عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۶ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چه خوش باشد که باشد در بهارم
                                    
کنار جوی و سروی در کنارم
گهی باشد به سبزه افت و خیزم
گهی باشد به ساغر گیر و دارم
بود چون آب چشم و آتش دل
تذروان بر کنار جویبارم
ز دست ساقی گلرخ دمادم
می گلگون کند دفع خمارم
همینم گر بود ارزانی از چرخ
توقع شوکتی دیگر ندارم
بلندان را چو آخر خاکساریست
بحمدالله کز اول خاکسارم
ز بت گردید سوی قبله ام رو
ز پیر دیر ازین رو شرمسارم
خودی از خود بیفکندم چو فانی
سبکتر شد براه عشق بارم
                                                                    
                            کنار جوی و سروی در کنارم
گهی باشد به سبزه افت و خیزم
گهی باشد به ساغر گیر و دارم
بود چون آب چشم و آتش دل
تذروان بر کنار جویبارم
ز دست ساقی گلرخ دمادم
می گلگون کند دفع خمارم
همینم گر بود ارزانی از چرخ
توقع شوکتی دیگر ندارم
بلندان را چو آخر خاکساریست
بحمدالله کز اول خاکسارم
ز بت گردید سوی قبله ام رو
ز پیر دیر ازین رو شرمسارم
خودی از خود بیفکندم چو فانی
سبکتر شد براه عشق بارم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۷ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بهاران گر به گلشن طرح جام و ساغر اندازیم
                                    
بیا این سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم
سیاهی گرانمایه غم که سازد وقت ما تیره
به یک برق شعاع جام بنیادش بر اندازیم
ز رعنایان دو رنگی تا بکی دیدن درین بستان
یکی ما هم شراب لعل در جام زر اندازیم
بیارائیم بر طرف گلستان بزم شاهانه
ز مستی شور و غوغا در رواق اخضر اندازیم
به رقص آریم هر سو شاهدان شوخ را وانگه
به دستان مطربان را نیز در یکدیگر اندازیم
گه مستی شهان گر پا نهند از حد خود بیرون
فریدونرا سراندازیم و جم را افسر اندازیم
بنه زانو که می نوشیم و از ترکان یغمایی
تماشای عجب در اهل این نه منظر اندازیم
بدین آئین قدح نوشان و پاکوبان و سرمستان
به رندان خویش را سوی خرابات اندر اندازیم
شبی هر کس که چون فانی بدین سان مست خواب افتد
سزد جام صبوحش گر به صبح محشر اندازیم
                                                                    
                            بیا این سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم
سیاهی گرانمایه غم که سازد وقت ما تیره
به یک برق شعاع جام بنیادش بر اندازیم
ز رعنایان دو رنگی تا بکی دیدن درین بستان
یکی ما هم شراب لعل در جام زر اندازیم
بیارائیم بر طرف گلستان بزم شاهانه
ز مستی شور و غوغا در رواق اخضر اندازیم
به رقص آریم هر سو شاهدان شوخ را وانگه
به دستان مطربان را نیز در یکدیگر اندازیم
گه مستی شهان گر پا نهند از حد خود بیرون
فریدونرا سراندازیم و جم را افسر اندازیم
بنه زانو که می نوشیم و از ترکان یغمایی
تماشای عجب در اهل این نه منظر اندازیم
بدین آئین قدح نوشان و پاکوبان و سرمستان
به رندان خویش را سوی خرابات اندر اندازیم
شبی هر کس که چون فانی بدین سان مست خواب افتد
سزد جام صبوحش گر به صبح محشر اندازیم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۸ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل سوزد از غم رخ آنشوخ مهوشم
                                    
ساقی کجاست باده که بنشاند آتشم؟
دیوانه گر به دیر مغان رو نهم چه عیب
چون من اسیر مغبچگان پریوشم
گر نیست وجه باده ام اما پی پسند
مستان شوم ز هر خم اگر جرعه ای چشم
هستم گدای دیر ولی نقد احتراف
پاشم به پای مغبچه آنگه که سرخوشم
بیخود شوم ز عشوه ساقی به رویم آب
از می زنند بو که رهاند ازین غشم
رنج خمار و انده دهرم خراب ساخت
کو چاره ای جز آنکه دو پیمانه در کشم
فانی ز زلف حور چه خوش دل شوم که من
ز آشفتگی طره شوخی مشوشم
                                                                    
                            ساقی کجاست باده که بنشاند آتشم؟
دیوانه گر به دیر مغان رو نهم چه عیب
چون من اسیر مغبچگان پریوشم
گر نیست وجه باده ام اما پی پسند
مستان شوم ز هر خم اگر جرعه ای چشم
هستم گدای دیر ولی نقد احتراف
پاشم به پای مغبچه آنگه که سرخوشم
بیخود شوم ز عشوه ساقی به رویم آب
از می زنند بو که رهاند ازین غشم
رنج خمار و انده دهرم خراب ساخت
کو چاره ای جز آنکه دو پیمانه در کشم
فانی ز زلف حور چه خوش دل شوم که من
ز آشفتگی طره شوخی مشوشم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز در دیر بتی عشوه نما می بینم
                                    
کاهل دین را ز وی آشوب و بلا می بینم
زاهدا منع مکن چون نگرم در رخ او
عیب این چیست که در صنع خدا می بینم
من و مایی نبود در ره وحدت هش دار
که من این ما و من از عین خطا می بینم
بیوفایی مگر این مه ز تو دارد تعلیم
که فلک دشمن ارباب وفا می بینم
گر گدای در میخانه شدم عیب مکن
که بران در همه شاهان چو گدا می بینم
کافرا کز پی ایمان ریایی مخلص
منزلی خوبتر از دیر فنا می بینم
فانیا جام فنا چو بکشم حافظ وار
که همه در روش حافظ و جامی بینم
                                                                    
                            کاهل دین را ز وی آشوب و بلا می بینم
زاهدا منع مکن چون نگرم در رخ او
عیب این چیست که در صنع خدا می بینم
من و مایی نبود در ره وحدت هش دار
که من این ما و من از عین خطا می بینم
بیوفایی مگر این مه ز تو دارد تعلیم
که فلک دشمن ارباب وفا می بینم
گر گدای در میخانه شدم عیب مکن
که بران در همه شاهان چو گدا می بینم
کافرا کز پی ایمان ریایی مخلص
منزلی خوبتر از دیر فنا می بینم
فانیا جام فنا چو بکشم حافظ وار
که همه در روش حافظ و جامی بینم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۳ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ما به میخانه پی دفع گناه آمده ایم
                                    
