه خاکستری اما چو سمومی بوزد
ادب آنست که چون شعله ز جا برخیزی
مذهب بلبل آشفته خللها دارد
روش آنست که چون رنگ به گل آمیزی
سفر دیده مبارک جگر ریش مرا
ای دل آن به که تو هم بهر سفر برخیزی
اینک آیینه ببین تا که تو هم روز جزا
پنجه بگشایی و در دامن خویش آویزی
گر نه‌ای چشم جهان‌بین فصیحی ای غم
هر نفس پس ز چه خونش به هوس می‌ریزی
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
چندم ای اشک به تاراج محبت خیزی
پی خونریزی ارباب ملامت خیزی
ای اجل بر سر بالین من آیی ترسم
که به امید نشینی و به حسرت خیزی
پای دل بوسم و گویم که مبادا در حشر
تا که از زخم ملامت به سلامت خیزی
تو پس زانوی رشک ای دل و او پهلوی غیر
نشود گر تو ازین حلقه صحبت خیزی
نشئه‌ی درد فصیحی به دلت باد حرام
از غم آباد بلا گر به سلامت خیزی
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
یک دو روزی شد که چون گل غوطه در خون می‌زنی
قرعه نازی به نام اشک گلگون می‌زنی
آشناتر می‌نشیند در دل اهل نیاز
هر خدنگی کز کمان ناز اکنون می‌زنی
عشقت از بهر دل من کرد زین‌سان ناله دوست
کاین زمانم بر رگ جان ناخن افزون می‌زنی
قطره اشکی برای زینت مژگان بس است
بی‌سبب در دیده هر دم فال جیحون می‌زنی
بی‌قرارت کرد عشق و این هم از بخت منست
کز دلم هر لحظه چون جان خیمه بیرون می‌زنی
نیک می‌دانی دل نامهربان حسن را
می‌کنی افسون و خود خنده بر افسون می‌زنی
عشق را بی خویش بودن گاه‌گاهی لازمست
من نمی‌دانم نفس بی خویشتن چون می‌زنی
فتنه چشم توام بس نیست کز چشم دگر
می‌ستانی ناز و بر جانم شبیخون می‌زنی
سوخت از غیرت فصیحی تا تو از ذوق جنون
بی‌محابا بوسه‌های بر نام مجنون می‌زنی
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
مگر از کمین حسنی شبخون زده سپاهی
که گذشته باز بر دل پی تازه نگاهی
سر آن بهشت گردم که درو ز جوش عصمت
جگر نسیم سوزد ز طپیدن گیاهی
صنمی‌ست قاتل من که به عرصه گاه محشر
دل عفو می‌رباید به کرشمه نگاهی
سر زلف کینه‌افشاهن مژه مست کینه‌جویی
ز تو بهتری نباشد ستم ترا گواهی
غزل فصیحی ما به شعاع طور ماند
مگرش نوشته امشب به فروغ شمع آهی
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در منقبت مولای منقیان حضرت علی علیه‌السلام
رخش سفر بر جهان زین در دار فنا
خیمه عزلت بزن بر در ملک بقا
رخت بکش زین دیار هین که ازین تنگنا
یوسف جان رفتنی است جانب مصر بقا
خنده بران از لب و نوحه دل گوش کن
خیمه عشرت مزن بر در ماتم‌سرا
تخم تعلق مپاش در گل این خاکدان
تا نکنندت دواب طعمه خود چون گیا
سگ‌صفتان جهان قصد شکارت کنند
گر همه از استخوان طعمه کنی چون هما
بگسل ازین آب وگل چند کنی پایمال
گوهر دل را که هست هر دو جهانش بها
جرعه آب حیات در گلوی خر مریز
مروحه سگ مکن شهپر جبریل را
گوهر مقصود عشق در کف تو کی نهند
تا نکنی همچو دل در شط خون آشنا
زآینه هستیت زنگ محبت زدود
ورنه گل و روشنی جوهر خاک و صفا!
بی سر و پا کن چو چرخ طی بیابان عشق
تا شودت جیب دل مطلع صبح صفا
می‌رودم همچون خون شعله همی در عروق
دایه عشقم مگر داده ز آتش غذا
درد تو چون پا نهد بر سر بالین دلم
از در دل تا به لب جوش زند مرحبا
می‌روم از کوی دوست با جگری لخت‌لخت
دیده چو دل غرق خون دل همه رنج و عنا
رحمی رحمی اجل بر دل این ناامید
کز سر عنفش طبیب رانده ز دارالشفا
شربت دردت حلال باد بر آن کو خورد
همچو عدوی امام از جگر خود غذا
بدر امامت علی نور سمی کلیم
آنکه بر ایمن فشاند از ید بیضا ضیا
دهر نگستردی از خوان وجود ترا
معده هستی تهی ماندی همی از غذا
خوان کرم چون نهند مطبخیانت به بزم
حرص سراپا شکم میرد از امتلا
کوس ظفر چون زنند نوبتیانت به رزم
گیرد از تیغ تو خصم دعای وبا
کشتی تن بشکند موج محیط نبرد
جان به کنار افکند موجه بحر دغا
نعره‌زنان چون سمند جلوه دهی هیبتت
جوشن هستی درد بر تن شخص بقا
وه چه سمندی که گر زان سوی ملک ازل
همره پیک گمان پای گشاید ز پا
آن نشکسته هنوز بیعت خاطر که این
ملک ابد را کشد زیر سم انتها
ور ز دیار فنا شاهسوار عدم
آوردش زیر ران روی سوی ملک بقا
چون بگشاید ز هم گام نخست افکند
بر سر دوش قدم غاشیه ابتدا
تیغ چو پر گل کند دامن گردان شود
روح به باغ عدم بلبل دستان‌سرا
چون ز تگاور شوند همچو صراحی نگون
پر شود از خون رزم جام امل مرگ را
شخص حسامت که هست از غم دشمن خراب
چون دم هیجا دهیش از دل اعدا غذا
چندان خون قی کند کاندر میدان رزم
خیل نهنگان کنند در شط خون آشنا
گرم کند بزم رزم زمزمه گیر و دار
دور نخستین برد هوش ز مغز بقا
ملک چو آیینه‌ایست در وسط خصم و تو
نزد عدو تیره‌روی پیش تو گیتی نما
تیغ ترا گر به فرض آینه سازد عدو
بیند تمثال خویش گشته سر از تن جدا
پیکر تمثال را روح طبیعی دهد
از نفس پاکت ار آینه گیرد جلا
طفل نبات ار به فرض شیر ولایت خورد
گیرد طبع نسیم خاصیت کهربا
خلق تو گر چون خلیل پای بر آتش نهد
شعله گلستان شود در دهن اژدها
بس که به عهد تو شد دهر سراپا نشاط
عیش تصور کند آینه‌بین عکس را
یا سندالاتقیا رشحه فیضی که سوخت
مزرعه هستیم برق سموم جفا
ابر کرم را بگوی سوی فصیحی خرام
مزرع اخلاص اوست تشنه‌لب از مدعا
کوری چشم حسود گو به قضا تا کند
خاک درت را چو نور در نظرم توتیا
تا بود این امهات از مدد نه پدر
بر سر خشت وجود شام و سحر فتنه‌زا
از شر این هفت و چار باد اسیر ترا
کعبه جاهت پناه درگه تو ملتجا
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲ - بث الشکوی و مدح مولا علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السلام
ز مهر سپهر ار کنم شاد جان را
به صابون مهتاب شویم کتان را
زبانم که هرگز بد کس نگوید
ندانم چه بد گفت این اختران را
که این مهر‌نام سرا‌پای کینه
همه بر دلم تیر دارد سنان را
سر بینوایی سلامت وگرنه
به آهی توانم گرفتن جهان را
ز لخت جگر غنچه‌وارم لبالب
تماشا کنی گر گشایم دهان را
ز شعله زبان داشتم لیک عمریست
که گم کرده‌ام همچو اخگر زبان را
گر از پستی من دل آسوده باشد
بلندی مباد این بلند آسمان را
ز بس خاک خواری به سر بر‌‌فشاندم
ز من دل گرفت این کهن خاک‌دان را
چو از بیضه جستم به صد کامرانی
نهادم درین گلستان آشیان را
چه نیرنگها ساخت چرخ مشعبد
که بر من قفس کرد این گلستان را
رسد مرغ این باغ پر‌دام و دد را
که در بیضه نفرین کند آشیان را
سیه پوشم از جور این چرخ ظالم
که بر من شب تیره کرد این جهان را
چرا ظالمش خوانمی کز عدالت
هدر کرد بر گرگ خون شبان را
ز مهر لئیمان چه حاصل وگرنه
چو رخصت دهم دیده خون‌‌ فشان را
ز یک غنچه اشک بر شاخ مژگان
به گریه در‌آرم چو ابر آسمان را
ندارم امید از کسی مهربانی
نه من دیده‌ام مادر مهربان را
مرا زاد و پرورد و پیش غم افکند
چنان کافکنی پیش سگ استخوان را
نه زال سیه‌دوک چرخم که دایم
کلافه کنم تار و پود زمان را
نه دهر مخنث مزاجم که گیرم
گهی دوست این را گهی دشمن آن را
مرا عشق از هر دو عالم گزیده
به من داده اقلیم آه و فغان را
برای مدد چرخ من کرده تعیین
پریشانی طره دلبران را
چو دندان افعی و نیش عقارب
