عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۱
گلی است عارض ساقی بنازکی کز وی
چو گل که در عرق افتد برون تراود خوی
چو همعنان نتوانم شد از روی خامی
پی سمند ترا گیرم و دوم از پی
چه جای آنکه بنالد دلم ز ناوک تو
که استخوان تنم ناله میکند چون نی
بیار می که بیابان غم رهی دورست
اگر مرا نبرد می نگردد اینره طی
بخون اهلی بیکس که دامنت گیرد
بکش به تیغ جفایش که الضمان علی
چو گل که در عرق افتد برون تراود خوی
چو همعنان نتوانم شد از روی خامی
پی سمند ترا گیرم و دوم از پی
چه جای آنکه بنالد دلم ز ناوک تو
که استخوان تنم ناله میکند چون نی
بیار می که بیابان غم رهی دورست
اگر مرا نبرد می نگردد اینره طی
بخون اهلی بیکس که دامنت گیرد
بکش به تیغ جفایش که الضمان علی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۸
در کوره غم تا نخورم سوزش و تابی
بیرون ندهم همچو گل از گریه گلابی
رحمت بمن ای گنج وفا نیست وگرنه
ویرانه تر از سینه من نیست خرابی
مست تو دل سوخته ماست که هرگز
نشنیده جز از سینه خود بوی کبابی
خون من نومید نریزی که گناه است
وز این گنهت به نبود هیچ ثوابی
اهلی تو چو خود را نشمردی سگ دلدار
اینست که کس برنگرفت از تو حسابی
بیرون ندهم همچو گل از گریه گلابی
رحمت بمن ای گنج وفا نیست وگرنه
ویرانه تر از سینه من نیست خرابی
مست تو دل سوخته ماست که هرگز
نشنیده جز از سینه خود بوی کبابی
خون من نومید نریزی که گناه است
وز این گنهت به نبود هیچ ثوابی
اهلی تو چو خود را نشمردی سگ دلدار
اینست که کس برنگرفت از تو حسابی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۶
ایگل که غم عاشق مدهوش نداری
تا چند بنالیم و بما گوش نداری
افسرده دل امشب من از آنم که تو ایشمع
از گرمی می سر خوشی دوش نداری
ایطوطی دل آینه ات چون نبود صاف
فهم سخن از آن لب خاموش نداری
دوش از غم دل سوخت مرا شمع صفت اشک
امشب چه شد ایگریه که آن جوش نداری
چون آدمیان مست نیی ای پری ز عشق
زان باسک او دست در آغوش نداری
هوشی و دلی میطلبد قصه عشقش
اهلی چکنم من که تو خود هوش نداری
تا چند بنالیم و بما گوش نداری
افسرده دل امشب من از آنم که تو ایشمع
از گرمی می سر خوشی دوش نداری
ایطوطی دل آینه ات چون نبود صاف
فهم سخن از آن لب خاموش نداری
دوش از غم دل سوخت مرا شمع صفت اشک
امشب چه شد ایگریه که آن جوش نداری
چون آدمیان مست نیی ای پری ز عشق
زان باسک او دست در آغوش نداری
هوشی و دلی میطلبد قصه عشقش
اهلی چکنم من که تو خود هوش نداری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۷
رفتی و چراغ ستم افروخته کردی
دیدی که چه باروز من سوخته کردی
کشتی بجفا شهری و از درد رهاندی
درد همه در جان من اندوخته کردی
از خون اسیران نشود سیر سگ تو
اکنون که بخون منش آموخته کردی
تا باز کجا میروی امشب به شبیخون
کز آتش می شمع رخ افروخته کردی
اهلی چه گشودی برخ ماه وشان باز
چشمی که بصد خون جگر دوخته کردی
دیدی که چه باروز من سوخته کردی
کشتی بجفا شهری و از درد رهاندی
درد همه در جان من اندوخته کردی
از خون اسیران نشود سیر سگ تو
اکنون که بخون منش آموخته کردی
تا باز کجا میروی امشب به شبیخون
کز آتش می شمع رخ افروخته کردی
اهلی چه گشودی برخ ماه وشان باز
چشمی که بصد خون جگر دوخته کردی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در مرگ فرزند خود گوید
ای جگر گوشه که پاک آمدی و پاک شدی
چشم من بودی و از چشم بدان خاک شدی
بود پرواز بلندت هوس ایمرغ بهشت
عالم خاک بهشتی و بر افلاک شدی
دلت از تلخی ز هر غم ایام گرفت
به شفا خانه غیب از پی تریاک شدی
ساحت کوی فنا معرکه شیران است
طفل بودی و درین معرکه بی باک شدی
میدویدی پی بازی چو غزالان ز نشاط
صید کردت اجل و بسته فتراک شدی
پای ننهاده برون یک قدم از خانه خویش
سوی آن خانه عجب چابک و چالاک شدی
نو بهار دل من بودی و نشکفته هنوز
برگ تاراج خزان چون ورق تاک شدی
دامن افشاندی ازین خاک غم آلوده دهر
آفرین باد ترا کز همه غم پاک شدی
لاف عرفان نزنم پیش توای جان پدر
که تو رهبر بسر گنج عرفناک شدی
من پس مانده طلبکار و تو ایجوهر پاک
پیشتر رهبر این پرده ز ادراک شدی
مردم از زخم فراقت که توای نخل جوان
همچو تیراز بر این پیر چگر چاک شدی
صبر کن اهلی اگر زخم غمی واقع شد
که نه تنها تو درین واقعه غمناک شدی
چشم من بودی و از چشم بدان خاک شدی