یعنی از زهد ریایی به پناه آمده ایم
سر به کونین نیاریم فرو از دو قدح
چو بگوئیم پی حشمت و جاه آمده ایم
روی چون بر ره میخانه نهادیم مزن
طعن بیراهی ما چونکه براه آمده ایم
پیر میخانه مگر دست بگیرد بکرم
ور نه در بحر ریا غرق گناه آمده ایم
خس و خاشاک غم و غصه چه سنجد چون ما
مست و بیخود شده با آتش و آه آمده ایم
روزگار سیه آورد به چشم سیهت
ما سیه خانه بآن خانه سیاه آمده ایم
منت خاک درت مانده بچشم فانی
بار برداشته با پشت دوتاه آمده ایم
                                                                    
                            یعنی از زهد ریایی به پناه آمده ایم
سر به کونین نیاریم فرو از دو قدح
چو بگوئیم پی حشمت و جاه آمده ایم
روی چون بر ره میخانه نهادیم مزن
طعن بیراهی ما چونکه براه آمده ایم
پیر میخانه مگر دست بگیرد بکرم
ور نه در بحر ریا غرق گناه آمده ایم
خس و خاشاک غم و غصه چه سنجد چون ما
مست و بیخود شده با آتش و آه آمده ایم
روزگار سیه آورد به چشم سیهت
ما سیه خانه بآن خانه سیاه آمده ایم
منت خاک درت مانده بچشم فانی
بار برداشته با پشت دوتاه آمده ایم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۷ - مخترع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در دیر زار مغبچه شوخ مهوشم
                                    
کز هجر او چو خال عذارش بر آتشم
شام فراق از طرف کوی او وزید
باد صبا و کرد چو زلفت مشوشم
نقد دلی که بود چو ترکان ظلم خوی
از کف کشید و بردمان شوخ دلکشم
مجروحم از سپهر و غشی های او بدار
ساقی برغم او قدح صاف بیغشم
طعنم ز زاهدی مزن ای پیر می فروش
هر چند پر کنی قدح باده در کشم
گردون اگر بود خوش و ناخوش چه غم چو من
ز اقبال فقر هر چه به پیش آیدم خوشم
فانی اگر ز آدمیان گشته ام ملول
عیبم مکن که واله شوخ پریوشم
                                                                    
                            کز هجر او چو خال عذارش بر آتشم
شام فراق از طرف کوی او وزید
باد صبا و کرد چو زلفت مشوشم
نقد دلی که بود چو ترکان ظلم خوی
از کف کشید و بردمان شوخ دلکشم
مجروحم از سپهر و غشی های او بدار
ساقی برغم او قدح صاف بیغشم
طعنم ز زاهدی مزن ای پیر می فروش
هر چند پر کنی قدح باده در کشم
گردون اگر بود خوش و ناخوش چه غم چو من
ز اقبال فقر هر چه به پیش آیدم خوشم
فانی اگر ز آدمیان گشته ام ملول
عیبم مکن که واله شوخ پریوشم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۸ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا از هوای مغبچگان ناتوان شدم
                                    
در دیر خاک درگه پیر مغان شدم
خاک ره من اهل نظر سرمه میکنند
زاندم که خاک درگه آن آستان شدم
پیرانه سر اگر نه جوانیست در سرم
بهر چه عاشق رخ آن دلستان شدم
ز اقبال درد عشق منم عالمی دگر
ورنه ز چشم و دل ز چه دریا و کان شدم
در عشق آن پری که نشانش پدید نیست
اندر میان اهل جنون بی نشان شدم
از بیم خیل غم وطنم گشت میکده
غم نیستم کنون که بدارالامان شدم
وارستم از بلای خودی تا به دست عشق
آواره رمیده بی خانمان شدم
فانی زیاده زین نتوانم عیان نمود
کآشفته این چنین ز هوای فلان شدم
                                                                    
                            در دیر خاک درگه پیر مغان شدم
خاک ره من اهل نظر سرمه میکنند
زاندم که خاک درگه آن آستان شدم
پیرانه سر اگر نه جوانیست در سرم
بهر چه عاشق رخ آن دلستان شدم
ز اقبال درد عشق منم عالمی دگر
ورنه ز چشم و دل ز چه دریا و کان شدم
در عشق آن پری که نشانش پدید نیست
اندر میان اهل جنون بی نشان شدم
از بیم خیل غم وطنم گشت میکده
غم نیستم کنون که بدارالامان شدم
وارستم از بلای خودی تا به دست عشق
آواره رمیده بی خانمان شدم
فانی زیاده زین نتوانم عیان نمود
کآشفته این چنین ز هوای فلان شدم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۰ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون بیاد لعل او میل می گلگون کنم
                                    
ساغر دوران ز خوناب جگر پر خون کنم
از پی دفع خمار مفلسان میکده
گر ندارم وجه می سجاده را مرهون کنم
طرح آبادی به می گر افکنم باشد چنانک
کز پی عشرت بنای خانه بر جیحون کنم
من که همواره قدح گردان بود باشد عجب
التفات ار سوی ناهمواری گردون کنم
نیستم رند ار ز آشوب حوادث دهر را
وضع دیگرگون شود من حال دیگرگون کنم
خلق را حزن از پی جاهست و من در میکده
فانیا دارم قدح خود را چرا محزون کنم؟
                                                                    
                            ساغر دوران ز خوناب جگر پر خون کنم
از پی دفع خمار مفلسان میکده
گر ندارم وجه می سجاده را مرهون کنم
طرح آبادی به می گر افکنم باشد چنانک
کز پی عشرت بنای خانه بر جیحون کنم
من که همواره قدح گردان بود باشد عجب
التفات ار سوی ناهمواری گردون کنم
نیستم رند ار ز آشوب حوادث دهر را
وضع دیگرگون شود من حال دیگرگون کنم
خلق را حزن از پی جاهست و من در میکده
فانیا دارم قدح خود را چرا محزون کنم؟
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۶ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در خرابات ار شبی میل قدح کمتر کنم
                                    