سرشتم به زهراب تیغ ربان را
ولی با دل سخت دونان چه سازم
چه باک از دم تیغ سنگ فسان را
مخور لقمه این لئیمان که سازند
کباب سر خوان دل میهمان را
مدان ژاژ‌خایم کز‌ین لقمه‌خایی
چو من از‌ندامت نخایی زبان را
چنان گرم دارد تب غم تنم را
که چون شمع سوزم مغز استخوان را
نه خاموش نه با‌ ز‌بانم ندانم
لب خامشی و زبان بیان را
اگر خامشم همچو داغ محبت
که گرداب خون کرده جسم جهان را
اگر با زبانم چرا شیشه باران
دلیرند رزم من سنگ جان را
زره‌های گردون ره تیر آهم
نبندد چو بندد دلم زه کمان را
زبانم که خوشخو‌تر از برگ گل بود
کنون می‌گزد از درشتی دهان را
اگر دشمنانم ز کین خون بریزند
نخواهم که زحمت دهم دوستان را
طلسمی که از داغ در سینه دارم
کند مهربان خصم نا ‌مهربان را
تو باری دلا زین خرابه سفر کن
سبکبار کن این تن ناتوان را
قناعت به داغی کن ار می‌توانی
ببین خرمی‌های لاله‌ستان را
سبک‌رو چو باد بهاران ولیکن
نقط بار دان نکهت گلستان را
گرانی نکو نیست هر گونه باشد
ز گل پرس آسیب گوش گران را
گران‌بار سازد چمن را بهاران
مریدند آزاده ‌طبعان خزان را
سپهرا قوی پنجه گرگا مرنجان
مرین یک رمه لاغر نیم‌جان را
دلیرانه مگشای سر پنجه بر ما
مگر خواب پنداشتستی شبان را
در آن دیده کی خواب را راه باشد
که بیدار دارد نگاهش جهان را
ندانی که چون شیر حق خشم گیرد
چه آرد به سر گرگ رو به‌نشان را
کند مرده ‌وارت به یک دم دو‌پاره
بجنباند ار دست قهرش بنان را
به یک کف هم از آب دریای قهرش
ز گالی کند اخگر اختران را
چرا از فلک نالم استغفر‌الله
چرا نور مزدور گردد دخان را
سرشکم اگر دست احسان گشاید
به صد آب شویم ز خجلت زبان را
به خار و گل انجمن نیست کارم
که من دوستم صاحب گلستان را
امام به حق مظهر نور مطلق
زمین را مدار و مدیر آسمان را
علی ولی ابر فیض الهی
که شاداب جان کرد جسم جهان را
اگر دایه‌ای همچو لطفت نباشد
مر اطفال امکان بی‌خانمان را
که جنباند از بهر آرامش ما
شب و روز گهواره آسمان را
پل از موج بندند بر روی دریا
به ملکی که بندی تو سد زمان را
ز صبح قلم در سپهر ثنایت
که دایم محیط است کون و مکان را
کند تازه هر دم طلوع آفتابی
چه خوش آفریدند این آسمان را
زدوده توان ساخت خورشید هرگز
تو این معجز آموختی مر بنان را
کس از کلک بی‌جان چگونه تواند
ثنای سر و سرور انس و جان را
هم از جوهر اول آید ثنایت
شناسد بلی کالبد قدر جان را
ز طی زمان و مکان بود حرفی
به هم می‌نمودند مبهم نشان را
چو دلدل به جولان درآمد بیان کرد
ز نقش پی خویش طی مکان را
زبان بر عدو چون سر‌آورد تیغت
مبرهن ادا کرد طی زمان را
چو امساک دریا و کان دید جودت
بفرمود پاس نظام جهان را
که در چار‌سوی عناصر فروشند
جگر گوشه بحر و فرزند کان را
چه بحر و چه کان چون تو در بخشش آیی
تهی کیسه سازد ز مغز استخوان را
مهین پادشاها وکیل الها
چه گویم که رایت نداند مر آن را
ولی ز ابجد لفظ تقریر معنی
شد آیین دبستان امکانیان را
در آن روز کز دست قهر آفرینش
زند بر زمین شیشه آسمان را
نفوس از علایق مجرد نشینند
در آیینه بینند تمثال جان را
تو دستم بگیری به دستی که کندی
سبک جان‌تر از کاه کوه گران را
به دستی که شیرازه تازه بستی
ورقهای فرسوده آسمان را
سبک جان فشانند اطفال امکان
که بر دیده بندند خواب گران را
ز دستی که دارد ز نور ولایت
چو یک نقطه بر روی ناخن جهان را
سیه‌نامه‌ام را کرم کن قبولی
که غیرت کند داغ زلف بتان را
دعای دگر جوش زد از زبانم
که فرض‌ست آمین آن هر زبان را
چو مازندران ملک تست ای خداوند
نگه دار دهقان مازندران را
نگه‌دارش از بد که کلب در تست
مرین پادشاه سلیمان مکان را
کریمان چو خوان کرم گسترانند
نوازند اول سگ آستان را
تو خود میزبان جهان کردی او را
نگه دار چون میهمان میزبان را
کرامت کنش امتداد زمانی
که بوسد کف پای صاحب زمان را
پس آنگه به تاج شهادت سرش را
سرافراز کن تا بگیرد جهان را
بس‌ست اینقدر بو‌الفضولی فصیحی
به راه دگر پیچ ازین ره عنان را
تو آن نیستی کز پی صید معنی
کنی زه ز تار عنا‌کب کمان را
چو خورشید هر صبح از هرزه‌رایی
گشایی پی خود فروشی دکان را
ترا همتی هست از دولت عشق
که صد ره به از سود‌خواهی زیان را
نه جولاهه‌ای چون حریفان دیگر
که بافی به هم تار و پود بیان را
ز غیب آمد این خلعت از بهر طبعت
که فخرست صد دوده و دودمان را
ازین کاروان معانی که آمد
ز مصر خرد سکه کن نقد جان را
غنیمت شمر مشتری شو که نبود
متاعی بجز یوسف این کاروان را
بجز نعت مولی مرا مطلبی نیست
خدا‌یا تو توفیق ده این زبان را
کز انفاس قدسی‌نژادان علوی
پذیرد شب و روز این ارمغان را
پس آنگه نثار ثنایش نماید
به شرطی که بر سر نهد نقد جان را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳ - مدح حسین‌خان شاملو
چه معجزست بهار کرشمه افشان را
که از نسیم برافروخت شمع بستان را
ز بس فروغ چراغان باغ بتوان دید
به جیب باد صبا عطرهای پنهان را
کسی که تهمتی بینش‌ست چون نرگس
درون سینه بلبل شمارد افغان را
بیفشرند به سرپنجه نسیم اگر
به فرض زمزمه قمری خوش الحان را
چکد شمیم ریاحین چنانکه آب از گل
ز عطر بس که بینباشتند بستان را
چنان به آب نزاکت سرشته باد بهار
به دور آتش گل خاک پاکدامان را
که سنبل و گلش از بار عکس رنجه کند
چنانکه زلف ز سایه عذار جانان را
کنون که جیب گل از چاک گشته مالامال
به سیر باغ برم من هم این گریبان را
مگر به جلوه چاکی کنند آبادان
معاملان بهار این دیار ویران را
به گوش ناله‌پرستان نماند راه فسوس
ز جوش نکهت و بانگ هزاردستان را
از‌ین چمن ز در مطلعی به باغ دگر
روم مگر شنوم شیون هزاران را
چو ناز مژده سامان دهد رگ جان را
به زهر چشم دهد آب نیش مژگان را
شهید جلوه مفلس‌نواز دوست شوم
که داد خلعت حیرت نگاه عریان را
ستم ز چشم که آموخت باز مژگانم
که ریخت بی‌گنهی دوش خون طوفان را
مگر که نایب لاله‌ست چشم من همه عمر
که داشت غرقه به خون دایم این گریبان را
دراز‌دستی مژگان ناز بین کز مصر
شکفته روی کند زخم پیر کنعان را
وفا مجوی کز‌ین کیمیا همین نامی‌ست
ولیک تشنه مهل تیغ بی‌وفایان را
به خرمنم چو فتد آتش این وفاداران
به نرخ آب فروشند باد دامان را
ز بی کسی نکنم شکوه چون کنم که نماند
غمی که مژده چاکی دهد گریبان را
ز سحر چشم‌بتان سحر چشم ما کم نیست
که کرد در دل اشکی ذخیره عمان را
شکفت سنگ درین نو‌بهار و دل نشکفت
مگر ز برق دهند آب این گلستان را
جمال کعبه مبیناد آن که پیدا کرد
میان کعبه و ما بدعت بیابان را
علاج رنج پریشانیم کسی داند
که مجتمع کند آن طره پریشان را
زمانه بر سر ما تا کی آورد شبخون
مگر که نیست خبر والی خراسان را
فروغ جبهه دولت حسین‌خان که بود
جمال عافیت این چارطاق ویران را
زهی شگرفی نامی که عقل نپسندد
که تکیه‌گاه کند خاتم سلیمان را
ز عدل تو که مهین دشمن پریشانی‌ست
نسیم جمع کند طره پریشان را
به یک بساط نشانی ز حزم کارآگاه
چو زلف و روی دل آرام کفر و ایمان را
قضا به همت عفو تو مردمک سازد
به چشم شاهد عصمت سواد عصیان را
قدر به نیروی حلمت کند طلسمی راست
که افسرد نفس نوح جوش طوفان را