بود پرواز بلندت هوس ایمرغ بهشت
عالم خاک بهشتی و بر افلاک شدی
دلت از تلخی ز هر غم ایام گرفت
به شفا خانه غیب از پی تریاک شدی
ساحت کوی فنا معرکه شیران است
طفل بودی و درین معرکه بی باک شدی
میدویدی پی بازی چو غزالان ز نشاط
صید کردت اجل و بسته فتراک شدی
پای ننهاده برون یک قدم از خانه خویش
سوی آن خانه عجب چابک و چالاک شدی
نو بهار دل من بودی و نشکفته هنوز
برگ تاراج خزان چون ورق تاک شدی
دامن افشاندی ازین خاک غم آلوده دهر
آفرین باد ترا کز همه غم پاک شدی
لاف عرفان نزنم پیش توای جان پدر
که تو رهبر بسر گنج عرفناک شدی
من پس مانده طلبکار و تو ایجوهر پاک
پیشتر رهبر این پرده ز ادراک شدی
مردم از زخم فراقت که توای نخل جوان
همچو تیراز بر این پیر چگر چاک شدی
صبر کن اهلی اگر زخم غمی واقع شد
که نه تنها تو درین واقعه غمناک شدی
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
مخمس
ز دست ناله سگ او بقصد جان من است
یقین که ناله من دشمن نهان من است
معاشران همه رادست بر دهان من است
زبسکه گوش جهانی پر از فغان من است
بشهر بر سر هوی کوی داستان من است
مرا فراق تو تا کی بداغ می سوزد
که دل بحسرت یکدم فراغ می سوزد
زدود دل همه روزم دماغ می سوزد
درون من همه شب چون چراغ می سوزد
مگر فتیله او مغز استخوان من است
چو جان من نشود جز بمرگ من دلشاد
مرا خلاص ز مردن کسی نخواهد داد
مگر ز روی وفا دوستان پاک نهاد
دعای عمر کنندم ولی قبول مباد
مرا چو زنده نمیخواهد آنکه جان من است
بتی که جز غم او مایه طرب نبود
دلم نمیدهد و گفتن ام ادب نبود
کنون که دل شد و جان نیز بی تعب نبود
به بیدلی اگرم جان رود عجب نبود
چو دل نمیدهدم آنکه دلستان من است
اگر چه نیست ز عشقت به نیک و بد ترسم
ولی ز هجر تو ایشوخ سر و قد ترسم
تو دوری از من از هلاک خود ترسم
میان جان و تنم دوری او فتد ترسم
ز دورییی که میان تو و میان من است
تو آفتابی و سر تا قدم ز نور خدا
ز شمع روی تو روشن شدی خجسته سزا
که بیتو زنده بود ای حیات روح فزا
تو در درون دل از جان خسته تنگ میا
که یک دو روز درین خانه میهمان من است
مرا که بخت چو اهلی نداده طالع نیک
اگر بپای تو ریزم درو گهر چون ریگ
وگر ز شوق تو دل جوش میزند چو شمع
تو زان من نشوی نیست بخت اینم لیک
همین بس است که گویی که خسرو آن من است
یقین که ناله من دشمن نهان من است
معاشران همه رادست بر دهان من است
زبسکه گوش جهانی پر از فغان من است
بشهر بر سر هوی کوی داستان من است
مرا فراق تو تا کی بداغ می سوزد
که دل بحسرت یکدم فراغ می سوزد
زدود دل همه روزم دماغ می سوزد
درون من همه شب چون چراغ می سوزد
مگر فتیله او مغز استخوان من است
چو جان من نشود جز بمرگ من دلشاد
مرا خلاص ز مردن کسی نخواهد داد
مگر ز روی وفا دوستان پاک نهاد
دعای عمر کنندم ولی قبول مباد
مرا چو زنده نمیخواهد آنکه جان من است
بتی که جز غم او مایه طرب نبود
دلم نمیدهد و گفتن ام ادب نبود
کنون که دل شد و جان نیز بی تعب نبود
به بیدلی اگرم جان رود عجب نبود
چو دل نمیدهدم آنکه دلستان من است
اگر چه نیست ز عشقت به نیک و بد ترسم
ولی ز هجر تو ایشوخ سر و قد ترسم
تو دوری از من از هلاک خود ترسم
میان جان و تنم دوری او فتد ترسم
ز دورییی که میان تو و میان من است
تو آفتابی و سر تا قدم ز نور خدا
ز شمع روی تو روشن شدی خجسته سزا
که بیتو زنده بود ای حیات روح فزا
تو در درون دل از جان خسته تنگ میا
که یک دو روز درین خانه میهمان من است
مرا که بخت چو اهلی نداده طالع نیک
اگر بپای تو ریزم درو گهر چون ریگ
وگر ز شوق تو دل جوش میزند چو شمع
تو زان من نشوی نیست بخت اینم لیک
همین بس است که گویی که خسرو آن من است
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۶
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۵
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۵ - تاریخ وفات مقصود
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲۲ - تاریخ وفات خواجه کمال
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲۸ - تاریخ وفات پیر محمد چنگی
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲۹ - تاریخ وفات خواجه حسن
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۴۱ - تاریخ وفات صنعی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