عذر آنرا روزها اندر سر ساغر کنم
خواهم از داغ جفا وز زخم گردون لاله وار
خاک و خون بر سر کنم وز خاک و خون سر بر کنم
تا که در آتشگه دیر مغانم شعله سان
گاه مردن بستر راحت ز خاکستر کنم
هر دم از کیفیت می چون فتم در عالمی
مست باشم چونکه میل عالم دیگر کنم
بسکه دارم خار غم زین گلشن نیلوفری
کی به گلشن میل بر گل های نیلوفر کنم
من که و نام وصال این بس که در دیوانگی
جان فدای عشق آن حور پری پیکر کنم
کار بی تقدیر چون ممکن نباشد ای حکیم
کی نظر بر سیر چرخ و گردش اختر کنم
فانیا چون سرخ رویی بایدم در راه فقر
خرقه و سجاده زان رهن می احمر کنم
                                                                    
                            عذر آنرا روزها اندر سر ساغر کنم
خواهم از داغ جفا وز زخم گردون لاله وار
خاک و خون بر سر کنم وز خاک و خون سر بر کنم
تا که در آتشگه دیر مغانم شعله سان
گاه مردن بستر راحت ز خاکستر کنم
هر دم از کیفیت می چون فتم در عالمی
مست باشم چونکه میل عالم دیگر کنم
بسکه دارم خار غم زین گلشن نیلوفری
کی به گلشن میل بر گل های نیلوفر کنم
من که و نام وصال این بس که در دیوانگی
جان فدای عشق آن حور پری پیکر کنم
کار بی تقدیر چون ممکن نباشد ای حکیم
کی نظر بر سیر چرخ و گردش اختر کنم
فانیا چون سرخ رویی بایدم در راه فقر
خرقه و سجاده زان رهن می احمر کنم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۴ - اختراع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیمانه می جویان رفتم سوی میخانه
                                    
بیرون نروم زانجا پر ناشده پیمانه
شیخان مناجاتی رندان خراباتی
جویند ترا جانا در کعبه و بتخانه
در میکده سر مستم از ننگ خودی رستم
نوشم قدح باده با نعره مستانه
شد جام میم قاتل جز این چه کند حاصل؟
چون یار قدح دارد با عشق دیوانه
واعظ بسر منبر گوید همه از کوثر
من مست و برد خوابم زین بلعجب افسانه
تو هم گل بستانی هم شمع شبستانی
هم روز منت بلبل هم شب شده پروانه
فانی سخنم بشنو جویای خرابی شو
در گنج نشد معمور کس ناشده ویرانه
                                                                    
                            بیرون نروم زانجا پر ناشده پیمانه
شیخان مناجاتی رندان خراباتی
جویند ترا جانا در کعبه و بتخانه
در میکده سر مستم از ننگ خودی رستم
نوشم قدح باده با نعره مستانه
شد جام میم قاتل جز این چه کند حاصل؟
چون یار قدح دارد با عشق دیوانه
واعظ بسر منبر گوید همه از کوثر
من مست و برد خوابم زین بلعجب افسانه
تو هم گل بستانی هم شمع شبستانی
هم روز منت بلبل هم شب شده پروانه
فانی سخنم بشنو جویای خرابی شو
در گنج نشد معمور کس ناشده ویرانه
                                 امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴
                            
                            
                            
                        
                                 امیرعلیشیر نوایی : دیوان اشعار فارسی
                            
                            
                                مرثیه حضرت مخدوم نورا [نورالدین عبدالرحمن جامی]
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر دم از انجمن دهر جفایی دگر است
                                    