بر آسمان معالی گذشتی و به ساخت
مهابت تو ز رنج غرور کیوان را
به کوی تلخ مذاقان عشق هم بگذر
به شهد وصل بدل ساز زهر هجران را
فلک ترا روش دادگستری آموخت
بلی معلم یوسف کنند زندان را
جهان‌پناها اکنون که در خراس سپهر
نماند یک‌شبه روغن چراغ احسان را
ز دهر نام مروت چو مردمی گم شد
فراق معنی بگداخت ز ابنای دهر پیمان را
که چشم من که دو صد بحر خون فزون دارد
به نیم قطره نسازد شکفته مژگان را
به غیر خاک درت کز حوادث ایمن باد
نماند هیچ مفرح مزاج دوران را
قسم به عالم جاهت که دیده مورش
فضا به وام دهد چرخ تنگ میدان را
به چرب‌دستی جودت که رفع منت را
نهان کند به دل قطره بحر عمان را
به باد لطف تو گر بهر دوستان آرد
متاع قافله زلف عنبر‌افشان را
به ابر قهر تو کاندر نهاد خصم کند
شکفته روی چو گل غنچه‌های پیکان را
به خنجر تو کزان چشم مست یار آموخت
عطیه‌ای که غنی ساخت باغ و بستان را
که جز مدیح ترا گر پرستدی نفسم
همان بود که پرستیده است شیطان را
به مدحت تو کزان نسخه عقل کل بنوشت
نخست ابجد تعلیم این دبستان را
به مدح‌گستری منعم ار کنم تقصیر
شکسته باشم عهد الست یزدان را
منم فصیحی آن ذره سرشته ز هیچ
که ننگ بود ز من کارگاه امکان را
چو آفتابم کردی مهل که اندایند
به لای حادثه این آفتاب تابان را
همیشه تا که زبان بهار بسراید
به کام سبزه نورسته شکر نیسان را
زمین دولت تو باد آن چنان خرم
که فیض وام دهد ابر نو‌بهاران را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح حسن خان شاملو
ابر آمد و گلزار ارم ساخت جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدان‌سان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زینست که پا مانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لاله‌ستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمه‌فشان را
گر نغمه ندارم قدری ناله‌فشانم
داغی به سر داغ نهم لاله‌ستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیه‌روز گریزم
بی‌سایه کنم این تن بی‌تاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخ‌مزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست
صلح‌ست درین بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده خونابه‌فشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحه‌خوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعل‌فشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نو کرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابه‌فشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیه‌خوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده تابوت نیامست
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست
منزل نکند نیم‌نفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوه‌گر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگ‌شکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم
از بس که مکیده‌ست گه این را و گه آن را
اعدای نگون‌بخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمین‌گیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لب‌کون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثنایی‌ست گمان را
شخص خردم گرچه حرم‌زاده قدسی‌ست
آراست درین رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوش‌آوازه‌تر از نغمه مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
ز آن سو که بود رسم لب قاعده‌دان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنانست
کز چشمه مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازه‌کش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآن‌سان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدان‌گونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگه‌دار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح حسن خان شاملو
صبح نوروز است ساقی دور کن از رخ نقاب
تا بماند آفتاب از شرم رویت در حجاب
کهنه شد این آفتاب از عکس روی خویش‌ساز
آفتابی تا شود هم سال نو هم آفتاب
حبس می ظلمست در خم خاصه در فصل بهار
جرعه‌ای در ده از آن بحر فلاطون انتساب
جام گل از خنده لبریزست می در جام ریز
تا لب ما هم شود از زهر خندی کامیاب
ز آن می‌گلرنگ کز تاب فروغ عارضش
در چراغ لاله دود منجمد شد آفتاب
می پرستان گلستان کردند از یک جرعه‌اش
آن چنان کز دیده جای اشکشان جوشد گلاب
رفت آن کز نیش خاری بلبلان بودند شاد
می‌کنند اکنون شکر خند از لب گل انتخاب
هر چه بینی رنگ گل دارد درین گلشن مگر
جای باران گل فشاند امسال نیسانی سحاب
بس که از بوی گل و سنبل گرانبار است باد
طره سنبل ز بار بوی دارد پیچ و تاب
نازنینان چمن را بس که نازک ساختند
سینه می‌مالد همی بر خاک چون موج سراب
خار و خاشاک چمن مستند گویا داده است
نوبهار امسال باغ و راغ را آب از شراب
خار بر آتش ز فیض طبع گل آورد بار
نغمه‌پردازی کند بر بابزن مرغ کباب
دوش همدوش صبا بودم دمی چون بوی گل
گلشنی دیدم پریشان چون کتان و ماهتاب
عارض گل نیم‌رنگ و داغ لاله نیم‌سوز
جعد سنبل نیم‌تاب و چشم نرگس نیم‌خواب
نقشبند کارگاه کون یعنی نوبهار
دید چون بر لب مرا آماده صد زهر عتاب
گفت حاشالله اندر تربیت تقصیر نیست
لیک نواب کواکب موکب عرش احتجاب
طرح باغی کرد کش یک روضه زیبد هشت خلد
هر چه من آباد کردم کرد از رشکش خراب
گفتمش مبهم مگو و نام همسویش ببر
گفت ویحک! بر تو پوشیده‌ست نام آفتاب
خان دریادل حسن خان داور انجم سپاه
در حسب خان الخوانین در نسب جم انتساب
دیده اقبال و نور دیده جاه و جلال
وارث ملک خراسان صاحب مالک رقاب
آسمان معدلت نی چاکر او آسمان
آفتاب سلطنت نی خادم او آفتاب
ای ز باران حوادث جود را صد آب و رنگ
وی ز شمشیر جهادت فتح را صد فتح باب
مختصر ویرانه افلاک اقطاع تو نیست
لیک تو گنجی و ماند گنج را جای خراب
عالم جاهت مجسم‌گر شود بینند خلق
خیمه افلاک را در جوف کمتر از حباب
گر سموم قهر تو بر باغ رضوان بگذرد
رنگ گل چون شعله آتش رود در التهاب
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
دود آتش چون گل و سنبل شود با آب و تاب
با رضایت دوزخ سوزان مرا نعم المعاد
با خلافت گلشن رضوان مرا بئس المآب
احتساب نهی تو گر منع آمیزش کند
تا قیامت بوی گل بیرون نشیند از گلاب
امرت ار بالفرض عزم رفع ضدیت کند
با هم آمیزند روز و شب چو نشئه با شراب
داورا! دارم حدیثی بر لب از من گوش کن
ای ز خاک آستانت آسمان نایب مناب
عقل اول بست چون شیرازه کون و مکان
کرد ذاتت را ازین مجموعه کل انتخاب
داشت در دریای علم این لولو لالا نگاه
تا هیولای خراسان شد ز صورت کامیاب
زآن سپس با آفتاب این طفل را تفویض کرد
تا کند در روزگار او فضایل اکتساب
چون کمالات طبیعیش آمد از قوت به فعل
با توأش بربست عهد آن گوهر قدسی جناب
این زمان آیین عشرت بند مجلس را که بست
دهر را آذین زیبایی درین طو(ر) آفتاب
آفتابا آسمان قدرا سعادت‌افسرا!
این جهان پیر را عهد تو ایام شباب
داشتم از بخت وارون صد شکایت پیش ازین
گو چو من در آتش غم دایما باداکباب
نیستش یک ذره سیمای سعادت بر جبین
سرنوشت اوست گویی در ازل شرالدواب
تا فراهم سوختی صد ره بر آتش می‌نهاد
می‌فکند از شومی من خویشتن را در عذاب
هر نفس کردی ز طوفان حوادث دهر را
منقلب تا بو که من هم رنجه گردم زانقلاب
تا مگر گردی نشیند ز آن میان بر دامنی
کعبه را خواهد کند از صدمت پیلان خراب
در فراق گلعذاران داشتی دایم مرا
همچو زلف گلعذاران دایما در پیچ و تاب
این زمان کز آتش بأس تو آب ظلم رفت
هر نفس بر آتشم از دوستی افشاند آب
از فسون لطف او هاروتیان را اوستاد
خشک شد در کام اکنون افعی غم را لعاب
در نهیب قهرمان آن ظالمان را خانه‌سوز
بخت خواب‌آلوده‌ام را دیده بیرون کرد خواب
این همه شد لیک بخت تیره‌ کی گردد سفید
کی سیاهی بسترد خورشید از پر غراب
این که می‌گویم هم از اندازه فکر منست
کار دولت ورنه بیرونست از فکر و حساب
حکمت ار خواهد ز بخت تیره وارون من
اختری سازد که نور از وی ستاند آفتاب
چند ازین افسانه‌سنجیها فصیحی لب ببند
شرح این حال پریشان را بباید صد کتاب
صبح نوروزست و عید دولت و روز مراد
در چنین وقتی دعای شاه باشد مستجاب
تا چراغ آفتاب ایمن بود ز آسیب باد
تا که باشد خیمه‌گاه آسمان این سطح آب
مجلس عیش ترا بادا طرب دود چراغ
خیمه عمر ترا بادا ابد میخ طناب
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۷ - مفاخره و مدح حافظ محب علی
بازم نفس به لجه فیضی شناورست
کش کمترین صدف شرف هفت گوهرست
خلدی شکفت بر سر هر شاخ گلبنم
آری بهار طبع مرا رسم دیگرست
فیضی به تازه بر نی کلکم فشانده‌اند
کش بر شکر هما ز مگس جان‌‌فشان‌‌تر‌‌ست
ابهام بر قفاش چو مهر نبوت‌ست
کلکم که در جهان معانی پیمبرست
نی‌نی منم پیمبر و آواز کلک من
گویی صفیر شهپر ناموس اکبرست
یک کاروان کرشمه یوسف برانست بار
هر نقطه‌ای که در ورقم بینواترست
یک آسمان کواکب سعد اندروست گم
حرفی که در مسوده‌ام نحس اکبرست
بر گلشنی ز عطسه کلکم بهار ریخت
کانجا دم مسیح کهن نخل بی‌برست
یکسان طپند طوطی و بلبل درین چمن
مانا که بر لب گل او خنده شکرست
بر تارکم جواهر قدسی کند نثار
فیض ازل که در عرض کون جوهرست
گویم ز بس فروغ که ماهست و آفتاب
چون بنگرم ثنای مسیحای اکبرست
حافظ محب علی که به گلشن‌سرای قدس
هر ناله‌اش معلم مرغ نو‌اگرست
شایسته نوازش این نام ذات اوست
گویی سرشته پیکرش از مهر حیدرست
شیرازه کتاب هنر در زمانه اوست
گر او نباشدی همه اوراقش ابترست
مجموعه مکارم اخلاق ذات اوست
بی او جهان کهنه نسب‌نامه شرست
تشبیه قدسیان به سویدای دل کنند
هر نقطه‌ای که نظم مرا سهو دفترست
گردد چو خامه شانه‌‌کش طره ثناش
از حسن خط مسوده‌ام روی دلبرست
نی‌نی دلی‌ست سوخته از عشق ورنه چون
هودج‌نشین زلف بتان چون مه و خورست
از آفتاب فطرت قدسی طلوع تو
با حرز عمرهاست که هم چشم خاورست
چون صبح از آن دیار گداییست خرقه‌پوش
مشرق گر آفتاب ز طبعم غنی‌ترست
کز خاک خشک بر در دولت‌سرای قرب
زمزم به دولت قدمم پور آذرست
های هنر ز مقدم او در ریاض فضل
یک چشمه سلسبیل و دگر چشمه کوثرست
گر بوده‌ است بار و بری چیده است او
ورنه هنوز نخل کمالات بی‌برست
خویش‌ست دانمی نفسش با لب مسیح
اما ندانمی ز کجا کیمیا گرست
الحق که کیمیای معانیست لفظ او
معنی اگر مس است به لفظش درون زرست
ز اسرار‌نامه‌‌‌‌‌های الهی‌ست نثر او
نظمش بر آن کتاب چو بسم الله افسرست
لفظ نگفته را خرد دوربین او
داند که از چه جوهر معنی توانگرست
معنی چو در سواد سخن شبروی کند
جاسوس ظن او ز یقین راست بین‌ترست
زاجزا قوای مدرکه شخص دانش‌ست
گویی که پای تا سر عقل مصورست
خطی که نصف علم شمردش زبان وحی
اقسام آن انامل او را مسخرست
در عهد او دهان دوات از زبان کلک
از بس شکر مکیده کنون تنگ شکرست
چون شب چراغ فیض کند بر ورق نثار
کلکش خط شعاع و ورق صفحه خورست
رخشد چنانکه از رحم صبح آفتاب
هر نقطه رقم که به صلب قلم درست
دوار آفریده افلاک طبع اوست
این مهر زین سپهر سهای محقرست
در هر فن‌ست چون فن ادوار بی‌نظیر
اما سر‌آمدست در آن‌ها درین سرست
موسیقی از علو نسب روح حکمت‌ست
او چون شمیم سنبل و گل روح‌پرورست
آنجا که زهره در صف دعوی علم زند
خود یکه تاز‌تر ز شهنشاه خاورست
نی زهره مشتری چو زند از کمال لاف
با طبع او چو دعوی پرواز بی‌پرست
بندند پوست بر دف خورشید قدسیان
از پرده‌ها دیده خود کینش در خورست
اما ز فیض زمزمه دلخراش او
آن پرده‌ها ز خون جگر تا ابد ترست
در بزم مل چو لهجه او گل‌فشان شود
گوش قدح چو چشم صراحی محیرست
ور شعله‌ای ز زمزمه در صوفیان زند
سجاده همچو شیخ ز وجد آتشین پرست
چون غنچه سر به مهر نوای حزین اوست
گوش نو اشناس که هوش مصورست
دل‌مردگان به زمزمه دیگران خوشند
آری شتر چو مرده کلاغش حدی گرست
نامش مرا به ذائقه طعم شکر دهد
گویی گلش ز شهد محبت مخمرست
از نامش ار به کام زبانم نچسبدی
تکرار کردمی که چو قند مکررست
چون صبح کی به خویشی خورشید نازد او
خود او در آسمان هنر روشن اخترست
برهان پاکی نسب این بس که از کمال
خلقش گزیده امت خلق پیمبرست
از زهر افعی حسد ای مدعی بمیر
کاین زهر را وفات تو تریاق اکبرست
این‌ها که گفته‌ام همگی عیب ذات اوست
نزد تو گرچه مدح فزون از حد و مرست
نشگفت اگر ز درد حسد سر گران شوی
زین غنچه‌های لفظ که گویی معنبرست
دردسر جعل ز گل عنبرین شمیم
نزد خرد ز مساله‌های مقررست
تو احولی ز چشم خردبین مخور فریب
کاینجا ز نور دیده تجلی فزونترست
این نغمه را به لهجه طفلان سروده‌ام
ورنه سزای مدح وی آهنگ دیگرست
کورست دهر دیده مردم شناس کو
حقا که آنچه گفته‌ام او صد برابرست
انصاف خود طبیعت عنقا گرفته است
ورنه همای فضل چرا ریخته پرست
کوته کنم حدیث که قدر سخن‌شناس
امروز از متاع هنر کم بهاترست
کلک شکر‌فروش فصیحی دهان ببند
مستای جنس خویش که گوش جهان کرست
گشتی ثنا طراز و قضا شد دعای او
رحمی کز انتظار اجابت به خون‌ترست
عمرش دراز باد که اطفال فضل را
در روزگار او پدر پاک‌گوهرست
خود کهنه مجمری‌ست فلک وین نجوم نحس
ز آن سو شکاف مجمر و زین سوی اخترست
از بوی مردمیش مگر شست و شو دهند
ورنه به دهر تا بود او عود مجمرست
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح حسین خان شاملو
ساقی بیار باده که نوروز اکبرست
رنگ بهار تازه‌تر از روی دلبرست
هر چند کیمیای چمن خنده گل‌ست
مگذار داغ لاله که کبریت احمرست
هر قطره خون که از نفس بلبلان چکد
بر خاک نا‌رسیده گلی تازه و ترست
حسن بهار در همه جا هست دلگشا
در گلشن هرات ولی دلگشاترست
الحق چه کشورست که از شرم ساحتش
پنهان بهشت در پس دیوار محشرست
چون در نظر در آید روح مجسم‌ست
چون در ضمیر آید عقل مصورست
خاکش چنان لطیف که نقش قدم بر آن
گویی چو موجه است که بر روی کوثرست
حسنش مگر ز چاه ذقن داده است آب
کش نیش خار غیرت مژگان دلبرست
از بس ز فیض عصمت حسنش سر شته‌اند
ز آمیزش نسیم غبارش مکدرست
آیینه‌وار بر در و دیوارش از صفا
چون بنگری معاینه عکست مصورست
نخل همیشه خشک فغان کش ثمر نبود
آنجا ز میوه اثرش شاخ پربرست
سرو از لطافتی که در آب و هوای اوست
بی سایه گشت در چمن اکنون پیمبرست
گرنه پیمبرست چرا در حریم او
قمری زبان وحی گشاده نو اگرست
صد نکته گفته بود جهان در ثنای او
اکنون ز لطف خان همه چون سکه بر زرست
مهر سپهر مجد و معالی حسین خان
انکو چو مهر مایه‌ده هفت کشورست
آنجا که رای اوست خرد طفل مکتب است
و آنجا که قدر اوست فلک حلقه بر درست
و آنجا که جز بر آن خردم خواندی ثنا
نخل نفس چو بید تهی شاخ از برست
و آنجا که در مدایح او گویدی سخن