هر یک از انجم او داغ بلایی دگر است
روز و شب را که کبود است و سیه جامه درو
شب عزایی دگر و روز عزایی دگر است
بلکه هر لحظه عزائیست که از دشت عدم
هر دم از خیل اجل گرد فنایی دگر است
هست ماتمکده ای دهر که از هر طرفش
دود آهی دگر و ناله و وایی دگر است
آه او هست به دل تیرگی افزاینده
وای او نیز به جان یأس فزایی دگر است
گل این باغ که صد پاره ز ماتم زدگیست
هر یکی سوخته خامه قبایی دگر است
آب او زهر و هوایش متعفن چه عجب
که درین مرحله هر روز وبایی دگر است
اهل دل میل سوی گلشن قدس ار دارند
هست ازانرو که درو آب و هوایی دگر است
نزد ارباب یقین دار فنا جایی نیست
وطن اصلی این طایفه جایی دگر است
زان سبب مست می جام ازل عارف جام
سرخوش از دار فنا سوی وطن کرد خرام
ای حریم حرم قرب الهی جایت
طرف جنت فردوس کجا پروایت
چون شدی از حرم ملک به سیر ملکوت
بود در انجمن خیل ملک غوغایت
طوطیان حرم قدس به حرم مشتاقت
بلبلان چمن انس به جان شیدایت
سیمیا کار قضا مهر دگر داد طلوع
چرخ را از اثر روشنی سیمایت
نه فلک چرخ زنان آمده بر اطرافت
بوده گویا به سر هر یک ازان سودایت
شور در عالم ارواح بیفتاد از آن
که بنوشند به جان نکته روح افزایت
روح اقطاب رسیدند باستقلالت
جان اوتاد فتادند به خاک پایت
دست بر دست ربودند ترا تا جایی
که در این غمکده هم خواستی آنرا رایت
تو شدی واصل مقصود حقیقی و بماند
تا قیامت به جهان شیون و واویلایت
در فراق تو غمین ماند دل غمزدگان
تیره زین گوشه ماتمکده ماتم زدگان
تو برفتی و دل خلق جهان زار بماند
تا قیامت به فراق تو گرفتار بماند
زاتشین آه دل سوختگان تا به ابد
دودها در خم این گنبد دوار بماند
اهل توحید که بی مرشد کامل گشتند
صدشان مشکل حل ناشده در کار بماند
سالکانرا که کمال از تو رسیدی به سلوک
عجزها در روش و نقص در اطوار بماند
امرا را که شدی مشعل مهر از تو منیر
تیره شد مشعل و تا حشر شب تار بماند
صد خلل راه بدین یافت که دین دارانرا
سبحه بشکست به کف رشته زنار بماند
سر حق رفت پس پرده کتمان که ز اشک
به گل اندوده و در مخزن اسرار بماند
نه که صد خار الم در دل احرار خلید
که دو صد بار ستم بر تن ابرار بماند
طالبان را روش راه فنا رفت ز دست
هر یکی در پس صد پرده پندار بماند
چه تزلزل که ز فوت تو در ایام افتاد
زان تزلزل چه خلل ها که در اسلام افتاد
زین عزا در همه عالم نه گدا ماند نه شاه
که کشیدند به سوگ تو دو صد ناله و آه
ابرسان گریه کنان نعره زنان سایه فکند
بر سر نعش تو خورشید کرم ظل الله
گر میسر شدیش نعش کشیدی بر دوش
چون من سوخته دل جانب مدفن همراه
شهریاران جهان چاک زده جامه به تن
پیش تابوت تو پویند با حوال تباه
سر بلندان زمان در پی نعشت شده پست
همه گریان و کشان بار تو با پشت دو تاه
شده هر پایه مهد تو بدوش یک قطب
لیک هر چار شده ندبه گرو وا اسفاه
عالمی را به سوی عالم دیگر بردن
نتوان جز به چنین بار کسان آگاه
جزعه اکبری افتاد که با این همه چشم
چرخ گردون نتوانست بدانسوی نگاه
گر چه شام تو شد از نور چو مهتاب سفید
هیچکس لیک ندیدست چنان روز سیاه
به نمازت که هزاران ز بشر پیوستند
صد هزاران ز ملایک به هوا صف بستند
همه بردند به افغان و دل چاک ترا
جای کردند چو گنجی به دل خاک ترا
خیل ارباب ارادت همه را خاک به دل
هر یکی خواست کشیدن به دل چاک ترا
سر پاکان جهان بودی ازان ای گل پاک
پاک آورد و دگر برد همان پاک ترا
غرقه بحر وصالی که بچشم همت
روضه چون گلخن و طوبیست چو خاشاک ترا
روح پاکت چو به بالای نهم چرخ شتافت
زینکه تن زیر زمین رفت کجا باک ترا؟
همه پاکان جهان را به تن پاک رسید
آنچه بر پیکر پاک آمد از افلاک ترا
چون تو گنجی که فلک داشت نهان کرد بخاک
نه پی حفظ که از غایت امساک ترا
عقل کل بودی از ادراک معانی زان رو
نتواند که تعقل کند ادراک ترا
قسم یاران ز تو گر زاری و غمناکی شد
لیک زاری نبود چون من غمناک ترا
زده صف خیل اکابر که برا ای مخدوم
مخلصان را مکن از دیدن رویت محروم
دوستان در همه فن نادره عالم کو؟
افضل و اعلم اولاد بنی آدم کو؟
در بیابان تمناش خلایق مردند
به دوای همه آن خضر مسیحا دم کو؟
دل اصحاب شد از تیغ فراقش صد زخم
آنکه بودی بهمه خلق خوشش مرهم کو؟
حجره خالی و پریشان شده اوراق و کتب
صاحب حجره کجا ناظم آن هم کو؟
در سرا نیست به جز خودکشی غمزدگان
آنکه تسکین دهد اینرا و خوردشان غم کو؟
خامه رو کرده سیه سینه خود را زده چاک
که خداوند من آن بر علما اعلم کو؟
در خراسان نتوان گفت که کس خرم نیست
کس که در روی زمین یافت شود خرم کو؟
نه که در خانقه زهد فتاد این ماتم
در خرابات فنا نیز به جز ماتم کو؟
گذراندن به فنا عهد کنم باقی عمر
کاندرین دیر کهن عهد بقا محکم کو؟
عشقبازان ز غم آتش به دل افروخته اند
جان گدازان هم ازین آتش دل سوخته اند
ای که در پیش گرفتی سفر دورو دراز
که بدین نوع سفر هر که بشد ناید باز
نه که از نوک قلم باز به بستی ره سحر
بلکه از بند زبان بردی از آفاق اعجاز
نفس قدسیت از کس نتوان یافت دگر
وحی را بعد نبی زانکه نشد کس ممتاز
شاه را ماند بجان زاتش هجران تو سوز
بنده را در دل صد پاره ز داغ تو گداز
نه شه و بنده که تا روز قیامت در دهر
هر که باشد بود از ماتم تو نوحه طراز
گر چه رو در تتق وصل نهفتی که شوی
تا ابد جلوه کنان در حرم عزت ناز
مدد از روح پر انوار خودت نیز رسان
که خرابند ز هجر تو بسی اهل نیاز
هر که صد قرن بماند به جهان هم به فسون
برباید ز جهانش فلک شعبده باز
ای رفیقان همه را عاقبت کار اینست
فکر انجام کسی به که کند از آغاز
شاه معنی را اگر صورتی افتاد چنین
باد تا حشر شه صورت و معنی آمین!
                                                                    