هر لفظ گنج‌نامه صد گنج دیگرست
گر از سبک عنانی عزمش رقم کند
هر حرف چون دعای سحر آتشین پرست
ور از گران رکابی حلمش سخن کنم
باد نفس به کشتی الفاظ لنگرست
اقبال بین که خطبه او دین مختلف
کاندر میانشان سخن صلح خنجرست
بر یک فراز منبر خواندند هر دو قدم
در یک زمان ولی به میان شور بی شرست
روزی که از دو سو س۱ه کینه صف کشد
گویی که رستخیز جهان را دو محشرست
حال زمین ز زمزمه حمله آن زمان
چون برگ کاه[و] سیلی بیداد صر صرست
در لجه عروق دلیران ز جوش کین
هر موج در شکنجه صد موج دیگرست
مردان رکاب عزم تو بوسند فتح‌وار
آری همیشه فتح ازین در مظفرست
چون رخصت نبرد دهی حمله آورند
گرم آن چنان که شیوه طوفان آذرست
اقبال حضرتش پی انجام کار فتح
در لجه‌های خون چو نهنگی شناورست
تو چون عنان عزم به جنبش در آوری
تکبیر فتحت از لب جبریل در خورست
دریای کین به ناله رود از نهیب تو
وان ناله هم به خاصیت الله اکبرست
گیری چو ملک را ز عدو هم بدو دهی
کاین مکرمت به ملت تو فتح دیگرست
با آنکه در حسام تو در شرع انتقام
خون عو حلال‌تر از شیر مادرست
خانا سپهر مکرمتا بحر مشربا
ای آنکه مدحت تو ز اندیشه برترست
من طفل برنخورده ز شیر مروتم
با آنکه دایه‌ام همه دم چار مادرست
گردون غبار فتنه فرو ریخت بر سرم
اکنون همان غبار مرا زیب افسرست
ریش‌ست از سپهر مرا بر دل فگار
کش در علاج اگر همه عیب‌ست مضطرست
نیشی بیازمای برین ریش از کرم
کاین کهنه ریش قابل احسان نشترست
افسانه‌ام ملال فزاید ز جوش حزن
مشنو که هم به گوش من این قصه درخورست
شکرانه عطیه نوروز عفو کن
جرم مرا که توشه یک دوزخ آذرست
گیرم عظیم‌تر بود از کوه جرم من
لیکن به نزد عفو تو کاهی محقرست
تو آفتاب اوج سپهر مروتی
بی‌اختیار تربیتت ذره پرورست
تا هست رسم شادی نوروز هر بهار
رو شاد زی که حضرت یزدانت یاورست
نوروز و نو‌بهار پرستار این درند
آری پناه مردم بیچاره این درست
بادا ریاض عمر تو هر روز تازه‌تر
تا رسم روز درشکن چرخ اخضرست
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۹ - مدح حسین‌خان شاملو
سحر‌ گهان که شکیب از برم گرفت کنار
به روی دل در صحبت گشود ناله زار
شب ولادت عید و جهانیان خرم
ولیک روز وفات فراغت من زار
حریفکان همه با یکدگر ز خرد و بزرگ
نوای عشرت در ساخته چو موسیقار
من و فغان دل زار و گوشه غاری
چو چشم ماتمیان فراق تیره و تار
گهی به خویشتن از بیخودی همی گفتم
که ای ز ساده‌ دلی‌های خویش در آزار
ز فرقت که نزاری چو نیستت یک دوست
وز اشتیاق که زاری چو نیستت یک یار
جهان به طفل وفایی نگشته آبستن
وگر شده نشده از حیات برخوردار
نخست کار که بنای آفرینش کرد
میان ما و طرب کرد آهنین دیوار
من این چنین به خود اندر حدیث کز در من
درآمد آن صنم سرو‌قد لاله‌عذار
به عارضی که اگر برقعش حیا نشود
هزار طور درآید ز پا به یک دیدار
رخی جمال جمال و قدی روان روان
لبی حیات حیات و خطی بهار بهار
لبی چنانکه به هر خنده مهد هستی را
هزار طفل مسیحا صفت نهد به کنار
گشود لب ز پی پرسشم عتاب‌آلود
ولی ز جام تلافی کرشمه باده‌گسار
به خنده گفت که ای کوه درد تا کی و چند
غم زمانه کنی وقف سینه افگار
دو روزه عمر غنیمت شمار کاین ساقی
نمی‌دهد به کسی ساغر حیات دو‌بار
بیار باده که در روزگار هجر دلت
ز دو‌ر‌یت نکشید آنچه می‌کشم ز خمار
ز جای جستم و آنگه به مجلس آوردم
میی به رنگ عقیق و به بوی مشک تتار
میی چنانکه ز یمن فروغ طلعت او
نهاده طور خرد نام خانه خمار
به سعی باصره در طعمه طعم دریابند
کشند سرمه ز لایش اگر اولو‌الابصار
میی چنانکه نویسد به نام زهر اجل
برات راحت رنجور و صحت بیمار
صدای بالش بخشد نوید عمر ابد
عقاب مرگ اگر تر کند ازو منقار
به طعم جان بستاند به نشئه جان بخشد
سرشته اندش گویی ز وصل و فرقت یار
میی که چون ز سر شیشه پنبه برگیری
زند ز جوفش فواره‌وار جوش انوار
چو عکس جامش افتد به خاک پنداری
زمین مقابل خورشید گشته آینه‌دار
چو از نسیم صراحی گل پیاله شکفت
چمن چمن گل حسنش دمید بر رخسار
ز بس صفا خرد خرده‌دان نمی‌دانست
که باغ دولت خانست یا جمال بهار
سپهر ملت و دولت جهان جاه و جلال
محیط عز و شرف بحر جود و کان وقار
خدایگان سلاطین حسین‌خان که کنند
سران ملک به طوف حریمش استظهار
زهی به رونق عدل تو عالم آبادان
چنانکه ملک دل از مهر حیدر کرار
به جنب جاه تو چون چرخ دم ز رفعت زد
سرش به جیب عدم باز رفت دایره‌وار
بلی کسی که اناالحق زند به ملک وجود
یقین که شحنه غیرت سرش کشد بر‌دار
ز بارگاه جلالت چو عدل بر‌پا خاست
پی مرمت این خاک توده بناوار
به خنده مرحمتت گفت کای به استحقاق
بنای قصر خراب زمانه را معمار
برای جغد که بی‌خانمان نیارد زیست
خرابه دل اعدای دولتش بگذار
یکی بدی مه و خورشید را طلوع و غروب
شدی به طالع عزمت گر آسمان سیار
اگر مدایح خلقت ادا کنم گردد
سواد شعرم چون زلف یار عنبربار
وگر ز خشم تو رانم سخن سخن لرزد
چنانکه گنج معانی برون فتد ز اشعار
فلک جنا‌با دریا‌دلا خداوندا
زهی به عدل تو قایم بنای هشت و چهار
هرات عمره الله خراب بود چنانک
که جز خرابی در وی نبود یک دیار
پلنگ فتنه و غول فساد و دزد اجل
ز بس به ساحت آن بوم و برگرفت قرار
ز بیم جان زره الحفیظ پوشیدی
چو برگذشتی ز آنجا سپهر شیر شکار
هزار شکر که آباد شد چنان امروز
که کعبه کرد خطابش به قبله‌الابصار
به اعتدال درو هر چهار طبع مقیم
ز اعتدال درو هر چهار فصل بهار
هری بهشت و تو از بندگان حضرت شاه
خدای کرده ترا زین بهشت برخوردار
لطیفه‌ای‌ست درین ضمن عاقلان غفل
لطیفه‌ای که بر آن روح قدس باد نثار
که هر که بندگی شاه دین پناه کند
شود نصیبش جنات تحتها الانهار
جهان پناها ارواح انوری و ظهیر
به مدح‌خوانی من گر کنند استظهار
به پاسبانی درگاهت افتخار کنم
نگویمت که مرا همچو غیر عزت‌دار
ولی فصیحی بر در نشسته منتظرست
که کی دهندش در حضرت تو رخصت بار
چو اندر آید و بوسد بساط عز و شرف
بگو به چرخ که برخیز و جا بدو بگذار
مدانش همچو دگر شاعران کهنه‌فروش
که رخت مرده فروشند بر سر بازار
کلام او همگی وحی منزل‌ست ولی
نهند بی‌خردانش لقب همی اشعار
به علم و دانش نستایمش که می‌دانم
در‌ین زمانه بود علم عیب و دانش عار
همیشه تا که در‌ین کارگاه خلعت عمر
زمانه بافد از تار و پود لیل و نهار
قبای جاه ترا کش بقا بود نساج
خلود بادا پود و دوام بادا تار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مدح حسین خان شاملو
دوش بزمی داشتم فرخنده چون روی نگار
غم صراحی درد ساغر غصه ساقی می‌خمار
سونش الماس و ریش سینه در ناز و نیاز
نشتر یاس و دل افگار در بوس و کنار
ز آسمان گفتی که می‌بارید آه شعله‌‌‌ریز
در زمین گفتی که می‌‌‌جوشید چشم اشکبار
کاندر آمد از درم شادان و خندان همچو گل
شاهد نوروز و شاه هفت اقلیم بهار
با چنان رویی که از جام تجلیش ار شدی
مست موسی در قیامت هم نگشتی هوشیار
نکهتی گر دل نهادی بر فراق سنبلش
آسمان را سینه گشتی ناف آهوی تتار
زود بر جستم ز جا وز شوق کردم بر فراخ
واندر آغوشش کشیدم تنگ همچو درد یار
لب ز باغ تهنیت چون چید گل‌ها گفتمش
کای گلت را صد بهشت تازه در هر نوک خار
این چه آشوبست؟ گفت از بهر استقبال عید
می‌شتابند از صغار آفرینش تا کبار
خیز تا ما هم ز شهد سیر لب شیرین کنیم
چند بنشینی چو زهر اندر بن دندان مار
بس که شد گرم تقاضا خون فشانیهای شرم
شست پاکم از رخ اندیشه گرد اعتذار
آمدیم القصه بیرون زان غم‌آباد و شدیم
او بر اسب خویش و من بر سایه اسبش سوار
خوش خوشک را ندیم تا جایی که گفتی بسته‌اند
هم نظرها از تراکم بر نظرها رهگذار
حاش لله مجمعی دیدم چه مجمع محشری!
جمله اولاد هستی حاضر آنجا جز شمار
گشته چون بکر عدم خود برقع رخسار خویش
بس که بر هم ریخته بر ساحت غیر اعتبار
انتظار ار چه فراوان ریخت خون شد ناگهان
دور‌باش چاوشان مرثیه‌خوان انتظار
از میان گرد ناگه هودج سلطان عید
راست همچون آفتاب منکسف شد آشکار
هودجی دیدیم چون روی عروس آراسته
نه از زر [و] زیور ز نور خویشتن خورشید‌وار
روشن و نیکو چو روی صبح در شبهای هجر
دلکش و زیبا چو زلف شب به چشم روزه‌دار
روح زیبایی اگر بودی مصور شخص روح
نو‌بهار خوبی ار بودی مجسم نو‌بهار
برقعش چون سوخت حسن از باده شوقش نماند
عقل‌ها هم هوشمند و هوش‌ها هم هوشیار
خوش شکفته از نسیم وصل هم نوروز و عید
شاد و خندان تنگ بگرفتند هم را در کنار
بر هم افشاندند از بس در ز درج تهنیت
عقل می‌پنداشت سطح خاک را قعر بحار
همچنین راندند تا درگاه خاقان زمان
صاحب صاحبقران دارای گردون اقتدار
خان عالی‌شان حسین آن خسرو عادل که هست
افتخار آسمان و آسمان افتخار
ای بهشت دولتت را هشت جنت یک چمن
وی همای همتت را هر دو عالم یک شکار
آستینت را که باشد نایبش دست کلیم
گر بر افشانی بر این هفت و شش و پنج و چهار
بس که گردد منقلب ماهیت هستی شود
هجر وصل و وصل هجر و نار نور و نور نار
ناز را از مهر گردد تکیه گه دوش نیاز
رفع ضدیت کنی گر از مزاج روزگار
ور عیاذا بالله امرت نهی آمیزش کند
ریش ناسورم شود بیزار از جان فگار
دور بادا چشم بد خوش محفلی آراستند
ای غبار آستانت آسمان اعتبار
صف اقبال از پس سر فوج حسن از پیش روی
عید دولت بر یمین نوروز عشرت بر یسار
قدسیان صف بسته هر سودست خدمت بر کمر
ساقیان با زلف‌های عنبر‌ین در‌گیر و دار
خرم آن ساعت که باشد زلف ساقی عود‌سوز
سر خوش آن محفل که گردد جام می‌‌ آیینه‌دار
بوی آن ترسم هوس را مشک ریزد در مشام
جان فدایت باد ساقی زلف برگیر از عذار
مطربان نی عندلیبان سرابستان قدس
سازها نی روح داود مجسم در کنار
ناید اندر گوش بی آهنگ بانگ آفرین
بس که سیر آهنگ آید نغمه‌شان بیرون ز تار
مرحبا ای عود تو معبود دلهای حزین
زخمه‌ای بر تار‌زن تا سازمت جان‌ها نثار
جوش زد شهد و شکر از ریش‌های سینه‌ام
هست مضرابت مگر شاگرد مژگان نگار
مطربا نی دلبرا یک ره کمانچه ساز کن
ناله‌های زار را ای نغمه‌ات آیینه‌دار
گوش را جیب و کنار از مشک و عنبر گشت پر
یادگاری هست در دستت مگر از زلف یار
دردت افزون باد ای نایی به من برگوی راست
زین سیه مغزان ازرق طیلسان باکی مدار
کاین عصای موسی است اینجا شده عیسی نفس
یا نهال ایمن است آورده اینجا نغمه بار
این نه آهنگی‌ست کاول می‌سرودی ای قلم
برده هوشت را همانا باده مدحش ز کار
آسمان قدر آفتابا عرش مسند سرورا
ای هرات از فیض رای روشنت خورشید‌وار
دوش می‌گفتم تعالی الله عجب آباد شد
در زمان دو حسین این غیرت دارالقرار
هر چه عدل آن مصور کرد بر اوراق او
این دمیدش روح در تن از دم معجز شعار
هر نهال عافیت کو اندرین فردوس کاشت
این ز فیض نو‌بهار عدل دادش برگ و بار
ناگهم زد بانگ جبریل خرد کای هرزه سنج
از ادب هیچ ار نه اندیشی ز ما خود شرم‌دار
او چو با خود عقد بستش نو‌عروسی بود لیک
پیر زالی بود چون شد عدل اینش خواستگار
نو‌عروس آراستن آید ز هر مشاطه‌ای
پیر را کردن جوان ناید جز از پروردگار
خسروا جم مسندا حاتم‌دلا دریا کفا
ای به خاک در گهت اقبال را عهد استوار
من مدیحت سنجم و گوید فصیحی هر نفس
باز کش زین ره عنان راه مدیح خود سپار
گوهر پاکم ز کان فیض کو روح القدس
تا کند آیات فضلم را به دوش وحی بار
گوش‌ها از انتظارش سوخت اوصاف مرا
گرچه بیرون از شمارست آنچه بتوانی شمار
او لجاجت می‌برد از حد و من حیران که چون
نوش را بگذارم و مالم جگر بر نیش خار
نیستم دیگر حریف بادسنجی‌های او
یا مرا با مرگ یا او را به آسایش سپار
غصه را بر گو که بر رگ‌های او نشتر مزن
عافیت را گو که بر ریش مرهم گذار
ور به این‌ها به نگردد ریش عجبش امر کن
تا بر‌آرد شحنه غیبش دمار از روزگار
تا بود نوروز و عید ایام عیش و خرمی
فصل‌های سال تا افزون نباشد از چهار
باد یکسر سال عمرت دایما نوروز و عید
چار فصل دولتت بادا همیشه نو‌بهار
شاد گرد و شاد باش و شاد زی و شاد کن
زانکه می‌ماند همین نیکی ز نیکان یادگار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - مدح و مفاخره
باز بر اوراق گیتی نقشبندان بهار
صفحه گلزار را کردند پرنقش و نگار
حله‌ها بر دوختند از پرده‌های اعتدال
باز خیاطان علوی بر قد لیل و نهار
دایگان طبع باز اندر چمن آراستند
شاهدان سنبل و گل را همی مشاطه‌وار
برقع عزلت بیفگندند این را بر جبین
گیسوی خوبی پراگندند آن را بر عذار
شاید از فیض هوا همچون گل خورشید اگر
در فضای بوستان گل بشکفد بی شاخسار
لفظ گردد برگ و معنی گل ز تاثیر هوا
بلبل نطق ار شود در بوستان دستان گزار
خامه گردد خرم و سر سبز چون سرو سهی
گر نگارد فی‌المثل بر صفحه‌ای نام بهار
ذوق بر طبع آن چنان غالب که گاه عزم سیر
در نخستین گام پیش افتی ز خود یک میل‌وار
کرده شوق سیر گلشن بس که تاراج شکیب
در عبارت مشکل ار گیرد دگر مضمون قرار
وقت آن آمد که گردد نکهت گل مشک‌بیز
فرصت آن شد که گردد شیشه مل فیض‌بار
زان دم عیسی شود پر روح دامان چمن
زین کف موسی شود پرنور جیب کوهسار
باز شد هنگام آن کازادگان دردنوش
چون صبوح عید برخیزند از خواب خمار
باده را بینند هر سو مجلسی آراسته
زهد را یابند در کنجی نشسته سوکوار
مطربان در کف نهاده هر طرف عود طرب
در میان آورده این ترکیب با مضراب تار
کای گلستان جمالت حسن را باغ و بهار
از شمیم زلف تو پر ناف آهوی تتار
دیده‌ای کز دست حسنت باده حیرت کشد
کی برد در بستر مرگش دگر خواب خمار
مرگ نتواند نهد بر پای او بند عدم
در هوای زلف تو هر دل که گردد بی‌قرار
هر کجا بی روی تو یک دم نشینم بر زمین
تا ابد روید به جای سبزه چشم اشکبار
از در ماتم کند دریوزه آسودگی
ناتوانی را که گردد دل ز هجرانت فگار
دل کنار از جیب می‌نشناختی آن دم که عشق
داشت مالامال از خون جگر جیب و کنار
خاک کویش بوی جان دارد همانا کرده است
موکب دارای میمون جهان ز آنجا گذار