                            هر یک از انجم او داغ بلایی دگر است
روز و شب را که کبود است و سیه جامه درو
شب عزایی دگر و روز عزایی دگر است
بلکه هر لحظه عزائیست که از دشت عدم
هر دم از خیل اجل گرد فنایی دگر است
هست ماتمکده ای دهر که از هر طرفش
دود آهی دگر و ناله و وایی دگر است
آه او هست به دل تیرگی افزاینده
وای او نیز به جان یأس فزایی دگر است
گل این باغ که صد پاره ز ماتم زدگیست
هر یکی سوخته خامه قبایی دگر است
آب او زهر و هوایش متعفن چه عجب
که درین مرحله هر روز وبایی دگر است
اهل دل میل سوی گلشن قدس ار دارند
هست ازانرو که درو آب و هوایی دگر است
نزد ارباب یقین دار فنا جایی نیست
وطن اصلی این طایفه جایی دگر است
زان سبب مست می جام ازل عارف جام
سرخوش از دار فنا سوی وطن کرد خرام
ای حریم حرم قرب الهی جایت
طرف جنت فردوس کجا پروایت
چون شدی از حرم ملک به سیر ملکوت
بود در انجمن خیل ملک غوغایت
طوطیان حرم قدس به حرم مشتاقت
بلبلان چمن انس به جان شیدایت
سیمیا کار قضا مهر دگر داد طلوع
چرخ را از اثر روشنی سیمایت
نه فلک چرخ زنان آمده بر اطرافت
بوده گویا به سر هر یک ازان سودایت
شور در عالم ارواح بیفتاد از آن
که بنوشند به جان نکته روح افزایت
روح اقطاب رسیدند باستقلالت
جان اوتاد فتادند به خاک پایت
دست بر دست ربودند ترا تا جایی
که در این غمکده هم خواستی آنرا رایت
تو شدی واصل مقصود حقیقی و بماند
تا قیامت به جهان شیون و واویلایت
در فراق تو غمین ماند دل غمزدگان
تیره زین گوشه ماتمکده ماتم زدگان
تو برفتی و دل خلق جهان زار بماند
تا قیامت به فراق تو گرفتار بماند
زاتشین آه دل سوختگان تا به ابد
دودها در خم این گنبد دوار بماند
اهل توحید که بی مرشد کامل گشتند
صدشان مشکل حل ناشده در کار بماند
سالکانرا که کمال از تو رسیدی به سلوک
عجزها در روش و نقص در اطوار بماند
امرا را که شدی مشعل مهر از تو منیر
تیره شد مشعل و تا حشر شب تار بماند
صد خلل راه بدین یافت که دین دارانرا
سبحه بشکست به کف رشته زنار بماند
سر حق رفت پس پرده کتمان که ز اشک
به گل اندوده و در مخزن اسرار بماند
نه که صد خار الم در دل احرار خلید
که دو صد بار ستم بر تن ابرار بماند
طالبان را روش راه فنا رفت ز دست
هر یکی در پس صد پرده پندار بماند
چه تزلزل که ز فوت تو در ایام افتاد
زان تزلزل چه خلل ها که در اسلام افتاد
زین عزا در همه عالم نه گدا ماند نه شاه
که کشیدند به سوگ تو دو صد ناله و آه
ابرسان گریه کنان نعره زنان سایه فکند
بر سر نعش تو خورشید کرم ظل الله
گر میسر شدیش نعش کشیدی بر دوش
چون من سوخته دل جانب مدفن همراه
شهریاران جهان چاک زده جامه به تن
پیش تابوت تو پویند با حوال تباه
سر بلندان زمان در پی نعشت شده پست
همه گریان و کشان بار تو با پشت دو تاه
شده هر پایه مهد تو بدوش یک قطب
لیک هر چار شده ندبه گرو وا اسفاه
عالمی را به سوی عالم دیگر بردن
نتوان جز به چنین بار کسان آگاه
جزعه اکبری افتاد که با این همه چشم
چرخ گردون نتوانست بدانسوی نگاه
گر چه شام تو شد از نور چو مهتاب سفید
هیچکس لیک ندیدست چنان روز سیاه
به نمازت که هزاران ز بشر پیوستند
صد هزاران ز ملایک به هوا صف بستند
همه بردند به افغان و دل چاک ترا
جای کردند چو گنجی به دل خاک ترا
خیل ارباب ارادت همه را خاک به دل
هر یکی خواست کشیدن به دل چاک ترا
سر پاکان جهان بودی ازان ای گل پاک
پاک آورد و دگر برد همان پاک ترا
غرقه بحر وصالی که بچشم همت
روضه چون گلخن و طوبیست چو خاشاک ترا
روح پاکت چو به بالای نهم چرخ شتافت
زینکه تن زیر زمین رفت کجا باک ترا؟
همه پاکان جهان را به تن پاک رسید
آنچه بر پیکر پاک آمد از افلاک ترا
چون تو گنجی که فلک داشت نهان کرد بخاک
نه پی حفظ که از غایت امساک ترا
عقل کل بودی از ادراک معانی زان رو
نتواند که تعقل کند ادراک ترا
قسم یاران ز تو گر زاری و غمناکی شد
لیک زاری نبود چون من غمناک ترا
زده صف خیل اکابر که برا ای مخدوم
مخلصان را مکن از دیدن رویت محروم
دوستان در همه فن نادره عالم کو؟
افضل و اعلم اولاد بنی آدم کو؟
در بیابان تمناش خلایق مردند
به دوای همه آن خضر مسیحا دم کو؟
دل اصحاب شد از تیغ فراقش صد زخم
آنکه بودی بهمه خلق خوشش مرهم کو؟
حجره خالی و پریشان شده اوراق و کتب
صاحب حجره کجا ناظم آن هم کو؟
در سرا نیست به جز خودکشی غمزدگان
آنکه تسکین دهد اینرا و خوردشان غم کو؟
خامه رو کرده سیه سینه خود را زده چاک
که خداوند من آن بر علما اعلم کو؟
در خراسان نتوان گفت که کس خرم نیست
کس که در روی زمین یافت شود خرم کو؟
نه که در خانقه زهد فتاد این ماتم
در خرابات فنا نیز به جز ماتم کو؟
گذراندن به فنا عهد کنم باقی عمر
کاندرین دیر کهن عهد بقا محکم کو؟
عشقبازان ز غم آتش به دل افروخته اند
جان گدازان هم ازین آتش دل سوخته اند
ای که در پیش گرفتی سفر دورو دراز
که بدین نوع سفر هر که بشد ناید باز
نه که از نوک قلم باز به بستی ره سحر
بلکه از بند زبان بردی از آفاق اعجاز
نفس قدسیت از کس نتوان یافت دگر
وحی را بعد نبی زانکه نشد کس ممتاز
شاه را ماند بجان زاتش هجران تو سوز
بنده را در دل صد پاره ز داغ تو گداز
نه شه و بنده که تا روز قیامت در دهر
هر که باشد بود از ماتم تو نوحه طراز
گر چه رو در تتق وصل نهفتی که شوی
تا ابد جلوه کنان در حرم عزت ناز
مدد از روح پر انوار خودت نیز رسان
که خرابند ز هجر تو بسی اهل نیاز
هر که صد قرن بماند به جهان هم به فسون
برباید ز جهانش فلک شعبده باز
ای رفیقان همه را عاقبت کار اینست
فکر انجام کسی به که کند از آغاز
شاه معنی را اگر صورتی افتاد چنین
باد تا حشر شه صورت و معنی آمین!
                                 مجد همگر : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زهی انا مل و کلکت گره گشای جهان
                                    
جهان نمای ضمیر تو رهنمای جهان
به پایه کنف تست انتهای سپهر
به سایه شرف تست التجای جهان
همه به حسبت وداد تو افتخار وجود
همه به رسم و نهاد تو اقتدای جهان
به دستیاری تقدیر مثل تو ننهاد
ز حد کتم عدم پای در فضای جهان
نپرورید شبیه ترا جهان خدای
نیافرید نظیر ترا خدای جهان
به چشم همت وجود توای جهان سخا
به نیم ذره نسنجد همه غنای جهان
اگر نه پاس تو بانگی زدی بر این جافی
نماندی اثری از همه جفای جهان
به پای و هم به گرد جهان دویدم و نیست
کسی نظیر تو و نیست خود ورای جهان
نکرد قدر تو بر هیچ وهم جلوه از آنک
زیادت آمد قدر تو از ازای جهان
فروگرفت ز سر قدر تو کلاه ارنی
به جنب قدر تو تنگ آمدی قبای جهان
به صد دل است جهان بر کمال توعاشق
که دلنواز و جودی و دلربای جهان
ضیعف رای حسود تو آن گمان دارد
که در ولای تو فاتر شود قوای جهان
محمد اسما بر تو لقب چه بندم از آنک
تو هم جهان بهائی و همبهای جان
به رتبت است و بهی روی تو جهان بها
به قیمت است یکی موی تو بهای جهان
مسیح معجزتا قدرتی نمای که شد
ز بس عفونت و فتنه پی هوای جهان
به جز معالج رایت که شربتیش دهد
کزان امید توان بست در شفای جهان
به جای ماند جهان را به یک نظر پاست
اگرنه پاس تو ماندی به جای وای جهان
جهان به جای تو غیری کجا قبول کند
بدین لطیفه که تو کرده ای به جای جهان
کنون به قوت عدلت حشاشه ای مانده است
دریغ و درد که گر کم کنی دوای جهان
جهان پناها در سایه تو آن خاکم
که سایه نفکنم از ناز بر همای جهان
ز کبر و عجب نه حاشا که من نه آن بازم
که بنگرم به کرشمه به کبریای جهان
حریص صید حضیضی نیم بر آن رایم
که گیرم اوج حقیقی ز تنگنای جهان
دمی مباد ز جان عزیز بر خوردار
کسی که نفس به خواری دهد برای جهان
به حق فقر و توانگر دلی که در خور نیست
همه غنای جهانم به یک عنای جهان
ایا بهست از ین خوان که کشتمان آبا
از آنکه جیفه مسموم شد ابای جهان
چو عندلیب به مدحت هزار دستانم
که خرم است بدین داستان سرای جهان
به هر سرای ز نظم من است سوری از آنک
سخنسرای شهانم سخنسرای جهان
جهان به روز جوانیم رنگ پیری داد
دهاد ایزد داور به حق سزای جهان
نگار سبز سیه دل ز من گریزد از آنک
سرم سپید شد از گرد آسیای جهان
مرا تو گوئی در راه آسیا دیده ست
چنان ستمگر دوران و بیوفای جهان
تو دیرمان که نکوکاری و وفاداری
که ناگزیر همین باشد اقتضای جهان
چو خیر خواه جهانی به روز و شب بادا
به خیر در پی تو سال و مه دعای جهان
نفاذ امر تو سر بسته باقضای قضا
بقای عمر تو پیوسته با بقای جهان
                                                                    
                            جهان نمای ضمیر تو رهنمای جهان
به پایه کنف تست انتهای سپهر
به سایه شرف تست التجای جهان
همه به حسبت وداد تو افتخار وجود
همه به رسم و نهاد تو اقتدای جهان
به دستیاری تقدیر مثل تو ننهاد
ز حد کتم عدم پای در فضای جهان
نپرورید شبیه ترا جهان خدای
نیافرید نظیر ترا خدای جهان
به چشم همت وجود توای جهان سخا
به نیم ذره نسنجد همه غنای جهان
اگر نه پاس تو بانگی زدی بر این جافی
نماندی اثری از همه جفای جهان
به پای و هم به گرد جهان دویدم و نیست
کسی نظیر تو و نیست خود ورای جهان
نکرد قدر تو بر هیچ وهم جلوه از آنک
زیادت آمد قدر تو از ازای جهان
فروگرفت ز سر قدر تو کلاه ارنی
به جنب قدر تو تنگ آمدی قبای جهان
به صد دل است جهان بر کمال توعاشق
که دلنواز و جودی و دلربای جهان
ضیعف رای حسود تو آن گمان دارد
که در ولای تو فاتر شود قوای جهان
محمد اسما بر تو لقب چه بندم از آنک
تو هم جهان بهائی و همبهای جان
به رتبت است و بهی روی تو جهان بها
به قیمت است یکی موی تو بهای جهان
مسیح معجزتا قدرتی نمای که شد
ز بس عفونت و فتنه پی هوای جهان
به جز معالج رایت که شربتیش دهد
کزان امید توان بست در شفای جهان
به جای ماند جهان را به یک نظر پاست
اگرنه پاس تو ماندی به جای وای جهان
جهان به جای تو غیری کجا قبول کند
بدین لطیفه که تو کرده ای به جای جهان
کنون به قوت عدلت حشاشه ای مانده است
دریغ و درد که گر کم کنی دوای جهان
جهان پناها در سایه تو آن خاکم
که سایه نفکنم از ناز بر همای جهان
ز کبر و عجب نه حاشا که من نه آن بازم
که بنگرم به کرشمه به کبریای جهان
حریص صید حضیضی نیم بر آن رایم
که گیرم اوج حقیقی ز تنگنای جهان
دمی مباد ز جان عزیز بر خوردار
کسی که نفس به خواری دهد برای جهان
به حق فقر و توانگر دلی که در خور نیست
همه غنای جهانم به یک عنای جهان
ایا بهست از ین خوان که کشتمان آبا
از آنکه جیفه مسموم شد ابای جهان
چو عندلیب به مدحت هزار دستانم
که خرم است بدین داستان سرای جهان
به هر سرای ز نظم من است سوری از آنک
سخنسرای شهانم سخنسرای جهان
جهان به روز جوانیم رنگ پیری داد
دهاد ایزد داور به حق سزای جهان
نگار سبز سیه دل ز من گریزد از آنک
سرم سپید شد از گرد آسیای جهان
مرا تو گوئی در راه آسیا دیده ست
چنان ستمگر دوران و بیوفای جهان
تو دیرمان که نکوکاری و وفاداری
که ناگزیر همین باشد اقتضای جهان
چو خیر خواه جهانی به روز و شب بادا
به خیر در پی تو سال و مه دعای جهان
نفاذ امر تو سر بسته باقضای قضا
بقای عمر تو پیوسته با بقای جهان
                                 مجد همگر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روز فطرت چو دست قدرت ساخت
                                    