یم دل جم جاه حاتم پیک دستور‌العقول
عروه‌الوثقی هفت و قره العین چهار
ای که گر امرت بگرداند زمام دهر را
آید ار زاید به ناقص طبع هنگام شمار
عرصه امکان نگردد کاروان‌گاه قدر
ناقه تقدیر را کردند از نهیت مهار
در تلاطم آور طوفان قهرت دهر را
موج در بحر نهیبش گم کند راه کنار
شاهباز همتت با عقل کل می‌گفت دوش
عمرها شد تا دلم دارد تمنای شکار
عقل بر گفتش که اینک صیدگاه کون هست
گفت خامش خامش ای طفل مهین روزگار
من نه طبع کهربا دارم وگر هم دارمی
نیست گیتی را برم مقدار کاهی اعتبار
داورا فرمان ‌دها ای بخت اقبال ترا
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
ای که عمری در کف پایت جبین عجز سود
قدر چون می‌خواست در پوشد لباس اعتبار
از پی اظهار اعجاز حسام کلک تو
باب آمد شد گشادند اندرین نیلی حصار
ورنه می‌کرد از نهیب ترکتاز قهر تو
حارس تقدیر و رب آفرینش استوار
چون نهد بنیاد دیوان معالی جاه تو
چرخ را بر خاک بنویسد برات افتخار
من همان شخص مزکی طبع قدسی فطرتم
کز بیانم جان همی یابد نهاد روزگار
من همان عین مسیحایم که گر نامش برند
آید اندر گوش هوش اسم فصیحی آشکار
آن محیطم من که چون گردم به ناگه موج‌زن
افکنم چون خار و خس در معانی برکنار
در شبستان خیالم پای نه تا بنگری
شاهدان حوروش در پرده‌های زرنگار
نا گرفته ساعد سیمینشان جز آستین
نابسوده سنبل مشکینشان الا عذار
پر به عصمت نو‌عروسانند همت را بگوی
تا شود بهر تو ز‌آنها گلرخی را خواستگار
نظمم ار بر کوه خوانی جای گلبانگ صدا
از دل خارا بر‌آید عقد در شاهوار
ابر نیسانم که چون در جلوه آیم در چمن
گلبن آرد جای گل من بعد مروارید بار
من چنین نیکم ولیکن طالع و بختم بدند
این یکی خصم دل و این دشمن جان فگار
یا‌رب آن یک باد چون اعدای جاهت سرنگون
وین دگر بر آتش غم چون تن خصمت نزار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مدح حسین‌خان شاملو و عذرخواهی از او
خنده زد گلهای رنگارنگ شرمم بر عذار
گلستانم را مبارک باد فیض نوبهار
هر سر مویم کلید قفل محنت خانه‌ایست
غم مرا بهر گشاد خویش دارد بی‌قرار
از بن هر موی من طوفان شرمی موج زد
کس چو من هرگز مباد از کرده خود شرمسار
سالها درس وفا خواندم بر استاد عشق
بی‌وفا گشتم ز بخت واژگون انجام کار
یا چو همرنگی به یار خویش شرط دوستیست
کرد در طبعم سرایت بی‌وفاییهای یار
تیزناخن بود دهر و تار پیمانم گسست
رشته جان کو که پیوندم بر آن بگسسته تار
صیقل غم زنگ از آن ز آیینه رویم زدود
تا نماید صورت نامردی من آشکار
حیض مردانست بدعهدی و من چون حایضم
هم به خون خویشتن غسلی برآرم مردوار
بعد از آن گر رخصت اقبال باشد سجده‌ای
آرم اندر آستان خان کیوان اقتدار
موجه دریای احسان خان دریا دل حسین
آنکه بر دریای دولت موج‌سان بادا سوار
آنکه طفل فطرتم را ابجد حسن قبول
کرد او تعلیم و بودش آفرینش پیشکار
آنکه ز انفاس مسیحا و دم روح‌القدس
ساخت ترکیب گلم همچون دل کامل عیار
آنکه از تشریف مدحش بکر فکرم یافتی
خلعتی هر دم لعاب قدسیانش بود و تار
آنکه همچون نقطه موهوم بودم بی‌نسب
چون سویدای دلم کرد از کرم عالی‌تبار
آنکه چون در موج خون دیدی دل ریش مرا
زاشتیاق ناله چون تار غمم زار و نزار
هر رگ جان مرا دادی نوای تازه‌ای
کافرین بر سعی آن مضراب و آن اقبال تار
آنکه گر آشفته دیدی طره بخت مرا
شانه کردی دست اقبالش به مژگان نگار
آنکه گر از ضعف ماندی ناله‌ای بر لب مرا
می‌رساند از پایمردی تا حریم گوش یار
آنکه اول سجده کردی در حریم دولتش
زان سپس بر اشهب معنی شدی لفظم سوار
عزم تسخیر جهان کردی و از اقبال او
هفت اقلیمش شدی مفتوح با این نه حضار
آنکه بخت تیره‌روزم بود زو بر اوج قدر
سالها هم خوابه خورشید چون زلف نگار
آنکه رأس المال نطقم بود لفظی چند پوچ
طوطیم در شکرستانها چو شد دستان سپار
کشور فیضم مسلم داشت لطفش تا گشود
کاروانی از معانی در دل هر لفظ بار
آنکه هر طفل رقم کز خامه‌ام زاینده شد
در کنار حسن دادش پرورش چون خط یار
آنکه کرد از کوکب بخت سیاهم آفتاب
کردمش از تیره‌روزی منکسف خورشیدوار
خاک بر فرقم که گردیدم غبار خاطرش
آنکه بر من مهربان‌تر بود از باد بهار
رفت آن کز دولتش بی‌منت چشم نیاز
از تماشای بهشت ناز بودم کامگار
وین زمان چون زخم سرتاسر همه چشمم ولی
جمله خونبار از نهیب چشم‌زخم روزگار
گلشنی راکش درم روح‌القدس یک غنچه بود
دست قهرش بست آیین بهار از نیش خار
در درختستان طبعم زآفت بی‌میوگی
می‌طپد در آرزوی سنگ طفلان شاخسار
می‌چکید آب حیات از شعرم اکنون می‌چکد
آب خجلت بس که هست از نسبت من شرمسار
نظم من لولوی لالا بود تاج فخر را
فوج ادباری بر آن بگذشت و شد پامال عار
دولتش عمری به نامم خطبه اقبال خواند
بر فراز عرش عزت در حریم اعتبار
در حضیض دوزخ بی‌اعتباری این زمان
منبر شیطان شدم از طالع ناسازگار
نام من کز فر او زیب نگین قدس بود
خاتم ابلیس دارد این زمان زین نقش عار
در گلستان خیالم گر سمومی می‌وزید
حسن طبعم بوی پیراهن بر آن می‌کرد بار
وین زمان کز من بهار خلق او رنجیده است
یاد خلد ار بگذرد زینجا برد غم یادگار
چون شمارم قطره قطره بحر احسان ترا
کشتی اعداد طوفانی شود ز آغاز کار
هم مگر از دیده گیرم یاد قانون حساب
ورنه کس چون بحر را زینگونه آرد در شمار
داورا دارم حدیثی بر زبان کز بیم آن
می طپد خون در رگ اندیشه ام سیماب وار
می‌زند آن مرغ وحشی بر در و بام قفس
سینه گرمی کز آن آتش گریزد در شرار
بندمش صد ره به زنجیر نفس اما ز شوق
بگلسلد زنجیر را هر گه که گردد بی‌قرار
گوش نطقت کز نوای شکر تنگ شکرست
ناله‌های تلخ کامان را در آن حضرت چه کار
با توام یارای گویایی نماند اما بگو
چارکت راکز فصیحی قصه او گوش دار
گر چه یک عالم گناهم هست عفوت را بگو
کز سحاب لطف خود یک قطره بر عالم ببار
رشحه‌ای کم‌گیر از آن شاداب ابری کو کند
از متاع قطره‌ای ترتیب سامان بهار
لمعه‌ای فانی شمر زآن آتش ایمن که کرد
یک فروغش ظلم را چون ظلمت شبهای تار
نکهتی معدوم انگار از گلستانی که هست
نیش خارش اوستاد ناف آهوی تتار
رخصت یک جلوه ده در طور احسان عفو را