از منی قرطه پرند مرا
حبس صلبم قرارگاه آمد
پس رحم کرد شهربند مرا
زان مضایق چو لطف مبدا خلق
بگذرانید بی گزند مرا
دایه مهربان به مهد اندر
داشت دربند روز چند مرا
پس از آن از ادیب علم آموز
ادب و زجر بود و پند مرا
جنس او گرچه بود تلخ مذاق
کام دل داشت همچو قند مرا
هر شب و صبح چرخ مجمره شکل
ز اختران سوختی سپند مرا
بنده دل شدم مرید مراد
تا هوی کرد دردمند مرا
زلف شیرازیان آهو چشم
پای دام آمد و کمند مرا
معجر دلبران یغما کرد
در خم طره پای بند مرا
از به هر چشم شوخ لعبت باز
لعبتان طراز و چند مرا
چون از آن بیدلی شدم آزاد
حرص در بندگی فکند مرا
سهوی افتاد بر جهان و آورد
نظر شاه در پسند مرا
غلطی رفت بر سپهر و فزود
روزکی چند بادکند مرا
پست گشتم ز بندگی و نکرد
پستی همت بلند مرا
بنده وارم گرفت اسیر و نداد
یارئیی طالع نژند مرا
برگ ترتیب جاه و سود و زیان
بیخ شادی ز دل بکند مرا
زیر پالان کشید همچو خران
انده اشهب و سمند مرا
همچو انعام ضال و حیران کرد
طلب گاو و گوسپند مرا
دوستان کم شدند و بفزودند
دشمنان از هزار و اند مرا
غیرت دوستان حزینم کرد
حسد دشمنان نژند مرا
نظر حاسدان چو دید که کرد
نظر خسرو ارجمند مرا
بند فرزین مکرشان بگشاد
زآهنین بند مستمند مرا
چکنم گوئی آفرید خدای
از پی بیدلی و بند مرا
همه در بند بر زیان آمد
مایه عمر سودمند مرا
                                                                    
                            از منی قرطه پرند مرا
حبس صلبم قرارگاه آمد
پس رحم کرد شهربند مرا
زان مضایق چو لطف مبدا خلق
بگذرانید بی گزند مرا
دایه مهربان به مهد اندر
داشت دربند روز چند مرا
پس از آن از ادیب علم آموز
ادب و زجر بود و پند مرا
جنس او گرچه بود تلخ مذاق
کام دل داشت همچو قند مرا
هر شب و صبح چرخ مجمره شکل
ز اختران سوختی سپند مرا
بنده دل شدم مرید مراد
تا هوی کرد دردمند مرا
زلف شیرازیان آهو چشم
پای دام آمد و کمند مرا
معجر دلبران یغما کرد
در خم طره پای بند مرا
از به هر چشم شوخ لعبت باز
لعبتان طراز و چند مرا
چون از آن بیدلی شدم آزاد
حرص در بندگی فکند مرا
سهوی افتاد بر جهان و آورد
نظر شاه در پسند مرا
غلطی رفت بر سپهر و فزود
روزکی چند بادکند مرا
پست گشتم ز بندگی و نکرد
پستی همت بلند مرا
بنده وارم گرفت اسیر و نداد
یارئیی طالع نژند مرا
برگ ترتیب جاه و سود و زیان
بیخ شادی ز دل بکند مرا
زیر پالان کشید همچو خران
انده اشهب و سمند مرا
همچو انعام ضال و حیران کرد
طلب گاو و گوسپند مرا
دوستان کم شدند و بفزودند
دشمنان از هزار و اند مرا
غیرت دوستان حزینم کرد
حسد دشمنان نژند مرا
نظر حاسدان چو دید که کرد
نظر خسرو ارجمند مرا
بند فرزین مکرشان بگشاد
زآهنین بند مستمند مرا
چکنم گوئی آفرید خدای
از پی بیدلی و بند مرا
همه در بند بر زیان آمد
مایه عمر سودمند مرا
                                 مجد همگر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می فرستد هزار حمد و ثنا
                                    
مختصر بی تکلف اطناب
طرفه کنکاجگیم روی نمود
این زمان چون درآمدیم از خواب
باد معلوم را عالیشان
که رهی با یکی دو از اعقاب
دو سه روز است تا همی سوزیم
نفس را همچو مشرکان به عذاب
مضطرب چون سمندریم و چو حوت
گاه در آفتاب و گه در آب
که پذیره شویم یا نشویم
پیش بنهاده ایم اصطرلاب
عقل می گویدم شدن اولی
نه به آهستگی و نه به شتاب
ماند یک چاشت روز و این فردا
می رود یک سئوال از استصواب
بامدادان رویم یا امشب
اندرین چیست مذهب اصحاب
اگر امشب رویم بر صحرا
دست بر هم کجا دهد اسباب
به چه مرد دستور کرد توان
نقل نقل و طعام و جام شراب
ور بمانیم تا سحر خیزیم
درفتادیم همچو خر به خلاب
چاشتگه کآفتاب گردد گرم
چون کند راه مرد مست و خراب
نعل سوزان کند سم مرکب
پای راکب کند رکاب کباب
متردد بمانده است رهی
می رود هر دم انتظار جواب
رای عالی در این چه فرماید
مصلحت در کدام و چیست صواب
صدر فاضل رشید دولت را
که مرا اندر این عنا دریاب
وگر آواش دق کند در نظم
حاکم است اندر این و در هر باب
به کم از ساعتی به نظم آمد
اینچنین سمط پر ز در خوشاب
                                                                    
                            مختصر بی تکلف اطناب
طرفه کنکاجگیم روی نمود
این زمان چون درآمدیم از خواب
باد معلوم را عالیشان
که رهی با یکی دو از اعقاب
دو سه روز است تا همی سوزیم
نفس را همچو مشرکان به عذاب
مضطرب چون سمندریم و چو حوت
گاه در آفتاب و گه در آب
که پذیره شویم یا نشویم
پیش بنهاده ایم اصطرلاب
عقل می گویدم شدن اولی
نه به آهستگی و نه به شتاب
ماند یک چاشت روز و این فردا
می رود یک سئوال از استصواب
بامدادان رویم یا امشب
اندرین چیست مذهب اصحاب
اگر امشب رویم بر صحرا
دست بر هم کجا دهد اسباب
به چه مرد دستور کرد توان
نقل نقل و طعام و جام شراب
ور بمانیم تا سحر خیزیم
درفتادیم همچو خر به خلاب
چاشتگه کآفتاب گردد گرم
چون کند راه مرد مست و خراب
نعل سوزان کند سم مرکب
پای راکب کند رکاب کباب
متردد بمانده است رهی
می رود هر دم انتظار جواب
رای عالی در این چه فرماید
مصلحت در کدام و چیست صواب
صدر فاضل رشید دولت را
که مرا اندر این عنا دریاب
وگر آواش دق کند در نظم
حاکم است اندر این و در هر باب
به کم از ساعتی به نظم آمد
اینچنین سمط پر ز در خوشاب
                                 مجد همگر : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز چشم از دل خویش خونت خوردم
                                    
ازان با غم جفت و از کام فردم
ازین چشم و دل آب و رنگی ندیدم
به جز اشک خونین و رخسار زردم
چو با مردم چشم خود برنتابم
روا نیست با دیو مردم نبردم
ز خون مردم چشم من در شنا باد
که با مردم آشنا روی کردم
ز نامردمان چشم راحت چه دارم
که از مردم چشم خود هم به دردم
در این قحط مردم به نیرنگ و مردی
گر از مردمی رنگ دیدم نه مردم
به عمری ددی و اژدهائی نبینم
ز مردم شب و روز بی خواب و خوردم
ز بیداد این هفت و این چار دایم
چو بر آتش آبم چو بر باد گردم
ز چرخ دغا باز و دهر مقامر
زیانکار و مغبون و بیهوده گردم
دلم سرد شد این سر و موی چون برف
از آنست همواره این باد سردم
ز خار و خسان چشم نرمی چه دارم
که در چشم و دل همچو خار است وردم
ازین خوان پرجیفه روزی مبادم
به جز آنکه باشد از آن ناگذردم
ز نانش به غیر از ملامت چه دیدم
ز خوانش برون از ندامت چه خوردم
خدایا چو هر خودپرستیم مگذار
که گرد سگ نفس اماره گردم
ازین بد حریفم نگهدار چندانک
بساطی که گسترده شد درنوردم
                                                                    
                            ازان با غم جفت و از کام فردم
ازین چشم و دل آب و رنگی ندیدم
به جز اشک خونین و رخسار زردم
چو با مردم چشم خود برنتابم
روا نیست با دیو مردم نبردم
ز خون مردم چشم من در شنا باد
که با مردم آشنا روی کردم
ز نامردمان چشم راحت چه دارم
که از مردم چشم خود هم به دردم
در این قحط مردم به نیرنگ و مردی
گر از مردمی رنگ دیدم نه مردم
به عمری ددی و اژدهائی نبینم
ز مردم شب و روز بی خواب و خوردم
ز بیداد این هفت و این چار دایم
چو بر آتش آبم چو بر باد گردم
ز چرخ دغا باز و دهر مقامر
زیانکار و مغبون و بیهوده گردم
دلم سرد شد این سر و موی چون برف
از آنست همواره این باد سردم
ز خار و خسان چشم نرمی چه دارم
که در چشم و دل همچو خار است وردم
ازین خوان پرجیفه روزی مبادم
به جز آنکه باشد از آن ناگذردم
ز نانش به غیر از ملامت چه دیدم
ز خوانش برون از ندامت چه خوردم
خدایا چو هر خودپرستیم مگذار
که گرد سگ نفس اماره گردم
ازین بد حریفم نگهدار چندانک
بساطی که گسترده شد درنوردم
                                 مجد همگر : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۶
                            
                            
                            
                        
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روزی که مرغ وحشی دل با تو رام بود
                                    
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
                                                                    
                            نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوبان سزد که پنجه بخونم فرو کنند
                                    
هرچند میکنند نکویان نکو کنند
مردم چو در خمار چه حاصل پس از وفات
خاک مرا از اینکه قدح یا سبو کنند
این رسم و راه حقطلبانست کاین گروه
پوشند چشم و گمشده را جستجو کنند
منت چرا ز بخیه کشم بهر چاک دل
کین چاک سینه نیست که او را رفو کنند
دیدن بسم ز دور گل آرزو بشاخ
کین گل نه آن گلست که چینند و بو کنند
دردل ز جوش حسرت الوان بحیرتم
می صدهزار رنگ نه در یک سبو کنند
دلها ز کوچهگردی زلفت دل مرا
جویند اگر گذار بهر تار مو کنند
دست از جهان بشوی که در کیش عشق نیست
مقبول طاعتی که نه با این وضو کنند
نازم بآب خورد قناعت که در خور است
این قطره را سراغ اگر جوبجو کنند
باز آی چند آتش رشگم به جان زنند
آن آبهای رفته که رجعت بجو کنند
عنقای قاف نیستیم گو کسم مپرس
گم گشته نیستم که مرا جستجو کنند
                                                                    
                            هرچند میکنند نکویان نکو کنند
مردم چو در خمار چه حاصل پس از وفات
خاک مرا از اینکه قدح یا سبو کنند
این رسم و راه حقطلبانست کاین گروه
پوشند چشم و گمشده را جستجو کنند
منت چرا ز بخیه کشم بهر چاک دل
کین چاک سینه نیست که او را رفو کنند
دیدن بسم ز دور گل آرزو بشاخ
کین گل نه آن گلست که چینند و بو کنند
دردل ز جوش حسرت الوان بحیرتم
می صدهزار رنگ نه در یک سبو کنند
دلها ز کوچهگردی زلفت دل مرا
جویند اگر گذار بهر تار مو کنند
دست از جهان بشوی که در کیش عشق نیست
مقبول طاعتی که نه با این وضو کنند
نازم بآب خورد قناعت که در خور است
این قطره را سراغ اگر جوبجو کنند
باز آی چند آتش رشگم به جان زنند
آن آبهای رفته که رجعت بجو کنند
عنقای قاف نیستیم گو کسم مپرس
گم گشته نیستم که مرا جستجو کنند
                                 مشتاق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بکویش میرود گاهی ز من آهی نمیدانم
                                    
به او میگوید آهم حال من گاهی نمیدانم
ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ
تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمیدانم
سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم
که در عالم جز این درگاه درگاهی نمیدانم
بهر چاهیست دایم یوسفی اما فتد روزی
گذار کاردانی بر سر چاهی نمیدانم
مگر از کفر و دینم وارهاند جذبه عشقی
وگرنه جز ره دیر و حرم راهی نمیدانم
بجرم عشق دانم ریزیم خون عاقبت اما
بچشمت این گنه کوهی است یا کاهی نمیدانم
سزد کز مهوشان مشتاق گردم بنده آنمه
که امروز این سپه را غیر او شاهی نمیدانم
                                                                    
                            به او میگوید آهم حال من گاهی نمیدانم
ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ
تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمیدانم
سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم
که در عالم جز این درگاه درگاهی نمیدانم
بهر چاهیست دایم یوسفی اما فتد روزی
گذار کاردانی بر سر چاهی نمیدانم
مگر از کفر و دینم وارهاند جذبه عشقی
وگرنه جز ره دیر و حرم راهی نمیدانم
بجرم عشق دانم ریزیم خون عاقبت اما
بچشمت این گنه کوهی است یا کاهی نمیدانم
سزد کز مهوشان مشتاق گردم بنده آنمه
که امروز این سپه را غیر او شاهی نمیدانم