تا لب از گستاخی «ارنی» نماند شرمسار
من کجا سامان عذر استغفرالله از کجا
لیک شهدی می‌تراود از لبم بی‌اختیار
شب که می‌رفت از حریمت عذر می‌گفت آفتاب
کاندرین سیر و سفر نبود مرا هیچ اختیار
ور مرا هیچ اختیار ستی مجاور بودمی
اندرین حضرت که بادا صبح قدرش پایدار
خود همین عنوان عذر نابسامان منست
گر پذیری ورنه امر از تست لطف از کردگار
تا که پیش گرم‌رویان شبستان چمن
عذر سردیهای دی خواهد لب باد بهار
عذر سردیهای من در گلستان عفو تو
گرم‌روتر باد هر دم چون گل روی نگار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - مدح حضرت محمد مصطفی(ص)
هین که صبا برفکند زلف ز رخسار یار
وز دل شب جلوه کرد صبح پسین آشکار
شوق جمالی مگر رهزن دل شد که باز
خواب فراموش کرد دیده شب زنده‌دار
عشق چو در دیده‌ای سرمه حیرت کشد
بر نظرش کی شود خواب عدم پرده‌دار
صید محبت به خون گر نطپد چون کند
شوق صبوری گداز حسن تغافل شعار
چون خم پرگار عشق دایره‌ای نقش بست
نقطه همی گرد خویش گردد پرگاروار
بی تو اسیرانت از صبر و خرد فارغند
بی سر و در مغز هوش بی‌دل و در دل قرار
زلف تو سر رشته عافیت از هم گسیخت
ورنه نبود این چنین ابر بلا فتنه‌بار
ره سوی بستان فکن زلف‌کشان زیر پا
تا خس و خار آورد جای ثمر مشک‌بار
در چمن جان درآ پیش از آن دم که هجر
بر سر آتش کند خار و خس ما نثار
عافیتم دشمنست ورنه که باور کند
یار همی درنظر خون جگر در کنار
درد که درمان ماست بر دل ما وقف کن
دردکشان تراست از دل آسوده عار
عشق چو در بزم جان جام تجرد دهد
هستی ما زان میان رخت نهد بر کنار
باده این جام را نشئه «اناالحق» بود
هین بکش اما بکوش تا نبری سر به دار
کسوت صورت بهل دیده معنی گشای
عزم تماشات هست گر نفسی دیده‌وار
صیقل عرفان بگیر زنگ خود از خود زدای
تا چو پیمبر شوی پیش خود آیینه‌وار
خسرو ملک ازل احمد مرسل که هست
فیض شب قدر او صبح قدم را مدار
شوقش اگر در ازل حلقه فرو کوفتی
بر در عالم نبود علت اولی به کار
یک قدم از قدر خویش ماند فروتر شبی
بیخردانش همی نام نهند اعتبار
پاش رکاب براق نیک نسوده هنوز
هفته افلاک را دیده در آغوش پار
وه چه براقی که گر عزم کند راکبش
کز سوی مغرب کند جانب مشرق گذار
طی کند این راه باز خیمه به مغرب زند
ناشده اما هنوز سایه او بیقرار
شوق تماشایش از پیر جهان را کند
از سر تا پا نظر مردمک دیده‌وار
در کف سرعت عنان بسپرد و بگذرد
چشم جهان را هنوز طفل نظر در کنار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت مولای متقیان حضرت علی علیه السلام
همای عشق کشد چون در آشیانه صفیر
خروش مرغ دلم بگذرد ز چرخ اثیر
شکسته بال دلم مرغ عافیت خصمی‌ست
که در قفس به نشاط‌ست و در چمن دلگیر
شکارگاه محبت غریب صید گهی‌ست
که در کمن به رقص آید از طرب نخجیر
به نام آب و گل آن دم که قرعه زد غم عشق
وداع کرد همان روز ناله را تاثیر
چه گلشنی‌ست محبت که چون سموم اجل
نسیم اوست به تاراج خون خلق دلیر
چه عشق جلوه کند در لباس محبوبی
کدام دل که نگردد به چنگ عشق اسیر
کدام عاشق و معشوق؟ این همان عشق‌ست
که حال خویش کند نزد خویشتن تقریر
که ای فروغ جمال تو آفتاب منیر
شکوه حسن تو چون آفتاب عالم‌گیر
گهی ز نرگس مست تو هوش در زندان
گهی ز فتنه زلف تو عقل در زنجیر
صف جمال میارا که حست اگر اینست
به یک کرشمه توان کرد عالمی تسخیر
تو چون به جلوه درآیی سزد که شاهد حسن
نخست گردد در دام حسن خویش اسیر
ترحمی که من آن مرغ نو گرفتارم
که هم خموشی او حال او کند تقریر
به مهد عشق من آن کودک شکسته دلم
که بی طپانچه محنت ندیده بهره شیر
به باد داد غبارم سموم هجر هنوز
نشد جراحت ناسور ما علاج‌پذیر
کنون چه چاره کنم در غمت که غارت عشق
نخست برده به تاراج از خرد تدبیر
وگرنه هم به جنایی پناه باید برد
که هست خاک درش خلق راز فتنه مجیر
شه سریر ولایت علی ولی الله
امام مشرق و مغرب امیر کل امیر
زهی کمال جلالت منزه از نقصان
چنانکه ذات خداوند از شبیه و نظیر
همان شهی تو که مستوفی ممالک کن
لب محاسبه بگشاید از پی تقریر
نخوانده یک ورق از دفتر فضایل تو
بر آفرینش باید جهان جهان توفیر
به یاد قهر تو اطفال مهد امکان را
دهد زمانه ز پستان تربیت گر شیر
مجاوران دبستان کون نگشایند
زبان به آیت وحدت مگر ز بیم دبیر
پدید گشتی ز اصلاب نطفه دانشمند
ز دست طبع تو می‌یافت آدم ار تخمیر
ز فیض لطف تو می‌شاید ار دگر اطفال
نهند تخته تعلیم در کنار دبیر
به یاد نطق تو بگشاید ار مصور دست
دم از حیات موبد همی زند تصویر
نفاذ حکیم تو در گوش آسمان می‌گفت
که هین بگو که عنان بازپس کشد تقدیر
وگرنه گویم کاندر مضیق چاه فنا
عدم کند چو حیات عدوش در زنجیر
نعوذ بالله از آن دم که خاک میدان را
به خون خصم کند تیغ پردلان تخمیر
کند فرامش از های و هوی لشکریان
سپهر رحم و عدو زندگی اجل تقصیر
تو چون کمان به کف آری نخورده بوسه هنوز
دهان ناوک کین تو از لب زهگیر
فضای عرصه میدان شود لبالب جان
چنانکه بشکند اندر کمان بینش تیر
به غیر تو سن تو دست مرحمت ننهد
کسی به فرق عدو چون کشد ز غصه نفیر
چه توسنی که اگر فی المثل برانگیز
به هم عنانی او چرخ اشهب تقدیر
چنان به گام نخستین ز چرخ درگذرد
که عقل روز نخستین عشق از تدبیر
بزرگوارا ای آنکه ذاتت از نقصان
چو دست جهل زاکسیر دانش است فقیر
چو خامه مدح تو املا کند فروخواند
حدیث نحن له عابدون زبان صریر
درین دوروز که خوردم زجام فرقت تو
شراب دوری ای چاکر تو چرخ اثیر
به گوش جانم هر دم اجل چو مفتی شرع
هزار بار فزون خوانده آیت تقدیر
من وجدایی از درگهت معاذالله
گناه خصمی بخت ست جرم بنده مگیر
بگو به عفوت کای ملجا و ملاذ گناه
بگو به لطف کای عذرنامه تقصیر
فلان که هم از ازل در سجود درگه ما
به خاک عجز همی سود رخ چو بدر منیر
از چشم زخم حوادث اگرچه یک دو سه روز
به چنگ فرقت این آستانه بود اسیر
کنون رسید لبی با هزار قافله عذر
تو هم چو مرحمت عام عذر او بپذیر
همیشه تا بود این نیلگون آینه‌رنگ
به کارخانه تقدیر صاحب تدبیر
سگ ولای تو بادا وگرنه برگردد
چنانکه بشکندش بار این مصیبت تیر